جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش معتمدی شارَک با نام [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,192 بازدید, 184 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش معتمدی شارَک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 109
شوفر فردی من
_ خیلی پَستی جناب محمدِ اتحاد.... میدونید چرا؟... اگه نمی‌دونید بزارید من بگم......
1_ مالِ یتیم خوردی.
2_ من و خواهرم رو فرستادی پرورشگاه.
3_ مردم رو از نون خوردن انداختی.
4_ پولی که داری حرومه.
5_ کلاهبرداری کردی.
6_خیانت کردی.
همه داشتن با تعجبِ خیلی زیاد به من و محمدخان نگاه می‌کردن، و محمدخان در مقابلِ تمام حرفام خیلی خونسرد منو نگاه می‌کرد، از نگاهش خودم و نباختم و ادامه دادم:
_ میدونید چجوری خ*یانت کرده؟!.... رفته با زنی که اینجا کار می‌کرده و چندین سال از خودش کوچیک‌تره رو صیغه کرده.
و بعد برگه صیغه‌نامه رو جلوی خودش پرت کردم.
_ اینم مدرکی که میگم یکی رو صیغه‌ کرده..... راستی از اینا گذشته، هرکدوم از این کثافت‌کاری‌هایی که کرده رو انداخته به گَردنِ عمو علی.
رنگِ پروانه و علی مثلِ گَچِ دیوار شده بود برای همین گفتم:
_ نگران نباشید قصدی ندارم برم به همه بگم که عمو علی این کارا رو کرده. ولی اُمیدوارم خدا تَقاص همه‌ی اینا رو از محمدخان بگیره.
محمدخان بالاخره به حرف اومد.
+ پَس نَوه‌‌ی عزیزم مدارک رو پیدا کرده.... خیلی زودتر از اینا منتظر این چیزا بودم. حالا شما میدونید من می‌تونم از تو برای ورود بی‌اجازه به حریم خصوصی خودم شکایت کنم؟!... چون مطمئنم نمی‌ری از عمو جونت شکایت کنی.... من این دفعه مدرک دارم برای ورود به اتاقم، کاش به دوربین‌های مخفی اتاقم دقت می‌کردید.
بگم نترسیدم دروغ گفتم، واقعا ترسیدم ولی توی چهره‌ام هیچی بُروز ندادم. دارنوش به حرف اومد:
+ کاری به رامش نداری محمدخان طرف حسابت منم، جرئت نداری از رامش شکایت کنی، فهمیدی یا نه؟
دارنوش این جملات رو با حرص از لای دندون‌های کلید شده‌اش گفت ولی محمدخان بلند بلند خندید گفت:
+ بیا بریم داخلِ اتاقم باهات صحبت دارم پسر جان.
+ من جایی با تو نمیام.
+ مجبوری بیای.
دارنوش هیستریک‌وار خندید و هیچی نگفت، محمدخان به سمت بالا رفت و دارنوش با حرص پشت‌سرش رفت. خدایا خودت به خیر بگذرون. اونا که رفتن بالا به بقیه نگاه کردم. تینا و یکتا خودشون رو دخالت ندادن و رفتن روی مبل به عنوان یه تماشاگر نشستن. آیهان و پروانه و علی اعصابشون به شدت خُرد بود. عرشیا و عسل و کامیلا و کسرا ساکت نشسته بودن و چیزی نمی‌گفتن و اما وقتی نگاهم به مهری‌خانم افتاد دلم یه طوری شد، بغض کرده بود و برگه توی دستش بود یه لحظه پشیمون شدم از اینکه جلوی مهری‌خانم گفتم ولی محمدخان حَقِش بود. مهری‌خانم خیلی مغرور بود حتی مغرور‌تر از محمدخان، مهری‌خانم وقتی راه می‌رفت غرور و اصالت از سَر تا پاش می‌ریخت و حالا انگار در یک لحظه پنجاه سال پیر‌تر شده بود. یک بار از عرشیا شنیدم که هر چی که محمدخان داره از صدقه سَری مهری خانمه آخه پدر‌بزرگش یکی از خان های تهران بوده. مهری‌خانم برگه رو توی دستاش مُشت کرد و رفت بالا. من پدر‌کُشتگیِ با مهری‌خانم نداشتم بر‌عکس دوسش داشتم، دارنوش گفت مهری‌خانم اجازه نداده ما بریم پرورشگاه ولی حریفِ محمدخان نشده. بعد از اینکه رفت بالا منم سریع پشتِ سَرش رفتم بالا، می‌خواستم باهاش صحبت کنم.
چند تقه به دَر زدم، کسی جواب نداد برای همین دَر رو باز کردم. رفتم داخل که دیدم مهری‌خانم رفته داخلِ کلوز روم و داره وسایلش رو میذاره داخلِ چمدونش، رفتم جلو گفتم:
_ داری چیکار می‌کنی مهری خانم، نکن این کارو.
داشتم جلوش رو می‌گرفتم ولی اون لجباز تر از این حرفا بود.
+ ولم کن رامش، اینجا دیگه جایِ من نیستش نمی‌خوام حتی یه دقیقه کنارِ اون مرتیکه‌ی عوضی باشم.
_ باشه باشه.... بیا یه دقیقه بشینین باهاتون صحبت کنم بعد هرجا دلتون خواست برین.
انگار نَرم‌تر شد چون اومد داخلِ اتاق و نشست روی کاناپه‌ی اتاق. دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره که بغضش شکست و گریه کرد اما بی‌صدا گریه کرد که غرورش نشکنه. کنارش نشستم و دستم رو انداختم دور گردنش و پشتش رو ماساژ دادم.
_ آروم باش مهری‌خانم گریه نکن باشه؟!.... من زیاد دلداری بَلَد نیستم ولی گریه نکن.
لا به لای گریه‌اش لبخند زد و گفت:
+ میدونی که اِسمت رو انتخاب کرده؟
_ نه
+ من انتخاب کردم.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 110
شوفر فردی من
خیلی تعجب کردم، فکر می‌کردم که کامیلا یا مثلا کسرا انتخاب کرده باشن ولی حتی یک درصد هم فکر نمی‌کردم که مهری‌خانم اسمم رو انتخاب کرده باشه.
_ جدی شما انتخاب کردین؟
+ آره من انتخاب کردم چون معنی اسمت رو دوست داشتم..... ولی عسل رو کامیلا انتخاب کرد.
دیگه سکوت کرد، سکوتش خیلی طولانی شده بود که بعد از سکوتِ طولانیش خودش اون سکوت رو شکست و گفت:
+ یادَمه خیلی خوب اون روز رو یادمه، روزی که با محمد آشنا شدم. زمانی که من دانشگاه می‌رفتم زمانِ شاه بود آخرای حکومتش بود که بعد انقلاب شد. هر روز بعدِ دانشگاه می‌رفتیم سوپری جایِ دانشگاه و آبمیوه می‌خوردیم که بعد از مدتی سوپری یه شاگرد آورده بود یه روز رفتم مثلِ همیشه برای خودم و دوستام آبمیوه بگیرم که شاگردش رو دیدم و اونجا دَر نگاه اول یه دل نه صد دل عاشق محمد شدم، مدتی گذشت اصلا جرئت نداشتم برم و به عشقش اعتراف کنم ولی یه روز دیگه عزمم رو جذم کردم و به قولِ یارو گفتنی شجاعت به خرج دادم و بهش گفتم اولش تعجب کرد ولی بعد خیلی راحت گفت منو نمی‌خواد اون روز خیلی بَد دلم شکست من دختری بودم که توی خانواده کسی جرئت نداشت از گُل به من کمتر بگه اگه یکی با من بَد حرف می‌زد بابام اون می‌کُشت، پدرم یکی از تاجر‌های بین‌المللی بود و حسابی معروف بود. چند بار دیگه که رفتم پیشِ محمد که بالاخره راضی شد بریم توی یک پارک و صحبت کنیم، اون روز سَر از پا نمی‌شناختم توی دلم عروسی به پا بود، بهترین لباسام رو پوشیدم و رفتم پارکی که قرار گذاشته بودیم، وقتی اومد خیلی ذوق زده بودم، گفتش که از خودم بگم منم گفتم که توی یه خانواده‌ی خوب و سطح بالا به دنیا اومدم با یه خواهر به اسم مهراَنگیز اونم گفت توی یه خانواده‌ با اوضاع بد به دنیا اومده با سه تا خواهر و یه برادر. ولی اَزش دل نکندم و گفتم عیبی نداره، دیگه از اون روز رابطه بر قرار کردیم ولی هیچ وقت چشماش رنگ عشق به خودشون نگرفت. خلاصه که نمی‌دونم چی شد ولی یهو اومد خواستگاری من، پدرم همون اول به شدت مخالفت کرد و گفت که با پسر‌عموم ازدواج کنم، عشقی که تو چشمای پسر‌عموم نسبت به من بود رو نمیشه وصف کنم خیلی عاشقم بود. خلاصه که پدرم رو تهدید کردم که خودم رو می‌کشم اونم ناچار شد منو بده به محمد با بهترین مراسم عروسی و بهترین خونه توی تهران عروس شد، محمد توی شرکت پدرم مشغول به کار شد و یک سال بعد خودش شرکت زد البته با پولِ پدرم دیگه خیلی کم خونه ميومد یه شب وقتی اومد خونه باهاش دعوا کردم که چرا دیر میای اینا اونم گفت به من مربوط نیست برای همین دعوامون بالا گرفت وقتی میگم بالا گرفت یعنی خیلی بالا گرفت هیچ وسایلی برای شکستن توی خونه نمونده بود آخه اولین نفری بود که داشت با من بد صحبت می‌کرد من مهری محتشم بود دخترِ فرهاد محتشم.... کسی با من بد صحبت می‌کرد زنده نمی‌موند، ولی محمد کَم نیاورد یه سیلی جانانه منو زد که لَبَم پاره شد و خون اومد بعدشم خیلی راحت گفت فقط بخاطر پولِ بابات باهات ازدواج کردم. اونشب برای من شبِ مَرگم بود ولی بعد دوماه دوباره مثل قبل من کسی بودم که بهش عشق می‌ورزیدم..... تقصیر من نبود دلم بود که عاشق شده بود انگار کلا عقلم زائل شده بود دیگه دیوونه شده بودم، خ*یانت‌هاش رو می‌دیدم ولی چیزی نمی‌گفتم که مَبادا بزاره بره و من تنها بشم. بعد دوسال حامله شدم، خیلی خوشحال بودم که میوه‌ی عشقِ من یه محمد یه دختر کوچولو بود با خودم می‌گفتم اگه این بچه به دنیا بیاد رابطمون خیلی بهتر میشه...... اِسمش قرار بود بشه رامش.... آره درست شنیدی اسمش قرار بود رامش بشه من اسم تو رو بخاطر معنیش نذاشتم بخاطر اینکه اسم دخترم رامش بود گذاشتمش...... بگذریم دیگه، اونشب شبِ تولدِ محمد بود از صبح که رفت بیرون بلند شدم و پا به پای خدمتکار‌ها خونه رو تزئین کردم و مهمون دعوت کردم، دیگه عصر شده بود می‌خواستم برم بالا و داخلِ اتاقم تا حاضر بشم همین که رسیدم روی آخرین پله یادم اومد که به خدمتکار‌ها نگفتم برن تا کیک و از قنادی بگیرن، هر چی صداشون کردم کسی نشنید بعد مجبور شدم از اون همه پله دوباره برم پایین، داشتم میرفتم پایین که لباس حاملگی که پوشیده بودم رفت زیر پام و قِل خوردم پایین، دیر منو رسوندن بیمارستان و بخاطر خونریزی بچه نمونده بود و رامش مُرده بود، محمد اصلا براش مهم نبود. ولی من تا سه سال افسردگی بدی گرفتم بعدش که بهتر شدم علی به دُنیا اومد بعدشم کسرا. من هنوز عاشقِ محمد بودم ولی با کاری که کرد تا عمر دارم نمی‌بخشمش...... رامش یه چیزی می‌گم آویزه‌ی گوشِت کن، مرزی که بینِ عشق و نفرت هستش کمتر از یک قدمِ..... من اشتباه کردم که با محمد ازدواج کردم باید قبل از رامش ازش جُدا می‌شدم یا اصلا همون اول طَلاق می‌گرفتم، ولی انسان جایز و الخطاست و من خطا کردم که باهاش ازدواج کردم. حالا هم میرم خونه‌ی مهراَنگیز بعدشم جُدا میشم و یه خونه می‌گیرم. دیگه بَسه هر چی سوختم و ساختم......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 111
شوفر فردی من
از چیزی که شنیدم مغزم رَگ به رَگ شد. یاخدا فکر می‌کردم ازدواج این دو تا یه ازدواج سنتی بود ولی نگو که مهری خانم عاشق بود. زبونم بند اومده بود.
_ واقعا نمی‌دونم چی بگم؟!.... زبونم بند اومده مهری خانم.
مهری خانم تَلخ خندید و گفت:
+ به من نگو مهری‌خانم.... مامان‌بزرگم نگو احساس می‌کنم که خیلی پیر شدم بهم بگو مهری جونم.
خندیدم و گفتم:
_ چشم مهری جونم.
همین رو که گفتن صدای شکستن یه چیزی خیلی بد اومد. رنگم پرید و مهری‌جون گفت:
+ یا فاطمه‌ی زهرا.... چی شده؟
دِلم خیلی شور میزد حِس می‌کردم یه اتفاق خیلی بد افتاده. سریع با مهری جون رفتیم بیرون، اتاقِ دارنوش دقیقا رو به روی اتاقِ مهری جون بود برای همین دیده می‌شد که تمامِ وسایلش شکسته و چون در باز بود. حالم بد شد دیگه داشتم غَش می‌کردم یعنی چه اتفاقی افتاده. سریع بُدو بُدو کردم به سمت اتاق..... دارنوش روی تخت نشسته بود و دستش خونریزی داشت مِلافه‌ی سفید قرمز شده بود. هیچ وسیله‌ای سالم نمونده بود. از لای وسایل رَد شدم و نزدیکش شدم. چهره‌اش خیلی غمگین بود. نگران گفتم:
_ دارنوش؟!.... عشقم؟!.... حالت خوبه؟ چرا اینجوری می‌کنی آخه؟ چی شده عزیزم.
ناگهان منو محکم بغلم کرد، می‌دیدم که بغض کرده دیگه داشتم می‌ترسیدم حالتاش عادی نبود. منو وِل کرد و گفت:
+ امشب اینجا نباش رامش برو از اینجا..... برو خونه‌ی ژاله و عطرسا.
_ یعنی چی؟... منظورت چیِ؟ مگه چی شده که من نباید اینجا باشم.
دیگه داشت عصبانی می‌شد.
+ وقتی من دارم بهت میگم برو یعنی برو، دستِ عسل رو بگیر و برو رامش.
بغض کردم و گفتم:
_ باشه میرم ولی فردا میام.
سَر تکون داد، منم دیدم هر چی از دارنوش بپرسم جوابم رو نمیده برای همین رفتم بیرون. همه جلوی دَر اتاق دارنوش بودن. منم چیزی نگفتم و دستِ عسل رو گرفتم و رفتیم سمتِ اتاقم، عسل وقتی دید منم اعصابم خورده هیچی نپرسید منم بخاطر درک بالایی که داشت سپاسگزارش بودم. رفتم توی کلوز روم و دوتا مانتو و دوتا شال برداشتم. یک شال و مانتو رو دادم به عسل و گفتم:
_ بیا اینا رو بپوش امشب میریم خونه‌ی عطرسا و ژاله.
+ باشه.
منم تند تند پوشیدم و رفتیم بیرون، وقتی رفتیم پایین محمدخان نشسته بود روی صندلی و بقیه هم با اعصابی خراب نشسته بودن روی مبل‌ها، دارنوش با دستی که خون‌ها روش خشک شده بودن نشسته بود و عمو علی توی خونه قدم میزد و اعصابش خُرد بود. داشتم میرفتم سمت در که کامیلا متوجه‌ی ما شد و اومد پیشمون و گفت:
+ کجا میرین دخترم..... شما که من و کسرا رو نصف عمر کردین.
_ نگران نباشین کامیلا.... ما امشب اینجا نمی‌مونیم میریم خونه‌ی عطرسا و ژاله.
+ برای چی؟
ناگهان دارنوش عَربَده زد:
+ وقتی میگه ما میریم و اینجا نمی‌مونیم یعنی اینجا نمی‌مونیم، تو هم بیا اینور زن‌عمو.
گوشام رو گرفتم و چشمام رو بستم، با دادی که این زد مطمئنم تمامِ پنجره‌های خونه لرزیدن. ولی نباید با کامیلا اینجوری صحبت می‌کرد، شاید دارنوش دوست پسرم باشه ولی اینورم مادرم ایستاده، خودمم از کلمه‌ی مادرم تعجب کردم ولی آره مادرِ من کامیلا بود و منم هیچ عِبایی نداشتم از این که بگم مادرِ من کامیلاست. از قیافه‌ی کسرا و عرشیا عصبانیت می‌بارید و معلوم بود خیلی جلوی خودشون رو گرفتن که به دارنوش چیزی نگن، عسل هم اخمی وحشتناک کرده بود و اونم ناراضی بود از کاری که دارنوش کرده بود ولی من جلوی خودم رو نگرفتم و گفتم:
_ هی هی پسر‌عمو جان خود دار باش..... من نمی‌دونم اون بالا چه اتفاقی افتاد که همه حالشون بَد شد ولی هر‌چی که باشه حق نداری با مادر من اینجوری صحبت کنی..... مفهومه یا نه؟
همه اینا رو با لحنی طلبکار و یه عالمه اخم گفتم وقتی گفتم مادر همه متعجب شدن و کامیلا اَشک توی چشماش جمع شد و اومد منو بغل کرد. کمی که توی بغلم گریه کرد خودشو عقب کشید، همین که عقب رفت مهری‌جون با دوتا چمدون خیلی بزرگ اومد پایین، مثل اینکه امشب قسمت نیست از اینجا بریم بیرون. وقتی اومد پایین محمدخان متعجب گفت:
+ کجا میری مهری؟
مهری‌جون جوابش رو نداد و به جاش داد زد:
+ مریمممم سریع بیا اینجا ببینم.
به سه ثانیه نکشید که مریم خانم اومد از آشپزخونه بیرون و گفت:
+ بله خانم؟
+ سریع برو به نادر بگو که ماشینو آماده کنه و بیاد این چمدون‌ها رو بگیره.
+ چشم خانُمَم.
محمدخان که حسابی بهش بَر خورده بود سریع گفت:
+ یعنی چی که ماشینو آماده کنه؟ این چمدونا چیه؟ این بچه بازی ها چیه که دَر میاری؟!....
مهری‌جون حرصش در اومد و گفت:
+ بچه‌ بازی؟ تو به اینا میگی بچه بازی آخه؟!.... وقتی داشتی زن صیغه می‌کردی با به فکرِ اینجاشم می‌بودی محمدخان.... نکنه فکر کردی با این کاری که کردی اینجا می‌مونم.... کور خوندی محمد..... میرم و ازت طلاق می‌گیرم و تمامِ دار و ندارم رو ازت پَس می‌گیرم.
محمدخان رسما خشکش زده بود تا اینکه عصاش از دستش سقوط کرد، علی به مریم‌خانم گفت که برای محمدخان یه لیوان آب بیاره، مهری‌جون هم پوزخند زد و راه افتاد. منم دیدم هَر آن امکان داره دوباره دعوا بشه چون سرم درد می‌گرفت و حوصله‌ی دعوا نداشتم. سوئیچ رو از مریم‌خانم گرفتم و رفتیم توی پارکینگ و سوار شدیم و بعدش حرکت کردیم به سمتِ خونه‌ی عَطرسا و ژاله.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 112
شوفر فردی من
جلوی خونشون پارک کردم و با عسل پیاده شدیم، زنگ در رو زدم چون آیفون تصویری بود وقتی من و عسل رو دیدن دو‌تایی باهم جیغ زدن گفتن:
+ ععععسسسللللل...... رررااامممششش.
_ عه جیغ نزنید مَردُم بیدار شدن باز کنید ما بیایم.
دَر با صدای تیک باز شد و ما یواش رفتیم بالا همین که رسیدیم جلوی واحد، در باز شد انگار که از چشمی نگاه می‌کردن. عطرسا گفت:
+ وای شما این وقت شب اینجا چیکار می‌کنید؟
_ برین کنار ما بیایم بعد توضیح میدم.
وقتی رفتن کنار و ما رفتیم داخل به ساعت روی مُچَم نگاه کردم، واقعا راست می‌گفت ساعت یازده شب بود. رختخواب‌ها پهن بود انگار داشتن می‌خوابیدن. خودم و انداختم روی مبل و عسل هم خودش رو، روی تُشَک انداخت. ژاله اومد و کنارم نشست و عطرسا هم رفت روی تُشَک نشست. ژاله گفت:
+ یکی‌تون یه چیزی بگه دیگه جون به لَب شدیم ما....
_ قضیه‌اش خیلی مُفَصَله ژاله.
عطرسا گفت:
+ خُب بگو ما هم این قضیه مُفَصَل رو بدونیم.
چیزی تا انفجار سَرَم نمونده بود و یعنی الان باید برای بچه‌ها توضیح بدم؟!..... به نظرم حَق داشتن که بدونن آخه این وقت شب اومدیم و معلومه که نگران می‌شن. برای همین گفتم:
_ من میرم یه لباس بپوشم شما هم بی‌زحمت یه چایی بریزین الان میام توضیح میدم.
ژاله گفت:
+ باشه تو برو لباست رو عوض کن.
عسل که مانتوش رو همون موقع در آورد و انداخت رو دسته‌ی مُبل. مانتوش رو در برداشتم و با خودم بُردَم توی اُتاق. لباسام رو عوض کردم و توی آینه به خودم نگاهی انداختم و با خودم گفتم، دیگه هیچی از اون رامش سابق نمونده من هنوز هيجده سالمه ولی همه فکر می‌کنن حداقل بیست و دو سالمه، اما نمی‌دونستم که قراره چند‌وقته دیگه همه‌چی تغییر کنه و همین رامش هم دیگه نمی‌مونه.
رفتم توی هال کنارِ بچه‌ها، عطرسا دید تا من اومدم گفت:
+ وای بگو دیگه من دارم از فُضولی می‌میرم.....
_ اول به من بگین ببینم از نارین جون چه‌خبر؟!....
عطرسا گفت:
+ یکی از فامیلاشون توی روستا فوت کرده اونم چند‌روز پیش رفت روستاشون...، فکر کنم فردا صبح بیاد.
_ آها..... بچه‌ها خودتون خوب می‌دونین که من بخوام یه چیزی رو توضیح بدم دیگه وِل نمی‌کنم پس هی نگین که بسه و از این حرفا باید تا صبح هم که شده گوش بدین.
دوتاییشون چون فضولیشون گُل کرده بود گفتن باشه.... منم کَم نیاوردم و همه چیز رو توضیح دادم. حتی قضیه ازدواج مهری‌جون و محمدخان رو هم توضیح دادم.
*************************************************
صبح که بیدار شدم بچه‌ها رفته بودن، الهی بمیرم براشون که این وقته صبح پا شُدَن رفتن سَرِکار. رفتم توی آشپزخونه یه نامه گذاشته بودن. نوشته بودن:
+ سلام رامش جونم و عسل جونم صبحتون بخیر.... ببخشید اگه که ما صبح مجبور شدیم بریم سرکار.... خوردن صبحونه یادتون نره، امیدوارم وقتی از سرکار اومدیم هنوز مونده باشین.
دوستدار شما عطرسا و ژاله
به نامه‌ای که نوشته بودن لبخند زدم و چایی گذاشتم و عسل رو بیدار کردم، کنار هم صبحونه خوردیم. یه نامه برای بچه‌ها نوشتم و تشکر کردم و گفتم نمی‌تونیم وایستیم، بعدش با عسل حاضر شدیم رفتیم خونه‌ی نارین‌جون و کمی اونجا موندیم. سوار ماشین شدیم و رفتیم عمارت.
من بی‌خبر بودم از همه‌جا که قرارِ چه اتفاقاتی برای من بیوفته، سرنوشت خیلی عجیبه، خیلی خیلی عجیبه......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 113
شوفر فردی من
چند بوق زدم و منتظر موندم تا درِ عمارت رو باز کنن، کمی بعد در باز شد و من یک راست ماشین رو بُردَم داخلِ پارکینگ و پارک کردم. با عسل وارد شدیم. مثل همیشه همون افراد همیشگی خونه بودن و بقیه بیرون. فقط با این تفاوت که عمو علی امروز خونه بود، اگه می‌رفت واقعا به عَقلش شَک می‌کردم. کامیلا روی مبل نشسته بود چهره‌اش خیلی ناراحت بود، وقتی من و عسل رو دید بلند شد و اومد نزدیکمون.
+ سلام دخترم خوبین؟
عسل گفت:
+ مرسی خوبیم..... بقیه کجان؟
من به جاش جواب دادم:
_ توی اون یکی هال.
عسل گفت:
+ تو از کجا می‌دونی؟
_ چون اول که اومدیم دیدم که بقیه اونجا بودن..... تو چرا نَرَفتی کامیلا؟!....
+ راستش رو بخواین سَرَم خیلی دَرد می‌کرد برای همین حوصله نداشتم برم توی جمع اونا.
_ دارنوش کجاست؟
+ صبح که بیدار شدیم نبودش.
_ آها باشه.... ما بریم بالا.
+ برین راحت باشین.
رفتم توی اتاق خودم و یه دوشِ کوتاه گرفتم و لباسم رو عوض کردم، روی تخت نشستم و گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به دارنوش، با خودم شِمُردَم:
_ یک بوق...... دو بوق.....
سه بوق...... چهار بوق.....
روی آخرین بوق فکر می‌کردم قطع بشه اما به جاش صدای سَرد و خُشک دارنوش توی گوشم پیچید.
+ سلام.
کمی جا خوردم آخه دارنوش هیچوقت اینجوری سلام نکرده بود اما با این حرف که شاید به خاطر اتفاق دیشب هنوز ناراحته خودم رو قانع کردم و گفتم پس من بهش انرژی می‌دم:
_ سلام‌الیکم پسر‌عمو جان، احوال شما؟!....
+ مرسی.... چیکار داشتی؟
_ اومممم خب بَده بخوام بدونم دوس‌پسرم کجاست و چیکار می‌کنه؟
+ ببین رامش بعدا زنگ بزن من الان جَلَسه دارم باید برم، خدانگهدار.
و صدای بوقِ اِشغال توی گوشم پیچید، از رفتارش به شدت تعجب کردم، دارنوش هیچوقت با من اینجوری صحبت نکرده..... یه اتفاقی افتاده که اینجوری می‌کنه من مطمئنم یه اتفاقی افتاده.
اَعصابم خُرد شده بود. گوشی رو، روی میزِ دِراوِر گذاشتم و رفتم کلوز روم و لباس پوشیدم. یه شلوار مازراتی کِرِمی پوشیدم و یه تاپ کِرِمی همراهش روی تاپ یه مانتوی کُتی و کوتاهِ قرمز پرشین پوشیدم. شال و کیفم و صندلم‌هم کرمی بود. عینکم رو هم گذاشتم روی چشمم و رفتم از اتاق بیرون، سوئیچ دَستَم بود رفتم سوار ماشین و کلا از عمارت خارج شدم.
می‌خواستم برای تولد دارنوش کافه رزرو کنم و فقط مهمون‌های خودم باشه، آدمِ خاصی رو نمی‌خواستم دعوت کنم.
££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££
کافه رو رزرو کردم، از یه قنادی خوب کیک سفارش دادم و به صاحبِ کافه سپردم که یه تزئین خیلی ساده و معمولی داشته باشن. برای مهمون‌‌‌ها هَم دوستای خودم و دوستای دارنوش و عسل و عرشیا و آیهان و یکتا و تینا رو دعوت کردم، تینا رو دعوت کردم چون نمی‌خواستم روزِ تولد دارنوش با کَسی سرِ جنگ داشته باشم. خلاصه که فقط مونده بود خریدِ کادو. توی پاساژ چَرخ می‌زدم و واقعا هیچی چشمم رو نمی‌گرفت و خب من تا حالا برای یک جنس مخالف خرید نکردم یا مثلا کادو نگرفتم...... اما یه چیزی به ذهنم رسید برای خریدِ کادو.......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 114
شوفر فردی من
امروز روزِ تولدِ دارنوش هستش، همه جمع شدیم توی کافه.
همینطور که می‌خواستم کافه به سَبکِ کاملا ساده‌ای چیده شده بود. یک میز طلایی و پایه‌بلند بودش که روی اون کیک بود و کادو‌هایی که بچه‌ها روش گذاشته بودن و بادکنک‌هایی که عدد بیست و هفت رو نشون میدادن. همه نشسته بودن و یه موزیک تولد پخش می‌شد و هانیه برای مجلس گرم کنی همراه خواننده می‌خوند و می‌رقصید. خدایی این دختر بمبِ انرژی بودش.
برای لباس هم من یه اورالِ آبیِ کاربُنی پوشیده بودم آخه صبح دیده بودم که دارنوش پیرهنش آبی کاربُنی بود. موهای بلند و تا جای کمرم رو پایینش رو فِر کرده بودم با یه آرایش لایت. در کُل خوب شده بودم فقط مونده بود که به دارنوش زنگ بزنم و به یه بهانه‌ای بیارمِش اینجا، راستش نَقشم این بودش که زنگ بزنم و بگم که با عَطرسا و ژاله اومدیم کافه بعد کیفم رو جلوی دَر زدن برای این که شَک نکنه با گوشی عَطرسا زنگ می‌زنم. امیدوارم که باور کنه و بیاد کافه. از موقعی که اومدیم کافه هایدن دوباره یه جوری منو نگاه می‌کنه از نگاه‌های گاه و بی‌گاهش دیگه دارم خسته میشم. راستش رو بخواین از صبح که بیدار شدم حالم خیلی بَده فکر می‌کنم قرارِ یک اتفاق بد بیفته و دارم از این حِس کلافه می‌شم. رفتم ن صدای ظبط رو کَم کرد که هانیه غر زد و گفت:
+ ای بابا رامش داشتم می‌رقصیدم ها....
خندیدم و گفتم:
_ دو دقیقه وایستا من به دارنوش زنگ بزنم بعد تو دوباره برقص.... ژاله بی‌زحمت گوشیتو بده.
+ بیا عزیزم.
گوشیش رو گرفتم و همه سکوت کرده بودن، شماره‌ی دارنوش رو زدم و سه بوق طول کشید تا جواب بده، چون گوشی ژاله به ظبط وصل بود صدای دارنوش توی کُل محیطِ کافه می‌پیچید؟
+ بله؟....
اَلَکی بغض کردم و گفتم:
_ دارنوش.....
کمی طول کشید تا صدای منو بفهمه برای همین گفت:
+ رامش تویی؟.... برای چی بُغض کردی؟
_ آره دارنوش منم..... با ژاله و عطرسا اومده بودیم کافه بعد یکی کیفم رو زد..... من خیلی ترسیدم دارنوش زودتر بیا.
نگران شده بود چون صداش رفته بود بالا و از لحنش فهمیده بودم که نگران شده:
+ چی میگی رامش؟..... یعنی چی؟ وای خدای من، بلایی سرت اومده؟
زَدَم زیر گریه و گفتم:
_ بخاطرِ اینکه کیف رو از شونه‌ام کشید شونه‌‌ام خیلی درد می‌گیره.
+ خدای من دارم دیوونه می‌شم..... رامش سریع برای من لوکيشن بفرست.
_ باشه الان می‌فرستم.
همین که گوشی رو قطع کردم همه زَدَن زیر خنده و اَمیر با خنده گفت:
+ رامش به خدا تو داری اینجا حیف میشی تو باید الان یکی از بازیگرای هالیوود می‌بودی.
با اعتماد به نفس گفتم:
_ بله بیبی می‌دونم دارم اینجا حیف میشم.
سریع لوکيشن رو براش فرستادم. و دارنوش پُشت بندش نوشت که دَه دقیقه اونجام.
تا اون موقع من حسابی با هانیه رقصیدم اَمیر جلوی در وایستاده بود و داشت سیگار می‌کشید همین که ماشینِ دارنوش رو دید، اومد داخل و سریع گفت:
+ بچه‌ها بچه‌ها صدای آهنگ رو کم کنید دارنوش اومد.... آهنگ رو کم کردم و روی آهنگ تولدت مبارک از سعید راد مکث کردم و به عسل گفتم هر موقع دارنوش وارد شد آهنگ رو بزاره. کیک رو دستم گرفتم و جلوی دَر منتظر موندم، گوشی ژاله زنگ خورد و صدای دارنوش پیچید:
+ کجایین شما.
ژاله جواب داد:
_ آقا دارنوش بیاین داخلِ کافه ما اینجاییم.
و بعد صدای بوقِ اِشغال اومد چون دارنوش گوشی رو قطع کرده بود. صدای زنگوله‌های بالای دَرِ کافه اومد و بعد دارنوش با چهره‌ای نگران و خسته وارد شد. و همزمان صدای آهنگ و دستِ اَطرافیان بلند شد و من با آهنگ همخوانی می‌کردم:
_ تو شُدی نورِ راه من واسم افتخاره که با تو راه برم
تو چلچراغِ من، تولدت مبارک باشه ماهِ من
۳۶۵ روزِ که خوندن شده کارِ هر روزش یه چیزهایی رو هم نمیشه گفت
آخه باید بخونی تو از تو چشم
مبارک باشه مبارک باشه شبِ تولدت مبارک باشه
هر‌چی بَدیِ از خودت دور کن
چشمات رو ببند فقط شمعا فوت کن.
مبارک باشه مبارک باشه شبِ تولدت مبارک باشه
هر‌چی بَدیِ از خودت دور کن
چشمات رو ببند فقط شمعا فوت کن.
بَه چه شبِ زیبایی
فرشته‌ها جَمعَن همه این پایین
من با تو، توی بِهِشتَم
تولدت مبارک باشه عشقم.
می‌خوام بدونن هستیم ما پُشتِ هَم
یه فرشته‌ی قشنگ تو آغوشِ من
دیگه نمی‌مونه ماه پشتِ اَبر
تو ماهِ من بمون باز پشتِ من
تولدت مبارک باشه
بزار دلم پیشت شاد شه
تو اومدی روی این زمین
بَرآوَرده شد تنها آرزوم همین
ژاله آهنگ رو کم کرد و اومد کیک رو اَزم گرفت.......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 115
شوفر فردی من
دارنوش هاج و واج مونده بود جلوی دَر، رفتم جلوش وایستادم و بغلش کردم و گفتم:
_ تولدت مبارک باشه عشقِ اول و آخرم....... امیدوارم سالِ دیگه‌هم باهم دیگه تولدت رو جشن بگیریم.
همت دوباره برای ما دست زدن که دارنوش از از اون شُک در اومد و لبخند خسته‌ای زد و گفت:
+ مرسی عشقم...... ولی کاش منو اینجوری نمی‌ترسوندی تا اومد اینجا نصفِ جون شدم.
_ ببخشید عزیزم ولی لازم بود.
خندید و دارنوش ایندفعه بغلم کرد، امیر اومد وسط و گفت:
+ برین اونور حالمو بهم زدین یکسره همو بغل می‌کنین ترشیده‌ها.
خندیدم و گفتم:
_ نگران نباش امیر جان تا آخر امسال برات آستین بالا می‌زنم.
+ نخواستم برام آستین و پاچه و اینجور چیزا بالا بزنید فقط از هم فاصله بگیرین که حالم بهم خورد.
دارنوش گفت:
+ تو که اینقدر حسود نبودی داداش.
هانیه گفت:
+ دیگه دارین خیلی صحبت می‌کنید ها..... ژاله یه آهنگ بزار یکم برقصیم.
ژاله گفت:
+ باشه الان می‌زارم.
بقیه رفتن نشستن و برای هانیه و امیر که داشتن میرقصیدن دست میزدن. به عطرسا نگاه کردم و دیدم که داره با اَخم به این دوتا نگاه می‌کنه. وای الهی بمیرم عطرسا عاشق شده..... هانیه و عطرسا باهم خیلی فرق داشتن، هانیه از اون دسته دخترا بود که به پول پدرشون تکیه دادن ولی عطرسا از بچگی مثلِ خودم خیلی سختی دیده، به هانیه نگاه کردم که دیدم خیلی راحت داره با اَمیر می‌رقصه و هیچ نگرانی نداره که با اون لباس باز همه‌جاش دیده بشه.... به عطرسا نگاه کردم که در عین پوشیدگی لباسِ خیلی خوشگلی پوشیده بود،
یه کت و شلوار فُسفُری و زیرِ کُتش یه کراپِ فُسفُری و به موهاش رو به اجبارِ ژاله موی اضافه‌ی فُسفُری زده بود و یه آرایش لایت و قشنگ که با خط چشمی که کشیده بود چشمای درشتش حسابی توی چشم بود. ولی هانیه یه دامن کوتاه بالای زانو پوشیده بود یه جوراب شلواری رنگِ پا و یه کراپ کوتاه پوشیده بود. توی همین فکرها بودم که دارنوش منو بغل کرد و گفت:
+ خیلی دوست دارم رامش تو اگه بری من چیکار کنم.... اگه تو اَزَم جدا بشی من داغون میشم.... نرو باشه؟!.... من نمی‌زارم تو بری.
خندیدم و گفتم:
_ چرا یجوری صحبت می‌کنی که انگار هیچوقت دیگه منو نمی‌بینی تازه اولِ راهه من و تو هستش کجا با این عجله آقا دارنوش.
خندید و گفت:
+ راست میگی تازه اولِ راهه.
_ تو برو بشین منم برم برای بچه‌ها یه چیزی بیارم بخورن.
+ مگه اینجا پیشخدمت نداره؟... تو چرا چیزی میاری؟
_ پیشخدمت‌ها همه چیز رو آماده کردن ولی من گفتم برن که خودمون باشیم.
+ آها.... کمک نمی‌خوای؟
_ نه عزیزم تو برو بشین منم میام.
دارنوش رفت و جای بچه‌ها نشست منم رفتم خوراکی‌ها رو آوردم و نشستم.
*******************
یکی دوساعتی هست که با بچه‌ها نشستیم یا می‌رقصیم دیگه به نظرم برم کیک رو بیارم.... دارنوش کمی رفته توی خودش و یه اخمِ محو هم کرده.... واقعا من دلیلِ این حرکاتش رو نمی‌دونم، چه اتفاقی افتاده که دارنوش از اون روز اینجوری شده؟...
_ خب بچه‌ها من برم کیک و بیارم که دارنوش شمعِ تولدش رو فوت کنه.
همین که بلند شدم هایدن هم همراهِ من بلند شد و گفت:
+ رامش میشه بپرسم سرویس کجاست؟
_ کنارِ آشپزخونه‌ست
+ عه جدی؟... پس با تو میام دیگه.
دارنوش رو دیدم که به شدت اَخماش رفته توی هم و دستاش رو مُشت کرده.... به نظرم داشت زیاده‌رَوی می‌کرد، هایدن دوستِ چندین و چند ساله‌ی دارنوش هستش و دلیلِ این کارش رو نمی‌دونم، چرا اینقدر روی هایدن حساس شده؟......
چیزی نگفتم و راه افتادم به سمتِ آشپزخونه.... پام رو گذاشتم توی آشپزخونه، فکر مس‌کردم هایدن بره سرویس اما در کَمالِ تعجب اومد داخلِ آشپزخونه.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 116
شوفر فردی من
اما در کَمالِ تعجب اومد داخلِ آشپزخونه.
_ چیزی لازم داری هایدن.
+ نه، میخواستم باهات صحبت کنم.
اَخم کردم و گفتم:
_ میشنَوَم.
انگار داشت با خودش صحبت‌هاش رو مُرور می‌کرد.
+ راستش من خیلی از تو خوشم اومده و یه جورایی..... چه جوری بگم.... عاشقت شدم.
از چیزی که شنیدم گوشام داشت سوت می‌کشید.
_ چی داری میگی تو.... دارنوش دوست پسرِ منِ، چند وقت دیگه نامزد می‌شیم..... حق نداری درباره‌ی من اینجوری فکر کنی فهمیدی یا نه حالا هم برو بیرون تا به دارنوش نگفتم و یه دعوا ایجاد نشده.
انگار اصلا نمی‌شنید و فقط حرفِ خودش رو میزد:
+ من عاشقتم رامش
_ برو بیرون تا جیغ نزدم....سریع برو بیرون.
+ ساکت باش رامش.....تروخدا با دارنوش به هَم بزن، من عاشقتم مطمئن باش خوشبختت می‌کنم.
_ تروخدا برو بیرون.... دارم اَزَت خواهش می‌کنم برو بیرون هایدن.
دیگه داشتم می‌ترسیدم و بغض کرده بودم. وقتی داشت صحبت می‌کرد میومد نزدیک، خیلی نزدیکم شد.... دیگه دقیقا داشت میمومد توی حَلقَم. دهنم رو باز کردم تا جیغ بزنم که دستش رو گذاشت روی دهنم و گفت:
+ ساکت باش رامش، لطفا جیغ نزن.
بَدَنَم قفل کرد، مثل همیشه که می‌ترسیدم یا اِسترس می‌گرفتم بدنم قفل کرد، وای خدایا همینو کم داشتم که بدنم قفل کنه. وقتی بدنم قفل می‌کرد دیگه توانایی انجامِ هیچ کاری رو نداشتم. می‌گفت جیغ نزن، الان حتی جیغ ام نمی‌تونستم بزنم. سرش رو آورد نزدیک و لبش روی لبم گذاشت که صدای شکستن یه چیزی اومد. هایدن سریع رفت عقب و من دیدم.
اینجا دقیقا همونجایی از زندگی من هستش که همه‌چی تغییر می‌کنه، گاهی وقتا با خودم می‌گم خدایا کجایی؟ چرا نگاه نمی‌کنی؟!....
من دیدم اون دوتا چشمِ سبز و آبی که حالا با رگه‌های قرمز حسابی توی چشم بود..... دارنوش عصبی بود، و لعنت می‌فرستم به خودم که نمی‌تونم تکون بخورم. اومد جلوی من و به اَشکام نگاه کرد که همینجوری از روی گونه‌هام سُر می‌خورد به طرفِ پایین و می‌اُفتاد پایین. هیچ کار نمی‌کرد، به هایدن نگاه کردم که دیدم جلوی درِ آشپزخونه ایستاده. اون کِی رفت اونجا؟! اینقدر حالم بد بود که نفهمیدم گی رفته اونجا. به پشتِ سرش نگاه کردم همه اونجا جمع بودن و به ما نگاه می‌کردن، حالا باید بپرسم اینا کِی اومدن.... حتما صدای شکستن که شنیدن اومدن توی آشپزخونه.... به دَستای دارنوش نگاه کردم که مُشت شده بود داشت خودش رو کنترل می‌کرد.
دستش رفت بالا و بعد تَق.... صدای سیلی که زد توی گوشم پیچید، طعمِ شور و تلخِ خون توی دهنم پیچید. چشمام از ترس بسته شده بود، وقتی باز کردم دیدم که خون داره از دهنم میریزه پایین. یقه‌ی لباسم خونی شده بود. فقط میتونم بگم که دستش خیلی سنگینِ.
بالاخره دَهَن باز کرد و داد زد:
+ خیلی بیشعوری رامش، من حتی توی این چند وقته دستمم بهت نخورد فقط بخاطرِ اینکه به اعتقاداتت احترام بزارم..... تو که بلند نیستی رابطه داشته باشی پس گو*ه می‌خوری که منو عاشقِ خودت می‌کنی و میای با این عوضی عشق و حال می‌کنی....
گوشم از دادی که زد سوخت.... حرفاش خیلی تلخ بود خیلی ظالم بود که با من اینجوری حرف میزد، دیدم که دستش رفت بالا که دوباره بزنه اما تینا اومد جلو‌ی من و با خشم به دارنوش گفت:
+ بَسته دیگه دارنوش، هر کاری هم که کرده باشه لایقِ این نیست که کُتَک بخوره..... من خیلی به این چیزا اعتقاد ندارم اما یه روزی خدا بد میزاره توی کاسه‌اَت، چون غرورِ این دختر رو شکوندی، همینطور قلبش رو....من می‌دیدم که چجوری داره با عشق نگاهت می‌کنه اما معلوم نیست چه اتفاقی اُفتاده که اینجوری می‌کنی....
سکوت بر فضا حکم فرما شد و هیچکس صحبت نمی‌کرد که من شروع کردم به خندیدن و مثلِ این دیوونه‌ها می‌خندیدم اما از چشمام اَشک می‌ریخت، غرورم رو شکسته بود و من نمی‌بخشیدمش چون به عشقِ من شَک کرده بود. بالاخره زبونم به کار اُفتاد و جیغ زدم:
_ تو خیلی ظالمی دارنوش.... لعنت به روزی که با خاندانِ اتحاد آشنا شدم، لعنت به روزی که تو رو دیدم، لعنت به روزی که شدم راننده‌ی شخصی تو، لعنت به تو دارنوش، حالم اَزَت بهم میخوره.
گَلوم می‌سوخت چون جیغ زده بودم. دارنوش هنوز عصبی بود اما دیدم که اَشک ریخت از چشماش.
+ محمدخان راست می‌گفت تو یه دختری هستی که بی‌پدر و مادر بزرگ شدی نباید نزدیکِ تو شد...... چون معلوم نیست وقتی توی اون پرورشگاه بودی چیکار می‌کردی.
و تیر آخر رو به قلبم زد، قلبم تیر کشید از سرمای کَلامش.... من هم یخ بستم و منجمد شدم. مطمئنم که دیگه هیچ وقت رامش قبل نمی‌شم.
عرشیا با عصبانیت اومد جلو و خواست چیزی بهش بگه که من به جاش گفتم:
_ انرژی تو به خاطر یه آدم بی‌ارزش هَدَر نده عرشیا....
عطرسا و ژاله اومدن و به من پالتو و شالم رو دادن و عطرسا با بُغض گفت:
+ بیا بریم فدات بشم، بیا بریم خونه‌ی خودمون.
_ نه عطرسا من هنوز کار دارم.... من باید برم عمارت.
عسل گفت:
+ جای ما اون عمارتِ نفرین شده نیستش ما میرم خونه‌ی سابقِ خودمون.
تینا گفت:
+ ولش کُن عسل، حتما عمارت کار داره، بیا بریم من ماشین آوردم. می‌رسونمت عمارت.
_ مرسی.
دارنوش مُچِ دستم رو گرفت و گفت:
+ هیچ جا نمیری من کارت دارم.
_ ولم کن عوضی.
+ باید بیای چون کارت دارم.
_ با یه بی‌پدر و مادر چیکار می‌تونی داشته باشی؟!.... ها؟...
هیچی نگفت چون حرفی نداشت، دستم رو از دستش کشیدم بیرون. حس می‌کردم هوا برای تنفس ندارم و برای همین سریع بدو بدو کردم بیرون..... مثلِ این قَحطی زَده‌ها فقط نفس می‌کشیدم.... مَردُم که از کنارم رد میشدند با تعجب به من نگاه می‌کردن. به لَبَم دست کشیدم و سوخت، سریع دستم رو عقب کشیدم‌.... خون‌ها خشک شده بودن..... تینا اومد و گفت:
+ باید از خیابون رَد بشیم چون ماشین اونور پارک شده.
_ باشه.
باهم رد شدیم و سوارِ ماشین شدیم....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 117
شوفر فردی من
تمامِ طولِ راه داخلِ ماشین تینا سکوت کردیم و هیچی نگفتیم. توی آینه دیدم که تمام ریمل و خطِ چشمم ریخته بود و شبیه این اَرواح شده بودم.
بالاخره رسیدیم عمارت و همین که ماشینِ پارک کرد سریع از ماشین اومدم بیرون. من باید محمد‌خان رو ببینم حتما باید ببینم. چون امروز جمعه بود مطمئنا همه خونه بودن. اون به من گفته بودن بی‌پدر و مادر، اون به من گفته بود هَرزه. من از قضاوت و تُهمت زدم متنفر بودم.
بغض کرده بودم ولی نیابد می‌ذاشتم اون اَشک‌های لعنتی از چشمه‌ی جوشانِ چشمام بریزه. در مثلِ همیشه باز بود. در رو باز کردم و رفتم داخل. اول رفتم داخلِ هالِ اسپرت. همه اونجا بودن جز اونی که می‌خواستم. داشتم میومدم بیرون که کامیلا نگاهش به من خورد و با جیغ گفت:
+ وای خدایا.... تو چرا اینطوری شدی دخترم؟...
کسرا گفت:
+ دخترم، چرا گونه‌اَت کبود شده و خون اومده...
تصمیم نداشتم چیزی رو پنهون کنم برای همین پوزخند زدم و گفتم:
_ اینی که می‌بینین اثرِ هنری دارنوش خانِ....
پروانه سریع گفت:
+ چی میگی تو؟!... پسرِ من همچین کاری نمی‌کنه، معلوم نیست کجا بوده که حالا می‌گه دارنوشِ من همچین کاری کرده.
از همه جا پُر بودم برای همین سرِ این پروانه‌ی بدبخت خالی کردم و داد زدم:
_ تو یکی خفه شو چون اصلا حوصله‌ی تو یکی رو ندارم.... فعلا برو خداروشکر کن که نرفتم شوهرت رو لو ندادم، اگه بخوام شوهرت به یک سوت اُفتاده توی زندان پس فعلا خفه شو که الان پُتانسیُل اینو دارم که این عمارت رو با تمامِ آدَماش بفرستم هوا....
همه سکوت کرده بودن فقط کسرا با اخم به پروانه و عموعلی نگاه می‌کرد و کامیلا بغض کرده بود و نزدیکِ این بود که گریه کنه.
دیگه چیزی نگفتم و تند‌تند از پله‌ها رفتم بالا. اول اتاقِ خوابش رو دیدم ولی اونجا نبود، رفتم اتاقِ کارش که دیدم نشسته پشتِ میز و سرش توی برگه‌ها بود..... از بالا‌ی عینکش به من نگاه کرد و گفت:
+ اینجا اون طویله‌ای نیست که قبلا زندگی می‌کردی.... اینجا اتاقِ کارِ محمد اتحاد هستش.
پوزخند زدم و دست به سی*ن*ه رفتم جلو گفتم:
_ نه بابا؟!.... جدی میگی؟.... یه لحظه فکر کردم اینجا سرویسِ بهداشتی هستش برای همین اومدم اینجا.
+ حرفِ دهنت رو بفهم....
_ اگه نفهمم می‌خوای چیکار کنی ها؟!.... ببین تا حالا فقط و فقط بخاطر موهای سفیدت چیزی نگفتم ولی دیگه من امروز زدم به سیمِ آخر....
مثلِ من پوزخند زد و گفت:
+ اگه بزنی به سیم آخر چی میشه؟!....
_ اتفاقِ خاصی نمی‌اُفته فقط ممکنِ که تمامِ داراییت به فنا بره.
خندید و گفت:
+ تو کی هستی که داری به محمدِ اتحاد میگی که داراییت رو میگیرم؟!....
_ اینقدر محمدِ اتحاد نکن که هر چی داری از صدقه سرِ محتشم‌هاست..... بعدشم کی میخواد باشم؟.... از تُخم و تَرَکه‌ی خودتم دیگه.... منتظر باش چون روزای آخرِ سلطنتِته..... ولی من برای یه چیزِ دیگه‌ای اومدم اینجا، میخوام بدونم تو به من گفتی یا نه؟
خیلی ریلکس و راحت گفت:
+ آره من گفتم.... چون تو یه هَرزه هستی معلوم نیست اون موقعی که توی پرورشگاه بودی داشتی چیکار می‌کردی که بعدش از اونجا زدی بیرون و خونه گرفتی......
دیگه عصبی شدم، حالم بد شد دیگه کنترلی روی اعصابم نداشتم. من از تویِ همون کافه منتظرِ یک تَلَنگُر بودم که خودم رو خالی کنم پس الان وقتش بود. از اتاق رفتم بیرون. طبقه‌ی بالا کُلی مجسمه و اشیاء قیمتی داشت و یه جورایی پُرِ شکستنی بود. پس بهترین راه همین بود. اصلا نفهمیدم که کِی شروع کردم به شکستنِ وسایل فقط صدای شکستنِ وسایل اعصابم رو آروم می‌کرد.
نگاهم به یه گُلدون خورد و رفتم سمتش از بالای سرم گرفتم و انداختم پایین. با بعدی‌ها هم همین کار رو کردم.
نفس‌نفس می‌زدم و تمام وسایل شکسته بودن. محمدخان با اون عصای ماری زُل زده بود به من و چیزی نمی‌گفت. بقیه روی پله‌ها وایستاده بودن و نگاه می‌کردن. کامیلا داشت گریه می‌کرد. نگاهم خورد به عسل و عرشیا و عطرسا و ژاله و یکتا و آیهان و دارنوش...... دارنوش با یک نگاه خنثی و بی‌حس به من خیره شده بود و چیزی نمی‌گفت. خلاصه که همه اومده بودن و نگاه می‌کردن. داشتم گریه میکردم مثلا می‌خواستم جلوی خودم رو بگیرم تا گریه نکنم. اما خب چیکار کنم الان تنها چیزی که منو آروم می‌کرد گریه بود.
محمدخان گفت:
+ فکر کردی میتونی منو با این چیزا بترسونی؟ نگران نباش فردا بهترین گلدون‌ها و عَتیقه‌جات میاد اینجا.
کُفری شدم ولی دیگه چیزی نبود که من بشکنم و آرومم کنه. داد زدم و گفتم:
_ من هیچوقت نمی‌خواستم نفرین کنم چون از نفرین بدم میاد ولی حالا تو و اون نوه‌ی عزیزت دارنوش کاری کردین که نفرین کنم..... محمدخان اُمیدوارم به روزی بیفتی که خودت نتونی یه لیوان آب بخوری و از من بخوای بهت آب بدم‌ و تو دارنوش خان یه روزی رو میخوام ببینم که به پام بیفتی و معذرت خواهی کنی.
محمدخان دوباره پوزخند زد و گفت:
+ اگه حرفات تموم شد زودتر از عمارت برو بیرون.
خواستم جوابش رو بدم که کسرا اومد جلو گفت:
+ حتی اگه رامش بخواد هم ما یک دقیقه هم اینجا نمی‌مونیم....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#Part 118
شوفر فردی من
محمدخان گفت:
+ هر جور که راحتید می‌تونید همین الان برید.
دارنوش بود که می‌گفت:
+ من خیلی خوشحال میشم که هرچه زودتر یه هَرزه از این عمارت بره.
هیچی نفهمیدم فقط دیدم کسرا به دارنوش یورش برد و کُتکش زد. بالاخره کسرا خسته شد و اومد اینور. از بینیِ دارنوش خون می‌یومد. عمو علی اومد جلوی دارنوش و یه سیلی محکم بهش زد و گفت:
+ من تو رو اینجوری تربیت کردم که رویِ یه دختر دست بلند کنی؟ ها؟!.... تو نباید به یه زن تهمت بزنی، برو دعا کن تا نفرینِ این دختر گَلوت رو نگیره.
همه‌جا سیاه شد. نمیدونم چرا ولی همه چی سیاه شد و لحظه‌ی آخر که دیگه هیچی حس نمی‌کردم فقط شنیدم که یکی جیغ زد و بدو بدو کرد به این سمت. و دیگه بَقیش تاریکی بود و تاریکی.
*************************************************
چِک چِک چِک..... صداش روی مخم بود، انگار به چشمام وزنه‌های پنجاه کیلویی بسته بودن چون اصلا باز نمیشد.....
بالاخره تونستم چشمام رو باز کنم. اولین چیزی که دیدم یه نورِ سفید بود که خیلی توی چشم میزد. چشم چرخوندم و با آنالیزِ همه چیز فهمیدم که اینجا بیمارستان هستش. اما من برای چی اومدم بیمارستان؟!...
به مغزم خیلی فشار آوردم و بالاخره فهمیدم برای چی اومدم... خدای من، چی شد که من اُفتادم زمین؟
گلوم خُشک شده بود و آب می‌خواستم. درِ اُتاق باز شد و کامیلا و کسرا اومدن داخل. کامیلا گفت:
+ به هوش اومدی دخترم؟...
با صدای ضعیفی فقط تونستم یه کلمه بگم:
_ آب....
کامیلا سریع اومد نزدیکم و گفت:
+ الان بهت آب میدم دخترم.
از پارچ توی لیوان آب ریخت و اومد نزدیک، سرم رو بالا گرفت و من آب خوردم. گلوم سوزش کمتر شد.
کسرا گفت:
+ تازه از جایِ دکتر اومدم.... گفتش که بهت حمله‌ی عصبی دست داده و تو نتونستی اونو کنترل کنی برای همین بهت فشار اومده و بیهوش شدی... وقتی اُفتادی سَرت محکم به سرامیک خورد و الان شکسته ولی بَخیه زدن..... خلاصه که الان حالت خوبه دخترم.
سکوت کردم. هیچی نگفتم، چون چیزی برای گفتن نداشتم. کامیلا به کسرا اِشاره کرد که بره بیرون و خودش اومد نشست و کنارِ تختِ من. کسرا رفت بیرون و کامیلا گفت:
+ دخترم؟.... قشنگم؟.... چی شده؟.... آخه چرا اونجوری شدی تو؟.... چیکارت کردن اون قوم الظالمین؟....
دوست داشتم گریه کنم. اینقدر گریه کنم که نفس کم بیارم و بمیرم. من از این می‌سوزم که دارنوش حتی واینستاد که به حرفام گوش بده. دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و اَشکام دونه‌دونه ریخت روی بالشتِ زیرِ سَرم.
_ مامان....
+ جانِ مامان.... الهی من فدات بشم.... چی‌شده آخه؟
_ مامان منو کُشتَن..... اونا منو کُشتَن.
چقدر مامان گفتن لذت بخش بود و من تا الان از اون محروم بودم. چقدر خوب بود وقتی می‌گفتی مامان و یکی می‌گفت جانِ مامان.
کامیلا هم زَد زیرِ گریه.
_ مامان دارنوش به من گفت هَرزه و من نتونستم بگم که من هَرزه نیستم بخدا من هَرزه نیستم..... دارنوش به من گفت بی‌پدر و مادر و من فقط تونستم بهش نگاه کنم. دارنوش منو کُتَک زد و من تونستم فقط گریه کنم.... گناهِ من فقط عاشقیِ، من فکر کردم دارنوش منو دوست داره ولی اون حتی به حرفام گوش نداد. لعنت به من که عاشق شدم.
داد زدم ، زَجه زدم، شیون و زاری کردم ولی کامیلا اجازه داد تا من خودمو خالی کنم. هه هنوز میگم کامیلا، اون دیگه شده مادرِ منِ. من دیگه اونو از خودمم بیشتر دوست دارم.
اینقدر گریه کردم که خوابم گرفت و نفهمیدم کی خوابم برد.
با سر و صدا بیدار شدم. چشمام رو که باز کردم دیدم که عرشیا و عسل و عطرسا و ژاله و کامیلا و کسرا تویِ اُتاق بودن.
عسل گفت:
+ بیدار شد بچه‌ها.
همه برگشتن و عرشیا به شوخی گفت:
+ هنوز زود بود ها.... یکم دیگه می‌خوابیدی.
کسرا لبخند زد و گفت:
+ اَذیتش نکن.
_ نه عیبی نداره.... راست میگه خیلی خوابیدم.
کامیلا گفت:
+ اینها همه اَثراتِ مسکن‌هایی بوده که بهت دادن.
بچه‌ها اومدن جلو و از حالم پرسیدن، کامیلا هم کسرا رو کنار کشید و باهم داشتن صحبت می‌کردن.
کمی که صحبت کردن کسرا اومد جلو و گفت:
+ بچه‌ها امشب میریم هُتل می‌مونیم و فردا می‌ریم خونه‌ی خودمون دیگه جایِ ما توی اون عمارت نیستش. بَسه هرچی کنار اومدیم..... کَم‌کَم برم کارهای تَرخیصِ رامش رو انجام بدم.
خوشحال بودم که دیگه اونجا نمی‌موندیم.
عطرسا گفت:
+ میگم که آقای اتحاد اگه می‌خواین اِمشب بیاین خونه‌ی ما.....
کسرا و کامیلا لبخند زدن و کسرا گفت:
+ مرسی دخترم اما ما نمی‌خوایم مزاحمِ دوتا دخترِ جوان بشیم.
ژاله خواست حرفی بزنه که من گفتم:
_ بابا راست میگه.... بعدشم شما برین خونه فردا می‌خواین برین سرِکار بخاطر من اینجا واینستین.
همه برگشتن و با تعجب به من نگاه کردن و کامیلا فقط لبخند زد. تعجب کردن که من گفتم بابا. بابا اومد جلو و منو بغل کرد.
+ شیرین‌ترین کلمه‌ای بود که تا الان شنیدم.
*************************************************
ژاله و عطرسا با اِصرار‌های زیادِ ما رفتن خونه. و بابا رفت و کارهای ترخیص منو انجام داد، بعدشم به نادر گفت وسایلِ ما رو جمع کنه و بیاد بیمارستان دنبالِ ما. نادر اومد دنبالمون و ما رو بُرد یکی از بهترین هتل‌های تهران.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین