- Feb
- 195
- 1,174
- مدالها
- 1
- فکر کن من میشم جاری تو!
با خنده این را میگوید و چشمهای سوالی یاسمن که امروز را قرار بود با من و نسترن بگذراند، خندهدار تر است حتی!
- جاری یعنی چی؟
پا روی پا میاندازد و چشمهای سبزش را گرد میکند:
- یعنی دشمن خونی مامانت.
نامش را اخطارگونه میخوانم:
- نسترن!
- حالا اونو ول کن، فکر کن دوتایی میتونیم پدر خواهر شوهررو دراریم.
- حالا نه به بار نه به دار. من خودم هنوز برادرشوهرم رو ندیدم.
چشمغره تصنعیای برایم میرود:
- چه شوهرم شوهرم میکنه.
چوب لباسی به دست از در اتاقم خارج میشوم:
- تازه امشب خونه مادرشوهرم دعوتم. کدومش بنظرت؟
- سیاهِ.
دستم را درهوا برایش تکان میدهم:
- اه سیاه بپوشم آخه. تازه عروسم مثلا.
لجش درمیآید که ادایم را درمیآورد و من همانطور که قهقههام را پیش دوجفت چشم رنگی رها میکنم، مبل را دور میزنم و گونهاش را میبوسم. جهت رفع حسادت چشمهای روشن یاسمن کوچک، گونه او را هم میبوسم و همانطور که سمت اتاق میروم تا لباسهایم را تعویض کنم میگویم:
- شماره رستوران تو دفترچه تلفن هست، زنگ بزنید هرچی میخواید بیارن براتون. خونه رو هم بهم نریزید.
بافت یقه اسکی سورمهای رنگم را درون دامن پشمی چهارخانه طوسی رنگم فرو میکنم و پالتوی سیاهم را تن میزنم.
نسترن با بسته پفک نمکیای که در دست دارد در چهارچوب در ظاهر میشود و حرفهایم را تکرار میکند:
- دفترچه تلفن! از عهد قجر اومده انگار. قشنگ شدی ها!
به حرفهای بی سر و تهش لبخند دوستانهای تحویل میدهم و رژ قرمز رنگم را تمدید میکنم.
- واقعا خوب شد بابات بیرونت کرد. اون موقع فکر نکنم م.یشد با رژ قرمز تصورت کرد.
پشت حاله سیاهی که بر قلبم مینشیند، لبخند میزنم و بند کیفم را روی شانهام مرتب میکنم:
- فکر کن یه درصد! بابا من رو اگه اینشکلی میدید یه دور دیگه سکته میزد.
با یادآوری سکته قلبی بابا که عاملش هم من شناخته میشوم، لبخندم بی جان میشود و نسترن دلیل جان نداشته لبخندم را میداند که گونهام را سفت میبوسد:
- رفتی سلام منم به مامی آقامون برسون.
میخندم و دیوانه بهترین لقبیست که قبل از خروج از خانه میتوانم نثارش کنم.
***
در را باز میکنم و او که دارد با دکمه پربرق سرآستینش ور میرود، سرش را بالا میآورد و نگاهش با لبخند روی من مینشیند.
هنوز دلگیرم و او دلگیر است هنوز به رو نمیآورد اما. دلیل دلگیری خودم را نه ولی برای او را میدانم. منطقی است.
دستانم را میان دستان دراز شدهاش میگذارم:
- سلام.
- سلام عزیزم.
این عزیزمهایش یک جور دیگری گوشت میشود به جان آدم که گفتنی نیست. دستم را پیش میبرم سمت مچ دستش و سعی به بستن دکمه میکنم:
- از صبح بازِ؟
- قبل از اینکه بیام دنبالت، تو کارخونه عوض کردم لباسم رو.
- خوبه، ستِ با من.
هرچقدر میخواهم شبیه به دختربچههای لوس دلگیریام از لحن تند شده شب قبلش را به رو نیاورم، انگار ناخودآگاه نمیشود.
سرم را که به دلیل بستن دکمه خم شده را توسط دستش و چانهام بالا میآورد:
- قشنگ شدی.
لبخند کوتاهی میزنم:
- ممنون.
بدون مقدمه دستهایش را دورم میپیچد و در آغوش گرفتنش از فاصله صندلیهای ماشین کمی سخت است. یک سخت دوست داشتنی.
- دیروقت بود گفتی میخوای بری، کارهام زیاد بود،مسئله پسرعموت هم ذهنم رو درگیر کرده بود .
منظور کلامش معذرتخواهیست، میان آغوشش لب میزنم:
- خب؟
- معذرت میخوام، تند شدم.
روی موهایم را میبوسد و وقتی دوباره روی صندلی خودم مستقر میشوم دستش را میان دستانم قرار میدهم:
- مهم نیست عزیزم. میدونی آرکا، هروقت با توعم میتونم با خیال راحت چشمهام رو ببندم و به اینکه ممکن هرچیز بدی اتفاق بیفته فکر نکنم. چون تو سرم صدات تکرار میشه که میگی من هستم.
کمی نگاهم را میام مردمکهای قهوهای رنگ آرام و مهربانش میچرخانم:
- منم هستم، واسه تموم چیزهایی که ذهنت رو ممکن درگیر کنه، میدونم خودت از پس هرچیزی برمیای، ولی منم هستم کنارت، همونقدر محکم که خودت میگی.
دستهایم را بالا میبرد و روی دستهایم میبوسد:
- خوبه که هستی شکوفه انار.
ماشین را روشن میکند، راه میافتد و من گم میشوم درروزی که دختر گریان بیست سالهای درآغوش برادرش اشک عشق میریخت و با شرم و حسرت میگفت:
- آخه داداش! نمیدونی چقدر قشنگ بهم میگفت شکوفه انار که.
با خنده این را میگوید و چشمهای سوالی یاسمن که امروز را قرار بود با من و نسترن بگذراند، خندهدار تر است حتی!
- جاری یعنی چی؟
پا روی پا میاندازد و چشمهای سبزش را گرد میکند:
- یعنی دشمن خونی مامانت.
نامش را اخطارگونه میخوانم:
- نسترن!
- حالا اونو ول کن، فکر کن دوتایی میتونیم پدر خواهر شوهررو دراریم.
- حالا نه به بار نه به دار. من خودم هنوز برادرشوهرم رو ندیدم.
چشمغره تصنعیای برایم میرود:
- چه شوهرم شوهرم میکنه.
چوب لباسی به دست از در اتاقم خارج میشوم:
- تازه امشب خونه مادرشوهرم دعوتم. کدومش بنظرت؟
- سیاهِ.
دستم را درهوا برایش تکان میدهم:
- اه سیاه بپوشم آخه. تازه عروسم مثلا.
لجش درمیآید که ادایم را درمیآورد و من همانطور که قهقههام را پیش دوجفت چشم رنگی رها میکنم، مبل را دور میزنم و گونهاش را میبوسم. جهت رفع حسادت چشمهای روشن یاسمن کوچک، گونه او را هم میبوسم و همانطور که سمت اتاق میروم تا لباسهایم را تعویض کنم میگویم:
- شماره رستوران تو دفترچه تلفن هست، زنگ بزنید هرچی میخواید بیارن براتون. خونه رو هم بهم نریزید.
بافت یقه اسکی سورمهای رنگم را درون دامن پشمی چهارخانه طوسی رنگم فرو میکنم و پالتوی سیاهم را تن میزنم.
نسترن با بسته پفک نمکیای که در دست دارد در چهارچوب در ظاهر میشود و حرفهایم را تکرار میکند:
- دفترچه تلفن! از عهد قجر اومده انگار. قشنگ شدی ها!
به حرفهای بی سر و تهش لبخند دوستانهای تحویل میدهم و رژ قرمز رنگم را تمدید میکنم.
- واقعا خوب شد بابات بیرونت کرد. اون موقع فکر نکنم م.یشد با رژ قرمز تصورت کرد.
پشت حاله سیاهی که بر قلبم مینشیند، لبخند میزنم و بند کیفم را روی شانهام مرتب میکنم:
- فکر کن یه درصد! بابا من رو اگه اینشکلی میدید یه دور دیگه سکته میزد.
با یادآوری سکته قلبی بابا که عاملش هم من شناخته میشوم، لبخندم بی جان میشود و نسترن دلیل جان نداشته لبخندم را میداند که گونهام را سفت میبوسد:
- رفتی سلام منم به مامی آقامون برسون.
میخندم و دیوانه بهترین لقبیست که قبل از خروج از خانه میتوانم نثارش کنم.
***
در را باز میکنم و او که دارد با دکمه پربرق سرآستینش ور میرود، سرش را بالا میآورد و نگاهش با لبخند روی من مینشیند.
هنوز دلگیرم و او دلگیر است هنوز به رو نمیآورد اما. دلیل دلگیری خودم را نه ولی برای او را میدانم. منطقی است.
دستانم را میان دستان دراز شدهاش میگذارم:
- سلام.
- سلام عزیزم.
این عزیزمهایش یک جور دیگری گوشت میشود به جان آدم که گفتنی نیست. دستم را پیش میبرم سمت مچ دستش و سعی به بستن دکمه میکنم:
- از صبح بازِ؟
- قبل از اینکه بیام دنبالت، تو کارخونه عوض کردم لباسم رو.
- خوبه، ستِ با من.
هرچقدر میخواهم شبیه به دختربچههای لوس دلگیریام از لحن تند شده شب قبلش را به رو نیاورم، انگار ناخودآگاه نمیشود.
سرم را که به دلیل بستن دکمه خم شده را توسط دستش و چانهام بالا میآورد:
- قشنگ شدی.
لبخند کوتاهی میزنم:
- ممنون.
بدون مقدمه دستهایش را دورم میپیچد و در آغوش گرفتنش از فاصله صندلیهای ماشین کمی سخت است. یک سخت دوست داشتنی.
- دیروقت بود گفتی میخوای بری، کارهام زیاد بود،مسئله پسرعموت هم ذهنم رو درگیر کرده بود .
منظور کلامش معذرتخواهیست، میان آغوشش لب میزنم:
- خب؟
- معذرت میخوام، تند شدم.
روی موهایم را میبوسد و وقتی دوباره روی صندلی خودم مستقر میشوم دستش را میان دستانم قرار میدهم:
- مهم نیست عزیزم. میدونی آرکا، هروقت با توعم میتونم با خیال راحت چشمهام رو ببندم و به اینکه ممکن هرچیز بدی اتفاق بیفته فکر نکنم. چون تو سرم صدات تکرار میشه که میگی من هستم.
کمی نگاهم را میام مردمکهای قهوهای رنگ آرام و مهربانش میچرخانم:
- منم هستم، واسه تموم چیزهایی که ذهنت رو ممکن درگیر کنه، میدونم خودت از پس هرچیزی برمیای، ولی منم هستم کنارت، همونقدر محکم که خودت میگی.
دستهایم را بالا میبرد و روی دستهایم میبوسد:
- خوبه که هستی شکوفه انار.
ماشین را روشن میکند، راه میافتد و من گم میشوم درروزی که دختر گریان بیست سالهای درآغوش برادرش اشک عشق میریخت و با شرم و حسرت میگفت:
- آخه داداش! نمیدونی چقدر قشنگ بهم میگفت شکوفه انار که.