جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,329 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- به کی می‌خواد نشون بده قدرتش رو؟ هرکی این‌جاست که خبر داره با کی طرفه.
شاپور:
- به گوشش رسیده تو گروهک‌هاش نفوذی داره. می‌خواد بگه من خبر دارم از همه چی و نمی‌خواد به خودتون زحمت بدین نفوذی وارد گروهای من کنید من اون‌قدر جنم و جربزش رو دارم که هویتم رو، رو کنم.
اون می‌گفت و من روح اروم اروم از تنم خارج می‌شد. وای نه... نه این امکان نداره که من رو شناسایی کرده باشن. آب دهنم رو نامحسوس قورت دادم. کل تنم یخ بسته بود. این رو آراد هم فهمید چون نگاهی بهم انداخت و فشاری به دستم وارد کرد. نگاهش کردم.
آراد:
- خوبی ترنم؟
لبخند تصنعی بهش زدم. مطمئنم رنگ به رو ندارم و خداروشکر کردم بابت این نقاب روی صورتم:
- اره خوبم. چطور؟
دستم رو بالا اورد و گفت:
- یخی چقدر تو! سردته؟
- نه بابا خوبم. من همیشه همین‌جوری بودم.
نگاه مشکوکی بهم انداخت. سعی کردم حاله درونم رو مخفی کنم باهمون لحن قبلی گفتم:
- خب گرفتن چنین مهمونی خریت محضه اگه نفوذی وجود داشته باشه که تا الان پلیس فهمیده یه همچین مهمونی هست.
شاپور:
- اومدنی امنیت این‌جا رو ندیدی مثل این‌که؟ صدتا نگهبان این‌جاعه همشون هم مسلحن از کلت بگیر تا AK47. کل منطقه دوربین داره. مگس بال بزنه اول از همه افعی فهمیده بعدم این‌جا هزارتا راه درو داره‌ کسی که چنین مهمونی رو برگزار میکنه قطعاً فکر همه‌جاش رو کرده. یا همون هرکی خربزه می‌خوره پا لرزش هم می‌شینه‌ی خودمونه. منتها این‌ها به نیمچه لرز هم نمی‌رسن، فلنگ رو می‌بندن قبلش.
آراد:
- خب حالا چیکار داره به ماها؟ ما رو چرا وسط می‌کشه؟
شاپور:
- این از حقه‌هاشه دیگه. می‌خواد این هم بگه که اگه من رو کشیدین پایین شماهم باخودم می‌کشم پایین...
آراد:
- پس ترسیده.
شاپور خندد و گفت:
- بچه شدی؟ اون و ترس؟
نگاهش رو اطراف چرخوند و رو کسی ثابت شد. رد نگاهش رو که گرفتم رسیدم به پسری که به سمتمون می‌امد. متین بود این رو از قد و هیکلش فهمیدم. کت و شلوار کتان توسی با یه تیشرت سفید تنش کرده بود نقاب سفید هم زده بود. نزدیکمون شد و با آراد و شاپور دست داد. نگاهش قفل دست‌های، قفل شده‌ی من و آراد شد. با اکراه نگاه گرفت از دست‌هامون و از نوک انگشت پام تا چشمم رو باز نظر گذروند. نگاهش که رو قسمت رون پام و سینم مکث کرد، فاتحه‌ام رو خوندم. منتطر نگاه به خون‌ نشسته‌ش بودم اما در کمال تعجب اروم و ریلکس نگاهم کرد. دستش رو اورد بالا و گفت:
- خوبی؟
دست لرزونم رو بالا اوردم و دستش رو گرفتم. فشار خفیفی بهش وارد کرد. لبخند مصلحتی زدم و گفتم:
- خوبم ممنون‌ تو خوبی؟
سرش رو فقط واسم تکون داد. نگاهش دوباره قفل دست‌هامون شد و بعد به آراد نگاهی کرد:
- چه خبر داداش؟ خوبی؟
آراد خشک و جدی گفت:
- خوبم. کی اومدی تو؟
متین:
- همین حالا. شاپور رو دیدم شناختمتون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نگاه آراد برگشت سمته شاپور و سوالی نگاهش کرد. شاپور حرفش رو خودند و گفت:
- قبل اومدن به مهمونی عکسم رو واسش فرستادم که اومد بشناسه این خراب شده اخه سخت انتن میده.
فکر می‌کردم متین بد واکنش نشون میده به ظاهرم ولی دیدم اصلاً این‌طوری نیست و مشکلش فقط دست‌های تو هم من و آراده. از اول هم تمام مشکلش آراد بوده و هست. پوزخندی تو دلم بهش زدم. خبر نداره تا چند دقیقه پیش اخم و تخم می‌کرد این چیه پوشیدم و تهدیدم می‌کرد که اگه از پیشش جم بخورم فاتحم خونده‌س. چه‌قدر تفاوت هست بین آراد و متین. جدیداً که رفت و اومدم با متین زیاد شده می‌بینم از زمین تا اسمون فرق می‌کنن این دوتا. نمونه‌ش همین حرکت، واسه متین پوشش من مهم نیست فقط کسی که کنارمه مهمه. اما آراد پوشش من واسش مهمه، نگاهایی که رومه واسش مهمه چون غیرتاشون و مدل ابرازش فرق داره. متین منطقی بحث نمی‌کنه. حرف خودش رو میزنه و هرجا ببینه که داره کم میاره قهر می‌کنه اما آراد این‌جور نیست. می‌شینه باهات به بحث و با قدرت کلامش تو رو لال و همراه خودش می‌کنه و بعد می‌فهمی که حق با اون بوده. البته گاهی هم همراهت میشه اما به شرطی که حرف‌هات منطقی باشه. متین با داد حرف‌هاش رو پیش می‌بره اما آراد با بازی با کلمات. مثلاً متین... ای بابا چه مرگمه من چرا هی این‌ها رو باهم مقایسه می‌کنم؟ دلیلش چیه اصلاً که این فکرها به سرم می‌زنه؟! سعی کردم به این‌ها فکر نکنم و افکارم رو به هم نریزم. واسه همین گوش کردم ببینم چی میگن.
شاپور:
- نه اون رو که من خودم حلش کردم... آراد بیا چند لحظه کارت دارم.
پشت کرد به ما و رفت.
آراد دستم رو ول کرد. نگاهی بهم انداخت و بعد اون هم رفت. من موندم و متین سرم رو زیر انداختم که چشم تو چشم نشم باهاش اما؛ بی‌فایده بود‌
- زیبا شدی امشب خیلی
نگاهش کردم، نگاهش رو کل تنم می‌چرخید. یک‌ لحظه اون رو با مردهای دیگه یکی دیدم... نگاهش رو هرز و هیز دیدم رو خودم. لبخند زورکی زدم وگفتم:
- تو هم خوشتیپ شدی.
تو دلم ادامه دادم اما نه به اندازه‌ی آراد.
اخم‌هاش رو توهم کشید وگفت:
- خجالت هم نمی‌کشی دست تو دست آراد جلو من می‌ایستی
نالیدم:
- متین توروخدا این بحث رو پیش نکش لطفا.
متین کلافه سری تکون داد و گفت:
- چیزی نمی‌گم چون جاش نیست.
نگاهش رو ازم گرفت.
انتظار داشتم بازخواستم کنه واسه لباسم اما نکرد. نکرد و ناخواسته خنجرِ بدی زد تو قلبم. درسته کاره من اشتباه بوده و اگه چیزی می‌گفت گارد می‌گرفتم درمقابلش اما انتظار داشتم دعوام کنه و به روم بیاره کاره اشتباهم رو.
با نگاهم اطراف رو کاویدم و گفتم:
- متین افعی رو دیدی؟
تعجب نکرد. فهمیدم باخبره خودش از همه چی:
- نه کوشِش؟
با اشاره‌ی سر و چشم نامحسوس جاش رو نشون دادم و گفتم:
- اون زنه که لباس کوتاه قرمزه رو پوشیده. موهاش هم بلونده، تتو داره رو کمرش.
تیز گرفت کی رو میگم. سرتا پاش رو از نظر گذروند و رو تتوی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
کمرش مکث کرد. با چشم‌های ریز شده نگاه کرد ببینه طرح چیه. گفتم:
- طرح افعی رو کمرش تتو کرده.
ابروهاش رو بالا داد و لب‌هاش رو حلال کرد‌ گفت:
- عجب. چه نشونه‌ی قشنگی!
ناخوداگاه ابروهام رو کشیدم توهم. نه از این‌که گفته بود "نشونه‌ی قشنگ" بلکه از نگاهش که کل تن و بدن اون رو از نظر می‌گذروند. می‌دونستم قصد بدی نداره و این از شامه‌ی پلیسیشه که کنجکاوش کرده اما خب من هم دخترم حسادتی که تو وجودمه دست خودم نیست اما؛ چیزی بهش نگفتم چون بهش برمی خورد و قهر می‌کرد اون‌وقت باید بین این جمعیت منت‌کشی می‌کردم.
دلم می‌خواست بهش بگم عمو این‌ها می‌دونن افعی این‌جاعه یا نه، دوست داشتم بپرسم امشب حرکتی میزنه پلیس یا نه ولی نکردم این‌کا رو چون امکان شنود شدن این‌جا زیاد بود و دلم نمی‌خواست گیر بیوفتم. هرچند که هنوزهم ترس از حرف‌های شاپور تو وجودم داره موج مکزیکی میزنه. بی‌هدف فقط اطراف رو نگاه می‌کردم که آراد و شاپور هم برگشتن. خدمتکار که اومد هرکی یه نوشیدنی برداشت. به هیچ‌وجه دلم نمی‌خواست مسـ*ـت بشم واسه همین یه شربت‌آبلیمو برداشتمم. مزه مزه‌ش کردم شیرنی خوبی داشت که کمکم می‌کرد رو پا وایسم. ناخوداگاه نگاهم چرخید رو شاپور. آخ اگه امشب بگیرن این بی‌صفت و خودم میشم بازپرسش خودم میشم شنکجه‌ گرش اون‌قدر میزنمش تا بگه با میثم چیکار کرده. ای کاش امشب، شب و فردا روزه موعود باشه. نگاهی به آراد انداختم یعنی امشب اخرین شبی که می‌بینمش؟ از فکر این‌که حکم جرم‌هاش چیزی جز اعدام نیست دلم گرفت. ته دلم یه چیزی می‌گفت آراد بی‌گناهه. آراد حقش این نیست، چون از حضورش این‌جا از ته دل راضی نیست... آهی کشیدم و سرم رو انداختم پایین. گاهی اوقات ادم‌ها خیلی چیزها رو نمی‌خوان باور کنن چون براشون سخته درست مثل من. می‌دونم آراد خلافکاره‌ها،اما ته دلم نمی‌خوام باور کنم. یه حسی بهم میگه آراد هم مثل تو به اجبار این‌جاعه نقش بازی می‌کنه مثل لی خوب این‌طور نیست. می‌دونی بحث سره این‌که بعضی ادم‌ها اون‌قدر قشنگ نقش بره رو بازی می‌کنن که اگه قافل بشی خودت رو گرگ می‌بینی و اون رو بره و دقیقاً همون لحظه‌ست که اون گرگ بهت حمله می‌کنه و میدَرَتت. الان این هم همینه. اون‌قدر رو بازی کرده آراد با من که الان سختمه بذارم قانون مجازاتش کنه اما این هم می‌دونم که اگه ولش کنم اول از همه میاد من رو نابود می‌کنه خونم رو می‌ریزه و به راحتی ازش می‌گذره. چه میشه کرد دیگه ما ادم‌ها توان نداریم همه چیز رو همزمان کنترل کنیم واسه داشتن یه سری چیزها باید یه سری چیزها رو از دست بدی. هرچه‌قدر هم که اون جایزه بزرگ‌تر باشه بهاش هم زیادتره. ناحقی میشه در حق آرادی که کم نذاشته واسه من خدایی هرجوری حساب کنیم آراد به من بدی نکرده اما روزگار واسه من چاره‌ای جز رد شدن ازش نذاشته. کاش می‌شد دنیا یه جوره دیگه می‌چرخید و من رو باهاش یه جوره دیگه روبه‌رو می‌کرد. حس می‌کردم راه تنفسیم بسته شده. دستی کشیدم به گلوم. یه گلوله‌ی بزرگ تو گلوم گیر کرده بود آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو اوردم بالا. افعی و دوتا مرد داشتن نزدیکمون می‌شدن. به بقیه نگاه کردم اون‌ها هم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
متوجهشون شده بودن. یکی از مردها رو می‌شد از موهای سفیدش و رنگه چشم‌هاش تشخیص داد، سردار بود. سرتا پا مشکی پوشیده بود. اون مردی که کناره افعی ایستاده بود هم سرتاپا مشکی بود. قد و هیکل به نسبت ورزشکاری داشت اما نه مثل آراد. هم‌سطح متین بود. کنارمون ایستادن، شاپور بیش دستی کرد و اول با سردار و بعد با اون مرد دست داد بعد از اون آراد و متین هم با دون دوتا دست دادن.
سردار رو کرد به من و گفت:
- چه‌طوری ترنم؟
- خوبم شما خوبی؟
سردار:
- شکر منم خوبم
واسم عجیب بود یه کم که این‌ها چه‌طور با این همه گناهی که می‌کنن چه‌طور روشون میشه شکر کنن خدار و واسه حال خوبشون.
سردار رو کرد به بقیه و ادامه داد:
- خب دوستان خیلی نمی‌خوام حرف رو طولانی کنم دیگه خودتون می‌دونید امشب چه شبه مهمیه و مهمونی از کیه.
دستش رو سمت افعی گرفت و ادامه داد:
- و چی از این بهتر میتونه باشه که صاحب مهمونی هم حضور داشته باشه و بخواد خودش رو معرفی کنه به همه.
افعی مستانه قهقه زد و با ناز ادامه داد:
- وای سردار حداقل متن رو عوض کن. سره هر میز و اکیپی رفتیم همین رو گفتی.
تودلم پوزخندی بهش زدم. ایشالا که امشب شبه اخرت باشه که این‌جور می‌خندی.
سردار:
- ای بابا من اگه بخوام دو ساعت سره هر میز صغری کبری بچینم که صبح شده و کله شب رو به معارفه پرداختیم. بد میگم شاپور؟
شاپور:
- نه والا حرف کم خوبه. حالا چرا آقا رو معرفی نمی‌کنی سردار جان!
با دست اشاره کرد به مردی که از همون اول نگاه هیزش رو روی خودم حس می‌کردم. در عجبم چطور دستش رو دراز نکرد سمتم موقع سلام احوال پرسی.
سردار:
- ایشون هم جناب هامون مدیر برنامه یا به عبارتی دست راست افعی.
به‌به چه شبی بشه امشب. همه هم که جمعن چه شود.
هامون ضربه‌ای زد به کمر سردار و نیش‌خندی زد. نگاهش دوباره سمتم چرخید. مرده مرموزی به نظر می‌رسید. اصلاً و ابداً ازش خوشم نمی‌اومد. سعی کردم خونسرد و عادی نشون بدم. سرم رو انداختم پایین. دسته آراد که دوره کمرم پیچید فهمیدم متوجه نگاه‌های هامون شده. نگاهش کردم با اخم‌هاش رسماً داشت هامون رو نصف می‌کرد. فشارش دوره پهلوم هرلحظه بیشتر می‌شد و این نشون می‌داد که دلش می‌خواد دست‌هاش این فشار رو دور گردن هامون بیاره ولی امکانش نیست. گاهی اوقات چه‌قدر سخته با بالادستی خودت روبه‌روشدن و مقابله کردن. به متین نگاه کردم. حواسش به ما نبود داشت به حرف‌های سردار و شاپور گوش می‌کرد‌.
شاپور:
- حالا کی مراسم اصلی شروع میشه؟
سردار:
- یکی دوتا گروه دیگه هستن که باید با افعی اشنا بشن بعدش می‌ریم واسه مرحله اصلی.
افعی و هامون تو سکوت نظاره‌گر بودن. آراد هم سکوت کرده بود اما افعی بالاخره قفل زبونش رو باز کرد و روبه آراد و من
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- بازهم لازمه تکرار کنم که رقصتون بی‌نظیر بود اون بوسه‌ی اتشین تهش هم که نور‌الی‌نور کرد کار رو. ببینم از قبل اماده کرده بودین خودتون رو؟
ای وای. چرخش سره و نگاه متین رو خودم رو حس کردم. گندت بزنن، تو که دیگه تعریفت رو کردی بمیر لال‌شو حرف نزن. متین قطعاً امشب میزنه زیره همه‌چی ای خدا چه خاکی به سرم کنم؟!
آراد:
- نیازی نبوده خودمون رو اماده کنیم چون همون‌جور که قبلاً هم گفتم اون نمایش نبود. حتی ماهم نبودیم، اون عشق بینمون بود که شما و بقیه داشتین می‌دیدینش.
وی این که زد بدتر کرد. زانوهام داشتن خالی می‌کردن. یعنی اگه آراد نگرفته بود من رو پخش زمین بودم تاحالا. اصلاً نباید به متین نگاه می‌کردم، اصلاً.
افعی نگاهش رو من چرخید:
- نمی‌ترسی این‌جوری همه‌جا جارت می‌زنه؟
باید خونسرد می‌بودم امدم چیزی بگم که آراد پیش قدم شد:
- واسه چی باید بترسه؟
افعی:
- خودت بهتر می‌دونی چرا میگم نمایشتون حرف نداشت. کاری به حستون ندارم واسم جراتت مهم بود و دیدم جراتت رو وقتی دستش رو گرفتی و اوردیش تو این مهونی. همه‌ی این‌ها که دارن رو هم وول می‌خورن حسشون هوسه و نهایت تا فردا صبح تموم میشه. عملاً ما اسم هیچ زن و دختری رو به عنوان همسر درج نکردیم تو دعوت نامه‌ها به جز معدود تعدادی. تو هم جزوشون بودی اتفاقاً. اما حتی اون‌ها هم این‌جوری عشق‌بازی نمی‌کنن با دلبرشون. دست خودشون بود خودشون تنها حضور پیدا می‌کردن چون می‌ترسن. عادی هم هست خب، چیزی که عادی نیست تویی و این شجاعتت. مشتاقم بدونم از چی نشانت می‌گیره این حس خوبه شجاعت.
آراد:
- من رو بازی می‌کنم کلاً
افعی چشم‌هاش برقی زد از این لحن بی‌پروا و جدی آراد
افعی:
- بی‌خود نبود سردار می‌گفت، آراد یکیه مثله خودت.
نگاهی به سردار انداختم. مشتاق داشت به این مکالمه گوش می‌کرد، حتی شاپور و هامون هم و البته متین.
آراد:
- من کاری به کاره کسی ندارم تا وقتی کاری به کارم نداشته باشه. کسی دَم‌پرم بپره پرپرش می‌کنم.
افعی:
- جریان انتقام‌ گیریت هم به گوشم خورده اتفاقاً. جمشید بَد ازت شکاره. پسرش رو دیدم، چیزی از صورتش باقی نذاشتی.
آراد:
- بی‌ناموسی تو مرام ما نیست‌ کسی هم بخواد به ناموسم دست‌درازی کنه دست‌هاش رو قطع می‌کنم. نمی‌کشم که راحت بشه یه یادگار میذارم واسش که هربار ببینه یادش بیوفته دست‌درازی به ناموس مردم جوابش میشه چی‌.
یعنی چیکار کرده با صورتش که میگه... چشم‌هایی که داشت قده نعلبکی گشاد می‌شد رو بستم تا نشه. یعنی... یعنی آراد صورته ارمان رو با اسید سوزونده؟ ترسیدم از این روی آراد اما دروغ چرا به هیچ‌وجه دلم نسوخت واسه اون بیشرف. اتفاقاً خوشحال هم شدم با حرفی که هامون زد
هامون:
- خوب کردی. تو فکرش بودیم یه جوری آرمان رو بشونیم سره جاش کم هرز نمی‌پرید، این اواخر به جرم دست درازی به دوتا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دختر هم واسش شکایت شده بود. داشت واسمون دردسر می‌شد اون باباش هم که بدتر از خودش، تو اخرین بارگیری بدسوتی داده بود و ردپاهای زیادی از خودش جا گذاشته بود واسه پلیس. دیر می‌جنبیدیم و فراریشون نمی‌دادیم گیر می‌افتادن. دهنش هم که چفت و بست نداره، حالا به اون‌جا هم نمی‌ذاشتیم برسه ولی خب... .
شاپور:
- الان چیکار می‌کنه؟
افعی خندید و تمسخرامیز گفت:
- شرط اول وارد شدن به این باند وفا داری بین اعضای اون‌گروهه هرچند که نمی‌شناسیشون. جمشید وفادار نبود به عهدهایی ک داده بود سره جریان همکاری با آراد هم که فهمیدم چه‌قدر اب‌زیره کاه بازی دراورده‌... فعلاً گذاشتمش تو ی عمارت از بازنشستگیش لذت ببره تا ببینم کی باید عجلش رو بفرستم سر وقتش.
همه خندیدن. به جز من و آراد. این‌ها دیگه کی بودن! افعی توی رفتار اون‌طور که ازش تعریف می‌کردن عددی نبود. یعنی حتی توی حرف زدن هم خیلی لفظ‌بازی نمی‌کرد و خیلی عادی برخورد می‌کرد. البته باید بگم این از سیاست و هوشه قویشه که این مدلی برخورد می‌کنه. با توجه به سابقه‌ی درخشانش محاله یه زن عادی بتونه چنین‌ کارهایی کنه. درسته که زن‌ها هوش بالایی دارن ولی مردها توی سیاست حرف اول رو می‌زنن. زن‌ها فقط سیاست زنونه دارن، این مردان که همیشه هرجور شده خودشون رو برنده‌‌‌ی میدون مبارزه‌ می‌کنن‌ دیگه اگه حریفشون زن‌هم باشه که هیج. اگه ببینه داره کم میاره صداش رو می‌ندازه پس کله‌ش اگه ببینه بازهم نمی‌تونه زنه رو ساکت کنه از زوربازوش کمک می‌گیره و بیشتره وقت‌ها هم پیروز می‌شن. اما خب سیاست زنونه رو هم نباید دست کم گرفت اگه بخواد خودی نشون بده، دقیقاً خودش رو مثل افعی نشون میده که این همه سال کار کرده و حتی ردی به جا نگذاشته. اصولاً زن‌ها به‌خاطره ترس‌های درونیشون و محدودیت‌هایی که دارن پیشرفت نمی‌کنن. نمونه‌ی بارزش هم ازدواج کردن و بچه دار شدنه. نمی‌گم مانع پیشرفت میشه این‌چیزها، نه. اتفاقاً گاهی همسر و فرزندانن که پشتوانه‌ت می‌شن واسه موفقیت اما ایا میشه با وجود اون‌ها به چنین موفقیتی رسید؟! کاری ندارم این‌کار خلافه ولی کم حرفی هم نیست برسی به چنین جایگاهی حتی توی خلاف. به هرحال این هم یه نوع موفیقته... سعی کردم حواسم رو جمع حرف‌هاشون کنم. نباید حتی یه کلمه از حرف‌هاشون هم از دست می‌دادم.
شاپور:
- بله دیگه به هرحال دور زدن دیگران عواقبی داره. حالا یکی هست شل می‌گیره بگذره یکی هم هست مثل آراد که اون‌قدر زیره دست‌هاش فشارت میده تا مثل اب از لابه‌لای انگشت‌هاش بریزی زمین.
سردار:
- واسه همینم هست که اون‌قدر من روش حساب کردم. اگه عادت کنی ساده بگذری از هرچیزی یه جا ساده هم می‌گذری از رفاقت و عهد و وفات و این چیزه خوبی نیست. سخت‌گیری توهمه چی خوبه. حتی تو انتقام‌گیری.
آراد جدی گفت:
- ولی شما که پدرِ مارو دراوردی تا گذاشتی ساده نگذرم از اون بی‌وجود.
جدی گفته بود اما به خنده واداشت شاپور و سردار رو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
سردار:
- وظیفه‌ی من این‌که نذارم دشمنی بین اعضای گروه پیش بیاد لاپورت همدیگه رو نزنید و هم دیگه رو دست ندیدن.
افعی ادامه داد:
- چون به هرحال سوختن هرکدوم از شما به ضرر ماعه چون جایگذاریتون سخت میشه تا بیاد یکی برسه به شما کم ضرر ندادیم ما پس سعی می‌کنیم جو رو اروم کنیم و خودمون تربیتتون کنیم اما خب گاهی هم نمیشه و می‌سپریمتون بهم تا ببینیم کدومتون برنده‌ی میدون میشه.
هامون:
- و امان از روزی که برنده مشخص بشه. هرچی نباشه یه مرحله اومده بالاتر.
سکوت رو همه ترجیح دادن ب جز افعی:
- خیلی خب. بقیه‌ی حرف‌ها بمونه واسه بعد. فعلاً باید بریم برسیم به بقیه.
آراد سری واسشون تکون داد و من تنها یه لبخند کم جون زدم. لحظه اخر هامون بهم تنه زد. دلم می‌خواست در جواب عذرخواهی‌های تند‌تندش سرش رو بگیرم بهش اما سکوت رو ترجیح دادم. خداروشکر بحث جوری نچرخید که من حرف بزنم. اصلاً نمی‌دونستم هنوزم می‌تونم حرف بزنم یا لال شدم! کم حرفی نبود روبه‌رویی با کسی مثل افعی و روبه‌روشدن باهاش. کم کسی نیست این زنه حدوداً پنجاه و خورده‌ای ساله. ادم کشته، مواد حمل کرده، انسان و اعضای بدن انسان قاچاق کرده، اسلحه وارد و خارج کرده. کلاً هرگند و کثافتکاری که بگی کرده.
متین:
- می‌گم این پسر مو سفیده دیگه کی بود؟ چی بود اسمش؟ اهان سردار. شاپور مگه تو نباید الان کناره افعی و هامون باشی؟ پس این چی میگه؟
شاپور:
- چرا اما افعی خواست با این پسره سردار بره.
متین:
- خب کی هست این؟ چه‌طوری می‌شناخت شما رو؟
شاپور موبایلش رو از جیبش بیرون کشید و خودش رو مشغول نشون داد گفت:
- وع متین چه‌قدر فک میزنی این پسره هم وَر دست هامونه. اما می‌شناسه همه رو
متین:
- چرا من نمی‌شناختمش؟
شاپور:
- آلمان که بودی باهاش اشنا شدیم ماهم.
متین:
- تو این مدت کم باهمه اون‌قدر اشنا شد؟
شاپور کلافه‌تر گفت:
- اره خودم باهاشون اشناش کردم. امشب هم من حوصله نداشتم بچرخونم مجلس رو سپردم دسته این بشر.
متین:
- پس تو که میگی افعی خواسته بره با این.
شاپور:
- بابا اعصاب رو روان نذاشتن این‌ها واسه من. اشتباهی گفتم یقین اون‌دفعه تو هم ول می‌کنی یا نه؟
متین:
- خیلی خب باشه، چیزی نگفتم که
شاپور عملاً متین رو پیچوند و حرفی از واقعیت بهش نزد. متین هرچند که توسط عمو باخبر شده بود الان داشت نقش بازی می‌کرد ولی خب جواب درستی هم نگرفت. نگاه معناداری بهم انداختیم. آراد قبلاً بهم گفته بود رابطتت با متین به هیچ‌وجه نباید ربطی پیدا کنه با کارت و متین هنوزهم قراره حذف بشه از دور و تو به هیچ‌وجه نباید اون رو درجریان کارها بذاری و چیزی بگی از اطلاعاتی که به دست میاری. سوال‌های متین هم مهری زد بر این‌که من سَره حرفم موندم و با متین درباره‌ی کارم حرفی نمی‌زنیم. دیگه طاقت نداشتم هرجور که بود باید خودم رو می‌رسوندم یه جای امن و با عمو صحبت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
می‌کردم. باید یه سری اطلاعات بهش می‌دادم. باید می‌گفتم امشب که همشون این‌جا جمعن وارد عملیات بشن ولی قبلش باید بفهمم داخل ساختمان دوربین یا شنود هست یا نیست. رو به شاپور گفتم:
- بالا چه‌خبره مگه که این‌ها میرن بالا؟
به دوتا مردی که دوشادوش هم طی می‌کردن پله‌ها رو اشاره کردم.
نیم نگاهی سمتشون انداخت و بعد گفت:
- بالا میرن واسه عقد‌قرارداد.
متین:
- چه قراردادی؟
شاپور:
- نمی‌دونم والا منم. فقط می‌دونم میرن یه سری قرارداد می‌بندن.
دروغ می‌گفت که نمی‌دونه. شاپور خودش واسه تدارکات اومده بود اما واسه این‌که به متین امار نده چیزی نمی‌گفت. فقط در عجبم از این‌که چرا وقتی خوده افعی تایین می‌کنه که دیگه متین تو دور نباشه چرا خودش متین رو دعوت کرده. این واسم یه سوال بزرگه اما نمیشد در حضور متین پرسید این رو هم برای همین یکی از هزارتا سوال‌های دیگم رو به زبون اوردم:
- میگم مگه نگفتی اینجا همه‌جاش با دوربین یکیه؟ من که این‌جا دوربینی نمی‌بینم.
واقعا هم این سالن که توش بودیم دوربین نداشت... .
شاپور:
- اره کلاً تو ساختمان دوربین نیست
معتجب پرسیدم:
- وا چرا؟
شاپور:
- والا این هم از خواسته‌های افعیه دیگه، نه این‌جا نه بالا دوربین نیست. بالا واسه این‌که قراردادها بسته میشه دلش نمی‌خواد فیلمی ضبط بشه ازشون اما این‌جا رو خبر ندارم
متین:
- یعنی میگی داخل ساختمان کلاً دوربین یا شنود نیست؟
شاپور:
- نه این‌جا پاکه فقط تو حیاط و درب ورودی و کوچه‌ای که ازش رد می‌شدین سرتاسر دوربین داره.
آراد بالاخره به حرف امد. بحث جالب شده بود واسش:
- حالا چرا نمی‌خواد فیلمی ضبط بشه از عقد قراردادهاش؟
شاپور:
- نمی‌دونم والا این‌هم من.
متین:
- اصلاً چه قراردادی؟ هنوز که کسی کسی رو نشناخته پس این‌ها واسه چی میرن بالا گله‌گله؟
شاپور با نگاه برزخی و طلباکارانه رو بهش گفت:
- خوابی؟! این‌ها اون‌هایین که دوتا گروهی باهم کار می‌کنن. قبلاً قرارداد می‌بست منتها من موکلش بودم الان می‌خواد سیستم رو تغییر بده خودش طرف قراداد باشه. مشکلی داری تو؟
متین خودش رو جاخورده نشون داد ازاین لحن عصبی:
- نه والا من که مشکل ندارم اما ظاهراً تو بامن مشکل داری!
شاپور:
- بسکه وِر میزنی.
شاپور جواب‌همه‌ی سوال‌هام رو می‌دونست و به خاطره وجود متین نمی‌گفت. بهتر بود کلاً سوال‌هام رو بذارم تا در نبود متین بپرسم. بیخیال نیم‌چرخی زدم ببینم افعی و سردار کجان... که دیدم درست کنارمون بودن و داشتن با دوتا مرد صحبت می‌کردن. در کمال تعجب هامون نبود. کلاً مرد مرموزی به نظر می‌رسید. هیچ نگاه‌های نامفهومش رو خودم رو درک نمی‌کردم. اطراف رو نامحسوس دید زدم ببینم پیداش می‌کنم یا نه ولی خبری ازش نبود، جلل خالق مثل جن می‌موند این بابایی... همچنان خیره به اطراف بودم که متین گفت:
- اها راستی میگم من
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
هیچی نفهمیدم از این جریان جمشید و ارمان؟ چی می‌گفت افعی آراد؟
اوه متین سوال‌هاش شروع شده بود. می‌دونست اما نباید جوری رفتار می‌کرد که باخبره و این سوال‌های بی‌پرده و یهوییش اتفاقاً خیلی خوب هم بود. مشتاق بودم ببینم آراد چی میگه
آراد:
- زیرو رو کشی می‌کرد جوابش رو دادم.
متین:
- ربطش به ناموس چی بود اون‌وقت؟
با ابرو به من اشاره کرد.
آراد:
- متین امشب زیاد سوال می‌پرسی حواست هست؟
متین:
- بابا امشب شما همتون یه چیزی‌تون هست... .
موبایلش زنگ خورد. از جیبه کتش بیرون کشید همراهش رو و نگاهی به صفحش که روشن خاموش می‌شد انداخت. با یه ببخشید ازمون دور شد. رفتنش رو نظاره‌گر بودم و به این فکر می‌کردم که چه‌جوری باید حرف‌های افعی رو توجیح می‌کردم که اراد جدی پرسید:
- واسه چی نمی‌خواد از قراردادهاش فیلمی وجود داشته باشه؟
شاپور نگاهی به اطراف انداخت. یه قدم نزدیک‌تر شد به ما و بعد اروم گفت:
- شریکش توی ترکیه، آتاخان دومان همین فیلم‌ها واسش دردسر درست کرد.
آراد:
- چه دردسری؟
شاپور:
- به سری گروه هکری دوربین‌های یه منطقه‌ی گرون انکارا که همه‌ش از ادم‌های کله‌گنده و پولداره رو هک می‌کنن از قضا دوربین‌های ویلای اتاخان رو هم هک می‌کنن. چند روز قبل از این‌که این اتفاق بیوفته هم اتاخان تو ویلاش مهمونی گرفته بوده و قرارداد بسته بوده. فیلم‌ها که لو میره پلیس شک میکنه. پیگیر میشه و دونفر کله‌گنده‌های اون باند رو می‌گیره. هرچند که یکیشون رو تو راه کلانتری فرارای دادن و یکیشون هم تو همون زندان کشتنش و پلیس نتونست اعترافی بگیره ازشون اما همین هم باعث شک بیشتر پلیس شد. فعالیت‌ها یه مدت تو ترکیه به کل قطع شده بود، مخصوصاً هم که تمامی مشخصات آتاخان دومان رو پلیس دراورده از اون روز به بعد اتاخان کلاً ترکیه نرفته و همه‌ی شرک‌ها تصمیم گرفتن که فیلمی ضبط نشه از قراردادها.
متعجب گفتم:
- وایسید ببینم این آتاخان شریکشه یا نماینده‌ش؟ اصلاً این شرک‌هایی که حرف می‌زنید ازشون کین؟
جاخورد. متوجه حضور من نبود انگار و این حرف رو زد.
مِن‌مِن کنان گفت:
- نماینده‌ش. مگه گفتم شریکش؟
- اوهوم.
دستپاچه‌تر ادامه داد:
- نه بابا شریک کجا بود. نگاهی با آراد رد و بدل کردن که از چشمم دور نموند.
- پس شرک‌ها کیان؟
سعی میکرد گندی که زده رو جمع کنه:
- همون نماینده‌هاش
با چشم‌های ریز شده اما جدی گفتم:
- افعی شریک داره؟!
لحنم نه سوالی بود نه خبری. مابینش بود.
بازخم سکوت کرد یه لنگه ابروهام رو دادم بالا و اول به شاپور نگاه مسخره‌ای انداختم و بعد به آراد خیره شدم. پوزخندی گوشه‌ی لبم نشست. آراد کلافه دستی تو موهاش کشید و نفسش رو فوت کرد بیرون:
- ندونی بهتره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
تو نگاهم خر خودتی خاصی موج میزد. نگاهی به شاپور انداخت و گفت:
- اره افعی و چند نفره دیگه هستن که به صورت گروهی کار می‌کنن. هرکدومشون رو یه کشور نظارت می‌کنن، اما همشون باهمن.
- پس این‌که می‌گید سردار نماینده‌ی ایرانه... .
شاپور بین حرفم پرید و تشر زد:
- آراد... .
آراد بی‌توجه بهش ادامه داد:
- راه گم کنی واسه تازه‌وارداعه... .
شاپور:
- هرچند که توهم تازه واردی و آراد نباید این‌ها رو به تو بگه. حتی خوده آراد هم نباید خبر داشته باشه از این موضوع و من بهش گفتم قول هم گرفته بودم که به کسی چیزی نگه و جوری رفتار نکنه که سردار بفهمه.
چپ‌چپی به آراد نگاه کرد اما آراد بازم بی توجه بهش ادامه داد:
- کلاً ده نفر بیشتر نیستن، هر کدومشون هم تو یه کشورن و رهبری ندارن چون شریکن ولی همه‌ی جیک و پوکشون باهمه.
به شاپور نگاه کردم. شاکی و شکار بود از دست آراد. نگاهم رو دوختم به آراد و با یه لحن اروم گفتم:
- نگو آراد دردسر نمی‌خوام بشه واست.
نگاهم رو ازش گرفتم که با یه لحن طنزامیز گفت:
- تو خودت دردسری.
تلخندی زدم
شاپور:
- تو تا‌ همین. جاش هم اطلاعات زیادی داری، این‌که متین نمی‌شناسه سردار رو ولی تو می‌شناسی هم همین رو نشون میده، اگه اون‌روز توی مهمونی اصفهان باهاش روبه‌رو نمی‌شدی محال بود بذارم بویی از وجود سردار ببری.
خوب یادمه مهمونی اصفهان رو. راستم می‌گفت اگه پاپیچ آراد نمی‌شدم، هرگز از وجود سردار خبردار نمی‌شدم
- امشب تو و متین زیاد سوال می‌پرسید.
دستش رو تهدیدوار تکون داد و ادامه داد:
- مواظب باش جلوی اون گاف ندیدی تا من بعد خدمت این شازده هم برسم. فعلاً من باید برم یه دور بزنم ببینم چه‌خبره.
رو به آراد ادامه داد:
- قوانین رو داری میذاری زیره پات، اون‌هم توی چنین جایی دو دقیقه زبون به دهن بگیری بد نیست.
نگاه بیخیال آراد رو که دید. لا الا اللهی زیر لب گفت، عقب‌ گرد کرد و رفت.
سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم رو خودم. اما نگاهش نکردم. دلم می‌خواست بازهم سوال کنم اما نمی‌شد. با فهمیدن این‌که‌ افعی شریک داره کار سخت‌تر هم شد، اما پلیس ایران نباید دست رو دست می‌ذاشت چون افعی دوباره غیبش میزد. باید از چیزهای دیگه هم سردر می‌اوردم، باید اسم و نشونیه اون شریک‌ها هم در‌می‌اوردم اما نمی‌شد چون این‌جوری آراد هم مشکوک میشد البته از نشونی اون‌ها ‌که خبری نداشت، نهایت اسمشون و ملیتشون رو می‌دونست و می‌تونست به من بگه اما همین هم خیلی کمک می‌کرد، هم به من و هم به پلیس‌. نهایت این بود که افعی که سر کرده‌ی ایرانه دستگیر می‌شد و اون‌ها هم به پلیس کشورشون معرفی می‌شدن. از فکر به این‌که آراد چنین چیز مهمی رو اون هم تو حضور شاپور بهم گفت خنده‌ی مستانه‌ای سردادم تو دلم. حالا حالاها مونده تا شاپور شاکی بشه از دست آراد. چنان تسلطی پیدا کنم من رو این بشر که از حرص بخوای خودکشی کنی جناب به نسبت محترم. جوری می‌چرخونم شما رو من رو انگشتم که انگشت به دهن بمونید. با فکر به این‌که
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین