- Dec
- 695
- 12,478
- مدالها
- 4
همینطور كه نگاهم به حسام و روناك بود دستم رو دراز كردم و تيكهاي سيبزميني سرخ شده كه آغشته به سس كچاپ بود، توي دهانم گذاشتم. حسام بالاخره موفق شد روناك رو گير بندازه و داشتند با هم صحبت ميكردند.
- خيلي به هم ميان نه؟
نگاهم رو بهسمت ياسي چرخوندم.
- خيلي! واقعاً برام عجيبه كه اينقدر از هم دور شدن!
با یادآوری گذشتهها لبخندی زد و گفت:
- اين داستان از سه سال پيش شروع شد، اون موقع سن كمتري داشتن و بيشتر شيطنت مي كردن، هر چند كه حسام از همون اول دلباخته روناك شد اما شايد غرور يا همون شيطنت جووني، مانع ابراز حس واقعيشون شد... ولي به نظرم خيلي بهتر شد، چون الان عاقلتر شدن و اين باعث ميشه بيشتر همديگه رو دوست داشته باشن و ديگه از اون لجبازي و بچهبازي سابق هم خبري نيست.
و اسلايسي از پيتزا برداشت.
- درست میگی، هومن با اين قضيه مشكلي نداشت؟
- مشکل که نه! اولش یهکم واکنش نشون میداد كه اون هم بهخاطر احساسات روناك بود اما الان دیگه هیچی نمیگه چون پسرای اینجا رو تا حدود زيادي قبول داره و بهشون اعتماد داره، خصوصاً حسام و تیرداد و رضا.
منی که کنجکاوی مغزم فعال شده بود، پرسیدم:
- همه افراد اينجا همكلاسي شما بودن؟
نگاهي به بقيه انداخت و در همون حالت گفت:
- نه... يك سوم دوران كارشناسي با هم بوديم، با بقيه هم زمان ارشد يا دوران كار آشنا شديم و خب حتي بعضيها با ما توي شركت نيستن اما از دوران دانشگاه روابط پابرجا مونده.
ذرهاي سس روی پیتزام ریختم و در همون حالت گفتم:
- نگین خیلی دختر خوبیه؟
تندتند لقمهشو جوید و با هیجان گفت:
- وای آره محشره! نمیدونی چقدر مهربونه، باورت میشه دو ماه بعد از اینکه رفتیم شرکت با رضا ازدواج کرد؟ خيلي ماهه همه عاشقش میشن... تو از كجا شناختيش؟
- امشب باهاش آشنا شدم، معلوم بود خيلي خوبه.
دستمالي برداشت و در حيني كه دستش رو تميز ميكرد، گفت:
- ميگم مژده؟ با تیرداد به مشکل نخوردی؟
دستم بين ميز و هوا معلق موند.
- چرا؟
- آخه ديدم با هم صحبت ميكنين براي همون گفتم.
چنگال رو توي ظرف سالاد فرو بردم و گفتم:
- خب دربارهي تينا صحبت ميكرديم.
- اوهوم... چون قيافهتون جدي بود پرسيدم.
چنگال رو به دهانم رسوندم، چرا فكر كردي كسي نديده مژده خانوم؟
- صحبت درباره تينا جديه ديگه!
خندید و گفت:
- راست ميگي.
نفس راحتي كشيدم، چقدر زود قانع شد.
- نمیدونم چرا ولي همش حس میکنم اخلاقتون خیلی با هم فرق میکنه و به مشكل ميخورين!
با پام روي زمين ضرب گرفتم و خیره به یاسی خندون گفتم:
- خب ما كه همديگه رو نمیبينیم، من تو اين يك ماه كلاً يكبار ديدمش.
و از روي كينهاي كه توي دلم مونده بود ادامه دادم:
- هر چند كه به نظر اخلاقهاي عجيبي داره!
ياسي خنديد و شونهای بالا انداخت.
- عجیب؟ شاید باشه! تیرداد همیشه همینه که میبیني.
سرم رو چرخوندم تا تيرداد رو ببينم و با تعجب ديدم كه كنار حسام و روناك نشسته.
- چرا پيش بچههاست؟
- داره پادرميوني ميكنه.
متعجب پرسيدم:
- چرا اين خودش رو قاطي ميكنه؟
ياسي به صندلي تكيه داد و در همون حالت گفت:
- خب چون رفيق شيشِ حسامه.
- آهان.
- تينا هم اخلاقش مثل تيرداده؟
- اگه از لحاظ عجيب بودن ميگي كه تينا عجيب نيست ولي در كل من كه گفتم برادرش رو نميشناسم و نميدونم با تينا فرق داره يا نه.
- آها آره، من تينا رو خيلي كم ديدم، اما تيرداد كلاً آدم درونگرائيه... اصولاً هميشه همينه كه ميبيني، نه خوشي زيادي از خودش نشون ميده نه غم و غصهشو، بعد از مرگ مادرش فقط يك ماه غيبش زد وقتی كه برگشت تقريباً خوب بود؛ كنجكاو شدم ببينم تينا با اينكه دختره، اخلاقش مثل تيرداده؟
با شنیدن حرفهای یاسی نظرم عوض شده بود و گفتم:
- به نظرم آره... چون تا الان چيزي از مرگ مادرش به من نگفته بود!
- عجيبن و صبور!
دوباره سرم رو چرخوندم، اين دفعه پيش بقيه همكارانش بود. صداي بگو بخندشون توي كل فضا پخش شده بود.
با صداي ياسي نگاهم رو ازش گرفتم.
- راستي...
به لحن شيطونش خنديدم.
- باز چيه؟
- شايان آمارت رو ميگرفت؛ ديروز توي شركت بحث تو بود، يعني حسام داشت تو رو دعوت ميكرد و بعدش بچهها درباره تو يهكم كنجكاوي كردن، خصوصاً شايان!
چپچپ نگاهش کردم و گفتم:
- آمار كار و بارمو ازت گرفت؟
- آره!
ناخواسته پوزخند زدم، آقاي باهوشِ متقلب!... .
روناک صندلي جلو نشسته بود، من و یاسی عقب بودیم و داشتیم به حرفهاي اون و هومن گوش میدادیم.
- تکلیف حسام رو مشخص کردی یا نه؟
روناک که سرش رو به دستش تکیه داده بود گفت:
- نمیدونم، وقتی جدی بهش فکر میکنم اِنقدر استرس میگیرم که نمیتونم درست تصمیم بگیرم.
- اينجوري كه نميشه خواهرِ من! ديگه نبايد اِنقدر كِشش بدي.
- نميدونم.
با جمله آخر روناک، یاسي كمي خودش رو جلو كشيد و خطاب بهش گفت:
- نميدونم و استرس چیه ديگه روناک! بَس کن توروخدا، تکلیف اون بدبخت هم معلوم کن!
- یاسی خانوم بحث یه عمر زندگیه ها!
- عشق و عاشقی قرار نیست تو زندگیت صدبار اتفاق بیفته!
روناک با اخم برگشت بهسمتمون و به یاسی توپید:
- یعنی سریع بگم بله؟
هومن پرید وسط حرفش و گفت:
- معلومه که نه! وقتی الان چندساله همو میشناسین و به هم علاقه دارین، پس چرا فكر و خيال ميكني؟ امشبم که با هم کلی حرف زدین.
روناک سرش رو تکون داد و این دفعه با لحن آرومی گفت:
- آره خیلی چیزا گفت، از خودش، از آینده...
یاسی دستش رو به شونه روناک زد و پرسید:
- دوست داری با خودش و آیندهاش همراه بشی؟
روناک سکوت کرد و هیچی نگفت. هومن با خنده نيم نگاهي بهش انداخت و گفت:
- روناک به خدا دیگه نمیذارم بشینین کنار هم و هي بگين و بخندین... سریع تصمیم بگیر!
و حالا صدای پر بغض دخترمون.
- خب میگین چيکار کنم؟ مژده تو بگو.
نگاهش كردم، با چشمهاي اشكي بهم خيره شده بود. هومن هم هر از گاهي از توي آينهي جلو نگاهم ميكرد و ياسي، كه خودش رو پشت صندلي روناك قايم كرده بود و اَبرو بالا ميانداخت كه نميفهميدم يعني چي؟
تنها راهی که به ذهنم میرسید رو گفتم:
- هومن؟ حسام با تو درباره روناک صحبت نکرده؟
- اول با خودم صحبت کرده و اجازه گرفته، بعد رفته سراغ روناک.
- خب پس به نظرم دیگه از دست شماها کاری برنمیاد.
هومن از آینه نگاهم کرد.
- یعنی چی؟
- وقتی روناک نمیتونه تصمیم بگیره و جرأت بله گفتن نداره، استرس و نگرانی بهش اجازه تصمیمگیری نمیده، پس باید حسام بیاد خواستگاری! اینجوری نگرانی روناک هم از بین میره.
روناک با چشمهاي گرد شده بهطرفم برگشت.
هومن دستش رو به فرمون کوبید و با حرص گفت:
- خودش هزاربار بهم گفت، حتی امشب! گفت آمادهست تا بیاد خواستگاري فقط روناک خانوم باید اجازه بده.
روناک كلافه گفت:
- بچهها! چی ميگين!
باصداي داد ياسي از جا پريدم.
- زهرمار!... هومن نگه دار اینو از ماشین پرت کنیم بیرون!
لبم رو محكم گاز گرفتم تا نخندم و نیشگونی از پهلوی یاسی گرفتم و بهش چشم غرهاي رفتم.
- والا به خدا کشت ما رو این دختر! تو نبودی مژده، اینا چندساله دارن کِشش میدن، اول که همش با هم شوخی و خنده راه انداخته بودن! بعد با بچه بازیهاشون از هم دور افتادن؛ حالا هم لوس بازیهای روناک خانوم شروع شده!
روناک كامل به سمت ياسي برگشت و بلند گفت:
- یاسی من لوسم؟
- آره خیلی لوسی! چقدر دیگه نازت رو بکشه؟ اگه خودت عقلت قفل شده، اجازه بده بیاد خواستگاری!
در ادامه حرف ياسي گفتم:
- خواستگاري كه بد نيست! حداقل مامان بابات کمکت ميکنن تا تصمیم درست بگیری.
- اما باز هم زوده.
یاسی با حرص نيمخيز شد و دستش رو بهسمت روناک دراز کرد و موهاش رو کشید. با جیغ و داد افتادن به جون همدیگه و من و هومن از خنده داشتیم میمُردیم.
- طفلک حسام!
با جمله هومن و جیغی که روناک کشید این دفعه همه با هم زدیم زیر خنده، حتی خودش!.
- خيلي به هم ميان نه؟
نگاهم رو بهسمت ياسي چرخوندم.
- خيلي! واقعاً برام عجيبه كه اينقدر از هم دور شدن!
با یادآوری گذشتهها لبخندی زد و گفت:
- اين داستان از سه سال پيش شروع شد، اون موقع سن كمتري داشتن و بيشتر شيطنت مي كردن، هر چند كه حسام از همون اول دلباخته روناك شد اما شايد غرور يا همون شيطنت جووني، مانع ابراز حس واقعيشون شد... ولي به نظرم خيلي بهتر شد، چون الان عاقلتر شدن و اين باعث ميشه بيشتر همديگه رو دوست داشته باشن و ديگه از اون لجبازي و بچهبازي سابق هم خبري نيست.
و اسلايسي از پيتزا برداشت.
- درست میگی، هومن با اين قضيه مشكلي نداشت؟
- مشکل که نه! اولش یهکم واکنش نشون میداد كه اون هم بهخاطر احساسات روناك بود اما الان دیگه هیچی نمیگه چون پسرای اینجا رو تا حدود زيادي قبول داره و بهشون اعتماد داره، خصوصاً حسام و تیرداد و رضا.
منی که کنجکاوی مغزم فعال شده بود، پرسیدم:
- همه افراد اينجا همكلاسي شما بودن؟
نگاهي به بقيه انداخت و در همون حالت گفت:
- نه... يك سوم دوران كارشناسي با هم بوديم، با بقيه هم زمان ارشد يا دوران كار آشنا شديم و خب حتي بعضيها با ما توي شركت نيستن اما از دوران دانشگاه روابط پابرجا مونده.
ذرهاي سس روی پیتزام ریختم و در همون حالت گفتم:
- نگین خیلی دختر خوبیه؟
تندتند لقمهشو جوید و با هیجان گفت:
- وای آره محشره! نمیدونی چقدر مهربونه، باورت میشه دو ماه بعد از اینکه رفتیم شرکت با رضا ازدواج کرد؟ خيلي ماهه همه عاشقش میشن... تو از كجا شناختيش؟
- امشب باهاش آشنا شدم، معلوم بود خيلي خوبه.
دستمالي برداشت و در حيني كه دستش رو تميز ميكرد، گفت:
- ميگم مژده؟ با تیرداد به مشکل نخوردی؟
دستم بين ميز و هوا معلق موند.
- چرا؟
- آخه ديدم با هم صحبت ميكنين براي همون گفتم.
چنگال رو توي ظرف سالاد فرو بردم و گفتم:
- خب دربارهي تينا صحبت ميكرديم.
- اوهوم... چون قيافهتون جدي بود پرسيدم.
چنگال رو به دهانم رسوندم، چرا فكر كردي كسي نديده مژده خانوم؟
- صحبت درباره تينا جديه ديگه!
خندید و گفت:
- راست ميگي.
نفس راحتي كشيدم، چقدر زود قانع شد.
- نمیدونم چرا ولي همش حس میکنم اخلاقتون خیلی با هم فرق میکنه و به مشكل ميخورين!
با پام روي زمين ضرب گرفتم و خیره به یاسی خندون گفتم:
- خب ما كه همديگه رو نمیبينیم، من تو اين يك ماه كلاً يكبار ديدمش.
و از روي كينهاي كه توي دلم مونده بود ادامه دادم:
- هر چند كه به نظر اخلاقهاي عجيبي داره!
ياسي خنديد و شونهای بالا انداخت.
- عجیب؟ شاید باشه! تیرداد همیشه همینه که میبیني.
سرم رو چرخوندم تا تيرداد رو ببينم و با تعجب ديدم كه كنار حسام و روناك نشسته.
- چرا پيش بچههاست؟
- داره پادرميوني ميكنه.
متعجب پرسيدم:
- چرا اين خودش رو قاطي ميكنه؟
ياسي به صندلي تكيه داد و در همون حالت گفت:
- خب چون رفيق شيشِ حسامه.
- آهان.
- تينا هم اخلاقش مثل تيرداده؟
- اگه از لحاظ عجيب بودن ميگي كه تينا عجيب نيست ولي در كل من كه گفتم برادرش رو نميشناسم و نميدونم با تينا فرق داره يا نه.
- آها آره، من تينا رو خيلي كم ديدم، اما تيرداد كلاً آدم درونگرائيه... اصولاً هميشه همينه كه ميبيني، نه خوشي زيادي از خودش نشون ميده نه غم و غصهشو، بعد از مرگ مادرش فقط يك ماه غيبش زد وقتی كه برگشت تقريباً خوب بود؛ كنجكاو شدم ببينم تينا با اينكه دختره، اخلاقش مثل تيرداده؟
با شنیدن حرفهای یاسی نظرم عوض شده بود و گفتم:
- به نظرم آره... چون تا الان چيزي از مرگ مادرش به من نگفته بود!
- عجيبن و صبور!
دوباره سرم رو چرخوندم، اين دفعه پيش بقيه همكارانش بود. صداي بگو بخندشون توي كل فضا پخش شده بود.
با صداي ياسي نگاهم رو ازش گرفتم.
- راستي...
به لحن شيطونش خنديدم.
- باز چيه؟
- شايان آمارت رو ميگرفت؛ ديروز توي شركت بحث تو بود، يعني حسام داشت تو رو دعوت ميكرد و بعدش بچهها درباره تو يهكم كنجكاوي كردن، خصوصاً شايان!
چپچپ نگاهش کردم و گفتم:
- آمار كار و بارمو ازت گرفت؟
- آره!
ناخواسته پوزخند زدم، آقاي باهوشِ متقلب!... .
روناک صندلي جلو نشسته بود، من و یاسی عقب بودیم و داشتیم به حرفهاي اون و هومن گوش میدادیم.
- تکلیف حسام رو مشخص کردی یا نه؟
روناک که سرش رو به دستش تکیه داده بود گفت:
- نمیدونم، وقتی جدی بهش فکر میکنم اِنقدر استرس میگیرم که نمیتونم درست تصمیم بگیرم.
- اينجوري كه نميشه خواهرِ من! ديگه نبايد اِنقدر كِشش بدي.
- نميدونم.
با جمله آخر روناک، یاسي كمي خودش رو جلو كشيد و خطاب بهش گفت:
- نميدونم و استرس چیه ديگه روناک! بَس کن توروخدا، تکلیف اون بدبخت هم معلوم کن!
- یاسی خانوم بحث یه عمر زندگیه ها!
- عشق و عاشقی قرار نیست تو زندگیت صدبار اتفاق بیفته!
روناک با اخم برگشت بهسمتمون و به یاسی توپید:
- یعنی سریع بگم بله؟
هومن پرید وسط حرفش و گفت:
- معلومه که نه! وقتی الان چندساله همو میشناسین و به هم علاقه دارین، پس چرا فكر و خيال ميكني؟ امشبم که با هم کلی حرف زدین.
روناک سرش رو تکون داد و این دفعه با لحن آرومی گفت:
- آره خیلی چیزا گفت، از خودش، از آینده...
یاسی دستش رو به شونه روناک زد و پرسید:
- دوست داری با خودش و آیندهاش همراه بشی؟
روناک سکوت کرد و هیچی نگفت. هومن با خنده نيم نگاهي بهش انداخت و گفت:
- روناک به خدا دیگه نمیذارم بشینین کنار هم و هي بگين و بخندین... سریع تصمیم بگیر!
و حالا صدای پر بغض دخترمون.
- خب میگین چيکار کنم؟ مژده تو بگو.
نگاهش كردم، با چشمهاي اشكي بهم خيره شده بود. هومن هم هر از گاهي از توي آينهي جلو نگاهم ميكرد و ياسي، كه خودش رو پشت صندلي روناك قايم كرده بود و اَبرو بالا ميانداخت كه نميفهميدم يعني چي؟
تنها راهی که به ذهنم میرسید رو گفتم:
- هومن؟ حسام با تو درباره روناک صحبت نکرده؟
- اول با خودم صحبت کرده و اجازه گرفته، بعد رفته سراغ روناک.
- خب پس به نظرم دیگه از دست شماها کاری برنمیاد.
هومن از آینه نگاهم کرد.
- یعنی چی؟
- وقتی روناک نمیتونه تصمیم بگیره و جرأت بله گفتن نداره، استرس و نگرانی بهش اجازه تصمیمگیری نمیده، پس باید حسام بیاد خواستگاری! اینجوری نگرانی روناک هم از بین میره.
روناک با چشمهاي گرد شده بهطرفم برگشت.
هومن دستش رو به فرمون کوبید و با حرص گفت:
- خودش هزاربار بهم گفت، حتی امشب! گفت آمادهست تا بیاد خواستگاري فقط روناک خانوم باید اجازه بده.
روناک كلافه گفت:
- بچهها! چی ميگين!
باصداي داد ياسي از جا پريدم.
- زهرمار!... هومن نگه دار اینو از ماشین پرت کنیم بیرون!
لبم رو محكم گاز گرفتم تا نخندم و نیشگونی از پهلوی یاسی گرفتم و بهش چشم غرهاي رفتم.
- والا به خدا کشت ما رو این دختر! تو نبودی مژده، اینا چندساله دارن کِشش میدن، اول که همش با هم شوخی و خنده راه انداخته بودن! بعد با بچه بازیهاشون از هم دور افتادن؛ حالا هم لوس بازیهای روناک خانوم شروع شده!
روناک كامل به سمت ياسي برگشت و بلند گفت:
- یاسی من لوسم؟
- آره خیلی لوسی! چقدر دیگه نازت رو بکشه؟ اگه خودت عقلت قفل شده، اجازه بده بیاد خواستگاری!
در ادامه حرف ياسي گفتم:
- خواستگاري كه بد نيست! حداقل مامان بابات کمکت ميکنن تا تصمیم درست بگیری.
- اما باز هم زوده.
یاسی با حرص نيمخيز شد و دستش رو بهسمت روناک دراز کرد و موهاش رو کشید. با جیغ و داد افتادن به جون همدیگه و من و هومن از خنده داشتیم میمُردیم.
- طفلک حسام!
با جمله هومن و جیغی که روناک کشید این دفعه همه با هم زدیم زیر خنده، حتی خودش!.
آخرین ویرایش: