- Jun
- 2,160
- 40,309
- مدالها
- 3
از دور وقتی درِ باز غرفه حاجیخان را دیدم انگار جواز برگشت به خانه را گرفته باشم باشوق پا تند کردم. جلوی غرفه که رسیدم پسر جوانی درحال جابهجایی و چیدن کارتنهای موز جلوی غرفه بود. صدای مردی از داخل بلند شد.
- پسر! دست بجنبون الان ماشین میرسه.
داخل غرفه شدم. مرد فربه و تقریباً مسنی که بیشتر موهای سر و ریش بلندش سفید شده بود پشت میزی نشسته و مشغول حساب و کتاب با یک ماشینحساب بود. یک کلاه پشمی سیاهرنگ قدیمی و کتی به همان رنگ و پیراهنی سفید با خطهای آبی تنش بود و مدام نگاهش را از روی فاکتورها بهطرف ماشین حساب میگرداند و اعدادی را وارد میکرد.
- سلام.
سرش را بلند کرد و اخم بین دو ابرویش به چشمم خورد. سلام کوتاهی کرد و کنجکاو نگاه کرد.
- آقای حاجیخان؟
نگاهش را روی ماشینحساب برگرداند. با خودکار مشکی عددی را روی فاکتور نوشت و دوباره سرش را بالا کرد، با همان اخم سرتاپایم را از نظر گذراند و گفت:
- فرمایش؟
آب دهانم را فرو بردم و چند قدم به میزش نزدیک شدم.
- من یه خبرنگارم.
مکث کردم و حاجیخان بی هیچ حرفی خیره به من ماند.
- اومدم یه چندتا سؤال درمورد نورخدا جنگرانی ازتون بپرسم.
با شنیدن اسم نورخدا، حاجیخان برافروخته از پشت میز بلند شد. با دست به بیرون اشاره کرد.
- خانم! برو بیرون من نورخدا نمیشناسم.
- ولی به من گفتن راننده شما بوده.
دوباره روی صندلی نشست.
- بوده که بوده، اون مال قبلاً بوده، من الان نورخدایی نمیشناسم.
جلو رفتم و کاملاً روبهروی میزش قرار گرفتم.
- من فقط آدرس خونهی نورخدا رو میخوام.
حاجیخان اخمهایش را بیشتر کرد.
- گفتم که نورخدا نمیشناسم.
کمی لحنم را آرام کردم.
- شما میشناسیدش، لطفاً کمکم کنید.
حاجیخان صدایش را آرامتر کرد و به چشمانم زل زد.
- اصلاً میدونی چیه دخترجون؟ نمیخوام حرف بزنم، تو هم نمیتونی مجبورم کنی.
- آها... پس اینجوریه.
کمی لبهایم را جویدم. برای برگشتن به خانه چارهای جز گرفتن آدرس نورخدا نداشتم. نگاهم به چارپایه پلاستیکی زردرنگ کنار دیوار خورد. بهطرف حاجیخان برگشتم.
- باشه من هم دلم میخواد توی همین غرفه بمونم.
روی چهارپایه نشستم و کولهام را روی پاهایم گذاشتم.
- همینجا میشینم تا وقتی که شما دلتون بخواد حرف بزنید.
حاجیخان نفسش را بیرون داد و خود را مشغول کارش کرد.
- تا هروقت دلت میخواد بشین، اینقدر بشین تا خسته بشی.
- پسر! دست بجنبون الان ماشین میرسه.
داخل غرفه شدم. مرد فربه و تقریباً مسنی که بیشتر موهای سر و ریش بلندش سفید شده بود پشت میزی نشسته و مشغول حساب و کتاب با یک ماشینحساب بود. یک کلاه پشمی سیاهرنگ قدیمی و کتی به همان رنگ و پیراهنی سفید با خطهای آبی تنش بود و مدام نگاهش را از روی فاکتورها بهطرف ماشین حساب میگرداند و اعدادی را وارد میکرد.
- سلام.
سرش را بلند کرد و اخم بین دو ابرویش به چشمم خورد. سلام کوتاهی کرد و کنجکاو نگاه کرد.
- آقای حاجیخان؟
نگاهش را روی ماشینحساب برگرداند. با خودکار مشکی عددی را روی فاکتور نوشت و دوباره سرش را بالا کرد، با همان اخم سرتاپایم را از نظر گذراند و گفت:
- فرمایش؟
آب دهانم را فرو بردم و چند قدم به میزش نزدیک شدم.
- من یه خبرنگارم.
مکث کردم و حاجیخان بی هیچ حرفی خیره به من ماند.
- اومدم یه چندتا سؤال درمورد نورخدا جنگرانی ازتون بپرسم.
با شنیدن اسم نورخدا، حاجیخان برافروخته از پشت میز بلند شد. با دست به بیرون اشاره کرد.
- خانم! برو بیرون من نورخدا نمیشناسم.
- ولی به من گفتن راننده شما بوده.
دوباره روی صندلی نشست.
- بوده که بوده، اون مال قبلاً بوده، من الان نورخدایی نمیشناسم.
جلو رفتم و کاملاً روبهروی میزش قرار گرفتم.
- من فقط آدرس خونهی نورخدا رو میخوام.
حاجیخان اخمهایش را بیشتر کرد.
- گفتم که نورخدا نمیشناسم.
کمی لحنم را آرام کردم.
- شما میشناسیدش، لطفاً کمکم کنید.
حاجیخان صدایش را آرامتر کرد و به چشمانم زل زد.
- اصلاً میدونی چیه دخترجون؟ نمیخوام حرف بزنم، تو هم نمیتونی مجبورم کنی.
- آها... پس اینجوریه.
کمی لبهایم را جویدم. برای برگشتن به خانه چارهای جز گرفتن آدرس نورخدا نداشتم. نگاهم به چارپایه پلاستیکی زردرنگ کنار دیوار خورد. بهطرف حاجیخان برگشتم.
- باشه من هم دلم میخواد توی همین غرفه بمونم.
روی چهارپایه نشستم و کولهام را روی پاهایم گذاشتم.
- همینجا میشینم تا وقتی که شما دلتون بخواد حرف بزنید.
حاجیخان نفسش را بیرون داد و خود را مشغول کارش کرد.
- تا هروقت دلت میخواد بشین، اینقدر بشین تا خسته بشی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: