جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,114 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,565
مدال‌ها
2
تعطیلات نوروز هم تمام شد و شهر دوباره به همان شلوغی و زندگی روزمره قبل برگشت، دیروز پدرم به همراه آقای افراسیابی از ایران خارج شدند.
شیفت کاری بیمارستان دوره‌ی اینترنی من هم تعیین شد و در ماه ده شب کشیک بودم. بیمارستانی که باید دوره کارآموزی‌ام را می‌گذراندم بیمارستان آیت‌اله‌طالقانی، همان بیمارستان آموزشی دانشگاه خودمان بود. دقیقاً همان بیمارستانی که کار تزریقات را در آن انجام می‌دادم، بنابراین چون دیگر هزینه درمان پدرم هم تامین شده بود از تمام کارهای نیمه‌وقت و شیفت‌هایی که داشتم انصراف دادم و تمرکزم را روی اینترنی گذاشتم. نگار هم در بیمارستانی که دوست پسرش داشت طرح می‌گذراند، رفت و توانست انتقالیش را بگیرد و اصرار داشت مرا هم با خود ببرد؛ اما من محیط بیمارستان خودم را بیشتر می‌پسندیدم و پیشنهادش را قبول نکردم و این‌طوری از هم فاصله گرفتیم.
اولین روز و اولین تجربه ورود به دنیای پزشکی من در دوره اینترنی اتفاق افتاد. بالاخره بعد از گذراندن هفت‌خان رستم برای کارورز شدن، طرحم را به عنوان یک پزشک عمومی صاحب مهر شروع کردم.
ساعت هفت صبح وارد بیمارستان طالقانی شدم و به اتاقی هدایت شدیم که رزیدنت ارشد شروع به توضیحاتی درباره قوانین بخش و آن‌چه که باید انجام می‌دادیم کرد. بیشتر از این‌که حواسم به صحبت‌های او و گوش‌زدهای او باشد؛ حواسم پی چهره‌ی او که پشت لایه‌ی غلیظی از آرایش پنهان شده بود، متمرکز بود. بینی سربالا و عملیش کاملاً به ذوق می‌زد، او با صدایی نازک مدام تاکید می‌کرد که اَتندینگ قلب چقدر روی گزارشات و رعایت دقیق اصول شرح‌حال‌گیری حساس هستند. اولین کشیک خود را در بخش قلب رسماً تحویل گرفتم، بیمار من در بخش سی‌آی‌سی‌یو بود و یک بیمار سیانوتیک قلب که لوله تراکئوستومی داشت. گویا قرار بود برای عمل جراحی آماده شود، پرونده او را مطالعه کردم.
یک‌ ساعت به عمل آن مانده بود که بیمار به یک‌باره دچار استرویدر** شد. پرستاری که با من بود گفت:
- مثل این‌که باید ساکشنش کنی.
دوباره پرونده بیمار را نگاه کردم. استرس گرفته بودم. درک درستی هم از ساکشن‌گذاری نداشتم، گفتم:
- ساکشن بذارم؟
هری دلم ریخت با دست و پایی ‌که می‌لرزید گفتم:
- من تجربه عملی ساکشن‌گذاری رو ندارم. یه چیزی تئوری خوندم ولی... .
به عقب نگریستم تا شاید رزیدنت بخش را ببینم؛ اما از ترس پرخاش او به دنبال اینترن‌های سال بالایی بودم. بنابراین دست به دامان یکی از اینترن‌های سال آخری شدم و گفتم:
- بیمار دچار استرویدر تنفسی شده میشه ساکشن‌گذاری کنی؟
او نگاهی به من کرد و گفت:
- اولین روز کاریته؟
با تکان سر تایید کردم، نگرانی را از چهره‌ی من خواند و گفت:
- بیا کنار من وایستا هر چی که میگم رو مو به مو انجام بده چون باید این کارها رو یاد بگیری.
نور امیدی در دلم درخشید. جلو رفتم و هر چه او می‌گفت را انجام دادم. ابتدا یک کاتتر ساکشن به ضخامت چهارده به خواست او برداشتم. اکسیژن صددرصد را آماده کردم، پالس اکسیژناسیون را تنظیم کردم.
- خب حالا پالس رو وصل کن! اون نه! اون یکی... آره... وصلش کن.
با استرس پالس را برداشتم و وصل کردم. یک چیزهایی از عکس کتاب‌هایی که خوانده بودیم به خاطر آوردم و گفتم:
- بعدش کاتتر ساکشن رو وصل کنم؟
- آره به لوله ساکشن وصلش کن... خب... .
سپس جلو آمد و آن را از من گرفت و گفت:
- نگاه کن آروم این رو وارد لوله تنفسی بیمار کن باید حواست باشه فشار منفی ساکشن برای هر رده سنی فرق داره این آقا چون بزرگسال هست باید فشار منفی‌اش حدودای پانزده تا ده باشه. خب حالا به صدای قفسه سی*ن*ه‌اش گوش کن. مثل این‌که بهتر شده.
به بیمار نگاه کردم، نفس عمیقی کشیدم. اینترن سال بالایی نگاه به من کرد، متقابلاً نگاه تشکرآمیزی به او کردم. لبخندی زد و گفت:
- خارج کردنش با خودته دیگه، گزارشش هم که می‌دونی باید بنویسی. ساعت ده عمل داره تو باید زودتر ساکشن رو دربیاری.
- ممنونم... اگه شما نبودید من از عهده‌اش برنمی‌اومدم.
لبخندی زد و گفت:
- خواهش می‌کنم.
او رفت، مدتی بعد برای خارج کردن ساکشن هم آن‌قدر در اینترنت جستجو کردم تا با هزار و یک ترس و لرز بالاخره آن را خارج کردم. ساعت ده هم مریض را به اتاق عمل بردند. بعد از آن هم هر مریضی را می‌آوردند، اِردر*** مربوط به هر مریض را طبق شرح‌حال‌هایی که می‌گرفتم پر کردم و با رزیدنت بخش قلب علائم را چک می‌کردم و بعد در اِستیشن پرستاری مشغول پیدا کردن راه درمان می‌گشتم. ساعت بعد هم با اینترن‌ها وارد مورنینگ شدیم و به ترتیب سال تحصیلی روی صندلی‌ها جا خوش کردیم. اتند بخش و رزیدنت‌ها که آمدند کلاس در تب و تاب افتاد و هر کدام از بچه‌ها شروع به توضیح راجع به کارهایی که انجام داده بودند، کردند و راه‌های تشخیصی را برای استاد گفتند. هر کسی به فراخور بیمارش مورد نقد اَتند قرار گرفت و این‌که من هم از این قضایا مستثنی نبودم و این‌گونه بود که تازه به فاجعه بودن روزهای اینترنی‌ام پی بردم. آن روز هم بالاخره گذشت، روز پُر کاری داشتم و تا ساعت چهار عصر کشیک بودم، در این بین مسئولیت چک کردن اوضاع بیمار صبح که از اتاق عمل هم برگشته بود، به عهده من بود و باید مراقب علائم حیاتیش می‌شدم. بعد از تحویل شیفت از بیمارستان خارج شدم، به آقای افراسیابی زنگ زدم و با او صحبت کردم تا از حال پدرم و روند پذیرش و بستری شدنش اطلاع پیدا کنم.


پانوشت:
*لوله تراکئوستومی: در پزشکی به عمل جراحی گفته می‌شود که طی آن نای در قسمت زیر گلو، برش داده می‌شود و به‌طور عمده برای ایجاد راه تنفسی به غیر از مجرای عادی آن(بینی و دهان) ایجاد می‌شود.
** استرویدر: سوت تنفسی، صدای ریوی مداوم و بلندی است که هنگام دم از بیمار شنیده می‌شود
*** اِردر: خلاصه پرونده بیمار که در آن شرح‌حال وضعیت بیمار قید شده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,565
مدال‌ها
2
روزها گذشتند در ماه ده‌ شب کشیک شب برایم تعیین کرده بودند و امشب نیز اولین کشیک شب را داشتم. در بخش اورژانس کشیک بودم نسبت به بقیه اینترن‌ها که از کشیک شب و شب بیداری می‌نالیدند، من تحمل بیشتری نسبت به این قضیه داشتم. در ایستگاه پرستاریِ بخش مشغول مطالعه و پیدا کردن راه حل درمان بودم. خمیازه‌ای کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم و از جایم بلند شدم. برای این‌که خوابم کمی بپرد بی‌هدف در راه‌روهای بیمارستان قدم می‌زدم. دست درونِ روپوشم کردم، خمیازهٔ سمجی، دست از سرم برنمی‌داشت. همین‌طور که به انتهای راه‌رویِ طویلی که از آن می‌گذشتم خیره شده بودم. آن سوتر کسی را دیدم که چهره‌اش تقریباً زیر نور مهتابی‌های بیمارستان آشنا می‌زد و درحالی که سرش پایین بود از روبه‌رو می‌آمد. بیشتر زل زدم. خیلی شبیه حمید بود، هرچه نزدیک‌تر می‌شد بی‌قرارتر می‌شدم. سر که بلند کرد، متوجه من شد. لبخندی روی لب‌هایش نقش بست، نزدیک من شد و من قلبم شروع به تپیدن کرد. لبخند گرم و صمیمی‌اش صورتش را جذاب‌تر کرده بود، گویا همه بدنم نبض شده بود. علارغم این‌که می‌دانستم او به من هیچ نگاهی جز یک همکار ندارد؛ ولی گویا هنوز ته مانده‌ای از احساسات، درون من مانده بود. لبخندی زدم و دست‌پاچه گفتم:
- سلام آقای دکتر، از دیدن‌تون تعجب کردم.
خندید و با همان لحن صمیمی گفت:
- سلام، خوبی فرگل؟ امشب این‌جا کشیکی؟
از این‌که اسمم را صدا می‌زد؛ قلبم غرق در شادی شد. خندیدم و گفتم:
- خبر دارید که این‌جا قبلاً کار می‌کردم؟ از شانس دورهٔ اینترنی هم همین‌جا افتادم.
لبخندی زد و گفت:
- الان تو کدوم قسمت کشیک هستید؟
به اورژانس اشاره کردم و گفتم:
- تو بخش قلبم ولی برای چک کردن دوتا مریض یه سری هم به اورژانس زدم.
- روزهای اینترنی چه‌طور می‌گذره؟
هیجان‌زده گفتم:
- حجم کار خیلی زیاده آقای دکتر؛ ولی با این‌حال من باهاش کنار میام و خیلی خوب پیش میرم.
همچنان که صحبت می‌کردم با لبخند نگاهم می‌کرد و من صورتم گل می‌انداخت و قلبم تندتر می‌زد. لبخندی زد، در این هنگام یکی از بهیارها آمد و گفت:
- خانم دکتر مریض دارید.
دست در جیب روپوشم کردم و گفتم:
- با اجازه آقای دکتر شب بخیر.
درحالی که چشم به من دوخته بود گفت:
- موفق باشید. فرصت کنم بهتون سر می‌زنم باز.
با تکان سر تایید کردم، به بالای سر بیمار رفتم به نظر می‌رسید که مسمومیت غذایی داشت. دکتر کشیک هم تایید کرد و او زیر سرم خوابید.
شب از نیمه گذشته بود که حمید با دو لیوان چای دوباره به طرفم آمد. هر دو در ایستگاه پرستاری نشستیم، چشمان دکتر از بی‌خوابی قرمز شده بود. چای خوردیم برای خیلی از چیزها راهنمایی‌ام کرد و گفت اکثراً در بخش اعصاب حضور دارد و هر مشکلی داشتم می‌توانم به او رجوع کنم، من هم که از خدایم بود. در این مدتی که با هم بودیم نگاه‌های بعضی پرستارهای جوان را می‌دیدم که به روی او می‌لغزید؛ اما او انگار در جهان دیگری سیر می‌کرد. یاد دوست‌دخترش افتادم و به او غبطه می‌خوردم، چقدر دوست داشتم او هم نگاه دیگری نسبت به من داشت. همان‌طور که من دیدم نسبت به او سوای همه‌ی مردهایی که دیده بودم بود. او که رفت من نگاه حسرت‌باری به او انداختم، بعد به احساسات پوچ و بی‌نتیجه خودم افسوس می‌خوردم.
***
دو روز بعد از آن شب در آزمایشگاه تحقیقات نشسته بودم و در اتاقم رو به در اتاق حمید باز بود، اتاق او روبه‌روی اتاق من قرار داشت. سرش پایین بود و داشت چیزی می‌نوشت. زیر چشمی هر از گاهی او را زیر نظر داشتم. نمی‌دانم چه چیزی در او آن‌قدر مرا جذب او می‌کرد؟ تا به حال هیچ ک.س نتوانسته بود قفل قلب مرا باز کند و به قول نگار یخ مرا آب کند؛ اما او خواه و ناخواه وارد قلبم شده بود. مخصوصاً از بعد دعوایی که با حسام سر آن سفارش اشتباه که داشتیم، محبت او بیشتر و بیشتر در قلبم نفوذ کرده بود. هر کاری هم که می‌کردم به خودم بقبولانم او متعلق به من نیست و بین ما چیزی نخواهد شد، دلم راضی به پذیرش آن نبود. نمی‌دانم! گویا به همین از دور تماشا کردنش هم قانع بودم.
برای لحظه‌ای دست زیر چانه‌ام قرار دادم و با شیفتگی به او که حواسش پی کار بود و در دنیای خودش سیر می‌کرد، خیره شدم. در همان حال بودم که سنگینی نگاهی را حس کردم و حسام را دیدم که نزدیک در اتاقم ایستاده بود و مرا موشکافانه می‌نگریست. از این‌که مچم را حین دید زدن حمید گرفته بود، دست‌پاچه شدم و زود نگاه از او برگرفتم. خودم را با برگه‌های روبه‌رویم سرگرم کردم و بعد از چند ثانیه زیرچشمی نگاهش کردم که در آستانه‌ی اتاقم ایستاده بود. مِن‌مِن‌‌کنان درحالی که سرخ و سفید می‌شدم با لکنت گفتم:
- اِم...بله آقای دکتر کاری داشتید؟
در دلم خودم را به باد سرزنش گرفتم. آن‌قدر خجالت‌زده بودم که نمی‌دانستم باید چه کار کنم. او سری تکان داد و گویا از زدن حرفش پشیمان شده بود درحالی که رو به سمت اتاقش می‌رفت، گفت:
- خانم دکتر لطف کنید گزارشات پایانی این ماه رو زودتر تحویل مدیر آزمایشگاه تحقیقات دانشگاه بدید. یه چایی هم لطف کنید برای من بیارید.
بدون این‌که عکس‌العمل مرا ببیند رفت. از این‌که مرا در آن حال رقت‌بار دیده بود عصبانی بودم و از این‌که فکر کرده بود من مستخدمش هستم جری شدم. شروع کردم زیر لب غرولند کردن. هزار لعنت به حال و روز خودم می‌کردم و هزاران غرولند به رفتار او.
بعد درحالی که لجم گرفته بود رو به سمت همان شیشه رفلکسی که بین ما بود کردم و یک دستم را که مشت کرده بودم بالا بردم و در هوا تکان دادم و با حرص درحالی که دندان بهم می‌ساییدم گفتم:
- دلم می‌خواد فقط تو رو با همین مشت‌هام سیاه و کبود کنم.
دهان کجی کردم و بعد ادایش را جلوی آن شیشه در آوردم:
- یه چایی هم لطف کنید برای من بیارید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,565
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشیدم گزارشی را که گفته بود آماده کردم و مقداری چای از فلاسک خودم برای او ریختم و غرولندکنان آن را به همراه گزارش‌ها به اتاق او بردم.
فنجان چای را با بی‌میلی روی میزش گذاشتم، گزارش را مقابلش قرار دادم. زیرچشمی نگاهش کردم تا ببینم از نگاه کردن من به حمید چیزی برداشت کرده؛ اما خیلی خونسرد مشغول خواندن گزارش شد و بعد گفت:
- خوبه فردا ببرید دانشگاه پیش پرفسور امینی، بپرسید ازش... .
مدتی مکث کرد و بعد منصرف شد و گفت:
- خودم باهاش تماس می‌گیرم.
چای را نزدیک لبش برد و کمی مکث کرد. گزارش را برداشتم و درحالی که سعی می‌کردم نیش کلامم زیاد تند و تیز نباشد، گفتم:
- خب امر دیگه‌ای ندارید؟
لبخند کجی زد و فنجان را روی میز گذاشت و پایش را روی پایش انداخت و ژستی گرفت و گفت:
- خیر فعلاً امری نیست اگه باشه خدمت‌تون عرض می‌کنم.
روی از او برگرفتم و در دلم گفتم:
- هیچ‌وقت کم نمیاره.
***
روزها از پی هم می‌گذشتند، پیوند پدرم دیروز انجام شد و حالا تحت مراقبت ویژه بود. در این مدت بخش تحقیقات هم بی‌خبر نبود، گویا چندتا از نمونه‌های آزمایشگاهی به درمان پاسخ داده بود و همین بچه‌های بخش تحقیقات را به تکاپوی بیشتری انداخته بود. با دادن گزارش تحقیقات به مادر حسام یک هفته بعد بسته‌ای به در خانه ما پست شد که حاوی موادی جهت تزریق ضد آنتی ویروس درمانی بود. تا سه روز عزا گرفته بودم و نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. به خواست مادر حسام باید آن مواد را تزریق به همان نمونه‌هایی می‌کردم که به درمان پاسخ داده بود بنابراین، آن‌قدر این‌پا و آن‌پا کردم تا بالاخره مادر حسام زنگ زد و کلی تهدید کرد و خواست که زودتر کار را انجام دهم. بنابراین در یک روز که کسی در آزمایشگاه نبود، وارد بخش تحقیقات شدم و نمونه‌های بیچاره را برداشتم. یاد آن روزی افتادم که حسام سعی کرد کمکم کند تا به یکی از موش‌ها تزریق کنم، اما پدرم حالا با کمک مادر حسام تحت درمان بود و من باید طبق قولم عمل می‌کردم و تزریق را انجام دادم.
در این بین تا یک هفته از نگاه کردن به همکاران بخش تحقیقاتی می‌گریختم. هر آن می‌ترسیدم که متوجه مواد تزریقی شوند؛ اما اتفاقی نیافتاد و جالب این‌که آن موش‌ها برخلاف تصورم سریع نمردند. چون انتظار داشتم موش‌ها بلافاصله بعد از تزریق واکنش نشان دهند؛ اما با بررسی هر روزه حسام و همکارانش با مشاهده پیشرفت سرطان در نمونه‌ها خوشحالی آن‌ها مبدل به یاس گردید و شکست در تحقیقات، تا حدی در روحیه حسام اثر گذاشته بود و کاملاً پکر شد. بیچاره ماه‌ها داشت روی کشت این نوع ویروس زحمت می‌کشید؛ اما من با بی‌وجدانی‌ها و خودخواهی‌هایم امید او را برای یافتن راه جدید به یاس مبدل ساختم.
در بیمارستان هم روال کاری‌ام وضعیت روزمرگی خود را داشت، بخش اینترنی من در قلب هم اتفاقات خودش و تجربه‌های خوبی را داشت که داشت به اتمام می‌رسید. در این بین دوستان بیمارستانی خوبی پیدا کردم که یکی از آن‌ها پرستاری بود که در بخش قلب کار می‌کرد. زهرا یکی از خون‌گرم‌ترین بچه‌های بیمارستان بود و دوستی من با او از سایر پرسنل عمیق‌تر شده بود، او فرزند یک خانواده سنتی بود که اصالتاً اهل شوشتر بودند.
یک لیوان چای به طرف زهرا گرفتم، تشکر کرد. در محوطه بیمارستان در تاریکی شب بخار چای به هوا برخاست، زهرا لبخندی زد و گفت:
- پدرت حالش چه‌طوره؟
جرقه‌ای از چای داغ را نوشیدم و گفتم:
- فعلاً تحت مراقبت ویژه است. احتمالاً تا دو هفته به خاطر پیوند آلوژنیک تحت مراقبت باشه.
سکوتی بین ما حکم‌فرما شد و گفت:
- تو قبلاً تو بخش تزریقات نبودی؟
- چرا بودم تا وقتی که اینترن بشم تو بخش تزریقات بودم، هفته‌ای دو شب هم کشیک بودم. ولی اصلاً تو رو ندیدم.
خندید و گفت:
- من چند ماهه تو این بیمارستان اومدم. ولی تو رو وقتی تو بخش قلب به عنوان پزشک دیدم کلی تعجب کردم و به چشم‌هام شک کردم.
- به خاطر هزینه‌های درمان پدرم مجبور بودم این کارها رو بکنم غیر از این هم دو تا درمانگاه دیگه هم برای تزریقات می‌رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,565
مدال‌ها
2
- ماشاءالله چه فعال بودی اون هم با درس‌های پزشکی خیلی سخته!
- مجبور که باشی همه کار می‌کنی.
- پدرت رو چه‌طور فرستادی برای درمان به اون‌جا؟
مکثی کردم و دروغ جدیدی برای او بافتم و گفتم:
- تو آشناهامون یکی پیدا شد و کمکم کرد.
لبخندی زد و گفت:
- چه‌خوب!
چایش را تمام کرد و گفت:
- بریم.
جرعه‌ی آخر چای را سر کشیدم و با هم به داخل بیمارستان رفتیم. هرکس به بخش خودش برای انجام کارهایش رفت، مدتی بعد که کارم تمام شد. از بخش بیرون آمدم و دوباره در بخش قلب به او پیوستم، لبخندی زد و گفت:
- فرگل کارت تموم شد؟
- آره تو چی؟
- من هنوز تو بخش خودم کار دارم.
- من فعلاً کار خاصی ندارم و تا ده دقیقه بی‌کارم، باهات همراه میشم.
هر دو با هم از راهرو‌های بخش قلب می‌گذشتیم که در بین راه رزیدنت‌ ارشد قلب را دیدیم که با غرور خاصی می‌رفت. دوباره حواسم به ظاهر او متمرکز شد، بینی عملی با فرم مصنوعی و سربالایش کاملاً در صورتش به ذوق می‌زد و مقداری از موهای رنگ کرده‌اش از زیر مقنعه بیرون زده بود. لب‌هایش هم کمی پروتز بود که آن را با رژ مات صورتی رنگی برجسته‌تر کرده بود و آرایش پررنگی داشت همچنان مشغول تجزیه و تحلیل صورتش بودم که سلام دادیم و او بدون این‌که نگاه ما کند، زیر لب متکبرانه جواب‌مان را داد و رفت. سر برگرداندم و رفتن او را نظاره کردم و بعد به زهرا گفتم:
- این دکتر سلطانی چرا انقدر مغروره؟ باورت نمیشه وقتی تو بخش قلب بودم اصلاً جرات نمی‌کردم ازش سوال بکنم.
- من هم جای اون بودم مغرور می‌شدم. دختر رئیس سابق بیمارستانه، با اون همه غرور آویزون یکی از دکترهای بخش اعصابه! فقط بیا و ببین چه‌طور هرجا باشه گیرش میاره و موی دماغش میشه.
- جداً؟ کدوم دکتر حالا؟
- دکتر امینی! نمی‌دونم می‌شناسیش؟
حیرت‌زده گفتم‌:
- کدوم؟ دوتا رزیدنت مغز و اعصاب امینی داریم.
خندید و گفت:
- نمی‌دونم من یکی‌شون رو فقط دیدم که هم‌خوش‌تیپه و هم چشم رنگیه.
نفس راحتی کشیدم و با خنده گفتم:
- جدی میگی؟ پس قطعاً مخش تاب داره که دنبال اون میره! البته کوزه می‌گرده درش رو پیدا می‌کنه، دوتاشون هم به هم میان.
- اون یکی رزیدنتی که میگی امینیه رزیدنت چیه؟ تا حالا ندیدمش.
- اون یکی هم رزیدنت مغز و اعصابه، پسرعموشه. احتمالاً باید اون رو دیده باشی؛ ولی به اسم نمی‌شناسی همه جا تو بیمارستان حرف از این دوتاست. اون وقت‌ها که استاجر بودم آوازه این دو تا دکتر مغز و اعصاب همه‌جا پیچیده بود و اینترن‌ها و استاجرها آب دهان‌شون براشون راه می‌گرفت. تا بالاخره قسمت شد و منم باهاشون آشنا و یه جورایی حتی همکار هم شدم.
- نمی‌دونم من خیلی باهاشون برخورد نداشتم. ولی این دکتر امینی رو به خاطر یه سری اتفاق‌ها و حاشیه‌هایی که تو بیمارستان براش درست شده بود شناختم. خیلی خوش تیپ و جذابه به نظرم، به دکتر سلطانی حق میدم آویزونش بشه. بالاخره هر دو دکترند و این دختر هم از خانواده سرشناسیه، دیر یا زود بالاخره خودش رو تو چشم اون می‌‌‌کنه. کلاً دختر زیاد دور و بر این دکتر امینی می‌بینم، از پرستار و اینترن و رزیدنت همه می‌خوان مخش رو بزنند.
- اِی بابا حالا همچین آش دهان‌سوزی هم نیست این دکتر امینی! یه خورده چشم‌هاش خوشگل و خوش‌رنگه و پوستش سفید، اون یکی پسرعموش رو ببینی چی میگی؟
- خب چرا سلطانی آویزون اون نشده؟
- قبلاً یه زرنگ دیگه خودش رو به اون یکی قالب کرده! یه دانشجوی دکترای متالوژی.
- خوشگله؟
- والله دکتر امینی بهش خیلی سره.
او خندید و من با شیطنت گفتم:
- خب...خب که این‌طور! واقعاً تصور نمی‌کردم کسی طرف حسام بره!
بعد با کنجکاوی گفتم:
- دکتر امینی چطور با اون رزیدنت قلب برخورد می‌کنه‌؟
با حالت سردرگمی گفت:
- نمی‌دونم، احترامش رو داره‌ها ولی ندیدم خیلی باهاش گرم بگیره. به نظرت دوست‌ دختر داره که طرف این دختره نمیره؟
- اون؟ نه بابا! کی با اخلاق این پسره می‌سازه؟ من موندم این دختره چه‌جور داره برای این تب می‌کنه.
- شنیدم جز رزیدنت‌های باهوشه، من خیلی‌ها رو دیدم که از این پسره خوش‌شون اومده. ولی ندیدم کسی حرف از پسرعموش بزنه،
بیشتر حرف از این دکتره است‌. ولی این دکتره مغروره رو به کسی نشون نمیده، البته یه سری حاشیه‌ها هم داره‌ها. یه چیزهایی درباره این‌که از یه مریضش خوشش اومده شنیده بودم ولی انگار می‌گفتند شایعه‌ است، درکل به نظرم دکتر آروم و خوبیه.
از این‌که می‌شنیدم حسام از کسی خوشش آمده تعجب کردم و گفتم:
- واقعاً؟
بعد شانه بی‌تفاوت بالا انداختم و ادامه دادم:
- ان‌قدرها هم که تو از این اسطوره ساختی، نیست. من تو بخش تحقیقات با گروه این‌ها همکارم. وقتی عربده می‌کشه بیا ببینش!
زهرا خندید و گفت:
- جدی میگی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,565
مدال‌ها
2
- آره بابا! اون‌وقت‌هایی که بیمارستان نیست، میره آزمایشگاه و چون وقت گزارش و بقیه کارهای جانبی رو ندارند این‌ها رو سپردند به من انجام بدم. خلاصه بیشتر هماهنگی‌ها و این کارها به عهده منه، با دو تا امینی‌ها هم دارم کار می‌کنم. حمید و حسام! از نظر من که حمید با شخصیت‌تر از حسامه.
- حسام که خیلی با شخصیت رفتار می‌کنه، حالا اون یکی رو هم باید ببینم.
خندیدم و گفتم:
- البته وقتی عصبانی میشه باید ببینیش و اِلّا تو شخصیت آرومش آزاری نداره.
- خب همه همین‌طورین فرگل تو عصبانیت که حلوا پخش نمی‌کنند.
شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- نمی‌دونم، ولی من به خاطر اولین برخوردی که با هم داشتیم ازش خوشم نیامد. من بیشتر از این‌که جذب چهره طرف بشم برعکس بقیه جذب شخصیت طرف میشم، برای همین نسبت به حمید حس خوبی دارم.
زهرا از حرف من خندید و گفت:
- واجب شد حتماً ببینمش و از نزدیک زیارتش کنم، معلومه بدجور دلت رو برده.
با افسوس آهی کشیدم و گفتم:
- چی بگم!
زهرا خندید و شانه‌ام را فشرد و گفت:
- حالا که ازدواج نکردن، خدارو چه دیدی شاید اومد و تو رو گرفت.
از حرفش زهرخندی زدم و سکوت کردم، مدتی بعد از هم جدا شدیم بیمارستان نسبتاً آرام بود. به بخش خودم برگشتم، وضعیت بیمارانم را چک کردم و دست آخر هم خمیازه‌کشان به ایستگاه پرستاری رفتم و مشغول نوشتن گزارش برای مورنینگ شدم.
دو سه روزی گذشت که تماس آقای افراسیابی را دیدم. در اسرع وقت با او تماس گرفتم، که گفت با پدرم به ایران برمی‌گردند.
متحیر از این حرف گفتم:
- یعنی چی؟ هنوز که معلوم نیست پیوند موفق باشه آقای افراسیابی برای چی داره برمی‌گرده؟ مگه نگفتید تحت مراقبت ویژه است.
او کمی این‌پا و آن‌پا کرد و بعد گفت:
- پاهاش رو کرده تو یه کفش که برمی‌گردم ایران، به زور کارهای ترخیص رو انجام دادم. هرچقدر با پرفسور امین‌زاده سعی کردیم قانعش کنیم که بمونه قبول نکردند.
- الان کجایید؟ حالش چه‌طوره؟
- تا یه ساعت دیگه پرواز داریم به تهران، خوبه خانم دکتر... ضعف داره اما خوبه.
- گوشی رو میشه بهش بدید؟
- بله چند لحظه.
مدتی طول کشید و بعد دوباره صدای افراسیابی در گوشم پیچید و گفت:
- قبول نکردند خانم دکتر... می‌گن ایران که اومدند با شما مفصل حرف می‌زنند.
ته دلم خالی شد. حیرت‌زده به آقای افراسیابی گفتم:
- مگه از قضیه بویی برده؟
افراسیابی با تردید و کمی من‌من گفت:
- چی‌بگم خانم دکتر! فکر می‌کنم که این‌طور باشه، ما نتونستیم قانعش کنیم. بهتره که خودتون با ایشون صحبت کنید تا ادامه درمانش رو تو ایران از سر بگیره. ایشون از دیروز عصر پاهاش رو کرده تو یه کفش که برمی‌گردند، به زور بیمارستان رو راضی کردیم و ترخیصش کردیم.
عصبی و با حالتی ملتمس گفتم:
- تو رو به خدا آقای افراسیابی! یعنی چی که فهمیده؟ کی بهش این قضیه رو گفته جز شما و پرفسور؟ خواهش می‌کنم متقاعدش کنید یه جوری بمونه درمانش رو کامل کنه.
- نمی‌تونیم خانم دکتر! پدرتون فوق‌العاده لجباز و یه دنده‌اند، تو این دو روزه اجازه نمی‌دادند که دکترها معالجه‌اش کنند. گفتند اگه مرخصش نکنند خودش بیمارستان رو ترک می‌کنه.
کلافه گفتم:
- جون شما و جون پدر من! مواظبش باشید. تو رو خدا! حواس‌تون بهش باشه تا برسید ایران.
- چشم‌چشم! خیال‌تون راحت، صحیح و سالم ایشون رو میارم ایران.
مکالمه ما که خاتمه یافت، مستاصل، با دو دستم صورتم را پوشاندم و روی نیمکتی در لابی نشستم. فکرهای موحشی از ذهنم می‌گذشت. سعی می‌کردم مثبت فکر کنم، اما نمی‌توانستم. قطعاً پدرم بویی از ماجرا برده بود، حالا چه‌طور قانعش کنم؟ چه‌طور کار وقیحم را توجیه کنم؟ آن روز دیگر در حال خودم نبودم، روی هوا بودم. اصلاً حال و روز به هم ریخته‌ای داشتم، و به لحظه برگشتن پدرم و عکس و العمل پدرم فکر می‌کردم. به جواب‌ها و دروغ‌هایی که قرار بود به او بگویم و دوباره او را آرام کنم.
تا پدرم بیاید روز و شبم یکی شده بود و خواب از چشمانم گریخته بود، روزی که پدرم آمد مرخصی گرفتم. به فرودگاه رفتم، پدرم را که تکیده‌تر شده بود و با کمک ویلچر با رنگ و رویی پریده‌تر دیدم که آقای افراسیابی او را حرکت می‌داد. چشمانم به اشک نشست، دستی تکان دادم. مرا دیدند و به طرفم آمدند، در بدو ورود نگاه سرد پدرم همه چیز را برایم بازگو کرد. ته دلم خالی شد، با سردی با من احوال‌پرسی کرد خواستم او را به بیمارستان ببرم که با تحکم گفت:
- من رو ببر خونه!
نگاهی سرزنش‌بار به آقای افراسیابی انداختم، نگاه از من دزدید. پدرم از او تشکر و خداحافظی کرد، او هم ما را تا زمانی که تاکسی بگیریم همراهی‌ کرد و فرصت نشد از آقای افراسیابی چیزی بپرسم. سوار تاکسی که شدیم با لحن دلسوزانه‌ای گفتم:
- بابا بذار بریم بیمارستان رنگ و روتون شده گچ!
حرفم را برید و با سردی تحکم گفت:
- همین که گفتم! جز خونه هیچ‌جا حق نداری من رو ببری!
مردد پرسیدم:
- چی شده بابا؟ اون‌جا اتفاقی افتاده؟
جوابی به من نداد، تا زمانی که برسیم گویا هزار بار ته دل مرا پر و خالی کردند. چمدان‌های پدرم را به داخل بردم خواستم به او کمک کنم تا به خانه بیاید، اما دستم را با سردی و دلخوری پس زد و خودش به سختی و تنهایی پله‌ها را بالا رفت و داخل خانه شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,565
مدال‌ها
2
بی‌هیچ حرفی با من، به اتاقش رفت و در را بست. طاقت نیاوردم و به طرف اتاقش رفتم در کوفتم و گفتم:
- بابا؟بابا؟ تو رو خدا بابا! چی شده؟ چی ناراحت‌تون کرده؟ بیاید بیرون حرف بزنیم. خواهش می‌کنم. بابا؟ بابا؟ توروخدا نصفه عمر شدم بابا! یعنی می‌خوای من رو ناراحت کنی؟
در باز شد و پدرم خشمگین جلوی در نمایان شد و بی‌مقدمه گفت:
- به چه قیمتی فرگل این کارها رو کردی؟
گویا آب سردی به روی من ریختند، لال شدم و با این‌که خودم را برای آن آماده کرده بودم باز خودم را باختم، فریاد زد:
- تو رو من و مادرت این‌جوری تربیت کرده بودیم؟ فرگل تو چی‌کار کردی؟ چی‌کار کردی؟ چه‌طور وجدانت قبول کرد این کار رو بکنی؟ به چه قیمتی؟
زبانم از گفتن دروغ‌هایی که برای متقاعد کردن پدرم آماده کرده بودم عاجز شدند و تنها اشک‌هایم شروع به باریدن کردند. ملتمس گفتم:
- بابا... .
حرفم را قطع کرد و با تحکم و نفس‌نفس‌زنان گفت:
- به من نگو بابا! به من نگو بابا! فقط به من یک کلمه حرف بزن و بگو که این کار رو نکردی! می‌خوام از زبون خودت بشنوم.
درحالی که گریه می‌کردم گفتم:
- بابا خواهش می‌کنم!
فریاد زد:
- آره یا نه؟
از فریادش لرزیدم، تا به حال پدرم را این‌گونه خشمگین به خودم ندیده بودم. سرم را پایین انداختم دو زانو روی زمین ولو شدم و با گریه گفتم:
- بابا من چه‌جوری... .
دوباره باخشم در حدی که می‌لرزید و رگ‌های گردنش متورم شده بود حرفم را برید و فریاد زد:
- آره یا نه؟
سرم را پایین انداختم شانه‌هایم آویزان شدند و هق‌هق‌کنان گفتم:
- به خاطر شما! نمی‌تونم بنشینم و تماشا کنم که ذره‌ذره آب می‌شید.
پدرم با عصبانیت کف دستش را به مقابل من گرفت که دیگر ادامه ندهم، چهره پدرم میان اشک‌هایم تار شده بود. درحالی که نفس‌نفس می‌زد تلو‌تلو‌خوران خودش را به مبل راحتی رساند و گفت:
- فرگل... .
دوباره بغض‌آلود سری تکان داد و گفت:
- فرگل! من پدر بدی برای تو بودم. من تو این سال‌ها حواسم به تو نبود! من تو تربیت تو کم گذاشتم که دختر من! دختر یکی یک‌دونه من! این‌جوری بدجنس شده و به همکارهاش و دوست‌هاش خ*یانت می‌کنه. به پدرش دروغ میگه، همه رو بازی میده. من با تو چی‌کار کردم؟
اشک در چشمانش نشست و بغض‌آلود گفت:
- فرگل من تو رو خوب تربیت نکردم، من کجا اشتباه کردم؟ فردا چه‌طور به روی مادرت نگاه کنم؟
با گریه روی زمین خزیدم و خودم را به پای پدرم رساندم و گفتم:
- بابا تو مقصر نیستی... من مقصرم! من اشتباه کردم، بزنید تو صورتم... فقط خودتون رو سرزنش نکنید.
صدای گریه‌های من با گریه‌های پدرم درهم می‌آمیخت سرم را روی زانوی پدرم گذاشتم و گفتم:
- به‌خدا نمی‌تونستم دست روی دست بذارم.
پدرم با گریه به من خیره شد و گفت:
- من چه‌طور وقتی بهم گفتی باید بری آمریکا انقدر راحت به دروغ‌هات اعتماد کردم؟ چه‌طور سرپوش رو عقلم گذاشتم که دخترم داره حقیقت رو میگه و منو بازی نمیده؟ فرگل! فرگل تو این‌طوری نبودی؟ تو دروغ نمی‌گفتی! من این‌طوری تربیتت نکرده بودم که به خانواده‌ات و بقیه دروغ بگی و خ*یانت کنی. کارت قابل توجیه نیست، کاش من می‌مُردم و این روزها رو نمی‌دیدم.
با گریه توام با اعتراض فریاد زدم:
- خدا نکنه بابا توروخدا حرف مرگ نزن... بگو فرگل بمیره، بگو من بمیرم!
درحالی که از شدت گریه ضعف می‌رفتم آهسته و بلند گفتم:
- کاش من می‌مُردم، انقدر ناراحتت نمی‌کردم.
پدرم دلخور به من چشم دوخت و گفت:
- نمی‌بخشمت فرگل! به خدای احد و واحد نمی‌بخشمت تا نری و کارت رو جبران نکنی، تو به پدرت که هیچ به همه دوست و همکارهات دروغ گفتی! هر روز تو چشم‌هاشون نگاه می‌کنی و داری در حق‌شون بی‌انصافی می‌کنی. باید بری همه‌چی رو به اون‌ها بگی... باید بری بگی فرگل.
- بابا تو رو خدا! اگه بگم اون‌ها می‌تونند به جرم خ*یانت در امانت و کشتن نمونه‌ها از من شکایت کنند. جدا از اون مادر دکتر امینی کلی ازم قول و سفته گرفته، به خدا بد میشه برای هردومون. خواهش می‌کنم بابا! قول میدم درستش کنم، اگه برم همه چی رو بگم ممکنه بیافتم زندان. اون‌ها به کمیته پزشکی و واحد تحقیقات دانشگاه شکایت کنند و مجوز پزشکی‌ام رو باطل کنند. خواهش می‌کنم بابا خودم حلش می‌کنم، شما فقط بیاید بریم دکتر حال‌تون خوب نیست. بسپاریدش به من خودم با دست‌های خودم خراب کردم خودم حلش می‌کنم.
با خشم گفت:
- اون موقع که قبول کردی باید فکرش رو می‌کردی!
- موضوع اون‌جور که شما فکر می‌کنید نیست، اون زن مادر دکتر امینیه. اون می‌خواد پسرش برگرده آمریکا تحقیقاتش رو انجام بده.
- داستان هرچی که هست دیگه نمی‌خوام بشنوم، هیچی فرگل! تا قضیه رو درست نکنی حرفی بین ما نیست. به اون زن هم بگو هزینه بیمارستان رو حساب ‌کنه هرچی که خرج ما کرده خودم یه جوری پس میدم.
پدرم این را گفت و مرا پس زد و به طرف اتاقش رفت و مرا با گریه و التماس‌هایم برای رفتن به بیمارستان تنها گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,565
مدال‌ها
2
فردای آن روز به آزمایشگاه رفتم. نمی‌دانم به چه هدفی؟ شاید می‌خواستم با حسام صحبت کنم. شاید با حمید! گرچه در من جسارتی برای گفتن حقیقت نبود، قطعاً حسام از من نمی‌گذشت. چه‌طور می‌توانستم به او بگویم که چه کارهایی در پشت او و بقیه همکارانش انجام دادم؟ در هر صورت حتی اگه قبول می‌کرد و مادرش پشت همه این ماجراهاست باز هم ممکن بود از مادرش بگذرد ولی از من به هیچ‌وجه نمی‌گذشت. وارد آزمایشگاه که شدم دیدم همه پکرند، که خبر به گوشم رسید آخرین نمونه‌ای که به آن داروی آنتی درمان را تزریق کرده بودم در این چند روز تلف شده بود، او تنها امید این روزهای بخش تحقیقات بود که آن هم نابود شد. لرزی وجودم را فرا گرفت. نمی‌دانم مادر حسام دقیقاً چه دارویی داده بود که نمونه‌ها بعد از یک هفته سرطان‌شان پیشرفت کرده بود. حسام می‌گفت گویا تومور که داشت به طرح جواب مثبت می‌داد، به طور ناگهانی شروع به پیشرفت تصاعدی می‌کند و ظرف دو هفته موش‌ها یکی‌یکی از بین رفته بوند و نتیجه خون آزمایشات نشان داده بود که سیستم ایمنی موش‌ها ویروس‌های آناکلوید، را تخریب کرده و اجازه آزاد شدن اینترفرون را به آن‌ها نداده است. تنها دل‌گرمی من این بود که آن‌ها متوجه ورود دارو به خون موش‌ها نشده بودند و اِلّا باید آماده هر برخوردی می‌شدم. با این‌حال دیدن حال آن‌ها این جسارت را از من گرفت و بی‌نتیجه با باری از عذاب وجدان و ناراحتی برگشتم.
یک هفته از این وقایع گذشته بود و پدرم دیگر با من حرف نمی‌زد و حتی به صورتم هم نگاه نمی‌کرد فقط هر از گاهی از خانه بیرون می‌رفت که هرچه اصرار می‌کردم لااقل در خانه بماند و استراحت کند حاضر نبود به حرفم گوش بدهد. از آقای افراسیابی موضوع پدرم را جویا شدم که گفت بعد از عمل پدرم یک روز در اتاق پدرم بودند که پرستار برای چک کردن پدرم می‌آید و به او می‌گوید برای یک سری آزمایشات دیگر آماده باشد تا به اتاق آزمایش و نمونه‌گیری او را ببرند. در این فاصله آقای افراسیابی برای کاری به بیرون از اتاق پدرم می‌رود؛ اما وقتی برمی‌گردد پدرم در اتاق حضور نداشته و او تصور کرده بود که پدرم را پرستار برای آزمایشات از اتاق بیرون برده است. در این فاصله پرفسور امین‌زاده برای عیادت پدرم می‌آید و هردو با غفلت از حضور پدرم، راجع به مسائل آزمایشگاه و کارهایی که من کرده بودم صحبت می‌کنند غافل از این‌که پدرم در دستشویی اتاقش بوده و همه‌ی ماجرا را می‌شنود و کم و بیش به قضایا پی می‌برد.
من اما طوری در این باتلاق گیر کرده بودم که از هیچ‌ جایی راه فرار نداشتم، از یک‌سو پدرم از سوی دیگر سفته‌ها و مادر حسام و از سوی دیگر بی‌پولی و از روی دیگر نداشتن جسارت در بیان حقیقت، هیچ راهی روبه‌رویم نبود. یا باید قید پدرم را می‌زدم و به کارم ادامه می‌دادم یا باید پدرم را انتخاب می‌کردم و با مادر حسام مقابله می‌کردم که توان مقابله با هیچ‌کدام را نداشتم، هزینه درمان پدرم در آمریکا زیاد بود که نه با وام گرفتن و نه با قرض گرفتن حل می‌شد که پدرم پایش را در یک کفش کرده و می‌گوید حساب کتاب امین‌زاده را پس می‌دهد. روزگار جهنمی‌ام این‌بار از یک روی دیگر برگشته بود. من دو راه بیشتر پیش پایم نبود این‌که یا باید پزشکی را رها می‌کردم و به کاری می‌رفتم تا بتوانم هزینه‌های پرفسور امین‌زاده را پس بدهم، یا باید پدرم را قانع می‌کردم.
ساعت شش صبح از کشیک بیمارستان با جسم و روح خسته آمدم نگاهم به در اتاق بسته پدرم افتاد، پاورچین‌پاورچین به طرف اتاقش رفتم در را که باز کردم تا از حال او مطمئن شوم در تاریکی شب جثه‌ی پدرم را زیر نور ضعیف مهتاب دیدم که به پهلو نقش روی زمین افتاده و لیوان آب کنارش سرنگون شده بود، هری دلم ریخت و رعشه‌ای بر بدنم از ترس مسلط شد. با وحشت در تاریکی به دنبال کلید برق گشتم و با صدایی که از ترس می‌لرزید گفتم:
- بابا؟
سراسیمه خودم را به او رساندم سرم را روی قلبش گذاشتم ناله‌ای کرد. در حالی که اشک‌هایم از روی استخوان بینی‌ام به روی لباسش می‌غلتید سرش را روی زانوهایم گذاشتم و با دستان لرزان دست روی صورتش کشیدم و گفتم:
- الان میریم بیمارستان.
باز هم ناله ضعیفی زد دست‌پاچه به اورژانس بیمارستان زنگ زدم در عرض ده دقیقه آمدند و پدرم را بردند، رنگ به روی پدرم نمانده بود. حال پدرم به شدت خراب بود از آن‌ها خواستم پدرم را به بیمارستان طالقانی ببرند، همین‌که رسیدیم و پدرم را روی تخت به طرف سی‌سی‌یو حرکت دادند، در بین راهروها که پدرم را به اورژانس انتقال می‌دادیم. حسام مرا دید و سراسیمه به طرفم آمد و به من که گریه می‌کردم نگران گفت:
- چی شده؟
درحالی که هق‌هق مجالم نمی‌داد با التماس به روپوش حسام چنگ زدم و گفتم:
- دکتر توروخدا بابام! تو رو خدا کمکم کنید.
آهسته و با لحن دلسوزانه‌ای گفت:
- خیلی خب آروم باش.
با دکتر متخصص آنکولوژی هر سه به بالای سر پدرم رفتیم، من دستان بی‌جان و سرد پدرم را در دست می‌فشردم و هق‌هق می‌کردم. متخصص با چراغ قوه چشمانش را بررسی کرد و یک‌سری اطلاعات از من گرفت، درخواست آزمایش خون داد. پدرم زیر دستگاه نمایشگر قلب و اکسیژن بی‌هوش بود. یکی از اینترن‌هایی که مرا می‌شناخت و در اورژانس بود به محض این‌که شنیده بود به سویم آمد و سعی کرد مرا که کنار تخت پدرم های‌های می‌گریستم دلداری بدهد، به زور مرا از بخش بیرون برد و یک لیوان آب به من داد.
در آغوش او جای گرفتم، او سعی می‌کرد با حرف‌های آرامش‌بخشش خاطر مرا آرام کند. دست‌آخر هم طاقت نیاوردم و به دنبال حسام که خودش شخصاً برای جواب آزمایش رفته بود، طبقه به طبقه بیمارستان را گشتم و او را پیدا کردم. به همراه او به نزد دکتر عظیمی بازگشتیم، دکتر عظیمی متفکر به جواب آزمایش خیره شده بود گفت:
- پدرت کی پیوند رو انجام داده؟
ذهنم به هم ریخته بود. من‌من‌کنان گفتم:
- چند روز پیش ولی درمانش رو ادامه نداد و به خاطر یه سری مشکلات زودتر برگشت ایران.
مکث طولانی کرد سری تکان داد و گفت:
- پیوند آلوژنیک مشکلاتی داره خانم دکتر! بیمار بعد از پیوند باید تحت مراقبت ویژه باشه. چرا بعد از برگشت پدرتون رو به بیمارستان نیاوردید؟ مگه نمی‌دونید مراقبت‌های بعد از پیوند حیاتیه؟
- هر کاری کردم نیامدند.
- یعنی چی؟! باید اون رو به زور هم که شده می‌آوردید و بستری می‌کردید. پدرت الان دچار "GVHD"* شده و به کبدشون آسیب رسیده. یه سری روش‌ درمانی GVHD رو ادامه میدیم، داروهای استروئیدی براش تجویز می‌کنم. ولی کبد پدرتون به خاطر حمله گلبول‌های سفید مغز استخوان اهدایی وضع خوبی نداره.
با گریه ملتمس به او خیره شدم و گفتم:
- آقای دکتر خواهش می‌کنم، تو رو خدا بابام رو نجات بدید!
نگاه ناامیدانه دکتر عظیمی روی من و حسام گشت و سپس گفت:
- من هرکاری از دستم بربیاد برای پدرت می‌کنم خانم دکتر... نگران نباش بقیه رو بسپار به خدا.
پدرم را در بخش آنکولوژی بستری کردند و با پیگیری حسام و حمید، به توصیه‌ی آن‌ها در کنار دکتر عظیمی، دکتر فوق تخصص آنکولوژی معروفی نیز هم‌زمان درمان پدرم را برعهده گرفت. هر روز به کنار پدرم می‌رفتم دستش را در دستم می‌گرفتم و سعی می‌کردم به او امید بدهم. پدرم دچار نارسایی حاد کبدی شده بود و متاسفانه این‌بار در صف پیوند دهندگان کبد قرار گرفت. در تمام این مدت حسام و حمید برای درمان پدرم تلاش می‌کردند، شب و روزم در بیمارستان سپری می‌شد روزهایی که سرکلاس می‌رفتم که هیچ روزهایی که سرکلاس نبودم هم کنار تخت پدرم می‌نشستم. یا وقتی پدرم خواب بود اشک می‌ریختم و از خدا برای درمان پدرم کمک می‌خواستم، وقتی بیدار بود برایش کتاب می‌خواندم و تعریف می‌کردم. در این مدت حسام از هیچ کمکی به من دریغ نکرد و مرا چقدر درباره قضاوت و فکرهای خودخواهانه‌ای که راجع به او داشتم شرمنده کرد.
* GVHD : حمله سیستم ایمنی بدن فرد بیمار به اندام هایی نظیر کبد و ریه و کلیه و...به علت پیوند مغز استخوان اهدایی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,565
مدال‌ها
2
یکی از همان روزها که شیفت بودم به کنار پدرم آمدم و مثل همیشه یک دستش را در دستم گرفتم و فشردم و گفتم:
- بابا امروز چه‌طوری؟
لبخند بی‌جانی روی لب‌هایش نقش بست و گفت:
- خوبم دخترم... خوبم، دارم تمام تلاشم رو می‌کنم که خوب بشم.
- امروز یه بیمار داشتم بابا خیلی گناه داشت. اصلاً پول نداشت دارو بگیره، خودم برایش رفتم داروهاش رو گرفتم. بهش گفتم از ته دل برای تو دعا کنه.
دستش را از دستم کشید و به طرف صورتم برد و آن را نوازش کرد و لبخند کم‌جانی به صورت رنگ‌پریده و تکیده‌اش جان بخشید و گفت:
- این چهره واقعی دختر منه!
متاثر و شرمنده سر به زیر انداختم و گفتم:
- بابا تو خوب شو قول میدم جبران کنم.
دست نوازش روی سر من کشید و گفت:
- فرگل تو باید دو تا قول به بابات بدی!
دستش را گرفتم و به لبم نزدیک کردم بوسه محکمی زدم و گفتم:
- هرچی بگی قبول باباجان... نگفته چشم بسته میگم باشه.
قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش از لابه‌لای چروک‌های زیر چشمش غلتید و گفت:
- اول قول بده مثل الان یه دکتر خوب و با معرفت باشی که جون مریض‌هاش براش مهمه، قول بده به همه بیمارهات کمک کنی. دوم این‌که قول بده اشتباه قبلت رو جبران کنی و به دکتر امینی همه‌چی رو بگی، مهم نیست چی پیش میاد. مهم اینه که رضایت همکارهات رو جلب کرده باشی!
اشک از روی گونه‌هایم غلتید و درمانده سری به علامت تایید تکان دادم و گفتم:
- فقط در ازای این که تو خوب بشی بابا! خواهش می‌کنم تو هم باید خوب بشی.
پدرم سکوت کرد، و بعد گفت:
- زندگی دست خداست، اگه تقدیر من به زنده بودن باشه تلاشم رو می‌کنم خوب بشم اما... اگه زنده نموندم من حلالت می‌کنم. کارت درست نبود ولی آدم‌ها همیشه تو شرایط سخت تصمیمات درست نمی‌گیرند. اما بدون اگه مُردم؛ چشمم به این دنیا باز مونده تا تو کارت رو جبران کنی!
بغلش کردم و صورتش را با گریه بوسیدم و گفتم:
- این رو نگو بابا... قول دادم جبران کنم. ولی تو باید خوب بشی قول بده، باشه بابا؟
نفس عمیقی کشید و به چشمانم زل زد و گفت:
- اگه عمرم به دنیا باشه قول میدم.
در این لحظه تقه‌ای به در خورد و حسام میان دو لنگه در نمایان شد و با لبخند گرمی گفت:
- اجازه هست؟ پدر و دختری جوری خلوت کردید که دلم نمی‌اومد بیام تو.
تند‌تند با پشت دست صورت خیسم را پاک کردم و از پدرم فاصله گرفتم. نگاه خیسم را از دکتر امینی دزدیدم، پدرم به سختی سعی کرد جابه‌جا شد. لبخندی زد و دست حسام را به گرمی فشرد، گویا حسام را از خیلی قبل‌تر می‌شناخت. حسام با لبخندی صمیمانه گفت:
- حال‌تون چه‌طوره آقای صفاجو؟
- خداروشکر، با زحمت‌های ما به شما من خوبم.
حسام گفت:
- اختیار دارید! باید زودتر خوب بشید یه شام پدر دختری هم به من بدید.
هر دو لبخند زدیم، حسام نیم‌نگاهی به من کرد و گفت:
- دست‌پخت دخترتون خوبه آقای صفاجو یا فقط درسش خوبه؟
پدرم با خنده گفت:
- این پدرسوخته همه چیش خوبه و بیشتر از همه زبون ریختنش خوبه.
حسام خندید و نگاهی به من کرد تا عکس‌العمل مرا ببیند، معترض گفتم:
- اِه؟ بابا؟ اومدی ازم دفاع کنی آبروم رو بردی که!
حسام با خنده به من چشم دوخت و گفت:
- حقیقت رو گفت.
هر سه خندیدیم که پدرم دست حسام را گرفت و گفت:
- دکتر می‌تونم باهاتون صحبت خصوصی کنم.
حسام متعجب و با لحن مشتاقی گفت:
- البته، درخدمتم.
پدرم نگاهی به من کرد و گفت:
- فرگل اجازه میدی؟
متعجب به پدرم خیره شدم ته دلم خالی شد. که پدرم سری به علامت اطمینان تکان داد، دلم آرام گرفت و با سر تایید کردم و به بیرون از اتاق رفتم. اما طاقت نیاوردم، آن‌قدر فکر و خیال به سرم زد که پدرم چه حرفی با حسام دارد که راه رفته به سمت راهرو را برگشتم. همه‌اش می‌ترسیدم نکند پدرم در من جسارتی ندیده و خودش می‌خواهد موضوع را به حسام بگوید. رفتم و گوشه‌ای نزدیک در پنهان شدم. صدای ضعیف پدرم را شنیدم که می‌گفت:
- ... اون دوره‌ی سختی رو گذرونده و غیر از من کسی رو نداره، هیچ‌ک.س رو! کسی مطمئن‌تر از شما نمی‌شناسم. تو این مدت که به دیدن‌تون اومدم تا حدی شما رو شناختم و این‌که این‌جا بستری شدم، شما در حق من و فرگل خیلی لطف کردید. ازتون یه خواهشی دارم، گستاخی من رو ببخشید ولی حقیقتاً شخصی امین‌تر از شما سراغ ندارم.
دست و پایم از شدت ترس شل شدند، صدای حسام شنیده می‌شد مخفیانه اتاق را دید زدم. حسام کنار تخت پدرم نشسته بود و درحالی که دست پدرم را در دو دستش می‌فشرد، گفت:
- هر کاری از دستم بربیاد دریغ نمی‌کنم، لطفاً بفرمائید.
پدرم به او خیره شد و گفت:
- به من دوتا قول بدید، این دوتا قولی که من از شما می‌گیرم یکی از یکی سخت تره! میدونم، بار مسئولیت شما رو دارم زیاد می‌کنم باعث شرمندگیه!
- اختیار دارید، بفرمایید.
- اول این‌که فرگل رو ببخشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,565
مدال‌ها
2
هری دلم فرو ریخت و رنگ به رخم نماند. دست و پاهایم شروع به لرزیدن کردند. این‌که پدرم در من جسارتی ندیده بود و شاید می‌خواست خودش موضوع را حل کند دست و پایم را از کار انداخت و فقط گوش‌هایم کار می‌کرد. سکوتی حکم‌فرما شد و پدرم دوباره ادامه داد:
- فرگل دختر مغروریه، اون هیچ‌وقت از کسی توی زندگیش کمک نخواسته. برای همین خیلی جاها ممکنه اشتباهاتی توی زندگیش کرده برای این میگم ببخشیدش که جوونیه و خطاهای زیادش! شاید یه رفتارهایی و یه کارهایی کرده که باعث رنجش شما شده باشه یا بشه! من فرگل رو طوری تربیت نکردم که بخواد به کسی صدمه بزنه. شما بعدها شاید دوستی‌تون ادامه پیدا کنه و شخصیت فرگل رو خوب بشناسید، برای همین ازتون می‌خوام فرگل رو ببخشید. چه من در قید حیات باشم چه من از این دنیا رفته باشم. دوم این‌که برای من هراتفاقی‌ام افتاد شما حواستون به این دختر باشه. دختر من یه دختر بی‌پناهه و بعد از من هیچ‌کسی رو نداره این دختر هر جور شده روی پای خودش می‌مونه؛ اما دنیا خیلی برای این دختر جوون گرگه. خواهش می‌کنم حواس‌تون به دختر من باشه... برای هرچی که پیش میاد فرگل رو ببخشید و دورادور کمکش کنید تا بتونه روی پای خودش وایسته.
منقلب شدم، لرز تمام وجودم را گرفت. این چه حرفی بود پدرم می‌زد؟ به من قول داده که خوب شود ولی طوری داشت حرف می‌زد که انگار دارد وصیت‌های آخر عمرش را می‌کند. خواستم به طرف اتاق بروم پاهایم یاری‌ام نمی‌کرد. زانوهایم سست شده بودند، به زور دست از دیوارها گرفته بودم که نیافتم و ته‌‌ دلم از حرف‌های پدرم خالی شده بود. حسام دست پدرم را فشرد و با اطمینان گفت:
- انشاءالله زودتر سلامتی‌تون رو پیدا می‌ک... .
پدرم حرفش را برید و گفت:
- آقای دکتر این آخرین وصیت من به تنها کَسیه که دلم بهش اعتماد کرده. اگه زنده باشم که هیچ و اگه نباشم می‌خوام خیالم راحت باشه.
حسام با تأثر گفت:
- قول میدم! ولی شما هم قول بدید که خوب می‌شید این خواست دخترتون هست.
پدرم سری تکان داد و لبخند بی‌جانی زد، اشک‌هایم از روی گونه‌هایم سرریز شدند. زانوهایم لرزیدند و سست شدند، ناامیدی پدرم ته دل مرا خالی کرد. مثل یک ساقه‌ی تُرد اسیر پنجه باد بودم که فرو ریختم و روی زمین ولو شدم. چندتا از بیمارها که از راهرو می‌گذشتند حال زار و نزار مرا دیدند و کمی با تردید به من نگاه کردند، دست‌هایم را روی زانویم مشت کرده بودم. پدرم طوری داشت حرف می‌زد که انگار داشت با دنیا خداحافظی می‌کرد، در حال بدم غوطه‌ور بودم که به یک‌باره قامت بلند کسی با روپوش پزشکی روبه‌رویم قرار گرفت. سر بلند کردم و میان تاری اشک، حسام را دیدم که مقابلم ایستاد و گفت:
- دکتر؟ دکتر حال‌تون خوبه؟
فقط به او خیره شدم حتماً داشت که همه‌ چی را شنیده‌ام گفت:
- تو این‌طوری ناامید بشی پدرت بیشتر از تو، ناامید میشه. با این حالت طرف پدرت اصلاً نرو... تمام درمان پدرت بستگی به امید تو داره اگه ناامیدی رو تو چهره‌ی تو ببینه نمی‌تونه بجنگه و اگه تو رو این‌جوری ببینه دیگه نمی‌تونه امید پیدا کنه.
کنترل اشک‌هایم دست خودم نبود، او ادامه داد:
- پدرت فقط خواست تا زنده‌ است یه کاری برای تو بکنه، این حرف‌ها به معنای این نیست که پدرت سلامتی‌ا‌ش رو پیدا نکنه. خواهش می‌کنم خانم دکتر آرامش‌تون رو حفظ کنید.
قطرات اشک از روی گونه‌ام غلتید و سری به علامت تایید تکان دادم و گفتم:
بابا داره ذره‌ذره جلوی چشمم آب میشه و من کاری نمی‌تونم بکنم.
او سری تمان داد و گفت:
_ باید زمان بدی به پدرت، پدرت حتماً خوب میشه.
با راهنمایی او و صحبت‌هایش سعی کرد مرا آرام کند و تا حدی هم موفق بود، دست و رویم را شستم و دوباره سعی کردم با چهره‌ای نسبتاً شاد به نزد پدرم بروم گفتم:
- خب... خب! بابا چی غیبت کردی از من پیش دکتر امینی؟
پدرم لبخندی زد و گفت:
- اِنقدر از اُبهتت گفتم که بترسه اذیتت نکنه.
با خنده گفتم:
- میگم تو راهرو من رو از صد متری دید در رفت.
هر دو با هم خندیدیم. عصر، از کنار پدرم به بالای سر مریض‌ها رفتم و وضعیت آن‌ها را چک کردم طبق معمول کارهای اینترنی‌ام را با ذهنی درمانده و آشفته ادامه دادم. با این‌که حال و حوصله‌ی هیچ‌ چیز را نداشتم؛ اما چاره‌ای هم نداشتم. بعد از آن هم در بین کارها به پدرم سر می‌زدم.
دو روز از این ماجرا گذشت حال و روز پدرم تعریفی نداشت و به زور داروها نفس می‌کشید و سفیدی چشمانش به زردی گراییده بود و من در دلهره پیدا کردن کسی برای پیوند بودم، صبح بعد از مورنینگ در حالی که لیوان چای را در دستم گرفته بودم و در بیمارستان به طرف بخش آنکولوژی برای سر زدن به پدرم می‌رفتم. صدای پیج را در بخش شنیدم که با کد اضطراری دکتر عظیمی همان متخصص آنکولوژی پدرم را صدا می‌زد به اتاق سیصدو چهار.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,565
مدال‌ها
2
لحظه‌ای از شنیدن آن منجمد شدم، اتاق پدرم بود! لیوان چای از دستم لغزید و به کف راهرو سرنگون شد. تمام قوایم را در پاهایم جمع کردم و با وحشت و سراسیمه به طرف بخش پدرم می‌رفتم. هر که بر سر راهم بود را وحشیانه پس می‌زدم، نزدیک بود از پله‌ها به روی زمین سرنگون شوم. از نرده‌ها گرفتم و خودم را نگه داشتم، زمان برایم متوقف شده بود و فقط صدای نفس‌های خودم را می‌شنیدم. از نفس افتادم تا به در اتاق پدرم رسیدم، در اتاق بسته بود. در را هل دادم و عده‌ای پرستار و دکتر بالای سر پدرم جمع دیدم. دکتر عظیمی مضطرب گفت:
- دو سی‌سی اپی‌نفرین تزریق کنید. شارژ کن ۲۰۰ ژول!
و بدن پدرم بر اثر شوک از روی تخت تکان خورد. دو دقیقه بهت‌زده و ناباورانه فقط به آن‌ها خیره شده بودم و آشکارا بدنم می‌لرزید. یکی از پرستارها که متوجه حضور من شده بود و به من که با بهت و زانوهایی لرزان به جلو می‌رفتم، پیش آمد و سد راهم شد و گفت:
- خانم دکتر الان نه! برید بیرون.
وحشیانه و با تمام قوا او را کنار زدم و بدون هیچ حرفی به طرف تخت پدرم رفتم. پشت سر من حسام سراسیمه وارد اتاق شد و با سردی خطاب به دو تا از پرستارها گفت:
- بفرستش بیرون! زود بفرستش بیرون.
هر کدام از پرستارها دست‌هایشان را باز کردند و مانعی در برابر من ایجاد کردند و هر کدام سعی داشتند به من که مسخ شده بودم و تقلا می‌زدم از بین آن‌ها به طرف پدرم بروم، مانع ایجاد کنند. حسام نزدیک پدرم شد و دکتر عظیمی با دست شروع به ماساژ قلبی پدرم کرد؛ اما همچنان بوق ممتد آزار دهنده‌ای از دستگاه شنیده می‌شد. ناباورانه پدرم را صدا می‌زدم، حسام سری با ناراحتی بی‌حدی تکان داد و با چشمانی متاثر نگاهی به من کرد.
زورم چند برابر شد خودم را از مهار دستان پرستارها رها کردم و به جمعیتی که کنار تخت پدرم مسخ و متاثر ایستاده بودند و دیگر از بازگشت پدرم ناامید شده بودند، رساندم و بغض‌آلود فریاد زدم:
- برید کنار!
به طرف پدرم رفتم اشک‌هایم جاری شدند و روی صورت مهتابی رنگش خم شدم و صدایش زدم:
- بابا؟
نگاهم به دستگاه نمایش‌گر قلب افتاد که خط ممتدی را نشان می‌داد ناباورانه و هق‌هق‌کنان روی تختش آویزان شدم و صورتش را درمانده در دست گرفتم با گریه و صدای لرزانی ناباورانه و ملتمس گفتم:
- بابا زودباش! بابا؟ بابا زود باش به‌ هوش بیا.
اشک‌هایم از روی استخوان بینی‌ام می‌غلتید و به روی صورت پدرم می‌ریخت. به روی بدنش خم شدم و شروع به ماساژ قلبی پدرم کردم و با فریاد توام با هق‌هق و گریه، بریده‌بریده می‌گفتم:
- ب... ابا... بابا... تو رو خدا... با من... این‌ک... این‌کار‌... رو... نکن... بابا تو قول دادی. بابا من بدون تو چی‌ک... چی‌کار کنم؟ آه بابا؟ بابا؟
تنفس مصنوعی را به سختی درحالی که هق‌هق می‌کردم به پدرم دادم و دوباره ماساژ را ادامه دادم.
یکی از پرستارها گفت:
- ده دقیقه گذشته، احیاء بی‌فایده است.
بر سرش با صدای گوش‌خراشی گفتم:
- نه یه کاری بکنید. دستگاه شوک رو بدید!
دکتر عظیمی با تأثر، پرونده پدرم را امضا زد و گفت:
- مرگ ساعت ۱۰:۴۵:۳۳ صبح روز دوشنبه.
با شدت بیشتری شروع به ماساژ دادن و تنفس مصنوعی پدرم کردم. از شدت گریه ضعف می‌رفتم و با صدای گوش‌خراشی که از گریه دو رگه شده بود بی‌توجه به بقیه فریاد می‌زدم و ملتمس می‌گفتم:
- بابا توروخدا! توروخدا با من این کار رو نکن... من رو تنها نذار، من هم با خودت ببر. برگرد! من غیر تو هیچ‌ کی رو تو دنیا ندارم. تو رو خدا برگرد به دختر بیچاره‌ات رحم کن! تو قول دادی بابا، برگرد بابا! برگرد... من رو تنها نذار.
زار و حیران به روی جسد بی‌جان پدرم افتادم. تا صدای قلبش را بشنوم. حتماً آن دستگاه لعنتی خراب است، پدرم باید برگردد. اگر قلبش از کار بی‌افتد نبض زندگی من هم از کار می‌افتاد. دستی به دور بازیم گره خورد، حسام بود که گفت:
- دکتر صفاجو.
وحشیانه او را پس زدم، اشک‌هایم مانع دیدم می‌شدند. به چهره‌ی بی‌روح پدرم خیره شدم و مضطرب او را تکان دادم. خواستم دوباره ماساژ را شروع کنم که پرستاری دل‌جویانه نزدیکم شد و دستم را گرفت. او را کنار زدم دوباره توسط پرستاران اسیر شدم و به زور مرا نگه داشتند، با لحن گوش‌خراشی توام با هق‌هق فریاد می‌زدم:
- نه زنده‌ست... قول داد که تنهام نذاره. به خدا زنده‌ست.
آن‌ها در جدال بودند تا مرا که به جسد بی‌جان پدرم چسبیده بودم جدا کنند دو دستی از نرده تخت پدرم گرفتم و روی زمین ولو شدم با شیون داد می‌زدم:
- نبریدش، نبریدش. بابام زنده‌ست.
صدای حسام و دکتر عظیمی در میان گریه‌هایم گم می‌شد که سعی می‌کردند آرامم کنند.
بقیه سعی می‌کردند مرا از تخت جدا کنند، یک دستم توسط پرستارها داشت از نرده‌ها جدا می‌شد. صدای دل‌جویی‌شان میان گریه‌های بلند من که هیچ نمی‌شنید، گم می‌شد. یکی از پرستارها طاقت نیاورد و با گریه از من دست کشید و رفت. دست دیگرم را با سماجت قفل به نرده‌های تخت پدرم کردم و تقلا می‌زدم که او را نبرند و عاقبت دست‌هایم را از نرده‌ها جدا کردند و تخت پدرم را بردند. یک سری از پرستارها سعی می‌کردند مرا که با صدای گوش‌خراش و دورگه‌ای تقلا می‌زدم، نگه دارند و آرام کنند. بخش با صدای گریه‌ها و فریادهای من به هم ریخته بود، کل جمعیت مریض و پرستار و پرسنل بخش جلوی در اتاق جمع شده بودند و به منی که مثل مرغ سرکنده میان دست‌های پزشک و پرستار تقلا می‌کردم، با تأثر می‌نگریستند. عده‌ای حتی وضع رقت بار مرا که می‌دیدند، به حالم گریه می‌کردند. فریاد حسام که درخواست آرام‌بخش می‌کرد، میان شیون من گم می‌شد. میان تقلاها و فریادهایم دنیا در مقابل چشمانم تار و سیاه شد و تمام سرم سنگین شد. بدنم از جان افتاد و میان آغوش بقیه در حالی که سرم به عقب می‌رفت، ولو شدم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین