- Dec
- 695
- 12,470
- مدالها
- 4
صدای آروم و کنجکاوش به گوشم خورد.
- چی باعث شده گریه کنی؟
من هم آروم گفتم:
- خیلی چیزها...
حسام حلقه نشون رو به دست روناک انداخت؛ لبخندم پررنگتر شد.
- مثلاً دیدن برق چشمهاشون از اینکه حلقه نشون به دست عروس انداخته میشه.
و نگاهش کردم. در سکوت به تصویر عاشقانه روبهرو چشم دوخته بود. با صدای آرومی گفت:
- فکر نمیکردم بیام مراسم حسام و اِنقدر حس و حال عجیبی بهم دست بده!
- دیدن حالِ خوب عزیزهای زندگیت از همه چی قشنگتره.
لبخند كمرنگي روي لبهاش نقش بست.
- آره، اونم حسام!
- تینا گفت که خیلی بهم نزدیکین.
نگاهش رو بهطرف چشمهام چرخوند.
- تینا چیزی هست که به شما نگفته باشه؟!
- کمکم معلوم میشه!
و آروم خندیدم، با خندهی من خندید و دوباره به حسام نگاه کرد.
- داداشمه، رفیقمه... روناک اومد از من گرفتش!
با شوخی آخرش، اَبرو بالا انداختم.
- اگه روناک رو نمیگرفت که از دستتون میرفت!
دستی به موهای مرتب شدهاش کشید و سري به نشونه تأسف تكون داد.
- دقیقاً! پسره پاک عقلش رو از دست داده بود!
خندیدم.
- آره تینا گفت.
چشمهاش رو درشت کرد.
- تینا خانوم همه گفتنیها رو گفته!
محض احتیاط گفتم:
- من فضولی نمیکنم ها، تینا خودش برام تعریف میکنه.
دست راستش رو توی جیب شلوارش فرو برد.
- میدونم، تینا خیلی دوست داره با مژده جونش حرف بزنه.
با صدای دست زدن بقیه، توجهام بهسمتشون جلب شد و گفتم:
- فکر نکنم دیگه زوجی باشه که اِنقدر بهم بیان!
سنگینی نگاهش رو حس کردم.
- هر وقت دو نفر واقعاً عاشق هم باشن، شبیه هم میشن و اون موقع خیلی بهم میان!
لبخندم محو شد و سکوت کردم. آره خب وقتی دو نفر عاشق هم باشن! نمیخواستم درگیر افکار بیخودم بشم، دست دراز کردم و دوباره لیوانم رو برداشتم تا باز هم ذرهای آب بخورم بلکه حالم جا بیاد.
نفس عمیقی کشیدم و با شنیدن صداش نگاهش کردم.
- دقت کردین ما الان مقابل همیم؟ من فامیل دامادم و شما عروس، واقعاً فکرش رو نمیکردم!
- اینکه با هم فامیل بشیم؟
- آره.
بيتفاوت شونهاي بالا انداختم.
- خب شما که میدونستین حسام و روناک یه روزی ازدواج میکنن!
اَبروهاش رو بالا انداخت.
- روناک اینا رو نمیگم، شما رو میگم دخترخاله عروس!
گیج نگاهش کردم و گفتم:
- من که نفهمیدم چی گفتین ولی اگه شما داداش حسامی، منم خواهر روناک محسوب میشم ها!
سرش رو پایین انداخت، لبخندش رو دیدم، بعد چند لحظه سر بلند کرد و خیره به چشمهام، با صدای آرومی گفت:
- اول دختری بودی که توی شمال دیدم، بعد دخترخاله رفیقم، بعد شدی معلم خواهرم، الان هم خواهر زنداداشم!
دست به سی*ن*ه ایستادم. چطور اینقدر سریع این زنجیره تشکیل شد؟ نسبت دیگهای هم مونده که بخواد شکل بگیره؟
- جالب شد!
- خیلی جالب شد ولی فکر کنم اینجا نقطه آخر بود و دیگه نسبت جدیدی به وجود نیاد.
چون من هم به همین فکر کرده بودم، خندیدم و گفتم:
- دقیقاً! خداروشکر.
با تعجب گفت:
- چرا خداروشکر؟
- چون طولانی شدن این قضیه فقط من رو میترسونه!
- لازم هست یادآوری کنم که من سرِ جام بودم و شما اومدی تهران؟
خیره به مشکیِ نافذ چشمهاش گفتم:
- من اومدم تهران! ولی این شما بودی که دنبال معلم میگشتی!
درست مقابلم ایستاد.
- بالفرض هیچ وقت خواهر من نیاز به معلم نداشت!... اولین دیدارمون توی تهران میشد امشب و اینجا توی این مراسم!
نگاهی به جمعیتی که مشغول عکس گرفتن بودند، انداختم و گفتم:
- یعنی گزینهای بدتر از قبلی؟!
- برای من فرقی نداشت.
- شاید هم اولین دیدارمون مهمونی آقا حسام بود.
دستش رو به صورت شش تیغهاش کشید و بعد از کمی فکر کردن گفت:
- به نظرم این از دو گزینه قبلی بدتر بود.
حرف قبلی خودش رو تکرار کردم.
- برای شما که فرقی نمیکرد!
- درسته، اما الان که فکر میکنم نمیدونم اگه جلوی بقیه، شما رو برای اولین بار میدیدم چه عکسالعملی نشون میدادم!
نفسم رو بیرون دادم و طبق معمول کلافه از این حرفها گفتم:
- تابهحال پیش نیومده آدمی رو دوبار توی زندگیتون ببینین؟
- گاهی!
- خب پس! هضم این ماجرا چرا اِنقدر سخته؟
سرش رو بالا گرفت، چطور این آدم اینقدر با اعتماد به نفس بود؟ برعکس من که خصوصاً این روزها ترسو و ضعیف به نظر میرسیدم!
در جوابم گفت:
- چون تا حالا جون کسی رو نجات نداده بودم!
قدمی عقب رفتم که پشتم به یخچال برخورد کرد.
- منم کسی جونم رو نجات نداده بود، پس بدونین برای من هم آسون نیست.
شونهای بالا انداخت و با خونسردی گفت:
- به هرحال، من تا حدودی درکش کردم و به نظرم...
دقیق نگاهم کرد و بعد کمی مکث، ادامه داد:
- کمتر بهش فکر کنین، چون رنگ رخساره خبر میدهد از سِرِّ درون!
دنباله موی بلندم رو جلو آوردم و در حالیکه باهاش بازی میکردم گفتم:
- به روم نیارین!
لبخند کمرنگی زد و با لحنی که صادقانه به نظر میرسید گفت:
- حداقل امشب این قصد رو نداشتم! فقط دیدار دوباره شما برای من جالب هست و جالب باقی میمونه.
- مثل اینکه بازیچه سرنوشت شدیم!
لبخندش پررنگ شد.
- شاید!
همزمان به مهمونها نگاه کردیم. فکر کنم باید برای عکس گرفتن میرفتیم. قدمی به جلو برداشتم و بعد ایستادم، برگشتم و رو بهش گفتم:
- راستی کاری داشتین که اومدین آشپزخونه؟
- اومده بودم دستهامو بشورم.
سری تکون دادم و بهسمت روناک رفتم... .
- چی باعث شده گریه کنی؟
من هم آروم گفتم:
- خیلی چیزها...
حسام حلقه نشون رو به دست روناک انداخت؛ لبخندم پررنگتر شد.
- مثلاً دیدن برق چشمهاشون از اینکه حلقه نشون به دست عروس انداخته میشه.
و نگاهش کردم. در سکوت به تصویر عاشقانه روبهرو چشم دوخته بود. با صدای آرومی گفت:
- فکر نمیکردم بیام مراسم حسام و اِنقدر حس و حال عجیبی بهم دست بده!
- دیدن حالِ خوب عزیزهای زندگیت از همه چی قشنگتره.
لبخند كمرنگي روي لبهاش نقش بست.
- آره، اونم حسام!
- تینا گفت که خیلی بهم نزدیکین.
نگاهش رو بهطرف چشمهام چرخوند.
- تینا چیزی هست که به شما نگفته باشه؟!
- کمکم معلوم میشه!
و آروم خندیدم، با خندهی من خندید و دوباره به حسام نگاه کرد.
- داداشمه، رفیقمه... روناک اومد از من گرفتش!
با شوخی آخرش، اَبرو بالا انداختم.
- اگه روناک رو نمیگرفت که از دستتون میرفت!
دستی به موهای مرتب شدهاش کشید و سري به نشونه تأسف تكون داد.
- دقیقاً! پسره پاک عقلش رو از دست داده بود!
خندیدم.
- آره تینا گفت.
چشمهاش رو درشت کرد.
- تینا خانوم همه گفتنیها رو گفته!
محض احتیاط گفتم:
- من فضولی نمیکنم ها، تینا خودش برام تعریف میکنه.
دست راستش رو توی جیب شلوارش فرو برد.
- میدونم، تینا خیلی دوست داره با مژده جونش حرف بزنه.
با صدای دست زدن بقیه، توجهام بهسمتشون جلب شد و گفتم:
- فکر نکنم دیگه زوجی باشه که اِنقدر بهم بیان!
سنگینی نگاهش رو حس کردم.
- هر وقت دو نفر واقعاً عاشق هم باشن، شبیه هم میشن و اون موقع خیلی بهم میان!
لبخندم محو شد و سکوت کردم. آره خب وقتی دو نفر عاشق هم باشن! نمیخواستم درگیر افکار بیخودم بشم، دست دراز کردم و دوباره لیوانم رو برداشتم تا باز هم ذرهای آب بخورم بلکه حالم جا بیاد.
نفس عمیقی کشیدم و با شنیدن صداش نگاهش کردم.
- دقت کردین ما الان مقابل همیم؟ من فامیل دامادم و شما عروس، واقعاً فکرش رو نمیکردم!
- اینکه با هم فامیل بشیم؟
- آره.
بيتفاوت شونهاي بالا انداختم.
- خب شما که میدونستین حسام و روناک یه روزی ازدواج میکنن!
اَبروهاش رو بالا انداخت.
- روناک اینا رو نمیگم، شما رو میگم دخترخاله عروس!
گیج نگاهش کردم و گفتم:
- من که نفهمیدم چی گفتین ولی اگه شما داداش حسامی، منم خواهر روناک محسوب میشم ها!
سرش رو پایین انداخت، لبخندش رو دیدم، بعد چند لحظه سر بلند کرد و خیره به چشمهام، با صدای آرومی گفت:
- اول دختری بودی که توی شمال دیدم، بعد دخترخاله رفیقم، بعد شدی معلم خواهرم، الان هم خواهر زنداداشم!
دست به سی*ن*ه ایستادم. چطور اینقدر سریع این زنجیره تشکیل شد؟ نسبت دیگهای هم مونده که بخواد شکل بگیره؟
- جالب شد!
- خیلی جالب شد ولی فکر کنم اینجا نقطه آخر بود و دیگه نسبت جدیدی به وجود نیاد.
چون من هم به همین فکر کرده بودم، خندیدم و گفتم:
- دقیقاً! خداروشکر.
با تعجب گفت:
- چرا خداروشکر؟
- چون طولانی شدن این قضیه فقط من رو میترسونه!
- لازم هست یادآوری کنم که من سرِ جام بودم و شما اومدی تهران؟
خیره به مشکیِ نافذ چشمهاش گفتم:
- من اومدم تهران! ولی این شما بودی که دنبال معلم میگشتی!
درست مقابلم ایستاد.
- بالفرض هیچ وقت خواهر من نیاز به معلم نداشت!... اولین دیدارمون توی تهران میشد امشب و اینجا توی این مراسم!
نگاهی به جمعیتی که مشغول عکس گرفتن بودند، انداختم و گفتم:
- یعنی گزینهای بدتر از قبلی؟!
- برای من فرقی نداشت.
- شاید هم اولین دیدارمون مهمونی آقا حسام بود.
دستش رو به صورت شش تیغهاش کشید و بعد از کمی فکر کردن گفت:
- به نظرم این از دو گزینه قبلی بدتر بود.
حرف قبلی خودش رو تکرار کردم.
- برای شما که فرقی نمیکرد!
- درسته، اما الان که فکر میکنم نمیدونم اگه جلوی بقیه، شما رو برای اولین بار میدیدم چه عکسالعملی نشون میدادم!
نفسم رو بیرون دادم و طبق معمول کلافه از این حرفها گفتم:
- تابهحال پیش نیومده آدمی رو دوبار توی زندگیتون ببینین؟
- گاهی!
- خب پس! هضم این ماجرا چرا اِنقدر سخته؟
سرش رو بالا گرفت، چطور این آدم اینقدر با اعتماد به نفس بود؟ برعکس من که خصوصاً این روزها ترسو و ضعیف به نظر میرسیدم!
در جوابم گفت:
- چون تا حالا جون کسی رو نجات نداده بودم!
قدمی عقب رفتم که پشتم به یخچال برخورد کرد.
- منم کسی جونم رو نجات نداده بود، پس بدونین برای من هم آسون نیست.
شونهای بالا انداخت و با خونسردی گفت:
- به هرحال، من تا حدودی درکش کردم و به نظرم...
دقیق نگاهم کرد و بعد کمی مکث، ادامه داد:
- کمتر بهش فکر کنین، چون رنگ رخساره خبر میدهد از سِرِّ درون!
دنباله موی بلندم رو جلو آوردم و در حالیکه باهاش بازی میکردم گفتم:
- به روم نیارین!
لبخند کمرنگی زد و با لحنی که صادقانه به نظر میرسید گفت:
- حداقل امشب این قصد رو نداشتم! فقط دیدار دوباره شما برای من جالب هست و جالب باقی میمونه.
- مثل اینکه بازیچه سرنوشت شدیم!
لبخندش پررنگ شد.
- شاید!
همزمان به مهمونها نگاه کردیم. فکر کنم باید برای عکس گرفتن میرفتیم. قدمی به جلو برداشتم و بعد ایستادم، برگشتم و رو بهش گفتم:
- راستی کاری داشتین که اومدین آشپزخونه؟
- اومده بودم دستهامو بشورم.
سری تکون دادم و بهسمت روناک رفتم... .
آخرین ویرایش: