جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,624 بازدید, 333 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,478
مدال‌ها
4
همین‌طور كه نگاهم به حسام و روناك بود دستم رو دراز كردم و تيكه‌اي سيب‌زميني سرخ شده كه آغشته به سس كچاپ بود، توي دهانم گذاشتم. حسام بالاخره موفق شد روناك رو گير بندازه و داشتند با هم صحبت مي‌كردند.
- خيلي به هم ميان نه؟
نگاهم رو به‌سمت ياسي چرخوندم.
- خيلي! واقعاً برام عجيبه كه اين‌قدر از هم دور شدن!
با یادآوری گذشته‌ها لبخندی زد و گفت:
- اين داستان از سه سال پيش شروع شد، اون‌ موقع سن كمتري داشتن و بيشتر شيطنت مي كردن، هر چند كه حسام از همون اول دلباخته روناك شد اما شايد غرور يا همون شيطنت جووني‌، مانع ابراز حس واقعيشون شد... ولي به‌ نظرم خيلي بهتر شد، چون الان عاقل‌تر شدن و اين باعث ميشه بيشتر هم‌ديگه رو دوست داشته باشن و ديگه از اون لجبازي و بچه‌بازي‌ سابق هم خبري نيست.
و اسلايسي از پيتزا برداشت.
- درست میگی، هومن با اين قضيه مشكلي نداشت؟
- مشکل که نه! اولش یه‌کم واکنش نشون می‌داد كه اون‌ هم به‌خاطر احساسات روناك بود اما الان دیگه هیچی نمی‌گه چون پسرای این‌جا رو تا حدود زيادي قبول داره و بهشون اعتماد داره، خصوصاً حسام و تیرداد و رضا.
منی که کنجکاوی مغزم فعال شده بود، پرسیدم:
- همه افراد اين‌جا هم‌كلاسي شما بودن؟
نگاهي به بقيه انداخت و در همون حالت گفت:
- نه... يك سوم دوران كارشناسي با هم بوديم، با بقيه هم زمان ارشد يا دوران كار آشنا شديم و خب حتي بعضي‌ها با ما توي شركت نيستن اما از دوران دانشگاه روابط پابرجا مونده.
ذره‌اي سس روی پیتزام ریختم و در همون حالت گفتم:
- نگین خیلی دختر خوبیه؟
تندتند لقمه‌شو جوید و با هیجان گفت:
- وای آره محشره! نمی‌دونی چقدر مهربونه، باورت میشه دو ماه بعد از این‌که رفتیم شرکت با رضا ازدواج کرد؟ خيلي ماهه همه عاشقش میشن... تو از كجا شناختيش؟
- امشب باهاش آشنا شدم، معلوم بود خيلي خوبه.
دستمالي برداشت و در حيني كه دستش رو تميز مي‌كرد، گفت:
- ميگم مژده؟ با تیرداد به مشکل نخوردی؟
دستم بين ميز و هوا معلق موند.
- چرا؟
- آخه ديدم با هم صحبت‌ مي‌كنين براي همون گفتم.
چنگال رو توي ظرف سالاد فرو بردم و گفتم:
- خب درباره‌ي تينا صحبت مي‌كرديم.
- اوهوم... چون قيافه‌تون جدي بود پرسيدم.
چنگال رو به دهانم رسوندم، چرا فكر كردي كسي نديده مژده خانوم؟
- صحبت درباره تينا جديه ديگه!
خندید و گفت:
- راست ميگي.
نفس راحتي كشيدم، چقدر زود قانع شد.
- نمی‌دونم چرا ولي همش حس می‌کنم اخلاقتون خیلی با هم فرق می‌کنه و به مشكل مي‌خورين!
با پام روي زمين ضرب گرفتم و خیره به یاسی خندون گفتم:
- خب ما كه هم‌ديگه رو نمی‌بينیم، من تو اين يك ماه كلاً يك‌بار ديدمش.
و از روي كينه‌اي كه توي دلم مونده بود ادامه دادم:
- هر چند كه به نظر اخلاق‌هاي عجيبي داره!
ياسي خنديد و شونه‌ای بالا انداخت.
- عجیب؟ شاید باشه! تیرداد همیشه همینه که می‌بیني.
سرم رو چرخوندم تا تيرداد رو ببينم و با تعجب ديدم كه كنار حسام و روناك نشسته.
- چرا پيش بچه‌هاست؟
- داره پادرميوني مي‌كنه.
متعجب پرسيدم:
- چرا اين خودش رو قاطي مي‌كنه؟
ياسي به صندلي تكيه داد و در همون حالت گفت:
- خب چون رفيق شيشِ حسامه.
- آهان.
- تينا هم اخلاقش مثل تيرداده؟
- اگه از لحاظ عجيب بودن ميگي كه تينا عجيب نيست ولي در كل من كه گفتم برادرش رو نمي‌شناسم و نمي‌دونم با تينا فرق داره يا نه.
- آها آره، من تينا رو خيلي كم ديدم، اما تيرداد كلاً آدم درون‌گرائيه... اصولاً هميشه همينه كه مي‌بيني، نه خوشي زيادي از خودش نشون ميده نه غم و غصه‌شو، بعد از مرگ مادرش فقط يك ماه غيبش زد وقتی كه برگشت تقريباً خوب بود؛ كنجكاو شدم ببينم تينا با اين‌كه دختره، اخلاقش مثل تيرداده؟
با شنیدن حرف‌های یاسی نظرم عوض شده بود و گفتم:
- به‌ نظرم آره... چون تا الان چيزي از مرگ مادرش به من نگفته بود!
- عجيبن و صبور!
دوباره سرم رو چرخوندم، اين‌ دفعه پيش بقيه همكارانش بود. صداي بگو بخندشون توي كل فضا پخش شده بود.
با صداي ياسي نگاهم رو ازش گرفتم.
- راستي...
به لحن شيطونش خنديدم.
- باز چيه؟
- شايان آمارت رو مي‌گرفت؛ ديروز توي شركت بحث تو بود، يعني حسام داشت تو رو دعوت مي‌كرد و بعدش بچه‌ها درباره‌ تو يه‌كم كنجكاوي كردن، خصوصاً شايان!
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- آمار كار و بارمو ازت گرفت؟
- آره!
ناخواسته پوزخند زدم، آقاي باهوشِ متقلب!... .

روناک صندلي جلو نشسته بود، من و یاسی عقب بودیم و داشتیم به حرف‌هاي اون و هومن گوش می‌دادیم.
- تکلیف حسام رو مشخص کردی یا نه؟
روناک که سرش رو به دستش تکیه داده بود گفت:
- نمی‌دونم، وقتی جدی بهش فکر می‌کنم اِن‌قدر استرس می‌گیرم که نمی‌تونم درست تصمیم بگیرم.
- اين‌جوري كه نمي‌شه خواهرِ من! ديگه نبايد اِن‌قدر كِشش بدي.
- نمي‌دونم.
با جمله آخر روناک، یاسي كمي خودش رو جلو كشيد و خطاب بهش گفت:
- نمي‌دونم و استرس چیه ديگه روناک! بَس کن توروخدا، تکلیف اون بدبخت هم معلوم کن!
- یاسی خانوم بحث یه عمر زندگیه‌ ها!
- عشق و عاشقی قرار نیست تو زندگیت صدبار اتفاق بیفته!
روناک با اخم برگشت به‌سمتمون و به یاسی توپید:
- یعنی سریع بگم بله؟
هومن پرید وسط حرفش و گفت:
- معلومه که نه! وقتی الان چندساله همو می‌شناسین و به هم علاقه دارین، پس چرا فكر و خيال مي‌كني؟ امشبم که با هم کلی حرف زدین.
روناک سرش رو تکون داد و این دفعه با لحن آرومی گفت:
- آره خیلی چیزا گفت، از خودش، از آینده...
یاسی دستش رو به شونه روناک زد و پرسید:
- دوست داری با خودش و آینده‌اش همراه بشی؟
روناک سکوت کرد و هیچی نگفت. هومن با خنده نيم نگاهي بهش انداخت و گفت:
- روناک به‌ خدا دیگه نمی‌ذارم بشینین کنار هم و هي بگين و بخندین... سریع تصمیم بگیر!
و حالا صدای پر بغض دخترمون.
- خب می‌گین چيکار کنم؟ مژده تو بگو.
نگاهش كردم، با چشم‌هاي اشكي بهم خيره شده بود. هومن هم هر از گاهي از توي آينه‌ي جلو نگاهم مي‌كرد و ياسي، كه خودش رو پشت صندلي روناك قايم كرده بود و اَبرو بالا مي‌انداخت كه نمي‌فهميدم يعني چي؟
تنها راهی که به ذهنم می‌رسید رو گفتم:
- هومن؟ حسام با تو درباره روناک صحبت نکرده؟
- اول با خودم صحبت کرده و اجازه گرفته، بعد رفته سراغ روناک.
- خب پس به نظرم دیگه از دست شماها کاری برنمیاد.
هومن از آینه نگاهم کرد.
- یعنی چی؟
- وقتی روناک نمی‌تونه تصمیم بگیره و جرأت بله گفتن نداره، استرس و نگرانی‌ بهش اجازه تصمیم‌گیری نمی‌ده، پس باید حسام بیاد خواستگاری! این‌جوری نگرانی روناک هم از بین میره.
روناک با چشم‌‌هاي گرد شده به‌طرفم برگشت.
هومن دستش رو به فرمون کوبید و با حرص گفت:
- خودش هزاربار بهم گفت، حتی امشب! گفت آماده‌ست تا بیاد خواستگاري فقط روناک خانوم باید اجازه بده.
روناک كلافه گفت:
- بچه‌ها! چی مي‌گين!
باصداي داد ياسي از جا پريدم.
- زهرمار!... هومن نگه‌ دار اینو از ماشین پرت کنیم بیرون!
لبم رو محكم گاز گرفتم تا نخندم و نیشگونی از پهلوی یاسی گرفتم و بهش چشم غره‌اي رفتم.
- والا به‌ خدا کشت ما رو این دختر! تو نبودی مژده، اینا چندساله دارن کِشش میدن، اول که همش با هم شوخی و خنده راه انداخته بودن! بعد با بچه بازی‌هاشون از هم دور افتادن؛ حالا هم لوس بازی‌های روناک خانوم شروع شده!
روناک كامل به سمت ياسي برگشت و بلند گفت:
- یاسی من لوسم؟
- آره خیلی لوسی! چقدر دیگه نازت رو بکشه؟ اگه خودت عقلت قفل شده، اجازه بده بیاد خواستگاری!
در ادامه حرف ياسي گفتم:
- خواستگاري كه بد نيست! حداقل مامان بابات کمکت مي‌کنن تا تصمیم درست بگیری.
- اما باز هم زوده.
یاسی با حرص نيم‌خيز شد و دستش رو به‌سمت روناک دراز کرد و موهاش رو کشید. با جیغ و داد افتادن به جون هم‌دیگه و من و هومن از خنده داشتیم می‌مُردیم.
- طفلک حسام!
با جمله هومن و جیغی که روناک کشید این‌ دفعه همه با هم زدیم زیر خنده، حتی خودش!.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,478
مدال‌ها
4
***
از کلینیک بیرون اومدم. خیلی خوابم می‌اومد و باورم نمی‌شد بعد از این‌جا باید برم پیش تینا. نگاهی به آسمونِ ابری و گرفته انداختم، جون می‌داد زیر پتو باشی و فقط بخوابی.
با خستگی زیاد تاکسی گرفتم و مدام مواظب بودم تا خوابم نبره؛ به‌ جای کلاس فردا عصر قرار بود امروز برم چون تینا فردا کلاس جبرانی در مدرسه داشت و دیگه وقتی نبود.
وارد حیاط قشنگشون شدم. تو این هوای دلنشین، دلم می‌خواست روی صندلی‌هاشون بنشینم و بخوابم! کلاً الان فقط دلم می‌خواست در هر لحظه و هر حالتی بخوابم.
- سلام مژده جون ببخشید که مجبور شدین امروز بیاین.
بغلش کردم.
- سلام عزیزم این چه حرفیه، خسته که نیستی؟
- نه خوبم، شما چطور؟
- من هم عالی‌ام.
و خم شدم تا کفش‌هام رو در بیارم؛ آره تو عالی هستی مژده خانوم! با شنیدن صدای تینا سر بلند کردم تا ببینم چی‌ میگه.
- موافقین تو حیاط بشینیم؟ آخه هوا خیلی خوبه، البته اگه سردتون نیست.
باورم نمی‌شه، یعنی از توی چشم‌هام خوند که دلم می‌خواد توی حیاط باشم؟!
- باشه عزیزم هر جور که تو راحت‌تری.
تینا رفت تا وسایلش رو بیاره و من هم اون لنگ کفشی که درآورده بودم رو دوباره پوشیدم و با حس خوبی که بهم دست داده بود، به‌سمت صندلی گوشه حیاطشون رفتم و نشستم.
لبخند نشست رو لب‌هام، نفس عمیقی کشیدم و این هوای خوب رو وارد ریه‌هام کردم و تو دلم خدا رو شکر کردم که تینا این پیشنهاد رو داد چون واقعاً به این هوا احتیاج داشتم.
با اومدن تینا، درس رو شروع کردیم و کم‌کم خواب هم از سرم پرید و پر انرژی شدم.
بعد دو ساعتی که گذشت، مشغول خوردن قهوه و کیک شدیم تا برای نیم ساعت خستگی در کنیم. با هیجان گفت:
- آخیش، چقدر این‌جا درس خوندن حال میده! از این به بعد میام این‌جا.
با صدای آرومی گفتم:
- تینا فکر کنم همه همسایه‌هاتون صدای منو شنیدن، اِن‌قدر که من بلندبلند توضیح دادم!
- آره با همسایه‌ها دسته جمعی می‌ریم کنکور بدیم...
و با خنده ادامه داد:
- نه مژده جون شما اصلاً وُلوم بالا ندارین؛ ولی جداً وقتی هوا این‌قدر باحاله میشه بیایم تو حیاط؟
جرعه‌ای از قهوه‌مو خوردم.
- چرا که نه، هر جور که تو راحتی.
تو این مدت که با هم بودیم واقعاً ازش خوشم اومده بود. خیلی دختر با محبتی بود و جزء معدود آدم‌هایی بود که دوست داشتم بیشتر ازش بشنوم و باهاش دوست باشم. آروم پرسیدم:
- دیگه چه می‌کنی؟
شونه‌ای بالا انداخت.
- فکر کنم امشب مهمون داریم.
- چه خوب.
لب‌هاش رو جمع کرد و چیزی نگفت. خندیدم و از زیرِ میز آروم به پاش زدم.
- چرا خودتو این شکلی می‌کنی دختر؟
- حوصله مهمون ندارم!
- چرا؟ مهمون‌هاتون مگه کی هستن؟
- عموم اینا.
چهره درهمش، بامزه‌اش کرده بود و من لبخند به لب پرسیدم:
- بچه هم‌سن‌ و سالت ندارن؟
- نه، دختر اولشون هم‌سن تیرداده، دختر دومی هم دوازده سالشه و من حوصله هیچ‌ کدوم رو ندارم، فازم باهاشون جور نیست، خصوصاً اولیه!
این‌قدر تینا با حرص از دخترعموهاش می‌گفت که یاد خودم می‌افتادم. من هم تقریباً همیشه با کینه و حرص درباره خانواده بابام حرف می‌زدم. لبخندی به روش زدم.
- لازم نیست زیاد فازتون با هم جور باشه، یه مهمونی کوتاهه.
- آره ولی حس خوبی ندارم!
نگاهم رو دور حیاط چرخوندم و گفتم:
- کافیه طبیعی باشی و فقط به جنبه مثبت فکر کنی، فقط سعی کنی بگی بخندی تا همون یکی دو ساعتی که پیششون هستی بهت خوش بگذره، به جنبه‌های بدش هم فکر نکن چون اولین نفری که خسته یا اذیت میشه خودتی!
لحظه‌ای سکوت بینمون برقرار شد و من نگاهم به اَبرهای تیره بود که هشدار بارندگی می‌دادند.
- راست می‌گین، چشم همین کار رو می‌کنم ولی می‌دونین چیه؟ وقتی آویزون تیرداد میشه دیگه خدایی نمی‌تونم تحملش کنم!
نگاهم برگشت روی تینا، اَبروهام بالا رفت. مثل تینا تیکه‌ای کیک برداشتم و از روی کنجکاوی پرسیدم:
- پس عروس آینده‌تونه؟ داری خواهر شوهر بازی در میاری؟ نچ‌نچ!
چشم‌هاش رو درشت کرد.
- وای مژده جون زبونت رو گاز بگیر اگه بخواد بشه زن‌داداشم، تیرداد رو از این خونه بیرون می‌کنم!
به حرص خوردنش خندیدم و سرم رو تکون دادم.
- وای وای خدا بخیر کنه.
کمی جلوتر اومد و دست‌هاش رو روی میز گذاشت.
- آره دیگه این‌جوریا اما تلاش خودمو می‌کنم همون‌طوری که شما گفتین عمل کنم؛ نمی‌دونم آیناز به کی رفته؟ ز‌ن‌عموم تقریباً خانوم خوبیه، عموم هم همین‌طور، هر دو مهربونن اما آیناز خیلی اِفاده‌ایه منم که حوصله آدم‌های اِفاده‌ای رو ندارم.
- با دختر دومشون رابطه‌ات خوبه؟
- فرناز خوبه، منتهی خیلی بچه و لوسه!
دست به سی*ن*ه نگاهش کردم.
- پس تو نه از آدم‌های اِفاده‌ای خوشت میاد نه از آدم‌های لوس؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و چینی به بینیش داد.
- نه مژده جون کی خوشش میاد؟ آدم باید نرمال باشه مثل شما.
به خودم اشاره کردم.
- تینا خانوم منو پسندید؟
- بله چه‌جورم!... راستش من خیلی سخت با آدم‌ها ارتباط قوی برقرار می‌کنم، با هر کسی نمی‌تونم خیلی صمیمی باشم، برای همین بود که تیرداد نمی‌تونست یه معلم خوب برای من بگیره چون من با همه مشکل داشتم! یه وقت‌هایی حس می‌کنم مشکل از خودمه!
با خنده‌اش خندیدم و گفتم:
- حق داری عزیزم، من هم مثل توام.
- واقعاً؟ پس درکم می‌کنین.
حتی سخت‌گیرتر از تو تینا.
من هم دست‌هام رو روی میز گذاشتم و خودم رو جلوتر کشیدم.
- ولی اینو باید بدونی که همه آدم‌ها اونی که تو می‌خوای نیستن پس باید هر جور اخلاقی رو بپذیری و یه رفتار نرمال داشته باشی تا حداقل خودت اذیت نشی؛ بالاخره بخوای نخوای وقتی بری توی اجتماع آدم‌های مختلفی رو می‌بینی، پس نمی‌تونی به همه بی‌توجه باشی و باید ارتباطاتت رو حفظ کنی، باید رفتار نرمال رو بلد باشی که من مطمئنم تو بلدی.
زیر لب زمزمه کرد:
- آره، شاید باید کمتر با آدم‌ها بجنگم!
دستم رو دراز کردم و موهاش رو بهم ریختم که باعث خنده‌اش شد.
- سخت نگیر عزیزدلم، کم‌کم همه چی رو خودت می‌فهمی و به بهترین شکل انجام میدی، چه توی رفتارت چه صحبت کردنت یا هر چیز دیگه‌ای... هر چند که الان هم عالی هستی و به نظر من نقصی نداری ولی اگه دوست داری یه سری چیزها رو یاد بگیری، بدون که کم‌کم متوجه میشی و سخت نیست.
عمیق نگاهم کرد. نگاهی که دلم براش لرزید؛ حس می‌کنم چقدر نیاز به هم‌صحبت داره. چقدر دوست داره یکی براش حرف بزنه و اون گوش بده، همچنین یکی شنوای حرف‌های ذهنه نوجوانی و پر دغدغه‌اش باشه.
لبخند کم‌رنگی روی لب‌هاش نشست و گفت:
- چقدر صدای شما بهم آرامش میده.
و نگاهِ گرفته‌اش رو به میز دوخت. لُپش رو کشیدم و گفتم:
- آرامش خودتی، بریم یکم زیست بخونیم؟
سریع نگاهم کرد و تندتند گفت:
- آره آره بخونیم.
کتابش رو باز کرد که بوی خاک بلند شد و کم‌کم قطره‌های بارون روی زمین نشست. بالای سرمون سایه‌بون داشتیم پس تصمیم گرفتیم باز هم تو حیاط بمونیم. این‌قدر هوای خوبی بود که پر انرژی‌تر از قبل با هم ادامه دادیم.
یک ساعتی گذشته بود که با صدای در حیاط، دوتایی به عقب نگاه کردیم. تیرداد با پلاستیک‌های توی دستش وارد شد، با قدم‌های سریع به‌طرف خونه می‌رفت که با دیدن ما سرجاش ایستاد و با تعجب نگاهمون کرد. بهش سلام کردیم.
تینا خندید و گفت:
- داری خیس میشی‌ ها!
- چرا این‌جا نشستین؟
تینا به اطرافش اشاره کرد و با ذوق گفت:
- هوا خیلی خوب بود، حیف بود هوا رو از دست بدیم.
- خب سرما می‌خوری دختر!
اشاره‌ای به پلاستیک‌های دستش کرد و گفت:
- من برم وسایل رو بذارم.
و رفت. تینا نگاهی به ساعت انداخت و با ذوقی بیشتر گفت:
- مژده جون سه ساعته داریم درس می‌خونیم‌!
- هر چقدر انرژی داری بخونیم که تا شب دیگه طرف کتاب‌ نری و پیش مهمون‌ها باشی، خسته که نیستی؟
سرش رو بالا انداخت و گفت:
- شما که خسته نیستین؟ آخه سرکار بودین.
- نه منم خوبم.
نگاهی به اطراف انداختم و از ترس سرما خوردن تینا، ادامه دادم:
- ولی بارون داره شدیدتر میشه، سردت نشه؟
- نه فعلاً خوبه.
با صدای بلند تیرداد از پشت پنجره، نگاهمون به‌سمتش چرخید که گفت:
- تینا! بارون داره شدیدتر میشه، سردت میشه!
تینا با تعجب به من نگاه کرد، من هم دست کمی از اون نداشتم.
- دیالوگش تکراری بود نه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,478
مدال‌ها
4
با صدای تیرداد، جفتمون بهش نگاه کردیم.
- تینا؟!
تینا تندتند گفت:
- داداشی سردم نیست.
تیرداد رفت داخل و پنجره رو بست. با حس نگرانی که بهم دست داده بود بارونیم رو درآوردم و روی شونه‌های تینا انداختم که صدای معترضانه‌اش بلند شد.
- نمی‌خواد، خودتون چی؟
به لباسم اشاره‌ کردم.
- من بافت تنمه، خب کجا بودیم؟
و مشغول توضیح درسمون بودم.
صدای قدم‌های تند تیرداد اومد که با پتویی که به دست داشت به سمتمون می‌اومد و تا نگاهش به تینا افتاد بلند گفت:
- اِه!
به من نگاه کرد. نگاهش بین جفتمون می‌چرخید که تینا خندید و گفت:
- بده مژده جون، بارونیش رو داد به من.
دستم رو تکون دادم.
- نه مرسی، من لازم ندارم.
تیرداد بی‌توجه به حرفم دستش رو دراز کرد و پتو رو روی شونه‌ام انداخت. خجالت کشیدم، خودم رو جمع‌وجور کردم و تشکر کردم. تازه یاد ده روز پیش افتادم. حرف‌هامون توی مهمونی حسام که چقدر بد تموم شده بود و نگاهش دلخور بود.
کنار میز ایستاد و نگاهی به کتاب‌ها انداخت و گفت:
- چقدر دیگه مونده؟
- یه مرور کوتاه می‌کنیم، بعدش من میرم دیگه.
تینا حرفم رو تأیید کرد و رو به برادرش گفت:
- عمو کی میاد؟
دستی به موهای نم‌دارش کشید.
- فکر کنم طرفای ساعت‌ هفت؛ کلی خرید کردم، دیدی؟
تینا خندید.
- آره، خنده‌دار شده بودی.
برادرش چپ‌چپ بهش نگاه کرد و تینا دوباره پرسید:
- پس بابا کجاست؟
- بابا هم تو راهه خونه‌ست.
معذب شده بودم و می‌خواستم برم، دیگه فکر نکنم بشه درس خوند.
- تیناجان، می‌خوای برای امروز درسو تموم کنیم تا پس‌فردا، که میام پیشت و دوباره ادامه بدیم.
تینا خیلی زود در جوابم گفت:
- می‌خواین برین؟ تیرداد برو حواسمون رو پرت کردی!
- گفتم سردتون نشه برای همون اومدم، عذر می‌خوام.
نگاهش کردم، به‌ نظر می‌اومد خودش با این تی‌شرتی که به تن داره، بیشتر مستعد سرما خوردگیه!
- ممنون، ما هم سه ساعتی هست داریم درس می‌خونیم، تینا نیاز به استراحت داره.
از جام بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم. تیرداد هم خداحافظی کرد و به‌طرف خونه رفت. بارونیم رو پوشیدم و مشغول گفتن نکات لازم به تینا بودم که در بزرگ حیاط باز شد و بعد ماشینی داخل شد و جلو رفت تا پارک بشه. پدرش بود.
تابه‌‌حال از نزدیک ندیده بودمشون. با سلام بلند تینا توجه‌شون به‌سمت ما جلب شد و به‌طرفمون اومدند.
- بابایی سلام.
- سلام دختر بابا.
دستی به شالم کشیدم و سلام کردم.
تینا به باباش که حالا زیر سایه‌بون، کنارمون ایستاده بود گفت:
- مژده جون که بهتون گفته بودم.
- سلام دخترم حالتون چطوره؟ خسته نباشید، تینای‌ ما که اذیتتون نمی‌کنه؟
مردی با صورت جا اُفتاده و موهای جوگندمی که معلوم بود نسبت به سنش موهاش خیلی سفیدتره؛ چهره مهربون، کلام متین و دخترم گفتن‌های دلنشین.
- ممنونم آقای رستگار، این چه حرفیه؟ تیناجان فوق‌العاده‌ست؛ انشاءالله نتیجه عالی بگیره و شما راضی باشین.
- انشاءالله دخترم، ممنون که تشریف میارین.
- وظیفه‌ست خواهش می‌کنم.
خنده‌ای کرد و گفت:
- مشتاق بودم شما رو ببینم، تینا مدام ازتون تعریف می‌کنه.
لبخند روی لب‌هام نشست. حالا که دقت می‌کنم نسبت به اون عکسی که توی خونه‌شون دیده بودم خیلی جا اُفتاده‌تر شده بود که نشان از سختی زندگی بود.
- تیناجون خیلی لطف داره من هم مشتاق دیدار شما بودم، خیلی خوشحال شدم، با اجازه‌تون دارم میرم.
- چقدر زود، راحت باشین دخترم من میرم داخل.
تینا سریع در جواب پدرش گفت:
- نه بابایی مژده جون امروز خیلی کنارم بودن حتی بیشتر از همیشه، خسته شدن، از صبح هم سرکار بودن.
نگاهش کردم و آروم گفتم:
- این حرفا چیه تینا؟
- من نمی‌دونستم باباجون؛ باشه دخترم خسته نباشید... ماشین دارین مژده جان؟
لبخندی به روی آقای رستگار مهربون زدم و کیفم رو به دست گرفتم.
- نه آقای رستگار آژانس می‌گیرم.
صدای تیرداد از در ورودی خونه اومد و مانع ادامه صحبتمون شد.
- سلام بابا چرا نمیای تو؟
آقای رستگار با خنده رو به پسرش گفت:
- سلام پسرم، چقدر حلال‌زاده‌ای بابا، الان می‌خواستم صدات کنم... بیا مژده جان رو برسون که بارون شدیده.
با چشم‌های درشت شده، تندتند گفتم:
- نه‌ نه نه این چه‌ کاریه؟!
پدرش اشاره کرد که ساکت باشم ولی من همچنان می‌گفتم نه مرسی آژانس می‌گیرم و میرم؛ فکر کنم دَه‌بار این جمله ‌رو تکرار کردم که تینا با خنده گفت:
- مقاومت نکن مژده جون.
تیرداد با چتر از خونه خارج شد. لباس پوشیده و آماده، داشتم از خجالت می‌مردم! دوباره با خواهش گفتم:
- آقای رستگار به‌ خدا من راضی نیستم؛ تو این هوا، تو این ترافیک! من آژانس می‌گیرم آخه این چه‌ کاریه!
پدرانه نگاهم کرد و با لحن دلگرم کننده‌ای گفت:
- من هم دلم راضی نمی‌شه این‌جوری بری دخترم تا جایی که می‌دونم راهتون هم دور نیست... برین به‌ سلامت.
- آخه...
تیرداد پرید وسط حرفم و گفت:
- مژده خانوم تعارف نکنین، ما تعارفی نیستیم.
ولی من همچنان به خواهش کردنم ادامه دادم که تینا آروم هلم داد به‌سمت تیرداد و گفت:
- پس‌فردا منتظرتونم.
زیر چتر تیرداد ایستادم و نگاهش کردم. موهاش پریشون توی صورتش ریخته شده بود. اَبروهاش رو بالا انداخت که یعنی همینه که هست.
به‌طرف پدرش چرخیدم و مجدد تشکر و عذرخواهی کردم که با لحن مهربونی گفت:
- عذرخواهی نکن دخترم، شما قراره زیاد بیای این‌جا پس با ما تعارف نکن... برین به‌ سلامت، تیرداد بابا مواظب باش.
تیرداد سرش رو تکون داد و بهم اشاره کرد. خداحافظی کردم و به‌طرف در حیاط رفتیم. شرایط طوری بود که دلم می‌خواست آب بشم و مثل قطره‌های بارون پخش بشم روی زمین! همه چی یک طرف، این قدم زدن کنار برادر تینا، زیر یک چتر هم یک طرف!
چرا حیاطشون این‌قدر طولانیه؟.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,478
مدال‌ها
4
در رو برام باز کرد، با صدای آرومم مجدد تشکر کردم و بیرون رفتم. سریع توی ماشینش که جلوی در پارک بود نشستیم. تیرداد چتر رو بست و گذاشت عقب، دستی به موهای نیمه خیسش کشید و اون‌ها رو بالا داد و در حالی که از توی آینه‌ی جلو به خودش نگاه می‌کرد، گفت:
- چه بارونی شد! وقتی می‌اومدم اینقدر شدید نبود.
- آره... خیلی.
- به دلم افتاده بود من امشب دوباره بیرون میرم، برای همین ماشین رو نیاوردم تو حیاط؛ که درست هم بود!
و خنده آرومی کرد. من هم لبخند کم‌رنگی زدم، نمی‌شد راهی پیدا کنم و پیاده بشم؟
- شما همیشه وقتی خجالت می‌کشین صداتون اِن‌قدر گرفته‌تر و آروم‌تر میشه؟
سرم رو تکون دادم و صادقانه در جوابش گفتم:
- در حدی که کم‌کم صدام در نمیاد.
نچ‌نچی کرد و دستی به چونه‌اش کشید.
- پس اگه این‌جوری پیش بریم تا آخر مسیر سایلنت می‌شین که!
معذبانه و با ناراحتی از این‌که زا به راهش کردم گفتم:
- ممکنه، من واقعاً نمی‌خواستم مزاحم بشم شما مهمون دارین، نباید منو برسونین.
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
- اولاً که مهمونامون غریبه نیستن و دیر برسم هم مهم نیست دوماً بابام خیلی دختر دوسته، نمی‌خواد دخترا اذیت بشن، دلش نمیاد.
لحن بامزه‌اش من رو به خنده انداخت که ادامه داد:
- سوماً یه‌کم تو بارون دور می‌زنیم که خیلی‌ هم خوبه، پس تعارف رو بذارین کنار تا سایلنت نشین وگرنه من حوصله‌ام سر میره.
- ممنونم امیدوارم به مهمونیتون برسین.
اَبروهاش رو بالا انداخت.
- ایشالا!
و دستی به گردنش کشید و ادامه داد:
- تینا بهتون از مهمون‌ها چیزی نگفت؟
- یه چیزایی گفت.
- آها...
چیزی نگفتم که خودش گفت:
- حتماً از آیناز هم گفته؟
به نیم‌رخش نگاه کردم.
- از کجا می‌دونین گفته؟ آره گفت که اصلاً دوستش نداره.
نیم نگاهی بهم انداخت.
- حدس می‌زدم.
و با خنده ادامه داد:
- زن‌عموم و دخترش همش میگن عقد دخترعمو پسرعمو رو توی آسمون‌ها بستن برای همین تینا دوستش نداره.
جوابی برای حرفش نداشتم و فقط زیر لب آروم گفتم:
- عجب!
- من که اعتقادی به این خرافات ندارم، شما چی؟
- مگه جز آدمی که این جمله‌ رو سرِ زبون‌ها انداخت، کسی هست که بهش اعتقاد داشته باشه؟
- آره! پسرعمو نداشتین؟
- نه... تینا که خیلی با کینه حرف میزد.
خندید و سری به نشونه تأسف تکون داد.
- تینا خیلی زیادی روی آیناز حساسه، من می‌ذارم پای وابستگیش.
- می‌تونه باشه، شاید هم واقعاً از شخصیت اون بنده خدا خوشش نمیاد.
- آره! تینا هر کسی رو نمی‌تونه وارد حریم خصوصیش کنه.
من که انگار باز فرصتی رو مناسب دیده بودم تا راجع‌ به کشفیات جدیدم درباره تینا صحبت کنم، گفتم:
- راستش آقا تیرداد، فکر می‌کنم دلیلش اینه که همش توی خونه‌ست.
نیم نگاهی بهم انداخت که ادامه دادم:
- ارتباط زیادی با آدما نداره، برای همین درک آدم‌های مختلف و شخصیت‌های متفاوت براش سخته... من تینا رو درک می‌کنم چون خیلی شبیه منه اما بهتون پیشنهاد میدم بیشتر ببرینش بیرون.
- این انتخاب خودشه.
- می‌دونم... ترجیح خودش تنهاییه ولی واسش خوب نیست، خیلی خوبه که وقت زیادی برای درس می‌ذاره و نتیجه‌اش هم خیلی خوبه اما نیاز به بودن توی اجتماع هم داره؛ نمی‌گم هر شب و هر روز ولی هفته‌ای یک‌بار یا هر وقتی که صلاح می‌دونین با خودتون ببرینش توی جمع و البته قطعاً افراطی نباید بشه تا حواسش رو پرت نکنه.
اَبروهاش درهم گره خورده بود و انگار روی حرف‌هام متمرکز شده بود.
- متوجه‌ام، اما الان بیشترین وقتش رو برای درس بذاره بهتر نیست؟
روی صندلی جابه‌جا شدم و به‌طرفش نشستم.
- قطعاً خوبه، اما کم‌کم درس خوندن خسته‌اش می‌کنه پس باید آهسته و پیوسته پیش بره نباید از لحاظ روحی توی فشار باشه چون خدایی نکرده ممکنه بعد کنکور یا حتی توی همین دوران، روحیه‌شو از دست بده... دیدم که میگم برای همین مواظبش باشین.
سرش رو به نشانه تأیید حرف‌هام به بالا و پایین حرکت داد و بعد چند لحظه گفت:
- گفتین تینا شبیه شماست...
- آره، دلم نمی‌خواد شبیه من بشه.
نگاه متعجبی بهم انداخت. از دهانم در رفته بود اما بی‌خیال گفتم:
- به منی که چهارتا پیرهن بیشتر پاره کردم اعتماد کنین.
زمزمه کرد:
- حتماً.
بعد یکی دو دقیقه سکوت گفت:
- یه اعترافی بکنم؟
موهای جلوی صورتم، که روی چشمم بود رو به زیر شال هل دادم و گفتم:
- بفرمایین.
- راستش شما خیلی تاثیرگذار حرف می‌زنی، یعنی آدم حتی اگه مخالف هم باشه، دلش می‌خواد تأیید کنه بگه حق با شماست.
با فکر این‌که منظور بدی از این حرفش داره چشم‌هام رو ریز کردم.
- با حرف‌هام مخالف بودین؟
- گفتم که نمی‌تونم مخالفت کنم!
- جداً مخالفین؟!
نگاهم کرد. لبخند نشست روی لب‌هاش و محکم گفت:
- نه... من که مخالف نیستم؛ گفتم که تاثیرگذارین!
نگاهم رو دوختم به شیشه خیس ماشین که برف پاک‌کن با سرعت روش حرکت می‌کرد و زیر لبی گفتم:
- ولی شما همیشه دو پهلو حرف می‌زنین.
خونسرد گفت:
- چرا این‌جوری فکر می‌کنین؟
- مثلاً همین الان حس می‌کنم منظور بدی از این حرفتون داشتین.
- چقدر شکاک!... متأسفانه اِن‌قدر برخوردای جذابی با هم داشتیم که این شده نتیجه‌اش!
با تأسف سرم رو به چپ و راست تکون دادم. عامل اون برخوردهای جذاب خوده جناب‌عالیش بود!
- شاید من دو پهلو حرف بزنم ولی چیزی که گفتم بی‌منظور بود و واقعیت رو گفتم، در ادامه‌اش هم می‌خواستم بگم شما که تینا رو درک می‌کنی، حس می‌کنی شبیه شماست و می‌تونی راهنماییش کنی و این‌که اِن‌قدر هم تاثیرگذاری خصوصاً روی تینا... ممنون میشم هواشو داشته باشی، این یه لطفه چون در حال حاضر شما تنها کسی هستی که تینا بهش احساس نزدیکی می‎‌کنه، آخه این روزا خیلی از شما میگه و این یعنی خیلی شما رو قبول داره، برای همون من مطمئن بودم که از مهمونی امشب برای شما گفته، حس می‌کنم تو این بازه زمانی دلش می‌خواد فقط برای شما حرف بزنه... طبق چیزی که تو این یک ماه و خورده‌ای فهمیدم.
یک لحظه از حرف‌هایی که بهش زده بودم خجالت کشیدم. این‌قدر همیشه باهام کل‌کل داشت که الان مقابلش جبهه گرفته بودم و باهاش تند حرف زده بودم. واقعاً آدم عجیبی بود!
بدون بحث اضافه‌ای سرم رو تکون دادم.
- مطمئن باشین تا جایی که بتونم حواسم بهش هست، از اعتمادتون ممنونم.
نفسش رو بیرون داد.
- من همیشه شیش دونگ حواسم پیششه ولی خب اخیراً یه‌کم گوشه‌گیر شده بود، من هم سعی می‌کنم درکش کنم ولی یه جاهایی دخترا گیج کننده میشن!
با حرف‌هاش موافق بودم. حق داشت!
- حتی واسه خودش هم جالبه که با شما اِن‌قدر ارتباط گرفته!
لبخند روی لب‌هام نقش بست و توی دلم خدا رو شکر کردم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,478
مدال‌ها
4
ترافیک شدیدی بود و من واقعاً حس خوبی نداشتم. غرغرکنان گفتم:
- حس می‌کنم پشت ترافیک‌های تهران یه دسیسه‌ای هست!
با خنده گفت:
- چرا؟
- آخه خیلی وقت‌گیره و هیچ‌ وقت تموم نمی‌شه!
- ما عادت کردیم.
با فکری که به ذهنم رسید به‌طرفش چرخیدم و گفتم:
- میگم آقا تیرداد؟
و منتظر نگاهم کرد. چقدر طبیعی از آقای‌ رستگار رسیدم به آقا تیرداد و خودم نفهمیدم!
- من این‌جا پیاده میشم بقیه مسیر رو خودم میرم، شما هم دور بزنین برگردین خونه تا بیشتر از این وقتتون گرفته نشه، مهمون هم که دارین.
- پیشنهاد خوبیه!
کیفم رو روی شونه‌ام انداختم.
- تا همین‌جا هم ممنونم، دستتون درد نکنه.
- خواهش می‌کنم.
نگاهی به ماشین کنارمون و فاصله‌ای که باهاش داشتیم انداختم و بعد از این‌كه مطمئن شدم می‌تونم در رو باز کنم، دستم رو به‌سمت دستگیره در بردم و در رو به‌طرف عقب هل دادم که باز نمی‌شد. دوبار تکرار کردم و در باز نشد!
به‌طرف تیرداد چرخیدم که دیدم دست به سی*ن*ه و با خونسردی داره نگاهم می‌کنه. نگاهم بین تیرداد و در ماشین چرخید.
- شما اصلیتتون رامسریه؟
- آره!
- رامسریا همشون اِن‌قدر تعارفی هستن؟
چیزی نگفتم که گفت:
- تا رسیدن به خونه‌تون قفل در ماشین باز نمی‌شه!
و با حرکت ماشین جلو، دستش به‌سمت فرمون رفت. تو صندلی ماشین فرو رفتم و باز هم چیزی نگفتم. نیم نگاهی بهم انداخت و با دیدن حالتم لبخند کم‌رنگی روی لب‌هاش نشست.
- خواستگاری حسام خوب پیش رفت؟
من هم لبخند زدم، واقعاً نمی‌تونست یک لحظه ساکت بمونه و دنبال حرف می‌گشت. هیجان‌زده روی صندلی جابه‌جا شدم.
- آره خداروشکر، دیشب بزرگترها اومده بودن، مامانم می‌گفت خودشون دوتا که بماند، خانواده‌ها هم خیلی از هم خوششون اومده و به دل هم نشستن برای همین قرار خواستگاری بعدی رو گذاشتن برای آخر هفته.
لحظه‌ای چشم‌هاش برق زد و با خوشی گفت:
- خداروشکر بالاخره حسام به آرزوش رسید.
- روناک هم دیشب حالش خیلی خوب بود.
- دیشب تلفنی و خیلی کوتاه با هم صحبت کردیم و چون من امروز سر یه پروژه بودم، حسامو ندیدم که مفصل با هم حرف بزنیم، ولی خیلی خوشحاله... روناک همه رو کشت تا بله داد!
خندیدم و گفتم:
- چرا همه دلشون از روناک پره؟
- مگه دل شما پر نیست؟
مونده بودم چی بگم که گفت:
- شما مگه در جریان رابطه‌شون نبودی؟
زیرلبی گفتم:
- نه.
با صدایی که خنده توش موج میزد گفت:
- خواجه حافظ شیرازم می‌دونست، شما چرا نمی‌دونستی؟
- خب من تهران نبودم.
- اولین‌باره میاین تهران؟
راست یا دروغ گفتن این قضیه فرقی برای حال ما نداشت. پس صادقانه گفتم:
- به‌ جز بچگی که چیزی ازش یادم نمیاد، آره.
یک ذره فکر کرد و بعد گفت:
- یعنی دخترخاله پسرخاله‌ رو چند ماهه دیدین؟
نفس عمیقی کشیدم.
- از تابستونِ امسال!
خندید. نگاهش کردم و پرسیدم:
- برای چی می‌خندین؟
چند لحظه‌ای نگاهش روی صورتم متوقف شد و بعد دوباره حواسش رو به رانندگیش داد و در همون حال گفت:
- جالب شد! شما منو زودتر از هومن و دخترا دیدی!... هومن و یاسی دقیقه نود اومدنشون به رامسر کنسل شد و شب قبل حرکت قرار شد تهران بمونن و کارهای شرکت رو انجام بدن و به‌ جاش با نگین و رضا و یکی دیگه از همکارا اومدیم رامسر.
از تصور اتفاقاتی که می‌تونست بیفته و نیفتاد، حیرت زده پرسیدم:
- یعنی ممکن بود جای شما اونا رو ببینم؟!
صداش رنگ شیطنت گرفت و به خودش اشاره کرد.
- شما در هر صورت منو می‌دیدی، منتهی به‌ جای نگین ممکن بود یاسی باشه و به‌جای رضا، هومن!
- وای باورم نمی‌شه! چه اتفاقاتی می‌تونست بیفته!
- جالب می‌شد.
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
- کجاش جالب بود؟!
در حالی که نگاهش به خیابون بود گفت:
- این‌که من و شمای توی رامسر، الان با هم تو ماشینیم جالب نیست؟
صادقانه گفتم:
- راستش ترسناکه!
با لحن حق به جانبی گفت:
- شما اومدی تهران، من که سرجام بودم!
چپ‌چپ نگاهش کردم که خندید و باکنجکاوی پرسید:
- حالا چی شد که اومدین تهران؟
- خب می‌خواستیم بیایم پیش خانواده مامانم و این‌جا باشیم.
- جالبه... زندگی در تهران خوبه؟
چه سوال سختی بود، جوابش هنوز برای خودم هم واضح نبود اما در جواب تیرداد گفتم:
- خوب که هست اما رامسر یه‌ چیز دیگه بود، شاید هم من هنوز نتونستم خوب عادت کنم هر چند که این‌جا آدمای بهتری اطرافم هستن.
- پس اگه با این آدما برین رامسر زندگی کنین همه چی عالی میشه آره؟
و نیم نگاهی بهم انداخت که آروم خندیدم.
- خیلی خوب میشه!
- اما باید عادت کنین! الان خیلی وقته که این‌جا زندگی می‌کنین.
دسته کیفم رو میون انگشت‌هام فشردم و زیر لب گفتم:
- دل کندن خیلی برام سخت بود و زمان این مسئله رو تا یه جایی حل کرد اما نه صددرصد!
- اگه دل کندن برات سخت بود پس...
حرفش رو خورد. نگاهش کردم، کاملاً واضح بود می‌خواست چی بگه؛ پس چرا از زندگی دل کندم!
نگاهم رو به شیشه خیس دوختم.
- یه وقت‌هایی آدم تو شرایطی هست که ترجیح میده دل بکنه و بره، از شهرش بره، از کارش بزنه و بره یا حتی از زندگیش... شما براتون پیش نیومده؟
لحظه‌ای سکوت بینمون برقرار شد تا وقتی که اون به حرف اومد.
- قطعاً پیش اومده ولی نه از زندگی! راستش...
نگاهم کرد و ادامه داد:
- ناراحت میشی اگه سوال بیشتری بپرسم؟
با این‌که می‌دونستم سوالاتش چیه و بازگو کردن اون اتفاقات خیلی برام تلخ بود، اما برای این‌که پرونده این مسئله بسته بشه، آروم گفتم:
- نه بپرسین.
- کنجکاوم دلیل کارتو بدونم؛ تو برخورد اول خب قطعاً فکرهای خوبی درباره شما نداشتم اما الان که بیشتر شما رو شناختم، نمی‌فهمم چی باعث شده که این‌ کار رو بکنی چون به نظرم خودکشی دیگه آخر خطه!
شالم رو پشت گوشم زدم. چه سخت بود گفتن این حرف‌ها اما کم‌کم زبونم باز شد و شروع به صحبت کردم.
- پدر و مادرم جدا شدن و اون شب، شبی بود که فرداش قرار بود طلاق بگیرن؛ درک این مسئله برام سخت بود و هنوز هم هست، به‌علاوه این، مشکلات بزرگ دیگه‌ای هم داشتم... به قدری حالم رو خراب کرده بود که علاقه‌ای به زندگی کردن نداشتم.
بعد تموم شدن جمله‌ام نگاهش کردم تا عکس‌العملش رو ببینم. تفاوتی توی نگاهش ایجاد نشده بود، برعکس خیلی‌ها که بعد شنیدن این جمله، نگاهشون تغییر می‌کرد.
تیرداد رستگار، برادر تینا بود و کسی بود که تا مدتی ممکنه با هم برخورد زیادی داشته باشیم، نمی‌شد تا آخر این حس‌های منفی رو همراه خودم بکشونم؛ پس برای خلاصی از حسِ عذاب وجدانِ اندکی که در درونم بود، ادامه دادم:
- قطعاً تو چنین شرایط سختی که از هر لحظه نفس کشیدنم شاکی بودم و لحظه به لحظه این زندگی من رو اذیت می‌کرد، نمی‌تونستم بپذیرم که کسی منو به زندگی برگردونده؛ عکس‌العمل من کاملاً عصبی بود و بابت رفتار اون روزم عذر می‌خوام.
نگاه عمیقي بهم انداخت و با صدایی که بَم و جدی شده بود پرسید:
- الان چی؟
- الان؟!
- ناراحتی که داری زندگی می‌کنی؟
به چشم‌هاش نگاه کردم. چشم‌هایی که مشتاق جوابم بود. به صدای زیبای بارون گوش دادم، باد گرم گرمایش ماشین که توی صورتم می‌خورد رو حس کردم. همه این‌ها لبخند کم‌رنگی روی لبم نشوند.
- نه.
اون هم لبخند زد که با صدای بوق ماشین‌های عقب نگاهش رو به جلو دوخت و حرکت کرد.
بعد چند لحظه، سکوت رو شکوند و گفت:
- حسام و روناک می‌خوان مراسم بگیرن؟
خوشحال از تغییر بحثمون با لبخند گفتم:
- آخر هفته معلوم میشه ولی احتمال خیلی زیاد آره، یه مراسم جمع‌وجور بگیرن و عقد کنند.
- خوبه پس یه عروسی افتادیم.
- بله... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,478
مدال‌ها
4
نفس راحتي كشيدم، ترافيك كمتر شده بود و با سرعت بیشتری می‌رفتیم. صدای موبایل تیرداد بلند شد و چون حواسش به رانندگی بود روی اسپیکر گذاشت.
- جانم؟
صدای تینا توی ماشین پخش شد.
- کجایی تیرداد؟
- نزدیک خونه مژده جونت... چی‌ شده چرا آروم صحبت می‌کنی؟
- من اومدم تو آشپزخونه، عمو اینا رسیدن! آیناز گفت می‌خواد به تو زنگ بزنه ببینه کجایی ولی من نذاشتم گفتم خودم از داداشم می‌پرسم.
تیرداد نگاهی به ساعت ماشین انداخت.
- چرا اِن‌قدر زود اومدن؟ ساعت شیش‌ و نیمه!
تینا با صدایی متفاوت که انگار ادای کسی رو در‌می‌آورد، گفت:
- آخه آیناز جان گفتن زودتر بریم تا بیشتر عمو اینا رو ببینیم.
تیرداد خندید و ضربه‌ای به پاش زد.
- چرا این‌جوری ادای زنعمو رو درمیاری؟ خدا نکشت.
- خلاصه زنگ زدم بگم آروم بیا داداشی عجله نکن، به مژده جونم سلام برسون.
- به مژده جونتم سلام می‌رسونم چشم.
به حرف‌های تینا خندیدم. حسادت عجیبی توی كلامش موج میزد و معلوم بود خیلی روی داداشش حساسه. مژده جون گفتن‌هاش هم که من رو کشته بود.
با ترمز کردن تیرداد به‌طرفش چرخیدم.
- خیلی ممنونم ازتون، زحمت کشیدین.
- خواهش می‌کنم به‌ سلامت، اگه اذیت میشی چتر رو بدم به شما؟
و دستش رو به‌سمت چتر برد که تندتند گفتم:
- نه حیاط کوچیکه زود میرم بالا.
سرش رو تکون داد و به جلو نگاه کرد و یه‌هویی گفت:
- این ماشین حسامه؟
من هم به جلو نگاه کردم، من که ماشین حسام رو نمی‌شناختم. از ماشین پیاده شدم که بعد چند لحظه روناک هم از ماشین روبه‌رو پیاده شد.
به‌طرفشون رفتم. روناک و حسام دوتایی زیر چتر ایستاده بودند.
- سلام خانوم.
و با حسام هم احوال‌پرسی کردم. روناک که حسابی حالش خوب بود، بلند سلام كرد.
- چقدر شما دوتا حلال‌زاده‌این، خوبی روناک خانم؟
روناک به لحن تیرداد خندید و گفت:
- بله که خوبم.
تیرداد نچ‌نچی کرد و سرش رو به نشونه تأسف تکون داد و گفت:
- حیف نبود داداش خوشتیپمو از دست بدی؟
و نیم نگاهی به من انداخت و اشاره کرد برم زیر چترش که توجهی نکردم؛ شدت بارون کمتر شده بود.
حسام با اعتماد به نفس گفت:
- منم همینو میگم والا!
روناک چشم‌هاش رو باریک کرد.
- یه وقت‌هایی حس می‌کنم همتون منتظر ازدواج ما دوتا بودین ها!
- آره دیگه عزیزم، ما تیتر اول خبرهای شرکتیم!
با اومدن تیرداد کنارم، برخورد قطره‌های بارون به صورتم قطع شد. آروم گوشه لبم رو گاز گرفتم و دستی به صورت خیسم کشیدم و گفتم:
- مثل اين‌كه با بله گفتنت دل یک ملت رو شاد کردی!
چهارتایی خندیدیم، تیرداد و حسام مشغول صحبت شدند. به سمت چپم نگاه کردم، مقابل چشم‌هام شونه تیرداد بود و کمی بالاتر صورتش که نم قطره‌های بارون روش نشسته بود و موهای یه‌کم بلندش که تا روی گوشش می‌رسید هم هنوز کمی خیس بود.
با صدای روناک به خودم اومدم و سریع نگاهم رو از تیرداد گرفتم.
- می‌خواین بریم داخل حرف بزنیم؟
- نه ممنون من باید برم، حسام رو فردا سرکار می‌بینم.
و حسام دست تیردادی که به‌طرفش دراز شده بود رو فشرد و گفت:
- باشه داداش برو به‌ سلامت.
روناک دستم رو گرفت و من رو به‌سمت خودش کشید.
- ما هم می‌ریم خونه.
- زود برو بالا سرما نخوری.
روناک لبخندی به حسام زد.
- چشم، شبتون بخیر.
من هم مجدد از تیرداد تشکر کردم و از جفتشون خداحافظی کردیم و به‌طرف خونه رفتیم. کلید انداختم و در رو باز کردم و وارد حیاط شدیم.
سریع ازش پرسیدم:
- پس خاله کجا بود؟
تندتند گفت:
- وای مژده باورم نمی‌شه!
وارد ساختمون شدیم تا خیش نشیم. جلوی پله‌ها ایستادیم و مشتاق نگاهش كردم.
- خب؟
با چشم‌هایی که برق میزد و عمق هیجانش رو نشون می‌داد نگاهم کرد و گفت:
- ظهر با مامان من و مامان حسام، چهارتایی رفتیم بیرون تا مثلاً راحت‌تر حرف بزنیم، خلاصه کلی صحبت کردیم ناهارمون هم تموم شده بود ولی حرف‌های مامانامون تموم نمی‌شد! یعنی اون اواخر جوری شده بود که من و حسام داشتیم بهم نگاه کردیم و نمی‌دونستیم چی بگیم! یه‌هویی مامانش گفت شما دوتا پاشین برین ما می‌خوایم مادرانه صحبت کنیم... گفتیم ما کجا بریم تو این بارونا، تمومش کنین دیگه!
به لحنش خندیدم و روناک ادامه داد:
- مامانم گفت من مامان حسام جان رو می‌رسونم، تو با حسام برو خونه! اصلاً باید بودی قیافه منو می‌دیدی مژده! ما رفتیم بیرون تا مامانا راحت باشن و الان ما این‌جاییم و مامان هنوز نرسیده خونه!
با ذوق بغلش کردم.
- می‌بینی چقدر قشنگ همه‌ چی درست شد؟ چه قشنگ به دل هم‌دیگه نشستین؟
با بغض گفت:
- آره واقعاً! هیچ‌ وقت فکرش رو نمی‌کردم... از سر شب تو دلم فقط دارم خداروشکر می‌کنم، این‌که خونواده‌ام این‌قدر راضی هستن واقعاً برام دلگرمیه بزرگیه.
لُپش رو کشیدم.
- بغض نکن! فقط کیف کن و لذت ببر.
با لبخند قشنگش سرش رو تکون داد.
- به حسام میگم ايني كه جاي ماشين ايستاده مژده‌ست، میگه نه تیرداده... میگم این دختره به چشم تو تیرداده واقعاً؟ میگه نه من ماشینو گفتم مال تیرداده که تیرداد هم پیاده شد، ما اِن‌قدر خندیدیم! خونه تینا بودی؟
- آره، به‌خاطر هوا من رو رسوندن، پدرشون اصرار کرد.
همین‌طور که از پله‌ها بالا می‌رفتیم، گفت:
- خیلی خانواده با معرفت و مهربونی هستن، من پدرش رو دیدم.
فقط تأیید کردم و دیگه هیچی نگفتم. بعد از این‌که لباس عوض کردیم، همه خونه خاله زهرا بودیم و خاله زهره هم که رسیده بود داشت برامون از اتفاقاتی که افتاده، تعریف می‌کرد.
با ساندویچ کبابی که دستم بود، فقط نگاهشون می‌کردم اما نمی‌تونستم روی حرف‌هایی که زده میشه تمرکز کنم. ذهنم درگیر بود، اتفاقات امشب مدام توی ذهنم می‌چرخید.
چقدر امشب با هم حرف زده بودیم، متفاوت‌تر از بقیه حرف‌هامون! حق با بچه‌ها بود. این خانواده خیلی گرم و صمیمی بودند... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,478
مدال‌ها
4
***
- ای بابا!
با صدای یاسی به خودم اومدم و نگاهش کردم که کنارم نشست.
- نه به این‌که چندساله دارین طولش می‌دین، نه به الان که یک هفته‌ای داره همه چی تموم میشه!
روناک دست به کمر زد.
- یک هفته‌ای نیست یاسی خانوم، مامان میگه آخر ماه!
یاسی پوزخندی زد.
- می‌دونی امروز چندمه؟! بیستم! آخر ماه هفته دیگه‌ست!
روناک حیرت زده رو به خاله گفت:
- آره مامان؟ من کی کارامو بکنم؟
و مثل افسرده‌ها روی مبل لم داد. مامان رو به دخترها گفت:
- یه بله برونه دیگه.
یاسی با تعجب خودش رو جلو کشید.
- بله برون واسه هفته دیگه‌ست؟ من فکر کردم عقدشو می‌گین!
خاله زهره رو به یاسی عجول گفت:
- نه خاله عقدش که ماه دیگه‌ست، اگه بچه‌ها دوست داشته باشن می‌ندازیم شب یلدا.
روناک چشم غره‌ای برای یاسی رفت و گفت:
- همه آتیشا از تو بلند میشه یاسی خانوم! استرس بیخودی انداختی به جونم.
یاسی یواش ببخشیدی گفت و خندید.
خاله زهرا بشقاب توی دستش رو روی میز گذاشت.
- واسه لباسم که مشکلی ندارین، می‌ریم پیش آقای کامرانی.
یاسی ذوق‌زده گفت:
- وای آره!
دوباره روناک بهش چشم غره رفت.
- مشکلاتتون حل شد یاسی خانوم؟
یاسی با پررویی گفت:
- آره فقط مونده آرایشگاه رزرو کنم!
خاله زهرا دستش رو دور گردن روناک انداخت و گفت:
- من می‌خوام خودم دختر خوشگلم رو درست‌کنم، که مثل ماه بشه.
روناک خودش رو تو بغل خاله جا داد و گفت:
- الهی قربونت بشم.
و بعد رو به یاسی زبون‌ درازی کرد که باعث خنده‌ی هممون شد... .

***
کوسن مبل رو برداشتم، این‌جا نبود! خم شدم تا زیر مبل رو نگاه کنم که صدای یاسی به گوشم خورد.
- چيکار می‌کنی؟ روناک منتظره!
- دارم دنبال گوشیم می‌گردم.
- چرا زیر مبل؟
- قبل اومدن تو این‌جا نشسته بودم.
کمرم رو صاف کردم و روی زانو نشستم.
- نیست!
- سایلنتم کردی هر چی زنگ می‌زنم صداش در نمیاد!
سرم رو کج کردم تا پشت میز رو ببینم.
- ما دیر برسیم روناک دیوونه میشه! گردنمون رو می‌زنه!
- برای چی؟
- چه می‌دونم قاطی کرده! وسواسی شده حساس شده... انگاری عوارض ازدواجه.
- نکنه تو آشپزخونه‌ست؟
- چی؟
یاسی رو کلافه کرده بودم ولی سعی کردم بهش توجهی نکنم و با قدم‌های سریع به‌طرف آشپزخونه رفتم، حدسم درست بود! روی مایکروفر بود. با لبخند به‌سمت یاسی اخمو برگشتم و گوشی رو بالا گرفتم.
- پیدا شد.
دست زد و گفت:
- آفرین خانوم حواس‌پرت! حالا اجازه می‌دین بریم؟
بدو به‌سمت در رفتم و گفتم:
- آره دیگه بجنب روناک منتظره!
به چشم‌های درشت شده یاسی خندیدم و بالاخره از خونه خارج شدیم. قرار بود با روناک بریم خرید. روناک مستقیم از دانشگاهش می‌اومد و از اون‌جایی که این‌ روزها همش استرس داشت، قرار بود ما باهاش بریم تا کمی از حال بدش رو کم کنیم البته اگه زود می‌رسیدیم و گوشه خیابون معطلش نمی‌کردیم!
- به‌به خواهرای گرامی! صبر می‌کردین دو ساعت دیگه بیاین!
به‌سمت روناک معترض که گوشه پیاده‌رو و مغازه‌ها ایستاده بود رفتیم و من و یاسی از دو طرف دست‌هاش رو کشیدیم؛ یاسی مدام تقصیر رو گردن من می‌انداخت و من هم سعی می‌کردم یاسی رو مقصر جلوه بدم.
مغازه‌های مختلف رو گشتیم تا روناک هر چی دلش می‌خواد بخره. رابطه خوب و خواهرانه یاسمن و روناک رو که می‌دیدم، حسابی دلم هوای هنگامه رو می‌کرد. چطور این همه مدت ندیدمش؟ من همه زندگی و خوشیم با هنگامه بود و حالا چندماه بود که توی زندگیم نداشتمش. جای خالیش بدجوری حس می شد برای همین روزی دوبار با هم صحبت می‌کردیم.
عزیزکم دوست دارم پیشم باشی تا مثل قدیم‌ها، باهات بخندم، دردِدل کنم، اشک بریزم، غرغر کنم و تو هم برای آروم شدن دلِ من زمین و زمان رو زیر سوال ببری و آخرش بگی « اصلاً گور بابای بدبختی‌هامون، عوضش این‌قدر سرخوشیم که می‌تونیم بازم بخندیم »و بعد با دیوونه بازی‌هات من رو وادار کنی بخندم، اون هم از ته دل... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,478
مدال‌ها
4
- می‌دونین به چی فکر می‌کنم؟
یاسی دستش رو زیر چونه‌اش گذاشت و ادامه داد:
- پارسال این موقع تو چه فازی بودین و امسال تو چه فازی!
من که به‌خاطر ذهن درگیرم، نمی‌فهمیدم راجع‌ به چی حرف می‌زنه، پرسیدم:
- کیو میگی؟
یاسی دستش رو بلند کرد و به روناک اشاره کرد.
- این دو کبوتر عاشق رو میگم! پارسال آقا حسام ناز می‌کشید و روناک خانوم مقاومت می‌کرد!
روناک خندید.
- بله دیگه... این‌جوری خوبه!
- آره خیلی! بذار یکم از خاطراتتون برای مژده تعریف کنم.
روناک چینی به پیشونیش داد و پرسید:
- کدوم؟
یاسی چپ‌چپ نگاهش کرد.
- هر چی ازت تعریف کنم افتضاحه! پس چه فرقی می‌کنه؟...مژده! پارسال ولنتاین، ما همه دور هم جمع شده بودیم، موقع رفتن بچه‌ها، حسام یه جعبه خیلی خوشگل و شیک داد به روناک و با عشق گفت ولنتاین مبارک.
دستش رو به میز کوبید و با حرص گفت:
- نمی‌دونی چقدر حرکتش قشنگ بود، چه جعبه نازی بود، خلاصه آخر رمانتیک بازی بود؛ اما روناک خانوم چی؟ برداشته میگه...
صداش رو نازک‌تر کرد و در حالی که ادای روناک رو در می‌آورد ادامه داد:
- پسره بی‌شعور! هنوز هیچی نشده به من ولنتاین تبریک میگه! خجالت هم چیز خوبیه!
روناک بلند بلند خندید. با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- واقعاً؟ جلوی همه گفتی؟
- جلوی بقیه که فقط بهش چشم‌ غره رفتم و بی محلی کردم... ولی این حرف‌ها رو پشت سرش زدم.
در جواب نگاه‌های چپ‌چپ من و یاسی، ادامه داد:
- بابا من قصدم این بود ازش دوری کنم ها! می‌خواستم رابطه‌مون بهم بخوره، خب معلومه که عکس‌العمل خوبی نمی‌تونم نشون بدم!
یاسی سرش رو به‌سمت روناک خم کرد و با چشم‌های باریک شده گفت:
- چقدر تو پررویی! حسام خیلی دلش شکست، یادته تیرداد چقدر دعوات کرد؟
روناک با یادآوری هر قسمتی از خاطره پارسال بلند می‌خندید.
- وای آره اومد جلو گفت مواظب باش داری داداشمو از دست میدی‌ ها.
- خیلی بی‌شعور و نفهمی خاک بر سرت، من از پارسال منتظرم تو تقاص اون لحظه رو پس بدی چون بدجور دل حسام شکست!
روناک پشت چشمی نازک کرد.
- واقعاً که! حسام اون موقع زیاد حرف خواستگاری نمی‌زد من فکر می‌کردم منظورش دوستی و اینا باشه که این رو نمی‌خواستم.
یاسی در حالی که دستش رو توی هوا تکون می‌داد گفت:
- نه پس بیاد بهت پیشنهاد ازدواج بده! وقتی بهش محل نمیدی چجوری باهات ازدواج کنه؟ بازم خوبه که حسام تا مدتی بهت توجه نمی‌کرد و کار زشتت رو جبران کرد.
روناک لبخند دندون نمایی زد.
- توی مهمونیش وقتی اومد پیشم نشست، تیرداد سریع اومد و گفت ببین روناک اگه می‌خوای دوباره ناز کنی از همین الان بگو که من نذارم حسام پیشت بشینه.
یاسی با انگشت اشاره‌اش به روناک که در حال خنده بود اشاره کرد و رو به من گفت:
- نُچ‌نُچ نگاهش کن چجوری غش‌غش می‌خنده!
با لبخند به روناک شاد و خوشحال نگاه کردم و گفتم:
- حالا چیشد که این‌ دفعه رضایت دادی؟
در حالی که مثلاً خجالت می‌کشید نگاهش رو به سقف دوخت و گفت:
- روشی که پیش گرفت عالی عمل کرد، بی‌محلی‌هاش باعث شد دلم تنگ بشه و بفهمم دوستش دارم.
نگاهم کرد و ادامه داد:
- و این‌که حسام واقعاً عوض شده... خیلی بهتر باهام صحبت کرد، اون شب توی مهمونی واقعاً تحت تاثیر خودش و حرف‌هاش قرار گرفته بودم.
- خوبه که حسام هیچ‌ وقت نظرش عوض نشد، روشی که پیش گرفت روی خودش هم عالی عمل کرد... از دوستی رسید به ازدواج.
یاسی همچنان تهدیدکنان رو به روناک گفت:
- راست میگه روناک، باور کن اگه از الان به بعد اذیتش کنی من یکی نصفت می‌کنم!
روناک معترضانه دستش رو به میز زد.
- همتون همش همین رو بگین، تیردادم منو تهدید کرد!
- درسته دل همه رو خون کردی ولی به‌نظرم تو بهترین زمان ممکن دارین بهم می‌رسین، این‌جوری عاشق‌ترین و بیشتر قدر هم رو می‌دونین.
روناک با لبخند در جوابم گفت:
- موافقم! بفرما یاسی خانوم، به‌ جای این‌که هی منو دعوا کنی یه‌کم از این زاویه بهش نگاه کن.
یاسی چشم‌هاش رو باریک کرد.
- درسته با مژده موافقم ولی تو ساکت باش!
ناهارمون رسید و ما هم که حسابی گرسنه بودیم، مشغول شدیم. روناک مشغول توضیح این بود که برای بله‌برون چه کسانی دعوت‌اند. با شنیدن اسم بابای تیرداد تعجب کردم. لقمه توی دهانم رو قورت دادم و گفتم:
- بابای تیرداد چیکاره‌ست این وسط؟
- باباش حکم عموی حسام رو داره دیگه... مگه نمی‌دونی؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم که روناک ادامه داد:
- بابای حسام و تیرداد با هم همکار و رفیق بودن، از قدیما... تقریباً تو یک‌ سال ازدواج می‌کنن و همزمان بچه‌دار میشن، حسام و تیرداد هم از بچگی با هم بودن و هیچ‌ کدوم برادر ندارن و خیلی برای هم عزیزن؛ با هم میرن دانشگاه و نهایتاً سرکار! و تا الان که خودت می‌بینی.
یاسی با خنده گفت:
- می‌دونی کجاش خنده داره مژده؟ تینا و سارا هم همزمان به دنیا اومدن.
من که حدس زدم سارا خواهر حسام باشه با خنده گفتم:
- جدی؟
- آره، اون دوتا هم کنکوری هستن منتهی فکر کنم سارا رشته‌اش انسانی باشه...
و با خنده ادامه داد:
- حسام میگه سارا گفته حالا همین امسال که من کنکور دارم باید داماد بشی؟ بهش گفتم می‌خوای بذاریم عقدمون رو واسه سال بعد؟
و دوباره غش‌غش خندید.
یاسی با تأسف نگاهش کرد و گفت:
- الهی اون لقمه تو گلوت گیر کنه که همش به حرص خوردن اون طفلی می‌خندی!
با این حرف یاسی این‌قدر خنده‌ام گرفت که به سرفه افتادم. نه می‌تونستم نفس بکشم نه می‌تونستم لقمه رو قورت بدم.
روناک در حالی که میزد به پشتم گفت:
- دعات اشتباهی رفت طرف مژده!
یاسی لیوان آب رو جلوی دهانم گرفت و با حرص رو به روناک گفت:
- از بس تو شانس داری!
دوباره خنده‌ام گرفت. واقعاً داشتم خفه می‌شدم! روناک و یاسی مونده بودن بخندند یا سرفه‌های منو جمع کنند! بعد چند لحظه که حسابی قرمز شده بودم و صورتم با اشک‌هام خیس شده بود، از شر سرفه‌ها نجات پیدا کردم. نگاهی به قیافه‌هاشون انداختم و یه‌هویی سه‌تایی زدیم زیر خنده... .
خسته و کوفته رسیدیم خونه و هر کدوم گوشه‌ای افتادیم. جدا از این‌که خیلی راه رفته بودیم و خسته بودیم از طرفی هم این‌قدر خوش گذشته بود که هنوز هم توی چهره‌هامون آثار خنده بود؛ واقعاً با دخترخاله‌ها خیلی به من خوش‌ می‌گذشت... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,478
مدال‌ها
4
امروز دوشنبه بود و شیفت عصر باید به کلینیک می‌رفتم، این روزها خبر مراسم‌های روناک شور و حال زیادی برامون به وجود آورده بود.
وارد کلینیک و اتاق پزشک شدم، لباس‌هام رو عوض کردم و با روی خوب مریض‌ها رو ویزیت کردم.
ساعت هشت و نیم بود و مریض آخر یک دختر بچه هشت ساله بود. دلپیچه داشت و خیلی بی‌قراری می‌کرد و با مظلومیت ازم می‌خواست بهش آمپول نزنم. به‌طرفش خم شدم و دست‌های کوچکش رو توی دستم گرفتم.
- دوست داری زودی خوب بشی؟
با چشم‌های اشکی و لب‌های ورچیده‌اش نگاهم کرد و سرش رو تکون داد.
- توی شکمت یه عالمه ویروس بد نشسته و دل کوچولوئه تو رو اذیت می‌کنه.
- واقعی؟
- بله... اونا دوست دارن توی شکم تو بمونند و باعث دل‌دردت بشن... بهتر نیست نابودشون کنیم؟
- اگه بمونن چرا دلم درد می‌گیره؟
- اگه بمونن به‌جای تو غذا می‌خورن و همش اذیتت می‌کنند و دلت درد می‌گیره!
دستش رو به چشم‌هاش کشید، موهاش رو ناز کردم و گفتم:
- اگه دلت می‌خواد زودی خوب بشی تا بتونی بازی کنی، خوش بگذرونی، خوراکی‌های خوشمزه بخوری... پس باید آمپول بزنی، تازه می‌دونستی اینجا یه خاله‌های مهربونی هستن که خیلی آروم آمپول می‌زنند؟
سرش رو تکون داد و مظلوم‌تر نگاهم کرد.
- اگه می‌خوای دوباره بتونی زودی غذای خوشمزه مامان جونت رو بخوری، پس باید زود دلت خوب بشه، باشه عزیزم؟
- یعنی قول می‌دین دردم نگیره؟
- قول میدم.
- خانوم دکتر؟
به مامانش که با قدردانی نگاهم می‌کرد، نگاه کردم و بعد با لبخند به دخترک مریض چشم دوختم.
- بله عزیزم؟
- میشه خودتون واسم آمپول بزنین؟
مامانش سریع گفت:
- نه دخترم، ایشون خانوم دکتر هستن، آمپول شما رو یکی دیگه باید بزنه!
رو به مامانش گفت:
- خب می‌ترسم!
و باز به گریه افتاد. نسخه دارویی رو براش نوشتم و به مامانش دادم، آخرین مریض بود پس وقت داشتم تا تزریق رو انجام بدم.
- لطفاً داروهاش رو بگیرین و بیاین پیش خودم، تا براش تزریق کنم.
- میشه خانوم دکتر؟
- بله عزیزم، بفرمایید من در خدمتم.
ازم کلی تشکر کرد و برای تهیه نسخه‌اش به داروخونه رفت. لبخند روی لب‌هام نشست، یاد روزهایی که در بخش اطفال گذشت بخیر... تنها بخشی که آرامش فکری و روانی داشتم و مزاحمی دوروبرم نبود همون زمانی بود که بخش اطفال مشغول بودم، معروف بودم به خانوم دکتر مهربونِ بچه‌ها... .
از کلینیک که خارج می‌شدم، دخترک مظلوم با لبخند برام دست تکون داد، مثل اینکه واقعاً با تزریق من اذیت نشده!... به‌طرف ماشین هومن رفتم و سوار شدم.
- سلام.
- سلام مژده خانوم، خسته نباشی.
- قربونت، ممنون که سرِ راهت اومدی دنبالم... چه خبرا؟
- سلامتی، عقب رو ببین.
سرم رو به عقب برگردوندم که پلاستیک‌های زیادی رو دیدم، باتعجب گفتم:
- اینا چیه؟
- خرید کردم، تازه صندوق عقبم پره!
- پس حسابی خسته نباشی!
خندید.
- مرسی.
و حرکت کرد. هرکسی به نحوی درگیر مراسم روناک خانوم بود؛ وای منم چقدر کار داشتم!
- تو فکر چی هستی؟
- تو فکر اینکه باید برای تینا کلاس فشرده بذارم تا پنج‌شنبه جبران بشه! فردا و پس‌فردا.
- خودتو خیلی خسته نکن، برای پنج‌شنبه انرژیت رو نگه‌دار، تینا هم درک می‌کنه.
- آره اما نباید عقب بمونه به خاطر من؛ فکر کنم سه‌شنبه باید تایم زیادی رو پیشش باشم... .
و جوری که فکر می‌کردم شد. سه‌شنبه از ظهر تا نزدیک‌های غروب پیش تینا بودم و خداروشکر کسی هم خونه‌شون نبود و حسابی با هم درس خوندیم و زمان استراحت هم کلی حرف زدیم و خندیدیم. از رابطه خوبش با سارا، خواهرحسام می‌گفت و اینکه چقدر این دو خانواده بهم نزدیک هستند و باهم احساس راحتی می‌کنند... چهارشنبه هم نصف روز کلینیک و نصف روز باز هم پیش تینا بودم و بالاخره پنج‌شنبه که منتظرش بودیم رسید... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,478
مدال‌ها
4
***
به عروس مضطربمون نگاه کردم. تو اون لباس آبی آسمانی که بلندیش تا یک وجب بالاتر از مُچ پاش بود و مرواریدهای سفید درشتی روش دوخته شده بود، حسابی می‌درخشید. موهای بلندش خیلی ساده پایین سرش شنیون شده بود و یک ریسه نازک دور سرش بسته شده بود و آرایش ملیحش که تکمیل کننده زیباییش بود.
با استرس طول و عرض خونه رو قدم میزد، استرسی که این روزها در روناک دیده بودم، تو این مدت بی‌سابقه بود؛ شاید هم بیشتر هیجان بود، هیجان رسیدن روزی که از مدت‌ها پیش قلبش خواهانش بود.
هومن به‌طرفش رفت و وادارش کرد بنشینه و دوتایی مشغول صحبت شدند. هومن و روناک هم‌صحبت‌های خوبی بودند و قلق هم‌دیگه رو خوب می‌دونستند.
به یاسمن نگاه کردم، با کت شلوار مشکی طوسی که به تن داشت و موهای لختی که روی شانه‌اش رها شده بود حسابی شیک به‌ نظر می‌رسید. نگاهم کرد و با لبخند گفت:
- اینم از امشب! تو چرا اِن‌قدر خوشگل شدی؟
بهش اشاره کردم و گفتم:
- به خوشگلی تو هستم؟
- متأسفانه زیباتری!
برو بابایی گفتم و با خنده ادامه دادم:
- میگم یاسی؟
دستی به پایین موهاش کشید.
- جون؟
- هومن خیلی استرس داره!
لبخند روی لب‌هاش نشست.
- به‌خاطر روناک... مگه نمی‌دونی روناک رو بیشتر از من دوست داره؟!
- نه‌خیر!
دوتایی خندیدیم و یاسی ادامه داد:
- روناک یک‌ سال زودتر از من به دنیا اومد، همون یک‌ سال کافی بود تا هومن روناک رو بیشتر از من دوست داشته باشه و حتی تا مدت‌ها من رو به عنوان خواهرش نپذیره!
- خب بچه بوده!
- آره ولی راستش رو بخوای...
سرش رو نزدیک‌تر کرد و گفت:
- هنوز هم که هنوزه روناک رو یکم بیشتر از من دوست داره!
به چهره ناز و خندانش نگاه کردم که شانه‌ای بالا انداخت.
- و راستش رو بخوای هیچ‌ وقت به این قضیه ذره‌ای حسادت نکردم، چون از دیدن رابطه خوبشون کیف می‌کنم.
به روناک و هومن نگاه کردم، حالا داشتند می‌خندیدند. ولی من با دیدن سه‌تاشون کیف می‌کردم... .
مشغول خوش‌آمدگویی مهمان‌ها بودیم. خونه خاله حسابی شلوغ شده بود و من تقریباً هیچ‌کَسی رو نمی‌شناختم. حسام با دسته گل بزرگی که با گل‌های سفید و آبی پُر شده بود وارد شد، با اشتیاق به روناک نگاه کرد و دسته گل رو بهش تقدیم کرد.از همه جذاب‌تر برق قشنگ توی چشم‌هاشون بود، چه عاشقی زیبایی.
با شنیدن صدای یاسی چشم از زوج جذابمون گرفتم؛ یاسی مشغول احوال‌پرسی با پدر تینا بود. دستی به لباسم کشیدم و قبل این‌که چیزی بگم توجه‌شون به من جلب شد؛ لبخند زدم.
- سلام آقای رستگار خیلی خوش اومدین.
- به‌به سلام مژده جان، حال شما ‌چطوره؟ نمی‌دونستم به این زودی قراره با هم فامیل بشیم.
خنده آرومی کردم و صمیمانه گفتم:
- ممنونم، حق با شماست باعث خوشحالیه.
- باعث افتخار ماست دخترم.
به مامان که نزدیکم ایستاده بود اشاره‌ای کردم و رو به ‌پدر تینا گفتم:
- مامانم هستند.
- سلام آقای رستگار، حال شما؟ خیلی خوش اومدین.
پدر تینا با خوش‌رویی در جواب مامان گفت:
- ممنونم، خوشحالم از دیدنتون سرکارخانوم خدا دخترتون رو حفظ کنه، خیلی بهشون زحمت می‌دیم.
- این چه حرفیه مژده جان وظیفشه، دخترِ گل شما خوبن؟
نگاهم بین مامانم و بابای تینا، که گرم صحبت بودند، در حال گردش بود که با شنیدن صدایی از پشتِ سرم تکون ریزی خوردم.
- جلسه معارفه‌ست؟!
آروم سرم رو به عقب چرخوندم. بوی عطرش توی مشامم پیچید. صورتش مقابل صورتم بود چون گردنش رو به پایین خم کرده بود. آروم پلک زدم، پیراهن اسپرت طوسی و کت ذغالی که به تن داشت، ترکیب رنگی خیلی جذابی بود.
- تیرداد پسرم؟
با صدای پدرش، جفتمون تکونی خوردیم و به‌سمتشون چرخیدیم. تیرداد سریع در جواب پدرش گفت:
- جانم بابا؟
لبم رو محکم گاز گرفتم. دسته موی جلوی صورتم یا به قول یاسی موی سوسکیم رو پشت گوش زدم و نگاهشون کردم، خیلی گرم مشغول احوال‌پرسی با مامانم بود.
حواست کجا بود مژده؟ چرا جواب سوالش رو ندادی؟! خب اون هم چیزی نگفت! چون منتظر بود من جوابش رو بدم! دنبال راهی برای توجیه خودم بودم که لحظه‌ای سرش رو به‌طرف من که پشت‌ِ سرش ایستاده بودم برگردوند، لبخند زد و با صدای آرومی گفت:
- سلام عرض شد.
و منتظر جوابم نموند و به پیش بقیه رفت. دست‌هام رو درهم قفل کردم و خودم رو عقب کشیدم و سعی کردم با نگاه کردن به مهمون‌ها حواسم رو پرت کنم. تینا نیومده بود و من چشمم خورد به سارا، خواهرحسام که مثل تینا یک دختر ناز و دوست‌داشتنی بود.
سکوت خونه رو فراگرفته بود. کسی حرفی نمی‌زد و جو مراسم زیادی سنگین بود.
یاسی زیر گوشم گفت:
- مژده، چقدر حسام عمه داره!
کمی فکر کردم و گفتم:
- چهارتا بودن نه؟
- آره! بعد اون پسره رو ببین...
از اون‌جایی که یاسی رو می‌شناختم، قبل این‌که اشاره کنه، گفتم:
- همونی که موهاش مثل سبزه عیده؟
از تشبیهم خندید و برای این‌که صدای خنده‌اش بلند نشه، محکم پام رو فشار داد.
- آفرین این بهترین تشبیهی بود که کردی! چطور موهاش تا اون ارتفاع بالا رفته؟
خندیدم و با صدای آرومی گفتم:
- نمی‌دونم یاسی توروخدا بیا بهش توجه نکنیم، زشته بخندیم!
- آخه از همه بیشتر تو چشمه؛ حیفه، همچین سوژه‌ای کجا گیرمون میاد؟
با تذکر اسمش رو صدا زدم که خندید و پا رو پا انداخت.
- باشه باشه بعد مجلس غیبتشو می‌کنیم!
و ریز ریز خندید.
مامان با تمام توانش موهام رو بالا کشیده بود و دم اسبی بسته بود و چند لاخ هم توی صورتم ریخته بود، این مدل چشم‌های کشیده‌ام رو کشیده‌تر نشون می‌داد و گونه‌هام برجسته‌تر به‌ نظر می‌رسید.
دامن مشکی که تا زیر زانوم بود و کمی چین داشت با شومیز یقه بسته قرمز رنگ پوشیده بودم، جوراب شلواری مشکی هم پام بود با صندل پاشنه‌دار. امشب طبق سلیقه مامان لباس پوشیده بودم و آرایش کرده بودم که خب تا حدودی راضی بودم.
صحبت بزرگ‌تر‌ها شروع شد، همون صحبت‌های رسمی و خاصی که توی هر خواستگاری اتفاق می‌افتاد. آب دهانم رو قورت دادم و با نگاهم دنبال مامان گشتم، دلم می‌خواست برم پیشش بنشینم چون مغزم داشت به جاهای بیراهه‌ای می‌رفت و برای کنترل افکارم بهترین گزینه مامان بود.
با دست‌های خیس از عرق و قلبی که تپشش رو حس می‌کردم از جام بلند شدم و اول به‌طرف آشپزخونه رفتم. لیوان آبی برای خودم ریختم و چندتا نفس عمیق کشیدم. به چی محکوم بودم؟ به گذشته‌ی نفرین شده‌ای که قرار نبود من رو رها کنه؟ به خاطرات تلخی که مدام توی ذهنم می‌چرخید و فکرم رو آروم نمی‌ذاشت؟! نقطه پایان این افکار مریض کجا بود؟
با شنیدن صدای پدربزرگ حسام، لیوان رو روی میز گذاشتم و نگاهشون کردم. دفتری به دست داشت، عینکش رو به صورت پر چین و چروکش زد و از روی متنی که در دفتر نوشته شده بود، شروع به خواندن کرد.
- به‌ نام آن‌که میثاق را آفرید و نهال عشق و محبت را در وجود انسان‌ها کاشت و آن را از دریای رحمت و لطف و مهربانی خود سیراب نمود. خدایا ما را یاری ده تا آغاز کنیم زندگی را و با هم یکی شدن را و پرواز دهیم پیوستگی را همچون پروانه در پیله، پیله‌ای به‌ نام زندگی، از این رهگذر شرایط پیوند و شکوفایی غنچه‌های گلستان زندگیمان...
عینکش رو جابه‌جا کرد، نگاهی به حسام و روناک انداخت و با لبخند ادامه داد:
- آقای حسام معینی و دوشیزه روناک روشنیان...
لبخند روی لب‌هام نقش بست و میون حس‌های بدی که تو ذهنم جریان داشت، سعی کردم فقط به زیبایی‌های امشب نگاه کنم و لذت ببرم؛ حتی برای چند دقیقه!
از زمانی که اومدیم تهران، حس و حال خوبی رو تجربه کرده بودم که تا الان خیلی کم دیده بودم؛ مهربونی افراد این ساختمون بی‌نظیر بود، خیلی هوای من و مامان رو داشتند و واقعاً از داشتنشون خوشحالم و روناک عزیزم.
این‌که به‌ زودی از این‌جا میره کمی برام غم‌انگیز بود، خیلی به حضور و انرژی مثبتش عادت کرده بودم و در کنار این‌که قلبم از دیدن این خوش‌بختی لبریز از حال خوب بود، اما از الان حس دلتنگی داشتم... .
با دیدن دستمال کاغذی که جلوی چشم‌هام تکون می‌خورد به خودم اومدم، تکیه‌مو از یخچال برداشتم و به تیرداد که کنارم ایستاده بود نگاه کردم، دوباره به دستمال اشاره کرد که ازش گرفتم و اشک‌هایی که نفهمیدم کی روانه صورتم شده رو پاک کردم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین