جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده دلنوشته‌ی شب های دژم | اثر دلارام بخشیان

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط دلارام بخشیان با نام دلنوشته‌ی شب های دژم | اثر دلارام بخشیان ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,791 بازدید, 57 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع دلنوشته‌ی شب های دژم | اثر دلارام بخشیان
نویسنده موضوع دلارام بخشیان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lord
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
من بدترین شب‌ها رو تنهایی صبح کردم. دقیقاً همون شب.هایی که فکر می‌کردم این تن بی‌جون قرار نیست صبحُ ببینه، ولی در کمال تعجب صبح و صبح‌های بعدی رو دیدم. من از چیزهایی توی زندگیم گذشتم که فکر می‌کردم اگه یک ساعت ازشون خبر نداشته باشم قراره بمیرم، قراره قلبم از کار بی‌افته، ولی سال‌هاست بی‌خبرم و هنوز قلبم کار می‌کنه.
اما... .
زمانی که احساس کردم آدمی رو که دوست دارم قرار نیست فراموش کنم، همین‌طور هم شد، وقتی احساس کردم حالم بعد از اون آدم خوب نمی‌شه همین اتفاق افتاد و همه‌چی همون‌طوری موند.
درسته هیچ کسی بعد از کسی نمُرده، همه به زندگی‌مون ادامه دادیم اما خیلی از ماها و بعد از اون دیگه به زندگی‌شون ادامه ندادن... !
زندگی نکردنِ هرکسی یه جور متفاوتِ... .
یکی همیشه تنها موند، یکی هیچ وقت نخندید، یکی هیچ وقت عاشق نشد و... .
شب هرکدوم‌مون به یه نوعی صبح نشد.. .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
ماشین که داشت وارد خیابان شانزده آذر می‌شد، چشمان‌ام را بستم و سرم را به شیشه‌ی پنجره تکیه دادم. اگر بخواهم روحم را تصور کنم، آن لحظات لبخند می‌زد و اشک می‌ریخت. غربت! واژه‌ای بهتر از این نمی‌تواند گویای احساس آن‌موقعم باشد. قدری در خیال غرق و غوطه‌ور شدم که صداها را نمی‌شنیدم. واقعاً نمی‌شنیدم. وقت‌هایی هست که از شدت فرو رفتن در خودم، کاملاً به اطراف بی‌توجه می‌شوم و این ارادی نیست. بعد برگشتم به همان زمان، به فضایی که تنم آن‌جا بود. برگشتم به شنبه، سیزدهم اردیبهشت نود و نه، روی صندلی عقب اتومبیلی سفید. فکر کردم که خیابان باید تمام شده باشد، چشمان‌ام را باز کردم، اواخرش بودیم. ذرات گرد معلق، در آفتاب می‌درخشیدند. راننده‌ای فریاد می‌زد:
- کرج یه‌نفر. کرج، کرج.
پیر مردی سیگار نصفه‌اش را روی دیوار خاموش کرد. دو تابلوی «حمل با جرثقیل» که با فاصله‌ی کمی از هم قرار گرفته بودند را رد کردیم و بالأخره به میدان انقلاب رسیدیم. پیاده شدم. به پیر مرد فکر می‌کردم. معلوم بود حوصله ندارد سیگارش را تا ته بکشد. پاکت و فندک در دستش بودند و احتمالاً بلافاصله بعد از آن، سیگار دیگری آتش می‌زد. رفتار پیرمرد با سیگارش، رفتار من است با رشته‌ی تحصیلی‌ام، رفتار مردی‌ست با معشوقه‌اش. آدم‌ها گاهی توان تمام کردن ندارند. و داستان سیگارهایی که با ولع روشن شدند و به شوق نخ بعدی کامل نسوختند، غم‌انگیز است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
وقتی به ماه نگاه می‌کنم، یاد کسانی که دوستشان دارم می‌افتم. اصلاً نگاه کردن به آن درخشان سفید، طوری مرا به وجد می‌آورد که نمی‌دانم چه کنم. بدوم، بخندم، اشک بریزم، فریاد بزنم... نمی‌دانم.
می‌خواهم دستان‌ام را باز کنم و آن را در آغوش بکشم
نوازشش کنم... .
دلم می‌خواهد بدانم کسانی که دوستم دارند، با دیدن چه ‌چیزهایی یاد من می‌افتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
من امیدم را در یاس یافتم ، مهتابم را در شب، عشقم را در سال بد یافتم و هنگامی که داشتم خاکستر می‌شدم
گر گرفتم... .
زندگی با من کینه داشت، من به زندگی لبخند زدم. خاک با من دشمن بود، من با خاک خفتم؛ چرا که زندگی سیاهی نیست، چرا که خاک خوب است
و این‌ها را تو به من آموختی
و من ستاره‌ام را یافتم به خوبی رسیدم و شکوفه کردم.
تو خوبی، و این همه اعتراف‌هاست... .
من راست گفته‌ام و گریسته‌ام
و این بار راست می‌گویم تا بخندم؛
زیرا آخرین اشک من نخستین لبخند من بود.
تو خوبی ،و من بدی نبودم؛ تو را شناختم، تو را دریافتم و حرف‌هایم همه شعر شد، سَبک شد! عقده‌هایم شعر شد، سنگینی‌ها همه شعر شد.
بدی شعر شد، سنگ شعر شد، علف شعر شد، دشمنی شعر شد.
همه شعرها خوبی شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
می‌تونی بیای و به منی که چشم‌هام رو بستم و سرم رو تکیه دادم به شیشه ماشین نگاه کنی، آروم ناخون‌های کوتاهت رو بزنی به شیشه؛ مجبورم کنی بهت نگاه کنم.
همیشه چی می‌گفتی؟ چی‌شده قایق‌هات غرق شدن؟ منم بگم قایق‌رانم غرق شده... !
آروم زمزمه کنی:
- قایق‌رانت غرق شده تو خاطرات تو، دیوونه.
تو دور شده بودی، ولی همه‌اش می‌گفتی:
- چی‌شد اون شب زنده داری‌هامون؟
چی‌شد اون گشتن تا دیر وقت ها، اون دوستت دارم گفتن‌ها و اون همه علاقه... !
همه‌اشون یک شبه خاک شدن؟ پودر شدن؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
بعد از مدتی که برای روح و روانم مثل چندین قرن طول کشید؛ کنترل کردنُ یاد گرفتم
یاد گرفتم احساساتم رو توی چشم‌هام نریزم و گوشه‌ترین قسمت قلبم پنهونش کنم و بروزش ندم.
یاد گرفتم اکثر علایق و حرف‌ها اگه بیان نشن بهترین اتفاقِ ممکنه!
یاد گرفتم مغز و منطقم رو محور کل مسیرم قرار بدم؛ وظایف و انتخاب های سنگین رو به قلبم ندم.
الان با وجودِ صددرصدیِ همه اون حس‌ها یاد گرفتم کنترل‌شون کنم و کنارشون به زندگی عادیم ادامه بدم،
اما تنها امتیاز منفی این مرحله از زندگی "خوب نشدنِ حالم" بود
یه احساسِ "توخالی" و "کمبود"
خالی بودن جایِ یه چیزی که حتی خودشم توانایی پر کردنش رو نداره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
نقطه‌ای که بعد از کلنجارها و دوگانگی‌های فراوان، با بی‌خیالی خلاف جهت می‌دوی و نقطه‌ی مقدسی‌ هست
این سقوطِ همراه با یقین قشنگ تر از آن توقفِ همراه با تردید است‌.
به طور کل تردید و بلاتکلیفی عنصر اصلی نابود کننده همه‌ چیز است.
و بعد از این نزول می‌شه باز برگشت.
موندن در حالت تردید یا با ترس برگشتن شاید به نظر درست بیاد، اما فکر دویدن به اون سمت نمی‌ذاره آروم و قرار گرفت.
بعد از شدت و دشواریِ که می‌شه آروم شد.
البته احتمال رفتن و گم شدن و برنگشتن هم وجود داره که همین ترسناکش کرده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
گفت:
- چه‌قدر فرق می‌کردی، چه‌قدر شکسته‌تر شدی! انگار قبلاً شادتر بودی تو این عکس کنار این آدم جدید انگار شاد نیستی.
میگم:
- آدم می‌شکنه. وقتی بعد مدت‌ها کسی رو پیدا می‌کنه می‌بینه کنارش خودشه شاده می‌خنده، حداقل خنده‌هاش از ته دلِ بدون ترس از قضاوت شدن خودِ واقعیشه.
بعد از مدتی متوجه میشه این آدم واسه اون ساخته نشده، از لحاظ فیزیکی به هم نزدیکن، ولی
از لحاظ روحی یکی‌شون به شدت نزدیکه و یکی دیگه اصلاً مشخص نیست روحش کجاست!
می خوام بگم آدم گاهی وقت‌ها تو یک لحظه، تو یک ساعت روحش از تنش می‌زنه بیرون، پیر میشه، شکسته میشه واسه همین اکثر آدم‌ها تو بیست سالگی پیر میشن! حتی موهاشون سفید میشه، ولی تو چهل سالگی اسم میان سال میاد روشون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
صندلی‌های بیشتر کافه‌ها
شاهد دوستت دارم‌های زیادی بودند، شاهد بوسه‌هایی ازته دل، شاهد قول و قرارهایی که بوی ماندن می‌داد، بوی هیچ وقت نرفتن.
شاهد دست‌های گره خورده دو نفری که روزگاری قرار بود مال هم باشند
هرچند عاشق، هرچند دل‌تنگ، اما جدا شدند... !
کسی چه می‌داند!
شاید سال‌ها بعد روی همین صندلی مردی دوست داشتنش را فریاد خواهد زد، سیگار خواهد کشید و آرام آرام دود خواهد شد.
و دختری از جنس من بعد رفتش، شاعر خواهد شد، گریه خواهد کرد، بغض خواهد کرد و آرام آرام تمام خواهد شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
بعد از روزهای تاریک و شب‌های سیاه و عمری سرشار از تنهایی عشقی تازه رسیده از راه، عشقی که معشوقش تو بودی همه دار و ندارم شد!
به روزهای تاریکم نوری بخشیدی، که بی‌شباهت به آفتاب دم صبح نبود! و در شب‌های سیاهم مانند ماهی شدی، که حتی پشت ابرها هم نورت برایم کافی بود... .
بعد از چندین بهار و عمری زندگی کردن کنارت، بعد از دو نفره‌هایمان و ترک تنهایی و عادت به بودنت در شب و روز دستانم را در شهری شلوغ رها کردی و خود مانند کودکی خردسال در میان انبوه جمعیت گم شدی!
گم شدی و دیوار استوار پشت سرم شکست، گم شدی و ندیدی آسمان قلبم خسته‌ست، گم شدی و کنارت غریبه‌های نشستند.
دنیایی غم روی شانه‌هایی جا گذاشتی که دستانت را دورش حلقه می‌کردی، دلی که سالی یک‌بار هم ازت نمی‌گرفت اکنون پر از دل‌شوره و نگرانی برای فردایت بدون من است!
دلی برایت تنگ شده که به بوییدنت نیز عادت کرده بود، بوی لباسی که هشت آذر پیش در دستانم گذاشتی هم‌چنان در اتاق پخش می‌شود و استشمام‌اش می‌کنم، زندگی‌اش می‌کنم و با آن می‌میرم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
بالا پایین