جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,269 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
زهرا خندید، اما دریغ از عکس‌العملی که علی نشان دهد. هوفی کشیده و به‌طرف داخل مغازه رفتم تا سفارش دهم و بعد از همان‌جا برگشتم و به بقیه نگاه کردم و متوجه شدم علی درحال حرف زدن برای مادر و مادربزرگش است. از رفتارش خنده‌ام گرفت و آرام گفتم:
- اَی فسقلی ناکس! فقط برای من سایلنتی؟
و ترجیح دادم در تمام مدت آماده شدن سفارش همان‌جا بایستم تا علی‌کوچولو با خیال راحت بدون مزاحمی چون من با دوست‌دارانش حرف بزند.
با سفارش‌های آماده شده سر میز برگشتم. با ترس از این‌که بچه‌ای که هنوز پیتزا نخورده دست مرا رد کند. پیتزای علی را جلویش گذاشتم و برشی از آن را جدا کردم، به‌طرفش گرفتم و با لبخند گفتم:
- بخور خاله! خوش‌مزه‌س.
علی با همان اخم‌هایی که مخصوص حضور‌ من بود به ننه‌جان نگاه کرد. زهرا به بلوچی چیزی به علی گفت و ننه‌جان با چشم اجازه داد. علی راضی شد و دستش را به آهستگی جلو آورد و درحالی‌که فقط به من زل زده بود. برش پیتزا را از دستم گرفت و کمی خورد. نگاهش هنوز روی من زوم بود و همان‌طور بیشتر خورد. با ذوق فقط به خوردنش نگاه کردم برش را که تا آخر خورد، گفتم:
- خوشت اومد؟
ابروهایش دیگر اخم نبود و با سر تکان دادنی«بله» گفت. خوشحال از این‌که از این پسر تخس بازخوردی گرفته‌ام‌ خندیدم و دستم را دراز کردم.
- پس دوستیم دیگه؟
علی نگاهی به دستم کرد و با کمی مکث دستش را جلو آورد و دستم را گرفت. علی یک ذره لبخند هم نزد، اما نگاهش‌ گفت که دیگر با من دوست شده چشمانش را دوباه به جعبه پیتزا دوخت.
- بازم می‌خوای؟
سر تکان داد.
- همه‌ش مال توعه، وقتی خوب سیر شدی نوشابه هم برات باز می‌کنم.
علی با ولع شروع به خوردن کرد. ننه‌جان‌ نگاهی به من انداخت و لبخند زد و من هم با لبخند جواب دادم. گویا او‌ هم‌ گاردش را نسبت به من کنار گذاشته بود.
همه به‌طرف غذاهای خودمان برگشتیم‌، اما‌ من بخشی از حواسم به علیِ کوچک بود و زیرلب گفتم:
- علی‌جان! حق با توئه، بچه خیلی شیرینه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
شب وقتی به خوابگاه برگشتم خسته بودم، اما دلم گرم دیدن علیِ کوچک بود. دکمه‌های مانتوم را باز کردم و مقابل چمدانم نشستم تا لباسی را برای پوشیدن بیرون بیاورم. نگاهم به گوشه‌ی جانمازم که زیر همه‌ی لباس‌ها بود افتاد. لعنتی به خودم دادم چون یادم آمد تصمیم گرفته بودم برای آمدن علی نمازهایم را سروقت بخوانم، ولی کاملاً کاهل شده بودم. جانمازم را بیرون آورده و باز کردم. چادر تا شده‌ام را برداشتم و روی آن را دست کشیدم. چادر عقدم بود که مرضیه‌خانم روی سرم انداخت، اما پدر اجازه سرکردن نداد. نگاهم را به جانماز سفید دوختم که مادرعلی مدت‌ها قبل از آشنایی من و علی به نیت ازدواج پسرش از جوار حضرت معصومه(س) برای عروس آینده‌اش گرفته بود و سهم من شده بود و مُهرش هم اهدایی مرضیه‌خانم بود اما تسبیح داخل جانماز همان تسبیح یادگاری علی بود. نفس عمیقی کشیدم و دوباره نگاهم را به چادر دوختم. خاطرات روز عقدم برایم زنده شد.
***
شهرزاد هرچه اصرار کرده بود لباس سفیدی مناسب عقد بگیرم گوش نکردم و چون قرار بود در محضر عقد گرفته و مجلس خودمانی باشد، تصمیم به خریدن یک دست مانتوی شلوار قهوه‌ای روشن گرفتم و با شالی به همان رنگ ست کردم، به احترام علی و اعتقاداتش سعی کردم مانتوی بلندی انتخاب کنم که از دیدنم پیش خانواده‌اش معذب نشود. همین انتخاب‌ها باعث شده بود شهرزاد که وظیفه‌ی آرایش مرا به عهده گرفته بود، مدام به جانم غر بزند.
- این چه وضع عقد گرفتنه؟ نه لباس درست و حسابی گرفتی، نه یه آرایشگاه رفتی، نه مراسم داری، آخه تو توی این کله‌ت چی هست؟ نمی‌فهمم. پسره‌‌ی تحفه نکرده یه مراسم بگیره بعد توی احمق حلوا حلواش هم می‌کنی.
- شهرزاد! بی‌خیال شو! بابا گفت نباید مراسم بگیرن.
اما گوش شهرزاد بدهکار نبود و یک ریز پشت علی صفحه می‌گذاشت، پس ترجیح دادم اصلاً چیزی نشنوم تا او حرف‌هایش را بزند. خودم به اندازه‌ی کافی دلشوره‌ داشتم از این‌که آیا درویشیان واقعاً انتخاب مناسبی هست یا نه؟ این مدت که جواب مثبت داده بودم پدر و شهرزاد مدام سرزنشم می‌کردند و من حالا اطمینان روز اول را نداشتم که آیا واقعاً انتخابم درست است یا نه؟
کار شهرزاد به همراه‌ نق‌هایی که به جانم زد تمام شد.
- خوب سارینا من برم.
- کجا نمیایی تا محضر؟
- مگه میشه نیام؟
- پس چرا داری میری صبر کن یک ساعت دیگه باهم بریم.
- اول که باید برم آماده شم، دوماً ماشین بابات همین‌جوری جا نداره که من هم بیام، نگو که می‌خوای روز عقدت با ماشین خودت راه بیفتی بیایی؟
- ایرادش چیه؟
- چیه؟ ایرادش اینه که احمقی نمی‌فهمی با ماشین بابات عین یه خانم متشخص باید بلند شی بری.
کلافه هوفی کشیدم.
- دیر نکنی من تنها بمونم.
- نترس، آرایش که دارم فقط یه تجدید می‌خواد، میرم خونه لباس بپوشم، ماشین مامان رو هم گرفتم، تازه زودتر از تو هم میرم تا توک تیروطایفه درویشیان رو‌ بچینم، تو که این‌جور چیزها حالیت نیست.
شهرزاد رفت و ما هم یک ساعت بعد با ماشین پدر درحالی‌که رضا رانندگی می‌کرد به محضر رسیدیم. علی، عمویش و نوید پسرعمویش جلوی در بودند. پدر به سردی با آن‌ها سلام و علیک کرد و داخل شد، اما جور او را رضا با احوال‌پرسی گرمی کشید. از رفتار پدر در برابر آن‌ها دل‌خور بودم، اما نمی‌توانستم کاری کنم. پدر حتی لحظه‌ای کنار آن‌ها نایستاد. من هم ناچار با احوال‌پرسی کوتاهی به همراه ایران داخل رفتم. از در کم‌عرض محضر گذشته و راه‌روی کوتاه را تا سالن آن طی کردیم، زن‌عموی علی با دیدن ما کل بلندی کشید و همراه مرضیه‌خانم به استقبال ما آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
پدر روی یکی از صندلی‌های مراجعان که نزدیک در ورودی بود، نشست و من و ایران چند قدم همراه آن دو زن رفتیم و مرضیه‌خانم همان‌جا چادر را روی سرم انداخت.
- ایشالله خوشبخت بشید!
- ممنون مرضیه‌خانم!
- بفرما بشین تا بگم علی رو هم صدا بزنن.
تا خواستم حرکتی کنم پدر از پشت سر صدایم زد و برگشتم.
- بله بابا؟
پدر ایستاده بود و اشاره کرد نزدیکش بروم.
زن‌عمو و مادر علی، ایران را نزدیک خنچه بردند و من با عذرخواهی به نزد پدر برگشتم که کمی داخل راهرو رفته بود.
- جانم بابا؟
پدر که بیشتر از قبل اخم کرده بود، اشاره‌ای به چادر سرم کرد.
- درش بیار.
دل‌خور شدم.
-چرا بابا؟ مرضیه‌خانم ناراحت میشه.
پدر سعی می‌کرد آهسته حرف بزند، اما حرص کلامش مشخص بود.
- به درک، خوشم از این تیکه پارچه نمیاد، درش بیار.
از اخم پدر ترسیدم.
- چشم بابا! درش میارم.
چادر را برداشتم و روی دستم انداختم
- بابایی! کاش امروز اجازه بدین... .
نگذاشت حرفم تمام شود.
- با همه سازت رقصیدم این یکی رو دیگه قبول نمی‌کنم.
- آخه چرا؟
انگشتش را مقابلم گرفت.
- خوب می‌دونی از این پسره و خونواده‌ش خوشم نمیاد، از این‌که داری صیغه میشی ناراضی‌م، به همین خاطر هم اجازه ندادم مراسم بگیرن و گفتم توی محضر خودمونی جمعش کنیم، چون نمی‌خواستم آبروم پیش بقیه بره، ولی اگه بخوای این طوق بندگی رو بندازی سرت، دیگه چشم‌هامو می‌بندم و همه‌چی رو می‌زنم به‌هم.
ته دلم خالی شد.
- باشه بابایی... فداتون بشم... خودتونو ناراحت نکنید، باور کنید درویشیان پسر خوبیه، این چادر هم فقط رسم و رسومه.
- همین که گفتم، اگه می‌خوای روی اون صندلی بشینی عقدش بشی باید اینو بذاری کنار.
با اشاره پدر به چادر نگاهم روی چادر رفت.
- باشه بابایی! من که تا شما گفتید جمعش کردم، حالا اجازه می‌دید برم؟
پدر نفسش را کلافه بیرون داد.
- برو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
آهسته نزدیک خنچه عقد شدم. چادر را در بغلم جمع کردم، به مرضیه‌خانم که سربه زیر مشغول گوش دادن حرف‌های زن آقاسعید بود، نگاه کردم و به کنار ایران که مشغول دیدن خنچه بود رفتم. وقتی متوجه من شد به‌طرفم برگشت.
- چی‌شده دخترم؟
چادر را به دستش دادم و با نگرانی گفتم:
- ایران‌جون! بابا نذاشت سرم کنم یه وقت مرضیه‌خانم ناراحت نشه؟
ایران چادر را بیشتر جمع کرد.
- نگران نباش، خودم همین الان میرم با مرضیه‌خانم حرف می‌زنم، تو برو بشین تا آقا دوماد هم بیاد.
ایران به کنار مرضیه‌خانم رفت و من هم درحالی‌که نگاهم را به پدر که با اخم نشسته بود، دوخته بودم روی کاناپه دو نفره‌ی سفید رنگی نشستم که خنچه‌ی عقد روبه‌روی آن قرار داشت. به جای آن‌که به خنچه‌ی عقد نگاه کنم به پدر نگاه می‌کردم که آقاسعید عموی علی کنارش آمد و مکالمه کوتاهی با او کرد. صورت‌های درهم هر دو نفر نشان می‌داد چندان راضی به هم‌صحبتی باهم نیستند و فقط از سر اجبار هم‌دیگر را تحمل می‌کنند. پدر بلند شد و همراه او به اتاق کناری رفت، می‌دانستم برای انجام کارهای لازم قبل از عقد رفته‌اند.
شهرزاد که کنارم نشست تازه متوجه حضورش شدم و دست از نگاه کردن به مسیر رفته‌ی آن دو مرد برداشتم.
- میگم سارینا! هنوز راه برگشت داری‌ ها، ببین هنوز درویشیان نیومده، می‌تونی بزنی بهم، من هم پشتتم.
اخم کردم.
- اِ... شهرزاد ول کن خودم به اندازه کافی استرس دارم، تو دیگه اذیت نکن.
- آخه اگه می‌فهمیدم به‌ چی این عصاره خشونت دل بستی خوب بود، این‌قدر بی‌فرهنگ هست که هنوز پیداش نشده.
- اومده، دم در وایساده بود، حتماً سختشه بین این همه زن بیاد اینجا بشینه.
- توجیه نکن! مگه می‌خوایم بخوریمش.
- شهرزاد! جان من امروز رو بی‌خیال شو.
- میگم این دختربچه که از اولش تخس اون‌جا وایساده کیه؟
نگاهی به دختر چادری‌ نوجوانی کردم که نگاهش به خنچه عقد بود. فقط روسری زردی را که با ساق دستش ست کرده بود از لباسش مشخص بود.
- چه می‌دونم؟ حتماً دخترعموشه.
- کُپ خود درویشیان تخس و اخموئه، میگم از سن و سال معلومه دبیرستانیه، به درد درویشیان می‌خوره تا هر جور خواست تربیتش کنه، نظرت چیه بلند شی اینو جای تو بنشونیم عقدشون کنیم؟ این بیشتر از تو به درویشیان میاد ها، هر دو تخس و اخمو، این چادری و اون هم یقه تا زیر گلو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
دندان‌هایم را قفل کردم.
- حرصم نده شهرزاد، تو این هیروویر بازیت گرفته؟
- آخه احمق داری دستی‌دستی خودتو بدبخت می‌کنی، راه‌حل فرار هم میدم قبول نمی‌کنی؟
دندان‌هایم را با حرص به‌هم ساییدم.
- وای شهرزاد! کشتی منو، ول کن دیگه.
- دوسی‌جون! فدات بشم! دست از این کار بردار، هنوز دیر نشده، خرجش یه دعوا و جر و بحثه فقط، که اون هم خودم پایه‌ام، همه‌شونو می‌شورم می‌ذارم‌ کنار، تو فقط رخصت بده.
- شهرزاد! درویشیان انتخاب منه، من هم کوتاه نمیام.
شهرزاد از حرص ضربه‌ای به بازویم زد.
- مثل روز برام روشنه از این کارت پشیمون میشی.
شهرزاد بلند شد اما ترسم را آن‌قدر زیاد کرده بود که باعث آشوب ته دلم شد. با حرص دستم را مشت کردم.
- نکنه درویشیان آدم من نباشه؟ نکنه حق با بقیه باشه و زندگی کردن با یه آدم تخس و جدی سخت باشه؟ اگه با این تصمیم کل زندگیم رو نابود کنم چی؟ یعنی دارم کار درست رو می‌کنم؟
ورود محضردار از اتاق کناری به سالنی که ما بودیم، رشته خودخوری‌هایم را برید.
- آماده خطبه هستید؟
صدایی گفت:
- صبر کنید آقای داماد هم بیان.
آن‌قدر دلشوره داشتم که متوجه اطرافم نبودم. فقط چند لحظه بعد متوجه ب افاصله نشستن علی روی مبل شدم. نشستنش دلم‌ را بیشتر آشوب کرد. جرئت نمی‌کردم سرم را بلند کنم و او را نگاه کنم. از این‌که در حال عقد او شدن بودم ترسیدم. نگاهم را به میز آینه‌ای خنچه دوخته بودم که تصویری از تزیینات روی دیوار پشت سرمان رویش انعکاس پیدا کرده بود. با نوک ناخن انگشت اشاره‌ام به جان ناخن انگشت شستم افتاده بودم که از کنار چشم متوجه شدم دست در جیب کتش کرد و لحظه‌ای بعد جعبه شش‌گوش مخملی و قرمز‌رنگ حلقه‌ی مرا بیرون آورد و روی میز گذاشت. یادم آمد جعبه حلقه‌ی او را از کیف بیرون نیاورده‌ام. کیف دستی‌ کوچکم را که کنارم گذاشته بودم، با دست لرزان برداشتم و مشابه همان جعبه قبلی را از آن بیرون آوردم و کنار همسانش گذاشتم.
مرضیه‌خانم خم شد و هر دو جعبه را باز کرد و گفت:
- ما برای عقد حاضریم.
اما من حاضر نبودم، تردید انتخاب به جانم افتاده بود. محضردار که صحبتش را شروع کرد، فهمیدم دیگر برای پا پس کشیدن دیر شده. نفهمیدم محضردار چه خواند فقط فهمیدم باید«بله» بگویم، سعی کردم صدایم از ترس و تردید قلبم نلرزد و ناچار«بله» دادم، اما پشیمانی به همین زودی داشت داخل ذهنم نفوذ می‌کرد. خطبه که خوانده شد می‌خواستم از«بله‌»ای که برای دادنش پشیمان شده بودم، گریه کنم، اما با چنگ‌زدن گوشه مانتو خودم را نگه داشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
زن‌ها کِل کشیدند و علی نزدیک‌تر به من نشست. گرمای حضور بی‌فاصله‌اش تپش از سر ترس قلبم را بیشتر کرد. نگاهم را بالا نمی‌آوردم. دیدم که مرضیه‌خانم جعبه حلقه‌ی مرا بلند کرد و انگشتان مردانه علی حلقه‌ی طلایی را که سه نگین ریز به صورت اریب روی آن قرار داشت و علی داده بود تاریخ عقدمان را داخلش حک کرده بودند را برداشت. نگاهم را فقط تا دستش بالا بردم. چاره‌ای نداشتم«بله» گفته بودم و باید حلقه‌ی تعهد در دست می‌کردم. ناچار دستم را بالا بردم و علی حلقه را به آرامی در انگشتم کرد.
صدای کِل کشیدن زن‌ها نوای سوگواری من بود، چرا که یادآور شد من نیز باید حلقه را در دست او بکنم. با دست لرزان انگشتر عقیق زردرنگی را که به خواست علی از جنس نقره و به‌عنوان حلقه برایش گرفته بودم را از میان جعبه‌ای که مرضیه‌خانم بالا گرفته بود، برداشتم. در دلم خودم را به‌خاطر غلطی که کرده بودم نفرین می‌کردم، اما چاره‌ای جز ادامه دادن نداشتم. دستانم را که کمی می‌لرزید به‌طرف دستان منتظر علی بردم و سعی کردم طوری حلقه را در دستش ببرم که برخوردی با او‌ نداشته باشم. دلشوره امانم را گرفته بود. من کاملاً پشیمان شده بودم. صدای کِل زن‌ها که بلند شد، می‌خواستم زیر گریه بزنم، اما وقتی علی صورتش را نزدیکم آورد و زیر گوشم«خانم‌گل» صدایم زد، به یک‌باره تردیدها از قلبم پر کشید و جرئت کردم سرم را بالا آورده و به نگاه درخشانش چشم بدوزم. باورم نمی‌شد این لحن صمیمی را از او‌ شنیده باشم. «عزیزم» که از دهانش خارج شد، گویا زبان مرا قفل کرد. گمان می‌کردم با کَس دیگری طرف هستم، نه با درویشیانی که فقط جدی و خشک حرف میزد. میخ‌کوب او شده بودم که داشت کم‌کم در قلمرو دلم پیش‌روی می‌کرد. وقتی خواست به او بگویم«علی» نامش همان‌جا بر دلم حک شد و دیگر قلبم در برابر مهر او هیچ مقاومتی نکرد. من دیگر آن آدم چند لحظه پیش نبودم که پشیمان از«بله» دادن شده بود. من از ته دل راضی بودم که به این نگاه مهربان و درخشان«بله» داده‌ام، دیگر باور داشتم که درست‌ترین کار عمرم همین«بله» بود که به او دادم. همان چند جمله خطبه همه دیوارهای بینمان را برهم ریخته بود. آن‌جا بود که توانستم علیِ واقعیِ عاشق را که پشت دیوارهای ملاحظات اعتقاداتش پنهان کرده بود را ببینم و از همان لحظه بود که علی تنها فاتح قلبم شد.
***
چادر را به صورتم چسباندم و به یاد خاطرات از دست رفته‌ام با صدای بلند گریستم. من دوباره همان احساسات را می‌خواستم. همان احساساتی را که نفهمیدم کجا، در کدام کوچه پس‌کوچه‌ی زندگیم جا گذاشتمش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
یک دل سیر که گریه کردم. چادر را از صورتم جدا کردم و طبق جهت قبله‌ای که با برگه روی دیوار مشخص شده بود جانمازم را چرخاندم، بیرون رفتم، وضو گرفته برگشتم و برای نماز مغرب اقامه بستم.
در تمام طول نماز به جای آن‌که به خدا توجه کنم به یاد علی بودم.
نماز مغرب را که تمام کردم تسبیح یادگاری علی را برداشتم و شروع به صحبت با خدا کردم.
- خدا جونم می‌دونم خیلی بنده‌ی ضایعی هستم، می‌دونم حوصله‌تو سر بردم، بیشتر عمرم چون نمی‌شناختمت به فنا رفت، اون بقیه رو هم می‌شناختمت خودم کاری نکردم، می‌دونم بهت قول داده بودم دیگه نمازهام رو بخونم، اما تنبلی کردم، حالا هم که خوندم بیشتر از این‌که به تو فکر کنم، توی فکر علی بودم. چی‌کار‌ کنم؟ نمی‌تونم بدون اون بمونم، می‌دونم، می‌دونم بهت گفتم سالم برگردونش ازش می‌گذرم، ولی باور کن نمی‌تونم ازش بگذرم، نمیشه منِ ضایع رو‌ ندید بگیری؟ هم بهم برش گردونی هم سالم‌ برش گردونی؟ حتماً پیش خودت میگی این دیگه چه پرروییه، خب خودم هم می‌دونم، ولی خداجونم چی کار‌ کنم؟ بنده‌ی خودتم، خودت این‌جوری خلقم کردی، خوب منم همینم، بخشنده نیستم، نمی‌تونم علی رو ببخشم به یکی دیگه، علی فقط باید مال من باشه، تو هم حرف‌های قبلیم رو ندید بگیر، من نمی‌تونم علی رو فراموش کنم، علی می‌گفت ماها رو خیلی دوست داری، می‌گفت دلتنگ برگشت ماهایی، به جای بخشیدن علی قول میدم بنده‌ای بشم که تو دوست داری، فقط بلد نیستم، علی رو بهم برگردون تا راه بنده بودن رو نشونم بده، من فقط با علی می‌تونم زندگی کنم، ناامیدم نکن، علی می‌گفت هر کاری بکنی خیره، حتی اگه ماها اون کارو‌ شر ببینیم، ولی من یکی التماست می‌کنم خیرم توی برگشت علی باشه، مگه علی نمی‌گفت قدرت مطلقی؟ پس می‌تونی خیر منو اون‌جوری تغییر بدی که برگشتن علی توش باشه دیگه، التماست می‌کنم، علی رو‌ صحیح و سالم‌ بهم برگردون. می‌دونم بنده پرروتر از من نداری که برات تعیین تکلیف کنه، ولی مطمئنم همون‌قدر که علی می‌گفت مهربون هستی و بی‌ادبی منو ندید می‌گیری، من فقط یه چیز توی دنیا می‌خوام اون هم علیِ... می‌دونم اون منو نمی‌خواد ولی نمی‌تونی یه جور دلشو بهم نرم کنی؟ نمی‌تونی کاری کنی منو دوباره بخواد؟ تو اگه بخوای میشه، شاید چون علی بنده بهتریه برات ترجیح میدی حرف اونو گوش بدی، ولی خواهش می‌کنم این دفعه رو به حرف من گوش کن، باور کن دیگه حواسم به علی هست، کاری نمی‌کنم دل‌خور بشه، همه‌جوره هواشو دارم روی حرفش حرف نمی‌زنم، اصلاً غلام حلقه به گوشش میشم، برش گردون، باشه؟ منتظرم خداجون!
تسبیح را در کنار مهر گذاشتم. دستی به صورتم گذاشتم و بلند شدم تا نماز عشا را هم بخوانم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
***
گرمای بعدازظهر تیرماه جایش را به خنکای عصرگاهی می‌داد. در میان بحث با علی یک آنتراک درخواست و برای شستن دست و صورتم و کمی تمدد اعصاب او را ترک کرده و حالا درحال برگشت به‌طرف میزهای شطرنج بودم. اما خبری از علی پشت میزها نبود.
- یعنی بی‌خبر گذاشته رفته؟
کمی اطراف را نگاه کردم. شاید میز را اشتباه آمده بودم. ولی همین بود حتی خبری از کیفش هم نبود.
- عجب پسره‌ی بی‌ادبیه.
گوشی را از جیبم بیرون آوردم تا به او زنگ زده و بی‌حیثیتش کنم. فقط یک زنگ زده بود که از دور دیدمش. سریع انگشتم را روی قطع تماس گذاشتم.
- پس اون هم رفته بوده آب به دست و صورتش بزنه.
نگاهم را به او دوختم تا نزدیک شد و متوجه لیوان‌های آب‌هویج‌بستنی دستش شدم.
زیر لب گفتم:
- باز دست به خرج شده، بی‌ادبی نیست که من مهمونش نمی‌کنم؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- حقشه بیفته توی خرج، اونه که می‌خواد منو متقاعد کنه، به من چه که مهمونش کنم.
علی نزدیک میز رسید و لیوان‌ها را دو طرف میز گذاشت.
- بفرمایید، فکر کردم توی این هوای گرم لازمه، امیدوارم‌ خوشتون بیاد.
تشکر کردم و پشت میز نشستم. نی را داخل لیوان بلند تکان می‌دادم، اما‌ حواسم‌ پی علی بود که گوشی‌اش را از جیبش درآورد و نگاهی به آن کرد.
- شما بودید تک زدید؟ ببخشید بی‌خبر رفتم.
- نه خواهش می‌کنم.
گوشی را در جیبش برگرداند و نگاهش را به لیوانش دوخت. کمی با نی درون لیوان بازی کرد و گفت:
- وقتی یه‌دفعه وسط بحث درخواست آنتراک می‌دید، فکر می‌کنم ناخواسته زیاده‌روی کردم و باعث رنجش خاطرتون شدم، ازتون می‌خوام هرجا عملی انجام دادم یا حرفی زدم که باعث ناراحتی‌تون شد بهم تذکر بدید تا مراقبت کنم، وگرنه پیشاپیش به‌خاطر هر عمل یا گفتارم که بعداً ممکنه باعث ناراحتی‌تون بشه عذرخواهی می‌کنم، می‌خوام بدونید من قصدم اذیت کردن شما نیست، فقط گاهی کنترلی روی خودم ندارم.
دقیقاً به‌خاطر ناراحتی و فرار از منطق او درخواست آنتراک می‌دادم تا مقابلش اظهار شکست نکنم، اما خون‌سردانه به او که فقط نگاهش به لیوان بود گفتم:
- این آنتراک‌ها ربطی به شما نداره، فقط خسته میشم و فکر می‌کنم اون‌قدر عاقل هستم که بفهمم وسط بحث ممکنه حرف‌ها تند بشه و نباید به دل بگیرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
علی سرش را بالا آورد و لبخند کجی زد.
- من نمی‌خوام بگم شما نمی‌فهمید... .
نگذاشتم حرفش را بزند و محتویات لیوانم را محکم‌تر هم زدم.
- بهتره برگردیم‌ سر بحث قبلی‌مون... شما گفتید هرچی هست رو خدا آفریده، حتی خصوصیات انسانی رو؟
دوباره نگاهش را به مایع سفید و نارنجی لیوان دوخت.
- بله، خداوند علیم هست و به انسان علم داده، قدیر هست و به ما هم قدرت داده، خدا مظهر کَرم و بخشش هست و مهر و عطوفت هم در ما قرار داده، آدم‌ها هیچی از خودشون ندارن، در همه‌چیز وابسته به خدا هستن.
کمی از نوشیدنی خنک و شیرین را خوردم.
- من نمی‌تونم این وابستگی رو قبول کنم، پس این همه ساخته‌ای که مستقلاً از خدا انجام داده چی؟
نگاهش را بالا آورد، اما به من ندوخت.
- بله، درسته، ساخته اما مستقل نه، اگر چیزی ساخته اولاً با عقل و اعضایی ساخته که خدا داده، بعد هم هر چیزی که ساخته از ترکیب و تجزیه موادی ساخته که قبلاً خدا آفریده.
علی کمی از نوشیدنی که با ضربه‌های نی بستنی آن را کاملاً حل کرده بود، نوشید. گنجشکی با فاصله‌ی کم از بالای سرمان پرواز کرده و روی زمین نشست و نگاه هر دویمان به‌طرفش خم شد. علی گفت:
- آدم پرنده رو‌ که خلق خداست دیده که داره پرواز می‌کنه، بعد خودشو دیده که نمی‌تونه پرواز کنه، بعد با ذهنی که خدا داده تصور کرده اگه دوتا بال داشتم و پرواز می‌کردم چی می‌شد؟ بعد با تلاش زیاد سعی کرده با همون چیزهایی که قبلاً خدا داده برای خودش بال درست کنه، کم‌کم این‌قدر پیشرفت کرده تا تونسته هواپیما درست کنه ولی...
نگاهش را به‌طرف من چرخاند.
- هواپیما رو‌ خلق نکرده، فقط ساخته.
نگاهم محو هواپیمایی شد که پشت سر علی در دوردست‌ها در پهنه‌ی آسمان می‌رفت. صدای علی تلنگری به من وارد کرد تا به خود بیایم.
- وقتی میگم ما نمی‌تونیم حتی یه پشه خلق کنیم منظورم اینه که توانایی نداریم بدون سابقه و الگو و این‌که اصلاً پشه‌ای رو یا حتی مشابهش رو دیده باشیم از هیچ اونو بسازیم، از هیچ مطلق... ما هرگز خالق نیستیم حتی اگه اسم خلق رو‌ روی کارهامون بذاریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
از صبح زود جلوی خوابگاه منتظر رشیدی بودم. گرچه امروز به تجربه‌ی دفعه قبل از زیر مانتوام یک پیراهن پوشیده بودم تا سوز‌ صبحگاهی اذیتم نکند، اما هنوز صورت و دست‌هایم در برابر آماج حمله‌های سرما قرار داشت که گرچه غیرقابل تحمل نبود، اما خب آزار دهنده چرا.
دستانم را در جیب بزرگ مانتوی کتان مشکی‌ام فرو کرده بودم و عرض پیاده‌روی کوچک را قدم می‌زدم. کوچه رفت و آمدی نداشت هم به این خاطر که باریک بود و فقط به اندازه یک ماشین عرض داشت و هم این‌که صبح زود بود. مدت زیادی منتظر ماندم اما خبری از رشیدی نشد. گوشی را از جیب بیرون آوردم و نگاهی به آن کردم. نزدیک ساعت شش ربع کم بود. با گفتن«دیر شد» تماسی با رشیدی گرفتم. دفعه‌ی اول پاسخ‌گو نبود. دوباره تماس گرفتم. بعد مدت طولانی با صدای خواب‌آلود جواب داد.
- بفرمایید.
- شما خوابید؟
کمی مکث کرد.
- نه بفرمایید.
- کجایید آقای رشیدی؟
- خانم کجا می‌خواین باشم؟ خونه‌م دیگه.
دست مخالفم را روی سرم گذاشتم.
- مگه قرار نبود بیاین منو ببرید میدون؟
- اَه... فراموش کردم خانم، شما هم امروز نرید.
از لحن بی‌خیالش عصبی شدم.
- یعنی چی؟ شما باید در اختیار من باشید نه من در اختیار شما.
- خانم آخه چی‌کار میدون دارید که باید این وقت صبح برید اون‌جا؟
- اینش به شما ارتباطی نداره، من کار دارم باید برم.
- آخه پنج صبح؟ مگه می‌خواین ملخ بگیرین؟ بذارید یه ساعت دیگه میام دنبالتون می‌برمتون.
نفسم را بیرون دادم.
- لازم نکرده، خودم میرم، تو برو بخواب یه ساعت دیگه بیا جلوی میدون دنبال من.
قطع کردم و کلافه نفسم را بیرون دادم.
- این هم از راننده‌ت آقای تقی‌پور. موندم چطور تو‌ رو کردن مسئول دفتر؟
گوشی را داخل جیب انداختم و با جابه‌جایی کوله روی دوشم به خوابگاه برگشتم و از کسی که شب‌ها به جای خانم اوحدی شیفت خوابگاه را داشت و نمی‌شناختم درخواست آژانس کردم و چند دقیقه بعد با آمدن آژانس خودم را به میدان میوه و تره‌بار رساندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین