جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط mahsa khataee با نام رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,940 بازدید, 148 پاسخ و 36 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee
نویسنده موضوع mahsa khataee
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mahsa khataee
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
- فکر کن من می‌شم جاری تو!
با خنده این را می‌گوید و چشم‌های سوالی یاسمن که امروز را قرار بود با من و نسترن بگذراند، خنده‌دار تر است حتی!
- جاری یعنی چی؟
پا روی پا می‌اندازد و چشم‌های سبزش را گرد می‌کند:
- یعنی دشمن خونی مامانت.
نامش را اخطارگونه می‌خوانم:
- نسترن!
- حالا اونو ول کن، فکر کن دوتایی می‌تونیم پدر خواهر شوهررو دراریم.
- حالا نه به بار نه به دار. من خودم هنوز برادرشوهرم رو ندیدم.
چشم‌غره تصنعی‌ای برایم می‌رود:
- چه شوهرم شوهرم می‌کنه.
چوب لباسی به دست از در اتاقم خارج می‌شوم:
- تازه امشب خونه مادرشوهرم دعوتم. کدومش بنظرت؟
- سیاهِ.
دستم را درهوا برایش تکان می‌دهم:
- اه سیاه بپوشم آخه. تازه عروسم مثلا.
لجش درمی‌آید که ادایم را درمی‌آورد و من همانطور که قهقهه‌ام را پیش دوجفت چشم رنگی رها می‌کنم، مبل را دور می‌زنم و گونه‌اش را می‌بوسم. جهت رفع حسادت چشم‌های روشن یاسمن کوچک، گونه او را هم می‌بوسم و همانطور که سمت اتاق می‌روم تا لباس‌هایم را تعویض کنم می‌گویم:
- شماره رستوران تو دفترچه تلفن هست، زنگ بزنید هرچی می‌خواید بیارن براتون. خونه رو هم بهم نریزید.
بافت یقه اسکی سورمه‌ای رنگم را درون دامن پشمی چهارخانه طوسی رنگم فرو می‌کنم و پالتوی سیاهم را تن می‌زنم.
نسترن با بسته پفک نمکی‌ای که در دست دارد در چهارچوب در ظاهر می‌شود و حرف‌هایم را تکرار می‌کند:
- دفترچه تلفن! از عهد قجر اومده انگار. قشنگ شدی ها!
به حرف‌های بی سر و تهش لبخند دوستانه‌ای تحویل می‌دهم و رژ قرمز رنگم را تمدید می‌کنم.
- واقعا خوب شد بابات بیرونت کرد. اون موقع فکر نکنم م.یشد با رژ قرمز تصورت کرد.
پشت حاله سیاهی که بر قلبم می‌نشیند، لبخند می‌زنم و بند کیفم را روی شانه‌ام مرتب می‌کنم:
- فکر کن یه درصد! بابا من رو اگه اینشکلی می‌دید یه دور دیگه سکته می‌زد.
با یادآوری سکته قلبی بابا که عاملش هم من شناخته می‌شوم، لبخندم بی جان می‌شود و نسترن دلیل جان نداشته لبخندم را می‌داند که گونه‌ام را سفت می‌بوسد:
- رفتی سلام منم به مامی آقامون برسون.
می‌خندم و دیوانه بهترین لقبیست که قبل از خروج از خانه می‌توانم نثارش کنم.
***
در را باز می‌کنم و او که دارد با دکمه پربرق سرآستینش ور می‌رود، سرش را بالا می‌آورد و نگاهش با لبخند روی من می‌نشیند.‌
هنوز دلگیرم و او دلگیر است هنوز به رو نمی‌آورد اما. دلیل دلگیری خودم را نه ولی برای او را می‌دانم. منطقی است.
دستانم را میان دستان دراز شده‌اش می‌گذارم:
- سلام.
- سلام عزیزم.
این عزیزم‌هایش یک جور دیگری گوشت می‌شود به جان آدم که گفتنی نیست. دستم را پیش می‌برم سمت مچ دستش و سعی به بستن دکمه می‌کنم:
- از صبح بازِ؟
- قبل از اینکه بیام دنبالت، تو کارخونه عوض کردم لباسم رو.
- خوبه، ستِ با من.
هرچقدر می‌خواهم شبیه به دختربچه‌های لوس دلگیری‌ام از لحن تند شده شب قبلش را به رو نیاورم، انگار ناخودآگاه نمی‌شود.
سرم را که به دلیل بستن دکمه خم شده را توسط دستش و چانه‌ام بالا می‌آورد:
- قشنگ شدی.
لبخند کوتاهی می‌زنم:
- ممنون.
بدون مقدمه دست‌هایش را دورم می‌پیچد و در آغوش گرفتنش از فاصله صندلی‌های ماشین کمی سخت است. یک سخت دوست داشتنی.
- دیروقت بود گفتی می‌خوای بری، کارهام زیاد بود،مسئله پسرعموت هم ذهنم رو درگیر کرده بود .
منظور کلامش معذرت‌خواهیست، میان آغوشش لب می‌زنم:
- خب؟
- معذرت می‌خوام، تند شدم.
روی موهایم را می‌بوسد و وقتی دوباره روی صندلی خودم مستقر می‌شوم دستش را میان دستانم قرار می‌دهم:
- مهم نیست عزیزم. می‌دونی آرکا، هروقت با توعم می‌تونم با خیال راحت چشم‌هام رو ببندم و به اینکه ممکن هرچیز بدی اتفاق بیفته فکر نکنم. چون تو سرم صدات تکرار می‌شه که می‌گی من هستم.
کمی نگاهم را میام مردمک‌های قهوه‌ای رنگ آرام و مهربانش می‌چرخانم:
- منم هستم، واسه تموم چیز‌هایی که ذهنت رو ممکن درگیر کنه، می‌دونم خودت از پس هرچیزی برمیای، ولی منم هستم کنارت، همونقدر محکم که خودت می‌گی.
دست‌هایم را بالا می‌برد و روی دست‌هایم می‌بوسد:
- خوبه که هستی شکوفه انار.
ماشین را روشن می‌کند، راه می‌افتد و من گم می‌شوم درروزی که دختر گریان بیست ساله‌ای درآغوش برادرش اشک عشق می‌ریخت و با شرم و حسرت می‌گفت:
- آخه داداش! نمی‌دونی چقدر قشنگ بهم می‌گفت شکوفه انار که.
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
آغوش مادری که حاج‌خانوم صدایش می‌کنند، مادرانه است. انگار نه انگار که من همان کسی هستم که وصلت شیرین خانوادیگیشان را بر هم زدم. حال مامان را مهربان می‌پرسد، مادر عروسش که هنوز فرصت نکرده حتی یکبار هم او را ببیند.
مثلا در مراسم خواستگاری‌‌ای که وجود نداشت.
آسمان کنارم می‌نشیند و حجم زیادی از میوه را درون بشقابم قرار می‌دهد:
- بخور دیگه عروس خانوم، تعارف می‌کنی؟
لبخند آرامی تحویل چشم‌هایش که برخلاف آرکا رنگی است می‌دهم:
- حتما، ممنون.
- نوش جون!
سکوتمان به ثانیه نمی‌کشد که دوباره با همان لحن آرام به قول مامان خانومانه‌اش ادامه می‌دهد:
- رها اگر بدونه شما اینجایید، مسیر کلاسش تا اینجا رو می‌دوئه.
- عزیزم! منم خیلی دوست دارم ببینمش دوباره.
نگاهی به ساعت روی دیوار می‌اندازد:
- چنددقیقه دیگه باید برسه.
آرکا با صورتی که هنوز هم خیسی آب روی آن خودنمایی می‌کند، در را پشت سرش می‌بندد و همانطور که دوباره با دکمه سرآستینش ور می‌رود
کنار اپن آشپزخانه می‌ایستد:
- کمک نمی‌خوای مامان جان؟
مادرش با حض نگاهش می‌کند، من هم.
- نه عزیزم تو برو بشین کنار خانومت غریبی نکنه.
از خدا خواسته و با خنده روی چشمی می‌گوید و آسمان به گمانم می‌رود پی نخود سیاه آن هم به بهانه تماس گرفتن با رها.
آرکا روی مبل کنارم با روی پا می‌اندازد و همانطور که دکمه‌اش را در دست نگه داشته دستانش را تکان می‌دهد به نشانه اینکه باید خودم دکمه را ببندم.
آرام می‌خندم و خودم را کمی سمت او متمایل می‌کنم و همانطور که دکمه بددوخت را جا می‌اندازم می‌گویم:
- زشت نباشه یه وقت جناب اعتمادی نمی‌تونه دکمه سرآستینش رو ببنده؟
دستان مشت شده‌اش را زیر چانه‌اش قرار می‌دهد و با نگاهی که تعریفی از آن ندارم جز دوست داشتن، لب می‌زند:
- از این قشنگ‌تر نمی‌شد باشه.
متوجه می‌شوم که پاسخش تنها ربطی هم ندارد به دکمه سرآستینش و جناب اعتمادی‌ای که گفتم، مسیر جمله‌اش احتمالا مقصد نگاهش است. ابرویی بالا می‌اندازم و همانطور که تکیه می‌زنم به مبل و نگاهم را در خانه می‌چرخانم، می‌گویم:
- تازه کجاشو دیدی؟
تصنعی ابرو درهم می‌کشد به نشانه فکر کردن و شیطنت‌آمیز می‌گوید:
- همه جاش رو.
لب می‌گزم از شرم و با خنده جایی نزدیک به گوشش زمزمه می‌کنم:
- آرکا! شبیه به این نوجوون‌های بیست ساله جلف نشو.
-شبیهشونم؟
از موهای سمت بالا شانه‌ شده‌اش چشم می‌سُرانم به مقصد تیله‌های قهوه‌ای‌ رنگ چشمانش و حتی چین‌های ریز کنار چشمش را هم از قلم نمی‌اندازم، مردمک‌هایم را میان ته‌ریش‌هایش می‌لغزانم، روی لب‌هایش کمی بیشتر مکث می‌کنم. امنیت آغوشش را با چشم‌هایم مرور می‌کنم و دستان لاک‌خورده‌ام را روی دستانش که دور دسته مبل حلقه شده قرار می‌دهم.
آرکا مقایسه‌اش هم حتی خنده‌دار است با آن نوجوا‌ن‌های جلفی که همیشه با دیدنشان ابرو درهم می‌کشم. آرکا و امنیت آغوشش، استواری قدم‌هایش، محبت چشمانش، اصالت لبخندش یا حتی برق تیز دکمه سرآستین پیراهن مردانه طوسی رنگش!
صدای جیغ دخترانه‌ای که کلمات نامفهومی را برزبان می‌راند، ما را از خلوت دونفره‌مان و آسمان و حاج خانوم را از آشپزخانه، بیرون می‌کشد.
صدای کوبش در، دنباله صدای رها می‌آید و من بی‌اختیار تک خنده‌ای می‌کنم. آسمان در را قبل از سرسام گرفتن هرچهارنفرمان، باز می‌کند:
- ای بابا دختر چته!؟
نفس‌نفس‌زنان چشمانش را درخانه می‌چرخاند و با دیدن آرکا تقریبا خودش را در آغوش او پرتاب می‌کند.
آرکا مانده میان اخم و لبخند و دست آخر هم با همان سردرگمی دستانش را حلقه می‌کند دور دخترک هجده‌ساله‌ ظریف و قدبلندی که به گمانم چشم‌هایش به مادرش رفته و قامتش به همین مردی که او را در آغوش گرفته.
- دیر به دیر میای پیش ما.
آرکا روی مو‌هایش را می‌بوسد و او را کمی خارج می‌کند از آغوشش و با لحن پدرانه‌ محکمی می‌گوید:
- اولاً سلام، دوماً خوش اومدی جیغ جیغو، سوماً برا چی دوییدی تا اینجارو اونم با این سر و صدا خطرناکِ، چهارماً به زن‌دایی خوش آمد نمی‌گی؟
با لبخند رها را نگاه می‌کنم که قدش از من حدودا خیلی بلندتر است و با همان لبخند می‌گویم:
- پنجماً سلام!
صمیمانه من را در آغوش می‌کشد:
- اون اولاً دایی بود.
آسمان با اخطار و مادرانه نامش را می‌خواند و من با لحنی که کمی شیطنت‌آمیز است شانه‌‌ای بالا می‌اندازم:
- داییت پنج_هیچ عقبِ.
حاج‌خانوم به بهانه آوردن شام سمت آشپزخانه می‌رود و آسمان همانطور که سمت مادرش می‌رود، اصرار من برای کمک کردن را انکار می‌کند و قول می‌دهد که دفعه بعد بگذارد که خودم تک و تنها سفره را آماده کنم.
آرکا با زنگ خوردن تلفنش از من و رها عذرخواهی می‌کند و رها همانطور که گوشی‌اش را دست گرفته کنارم می‌نشیند و صفحه چتش با نمی‌دانم چه کسی را رو‌به‌رویم می‌گیرد، عکس سنِد شده را باز می‌کند و می‌گوید:
- عشقِ دایی رهیِ، به کسی نگی ها!
چشمانم با لبخند روی عکس نقش بسته بر اسکرین قفل می‌شود و دوجفت چشم‌رنگی شیطان که روی صفحه نقش بسته.
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
یک قاشق از اناری که خاله گلپر زده را در دهانم فرو می‌کنم و پر از لذت رو به مامان می‌گویم:
- بخور! اونقدر خوشمزست که.
بدون اینکه نگاهم کند قرآن درون دستش را ورق می‌زند و من بازهم سعی می‌کنم به رو نیاورم که مامان قهر است با من.
تازگی‌ها همه را دلگیر می‌کردم انگار. دریا را که دلخور بود بابت اجاره خانه‌اش که پرداخته بودم، مامان را که دخترش بله گفته بود بعد از سه بار پرسش عاقد و خودش نبود، نسترن را که از من قول گرفته بود در خانه خانواده آرکا برایش عکس‌های رهی را پیدا کنم، برایش بفرستم و من اصلا عکسی ندیده بودم در خانه‌شان و آرکا را...
آرکا که می‌دانم قطعا ترک برداشته بود اما می‌خواست محکم بماند، مهربان، حامی، همسر!
قاشق دیگری از انار را درون دهانم فرو می‌کنم:
- نمی‌دونی چقدر گرون شده که! همه چی گرون شده.
خاله اشاره می‌کند که خیلی خوب دارم پیش می‌روم و مامان هم بالخره نیت می‌کند با من صحبت کند که می‌گوید:
- اون شوهر پولدارت برات نمی‌خره؟
خاله لبش را به دندان می‌کشد و من قاشق بعدی انار را در دهانم فرو می‌کنم و چقدر تلخ است این یکی، زهر است به جای انار انگار.
شوهر پولدارم بر خلاف اصرار‌های من که گفته بودم برای خانه‌ام خرید نکند، هربار با دست پر می‌آمد و دیدن کیسه‌‌های پر از انار در دستان مردی که انار را برای او دوست‌داشتم اصلا، رویای زیبایی بود که حقیقت یافته.
حتی قاب زیباتر این روزهایم آن باری بود که با آن تیپ رسمی و جدی‌اش سبد نوشابه‌های مشکی شیشه‌ای را دست گرفته بود و سعی داشت در را با پایش باز کند، من از خنده ریسه رفته بودم و او وقتی پیشانیم را می بوسید گفته بود که درد و بلای خنده‌هایم را به جان می‌خرد همیشه.
هوای خانه خفقان گرفته دوباره، پیامک نقش بسته روی تلفن را می‌خوانم و خب خیلی سخت است اینکه نمی‌توانم تعارف کنم تا شوهر پولدارم بیاید داخل خانه پدری‌ام.
شال قرمز رنگم را بر سرم می‌کشم و کوله‌ام را دست می‌گیرم.
- من می‌رم آرکا دم در، کاری ندارین با من؟
- برو فدات شم،مواظب خودت باش خاله جان.
گونه خاله را می‌بوسم و به مامان هم با اینکه نخواسته بود، قول می‌دهم که مواظب خودم باشم.
قبل از اینکه در نیمه‌ شیشه‌ای و قدیمی خانه را ببندم صدای پر از حسرت مامان که طعنه می‌زند سرمای هوا را بیشتر می‌کند:
- نگاه تو رو خدا شال نندازه سنگین تره، کاش یحیی نبینه اینارو!
***
- سلام
با دیدن من تکیه‌اش را از ماشین می‌گیرد و تک قدمی برمی‌دارد:
- سلام عزیزم.
نگاه او هم روی موهای آشفته‌ام طوریست که انگار می‌خواهد که اینطور نباشد اما خب آرکا هیچ وقت از این عادت‌ها نداشت که بگوید.
شالم را کمی روی سرم جلو می‌کشم و لبخند روی لبش نشان از این دارد که درست فکر کرده‌ام. نسیم ریزی که می‌آید شالم را از سرم می‌اندازد و منِ کلافه هرچقدر سعی می‌کنم تکه پارچه قرمز رنگ را بر سرم مرتب نگاه دارم، موهایم و باد سرکشی می‌کنند، با اخم و لبخند در تاریکی کوچه رو‌به‌رویم می‌ایستد و دستانش پر شالم را می‌گیرند:
- کمک کنم؟
بدون شنیدن پاسخم موهایم را زیرشال سر می‌دهد و حرکت نوازش وار انگشتانش روی پیشانی و موهایم، دوست داشتنیست.
- ممنون.
دستم را به کوله‌ام بند می‌کنم و خودم را کمی نزدیک تر می‌کنم به او از سرما:
- می‌دونی دلم چی می‌خواد؟
دستانش را پشت کمرم قرار می‌دهد و همانطور که سمت در ماشین راهنمایی‌ام می‌کند کنار گوشم می‌پرسد:
- لبو؟
در ماشین می‌نشینم، یکی از دستانش را روی در ماشین قرار می‌دهد و کمی خم می‌شود برای دیدن من.
- خونه باشه، پنجره‌ها رو باز کنیم روی زمین جا بندازیم جلوی بخاری توی اتاق من، بعد اینقدر سفت بغلت کنم که مطمئن شم یکی شدیم با هم.
دستانم را بوسه کوتاهی می‌نشاند:
- می‌ریم خونه، جلو بخاری، بغلت می‌گیرم، اونقدر که یادت بیاد ما خیلی سال پیش یکی شدیم باهم.
در را رویم می‌بندد و وقتی ماشین را دور می‌زند احساس می‌کنم که خوشبختی حتی روبه‌روی خانه مادری که با من قهر است هم خیلی دور نیست.
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
دست و پایم را کمی کش و قوس می‌دهم و موهای بهم ریخته‌ام را پشت گوشم سعی می‌کنم مهار کنم. صدای آرکا که خارج از اتاق انگار با کسی صحبت می‌کند می‌آید.
بافت آبی رنگم را روی تاپ سفیدم تن می‌کنم و درجه بخاری‌ای که کنارش خوابیده بودیم را زیاد.
قبل از اینکه در اتاق را که بسته تا احتمالا از خواب بیدار نشوم را باز کنم، بی‌اختیار حرف‌هایش را استماع می‌کنم.
- یعنی خودش حتما باید باشه؟ من می‌تونم آدرس اون خونه رو یه جوری پیدا کنم.
حدس و گمان‌هایی که ناگهان میان سرم پرواز می‌گیرند آنقدر آزاردهنده است که درب اتاق را باز می‌کنم و آرکا که تلفن به دست میان خانه ایستاده با نیم تنه برهنه، با لبخند سری برایم تکان می‌دهد و در تلفن چیزی شبیه به خداحافظی را زمزمه می‌کند.
- صبح بخیر قشنگم.
همانطور که مسواک را درون دهانم می‌چرخانم از در باز مانده سرویس، صبح بخیر را به سختی می‌گویم و او تک خنده‌اش را احتمالا در جهت لحن خنده‌دار من رها می‌کند، چهره‌ام کمی رنگ پریده به نظر می‌آید اما اینکه خوبم، اینکه این روزها یک جور دیگری خوبم چیزی نیست که قابل توجه نباشد.
پشت میز نهارخوری پا روی پا انداخته، همانطور که وارد آشپزخانه می‌شوم می‌گویم:
- سرصبحی نگرد تو خونه دختر مردم!
بدون اینکه سرش را از تلفنش خارج کند با لبخند کوتاهی زمزمه می‌کند:
- همسرم.
- پاشو صبحانه رو آماده کن.
- مهمون نواز نیستی اصلا.
با لحن خودش تکرار می‌کنم:
- مهمون نه! همسرم.
همزمان با خنده‌اش از جا بلند می‌شود و دستانش که از پشت دور شکمم حلقه می‌شوند مانع ادامه مسیرم سمت یخچال می‌شود، چانه‌اش را روی سرشانه‌ام که حالا بافت از آن سرخورده، قرار می‌دهد و کنار گوشم لب می‌زند:
- البته که صبحانه هم آماده می‌کنم. اما اگر بدونی چقدر لذت بخش اینکه بشینم و تو رو تماشا کنم وقتی دور آشپزخونه می‌گردی که صبحانه آماده کنی، موهات رو گاهی میون کارت پشت گوش هول می‌دی، زیر لب غر می‌زنی و منتظری وقتی حواسم خیلی پرت تلفنم شد، سری پشتت رو بهم کنی و یواشکی کیک و نوشابه بخوری.
متوجه می‌شوم که جمله پایانی‌اش را با کمی لبخند بیان می‌کند و من با یک چرخش در چشم‌هایش نگاه می‌کنم و حیرت‌زده می‌پرسم:
- اون روز خیلی حواست ولی پرت تلفنت بود، چطوری فهمیدی؟
فاصله دستانش که حالا دور کمرم حلقه شده را کمتر می‌کند:
- من حواسم همیشه جمع شماست خانوم.
سرم را کمی رو به عقب پرتاب می‌کنم و ریز می‌خندم، نگاهش آنقدر روی خنده‌هایم شیرین نشسته که دلم می‌خواهد تا شب همینطور آرام و یکنواخت و دندان نما بخندم.
- پس حالا که دیدی و هیچی نگفتی یعنی دیگه عیب نداره که بخورم!
فاصله ابرو‌هایش کم می‌شود، سرش را کمی جلو می‌کشد و با دست آزادش مو‌هایم را پشت گوشم هول می‌دهد:
- اون روز اونقدر با ذوق داشتی شبیه به بچه‌ها می‌خوردی که نتونستم از دستت بگیرم، اما دیگه نمی‌تونی بخوری، اول صبح نوشابه خوب نیست.
شبیه به خودش ادایش را در می‌آورم:
- اول صبح نوشابه خوب نیست! من دخترت نیستم، زنتم، زنت!
پیشانی‌ام را می‌*بو*سد:
- من ولی هم پدرتم
هردو چشمم را نرم می‌*بو*سد:
- هم برادرتم...
لب‌هایش گونه‌هایم را نوازش می‌کند:
- هم رفیقتم...
روی لب‌هایم، چشم‌هایش کمی مکث می‌کند و کوتاه، عمیق اما نفس‌گیر برای اثبات جمله بعدی‌اش می‌کوشد. لب‌هایش را که جدا می‌کند، محکم می‌گوید:
- هم عاشقتم!
باور جمله آخرش چیز سختی نیست، همینکه اول از همه و دور از هرگونه هوسی پیشانی‌ام را بوس*یده بود و چشم‌هایم را ثابت می‌کرد که آرکا انتخاب درستی بوده که ارزش این همه سال صبر کردن را داشته.
با صدای زنگ تلفنش از من عذرخواهی می‌کند و سمت در اتاق می‌رود، اینکه نباید محتوای مکالمه‌اش را بدانم، واضح است از حرکاتش رفتنش و حتی حس حرص نشسته میان چشم‌هایش دامن می‌زند بیشتر به اینکه اشتباه گمان نمی‌برم درباره دلیل تماس‌هایش.
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
رو‌به‌روی میز زند ایستاده‌ایم و من دارم تمام تلاشم را می‌کنم تا به غرغر‌های زیرلبی آذین که کنارم ایستاده نخندم.
- خانوم باقری و جناب حسینی حلش می‌کنن.
نا‌امیدانه سر بالا می‌آورم و اینقدر این چندوقت اخیر کم کار شده بودم که ترجیح می‌دهم برای بقای شغلم اعتراضی نکنم.
- چندروز طول می‌کشه؟
- بستگی به خودتون داره.
دلم می‌خواهد زیر لب ادایش را دربیاورم اما حیف که رو‌به‌رویم نشسته. بالخره ما را مرخص می‌کند.
- آذین جان می‌خوای تو جای من برو؟
چشم‌غره‌ای به لحن پر از خنده من می‌رود:
- نه برو با محسن جونت خوش باش!
- محسن جونم یا محسن جونت؟
با غرش چشم‌هایش من را پشت در اتاق زند جا می‌گذارد و من با خنده‌هایم، هم مسیر با چشم‌های عاشق محسن بدرقه‌اش می‌کنم. این سفر شاید فرصت خوبی بود تا بتوانم این کچل ریش‌دار لجباز را قانع کنم که اشتباه می‌کند اگر منتظر ابراز علاقه آذین مانده است. شاید هم باید بترسانمش از از دست دادن این دخترک پر سر و صدای جیغ‌جیغو.
پشت میزم می‌نشینم و روزنامه کنارم را تا کنار بینی‌ام بالا می‌آورم، چشم‌هایم را می‌بندم و دم عمیقیی می‌گیرم از عطر واژه‌هایی که بعضی‌هایشان بوی مرگ می‌دادند و بوی تولد هم می‌رسد از برخی‌هایشان.
جرعه‌ای از نوشابه کنار دستم را سر می‌کشم و تاریخ اولین پرواز ها را به مقصد شیراز جستجو می‌کنم، بهتر است شاید هم که اول به آرکا خبر بدهم و بعد در فکر خریداری بلیط‌ها باشم. سرم را میان دستم فشار می‌دهم از سردرگمی فکر‌هایم و تمام نوشابه درون شیشه را بدون وقفه سرمی‌کشم، انگار که خون تازه به مغزم رسیده باشد و ذهن داغ کرده‌ام خنک شده باشد.
***
شالم را در آینه آسانسور کمی جلو می‌کشم و سعی می‌کنم تار‌های فر خورده مویم را پشت گوشم ثابت نگه دارم. آنقدر خسته‌ام حالا که حتی می‌توانم به صدای نازک اپراتور آسانسور خانه آرکا هم حسادت کنم و یا از گرسنگی تمام شیرینی‌های درون جعبه را بدون وقفه تمام کنم.
چشم‌غره‌ای به صدای اپراتور می‌روم و در باز خانه را هول می‌دهم.
آرکا همراه با سلامش شیرینی و کوله‌ام را از دستم می‌گیرد:
- کاپشنت رو درار خیس.
- سلام جناب.
- نگفته بودی می‌آی؟
کاپشنم را روی رادیاتور کنار پذیرایی می‌گذارم تا وقت رفتن خشک شده باشد:
- یه کلید یدک باید برام بسازی.
صدایش از آشپزخانه به گوش می‌رسد:
- یادم بنداز داشتی می‌رفتی بدم بهت.
وارد آشپزخانه می‌شوم و حرکاتش را که سعی در دم کردن چای دارد نگاه می‌کنم، خودم را روی اپن بالا می‌کشم و نگاهم را روی انبوه کاغد‌های روی میز می‌چرخانم:
- اوه! زیادن چقدر این‌ها.
قوری را روی سماور قرار می‌دهد و نگاهی به من که روی کابینت نشسته‌ام می‌اندازد:
- نیفتی لطفا!
پاهای آویزانم را تکان می‌دهم:
- قصه می‌نوشتی؟
جعبه شیرینی‌هایی که حالا در ظرف چیده را درون سطل قرار می‌دهد، نگاهی به برگه‌های روی میز می‌اندازد و با لحن پر از خنده‌ای می‌گوید:
- قصه!
دست‌های خیسش را وسواس‌گونه با حوله کنار ظرفشویی خشک می‌کند و دستانش را دو طرف بدن من روی کابینت قرار می‌دهم، حالا از این موقعیت‌ مکانی آنقدر هم قد شده‌ایم که احتیاج نیست اصلا سرم را برای نگاه کردنش بالا بیاورم.
- آره قصه می‌نوشتم، قصه دخترک مو فرفریِ چشم و ابرو مشکی، دامن چین‌دار که...
سرش را کمی در گوی گردنم فرو می‌کند:
- که عطر گلاب و بابونه می‌ده.
دستانم روی شانه‌هایش قرار می‌دهم:
- تو بوی خاک خیس می‌دی، مثلا انگار رو چمن‌های پارک دانشجو یه دل سیر بارون باریده باشه، اونجوری!
با لبخند نگاهم می‌کند و کمی گردنم را روی شانه‌ام خم می‌کنم:
- مسابقه بدیم؟ انار دون کنیم.
هوم بلند بالایی می‌کشد:
- و برنده؟
- طوری مغرورانه می‌پرسی انگار تو قرار برنده شی!
- شک داری؟
خنده مصنوعی‌ام را سر می‌دهم:
- بامزه بود. حالا می‌خوایم جدی صحبت کنیم.
سرش را بالا و پایین می‌کند:
- بله بفرمایید گوش می‌کنم.
- معلوم که من برنده می‌شم، پس یه چیزی انتخاب کن که سخت برات تموم نشه.
- تو انتخاب کن.
- هرکی بُرد هرکاری خواست انجام می‌ده و بازنده هم حق مخالفت نداره.
کمی ابرو درهم می‌کشد در جهت فکر کردن به حرفم:
- هرکاری؟
تند تند به نشانه تایید سرم را تکان می‌دهم:
- اوهوم! هرچی.
- تا کِی؟
- تا آخر شب مثلا.
لبخند کجی روی صورتش می‌نشاند:
- فکرش رو کردی به احتمال زیاد من برنده می‌شم.
- امشب حس شوخ‌طبعیتون حسابی گل کرده جناب اعتمادی.
- می‌بینیم
- ببینیم!
دستانش را دو طرف کمرم قرار می‌دهد و با یک حرکت من را روی زمین قرار می‌دهد، سرش را برای بو*سید*نم کمی جلو می‌کشد که با کمی تلاش از میان حلقه دستانش می‌گریزم و پر از شیطنت می‌گویم:
- از تاثیرات کرفسِ دو‌کیلو کم‌کردم از همه جا رد می‌شم.
با خنده و محبت می‌پرسد:
- نه بابا! دو کیلو اینقدر موثره؟
- بازی رو نپیچون انار‌ها رو بیار، امشب شب سختی در پیش داری، چه کار‌ها که قرار نیست بکنم!
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
تکیه‌ام را به پشتی صندلی می‌زنم و نفس عمیقم را بعد از آن همه هیجان و خنده رها می‌کنم:
- گفته بودم که من برنده می‌شم!
اوهم تکیه‌اش را به صندلی می‌زند و دستانش را روی میز درهم قلاب می‌کند:
- فراموشم شده بود تو قهرمانی.
روی میز خم می‌شوم و دستانم را نمایشی به هم می‌مالم:
- خب بریم سراغ جایزه!
دست به سی*ن*ه و منتظر می‌نشیند:
- بفرمایید.
- بریم شهربازی، هرچی من گفتم باید سوار شیم.
اوهم خم می‌شود و دستانش دستانم را که روی میز قرار دارد را بازی می‌گیرند و با نیمچه لبخندی می‌گوید:
- می‌گفتی دلت می‌خواد بری، می‌بردمت. نیازی نبود به شرط بندی.
- هی هی! دلت رو صابون نزن، همین‌جا تموم نمی‌شه.
- تموم هم نشه.
***
میان همهمه شهربازی دستانش را محکم تر می‌گیرم و لبخند من و اخم‌های ناشی از سر و صدای زیاد آرکا، تناقض زیادی را به دوش می‌کشند.
با دستانم تاپی که برای بزرگسالان تهویه شده را نشانش می‌دهم و پر از ذوق می‌گویم:
- اول باید اون رو سوار شیم باهم.
مسیر دستانم را دنبال می‌کند:
- شما سوار می‌شی، من تماشا می‌کنم.
پر از اخم و دست به سی*ن*ه رو‌به‌رویش می‌ایستم:
- می‌دونی که خیلی دلرحمانه دارم از جایزم استفاده می‌کنم.
چهره‌اش را کمی در هم می‌کشد و انکاری می‌پرسد:
- واقعا توقع نداری که من این وسایل رو سوار شم؟
- اگه سوار نشی طور دیگه‌ای جایزم رو استفاده می‌کنم، یادت نرفته که چی بود؟ من هرکاری بخوام انجام می‌دم و تو اصلا حق مخالفت نداری.
- چطوری استفاده می‌کنی؟
- اینطوری که، شما الان سوار ماشین می‌شی می‌ری خونه، من اینجا می‌مونم، تنهایی حال می‌کنم بعد تا خیابون ولیعصر قدم می‌زنم، از این جوجه‌فروشی کثیف‌های کنار خیابون، چند تا سیخ جوجه می‌خورم، بعد هم می‌خوام طلوع آفتاب رو از سکو‌های رو‌به‌روی تئاتر شهر دید بزنن.
با ابروهای درهم دستانم را می‌گیرد:
- عزیزم حس می‌کنم تازگی‌ها به ساعت دسترسی نداری، البته هوا رو هم که ببینی متوجه می‌شی که تاریک.
شانه‌ای بالا می‌اندازم:
- شرط بستی، پای حرفت بمون. یا سوار می‌شی یا تنهایی برمی‌گردی خونه.
- ماوا!
لحن خودش را تقلید می‌کنم:
- آرکا!
- الان باهم تا خیابون ولیعصر قدم می‌زنیم، البته که جوجه‌های کثیف خوردن رو فاکتور می‌گیریم، می‌ریم یه جا شام می‌خوریم باهم و بعد می‌تونیم دوتایی رو‌به‌روی سکوی تئاترشهر طلوع خورشید رو تماشا کنیم.
این شرایط پیشنهادی هم چیز بدی نبود برای گفتن خبر سفرم، اما، پس همهمه شهربازی و لبخند از سر ذوق من چه؟
همانطور که سمت در ورودی راه کج می‌کنم می‌گویم:
- باشه.
دستانم را قبل از اینکه دور شوم می‌گیرد و من را وادار به ایستادن می‌کند، حصار دستانش:
- اول اون تاپی که دوست داری رو سوار می‌شی، بعد!
پر از ذوق و بی‌اختیار دستانم را دور گردنش حلقه می‌‌کنم و انگار ماوای همیشه نیست که در گوشم زمزمه می‌کند: بی‌خیال اینکه از آغوش همسرم آن هم میان شلوغی شهربازی آویزان شده‌ام.
آرکا ناچاراً دستانش را دور کمرم حلقه می‌کند و کنار گوشم هشداردهنده می‌گوید:
- آخرین صندلی خالی تاپ داره پر می‌شه.
در عرض ثانیه‌ای از روی پنجه پاهایم پایین می‌آیم و فاصله خودم تا تاپی که آماده حرکت است را پرواز می‌کنم و میام تمام نفس‌نفس‌هایم صدای فریاد هشدار دهنده آرکا که به گوش می‌رسد، لبخند بر لبم می‌نشاند:
- ندو! مواظب باش!
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
چای‌ها را سعی می‌کنم جوری نگه دارم که نسوزم، نزدیک آرکا می‌شوم و رو‌به چشم‌هایش که از وقتی رفتم چای بگیرم تا حالا که دارم برمی‌گردم، خیره مسیر من بوده، می‌گویم:
- از اینجا تا پیش حاج بابا، دو قدم راه کسی منو نمی‌خوره!
خودم هم دلم می‌گیرد از حرفم، یادم می‌افتد انگار که من بلد نبودم مراقب خودم بودن را!
چای‌ها را به دستانش می‌دهم و روی سکو می‌نشینم:
- شاید هم حق داری همیشه اینقدر نگرانم باشی، من بلد نیستم مواظب خودم باشم.
چای خودم را ازدستش می‌گیرم و شانه‌ای بالا می‌اندازم:
- نبودم.
دست آزادش را دور شانه‌هایم حلقه می‌کند و تکیه سرم را به شانه‌هایش می‌دهم.
- من اگر نگرانم برای این نیست که تو بلد نیستی از خودت مراقبت کنی، تو می‌تونی، من نمی‌تونم بی‌خیالت باشم.
- من...
جمله‌ام را شاید اگر نصفه رها کنم بهتر باشد برای حال هردونفرمان، در خلوت دو نصف شبی تئاتر شهر، عطر چای‌های حاج بابا و دستان حلقه شده آرکا دور شانه‌هایی که صاحبشان به او پناه آورده، اویی که گفته بود قبل ترها که من پناهش هستم.
- تو چی؟
- هیچی...
حرکت انگشتانش روی بازو‌هایم کمی قلقک‌وار است که لبخند روی لبم می‌نشاند.
- گوش می‌کنم.
- من... یه بچه رو کشتم...که شاید بعدتر‌ها...بهم مامان می‌گفت.
من را به خودش نزدیک تر می‌کند و چانه‌‌اش را روی مو‌هایم قرار می‌دهد:
- تو درست‌ترین کاری کردی که یه مادر می‌تونست برای بچش انجام بده.
- تو خیلی خوبی آرکا!
جایی که چانه‌‌اش قرار داشت را می‌بوسد و می‌گوید:
- بگو!
نگاهم را می‌چرخانم روی سایه ماه که در آب ته حوض رو‌به‌رویمان افتاده:
- چیو بگم؟
- دستانش از روی بازو‌هایم بالا می‌آیند و مو‌های رقصان میان صورتم را پشت گوشم هول می‌دهند، نگاهش نمی‌کنم، حس می‌کنم اما نگاه او هم جای روی سایه ماه نیمه سنگینی می‌کند در حالی که دست‌های حلقه شده‌اش، موهایم را بازی گرفته‌اند.
- از عصر می‌خوای یه چیزی بگی بهم، بگو!
- می‌دونی که همسرت شاغل؟
با فاصله دادن من از خودش و نگاهی که می‌کند، یعنی موضوع برایش از حالا به بعد جدی است، پاهایم را روی سکو چهارزانو می‌کنم و رو به او می‌نشینم. نگاه ناراضی‌اش را روی من می‌چرخاند:
- سرما می‌خوری!
- یه گزارشی هست، از همون‌ها که روزنامه‌ها واسه اول منتشر کردنش، سر و دست می‌شکنن.
دستانش را دور لیوان پلاستیکی چای نیم‌خورده‌اش که حالا سرد شده، حلقه می‌کند و خیره به رو‌به‌رویش سرتکان می‌دهد:
- من و محسن انتخاب شدیم که بریم.
نامفهوم نگاهم می‌کند، شاید چون سابقه نداشته گزارش کار‌هایم را از سرکار برایش بیاورم، شاید چون شبیه به مرد‌های خانواده‌ام نیاز نمی‌دانست که همسرش از او اجازه بگیرد.
- باید بریم شیراز، هرچه سریع تر!
نگاهش را از ساختمان عظیم رو‌به‌رو نمی‌گیرد اما فک سخت شده‌است کافیست که بدانم به مذاقش خوش نیامده خبرم.
چون ماوا بودم هنوز هم، چون هنوز هم دختر حاج یحیی هستم، بی‌اختیار می‌پرسم:
- اجازه می‌دی؟
نگاهش ناراضی است اما سمت من کمی متمایل می‌شود،دست‌هایم را میان دست‌هایش می‌گیرد و آرام می‌گوید:
- تو نیاز به اجازه من نداری عزیزم. من فقط می‌تونم به عنوان همسرت که برات احترام قائلم آرزوی موفقیت کنم برات.
لبخند روی لبم بی‌اختیار است، لبخندی می‌زند و اضافه می‌کند:
- و بگم که تو این مدت که قرار نباشی، دلم برای اینطور نگاه کردنت تنگ می‌شه.
- کاش صدات رو کلفت می‌کردی می‌گفتی اصلا هم حق نداری بری، بعد من ته دلم قرص می‌شد که قرار نیست یه ذره‌هم ازت دور باشم.
تک‌خنده‌ای می‌کند و به شوخی می‌گوید:
- خب باشه هنوز هم دیر نیست.
بازویش را می‌گیرم و با خنده لب می‌زنم:
- شوخی می‌کنم.
از جا بلند می‌شود و دستانش را برای بلند کردن من دراز می‌کند:
- بریم خونه، سردِ!
به کمک دستانش از جا بلند می‌شوم و لباس احتملا خاکی شده‌ام را می‌تکانم:
- ماشینت موند دم شهربازی.
- با آژانس می‌رم خونه، فردا ماشین رو میارم.
دلم می‌خواست مامان این همه محترم بودنش را می‌دید، این را که می‌تواند بماند خانه من اما نمی‌ماند تا خودم نخواهم ، احترام می‌گذارد به عقایدم، سنت‌های خانواده‌ام، خودم!
تا کنار خانه قدم می‌زنیم و رها کردن دستانش سخت به نظر می‌آید حالا که مرد مقابلم امیرآرکاست.
کلید را در قفل در می‌چرخانم و می‌گویم:
- تو نمی‌آی شیراز؟
- این هفته یه سری کار دارم، تو هم سعی کن بیشتر از یه هفته نمونی.
- سعی می‌کنم طول نکشه.
گونه‌ام را بعد از اطمینان از خلوتی خیابان می‌بوسد، شب به خیر می‌گوید و منتظر می‌ماند تا داخل شوم.
شب به خیر می‌گویم، در را پشت سرم می‌بندم و به دلشوره‌هایم فکر می‌کنم از انتقامی که حامی سال‌ها پیش می‌خواست بگیرد و به جایش رد خونش آسفالت یکی از کوچه‌های تهران را رنگی کرد و حالا شک ندارم آرکا هم پی همان انتقام است!
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
چمدانم را دست محسن می‌دهم و کمی دور می‌شوم. شماره آرکا را می‌گیرم، بعد از خداحافظیمان در فرودگاه، تاکید کرده بود که وقتی رسیدم حتما با او تماس بگیرم.
- سلام عزیزم!
- سلام جناب! خواب که نبودی؟
- الان با خیال راحت می‌تونم برم بخوابم.
کمی از شلوغی جمعیت فرودگاه، بیشتر فاصله می‌گیرم:
- چشمت روشن!
سکوت می‌کند و من دلیل چشم روشنی‌ام را می‌گویم:
- شنیدم شوهرخواهرم داره برمی‌گرده.
می‌خندد:
- بردارشوهرت رو می‌گی دیگه؟
- سنگ ننداز پای ازدواج اینا.
دوباره احساس می‌کنم که می‌خندد:
- چشم.
- به نسترن گفتم تا فردا رفت سر کار و رهی رو دید یه سلفی ازش برا من بفرسته، بالخره بعد هشت سال روشن شه چشمم به جمالش! شما که عکس نمی‌دی.
دوباره لحنش صدای خنده دارد، و من هم لبخند می‌زنم:
- تو گوشی من عکس نیست اصلا!
- پس الان عکس‌هایی که می‌فرستم رو ذخیره کن!
باصدای محسن که روی سرش انداخته، هول‌هولکی از آرکا خداحافظی می‌کنم و در گروه بچه‌های اداره و برای نسترن و دریا، می‌نویسم که رسیده‌ایم. و تماس با خاله را برای بعد از رسیدن به هتل موکول می‌کنم.
***
حوله را دور موهایم می‌پیچم و روی تخت می‌نشینم. اولین سلفی‌ای که باهم گرفتیم وقتی که خودش را زده بود به خواب روی مبل خانه من را برایش می‌فرستم، عکس بعدی‌ای که ارسال می‌کنم را با لبخند نگاه می‌کنم، پشت فرمان نشسته و من سعی دارم وادارش کنم تا تن بدهد به یک عکس دونفره، بعدی عکس روز عقدمان است و آخرین عکسی که برایش ارسال می‌کنم از همه دوست داشتنی‌تر است، وقتی که پشتم نشسته بود و موهایم را تار به تار می‌بافت، از میان آینه شکارش کرده بودم، از آن عکس‌هایی بود که می‌توانستم با غرور به آهو نشانش بدهم اگر نیم تنه برهنه‌اش کار را خراب نکرده بود.
برایش می‌نویسم:
- این‌ها رو ذخیره کن کسی ازت عکس من رو خواست نگی ندارم!
تلفن را روی تخت می‌اندازم و با لبخند بافت سبز رنگم را تن می‌زنم و شروع به شانه کردن موهایم می‌کنم که پیامش می‌رسد، روی تخت چهارزانو می‌نشینم و با ابرویی بالا انداخته پیامش را می‌خوانم:
- این‌ها رو ذخیره می‌کنم اما اگر کسی عکس تو رو ازم خواست می‌گم ندارم!
کنار ایموجی خنده تایپ می‌کنم:
- انحصار طلب.
تلفن را کناری می‌گذارم و زیر پتو می‌خزم، چشم‌هایم را با لبخند می‌بندم اما قابل انکار نیست که برای آرکا نگرانم. برای مرد همیشه آرامی که اینبار می‌خواست آرام ننشیند!
***
- مراقبم قربونت برم!
- ...
- نه امروز می‌ریم بازار، دم مغازه‌ای که انفجار بوده، گزارش می‌گیریم زود برمی‌گردیم.
- ...
- چشم اول به شما می‌گم بعد به رئیسمون.
کمی من من می‌کنم و می‌پرسم:
- خاله تلفن رو آیفون نیست که؟
-...
- پول می‌ریزم به حسابت، دارو‌هاش رو بخری، نگو من دادم.
- ...
- بگو از کشوی آشپزخونه پول برداشتی، یادش نمی‌مونه که اونجا پول نزاشته.
- ...
- نه نگو! الان فکر می‌کنه آرکا پولش رو داده نمی‌خوره. هرقدر هم بگم پول خودم باور نمی‌کنه.
- ...
- چشم، شما هم مراقب باشید، فعلا!
تلفن را قطع می‌کنم و کمی رو‌به‌روی آینه می‌ایستم برای بهبود حالم. بی‌پولی آخرین چیزی بود که فکر می‌کردم میان تمام این بلبشو‌ها روزی بخواهم غصه‌اش را بخورم، انگار اما حالا که زندگی چیز دیگری پیدا نکرده برای آشوب کردن آرامش من، نوبت این یکی است!
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
محسن از سردر مغازه و و شلوغی بازار عکس می‌گیرد و هربار که از کنار من رد می‌شود، غرغر زیر لب‌اش شدت می‌گیرد:
- باید آهو رو میووردیم!
خنده‌ام را قورت می‌دهم و از میان نوار‌های زرد محوطه دور و بر مغازه با هزار توضیح و کارت روزنامه‌نگاری‌ام رد می‌شوم.
از مغازه تنها چیزی که مانده است دیوار‌های پوست پوست شده و بوی باروت و انفجار است.
انگار که به مختصر خرمشهر سال‌های پیش باشد این چهارچوب نه چندان وسیع. انگار عراقی‌ها که نه، نازی‌ها حمله کرده‌اند اینبار و آشوب را پشت سر خودشان جا گذاشته‌اند. نگاهم را بر در و دیوار مغازه می‌چرخانم و انگار که آینه باشد به جای دیوار که هر طرف خودم را می‌بینم.
مثلا گوشه سمت راست مغازه ماوای هجده ساله‌ای ایستاده است که چادرش را از کوله‌اش درمی‌آورد و سر می‌کند تا حاج یحیی بدون چادر نبیند ناموسش را. کمی آن‌طرف تر دخترک سربه‌زیر بیست ساله عاشقی بر پله‌های حیاطشان پناه گرفته تا اگر پدر عصبانی‌اش از زیر دستان بردار حامی‌اش توانست خارج شود تا لکه ننگ خانواده را پاک کند، صورتی که آرکا بو*س*یده بود بلایی سرش نیاید.
سر می‌چرخانم و رو‌به‌رویم ماوا دو بند کوله‌اش را سفت چسبیده و نگاه ترسیده‌اش را به ساختمان بلند رو‌به‌رویش دوخته، غافل از اینکه وقتی وارد این خانه شود هیچگاه همان ماوای قبلی را نمی‌تواند با خودش برگرداند.
کنار او ماوای بیست و دوساله‌ای با پیراهن سیاه خاکی کنار قبر برادرش ایستاده و سعی می‌کند گوش‌های وجدانش را بگیرد وقتی مادرش بر سر همسر حامی فریاد می‌زند که حامی به‌خاطر بودن دریا مرده.
سرمی‌چرخانم و این آخرین تصویر بیشتر از باقی‌شان تیشه به ریشه جانم می‌زند انگار که یک نمایش تراژدیِ درام روی صحنه اجرا رفته باشد.
ماوای بیست و هفت ساله پای مبل قرمز رنگ خانه تکیه زده و رو‌به‌رویش مردی حدودا سی و چندساله، کنار دیوار سعی دارد که منطقی بماند، مردی که چند لحظه پیش ترش از یک ارتفاع سقوط کرده بود.
- بفرمایید دخترم!
با صدای مهربان مرد میانسال رو‌به‌رویم که صاحب مغازه باید باشد چشم از ماوا‌هایی که شبیه به اینجا آوار شده بودند می‌گیرم و سعی می‌کنم با لبخندی تاسف آمیز نسبت به واقعه عجیب پیش آمده اظهار تاسف کنم.
حواسم را سعی می‌کنم از مرور خاطرات چند دقیقه پیش پرت کنم و بدهم به کارم، سعی می‌کنم خودم باشم، روزنامه‌نگاری که آخرین روز‌های بیست و هفت سالگی‌اش را می‌گذارند و زخم‌هایش را پشت پیراهن بلند چین دارش قائم کرده است. تمام تلاشم را می‌کنم اما انگار در پس ذهنم یک تصویر غریبه آشنا سعی دارد جولان بدهد، تصویر مرد منطقی آرامی که سعی بر انجام چیزی دارد که عاقبتش خیلی خوب نیست.
- دخترم خوبی؟
سرم را تکان می‌دهم:
- بله بله. می‌شه من چند لحظه وقتتون رو بگیرم.
اشاره‌اش را مهمان نوازانه به بیرون از مغازه سوخته می‌کند:
- آره دخترم، بیا بریم مغازه کناری. اینجای جا صحبت نیست.
با لبخند سری تکان می‌دهم و پشت سرش راه می‌‌افتم، زمزمه‌های زیرلبی و پر از اخم محسن که مضمونش معلوم است، لبخند روی لبم می‌نشاند.
***
دستانم را برایش بالا می‌آورم و تکان می‌دهم، کاپشن پفکی سیاه رنگی تن زده و از آن کت‌های بلند و مردانه رسمی‌اش خبری نیست، پاهایش را اندازه عرض شانه با کرده و دستی که از سوئیچ و گوشی خالی است را درون جیب شلوارش فرو برده. حق هم دارد این ساعت از نصف شب چه ربطی دارد به رسمی بودن.
چمدانم را به دستان محسن می‌دهم و مسیر کوتاه بینمان را تند تر قدم برمی‌دارم، از وقتی برگشته بود بی‌پروا شده بودم، از دویدن میان جمع، از عاشق بودن میان جمع دیگر حیا نمی‌کردم. از وقتی برگشته بود این مرد با اتیکت که حتی با کاپشن کمی جوان پسندانه‌اش و چشم‌های خسته باز هم نا‌خودآگاه احترام می‌خرد، بی پرواتر شده‌ام.
این چند قدم مانده به او قدم‌هایم را کندتر می‌کنم و لبخندم را کمرنگ‌تر می‌کند چشم‌های خسته قرمزش که به اصرار خودش ساعت چهار صبح از خواب بیدار شده بود تا دنبالم بیاید.
رو‌به‌روی او و انحنای کمرنگ لبش می‌ایستم و با توقفم، ابروهایش به هم نزدیک می‌شوند:
- همه عرض سالن فرودگاه رو دوییدی که حالا رو‌به‌روم وایسی نگاهم کنی؟
دوباره لبخندم رنگ می‌گیرد و می‌پرسم:
- باید چیکار کنم؟
دست‌هایش را در کمال تعجب دورم می‌پیچد و من را به خودش نزدیک می‌کند، کنار گوشم لب می‌زند با صدای بم خواب آلوده‌اش:
- باید بغلم کنی و با لحن خودت بگی سلام جناب!
دست‌هایم که کنارم جا ‌خوش کرده‌اند را دور تنش می‌پیچم و برای اینکه حرف‌هایم را به گوشش برسانم روی پنجه پا کمی بلند می‌شوم:
- اون وقت شما چی می‌گی جناب؟
من را از آغوشش فاصله می‌دهد، پر شالم را روی شانه‌هایم می‌اندازد و پیشانی‌ام را کوتاه می‌بوسد:
- می‌گم خوش اومدی به وطن شکوفه انار!
اشاره نامحسوسش به آغوشش بعد از کلمه وطن را روی هوا می‌گیرم و می‌زنم زیر خنده.
- آره بخند! بیا اینا رو از دست من بگیر شوهر ندیده!
آرکا لبخندی می‌زند و چمدانم را از دست محسن غرغرو می‌گیرد.
- احوال شوهر خواهر عزیز.
آرکا محترمانه دست‌های دراز شده محسن را می‌فشارد و تعارف می‌زند که او را هم سر راه تا خانه برسانیم.
سوئیچ پراید سفید رنگش را از جیبش خارج می‌کند:
- رخش جلو در منتظره.
دستانم را دور بازوی آرکا حلقه می‌کنم و می‌خندم:
- آره رخش!
با تکان بامزه لب و دهنش ادایم را درمی‌آورد و آرکا دستانم را که دور بازویش حلقه شده را درون دستانش می‌گیرد و با خداحافظی از محسن سمت پارکینگ فرودگاه راه می‌افتیم.
نگاهی به خورشید که کم کم دارد رخ نمایی می‌کند می‌اندازم و در جلو را باز می‌کنم قبل از اینکه سوار شوم و در را ببندم رو به آرکا که چمدانم را دارد در صندوق عقب جا می‌دهد، با لبخند و یک نفس عمیق می‌گویم:
- خداروشکر که زنده‌ای!
خودم را روی صندلی جلو پرت می‌کنم و منتظر نمی‌مانم تا واکنشش را ببینم. همین که هنوز بی‌گدار به آب نزده بود کافی بود برایم. از اینجا به بعدش را خودم بودم تا کار دست خودش ندهد. جایمان انگار عوض شده حالا!
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
کیسه‌ میوه‌هایی خریده بودم را پایین پایم قرار می‌دهم و تلفنی که بین شانه و گوشم قرار داده بودم را دست می‌گیرم:
- ای بابا! خودم می‌رم دیگه.
صدای خیابان از پشت خط به گوش می‌رسد و آرکا:
- عزیزم گفتم که زنگ بزن میام دنبالت.
به دیوار پشت سرم تکیه می‌دهم:
- می‌خوام قدم بزنم.
- تو این سرمای آخر زمستون؟! هوا بهتر شد برو قدم بزن.
پوف کلافه‌ای می‌کشم و می‌گویم:
- کی می‌رسی؟
- نزدیکم.
- زود بیا سرده.
صدایش کمی چاشنی خنده می‌گیرد:
- چیشد می‌خواستی قدم بزنی؟
چشم‌غره می‌روم و حالا او انگار از پشت تلفن متوجه حرکت حرص‌آلود چشم‌هایم می‌شود.
- مامانت خوب بودن؟
لبخند روی لبم می‌نشیند:
- مثلا هنوز قهر بود ولی برام کیک تولد درست کرده بود خودش.
با شوخی می‌گوید:
- الان نباید می‌گفتی تا مطمئن بشی که همسرت تولدت رو یادش یا نه!
شالم را جلو می‌کشم و لبخند بی‌اختیاری از واژه همسر روی لبم می‌نشیند:
- این الان آخرین دغدغم می‌تونه باشه.
- دغدغه مهم ترت چی؟
- این که همسرم جریمه نشه که داره پشت ماشین با من صحبت می‌کنه.
- کجایی؟ رسیدم همون لوکیشنی که داده بودی.
کمی دور و برم را نگاه می‌کنم، کیسه‌ها را به زور از روی زمین بلند می‌کنم و گردنم را برای حفظ تلفن میان شانه و گوشم کج می‌کنم:
- من دیدمت وایسا بیام.
تلفن را به زور با دستان پرم قطع می‌کنم و سمت ماشین سفید رنگی که کمی جلو تر پارک شده راه می‌افتم.
از آینه کنارش من را انگار می‌بیند که پیاده می‌شود و با اخم سمتم می‌آید، با یک دستش کیسه‌ها را از دستم می‌گیرد و دست دیگرش را پشت گردنم می‌گذارد و در کمتر از ثانیه‌ای مو‌هایم را می‌بوسد و سمت ماشین راه می‌افتد، می‌خندم و من خوب می‌دانم این بوسه‌های کوتاهی که بعد از دیدنم روی موهایم می‌نشاند یعنی سلام! کیسه جامانده پرتقال را بالا می‌گیرم و برای اینکه صدایم به او برسد کمی بلند تر از حد معمول می‌گویم:
- اینو یادت رفت بگیری!
میوه‌ها را روی صندلی عقب جا داده، سمت من می‌آید و کیسه پرتقال را می‌گیرد:
- یادم نرفت، تقسیم وظیفه بود.
در جلو را باز می‌کنم و تک خنده‌ام را رها:
- نه بابا!
هر دو در ماشین جا می‌گیریم، بخاری را روی من تنظیم می‌کند و راه می‌افتد، مقصدش گمانم خانه من باشد.
***
کلید را در قفل می‌چرخانم و کنار می‌ایستم تا او اول با کیسه خرید‌ها وارد شود. کفش‌های هردویمان را در جاکفشی قرار می‌دهم و همانطور که وارد خانه می‌شوم می‌گویم:
- بخاری خراب شده، هرچقدر زور زدم نفهمیدم چشه، یه نگاه بندازه ببین...
جمله‌ام همزمان با نگاهم که روی خانه می‌نشیند، نصفه و نیمه می‌ماند. نگاهم را بین فضای کوچک پذیرایی و آرکا که دست به سی*ن*ه به کانتر تکیه زده پاسکاری می‌کنم و نگاهش روی تعجب من کمی مفرحانه است و مثل همیشه پر از محبت.
سمت مبل‌هایی که حالا یک دنیا با قبل فرق می‌کند قدم برمی‌دارم و ناباور لب می‌زنم:
- تو... مبل‌هام...
حضورش را پشت سرم از گرمای نفس‌هایی که کنار گوشم رها می‌شوند حس می‌کنم. شالم را از سرم می‌کشد و پالتوی خیس شده‌ام را در می‌آورد، چند ثانیه بعد دوباره پشت سرم قرار می‌گیرد و دست‌هایش موهای باز مانده زیر شالم را روی شانه‌هایم می‌اندازد، بوسه داغش را پشت گردنم حس می‌کنم و کمتر از یک ثانیه بعد فلز سردی که روی گردنم سر می‌خورد. نگاهم را پایین می‌کشم و پلاک گردنبند را میان دستانم می‌گیرم.
دستانش دور شکمم حلقه می‌شوند و چانه‌اش را روی شانه‌ام قرار می‌دهد. گرمای نفس‌های حوالی لاله گوشم پرت می‌کند کمی حواسم را از پلاک طلای اناری شکلی که میان دستانم گرفته‌ام.
نمی‌دانم دقیقا باید نگاه بهت‌زده و ذوق زده‌ام را بسرانم روی گردنبندی که درون گردنم جا‌خوش کرده یا روی مبل‌های راحتی زرد رنگی که جایگزین مبل‌های قبلی‌ام شده‌اند و کوسن‌های رنگی روی‌شان ذوق درون چشم‌هایم را بیشتر می‌کند.
کنار گوشم آهسته لب می‌زند:
- تولدت مبارک قشنگ‌ترین اتفاق زندگی جناب اعتمادی.
جناب اعتمادی جمله‌اش را به تقلید از نامی می‌گوید که بیشتر اوقات صدایش می‌زنم.
با یک چرخش کوتاه رو‌به‌رویش قرار می‌گیرم و اینبار دست‌هایش تنگ تر دور کمرم حلقه می‌شوند. انگشتان لاک خورده‌ام را میان ته ریش‌هایش می‌رقصانم و نگاهی را که ستاره‌باران است بدون شک. نگاهم را ادامه می‌دهم و کمی بعد تمام قدردانی‌ام را جایی میان فاصله لب‌هایش جا‌ می‌گذارم.
قطعا جز آرکا کسی نمی‌توانست بدون تجملات رنگی میان قصه‌ها روز تولدم را اینقدر خودمانی، زیبا کند.
پیشانی‌ام را به پیشانی‌اش تکیه می‌دهم و تلاش سختم برای دوام ایستادن روی پنجه پاهایم زیاد اذیت کننده به نظر نمی‌آید.
- حتی نمی‌تونم تصور کنم اگه نبودی، اگه اون روز به اصرار دریا پا تو باغ کتاب نمی‌زاشتم، اگه نسترن ذوق داشتن امضای یه نویسنده رو نداشت، الان کجای زندگیم بودم. تصور دقیقی از نبودنت نمی‌تونم داشته باشم بدون شک ولی چیز خوبی نمی‌تونست باشه!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین