- Jun
- 2,162
- 40,330
- مدالها
- 3
زهرا خندید، اما دریغ از عکسالعملی که علی نشان دهد. هوفی کشیده و بهطرف داخل مغازه رفتم تا سفارش دهم و بعد از همانجا برگشتم و به بقیه نگاه کردم و متوجه شدم علی درحال حرف زدن برای مادر و مادربزرگش است. از رفتارش خندهام گرفت و آرام گفتم:
- اَی فسقلی ناکس! فقط برای من سایلنتی؟
و ترجیح دادم در تمام مدت آماده شدن سفارش همانجا بایستم تا علیکوچولو با خیال راحت بدون مزاحمی چون من با دوستدارانش حرف بزند.
با سفارشهای آماده شده سر میز برگشتم. با ترس از اینکه بچهای که هنوز پیتزا نخورده دست مرا رد کند. پیتزای علی را جلویش گذاشتم و برشی از آن را جدا کردم، بهطرفش گرفتم و با لبخند گفتم:
- بخور خاله! خوشمزهس.
علی با همان اخمهایی که مخصوص حضور من بود به ننهجان نگاه کرد. زهرا به بلوچی چیزی به علی گفت و ننهجان با چشم اجازه داد. علی راضی شد و دستش را به آهستگی جلو آورد و درحالیکه فقط به من زل زده بود. برش پیتزا را از دستم گرفت و کمی خورد. نگاهش هنوز روی من زوم بود و همانطور بیشتر خورد. با ذوق فقط به خوردنش نگاه کردم برش را که تا آخر خورد، گفتم:
- خوشت اومد؟
ابروهایش دیگر اخم نبود و با سر تکان دادنی«بله» گفت. خوشحال از اینکه از این پسر تخس بازخوردی گرفتهام خندیدم و دستم را دراز کردم.
- پس دوستیم دیگه؟
علی نگاهی به دستم کرد و با کمی مکث دستش را جلو آورد و دستم را گرفت. علی یک ذره لبخند هم نزد، اما نگاهش گفت که دیگر با من دوست شده چشمانش را دوباه به جعبه پیتزا دوخت.
- بازم میخوای؟
سر تکان داد.
- همهش مال توعه، وقتی خوب سیر شدی نوشابه هم برات باز میکنم.
علی با ولع شروع به خوردن کرد. ننهجان نگاهی به من انداخت و لبخند زد و من هم با لبخند جواب دادم. گویا او هم گاردش را نسبت به من کنار گذاشته بود.
همه بهطرف غذاهای خودمان برگشتیم، اما من بخشی از حواسم به علیِ کوچک بود و زیرلب گفتم:
- علیجان! حق با توئه، بچه خیلی شیرینه.
- اَی فسقلی ناکس! فقط برای من سایلنتی؟
و ترجیح دادم در تمام مدت آماده شدن سفارش همانجا بایستم تا علیکوچولو با خیال راحت بدون مزاحمی چون من با دوستدارانش حرف بزند.
با سفارشهای آماده شده سر میز برگشتم. با ترس از اینکه بچهای که هنوز پیتزا نخورده دست مرا رد کند. پیتزای علی را جلویش گذاشتم و برشی از آن را جدا کردم، بهطرفش گرفتم و با لبخند گفتم:
- بخور خاله! خوشمزهس.
علی با همان اخمهایی که مخصوص حضور من بود به ننهجان نگاه کرد. زهرا به بلوچی چیزی به علی گفت و ننهجان با چشم اجازه داد. علی راضی شد و دستش را به آهستگی جلو آورد و درحالیکه فقط به من زل زده بود. برش پیتزا را از دستم گرفت و کمی خورد. نگاهش هنوز روی من زوم بود و همانطور بیشتر خورد. با ذوق فقط به خوردنش نگاه کردم برش را که تا آخر خورد، گفتم:
- خوشت اومد؟
ابروهایش دیگر اخم نبود و با سر تکان دادنی«بله» گفت. خوشحال از اینکه از این پسر تخس بازخوردی گرفتهام خندیدم و دستم را دراز کردم.
- پس دوستیم دیگه؟
علی نگاهی به دستم کرد و با کمی مکث دستش را جلو آورد و دستم را گرفت. علی یک ذره لبخند هم نزد، اما نگاهش گفت که دیگر با من دوست شده چشمانش را دوباه به جعبه پیتزا دوخت.
- بازم میخوای؟
سر تکان داد.
- همهش مال توعه، وقتی خوب سیر شدی نوشابه هم برات باز میکنم.
علی با ولع شروع به خوردن کرد. ننهجان نگاهی به من انداخت و لبخند زد و من هم با لبخند جواب دادم. گویا او هم گاردش را نسبت به من کنار گذاشته بود.
همه بهطرف غذاهای خودمان برگشتیم، اما من بخشی از حواسم به علیِ کوچک بود و زیرلب گفتم:
- علیجان! حق با توئه، بچه خیلی شیرینه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: