- Feb
- 299
- 181
- مدالها
- 2
#Part 109
شوفر فردی من
_ خیلی پَستی جناب محمدِ اتحاد.... میدونید چرا؟... اگه نمیدونید بزارید من بگم......
1_ مالِ یتیم خوردی.
2_ من و خواهرم رو فرستادی پرورشگاه.
3_ مردم رو از نون خوردن انداختی.
4_ پولی که داری حرومه.
5_ کلاهبرداری کردی.
6_خیانت کردی.
همه داشتن با تعجبِ خیلی زیاد به من و محمدخان نگاه میکردن، و محمدخان در مقابلِ تمام حرفام خیلی خونسرد منو نگاه میکرد، از نگاهش خودم و نباختم و ادامه دادم:
_ میدونید چجوری خ*یانت کرده؟!.... رفته با زنی که اینجا کار میکرده و چندین سال از خودش کوچیکتره رو صیغه کرده.
و بعد برگه صیغهنامه رو جلوی خودش پرت کردم.
_ اینم مدرکی که میگم یکی رو صیغه کرده..... راستی از اینا گذشته، هرکدوم از این کثافتکاریهایی که کرده رو انداخته به گَردنِ عمو علی.
رنگِ پروانه و علی مثلِ گَچِ دیوار شده بود برای همین گفتم:
_ نگران نباشید قصدی ندارم برم به همه بگم که عمو علی این کارا رو کرده. ولی اُمیدوارم خدا تَقاص همهی اینا رو از محمدخان بگیره.
محمدخان بالاخره به حرف اومد.
+ پَس نَوهی عزیزم مدارک رو پیدا کرده.... خیلی زودتر از اینا منتظر این چیزا بودم. حالا شما میدونید من میتونم از تو برای ورود بیاجازه به حریم خصوصی خودم شکایت کنم؟!... چون مطمئنم نمیری از عمو جونت شکایت کنی.... من این دفعه مدرک دارم برای ورود به اتاقم، کاش به دوربینهای مخفی اتاقم دقت میکردید.
بگم نترسیدم دروغ گفتم، واقعا ترسیدم ولی توی چهرهام هیچی بُروز ندادم. دارنوش به حرف اومد:
+ کاری به رامش نداری محمدخان طرف حسابت منم، جرئت نداری از رامش شکایت کنی، فهمیدی یا نه؟
دارنوش این جملات رو با حرص از لای دندونهای کلید شدهاش گفت ولی محمدخان بلند بلند خندید گفت:
+ بیا بریم داخلِ اتاقم باهات صحبت دارم پسر جان.
+ من جایی با تو نمیام.
+ مجبوری بیای.
دارنوش هیستریکوار خندید و هیچی نگفت، محمدخان به سمت بالا رفت و دارنوش با حرص پشتسرش رفت. خدایا خودت به خیر بگذرون. اونا که رفتن بالا به بقیه نگاه کردم. تینا و یکتا خودشون رو دخالت ندادن و رفتن روی مبل به عنوان یه تماشاگر نشستن. آیهان و پروانه و علی اعصابشون به شدت خُرد بود. عرشیا و عسل و کامیلا و کسرا ساکت نشسته بودن و چیزی نمیگفتن و اما وقتی نگاهم به مهریخانم افتاد دلم یه طوری شد، بغض کرده بود و برگه توی دستش بود یه لحظه پشیمون شدم از اینکه جلوی مهریخانم گفتم ولی محمدخان حَقِش بود. مهریخانم خیلی مغرور بود حتی مغرورتر از محمدخان، مهریخانم وقتی راه میرفت غرور و اصالت از سَر تا پاش میریخت و حالا انگار در یک لحظه پنجاه سال پیرتر شده بود. یک بار از عرشیا شنیدم که هر چی که محمدخان داره از صدقه سَری مهری خانمه آخه پدربزرگش یکی از خان های تهران بوده. مهریخانم برگه رو توی دستاش مُشت کرد و رفت بالا. من پدرکُشتگیِ با مهریخانم نداشتم برعکس دوسش داشتم، دارنوش گفت مهریخانم اجازه نداده ما بریم پرورشگاه ولی حریفِ محمدخان نشده. بعد از اینکه رفت بالا منم سریع پشتِ سَرش رفتم بالا، میخواستم باهاش صحبت کنم.
چند تقه به دَر زدم، کسی جواب نداد برای همین دَر رو باز کردم. رفتم داخل که دیدم مهریخانم رفته داخلِ کلوز روم و داره وسایلش رو میذاره داخلِ چمدونش، رفتم جلو گفتم:
_ داری چیکار میکنی مهری خانم، نکن این کارو.
داشتم جلوش رو میگرفتم ولی اون لجباز تر از این حرفا بود.
+ ولم کن رامش، اینجا دیگه جایِ من نیستش نمیخوام حتی یه دقیقه کنارِ اون مرتیکهی عوضی باشم.
_ باشه باشه.... بیا یه دقیقه بشینین باهاتون صحبت کنم بعد هرجا دلتون خواست برین.
انگار نَرمتر شد چون اومد داخلِ اتاق و نشست روی کاناپهی اتاق. دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره که بغضش شکست و گریه کرد اما بیصدا گریه کرد که غرورش نشکنه. کنارش نشستم و دستم رو انداختم دور گردنش و پشتش رو ماساژ دادم.
_ آروم باش مهریخانم گریه نکن باشه؟!.... من زیاد دلداری بَلَد نیستم ولی گریه نکن.
لا به لای گریهاش لبخند زد و گفت:
+ میدونی که اِسمت رو انتخاب کرده؟
_ نه
+ من انتخاب کردم.....
نویسنده:نیایش معتمدی
شوفر فردی من
_ خیلی پَستی جناب محمدِ اتحاد.... میدونید چرا؟... اگه نمیدونید بزارید من بگم......
1_ مالِ یتیم خوردی.
2_ من و خواهرم رو فرستادی پرورشگاه.
3_ مردم رو از نون خوردن انداختی.
4_ پولی که داری حرومه.
5_ کلاهبرداری کردی.
6_خیانت کردی.
همه داشتن با تعجبِ خیلی زیاد به من و محمدخان نگاه میکردن، و محمدخان در مقابلِ تمام حرفام خیلی خونسرد منو نگاه میکرد، از نگاهش خودم و نباختم و ادامه دادم:
_ میدونید چجوری خ*یانت کرده؟!.... رفته با زنی که اینجا کار میکرده و چندین سال از خودش کوچیکتره رو صیغه کرده.
و بعد برگه صیغهنامه رو جلوی خودش پرت کردم.
_ اینم مدرکی که میگم یکی رو صیغه کرده..... راستی از اینا گذشته، هرکدوم از این کثافتکاریهایی که کرده رو انداخته به گَردنِ عمو علی.
رنگِ پروانه و علی مثلِ گَچِ دیوار شده بود برای همین گفتم:
_ نگران نباشید قصدی ندارم برم به همه بگم که عمو علی این کارا رو کرده. ولی اُمیدوارم خدا تَقاص همهی اینا رو از محمدخان بگیره.
محمدخان بالاخره به حرف اومد.
+ پَس نَوهی عزیزم مدارک رو پیدا کرده.... خیلی زودتر از اینا منتظر این چیزا بودم. حالا شما میدونید من میتونم از تو برای ورود بیاجازه به حریم خصوصی خودم شکایت کنم؟!... چون مطمئنم نمیری از عمو جونت شکایت کنی.... من این دفعه مدرک دارم برای ورود به اتاقم، کاش به دوربینهای مخفی اتاقم دقت میکردید.
بگم نترسیدم دروغ گفتم، واقعا ترسیدم ولی توی چهرهام هیچی بُروز ندادم. دارنوش به حرف اومد:
+ کاری به رامش نداری محمدخان طرف حسابت منم، جرئت نداری از رامش شکایت کنی، فهمیدی یا نه؟
دارنوش این جملات رو با حرص از لای دندونهای کلید شدهاش گفت ولی محمدخان بلند بلند خندید گفت:
+ بیا بریم داخلِ اتاقم باهات صحبت دارم پسر جان.
+ من جایی با تو نمیام.
+ مجبوری بیای.
دارنوش هیستریکوار خندید و هیچی نگفت، محمدخان به سمت بالا رفت و دارنوش با حرص پشتسرش رفت. خدایا خودت به خیر بگذرون. اونا که رفتن بالا به بقیه نگاه کردم. تینا و یکتا خودشون رو دخالت ندادن و رفتن روی مبل به عنوان یه تماشاگر نشستن. آیهان و پروانه و علی اعصابشون به شدت خُرد بود. عرشیا و عسل و کامیلا و کسرا ساکت نشسته بودن و چیزی نمیگفتن و اما وقتی نگاهم به مهریخانم افتاد دلم یه طوری شد، بغض کرده بود و برگه توی دستش بود یه لحظه پشیمون شدم از اینکه جلوی مهریخانم گفتم ولی محمدخان حَقِش بود. مهریخانم خیلی مغرور بود حتی مغرورتر از محمدخان، مهریخانم وقتی راه میرفت غرور و اصالت از سَر تا پاش میریخت و حالا انگار در یک لحظه پنجاه سال پیرتر شده بود. یک بار از عرشیا شنیدم که هر چی که محمدخان داره از صدقه سَری مهری خانمه آخه پدربزرگش یکی از خان های تهران بوده. مهریخانم برگه رو توی دستاش مُشت کرد و رفت بالا. من پدرکُشتگیِ با مهریخانم نداشتم برعکس دوسش داشتم، دارنوش گفت مهریخانم اجازه نداده ما بریم پرورشگاه ولی حریفِ محمدخان نشده. بعد از اینکه رفت بالا منم سریع پشتِ سَرش رفتم بالا، میخواستم باهاش صحبت کنم.
چند تقه به دَر زدم، کسی جواب نداد برای همین دَر رو باز کردم. رفتم داخل که دیدم مهریخانم رفته داخلِ کلوز روم و داره وسایلش رو میذاره داخلِ چمدونش، رفتم جلو گفتم:
_ داری چیکار میکنی مهری خانم، نکن این کارو.
داشتم جلوش رو میگرفتم ولی اون لجباز تر از این حرفا بود.
+ ولم کن رامش، اینجا دیگه جایِ من نیستش نمیخوام حتی یه دقیقه کنارِ اون مرتیکهی عوضی باشم.
_ باشه باشه.... بیا یه دقیقه بشینین باهاتون صحبت کنم بعد هرجا دلتون خواست برین.
انگار نَرمتر شد چون اومد داخلِ اتاق و نشست روی کاناپهی اتاق. دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره که بغضش شکست و گریه کرد اما بیصدا گریه کرد که غرورش نشکنه. کنارش نشستم و دستم رو انداختم دور گردنش و پشتش رو ماساژ دادم.
_ آروم باش مهریخانم گریه نکن باشه؟!.... من زیاد دلداری بَلَد نیستم ولی گریه نکن.
لا به لای گریهاش لبخند زد و گفت:
+ میدونی که اِسمت رو انتخاب کرده؟
_ نه
+ من انتخاب کردم.....
نویسنده:نیایش معتمدی