جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,608 بازدید, 333 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,470
مدال‌ها
4
صدای آروم و کنجکاوش به گوشم خورد.
- چی باعث شده گریه کنی؟
من هم آروم گفتم:
- خیلی چیزها...
حسام حلقه نشون رو به دست روناک انداخت؛ لبخندم پررنگ‌تر شد.
- مثلاً دیدن برق چشم‌هاشون از این‌که حلقه نشون به دست عروس انداخته میشه.
و نگاهش کردم. در سکوت به تصویر عاشقانه روبه‌رو چشم دوخته بود. با صدای آرومی گفت:
- فکر نمی‌کردم بیام مراسم حسام و اِن‌قدر حس و حال عجیبی بهم دست بده!
- دیدن حالِ خوب عزیز‌های زندگیت از همه چی قشنگ‌تره.
لبخند كم‌رنگي روي لب‌هاش نقش بست.
- آره، اونم حسام!
- تینا گفت که خیلی بهم نزدیکین.
نگاهش رو به‌طرف چشم‌هام چرخوند.
- تینا چیزی هست که به شما نگفته باشه؟!
- کم‌کم معلوم میشه!
و آروم خندیدم، با خنده‌ی من خندید و دوباره به حسام نگاه کرد.
- داداشمه، رفیقمه... روناک اومد از من گرفتش!
با شوخی آخرش، اَبرو بالا انداختم.
- اگه روناک رو نمی‌گرفت که از دستتون می‌رفت!
دستی به موهای مرتب شده‌اش کشید و سري به نشونه تأسف تكون داد.
- دقیقاً! پسره پاک عقلش رو از دست داده بود!
خندیدم.
- آره تینا گفت.
چشم‌هاش رو درشت کرد.
- تینا خانوم همه گفتنی‌ها رو گفته!
محض احتیاط گفتم:
- من فضولی نمی‌کنم ها، تینا خودش برام تعریف می‌کنه.
دست راستش رو توی جیب شلوارش فرو برد.
- می‌دونم، تینا خیلی دوست داره با مژده جونش حرف بزنه.
با صدای دست زدن بقیه، توجه‌ام به‌سمتشون جلب شد و گفتم:
- فکر نکنم دیگه زوجی باشه که اِن‌قدر بهم بیان!
سنگینی نگاهش رو حس کردم.
- هر وقت دو نفر واقعاً عاشق هم باشن، شبیه هم میشن و اون موقع خیلی بهم میان!
لبخندم محو شد و سکوت کردم. آره خب وقتی دو نفر عاشق هم باشن! نمی‌خواستم درگیر افکار بیخودم بشم، دست دراز کردم و دوباره لیوانم رو برداشتم تا باز هم ذره‌ای آب بخورم بلکه حالم جا بیاد.
نفس عمیقی کشیدم و با شنیدن صداش نگاهش کردم.
- دقت کردین ما الان مقابل همیم؟ من فامیل دامادم و شما عروس، واقعاً فکرش رو نمی‌کردم!
- این‌که با هم فامیل بشیم؟
- آره.
بي‌تفاوت شونه‌اي بالا انداختم.
- خب شما که می‌دونستین حسام و روناک یه روزی ازدواج می‌کنن!
اَبروهاش رو بالا انداخت.
- روناک اینا رو نمی‌گم، شما رو میگم دخترخاله عروس!
گیج نگاهش کردم و گفتم:
- من ‌که نفهمیدم چی گفتین ولی اگه شما داداش حسامی، منم خواهر روناک محسوب میشم ها!
سرش رو پایین انداخت، لبخندش رو دیدم، بعد چند لحظه سر بلند کرد و خیره به چشم‌هام، با صدای آرومی گفت:
- اول دختری بودی که توی شمال دیدم، بعد دخترخاله رفیقم، بعد شدی معلم خواهرم، الان هم خواهر زنداداشم!
دست به سی*ن*ه ایستادم. چطور این‌قدر سریع این زنجیره تشکیل شد؟ نسبت دیگه‌ای هم مونده که بخواد شکل بگیره؟
- جالب شد!
- خیلی جالب شد ولی فکر کنم این‌جا نقطه آخر بود و دیگه نسبت جدیدی به وجود نیاد.
چون من هم به همین فکر کرده بودم، خندیدم و گفتم:
- دقیقاً! خداروشکر.
با تعجب گفت:
- چرا خداروشکر؟
- چون طولانی شدن این قضیه فقط من رو می‌ترسونه!
- لازم هست یادآوری کنم که من سرِ جام بودم و شما اومدی تهران؟
خیره به مشکیِ نافذ چشم‌هاش گفتم:
- من اومدم تهران! ولی این شما بودی که دنبال معلم می‌گشتی!
درست مقابلم ایستاد.
- بالفرض هیچ‌ وقت خواهر من نیاز به معلم نداشت!... اولین دیدارمون توی تهران می‌شد امشب و این‌جا توی این مراسم!
نگاهی به جمعیتی که مشغول عکس گرفتن بودند، انداختم و گفتم:
- یعنی گزینه‌ای بدتر از قبلی؟!
- برای من فرقی نداشت.
- شاید هم اولین دیدارمون مهمونی آقا حسام بود.
دستش رو به صورت شش تیغه‌اش کشید و بعد از کمی فکر کردن گفت:
- به نظرم این از دو گزینه قبلی بدتر بود.
حرف قبلی خودش رو تکرار کردم.
- برای شما که فرقی نمی‌کرد!
- درسته، اما الان که فکر می‌کنم نمی‌دونم اگه جلوی بقیه، شما رو برای اولین‌ بار می‌دیدم چه عکس‌العملی نشون می‌دادم!
نفسم رو بیرون دادم و طبق معمول کلافه از این حرف‌ها گفتم:
- تابه‌حال پیش نیومده آدمی رو دوبار توی زندگیتون ببینین؟
- گاهی!
- خب پس! هضم این ماجرا چرا اِن‌قدر سخته؟
سرش رو بالا گرفت، چطور این آدم این‌قدر با اعتماد به‌ نفس بود؟ برعکس من که خصوصاً این روزها ترسو و ضعیف به‌ نظر می‌رسیدم!
در جوابم گفت:
- چون تا حالا جون کسی رو نجات نداده بودم!
قدمی عقب رفتم که پشتم به یخچال برخورد کرد.
- منم کسی جونم رو نجات نداده بود، پس بدونین برای من هم آسون نیست.
شونه‌ای بالا انداخت و با خونسردی گفت:
- به‌ هرحال، من تا حدودی درکش کردم و به نظرم...
دقیق نگاهم کرد و بعد کمی مکث، ادامه داد:
- کمتر بهش فکر کنین، چون رنگ رخساره خبر می‌دهد از سِرِّ درون!
دنباله موی بلندم رو جلو آوردم و در حالی‌که باهاش بازی می‌کردم گفتم:
- به روم نیارین!
لبخند کم‌رنگی زد و با لحنی که صادقانه به‌ نظر می‌رسید گفت:
- حداقل امشب این قصد رو نداشتم! فقط دیدار دوباره شما برای من جالب هست و جالب باقی می‌مونه.
- مثل این‌که بازیچه سرنوشت شدیم!
لبخندش پررنگ شد.
- شاید!
همزمان به مهمون‌ها نگاه کردیم. فکر کنم باید برای عکس گرفتن می‌رفتیم. قدمی به جلو برداشتم و بعد ایستادم، برگشتم و رو بهش گفتم:
- راستی کاری داشتین که اومدین آشپزخونه؟
- اومده بودم دست‌هامو بشورم.
سری تکون دادم و به‌سمت روناک رفتم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,470
مدال‌ها
4
با دیدن چشم‌های یاسی و روناک که مثل من قرمز بود و ناشی از فوران احساساتمون بود خنده‌ام گرفت. بعد از گرفتن عکس و هندی‌ بازی که درآوردیم به‌سمت مامان رفتم و به صورتم اشاره كردم.
- مامان آرایشم بهم ریخت؟
با لبخند دستی به صورتم کشید و قربون صدقه‌ام رفت.
- نه عزیزم، هنوز هم قشنگی.
لبخندی به روی مهربونش زدم و نيم نگاهي به روناك انداختم.
- راستش مامان، فکر نمی‌کردم بعد از هنگامه اِن‌قدر به یکی وابسته بشم!
- این‌جا به خیلی‌ها وابسته شدی، به‌خاطر عشق و دوست‌داشتنی که در جریانه.
لبخند تلخی زدم.
- آره، امشب که خیلی به یاد گذشته‌ها افتادم... مامان! هیچ حس خوبی توی گذشته‌ها نیست.
و نگاهش کردم که با نگرانی دستم رو فشرد.
- به گذشته‌ها فکر نکن!
زیر لب با کمی غرغر گفتم:
- دست خودم نیست! خصوصاً تو همچین مراسم‌هایی...
خيره به چشم‌هام، محکم‌تر از قبل گفت:
- خواهش می‌کنم به گذشته‌ها فکر نکن! ما اومدیم این‌جا که دیگه به روزهای قبل فکر نکنیم!
- نمی‌تونم!
- اون یه اجباره اشتباه بود!
کنترل کردن تُن صدام سخت بود اما چاره‌ای نبود و باز هم آروم گفتم:
- پس یعنی بیشتر سال‌های زندگیم اشتباه بوده؟ آخه خیلی‌هاش اجبار بود!
نفس عمیقی کشید، کلافه‌اش کرده بودم اما نمی‌تونستم نسبت به حس‌های درونم بی‌تفاوت باشم.
- مژده! فقط به روزهایی فکر کن که حالت خوب بود، روزهایی که خودت انتخابشون کرده بودی.
- کاش بشه! کاش کابوس‌هام تموم بشه.
- تموم میشه عزیزدلم.
روی مبل نشست و دستِ منِ بغض کرده رو هم گرفت و کنار خودش نشوند.
- تو با گذشته‌های بدت چیکار می‌کنی مامان؟
لبخند زد، یک لبخندِ خسته!
- خیلی کم باهاشون سَر و کله می‌زنم، از وقتی اومدیم تهران اِن‌قدر حالم خوبه که دیگه زیاد به اون روزها فکر نمی‌کنم، گاهی یادم میاد اما سعی می‌کنم غصه نخورم! مهم الانِ که پیش خانواده‌ام هستم، تو رو کنارم دارم؛ موفقی، همدممی، خوشگلی، بهترین و عاقل‌ترین دختری هستی که خدا می‌تونست به من بده... پس چرا باید غصه بخورم؟ این باقی عمرم خوب بگذره، دیگه گذشته‌ها مهم نیست.
می‌گفت گذشته‌ها مهم نیست ولی همون گذشته‌ها این چین و چروک رو توی صورتش انداخته بود. من که می‌دونم چی کشیده. دستم رو روی دستش گذاشتم.
- صبوریت رو به منم یاد بده.
نگاهِ مادرانه‌اش دلم رو گرم می‌کرد و این همون لحنی بود که بهم اطمینان خاطر می‌داد.
- من به تو ایمان دارم! تو صبوری کردن رو بلدی، بلد بودی که الان به این‌جا رسیدی؛ هنوز جوونی عزیزم حق داری که غصه روزهای از دست رفتت رو بخوری! من مطمئنم کم‌کم همه تلخی‌ها رو فراموش می‌کنی... تو خیلی عوض شدی مژده، مژده تهران، با مژده روزهای قبل خیلی متفاوته.
- واقعاً؟
- خیلی شادتر شدی، خیلی زیاد.
با صدای بلند آهنگ از جا پریدم. مامان به واکنشم خندید. رو بهش گفتم:
- فکر کنم خیلی هم عوض نشدم ها! هنوز هم زیاد با سر و صدا حال نمی‌کنم.
اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- این‌جا باید دوست داشته باشی! از این مراسم‌ها قراره زیاد داشته باشیم... عروسی روناک، یاسمن، هومن... اصلاً عروسی خودت؛ این‌جا کلی بزن و برقص داریم.
- وای چه‌قدر خسته کننده!
- اِه!
با کشیده شدن دستم توسط یاسی مقاومت کردم و خودم رو عقب کشیدم که باعث تعجب یاسی شد.
- پاشو بیا برقصیم دیگه.
- نه!
- نه چیه؟ همه وسطن! بدو.
روی مبل جابه‌جا شدم و سرم رو بالا انداختم.
- تو برو برقص من نمیام.
یاسی دست به کمر، معترضانه رو به مامان گفت:
- دخترت فازش چیه؟
مامان خندید و دستش رو به پشتم زد.
- تو برو خاله اینم کم‌کم میاد.
یاسی رفت و مامان رو به من گفت:
- خب می‌رفتی دیگه!
چپ‌چپ نگاهش کردم.
- مامان! اول این‌که واقعاً خجالت می‌کشم، دوماً تو که می‌دونی من رقص بلد نیستم.
- آره یادم رفته بود تو فقط با آهنگ تایتانیک می‌تونی برقصی!
با یادآوری خاطرات قدیم با مامان بلند خندیدیم. من به‌ قدری آروم و شُل می‌رقصیدم که همیشه خاله فتانه و هنگامه می‌گفتند این‌قدر داغون می‌رقصی که آدم گریه‌اش می‌گیره، باید با آهنگ تایتانیک که آرومه برقصی!
وسط خنده‌هام گفتم:
- چه عجب ما یاد یه چیزی از گذشته افتادیم و خنده‌مون گرفت!
مامان دوباره خندید.
- من که میگم به خوبی‌هاش فکر کن! آخ‌آخ دلم برای فتانه تنگ شد؛ برای مجلس روناک دعوتشون می‌کنم و اصرار می‌کنم بیاد، شب یلدا هم هست.
با ذوق گفتم:
- وای آخ‌جون، خداکنه بشه بیان!
با اوج گرفتن سر و صداها به جمعیت رقصنده نگاه کردم. تقریباً همه جوون‌ها وسط بودند و برای حسام و روناک هم‌خوانی می‌کردند و می‌رقصیدند. من هم مثل بزرگ‌ترها فقط دست می‌زدم.
یاسی و روناک خیلی قشنگ می‌رقصیدند. بماند که چقدر روناک خجالت می‌کشید و همش از حسام فاصله می‌گرفت که این همه‌ رو به خنده انداخته بود.
موقع گشت و گذاره
موقع دیدن یاره
انگار انگار که بهاره
آخه عاشق شده دل و
داد می‌زنه دوباره عشق
داد می‌زنه دوباره عشق
حتی مامان هم داشت باهاشون هم‌خوانی می‌کرد، اما من همیشه این‌‌جور وقت‌ها خجالتی می‌شدم و ترجیح می‌دادم گوشه‌ای بنشینم و فقط بیننده باشم؛ هم عروسی کم می‌رفتم، هم رفتار بد بقیه و خانواده پدریم هیچ‌ وقت نذاشت بتونم مثل آدم‌های دیگه برقصم و شاد باشم و بخونم، اصلاً این‌ کارها رو بلد نبودم!
موقع بزن و بکوبه
موقع بزنم به چوبه
دیگه صبح بی غروبه
آخه عاشق شده دل و
داد می‌زنه دوباره عشق
داد می‌ز‌نه دوباره عشق.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,470
مدال‌ها
4
نگاهم بین رقصنده‌ها چرخید. همون پسرکی که با یاسی اسمش رو سبزه عید گذاشته بودیم سعی داشت وسط خودنمایی کنه و حرکات عجیبی از خودش درمی‌آورد! خنده‌ام گرفت. واقعاً چرا مدل موهاش این شکلی بود؟
نگاهم رو به‌سمت بقیه چرخوندم و از تیرداد که برخلاف اون پسرک، خیلی مردانه و خوب می‌رقصید هم نگاهم رو بعد از کمی مکث، دزدیدم و به پدر حسام که خیلی مرد شادی به‌ نظر می‌رسید و در حال رقص و ریختن پول روی سر تازه عروسش بود نگاه کردم. چه پدرانه و قشنگ!
با دیدن هومن که به‌سمتم می‌اومد خودم رو جمع‌ و جور کردم. تحت هیچ شرایطی دلم نمی‌خواست از جام بلند بشم اما زور بازوی هومن برنده شد و من رو به همراه خودش به پیش بقیه برد. شاید فقط در حد بیست ثانیه همراه با روناک رقصیدم، اون هم چون هیچ‌ جوره راه فراری نداشتم اما خیلی زود چند قدم عقب رفتم و دوباره مشغول دست زدن شدم... .
صدای موزیک کمتر از قبل بود و و مهمون‌ها پذیرایی می‌شدند. روناک شیرینی تعارف می‌کرد که چقدر هم خوردن داشت اما من حسابی هوس چای کرده بودم، واقعاً باقلوا رو با چای دوست داشتم.
به‌سمت آشپزخونه رفتم و یک چای لیوانی برای خودم ریختم، پشت میز ایستادم و منتظر شدم یکم خنک بشه تا با شیرینی نامزدی روناک جانم بخورم.
- عذر می‌خوام.
سرم رو بلند کردم، یکی از فامیل‌های حسام بود، نگاهم رو که دید گفت:
- میشه یک لیوان چای هم به من بدین؟
- بله حتماً.
امروز خانومی به اسم پروین برای کمک به خاله به این‌جا اومده بود. رو به پروین خانوم گفتم:
- پروین خانوم، یه استکان چای می‌ریزین.
با خنده گفت:
- دوبار زحمت کشیدن چای آوردن، منتهی من خیلی چای می‌خورم و بعد از این همه فعالیت واقعاً تشنه‌ام شد.
استکانی که پروین خانوم آورد رو جلوش گذاشتم.
- نوش‌ِ جان.
و لیوانم رو توی دست گرفتم و کمی چای خوردم.
- شما دخترخاله روناک جان هستین؟
- بله.
- من مسعودم، دایی حسام... خوش‌بختم.
تعجب کردم، چه دایی جوانی! بیشتر از ۳۵ سال بهش نمی‌خورد. لبخند کم‌رنگی به روش زدم.
- من هم همین‌طور.
- واقعاً خوشحالم از این وصلت، انتخاب حسام عالی بود.
با همون لبخندی که به زور روی لب‌هام نگه داشتم بودم حرفش رو تأیید کردم.
- انشاءالله خوش‌بخت بشن.
- قطعاً همین‌طوره، ازدواجی که عاقلانه باشه نتیجه خوبی داره.
جرعه‌ای نوشیدم.
- حتماً.
و زیر چشمی نگاهش کردم؛ مثل این‌که قصد رفتن نداشت چون به لبه میز تکیه زد و مشغول خوردن چای شد.
- شما خارج از ایران زندگی می‌کردین؟
گردنم به‌سمتش چرخید و متعجب گفتم:
- نه! چرا؟
خندید.
- نمی‌دونم؛ حس کردم اون‌ طرف بزرگ شدین، رفتارتون متفاوت بود.
جوابش قانعم نکرد، نگاهی به خودم انداختم. از نظر پوشش که لباسم کاملاً پوشیده بود. رفتارم هم که، یعنی چون رقص بلد نبودم؟ چیزی در جوابش نگفتم. ترجیح می‌دادم این صحبت‌ها ادامه پیدا نکنه. من برای خوردن چای با باقلوا اومده بودم این‌جا!
با حسرت به بشقاب خالی و لیوان نیمه پُرم نگاه کردم، چرا باقلوام تموم شد و چای موند؟ خواستم برم از توی ظرف، شیرینی دیگه‌ای بردارم که چنگالی جلوی صورتم قرار گرفت، باقلوا! به دایی حسام نگاه کردم، نگاه سوالی من رو که دید با لبخند گفت:
- راستش من شیرینی هم خیلی دوست دارم، پس دوتا برداشته بودم، این یکی رو شما میل کنین.
سرم رو تکون دادم.
- ممنونم نوش‌جان.
- بفرمایین، شیرینی عروسی خیلی خوردن داره چنگالم هم تمیز بود.
- مرسی نوشِ‌ جانِ خودتون، راحت باشین.
و قبل تمام شدن جمله‌ام باقلوا رو توی بشقابم گذاشت، توی چشم‌هام نگاه کرد و لبخندی زد و رفت. این دیگه چه‌ کاری بود؟
وقتی کاملاً ازم دور شد و مطمئن شدم که من رو نمی‌بینه، با لبخندی که به‌خاطر ذوق خوردن شیرینی موردعلاقه‌ام بود، چنگال رو بلند کردم و به‌طرف دهانم بردم که با برادر تینا چشم تو چشم شدم.
از این فاصله نسبتاً زیاد زیرِ نظرِ نگاهِ تیزش بودم! نفسم رو بیرون دادم و شیرینی رو خوردم و سریع هم قورتش دادم. حرصم گرفت! امروز هر وقت پام رو توی آشپزخونه گذاشتم یکی اومد و آرامشِ من رو بهم زد! لیوان چای رو رها کردم و کنار یاسی نشستم.
با دیدن من اَبروهاش درهم گره خورد.
- آخ مژده پاهام داره می‌ترکه!
سری به نشونه تأسف تکون دادم.
- از بس وَرجه وورجه کردی!
- امشب شبِ همین کاراست دیگه! خوب بود مثل تو بشینم یه گوشه؟
و پشت چشمی برام نازک کرد.
- آره... ببین چقدر حالم خوبه؟ پامم درد نمی‌کنه! در ضمن من واستون رقصیدم!
نگاه معنی‌ داری به من انداخت و با لحن کشیده‌ای گفت:
- بله... خداقوت.
کمی مکث کرد.
- وای مژده...
به‌طرفم متمایل شد و ادامه داد:
- اون سبزه عید رو دیدی؟ مدل رقصش رو دیدی؟ داشتم منفجر می‌شدم!
لبم رو گاز گرفتم و آروم گفتم:
- آره یاسی خیلی بد بود!
- یادم باشه آمارش رو در بیارم ببینم دقیقاً بچه کدوم عمه حسامه!
- که چی بشه؟
دستش رو موهای دهانش گرفت و پچ‌پچ کنان گفت:
- که برای مراسم‌های بعدی دعوتشون نکنیم!
با خنده گفتم:
- ای خدا یاسی از دست تو... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,470
مدال‌ها
4
***
هوا سردتر شده بود و آخرین ماه پاییز با سرعت می‌گذشت. این روزها حسابی درگیر کارهای کلینیک و تینا بودم و از طرفی هم آخر ماه مراسم عقد روناک بود و درگیر کارهای اون هم بودیم. مامان از خاله فتانه و هنگامه قول گرفته بود که حتماً برای شب یلدا تهران باشند، از الان برای دیدنشون لحظه شماری می‌کردم و بی‌نهایت ذوق داشتم.
از پنجره نگاهی به بیرون انداختم، شیشه‌های خیس نشون از بارون در حال بارش بود اما یاسمن میگه نم‌نم می‌باره و ازم خواست برم بالا؛ کتاب و کاغذهام رو جمع کردم و سوییشرت سفیدم رو پوشیدم، کلاهش رو روی سرم انداختم و به دخترها که زیر سایه‌بون در پشت بام نشسته بودند، پیوستم.
با دیدن قیافه‌های خسته‌ و سکوت غیرمعمولی‌شون، گفتم:
- چرا اِن‌قدر آروم و بی‌صدایین؟!
و بین دخترخاله‌ها نشستم، حق با یاسی بود و هوا خیلی هم سرد نبود. روناک خمیازه طولانی کشید و بعدش گفت:
- خسته‌ایم!
- اگه خسته‌این چرا اومدین اين‌جا؟
- چون این‌جوری خستگی‌مون در میره!
سرم بین جفتشون چرخید و نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:
- از چی ناراحتین؟
یاسی غرغر کنان در جوابم گفت:
- از این‌که ده شبه درست حسابی هم‌دیگه‌ رو ندیدیم و این‌جوری دور هم ننشستیم!
روناک هم لب ورچید و در ادامه حرف یاسی گفت:
- الان هم که هومن نیست!
با چشم‌های درشت شده، ضربه‌ای به کمر جفتشون زدم.
- دیوونه‌ها... خب الان که وقت کردیم دور هم باشیم از فرصت استفاده کنین.
سکوت و اَبروهایی که درهم بود باعث خنده‌ام شد. این‌قدر عادت به پرحرفي داشتند كه اين دوري كوتاه كه به‌خاطر مشغله كاري بوده، مثل اين‌كه حسابي اذيتشون كرده. براي اين‌كه به حرف بیارمشون، گفتم:
- سوژه‌ای ندارین راجع‌ به اون حرف بزنیم؟
روناک سريع گفت:
- آخ آره!... هنوز وقت نکردیم غیبت مهمون‌های بله‌برون رو بکنیم.
و بلافاصله شروع کرد.
- بچه‌ها من فقط از عمه‌هاش خوشم اومد، خانواده مادریش رو دوست نداشتم! یعنی حس خوبی بهشون نداشتم انگار واسم قیافه می‌گرفتن!
یاسی حرفش رو تأیید کرد اما من با آرامش‌ گفتم:
- عیب نداره خب اولین باری بوده هم‌دیگه رو می‌دیدین، کم‌کم آشنا می‌شین و اونا هم برخوردشون بهتر میشه.
یاسی سرش رو به‌سمت آسمون بلند کرد.
- ای خدا چقدر این آدم عاقلانه به قضیه نگاه می‌کنه!
و رو به روناک ادامه داد:
- روناک بیا پشت سر مژده غیبت کنیم.
روناک با هیجان گفت:
- آره‌آره.
با حرص به قیافه‌های خبیثشون نگاه کردم.
- کوفت! باز می‌خواین رقصیدن منو مسخره کنین؟
جفتشون غَش‌غَش خندیدند.
یاسی: اصلاً بد نمی‌رقصی‌ها... فقط خیلی آروم.
روناک: خب چرا یکم تندش نمی‌کنی؟
خندیدم به‌خاطر این‌که بالاخره خنده به روی لب‌هاشون نقش بسته بود.
- نمی‌تونم، گفتم که من بلد نیستم! دیگه هم نمی‌رقصم.
و نگاهم رو با اخم ازشون گرفتم.
یاسی: نه مژده خدایی خوب می‌رقصی، فقط باید تمرین کنی یکم سرعتت رو بالا ببری.
روناک: آخه آهنگ داره تو اوج می‌خونه، تو هنوز آرومی.
و با دست‌هاش اَداي من رو درآورد و سه‌تایی بلند خندیدیم.
- هنگامه کم بود که شما دوتا هم اضافه شدین! لابد بقیه چقدر بهم خندیدن!
روناک شونه‌ام رو فشرد.
- ما چون دوستت داریم می‌خندیم ولی لعنتی با همون طرز رقصیدنت هم جذاب بودی‌ ها!
یاسی سرش رو تکون داد و در جواب روناک گفت:
- آره منم بهش گفتم... ناز و اَداهاش قشنگ بود.
تعجب کردم. ناز؟!
- ناز و اَدا دیگه کجا بود؟
روناک: تو خودت نمی‌فهمی ولی اَداهای قشنگی داری.
پوزخندی روی لب‌هام نشست. یعنی این هم جزء ویژگی‌هایی بود که با تهران اومدن بهش رسیده بودم؟ قبلاً که بقیه می‌گفتند خیلی زمخت و بی‌احساسم!
یاسی ضربه‌ای به بازوم زد و گفت:
- چرا این شکلی شدی دختر؟
فکرم رو به زبون آوردم و گفتم:
- قبلاً اطرافیانم می‌گفتن خیلی بی‌احساس رفتار می‌کنم و اصلاً شبیه یک دختر جذاب نیستم.
روناک: اونا حسود بودن که اینو گفتن!
- شایدم من عوض شدم.
یاسی: روز اولی هم که دیدیمت این‌جوری بودی، اونایی که اینو می‌گفتن لیاقتشون همون رفتار بی‌احساس تو بوده!
از جبهه گرفتنشون خندیدم و گفتم:
- باشه خون خودتونو کثیف نکنین.
یاسی: ولی با همه اینا باید واسه عقد روناک تمرین کنیم.
اَبرو بالا انداختم.
- واقعاً از رقصیدن خوشم نمیاد!
یاسی: غلط می‌کنی!
- تازه ببینین چقدر عجیب بودم که دایی حسام بهم گفت شما از خارج اومدی؟
روناک با چشم‌های گرد شده گفت:
- مسعود؟ واقعاً چقدر آدم مزخرفیه حتی حسام هم باهاش حال نمی‌کنه.
متعجب پرسیدم:
- خودش بهت گفت؟
روناک: نه، از رفتارش فهمیدم... چند سال پیش هم با یکی نامزد بوده اما بعد یك‌ سال نامزدی‌شون بهم می‌خوره.
از روی کنجکاوی گفتم:
- یعنی چون نامزد داشته و بهم زده، آدم خوبی نیست؟
روناک سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
- نه من که از رابطه اونا خبر ندارم و قطعاً یه مشکلی با هم داشتن، در رابطه با این مسائل که قضاوت نمی‌کنم اما خودش به دلم نمی‌شینه.
یاسی: بعداً که باهاشون رفت‌ و آمد کردی و اطلاعات کسب کردی بیا به ما هم بگو.
روناک: باشه؛ از خانواده پدریش بیشتر خوشم اومد، عمه‌های خوبی داشت؛ خیلی مهربون بودن و بچه‌هاشون هم همین‌طور... البته به جز اونی که موهاش یه شکل عجیبی بود؛ شما هم دیدینش؟
من و یاسی خندیدیم و مشغول غیبت راجع به پسرک معروف به سبزه عید شدیم.
یاسی بعد از خنده‌ی از ته دلش گفت:
- یعنی من فهمیدم خوبشون همین حسام بود، برو خداروشکر کن این اومد تو رو گرفت.
روناک در حالی که اشک‌هاش رو پاک می‌کرد با خنده گفت:
- آره خیلی شانس آوردم.
و با زنگ موبایلش از پیشمون بلند شد تا تماسش رو جواب بده، اصلاً هم معلوم نبود که نامزد عزیزشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,470
مدال‌ها
4
- کدومتون فردا وقتش آزاده؟
حرف من و یاسی با سوال روناک قطع شد.
- من که نیستم، واسه چی؟
روناک بی‌توجه به سوال یاسی رو به من گفت:
- تو وقت داری؟
با یادآوری این‌که فردا سه‌شنبه‌ست سر تکون دادم.
- آره من سه‌شنبه‌ها وقت دارم... چرا خب؟
قیافه‌ش رو مظلوم کرد و دست‌هام رو توی دستش گرفت.
- مژده میشه باهام بیای خرید؟ حسام گفت فردا بریم حلقه و چیزهایی که برای مراسم لازمه بخریم.
- خب برین بخرین من چرا بیام؟
و با تعجب نگاهش کردم که باز هم با لحنی که دلِ آدم رو کباب می‌کرد گفت؛
- دوست ندارم تنها باشم.
- تو عروسم شدی این عادتت رو ترک نکردی؟
یاسی این جمله رو به روناک گفت و بعد خطاب به من ادامه داد:
- اصلاً تنها نمی‌تونه خرید کنه!
- خب تنها که نیست حسام هست.
با دیدن چهره‌ی پر از خواهش عروسمون، ادامه دادم:
- باشه باهات میام.
روناک ذوق زده دست‌هاش رو به‌هم کوبید.
- ایول مرسی... آخه حسام گفت می‌خواد تیرداد رو با خودش بیاره تا برای یه سری خریدها نظرش رو بپرسه، زشت بود من تنها باشم!
تیرداد؟! وای من دلم نمی‌خواست برم! رو کردم به‌سمت یاسی و سعی کردم طبیعی به‌ نظر برسم.
- تو خیلی سلیقه‌ات از من بهتره‌، به‌ نظرم تو برو!
یاسی چشم‌ غره‌ای رفت.
- این چه حرفیه؟ من تا عصر باید شرکت باشم نمی‌تونم بیام!
- خاله رو نمی‌بری؟
روناک سرش رو بالا انداخت.
- نه! تو باید باهام بیای.
ای‌خدا چرا این دختر بی‌خیال نمی‌شد؟ بهونه‌های ریز و درشت بی‌فایده بود چون همون اول گفته بودم که فردا وقتم آزاده! با شنیدن صدای هومن هر سه به‌طرفش برگشتیم، اومده بود تا ما رو برای شام صدا بزنه... .
صدای مامان رو شنیدم که نزدیک گوشم گفت:
- مژده خواهشاً یکم برای خودت هم خرید کن، خیلی وقته لباس و مانتو نخریدی!
- لازم ندارم.
چپ‌چپ نگاهم کرد که ادامه دادم:
- چشم حتماً خريد مي‌كنم!
و لبخند رضایت مادر.
- مژده خاله اذیت که نمی‌شی با روناک بری؟
به خاله نگاه کردم و قبل از این‌که من جوابش رو بدم روناک به حرف اومد.
- نه مامان چرا اذیت بشه؟
خاله زهره چشم‌ غره‌ای به روناک رفت و در حالی که دست‌هاش رو تکون می‌داد، گفت:
- من نمی‌دونم تو چطور می‌خوای از این خونه بری؟ همش این بچه‌ها رو همه‌ جا دنبال خودت می‌کشونی!
- بله پس چی؟ میرم از تو فَک و فامیل حسام شوهر واسه این دوتا پیدا می‌کنم تا بیان پیش خودم زندگی کنن!
یاسی در حالی که لقمه توی دهانش بود، گفت:
- نه قربون دستت، من حاضرم همین‌جوری بیام پیشت فقط منو به اونا نده.
روناک لبخند مرموزانه‌ای به روش زد.
- مطمئنی؟ از دست میدی‌ ها!
یاسی نتونست جوابش رو بده و فقط خندید.
- حسام می‌دونه تو اِن‌قدر وابسته‌ای؟
روناک قاشقش رو لابه‌لای برنجش چرخوند و رو به هومن گفت:
- بله! یکی از شرط‌هام این بوده که هر شب بیام شماها رو ببینم.
یاسی چشم‌هاش رو درشت کرد.
- وای این چقدر پررواِ... هر شب می‌خواد به ما زحمت بده؛ لازم نکرده عزیزم ما هر شب میایم پیشت نگران نباش!
- وا خونه‌ي مامان بابای خودمه!
- تو این ساختمون خونه‌ي مامان بابای خودم و خودت نداریم! الان داریم شام می‌خوریم ولی خونه خاله زیباییم.
هومن رو به دو دختر پر سر و صدای خونه گفت:
- این‌جا همه متعلق به‌هم هستن!
روناک که به هیچ وجه از رو نمی‌رفت با اعتماد به نفس گفت:
- پس منم میام این‌جا زندگی می‌کنم.
- اصلاً جا نداریم!
- اتاق خودم که دیگه مال خودمه!
- تو دیگه این‌جا هیچ حقی نداری!
حسابی داشتیم به بحث رگباری‌ یاسی و روناک می‌خندیدیم، لحظه‌ای سکوت بین صحبت‌هاشون وجود نداشت و پشت سر هم به قصد کم کردن روی هم‌دیگه حرف می‌زدند! در نهایت خاله زهرا رو به روناک گفت:
- به حرف‌های یاسی اهمیت نده، تو جات روی چشم‌های خودمه خاله.
- وای الهی من فدات بشم.
و محکم خاله زهرا رو بوسید که یاسی از اون سمت میز خطاب به خاله زهرا، مامانش، با حرص گفت:
- مامان تو همیشه بحث ما رو خراب می‌کنی‌ ها!
خاله زهرا اخمی به یاسی کرد.
- اِن‌قدر بچه‌مو اذیت نکن!
و صدای حیرت زده یاسی.
- وا! مگه من بچه‌ات نبودم؟
از شدت خنده دیگه نمی‌تونستم نگاهشون کنم و چشم‌هام پر اشک شده بود. هومن با خنده گفت:
- گفتم که این‌جا همه متعلق به‌ هم‌دیگه هستن... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,470
مدال‌ها
4
***
سرم رو به مبل تكيه دادم و چشم‌هام رو بستم. فرصت استراحت نداشتم چون بعد از رسيدن به خونه و خوردن ناهار، براي بيرون رفتن با روناك و حسام، آماده شده بودم. هنوز كه حسام نيومده بود پس در همين زمان کم هم مي‌تونستم يكم به مغز خسته‌ام استراحت بدم. خيلي نگذشته بود كه صداي روناك اومد.
- كجايي؟
قطعاً با من نبود چون جلوي چشمش بودم. پس توجهي نكردم.
- زود باش بيا ديگه.
با صدای آرومی گفت:
- مژده داره خوابش مي‌بره! بدو!
گوشه لبم رو گاز گرفتم. الان مثلاً من نشنيدم؟ نگاهش كردم که با ديدن چشم‌هاي باز من گفت:
- معذرت مي‌خوام، علاف ما شدي!
روی مبل راحتی خاله، که واقعاً هم خیلی راحت بود جا‌به‌جا شدم و در همون حالت گفتم:
- اين چه حرفيه؟ خواستم از سكوت ساختمون استفاده كنم يكم خستگي دَر كنم.
خنديد.
- به‌ قول تو چه سكوتيه! امروز هيچ‌كَس نيست.
- ما هم كه داريم مي‌ريم.
کیفش رو توی بغلش گرفت و با لحن وسوسه کننده‌ای گفت:
- مي‌خواي نريم و بگيريم بخوابيم؟
اَبرو بالا انداختم.
- نه‌خير! قراره بريم حلقه عروس خانومو بگيريم.
و واقعاً این روزها هیجان و ذوق روناک از همه چی زیباتر بود.
- خيلي هيجان دارم!
با لبخند به چهره‌ي خندونش نگاه كردم كه حسام زنگ زد و خبر رسيدنش رو داد.
نفس عميقي كشيدم و توي ماشين نشستم. به برادر تينا كه نيم‌رخش به سمت من بود نگاه كردم. اميدوارم بحث‌هاي گذشته‌مون پيش نياد چون ديگه اصلاً حوصله‌شو نداشتم! هر چند بعد مكالمه آخرمون كه همون بله‌ برون روناك بود، به‌نظر مي‌رسيد به حرف‌های مربوط به گذشته خاتمه داده شده.
- روناك كاش جلو مي‌نشستي!
با شنیدن صداش به خودم اومدم و نگاهم رو ازش گرفتم.
- نه راحتم.
صداي شيطون تيرداد توي ماشين پيچيد.
- من نیومدم بین شما دوتا فاصله بندازم... بیا جلو.
روناک خندید و گفت:
- برو بابا... می‌خوام پیش دخترخاله‌ام بشینم.
- اگه من به عنوان داداش حسام این‌جام پس مژده خانوم نمی‌شه خواهرِ تو؟
نگاهش کردم، گردنش رو چرخونده بود و به من نگاه مي‌كرد. اين همون حرفي نبود كه خودم بهش زده بودم؟ لبخند كم‌رنگي به چشم‌هاي شيطونش زدم و به روناك نگاه كردم که با صدای بلند و لحن محکمی در جواب تیرداد گفت:
- معلومه که خواهرمه! پس چي؟
خندیدم و با دستم ضربه‌ای به پاش زدم.
- من نمی‌دونم وقتی خانواده‌هاتون بهتون کاری ندارن ، چرا دوتایی نمی‌رین خریدهاتونو بکنین؟ دوتا آدم دیگه رو انداختین دنبال خودتون!
حسام چپ‌چپ نگاهش کرد و گفت:
- بده افتخار دادم که چند ساعتی رو در کنار ما باشی؟
- نه داداش من که از خدامه! فقط هم من، هم مژده خانوم ممكنه وسط راه خوابمون ببره!
حسام از توي آينه نگاهم كرد و گفت:
- آره مژده؟
سرم رو به چپ و راست تكون دادم.
- نه من خوبم، خوابم نمياد.
حسام به تيرداد نگاه كرد و گفت:
- فقط تو داري به‌ زور مياي!
تيرداد خنده‌اي كرد و دیگه چيزي نگفت.
- قراره شما دوتا آدم خوش‌سليقه، با نظراتتون به ما كمك كنين.
من كه از سخت‌ پسندي خاله زهره خبر داشتم، رو به روناك گفتم:
- كه اگه مامان اينا گفتن خوب نيست بندازي گردن ما؟!
حسام ضربه‌ای به فرمون ماشین زد و خطاب به روناک گفت:
- ديدي دستت رو خوند!
روناك دست چپش رو روي دست راستش زد و با شيطنت گفت:
- آخ، لو رفتيم!
چهارتايي خنديديم و بعد از نيم ساعت به طلافروشي رسيديم. اشتباه فكر كردم روناك از خاله زهره سخت‌‌ پسندتره!
از پنجمين مغازه هم خارج شديم و روناك هيچي انتخاب نكرده بود! وارد ششمين مغازه شديم، چهارنفري در سكوت روي ويترين خم شده بوديم و با دقت حلقه‌هاي سفيد و طلايي رو نگاه مي‌كرديم.
روناك با صدای آرومی گفت:
- ردیف سوم، دومی از راست چطوره؟
حسام لبخندی زد و سرش رو نشونه تأیید نظر روناک تکون داد.
- خیلی قشنگه، فکر کنم بهت بیاد.
- سومی از چپ.
همزمان با من، تیرداد هم همین رو گفت. بهم نگاه کردیم که تیرداد دوباره رو به بچه‌ها گفت:
- ردیف سوم، سومی از چپ بهتر نیست؟
حسام نگاهي به حلقه مورد نظر ما انداخت و بعد چند لحظه گفت:
- اونم خوبه.
و از فروشنده خواست كه دوتاش رو براي روناك بياره تا امتحان كنه.
به حلقه‌اي كه انتخاب خودش و حسام بود و الان توي دستش بود نگاه كردم و گفتم:
- این قشنگه، به دستت خیلی میاد؛ اون یکی هم بنداز .
به حرفم گوش کرد و دوباره دستش رو عقب گرفت که لبخندم عميق‌تر شد و با ذوق گفتم:
- این بهتر نیست؟
روناک و حسام با شک نگاهشون بین انگشترها می‌چرخید.
تيرداد که همچنان هم‌ نظر با من بود گفت:
- دومي بهتره!
روناك شونه‌اي بالا انداخت و گیج‌تر از قبل گفت:
- جفتشون به دلم نشست، حالا چیکار کنم؟
- اونی که ما گفتیم رو بردار.
سريع در ادامه حرف تيرداد گفتم:
- نه! هر کدوم که خودت می‌دونی عزیزم.
روناک به حسام نگاه کرد.
- تو میگی کدوم؟
حسام خواست حرف بزنه که تیرداد آروم گفت:
- اگه دومی رو برنداری من بهم برمی‌خوره و دیگه نظر نمی‌دم!
حسام اخمی بهش کرد.
- آفرین، دو دقیقه نظر نده!
تیرداد خندید و ديگه چیزی نگفت. از حسام و روناك فاصله گرفت و كنار من ايستاد. جفتمون سكوت كرديم تا اون دوتا تصميم بگيرند. سرم رو خم كردم و به ويترين پر زرق و برق چشم دوختم.
- از طلا خوشتون مياد؟
سرم رو تكون دادم.
- بدم نمياد. بيشتر در حد يك گوشواره، يا گردنبندي به اسم خودم.
- به اسم خودتون؟
اشاره‌ای به گردنبندی که زیر ویترین بود کردم و گفتم:
- مثل این.
گردنبند ظریفي كه اسم مريم، فارسي، بين دو زنجيرش قرار گرفته بود و روي اسم نگين‌هاي ريزي داشت كه درخشش رو بيشتر كرده بود.
- خوشگله، متفاوت و جذابه.
نگاهش کردم و پرسیدم:
- تولد تینا کیه؟
- هفتم مرداد، مناسب تينا هست؟
با لبخند گفتم:
- آره فکر کنم خیلی اسم تینا هم خوب بشه.
با چشم‌های ریز شده به گردنبند نگاه می‌کرد. نگاهم چرخيد به سمت نيم‌رخش، كه گوشه ابروش به‌خاطر اخم ريزي كه روي پيشونيش بود چين خورده بود. چهره‌اش جذاب بود، حتی نیم‌رخش.
با شنيدن صداش، لحظه‌اي چشم بستم و نيشگوني از گوشه ران پام گرفتم تا ديگه اين شكلي به كسي خيره نشم.
- اسم تينا آخرش الف داره و چون به‌سمت بالا ميره فكر نكنم خوب بشه... به‌ نظرم مژده قشنگ‌تر ميشه.
و سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد. گفته بودم نگاه نافذی داره؟ اجباراً لبخندي زدم و خودم رو با ديدن طلاها سرگرم كردم تا بلکه این حواسِ پرتم رو بتونم کنترل کنم!
با کنجکاوی پرسید:
- تولد شما کیه؟
سوال خوبی برای جمع کردن ذهن آشفته‌ام بود. با لبخند گفتم:
- بهم می‌خوره متولد چه ماهی باشم؟
كمي فكر كرد و گفت:
- نمی‌دونم، شما شبیه هیچ ماهی نیستی!
خيره به گوشواره عروسكي روبه‌روم، گفتم:
- یعنی چی؟
بعد از لحظه‌اي سكوت، صداش به گوشم رسيد.
- شما آدم متفاوتی هستی؛ نمی‌تونم بفهمم.
- چه ربطي داره؟ من هر چقدر هم متفاوت باشم مثل هر آدم ديگه‌اي، يك روزي در سال به‌ دنيا اومدم!
- خب برام جالبه، شبيه آدم‌هایی که دیدم نيستي!
لبخند نشست روی لبم و با شیطنت نگاهش کردم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,470
مدال‌ها
4
نگاهم رو كه ديد، يك تای اَبروش بالا رفت.
- شايد هم به‌خاطر روز تولدمه که این‌طور به‌نظر مي‌رسم.
چند لحظه‌ای نگاهم کرد، انگار توي فكر رفته بود.
- خب يعني كدوم روز تولدته؟
چه چالشي شده بود! گوشه لبم رو گاز گرفتم تا نخندم و سعی کردم هیجانش رو بیشتر کنم.
- عجيب‌ترين روزي كه به ذهنتون مي‌رسه!
چند لحظه‌ای به طلاهای زیر شیشه خیره شد و بعد سر بلند کرد و با چشم‌های درشت شده‌اش گفت:
- سي اسفند؟!
دستم رو گرفتم جلوی دهانم و خندیدم، باهوش بود! سرم رو تکون دادم كه يعني بله! متعجب‌تر از قبل گفت:
- چقدر جالب!
- براي خودمم جالبه.
- کی تولد می‌گرفتی؟
از شدت تعجبش و مدل سوال پرسیدنش، حسابی خنده‌ام گرفته بود، انگار یك موضوع عجیب‌ و غریب کشف کرده بود و داشت کنجکاوی می‌کرد. اما در جواب سوالش... تولدهام، اگه هنگامه و مامان برام كاري نمي‌كردند، تولدم هم مثل روزهاي عادي زندگيم بود.
- لحظه سال تحویل، شمع تولد فوت می‌کردم.
- وقتی سي اسفند داشتیم چی؟
هنگامه عزيزم عجب ذوقي براي سي اسفند داشت تا بتونه من رو سوپرايز كنه.
- هميشه دوستم سوپرایزم می‌کرد.
- الان چند سالته؟
ديگه نتونستم جلوي خنده‌مو بگيرم.
- وسطای شش سالگي!
اون هم خنديد. با صداي روناك، حرفي كه مي‌خواست بزنه رو نزد. به سمتشون برگشتم که با روناک ذوق زده مواجه شدم.
- بالاخره انتخاب كردم، هموني كه شما دوتا گفتين! خيلي دوستش دارم.
صدای تیرداد که شاکی به‌نظر می‌رسید از پشتِ سر به گوشم خورد:
- چه عجب! دیگه داشت به من برمی‌خورد ها!
برخلاف آقاي معترض با خوشحالي گفتم:
- عالیه عزیزم... خیلی بهت میاد.
حلقه‌اي هم براي حسام انتخاب كرديم و خداروشكر يك مرحله‌اش تموم شد.
بين رنگ‌هاي متفاوت كت و شلوارها چشم چرخوندم. تا حالا براي خريد كت و شلوار نيومده بودم، خيلي هم عجيب نبود چون تنها مردي كه اطراف من بود پدرم بود كه اون هم توجه‌اي به من نمي‌كرد چه برسه به اين‌كه بخواد نظرم رو براي خريد بپرسه! امان از خاطرات من و پدرم! دريغ از ذره‌اي حس خوب!
بچه‌ها راجع‌ به رنگ كت و شلوار بحث مي‌كردند که به نتيجه يكساني نرسيدند و از من نظر خواستند.
روناك: طوسي يا مشكي؟
دوباره به رنگ‌بندی نگاه کردم و نظر شخصیم رو گفتم:
- كِرم!
تيرداد بعد از شنیدن حرفم، بشكني زد و رو به روناك گفت:
- من كه گفتم! تو ميگي خوب نيست.
روناك با شك پرسيد:
- يعني خوب ميشه؟
- اجازه بده بپوشه، اگه دوست نداشتي رنگ ديگه‌اي رو امتحان کنه.
حسام براي پرو وارد اتاق شد و من هم كه از خستگي پاهام درد گرفته بود روي صندلي نشستم. حسام واقعاً خوش‌تيپ بود و کت و شلوار کرم رنگ خيلي بهش مي‌اومد، چند مدل ديگه هم به اصرار روناک امتحان كرد و در نهايت نامزد عزیزش كه انتخاب براش خیلی سخت شده بود، با حرص مُشتي به بازوش زد و گفت:
- لعنتيِ خوش‌تيپ! همون كرم رو برداريم.
نفس راحتي كشيدم. هر خريدي كه انجام مي‌شد من چندتا نفس عميق مي‌كشيدم به‌خاطر سخت انتخاب کردنِ روناک!
حسام که با همون تیپ دامادی جلوی آینه قدی مغازه مشغول ژست گرفتن بود، خطاب به تیرداد گفت:
- تیرداد تو چیزی نمی‌خوای؟
تيرداد دستی به چونه‌اش کشید و گفت:
- واسه مجلست کت شلوار بخرم؟
حسام نگاه چپ‌چپی بهش انداخت.
- واسه من نخری واسه کی می‌خوای بخری؟
تیرداد: راست میگی واقعاً، خب من چه رنگی بخرم؟
و سرش رو بلند کرد تا رنگ‌ و مدل‌های کت و شلوارهایی که آویزون بودند رو ببینه.
روناک: فکر کنم توام هر چی بپوشی بهت بیاد.
گوشيم رو از توي كيفم درآوردم، قرار بود تينا بهم گزارش تمرين‌هاي آخرش رو بده؛ مشغول پيام نوشتن بودم كه با صداي روناك به خودم اومدم.
- جانم؟
روناك: تيرداد چه رنگي بخره؟
با تعجب نگاهش كردم. چرا از من مي‌پرسيد؟ روناك كه نگاه من رو ديد سريع گفت:
- تو زود و خوب تصميم مي‌گيري!
نمی‌دونستم چی باید بگم اما از بعد ورودمون به مغازه، يك كت و شلوار سرمه‌اي رنگ كه تن مانكنِ انتهاي مغازه بود، چشمم رو گرفته بود؛ دست دراز کردم و بهش اشاره كردم و گفتم:
- اون چطوره؟
فروشنده كه كنار آقایون ايستاده بود با انتخابم، با كلي هيجان شروع به تعريف از حُسن انتخابِ من و جنس خوب محصولش و خوش‌تيپي تيرداد كرد و بعد سخنراني پنج دقيقه‌ايِ كلافه كننده‌اش، تيرداد رو به اتاق پرو فرستاد. دوباره روي صندلي نشستم.
فروشنده: يه كروات هم براي آقا انتخاب كنين تا براشون ببندم.
حسام و روناك سريع به من نگاه كردند، از حسام توقعي ندارم ولي چرا دخترخاله‌ام همش به من نگاه مي‌كنه؟
روناك: بيا انتخاب كن ديگه.
پشت چشمی، دور از چشم حسام، برای روناک نازک کردم و كنارشون و جلوي قفسه كروات‌ها ايستادم؛ در نهايت كروات باريك سرمه‌اي رنگي رو انتخاب كردم. فروشنده كروات رو به دستم داد و من رو باز هم بابت خوش‌سليقه بودنم تحسين كرد!
در اتاق پرو باز شد و تيرداد بيرون اومد، دستي به موهاي پريشونش كشيد و گفت:
- به نامرتب بودنم توجه نكنين لطفاً.
حسام سوتي كشيد و با لبخند رو به رفیقش گفت:
- نامرتبت چه جذابه!
روناك هم خنديد و با هیجان گفت:
- واقعاً بهت مياد! خيلي شيكه.
تيرداد به سمت من چرخيد و منتظر نگاهم كرد. چي بايد مي‌گفتم؟
- بهتون مياد.
جونم در اومد تا اين جمله دو كلمه‌اي رو بگم. اما واقعاً خیلی بهش می‌اومد!
فروشنده: واو، حسابي جنتلمن شدین، پیشنهاد می‌کنم کروات هم ببندین و ببینین چقدر عالی‌تر میشه.
تیرداد سرش رو تکون داد و گفت:
- ممنون، لطف کنین بدین.
فروشنده به من اشاره‌ کرد.
- دادم به دست خانومتون.
اول درست نفهمیدم اما بعد از هضم جمله‌اش با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. این حرفش رو از کجا آورد؟ حسام و روناک لبخند زدند، از اون لبخندهايي كه هر لحظه ممكنه به خنده تبديل بشه. با عصبانيت خيره بودم به فروشنده! چرا حرف بي‌خود مي‌زنه؟ عوضي!
تیرداد با صدایی که تهش خنده بود گفت:
- مژده خانوم لطف می‌کنی کرواتو بدی؟
حتی نمی‌تونستم از جام تکون بخورم! واقعاً خجالت كشيده بودم و نمي‌فهميدم عكس‌العمل درست توي اين لحظه چيه؟ قبل این‌که بخوام حرکتی بزنم، خودش به‌طرفم اومد و دستش رو دراز کرد. کروات رو توی دست‌هاش گذاشتم و نگاهش كردم. لبخند كم‌رنگي روي لب‌هاش بود.
فروشنده: خانومتون براتون می‌بندن؟
این دفعه چشم‌هاي جفتمون درشت شد. به سمتش چرخيدم، دلم مي‌خواست مغازه‌شو روي سرش خراب كنم! نفهمي تا چه حد؟! چرا صدای خنده‌ی حسام و روناک رو می‌شنوم؟!
تيرداد آروم رو به فروشنده گفت:
- فکر کنم اگه ادامه بدی باید بی‌خیال خرید کت شلوار بشم.
و به‌طرف حسام رفت. فشارم افتاده بود و دلم می‌خواست دوباره برگردم روی همون صندلی بنشینم؛ نه! بهتره زودتر از اين مغازه بريم تا ريختش رو نبينم!
روناک دستم رو فشرد که نگاهش کردم.
- الهی قربونت برم، قرمز شدی از خجالت!
زير لب گفتم:
- چرا اِن‌قدر چرت‌ و پرت گفت؟
- عیب نداره سوءتفاهم بود دیگه!
با ناراحتی شالم رو پشت گوش زدم و گفتم:
- خجالت کشیدم واقعاً چرا چيزي نگفتين؟ تازه كلي هم خنديدين، فكر نكن نديدم!
- آخه اَمون نمي‌داد... ما به قيافه تو خنديديم، يه‌جوري چشم‌هاتو درشت كردي و با خشم بهش نگاه كردي كه واقعاً بامزه بود.
و گوشه لبش رو گاز گرفت تا باز نخنده و ادامه داد:
- ببخشيد، حالا نظر این چه اهميتي داره؟ تو كجا تيرداد كجا! بيا بريم بيرون.
و دستم رو كشيد و از مغازه بيرون رفتيم. حق با روناك بود، جمله آخرش رو خوب گفت... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,470
مدال‌ها
4
به ماشين حسام تكيه دادم و نگاهي به ساعتم انداختم، چهار ساعت راه رفتن توي خيابون و پاساژهاي مختلف واقعاً در توان من نبود! رامسر شهر كوچكي بود و هميشه خريدهاي ما به چندتا مغازه و مزون ختم مي‌شد. این‌قدر گشتن براي من زياد بود!
روناك: آخ خسته شدم! چقدر راه رفتيم.
خب پس زياد از خودم نااميد نشم، حتي روناك هم خسته شده! ضربه‌ای به سنگ کوچک جلوی پام زدم و گفتم:
- خوبه كه همه خريدها انجام شد.
لبخندي به روم زد.
- آره، واسه توام چيزاي خوشگلي گرفتيم‌.
به یاد نصیحت‌های تهدیدکننده مامان برای خرید کردن، با خنده گفتم:
- مامان خوشحال ميشه!
بشکنی توی هوا زد.
- دقیقاً... م‍ژده؟
- بله؟
به جعبه توی دستش اشاره کرد.
- از این كفشي كه خريدم، اون مدلش كه مرواريد داشت بهتر نبود؟
سریع در جوابش‌ گفتم:
- نه همين كه ساده‌ست بهتره.
- كاش ازش عكس مي‌گرفتم!
اي خدا! همين مونده كه به‌خاطر چهارتا مرواريد، برگرديم كفش فروشي! سعي كردم قانعش كنم.
- روناك مرواريد قديمي شده، اين‌كه خريديم ساده و شيكه.
البته که نمي‌دونستم واقعاً قديمي شده يا نه!
- به لباسم مياد؟
منظورش لباس روز نامزديش بود.
- خيلي مياد، اگه نمي‌اومد كه نمي‌گفتم بخر!
برای این‌که حواسش پرت بشه ادامه دادم:
- حسام كجاست؟
نگاهي به اطراف انداخت.
- نمي‌دونم، از وقتي از هم جدا شديم بهش زنگ نزدم!
- قرارمون ساعت ده بود، الان ده و نيمه!
موبايلش رو درآورد تا بهش زنگ بزنه كه سر و كله‌شون پيدا شد. مشغول گذاشتن خرید‌ها توی صندوق عقب ماشین بودیم که روناک کفش رو از توی جعبه‌اش خارج کرد تا به حسام نشون بده و از شک و دودلیش نسبت به خرید کفش مرواریدی گفت و همین کافی بود که حسام بگه:
- خب بیا یک‌بار دیگه بریم، اگه جفتش رو دوست داشتی، می‌خریم یا عوضش می‌کنیم.
و بله رفتند.
باورم نمی‌شد! با دهانی باز به حسام و روناکی که هر لحظه ازم دورتر می‌شدند خیره بودم. یعنی دوباره می‌خواد تا کفش فروشی بره؟ مگه میشه؟
- از میزان حساسیتش در انتخاب همسر می‌شد فهمید که کلاً آدم سخت‌ پسندیه!
کلافه در جوابش گفتم:
- والا این دیگه از سخت‌ پسندی هم گذشته!
و تو دلم اضافه کردم، روناک وسواس داره! دستی به گردنش کشید، اون هم زیادی خسته به‌نظر می‌رسید.
- می‌دونین الان مشکل چیه؟
من که کارهای روناک ذهنم رو درگیر کرده بود و توان فکر کردن به سوالش رو نداشتم، سریع پرسیدم:
- چی؟
دستش رو دراز کرد و به ماشین اشاره کرد.
- این‌که یادش رفت در ماشینو باز کنه!
به ماشین نگاه کردم. راست می‌گفت! تازه از پا دردم یادم اومد. بذار برسیم خونه، من می‌دونم با تو روناک خانوم!
با ناراحتی به تیرداد نگاه کردم.
- ولی من دیگه توان ایستادن ندارم!
دستش رو به قصد درآوردن موبایلش به سمت جیبش برد.
- زنگ بزنم سوئیچ رو بیاره؟
سرم رو بالا انداختم و بی‌حال گفتم:
- نه! زودتر برن کفشو بخرن بیان راحت بشیم، اگه بخواد برگرده بیشتر وقتمون گرفته میشه!
دست به کمر و متفکرانه به اطراف نگاه کرد. منم دوباره به ماشین تکیه زدم و دست به سی*ن*ه، با ناراحتی به شلوغی خیابون نگاه کردم. حس می‌کردم فشارم افتاده! چرا یادمون رفت چیزی بخوریم؟ به تیرداد نگاه کردم، انگار هنوز دنبال راه‌حل بود. حتی روم نمی‌شد بگم گرسنه‌ام! روناک فقط برسیم خونه...
- مژده خانوم، بیا.
و راه افتاد. چاره‌ای نبود باید دنبالش می‌رفتم. کمی جلوتر رفتیم که با دیدن آبمیوه فروشی لبخند عمیقی روی لب‌هام نشست. چی از این بهتر؟
یک‌ دفعه‌ای به‌طرفم برگشت که سریع لبخندم رو جمع کردم اما مثل این‌که دیده بود چون خندید و گفت:
- هیچی! جواب سوالم رو گرفتم، بفرمایین.
و در رو نگه داشت تا من داخل بشم. اشکالی نداره مژده، غذا و گرسنگی نیاز طبیعیِ هر انسانِ خجالت نداره! وارد مغازه شدم و زیر لب ازش تشکر کردم.
با تیرداد رستگار پشت میز دونفره، توی آبمیوه فروشی که در و دیوار و صندلی‌هاش رنگی‌رنگی بود، نشسته بودیم. بدون پرسیدن از من سفارش دوتا شیرپسته داد، این یعنی من چقدر داغون و گرسنه به‌نظر می‌رسم!
سفارشمون رسید و من جرعه‌ای از شیرپسته رو خوردم و انگار جونی تازه وارد بدنم شد! سرم رو بلند کردم که باز با نگاهش غافلگیرم کرد. شونه‌ای بالا انداختم و صادقانه گفتم:
- خیلی گرسنه بودم!
خندید.
- مشخص بود، عوارض بودن با این دو نفره!
خوردن شیرپسته باعث کمی سکوت شد. دستی به شالم کشیدم و گفتم:
- روناک داشت بی‌خیال کفش مرواریدی می‌شد، اگه حسام چیزی نمی‌گفت!
- مگه دلش میاد چیزی که روناک می‌خواد رو انجام نده؟
- نمی‌دونم، می‌تونست بگه همین خوبه و لازم به رفتن نیست.
کمی خودش رو جلو کشید و دست‌هاش رو روی میز گذاشت.
- قطعاً حسام حرفی رو می‌زنه که می‌دونه روناک از شنیدنش خوشحال میشه.
با دستمال گوشه لبم که حدس می‌زدم کثیف شده رو تمیز کردم و در همون حالت گفتم:
- چرا؟ خب نظر واقعیش رو به خانومش بگه! چرا باید تو رودرواسی مطابق نظر اون عمل کنه؟
نی رو از دهانش دور کرد و گفت:
- اسمش رودرواسی نیست! اون دوست داره مطابق دل خانومش نظر بده تا خوشحالش کنه.
- و این صادقانه نیست!
- این کار رو از روی اجبار که انجام نمی‌ده، به اختیار و انتخاب خودشه پس صادقانه‌ست.
کمی مکث کردم و بعد گفتم:
- خوبه اگه واقعاً این‌طور باشه.
با لحن قاطعانه‌اش گفت:
- زیاد سخت نیست، من برای تینا که خیلی دوستش دارم هر کاری می‌کنم، هر چی که اون بگه رو انجام میدم، حالا شاید رابطه اون دو نفر با رابطه خواهر برادری یکی نباشه اما تا حدودی می‌تونه شبیه باشه.
سمت چپمون صندلی‌ زرد رنگی بود که دختر کوچکی روش نشسته بود و به عقب برگشته بود و از بالای صندلی با چشم‌های کنجکاوش به ما نگاه می‌کرد، لبخندی به روش زدم و ذهن درگیرم مشغول تفسیر حرف تیرداد بود؛ چند لحظه بعد زمزمه کردم:
- شباهتش میشه عشق؟
و نگاهم رو از دخترک گرفتم.
لبخندی زد و به صندلی تکیه داد.
- درسته!
آخر شیرپسته رو هم خوردم و گفتم:
- من همه اینا رو قبول دارم، اما دلم می‌خواد آدم کنار کسی که دوستش داره، خواهرش نه!... جلوی کسی که قراره همسرش بشه، خوده واقعیش باشه نه این‌که بخوان به‌خاطر دلِ هم کاری که دوست ندارن رو انجام بدن، صرفاً منظورم حسام و روناک نیست.
دستم رو از دور لیوان خالی برداشتم و من هم به صندلی تکیه دادم. دستی به موهای همچنان پریشونش کشید و گفت:
- حرف شما منطقیه اما فکر کنم در تعاریف عشق، منطق زیاد جا نداره!
لبخند کم‌رنگی زد و ادامه داد:
- البته امیدوارم درست بگم، چون من هم تجربه‌ای ندارم... من از مادرم عشق رو یاد گرفتم.
جواب دیگه‌ای نداشتم پس زیر لب گفتم:
- درست گفتین، حق با شما بود.
و با لبخند نگاهم رو ازش گرفتم و سکوت کردم. شاید زشت بود که به عنوان یک دختر این حرف‌ها رو می‌زدم.دست خودم نبود و ذهن من زیاد شناختی از عشق و عاشقی نداشت.
نگاهم رو به سمتش چرخوندم. از شیشه مغازه به بیرون نگاه می‌کرد. اون بی‌خیال گذشته شده اما من با هر بار نگاه کردن به چشم‌هاش و نگاه عمیقش، روزی که جلوی در بسته خونه‌مون گریه می‌کردم رو به یاد میارم. این نگاه ترحم نداشت، نگاه عمیقی بود که سعی داشت به درونت نفوذ کنه و بشناستت. با همه حس‌های عجیبی که بهم دست می‌داد، برام جالب هم بود.
با ویبره گوشیم و دیدن اسم روناک، از پشت میز بلند شدیم و هم قدم، از مغازه به بیرون رفتیم.
تیرداد: شیطونه میگه یکم علافشون کنیم!
- به‌نظرم تلافی رو بذاریم برای بعد، الان ما دوتا بیشتر از اونا خسته‌ایم.
- درسته! من که فردا تو شرکت پدرش رو در میارم.
- ما هم امشب گیسُ گیس کِشی داریم.
نگاهم کرد و خندید.
- بهت نمیاد گیسای روناک رو بکشی، ولی اگه خواستی این‌کار رو انجام بدی، بی‌زحمت از طرف منم یکی دوتا رو از جا در بیار!
دوتایی خندیدیم، نگاهش کردم و گفتم:
- بابت پیشنهادتون و شیرپسته ممنونم؛ خیلی لازم بود و حالم رو بهتر کرد.
- نوش جانتون، جفتمون لازم داشتیم وگرنه زحمت سِرُم و قرص فشار می‌افتاد گردن خانوم دکتر!
و باز هم خندیدیم. توجه‌ام به روناکی که برای ما دست تکون می‌داد، جلب شد.
ذهن آشفته‌ام موضوع جدیدی پیدا کرده بود! خنده‌ها و حرف‌های امشب... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,470
مدال‌ها
4
مضطرب پام رو تکون می‌دادم، دلم می‌خواست زودتر تماس برقرار بشه و صورت ماهِ مادرجون رو ببینم. به‌‌خاطر قطع و وصلی اینترنت چندبار مجبور شدم زنگ بزنم اما هنوز موفق به صحبت نشده بوديم. هنگامه دوباره رفته بود پیش مادرجون تا من باهاش صحبت کنم، با این تفاوت که مادرجون حال زیاد خوبی نداشت و توی خونه استراحت می‌کرد.
چهره‌شون که روی صفحه موبایل ظاهر شد، چشم‌هام پر از اشک شد.
- سلام مادرجون، چی‌شدی؟
صدای ضعیفش به گوشم رسید.
- سلام مامان جان، خوبی خانوم دکترم؟
لبخند زدم و دستي به صورت خيسم كشيدم.
- خوبم.
- مامانت چطوره عزیزم؟
گوشه لبم رو گاز گرفتم و خیره شدم به اون صورت پر چین و چروک که با موهای سفید و مرتبش قاب گرفته شده بود و من عاشق این چهره‌ مهربون بودم.
- مامانم خوبه، چی‌شدی شما؟
- پیریِ دیگه مادر، هزارتا دردسر داره.
- مواظب خودت باش، دلم خیلی براتون تنگ شده.
- منم عزیزم، منم مادر.
با نگرانی و اضطرابی که از دلم بیرون نمی‌رفت، گفتم:
- آخه يهويي چي‌شد؟
- گفتم كه عوارض پيريه دخترم، نگران من نشو.
هنوز دلش می‌خواست من رو ناراحت نبینه و سعی داشت آرومم کنه، وای که دلم برای آغوشِ گرمت پر می‌کشه مادرجون.
- چطور نگرانت نباشم؟ اونم وقتي اِن‌قدر ازت دورم.
صدا و لحن صحبت من، خیلی شبیه مادرجون بود، اون هم تُن صدای آرومی داشت.
- من خوشحالم که رفتی تهران و روال زندگیت روبه‌راه شد.
- کاش شما هم این‌جا بودي، پيش ما، خودم ازت مراقبت مي‌كردم... دیگه آرامشم تکمیل می‌شد.
صدای هنگامه اومد.
- پس من چی؟ من آرامشت نیستم؟
من و مادرجون هر دو خندیدیم. دوربین کمی عقب‌تر رفت و چهره هنگامه رو کنار مادرجون دیدم. سوزن سِرُم توی دست مادرجون هم دیدم، اون همه دم و دستگاه و دارو هم دیدم. قلبم درد گرفته بود؛ خدایا خودت مراقبش باش.
هنگامه نگاهی به من و اطرافم انداخت و گفت:
- خوبی دکتر؟ مگه كلينيكي؟
- قربونت، آره.
- مریض نداری؟
از اون روزهای نسبتاً خلوت کلینیک بود و من امروز به این سکوت احتیاج داشتم.
- الان نه خداروشكر.
دستی به موهاش کشید و با لحن آرامش‌بخشی گفت:
- آها... مادرجون حالش خوبه، نگران نباش.
لبخندی به روش زدم.
- رفتی آمپول بزنی؟
هنگامه اَبروهاش رو بالا پایین کرد.
- آره دیگه بهونه بهتر از این نبود، عوضش کلی با مادرجون حال می‌کنم، نه مادرجون؟
مادرجون خنده آرومی کرد و خطاب به هنگامه گفت:
- تو با مژده‌ام فرقی نداری، وقتی کنارمی خیلی حالم خوب میشه دخترم.
هنگامه لبخند دندون‌ نمایی تحویلم داد. از مادرجون پرسیدم:
- بقیه خوبن؟ بابام...
باقی حرفم رو پشت دهانم نگه داشتم که گفت:
- خوبن، خوب.
لحنش بوی دلخوری می‌داد، بوی نگرانی. من که می‌دونم کارهای اونا مادرجون رو به این روز انداخته! مرد سالاری این خانواده خانوم‌ها رو نابود می‌کرد.
- زندگی با خاله‌ها چطوره؟
نفس عمیقی کشیدم.
- خیلی خوبن، واقعاً برامون سنگ تموم گذاشتن.
- خداروشکر مادر.
با بغض، صورتش رو از روي صفحه گوشي لمس كردم.
- مادرجون مراقب خودت باشی‌ ها! خب؟ به‌ زودی میام می‌بینمت.
دستش رو تکون داد، كمي سرفه كرد و با صدایی که به سختی شنیده می‌شد گفت:
- نه مادر... نمی‌خواد بیای... من همین که... صداتو می‌شنوم... آروم میشم.
به‌خاطر خودم می‌گفت؛ می‌خواست آرامشي كه تازه به دست اومده بود، از بین نره. همش به فکر ما بود، تنها کسی که تو این سال‌ها به فکر ما بود.
- من که این‌طور دلم طاقت نمیاره، می‌بوسمت مادرجون.
- مامان جون؟
چشم‌هام گرد شد و با ترس به تصویر نگاه ‌کردم. کی جز اون به مادربزرگمون می‌گفت مامان‌جون؟ نفهمیدم با چه سرعتی هنگامه موبایل رو داخل کیفش انداخت. به قدری هول شد که یادش رفت تماس رو قطع کنه. الان فقط تصویر سیاه داخل کیف هنگامه رو می‌دیدم و صداشون رو مي‌شنيدم.
- اِ... تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
هنگامه: سلام، اومدم داروهای مادرجون رو بدم.
- مامان‌جون خودش پرستار و دکتر داره نیاز به کمک تو نیست.
مادرجون: خودم خواستم بیاد، عوض سلامته مادر؟
سرم رو روي گوشيم خم كردم تا صدا رو بهتر بشنوم.
- سلام دورتون بگردم، خوبین؟ والا من برای خودتون میگم این دختره این‌جا نباشه بهتره، شما رو یاد خاطرات بد می‌ندازه!
شنیدن حرف‌هاش حتی از پشت موبایل هم بهم استرس وارد می‌کرد؛ لعنتی!
مادرجون: هنگامه دخترِمنه... جاش روی چشمامه... خودم میگم گاهی بیاد پیشم... تو که می‌دونی من خاطره بدی ندارم.
الهي بگردم براي نفس‌نفس زدنت و باز صداي نحسش.
- چی بگم والا، پس شما که اِن‌قدر دوستش دارین ازش بخواین حداقل به شما آدرس مژده رو بده.
دلم ریخت! با وحشت به صفحه سیاه چشم دوخته بودم که صدای مادرجون اومد.
مادرجون: بسه اشکان! راجع‌ به مژده حرف نزن... هنگامه مادر... برو به‌ سلامت.
هنگامه سریع گفت:
- چشم، کارم داشتین فقط یه زنگ بزنین سریع خودمو می‌رسونم.
اشکان: لازم نیست، من که هستم!
هنگامه با تأکید گفت:
- باشه مادرجون؟
مادرجون: باشه مادر.
و صدای خشن هنگامه.
هنگامه: دیدی لازم بود! خداحافظ!
صدای قدم‌های محکمش اومد و بعد از شنیدن بسته شدن در حياط، دستش رو داخل کیفش آورد و موبایلش رو برداشت و تصویرش روی صفحه ظاهر شد.
با ترس گفت:
- وای الهی بمیرم! من چرا این کوفتی رو قطع نکرده بودم... مژده؟
گوشی رو گذاشتم رو میز و دستی به صورتم کشیدم، آروم گفتم:
- هنگامه مریض دارم، فعلاً.
و تماس رو قطع کردم و سعی کردم به خودم مسلط بشم؛ چند لحظه بعد مریض داخل شد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,470
مدال‌ها
4
***
روی اولین نیمکتی که توی فضای سبز دیدم نشستم. افراد مختلف، با لباس‌های ورزشی و در حال دویدن از جلوم رد می‌شدند و کاش من هم می‌تونستم کمی بی‌دغدغه باشم تا دور این پارک بدوام و هوای تازه رو نفس بکشم. اما فعلاً جز دلشوره، حس دیگه‌ای نداشتم.
از توی جیبم موبایلم رو برداشتم که با سیلی از پیام‌های هنگامه مواجه شدم؛ خواهش کرده بود بعد کارم بهش زنگ بزنم و حتماً هم تصویری باشه.
با اولین بوقی که خورد سریع جواب داد و تماس برقرار شد.
- خوبی؟
کلافه گفتم:
- چی بگم؟
- مژده خدا منو بکشه!
اخم کردم و در جواب هنگامه پریشون احوال که توی کوچه و خیابون بود، گفتم:
- دیوونه‌ای؟ چرت‌ و پرت نگو.
- من وقتی صدای نکبتشو شنیدم نفهمیدم چطور موبایلمو انداختم تو کیفم.
آروم پای چپم رو عقب جلو بردم و گفتم:
- عیب نداره هنگامه، عیب نداره... چیزی که نشد خداروشکر؟
هنوز بدجور عصبی بود و آروم نمی‌شد، با صدای بلندی گفت:
- آره نفهمید ولی دوست نداشتم صداشو بشنوی!
- هنوز هم که آمارمو می‌گرفت!
نفس‌نفس زنان گفت:
- اِن‌قدر بگیره تا بمیره! مادرجون نذاشته وگرنه تا الان خیلی حرف بیشتری میزد.
کمی خم شدم، آرنجم رو روی زانوم گذاشتم و دستم رو زیر چونه‌ام زدم؛ با لحن خسته‌ای گفتم:
- اگه پیگیر بشه چی میشه هنگامه؟
شالش رو که برای بار بیستم از سرش سُر خورده بود، روی سر گذاشت.
- چی می‌خواد بشه؟! هیچی، بذار تلاششو بکنه ناامید از دنیا نره!
- اما من راجع‌ به این موضوع نمی‌تونم خوش‌بین باشم.
هنگامه در حالی که به سمت چپ نگاه می‌کرد تا از خیابون رد بشه گفت:
- مژده آخه فیلم جنایی که نیست! اصلاً اومد تهران و پیدات کرد، اومد در خونه‌تون، خب بیاد! میگی نه و میره.
- اشکان آویزونو یادت رفته؟ بگم نه و بره؟
چشم غره‌ای رفت و بعدش تصویر کمی تار و شطرنجی شد.
- صبر کن!
و از جام بلند شدم و موبایل رو در جهت‌های مختلف تکون دادم تا بلکه حالِ اینترنت بهتر بشه و بتونم هنگامه رو ببینم!
- درست شد؟
به درخت تکیه زدم؛ ظاهراً فعلاً بهترین نقطه، این‌جا بود.
- آره، جانم؟
- داشتم می‌گفتم... من یادم رفته! توام فراموش کن؛ باز نشینی غصه اتفاق‌های پیش نیومده رو بخوری، اونم غلطی نمی‌کنه راحت باش.
موهای پریشونم که با وزش باد توی هوا می‌رقصید رو با دست متوقف کردم و در همون حالت پرسیدم:
- از عمه‌ام خبر نداری؟
- نه، عمه جانت زیر آبه صداش نمیاد!
وسط حرص خوردن از تشبیهش خنده‌ام گرفت که گفت:
- وای فدای خنده‌ات، بخند بابا این دیوونه‌ها رو ول کن! اینم فک و فامیله تو داشتی؟
- کوفت! انگار دست خودم بوده.
اَبروهاش رو بالا انداخت.
- ولی فکر کنم فک و فامیل تهرونت خوبن.
- آره واقعاً خيلي خوبن، حالا می‌بینیشون... راستی کی میاین؟
متفاوت از چند لحظه قبل، لحنش ذوق زده‌ شد.
- وای ده روز دیگه می‌بینمت!
- ميشه زياد بمونين؟
- دیگه بیشتر از ده روز نمی‌تونم مرخصی بگیرم! اونم با کلی خواهش و التماس گرفتم، الان هم دارم کلی شیفت به‌جاشون برمی‌دارم تا سرم منت نذارن!
لبخندی به روش زدم، به‌زودی از نزدیک می‌دیدمش نه از پشت گوشی.
- باشه همون هم غنیمته، منتظرتونیم.
با دقت نگاهم کرد و پرسید:
- فدات، کجایی تو؟
نگاهی به اطرافم انداختم، خیلی پارکِ شلوغی بود.
- تو پارک نشستم، البته الان اومدم کنار درخت چون بهتر آنتن می‌داد.
- چرا نمی‌ری خونه؟
- باید برم پیش تینا.
با تعجب گفت:
- راست میگی؟ خسته میشی که!
- نه خسته که نمی‌شم، منو نمي‌شناسي؟ از طرفي میرم پیش تینا خستگی‌هام میره، ولی الان ذهنم پر فکر و خیاله! نگرانم نتونم تمرکز کنم.
- نگران نباش تو در هر شرایطی کارت رو عالی انجام میدی، مواظب خودت باش.
براش بوس فرستادم و تماس رو قطع کردیم. موبایل رو توی کیفم انداختم و بی‌حال‌تر از هر وقتی، از پارک خارج شدم و مسیر خونه تینا رو پیش گرفتم. اتفاقات امروز، منو برده بود به گذشته‌ها... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین