- Jan
- 956
- 3,345
- مدالها
- 2
این مهمان ناخوانده عجیب در دل همه جا باز کرده بود ..
البته اگر گیسو و سوزان را فاکتور میگرفت!
اهورا هندوانه به دست، در را باز کرد و داخل شد.هندوانه را روی سینی گذاشت و چاقو را به دست گرفت ..
_ رو سفیدمون کنه صلوات.
به محض چاقو زدنش قرچ صدا داد و تا انتها شکافت ..
بقیه با خنده دست زدند و او با حوصله برای همه هندوانه قاچ کرد و در پیش دستی هر کَسی گذاشت .
_ حامی.. شب یلداست دیگه .. پرتقال منو نمیزنی برامون؟ خیلی سالهها..
در جواب همتا خندید و گفت :
_ وقتی یکی از بهترین اساتید و پیانیست های ایران اینجاست.. من چیجوری جسارت کنم پشت پیانو بشینم؟.
نگاهش را به دلارام داد ..
انوش: آره دلارام جون ؟!
_ چی فکر کردی؟ همچین پیانو بزنه کیف کنی!
دلارام که میان چشم های منتظر آنها چارهی دیگری نداشت ، بلند شد و سمت نیمکت پیانو که گوشهی سالن بود ، رفت ..
یک دور کلاویهها را از اول تا آخر ..پشت سر هم فشرد ..
میخواست پرتقال من را بزند .. همان قطعهی معروف !
_ بودنت هنوز .. مثل بارونه تازه و خنک و ناز. و آرومه
حتی الان از پشت دیوار که ساختم تا دوست نداشته باشم
اتل و متل بهار بیرونه مرغابی تو باغش میخونه
باغ من سرده همهی گلاش پژمرده دونه دونه
بارون بارونه...
بارونه بارونه...
_ دلم تنگه پرتقال من گلپر سبزه .. قلب زار من .
منو ببخش از برای تو هر چی که بخوای میارم
اتل و متل نازنین دل
زندگی خوب و مهربونه
عطر و بوش همین غم و شادی کوچیک و بزرگمونه..
باهمخونی اهورا، لحظهای نت را اشتباه زد و با نفسی عمیق، به خودش مسلط شد..
ترکیب صدایشان و دلارامی که با چشم بسته پیانو مینواخت.
یک هارمونی زیبا درست کرده بود ...
به اینجای آهنگ که رسید ..
همه باهم خواندند..
_ آچین و واچین .. عسلِ شیرین قصهمون هنوز ناتمومه ..
از اینجا ببر کی میدونه که چی سرنوشتمونه...؟
بارون بارونه....
بارون بارونه...
با اکتاو آخر ، آهی کشید و دستش را از روی پیانو برداشت ..
همه تشویقشان کردند .. این دختر بعد از چند سال روح مرده را در حامی زنده کرده بود ..
بعد چند سال دوباره پرتقال من را خوانده بود ..!
انوش با ذوق اشکش را پاک کرد
_ عالی بود ...عالی!
لبخند تلخی زد . کارش از آفرین و مرحبا گذشته بود ..
یاد شبِ آخر افتاد .. همان شبی که بساط چالوس و خوشگذرانی شان به راه بود ..
درست یک روز قبل از فرستادن محموله ..
عادتشان بود .. بعد از بستن هر قرارداد درست و حسابی .. بساط بزمشان را به راه میانداختند ..
همان شب .. اکیپ هشت نفرهشان گرد هم بود و با شایان سوغاتی را زده بودند .. نت به نت .. میخواندند و میخندیدند ... آخرین شبی که با لذت و شادی زندگی کرده بود!
البته اگر گیسو و سوزان را فاکتور میگرفت!
اهورا هندوانه به دست، در را باز کرد و داخل شد.هندوانه را روی سینی گذاشت و چاقو را به دست گرفت ..
_ رو سفیدمون کنه صلوات.
به محض چاقو زدنش قرچ صدا داد و تا انتها شکافت ..
بقیه با خنده دست زدند و او با حوصله برای همه هندوانه قاچ کرد و در پیش دستی هر کَسی گذاشت .
_ حامی.. شب یلداست دیگه .. پرتقال منو نمیزنی برامون؟ خیلی سالهها..
در جواب همتا خندید و گفت :
_ وقتی یکی از بهترین اساتید و پیانیست های ایران اینجاست.. من چیجوری جسارت کنم پشت پیانو بشینم؟.
نگاهش را به دلارام داد ..
انوش: آره دلارام جون ؟!
_ چی فکر کردی؟ همچین پیانو بزنه کیف کنی!
دلارام که میان چشم های منتظر آنها چارهی دیگری نداشت ، بلند شد و سمت نیمکت پیانو که گوشهی سالن بود ، رفت ..
یک دور کلاویهها را از اول تا آخر ..پشت سر هم فشرد ..
میخواست پرتقال من را بزند .. همان قطعهی معروف !
_ بودنت هنوز .. مثل بارونه تازه و خنک و ناز. و آرومه
حتی الان از پشت دیوار که ساختم تا دوست نداشته باشم
اتل و متل بهار بیرونه مرغابی تو باغش میخونه
باغ من سرده همهی گلاش پژمرده دونه دونه
بارون بارونه...
بارونه بارونه...
_ دلم تنگه پرتقال من گلپر سبزه .. قلب زار من .
منو ببخش از برای تو هر چی که بخوای میارم
اتل و متل نازنین دل
زندگی خوب و مهربونه
عطر و بوش همین غم و شادی کوچیک و بزرگمونه..
باهمخونی اهورا، لحظهای نت را اشتباه زد و با نفسی عمیق، به خودش مسلط شد..
ترکیب صدایشان و دلارامی که با چشم بسته پیانو مینواخت.
یک هارمونی زیبا درست کرده بود ...
به اینجای آهنگ که رسید ..
همه باهم خواندند..
_ آچین و واچین .. عسلِ شیرین قصهمون هنوز ناتمومه ..
از اینجا ببر کی میدونه که چی سرنوشتمونه...؟
بارون بارونه....
بارون بارونه...
با اکتاو آخر ، آهی کشید و دستش را از روی پیانو برداشت ..
همه تشویقشان کردند .. این دختر بعد از چند سال روح مرده را در حامی زنده کرده بود ..
بعد چند سال دوباره پرتقال من را خوانده بود ..!
انوش با ذوق اشکش را پاک کرد
_ عالی بود ...عالی!
لبخند تلخی زد . کارش از آفرین و مرحبا گذشته بود ..
یاد شبِ آخر افتاد .. همان شبی که بساط چالوس و خوشگذرانی شان به راه بود ..
درست یک روز قبل از فرستادن محموله ..
عادتشان بود .. بعد از بستن هر قرارداد درست و حسابی .. بساط بزمشان را به راه میانداختند ..
همان شب .. اکیپ هشت نفرهشان گرد هم بود و با شایان سوغاتی را زده بودند .. نت به نت .. میخواندند و میخندیدند ... آخرین شبی که با لذت و شادی زندگی کرده بود!