جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,098 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
شب موقع شام بی‌مقدمه گفتم:
- بابایی! می‌خوام برگردم خبرگزاری.
پدر نگاهش‌ را از بشقابش برداشت و به من خیره شد. ایران گفت:
- این‌که خیلی خوبه.
پدر قاشق و چنگالش را در بشقاب گذاشت.
- چیزی به اسم عقل توی کله تو پیدا میشه؟
غذایی را که می‌جویدم قورت دادم.
- اِ... چرا بابا؟
پدر اخم کرد.
- دختر! تو دوباره یاد بچه‌‌بازی‌های دوره‌ی دبیرستانت افتادی؟
- بچه‌بازی چیه؟ دوست دارم کار خبرنگاری رو.
- مثل این‌که فراموش کردی قول دادی بیایی شرکت کنار دست من؟
کمی به‌طرف پدر خم شدم.
- نه، فراموش نکردم، ولی شما هم فراموش نکنید که یه مدت به من فرصت استراحت دادید تا خودم رو‌ پیدا کنم، حالا می‌خوام توی این دوره‌ی استراحت یه‌کم به علایقم برسم.
ایران گفت:
- آقا ایرادش چیه؟ سارینا یه بحران رو پشت سر گذاشته، خدا رو شکر می‌خواد کم‌کم به زندگی عادی برگرده، بذارید یه مدت کارهایی که دوست داره رو انجام بده تا فراموشش بشه چه اتفاق‌هایی از سرش گذشته.
پدر به ایران نگاه کرد.
- تا کی خانم؟ من هر روز منتظرم بلند شه بیاد شرکت، اما فقط داره ول می‌چرخه، معلوم نیست کجا میره که اصلاً توی خونه پیداش نمیشه.
ایران لیوان دوغی برای پدر ریخت.
- اعصابتون رو بهم نریزید آقا، سارینا دیگه بچه نیست نگرانش باشید.
پدر بدون آن‌که به من نگاه کند، همان‌طور به ایران گفت:
- این به جای این وقت تلف کردن‌ها باید بیاد یه مقدار آداب معاشرت برخورد با تاجر و سهام‌دار و کارمند و مدیر و مشتری و فروشنده یاد بگیره، اما فقط داره خوش‌گذرونی می‌کنه.
به جای ایران جواب دادم.
- بابایی! اون‌جا هم میام، ولی الان دوست دارم یه مدت اجازه بدید برم خبرگزاری.
پدر نگاهش به من بود که ایران گفت:
- آقا! سارینا چند سال مدام داشته درس می‌خونده، الان خسته‌ست، بذارید یه مدت استراحت کنه، وقتی به آرامش رسید، با خیال راحت میاد شرکت پیش شما، مگه نه سارینا؟
در ادامه حرف‌های ایران گفتم:
- آره بابا! من میام، شما هم قبول کنید اگه من بیام شرکت دیگه فرصتی برای تفریح و رسیدن به علایق خودم ندارم، یه چند ماه به من فرصت تفریح و استراحت بدید، بعد با کمال میل همراه شما میام.
پدر که نگاهش مدام بین من و ایران در حرکت بود روی من ثابت شد.
- باشه من هم منتظر اون روزی که بیایی شرکت می‌مونم، گرچه فکر نمی‌کنم از تو برای من مدیر دربیاد.
پدر مشغول غذا خوردن شد. ایران گفت:
- سارینا دختر باهوشیه، زود راه میفته.
پدر سری به نشانه تأسف تکان داد.
- ایران! حمایت‌های بیش از حد تو از تصمیمات بچگانه این دختر باعث شده اون این‌قدر سرکش بشه.
ایران لیوان دوغ را به پدر نزدیک‌تر کرد.
- نگران سارینا نباشید، دختر عاقلیه، بهش اعتماد کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
تقی‌پور برگه مجوز کارم را به دستم داد. برگه را گرفتم و لبم به پوزخندی کج شد.
- خیلی زود مجوز برام جور کردید؟
یکی از همان لبخندهای چندش‌آورش را زد.
- خانم ماندگار! فراموش نکنید من برای شما هر کاری می‌کنم، این که چیزی نیست.
از سرجایم بلند شدم تا از اتاقش بروم. او هم بلند شد.
- لطفاً بمونید یه قهوه باهم بخوریم.
به او که امروز‌ خوش‌تیپ‌تر از دیدار قبلی لباس پوشیده و کت قهوه‌ای را با پیراهن زرد کم‌رنگی ست کرده بود، نگاه کردم.
- ممنون باید برم.
- چرا بیشتر نمی‌مونید؟ بعد از سال‌ها دیداری تازه می‌کنیم.
کوله‌ام را جابه‌جا کردم و لبخند کجی زدم.
- من تجربه خوبی از آخرین دیدارمون ندارم، فراموش که نکردید؟
تقی‌پور خنده‌ای کرد.
- چهار سال از اون ماجرا گذشته، شما هنوز ول نمی‌کنید؟ من که دیگه اون آدم سابق نیستم.
- امیدوارم، چرا که این‌بار می‌خوام در آرامش باهاتون کار کنم.
تقی‌پور دستانش را در جیب‌های شلوارش فرو کرد، از پشت میز بیرون آمد و مقابلم قرار گرفت.
- من از اون دیدار واکنش سخت شما یادم‌ مونده، شما چی یادتونه؟
- من رفتار ناشایست شما یادم میاد و البته تهدیدتون.
پوزخندی روی لبش ظاهر شد. نگاهی به در خروجی کردم، و به‌طرف او برگشتم.
- امیدوارم این‌بار شرایط کاری رو برای من سخت نکنید.
کمی سرش را پایین انداخت و بعد بلند کرد و گفت:
- اون حرف‌ها و خواسته‌ها رو در شرایطی زدم که کنترلی به رفتارم نداشتم، اون تهدیدها هم که از سر عصبانیت بود، مدت‌ها گذشته، فراموش کنید و به دل نگیرید، گفتم که من اون آدم سابق نیستم، الان تغییر کردم.
- بحث گذشته رو ول کنید، اگه کار دیگه‌ای ندارید من برم.
- لطفاً بنشینید در مورد کار صحبت کنیم، ضروری هست.
ناچار روبه‌روی او نشستم تا حرف‌هایش را بشنوم.
- پس بفرمایید.
با کمی مکث شروع کرد.
- من هماهنگ کردم تا دو روز دیگه زاهدان باشید، اون‌جا یک نفر به عنوان راننده و راهنمای محلی همراهتون هست، اسکان هم محیا کردم، البته که قبول دارم در شأن شما نیست، اما خب کمبود بودجه دفتر رو هم در نظر بگیرید، دقیق ماجرای گزارش رو از آقای ارجمندی بپرسید، اما توضیح کلی که می‌تونم بدم اینه که محموله توی بار انبه اومده، راننده ماشین آدمیه به اسم نورخدا جنگرانی، مواد و سلاح رو‌ توی کف کفی جاساز کرده بودن.
او ساکت شد و من گفتم:
- از من چی می‌خواید؟

- من از شما می‌خوام برید پیدا کنید این نورخدا کجا زندگی می‌کرده، وضع خانواده‌ش چطوریه، با کی کار می‌کرده، گرچه خودش همه رو گردن گرفته، اما معلومه مال اون نیست، البته که من نمی‌خوام شما رو توی خطر بندازم، فقط این‌که پیدا کنید جنگرانی تنها نبوده برای من کافیه، این‌طوری میشه یه گزارش تکمیل شده روی سایت فرستاد.
- خب چرا از بچه‌های دفتر زاهدان نمی‌خواید این‌ها رو‌ براتون جمع کنن؟ دیگه حکم مأموریت هم نمی‌خواد.
- نه، نه، اصلاً طرف دفتر خبرگزاری توی زاهدان نرید.
- چرا؟
- نمی‌خوام اون‌ها بو ببرن ما اون‌جا خبرنگار فرستادیم، درضمن خودشون درگیر حمله تروریستی به پاسگاه مرزی هستن نمی‌خوام تو هم قاطی اون‌ها بشی، کاری که ازت خواستم رو انجام بده برگرد.
در دلم «می‌خوای خودتو مطرح کنی» گفتم و پوزخند زدم.
- خب باشه، بلیطم با خودمه؟
تقی‌پور«صبر کن» گفت، بلند شد پشت میزش رفت و از کشو پاکتی را درآورد و مقابلم آمد. من هم ایستادم. تقی‌پور پاکت را به‌طرفم گرفت.
- این یه بلیط هست برای روز شنبه نه صبح.
پاکت را گرفتم، تشکر و خداحافظی کردم و بیرون آمدم. با این فکر که چگونه پدر را راضی کنم؟ چرا که اگر می‌فهمید به زاهدان می‌روم قطعاً مخالفت می‌کرد و اجازه نمی‌داد بروم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
شب پدر مشغول دیدن تلویزیون بود. یک فنجان چای ریختم و با مخلفات در سینی گذاشته، برایش برده و کنارش نشستم.
- چطوری بابایی؟
پدر برگشت نگاهی به سینی روی میز و بعد نگاهی به من کرد.
- چی می‌خوای؟
- هیچی... برای باباجونم چایی آوردم.
- سریع برو سر اصل مطلب، بگو چی می‌خوای که چایی آوردی تا گولم بزنی.
- اِ... بابایی من گول‌تون می‌زنم؟
- بله، گولم می‌زنی، من هم خود خواسته گولت رو می‌خورم، بگو چی می‌خوای؟
- خب... می‌خوام برم مسافرت.
پدر کمی اخم کرد.
- مسافرت؟ کجا؟
باید یک جایی را نام می‌بردم. یک لحظه نگاهم به زیرنویس برنامه‌ی تلویزیون خورد که اسم همدان نوشته شده بود.
- می‌خوام برم همدان.
- همدان؟ برای چی؟
- برای تفریح، خوش‌گذرونی.
پدر تلویزیون را خاموش کرد.
- تو حالت خوبه دختر؟ الان چه وقت خوش‌گذرونیه؟
- باباجون! دلم می‌خواد بگردم، همدان جاهای دیدنی زیاد داره، آثار باستانی داره، دوست دارم برم ببینمشون، خوش می‌گذره.
پدر سرش را به‌طرف آشپزخانه چرخاند و ایران را صدا زد. ایران «بله آقا» گفت.
- خانم! بیا ببین این دختر چه خوابی برای ما دیده.
ایران بیرون آمد.
- چی‌شده؟
پدر با سر به من اشاره کرد.
- خانم می‌خواد بره مسافرت.
ایران هم به جمع من و پدر پیوست، کنار ما نشست و بعد رو به من کرد.
- مسافرت؟ کجا؟
- همدان مادرجون.
- حالا؟ چرا این‌قدر دور؟
پدر باتمسخر‌ گفت:
- برای دیدن آثار باستانی... .
و با لحن جدی رو‌ به من کرد.
- آثار باستانی می‌خوای برو تخت‌جمشید، برو پاسارگاد، برو نقش رستم، حتماً باید تا همدان بری؟
- بابا! من این‌جاها رو‌ رفتم، می‌خوام یه جای جدید برم، تازه همدان غار علیصدر هم داره، شیراز که غار نداره.
- منصرف نمیشی نه؟
محکم نه گفتم.
پدر دوباره کنترل را برداشت. یعنی کوتاه آمده بود.
- حالا چند روز می‌خوای بری؟
- دو‌ هفته.
پدر دوباره کنترل را روی میز رها کرد و به‌طرف من برگشت.
- دو هفته؟! چه‌خبره؟ بخوای خاک همدان رو‌ به توبره بکشی هم کمتر وقت می‌بره، چه‌خبره این همه وقت؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
به مبل تکیه دادم و با لحن بی‌خیالی گفتم:
- همین‌جوری گفتم، همدان جای باحالیه، خیلی طول می‌کشه همه‌جا رو‌ ببینم، تازه شاید لالجین هم رفتم.
- حتماً باید سانت به سانت همدان رو بری ببینی؟
- بابا! خیلی خوش می‌گذره، شما هم بیایین.
با این‌که این پیشنهاد کمی برایم ریسک داشت، اما‌ دلم قرص بود که پدر اهل این نوع سفرها نیست و تعارف می‌زدم تا طبیعی‌تر جلوه کنم.
پدر دوباره کنترل را برداشت.
- من این‌قدر بی‌کار نیستم، تو زیادی بی‌کاری که می‌خوای دو هفته رو بری ول بچرخی.
- حالا دو هفته رو همین‌جوری گفتم، زودتر تموم شد، زودتر برمی‌گردم.
پدر تلویزیون را روشن کرد.
- با تور میری؟
- نه، تنها.
پدر چشم از تلویزیون برداشت و به من نگاه کرد.
- موندم اینی که توی کله توعه اسمش چیه؟ عقل که نیست.
یک اخم الکی کردم.
- اِ... بابا.
- چرا تنهایی می‌خوای بری شهر غریب سیر و سیاحت؟
- بابا! بچه که نیستم، تازه وقتی با تور بری همه‌ش باید طبق برنامه اون‌ها‌ عمل‌ کنی، می‌خوام هر وقت دلم خواست برم، بیام، کلاً راحت باشم.
ایران که فقط شنونده‌ حرف‌های من و پدر بود گفت:
- ساریناجان! سفر خوبه، برو، ولی کاش این همه دور نمی‌رفتی، مثلاً می‌رفتی اصفهان یا یاسوج، اون‌جاها نزدیک‌تره.
- نگران نباش مادرجون! پیاده نمیرم که دور و نزدیکش مسئله باشه، میرم فرودگاه سوار هواپیما‌ میشم، زود‌ تند سریع می‌رسم همدان.
ایران با این‌که معلوم بود راضی نشده سری تکان داد و هیچ نگفت. به‌طرف پدر برگشتم.
- بابایی! قبول کن! برای عوض شدن روحیه‌م خوبه.
پدر سری از تأسف تکان داد.
- اگه می‌فهمیدم این عوض شدن روحیه تا کی طول می‌کشه خوب بود.
نفسش را بیرون داد.
- باشه، برو، ولی دو هفته طول نکشه، زودتر برگرد.
گونه‌اش را بوسیدم.
- فداتون بشم بابایی گلم، یه دونه‌ای!
وقتی به اتاقم برگشتم به این فکر‌ می‌کردم که آیا باید از دروغی که به این مهارت گفته‌ام خجالت بکشم و عذاب وجدان داشته باشم؟ و بعد به خودم دل‌داری می‌دادم
- نه، یه دروغ مصلحتیه، من به‌خاطر شهرزاد مجبورم برم زاهدان.
عادت به دروغ گفتن بی‌عیب و نقص عادت زشتی بود که از کودکی داشتم. اگرچه زمانی که بزرگ‌تر شدم با تربیت‌های ایران یاد گرفتم دروغ نگویم و آن را بد می‌دانستم، اما هنوز به عنوان یک شگرد این صفت زشت را نگه داشته بودم و به هنگام دروغ‌گویی با مهارت و خونسردی کامل دروغ می‌گفتم و‌ کسی به آن شک نمی‌کرد. درحالی‌که خودم را دلداری می‌دادم که دروغم دروغ بزرگی نیست، برنامه می‌ریختم فردا را که جمعه هست چگونه بگذرانم تا هم وسایلم‌ را برای سفر جمع کرده و آماده سفر شوم، هم به دیدن شهرزاد و مادر علی بروم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
باعجله صبحانه‌ام را خوردم و بلند شدم. به پدر و ایران گفتم که بیرون می‌روم و دیگر نایستادم تا حرف‌های سرزنش‌گر پدر را بشنوم. سریع به اتاقم برگشتم و‌ آماده شدم.
ابتدا به خانه شهرزاد و امیر رفتم و درحالی‌که در سالن هر سه نفرمان دور هم نشسته بودیم، از امیر خواستم هر آن‌چه درمورد پرونده نورخدا دارد در اختیارم قرار دهد. او نیز فلش طلایی رنگی را در اختیارم گذاشت.
- هرچی داشتم ریختم روی این.
همین که فلش را گرفتم امیر شروع به توضیح دادن کرد.
- اصلاً لازم نیست بری ته‌وتوی قضیه رو‌ دربیاری.
گویا از آن روز که فحش‌هایش را شنیده بودم، بیشتر با من احساس صمیمیت می‌کرد و از آن جلد مبادی آدابش بیرون آمده بود.
- فقط برو ببین این یارو کجا کار می‌کرده و محل زندگیش کجا بوده، بعد یه گزارش سرهم‌بندی کن بفرست برای تقی‌پور.
لبخند شیطنت‌آمیزی زدم.
- پس وجدان کاری چی میشه آقای ارجمندی؟
- خانم ماندگار! جدی که نمی‌گید؟ این گزارش نه به پای من نوشته میشه نه به پای شما، ما فقط خرحمالی‌شو می‌کنیم.
شهرزاد چشم درشت کرد و معترض نام امیر را برد. امیر که متوجه حرفش شده بود به من که به زور جلوی‌ خنده‌ام را گرفته بودم، نگاه کرد.
- ببخشید خانم ماندگار‌! حواسم نبود.
«عیبی نداره»ای گفتم و به این فکر‌ کردم که این دو نفر چه‌ زوج جالبی هستند. در خانواده‌ی مبادی‌آداب لطیفی واقعاً وصله‌های ناجوری بودند، اما بدجور به هم می‌آمدند و مشخص بود زوج خوشبختی هستند. امیر حرفش را ادامه داد.
- این گزارش آخرش به اسم تقی‌پور منتشر میشه، پس زیاد خودتون رو توی زحمت نندازید.
- نگران نباشید من فقط میرم بهانه تقی‌پور کم بشه.
شهرزاد ذوق‌زده در بشقابی سیب و موزی را که پوست گرفته و‌ خرد کرده بود، جلویم گذاشت.
- بخور جون بگیری عزیزم!
تشکر کردم. شهرزاد دوباره گفت:
- قربون آبجی خوشگلم برم، ببخش به‌خاطر من مجبوری این همه راهو بری.
- نه عزیزم، خدا نکنه، هم یه گشت‌ و گذاری می‌کنم هم کنارش یه گزارش برای تقی‌پور می‌فرستم، فکر‌کن توفیق اجباری شده واسه من.
امیر گفت:
- خانم ماندگار! با این کاری که در حق من و شهرزاد انجام دادید، ما رو به خودتون مدیون کردید، امیدوارم بتونیم جبران کنیم.
به این‌که این مرد دوباره در لاک محترمش فرورفته بود، لبخندی زدم و گفتم:
- هیچ فکرشو نکنید، اگه کاری کردم برای خواهرم کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
خانه شهرزاد و امیر را به قصد خانه‌ی علی و مادرش ترک کردم.
اینبار مرضیه‌خانم مشغول اتاق علی شده بود، اما گویا دیر رسیده بودم و خانه تکانی‌اش تمام شده بود. وقتی رسیدم و داخل خانه رفتم از پنجره باز اتاق علی به من سلام کرد و مرا به داخل دعوت کرد.
وارد اتاق علی که شدم، انبوهی از خاطرات به‌طرفم هجوم آورد.
- سلام مادر! چی‌کار می‌کنید؟
- سلام دخترم! از بعد نماز صبح مشغول اتاق علی‌ام دیگه تموم شده، این چندتا لباس رو بچینم توی کمد، فقط می‌مونه عطر.
نفس درون سی*ن*ه‌اش را بیرون داد.
- علی عطرش رو‌ با خودش برده، ولی عطر حمید هست، می‌خوام بیارم روی بالشتش بزنم، نمی‌خوام بوی پسرم از خونه بره.
مرضیه‌خانم آرام از اتاق بیرون رفت. با چشمان اشک‌آلود رفتنش را دیدم.
- یعنی اون هم داره قبول می‌کنه علی دیگه نمیاد؟
به لباس‌هایی که از علی در روی تخت بود، نگاه کردم. لباس‌ها را برداشتم و در کمد آویزان کردم. دستی میان لباس‌ها کشیدم و خوب دقت کردم. خبری از لباس‌هایی که من برایش خریده بودم، نبود. پوزخند تلخی زدم.
- علی‌آقا! همه رو انداختی دور؟ این‌قدر ازم متنفر شدی؟
صدای مرضیه‌خانم مرا به خود آورد. به‌طرف او که با شیشه عطری داخل شد برگشتم.
- علی از همون عطر حمید استفاده می‌کنه، از بعد از حمید من این عطرو می‌خرم و روی لباس‌های حمید می‌زنم.
درحالی‌که عطر را به روی بالشت علی می‌کشید، با لحن لرزانی از غصه گفت:
- خدایا! کاری کن دفعه بعد بوی این عطر رو خود علی بیاره توی این اتاق.
اشک‌هایش روان شد. به‌طرفش رفتم و او را که داشت شانه‌هایش تکان می‌خورد، در بغل گرفتم.
- غصه نخور‌ مادر! علی برمی‌گرده.
خودش را از من جدا کرد و اشک‌هایش را پاک کرد.
- آره علیِ من برمی‌گرده، دوباره توی این اتاق به لباس‌هاش عطر می‌زنه تا این اتاق بوی اونو بگیره.
بغض گلویم را تنگ کرده بود. شیشه‌ی عطری را که در دست مرضیه‌خانم بود، را گرفتم و بو کردم. بوی علی تا عمق وجودم رفت.
- منو ببخش دخترم! برم برات یه شربت نسترن درست کنم بخوری، هوا کم‌کم داره گرم میشه.
آن‌قدر در هوای عطر علی غرق شده بودم، که نفهمیدم کی‌ مرضیه‌خانم از اتاق بیرون رفت.
نگاهی‌ به نام عطر کردم، من باید از همین عطر برای خودم می‌خریدم، نباید بوی علی را فراموش می‌کردم.
مرضیه‌خانم که با سینی شربت آمد، من روی تخت نشسته بودم و به شیشه‌ی عطر خیره بودم. او‌ همان‌طور که کنارم‌ روی تخت می‌نشست، گفت:
- خب چه‌خبر از خودت دخترم؟
عطر را روی سینی که در دست مرضیه‌خانم بود، گذاشتم و یک لیوان شربت برداشتم.
- سلامتی، راستش، اومده بودم ازتون خداحافظی کنم.
ناراحت شد.
- خداحافظی؟ دیگه نمی‌خوای بیایی این‌جا؟
- نه که نخوام‌، یه‌ چند روز باید برم سفر، وقتی برگشتم‌ حتماً دوباره میام.
- سفرت بی‌خطر عزیزم! چند‌ روز‌ میری؟
- چهارده روز، ولی سعی می‌کنم زودتر برگردم.
- چقدر زیاد! دل‌تنگت میشم دخترم!
- ببخشید مجبورم برم‌، دست خودم نیست، وگرنه توی این شرایط که علی نیست تنهاتون نمی‌ذاشتم.
- نگران من نباش دختر! برو به کارهات برس، ان شاءالله وقتی برگشتی علی هم اومده باشه.
- خدا کنه مادر، سعی می‌کنم زود کارهام رو انجام بدم برگردم، هر روز هم بهتون زنگ می‌زنم.
- منتظرت هستم دخترم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
به خانه که رسیدم رضا را در حیاط با سر و وضع مرتب و آماده‌شده‌ای دیدم که کنار ماشینش ایستاده بود. گویا قرار بود جایی برود. کت و شلوار قهوه‌ای روشنش را با پیراهن سفید پوشیده بود و ظاهر به شدت مثبتی پیدا کرده بود. از ماشین پیاده شدم و به او که به من نگاه می‌کرد گفتم:
- اومدی یا داری میری؟
- کت و شلوارم این‌جا بود، اومده بودم بپوشمش، جایی دعوتم.
نزدیکش شدم.
- داداش کوچیکه با این سر و وضع خونه پدرزن دعوته؟
- اولاً خان داداش، دوماً این‌قدر معلومه؟
- از مثبت بودن بیش از حدت شدیداً مشخصه، حالا برای چی‌ دعوت شدی؟
- عمو امروز باجناقش‌ رو‌ دعوت کرده از من هم خواسته برم.
- پس‌ رونمایی از داماده.
رضا خنده‌ای کرد.
- اون هم چه رونمایی.
- داداش! فقط حواست رو جمع کن مثل تیپت مثبت بمونی نفهمن چه جنس بنجلی را قالبشون کردیم، وگرنه همین امشب پس می‌فرستنت.
رضا کمی سرش را خم کرد.
- اختیار دارید، بنده اصلاً اهل تظاهر نیستم، مثبت بودن در ذات این‌جانب نهادینه شده.
- اوه، داداشِ مثبت، کی میره این همه راه رو؟
رضا از حالت شوخی درآمد.
- سارینا! مامان می‌گفت می‌خوای بری همدان.
- آره، می‌خوام‌ برم گردش.
- حالا چرا همدان؟
- قشنگه، نرفتم، می‌خوام‌ برم ببینم، ایران‌گردی کیف داره.
- خب خیلی جاها نرفتی، از یه جای نزدیک‌تر ایران‌گردیت رو‌ شروع می‌کردی.
- حالا همدان مگه چِشه؟ اصلاً می‌خوام براساس تاریخ ایران پیش برم، اول‌ میرم همدان رو می‌گردم که خاستگاه مادها بوده، بعد میام شیراز رو‌ می‌گردم، بعد میرم دامغان... همین‌جوری کل ایران رو‌ می‌گردم.
رضا خندید.
- خواهرمون از دست رفت؛ اگه می‌خوای طبق تاریخ، ایران رو بگردی، بیا اول یه سر برو اهواز از تمدن عیلام شروع کن.
ابرویی بالا انداختم.
- نه، الان گرمه، بذار زمستون میرم اون‌جا.
رضا گردنش را کج کرد.
- چرا جدی حرف نمی‌زنی بگی برای چی‌ میری‌ همدان؟
- خب دلم کشیده برم همدان، شماها چتونه؟ دلتون نمی‌خواد برم سفر خوش‌ بگذرونم؟
رضا دستانش را بالا گرفت.
- باشه بابا برو، کاریت ندارم، حالا کی میری؟
- فردا صبح بلیت دارم.
رضا در ماشینش را باز کرد.
- پس صبح میام می‌برمت فرودگاه.
- نمی‌خواد خودم میرم.
رضا سوار شد.
- تعارف نداریم.
رضا در را بست، دستانم را لبه‌ی پنجره گرفتم و کمی خم شدم.
- تعارف چیه؟ امروز‌ می‌خوای بری مهمونی، معلوم نیست تا کی نگهت دارن، بعد فردا صبح بخوای پاشی بیایی دنبال من، اذیت میشی، خودم یه آژانس می‌گیرم میرم.
- فردا میام دنبالت، فقط بگو چه ساعتی؟
رضا نباید به فرودگاه می‌آمد وگرنه متوجه می‌شد به همدان نمی‌روم، پس باید زمانی که از دسترسش دور می‌شدم می‌فهمید، قالش گذاشته‌ام.
- یازده پرواز دارم، نُه بیا دنبالم.
رضا ماشین را روشن کرد.
- پس تا فردا خداحافظ آبجی!
«خداحافظ» گفتم و از ماشین فاصله گرفتم. تا وقتی رضا از در حیاط خارج شد به رفتنش نگاه کردم. همین که در را بست به‌طرف خانه برگشتم، زودتر باید وسایل سفرم‌ را آماده می‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
محتویات کارت حافظه دوربین دیجیتالم را به وسیله لپ‌تاپ روی فلشی ریختم، همان کاری که با محتویات خصوصی لپ‌تاپم کرده بودم. کارت حافظه را دوباره به دوربین‌ وصل کردم و دوربین را کنار کوله‌ام گذاشتم. فلش را به همراه سوییچ ماشینم در کشویی از میزم گذاشتم که مدارکم را می‌گذاشتم. ایران بعد از دو تقه، در را باز کرد.
- سارینا! داری وسایلت رو جمع می‌کنی؟
- آره مادر.
چند ظرف کوچک در بسته به‌طرفم گرفت.
- بیا این‌ها رو هم بذار تو‌ چمدونت.
ظرف‌ها را گرفتم.
- اینا چیه؟
- یه خورده خرده ریز، پسته، بادوم، آجیل، مویز و از این‌جور چیزها، برای این‌که وقتی حوصله‌ت سر رفت‌ چَرَز کنی.
- دستت درد نکنه، لازم نبود.
- چرا لازم بود، فقط کاش تنها نمی‌رفتی.
- نگران من نباشید! بزرگ شدم، از پس خودم برمیام.
- راست میگی، بزرگ شدی، این سفر و تفریح هم برای روحیه‌ت لازمه، فقط یادت باشه خوش‌ بگذرونی، من پایینم چیزی لازم داشتی بهم بگو.
- ممنون مادر!
ایران که رفت، ظرف‌ها را در گوشه چمدان گذاشتم. ساعد دستم را روی سرم گذاشتم و فکورانه به‌ چمدان نگاه کردم تا ببینم چه چیز دیگری باید بگذارم، لباس و وسایل شخصی و ضروری را گذاشته بود. فقط مانده بود چیزی را برای گذران اوقات بی‌کاری‌ام همراه ببرم. بهتر بود‌ کتابی را هم همراهم می‌بردم تا در اوقات فراغت بخوانم.
سریع اتاقم را به قصد اتاق پدربزرگ ترک کردم. در اتاق را که باز کردم، نگاهم را به دور تا دور اتاق که قفسه‌های پر از کتاب قرار داشت، دوختم. روبه‌روی در، میز کار چوب گردوی پدربزرگ و مقابل میز چهار صندلی چرم مشکی بود که دور میز مستطیلی پایه کوتاهی قرار داشتند. چه روزهایی که این اتاق مأمن روزهای تنهایی من بود. نگاهی به طبقه پایین قفسه‌ی کنار در ورودی کردم که کتاب‌های خودم در آن طبقه قرار داشت، دستی روی کتاب‌ها کشیدم. حالا کدام کتاب را ببرم؟ کتاب‌های نخوانده زیادی داشتم که انتخاب از میان آن‌ها دشوار بود. دستم روی کتاب یک عاشقانه آرام نادر ابراهیمی ایستاد و مرا به خاطره‌ای پرتاب کرد.
***
یک روز تعطیل از همان ماه اول عقدمان بود، علی را برای ناهار به خانه‌مان دعوت کرده بودم. پدر برخلاف سایر روزهای تعطیل آن روز‌ خانه نبود، ایران مشغول پخت ناهار بود و رضا و علی در سالن مشغول‌ صحبت بودند. با سینی‌ که در آن سه ظرف فالوده و سه نصفه لیمو گذاشته بودم به سالن آمدم و به رضا گفتم:
- داداش! برو خریدهای ایران‌جون رو انجام بده.
رضا متعجب برگشت.
- چه خریدی؟ همین دیروز خرید کردم.
کنارش ایستادم.
- برو، برو تو آشپزخونه، ایران‌جون کارت داره، از خودش بپرس.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
رضا از علی عذرخواهی کرد، بلند شد و به‌طرف آشپزخانه رفت.
یکی از ظرف‌های فالوده‌ را به همراه یک نصفه لیمو روی میز گذاشتم و آرام به علی گفتم:
- پاشو بریم بالا.
- کجا خانم‌گل؟
- پاشو تا رضا نیومده بریم.
- خب چرا؟
- پاشو دیگه، الان می‌فهمه فرستادمش دنبال نخودسیاه.
علی بلند شد.
- خب چرا اذیتش کردی؟
- می‌خوام بریم بالا، این‌جا‌ رضا مزاحم ما دوتاست.
علی لبخند زد و به همراه من که سینی فالوده‌ها را در دست داشتم به‌طرف راه‌پله به راه افتاد، که رضا از آستانه آشپزخانه بیرون آمد و با دستان در بغل جمع کرده گفت:
- آبجی! دیگه ما رو‌ سر کار هم می‌ذاری؟
ما به راه‌پله رسیده بودیم، به‌طرف رضا برگشتم.
- وقتی سر نامزد منو گرم خودت کردی، باید دَکت می‌کردم دیگه.
علی گفت:
- ببخشید آقارضا! یه چند دقیقه به من اجازه بدید، برمی‌گردم.
- نه علی‌آقا! راحت باشید، این آبجی ما انحصارطلبیِ که دومی نداره، چشم نداره ما دوتا رو باهم ببینه.
میان پله‌ها ایستادم. به علی که هنوز پایین پله‌ها بود گفتم:
- علی‌جان! زود باش بیا.
و از همان‌جا کمی خم شدم و به رضا گفتم:
- داداش! فعلاً برو‌ با فالوده‌ای که برات گذاشتم روی میز، سرگرم شو تا ما برگردیم.
رضا با لبخند فقط سری تکان داد. علی دوباره عذرخواهی کرد و همراه من پله‌ها را بالا آمد.
- علی! می‌خوام ببرمت بهشت نوجوونی‌مو نشونت بدم.
- واقعاً؟ مشتاقم ببینم.
در اتاق پدربزرگ را باز کردم و علی را به داخل دعوت کردم.
- برای سال‌ها این‌جا تنها کنج خلوت من بود.
علی وارد اتاق شد و نگاهش را بین قفسه‌های کتاب‌ها چرخاند.
- عجب بهشت خارق‌العاده‌ای داری!
سینی فالوده‌ها را روی‌ میز کوتاه وسط اتاق گذاشتم و کنار علی که به کتاب‌ها چشم دوخته بود، ایستادم.
- از وقتی مریضیم رو تشخیص دادن، ایران و بابا دیگه نذاشتن زیاد شیطونی کنم، بازی توی حیاط قدغن شد، کلاً نمی‌تونستم زیاد جنب‌وجوش کنم و باید تو خونه می‌موندم، من هم از بطالتی که روزهام داشت خسته می‌شدم، تا این‌که یه بار اومدم توی این اتاق و دست‌ کردم کتاب داستان‌های کوتاه چخوف رو برداشتم و خوندم، شاید بگی برای بچه یازده ساله سنگین بوده، اما ازش لذت بردم، دیگه این شد که این‌جا تبدیل شد به غار تنهایی من برای گذروندن دوره‌ی سخت بیماری و بعد هم روزهای وحشتناک دیالیز.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
علی لبخند زد.
- خداروشکر که از اون عذاب راحت شدی.
- واقعاً علی! نمی‌دونی یه روز در میون رفتن برای دیالیز چقدر عذاب‌آور بود، هنوز هم گاهی کابوس می‌بینم روی تخت دراز کشیدم دارم دیالیز میشم.
- دیگه فراموشش کن، اون روزها گذشته.
- آره راست میگی.
نفس عمیقی کشیدم. نگاهم را در اتاق چرخاندم.
- این‌جا یادگار پدربزرگه، من که ندیدمش، اما میگن کتاب خوندن رو دوست داشته.
علی به کتاب‌ها اشاره کرد.
- همه کتاب‌ها مال پدربزرگته؟
- بیشترش آره.
به ردیف کتاب‌های خودم اشاره کردم.
- البته این طبقه کتاب‌هایی که خودم خریدم و اضافه کردم.
علی نگاهی به کتاب‌های من کرد. ادامه دادم.
- می‌دونی علی؟ همون‌قدر که شهرزاد عاشق فیلم دیدن هست، من عاشق کتاب خوندنم، از همون نوجوونی یه شرط بین ما دوتا برقراره، فیلم جدید که بیاد روی پرده، من دو ساعت با اون میرم سینما، اون هم بعدش باید دو ساعت با من بیاد کتاب‌فروشی.
علی که نگاهش را به من دوخته بود، گفت:
-شرط جالبیه.
- همیشه وقتی می‌خوایم بریم سینما سانس پنج تا هفت می‌ریم سینما، بعد هفت تا نه می‌ریم کتاب می‌خریم، اگه سینما سعدی رفته باشیم می‌ریم ملاصدرا، اگه سینما ایران رفته باشیم می‌ریم زند و دهنادی.
علی لبخندی زد و دوباره به‌طرف کتاب‌ها برگشت. گفتم:
- از این به بعد تو باید جور شهرزاد رو‌ بکشی باهام تا کتاب‌فروشی‌ها بیایی.
- با کمال میل و اشتیاق.
علی دستی روی کتاب‌ها کشید.
- همه رو‌ خوندی؟
- نه همه رو، حتی کتاب‌های خودم رو هم فقط چندتایی‌شو خوندم، همیشه بیشتر وقتم سر درس‌ها می‌رفت، اما اکثر رمان‌های کلاسیک پدربزرگ رو‌ خوندم.
دست علی روی کتابی ایستاد و آن‌ را از بین کتاب‌ها بیرون کشید.
- تو کتاب یک عاشقانه آرام رو‌ هم داری؟
ابروهایم را بالا دادم.
- اینو خوندی؟
علی همان‌طور که لای برگه‌های کتاب را نگاه‌ می‌کرد، گفت:
- چهار پنج سال پیش خوندم.
- واقعاً... تو از این کتاب‌ها می‌خوندی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین