جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط atefeh.m با نام [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,259 بازدید, 220 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
***
عاقد رو به من گفت:
- آقا دوماد! طبق قانون، عقد با این‌‌جور موارد اشکالی نداره، در صورتی که دوماد قبل از عقد از وضعیت زوجه با خبر باشند، شما آگاه هستین دیگه؟
- بله خبر دارم، ایشون چند ماه پیش صحیح و سالم بودند. بازم با این وجود قبولشون دارم.
عاقد که عموی سرگرد بود با خوش‌رویی گفت:
- ان‌شاءالله مبارک باشه.
با لبخند نگاهی به دلارام انداختم، تو کت و شلوار سفید و شال حریر سفیدی که روی موهاش انداخته بود، مثل فرشته‌ها شده بود. لبخندی زد و دستش رو تو دستم گرفتم. خودم هم پیراهن اسپرت سفید و شلوار کتان مشکی پوشیده بودم. عاقد بعد از اجازه گرفتن، خطبه رو خوند و دلارام باید جواب می‌داد. ازش سوال پرسیدم:
- تو دلت می‌خواد کنار من باشی، با من زندگی کنی؟ تا آخر عمرت.
دلارام تو چشم‌هام خیره شد و گفت:
- آره. همش پیش تو باشم.
خانم دکتر و خانم سعیدی و سرگرد و چند پرسنلی که او‌ن‌‌جا بودند دست زدند. دست دلارام رو فشردم و زیر لب «قربونت برم» گفتم. عاقد گفت:
- آقا دوماد از طرف شما هم وکیلم که شما رو به عقد دوشیزه دلارام شکیبا دربیارم؟
- بله.
باز صدای دست زدن بلند شد. نفسی از سر آسودگی کشیدم و تو دلم خدا رو برای داشتن دوباره‌ دلارام شکر کردم. رو به دلارام چرخیدم و با عشق نگاهش کردم. تو چشم‌هاش خیره شدم و گفتم:
- ممنون که اومدی تو زندگیم.
لبخند روی لب‌هاش عمیق‌تر شد. باکس حلقه‌ها رو از روی میز برداشتم و حلقهٔ دلارام رو بیرون آوردم. دستش رو بالا آوردم و حلقه رو وارد انگشتش کردم.
- دیگه خیالم راحت شد مال خودمی.
دلارام با ذوق انگشترش رو برانداز می‌کرد. حلقه‌ی خودم رو هم تو انگشتم جا دادم و قسم خوردم تا لحظه‌ مرگ این حلقه رو از خودم جدا نکنم. خانم دکتر از تک‌تک لحظه‌ها عکس گرفت. همه تبریک گفتند. سرگرد بغلم کرد و گفت:
- خیلی‌خیلی خوش‌بخت بشید و به پای هم پیر بشید.
- ممنون.
نگاهم کرد و بازوهام رو فشرد و گفت:
- رفیقت هستم یا نه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- کی بهتر از سرگرد امین می‌تونه رفیقم توی این شهر غریب باشه؟
- چاکریم.
- قربونت.
خانم دکتر خطاب به من گفت:
- ماه دوماد، مبارکه. کاش همه‌ جوونای این زمونه مثل شما باشن.
- ممنون، شما به من لطف دارین.
دلارام جلو اومد و دستم رو گرفت و گفت:
- بریم خونه‌مون؟
نگاهش کردم و گفتم:
- می‌ریم عشقم، چندتا امضا کنیم بعد.
خانم دکتر گونه‌ی دلارام رو بوسید و گفت:
- گل‌دختر اِن‌قدر از ما خسته شدی که زود می‌خوای بری؟
- آره.
از جواب صریح و رُکش، من و سرگرد خنده‌مون گرفت.
خانم دکتر گفت:
- حق داری خوشگلم، برو یه زندگی جدید شروع کن، کنار شوهرت آروم باش.
خانم سعیدی هم دلارام رو بوسید و گفت:
- الهی همیشه لبات خندون باشه و دلت از عشقت گرم باشه.
دلارام در جوابش فقط لبخند زد. بعد از امضای دفتر و اثر انگشت دلارام، با همه از ساختمون خارج شدیم و به‌طرف ماشینم رفتیم. دلارام سریع سوار شد و در رو محکم بست.
خانم دکتر گفت:
- فعلاً داروهاش رو قطع نکن، دلارام هنوز بهبودی کامل رو به دست نیاورده؛ شاید یه‌کم اذیتت کنه، هر زمان و هر ساعتی کمک خواستی با من تماس بگیر.
- ممنون از شما، حتماً رو کمکتون حساب می‌کنم.
خانم دکتر لبخندی زد و گفت:
- مراقبش باش.
- چشم.
سرگرد سوئیچ ماشینش رو به عموش داد و گفت:
- عمو جان شما برین تو ماشین من الان میام.
عموش سوئیچ رو گرفت و گفت:
- آقای بزرگمهر! بنده شناسنامه‌هاتون رو میدم امین جان براتون بیاره.
- تشکر، زحمت می‌کشین.
- نگاه گرم خدا پشت و پناه زندگیتون.
دستش رو به‌سمتم دراز کرد، دستش رو به گرمی فشردم و گفتم:
- ممنون بابت دعای خیرتون.
با سرگرد شماره رد و بدل کردیم و قرار شد شناسنامه‌هامون رو به دستم برسونه. بعد از خداحافظی با همه، سوار ماشین شدم و نگاهی با عشق به آرام جانم انداختم و گفتم:
- بریم خوشگلم؟
دلارام خندید و گفت:
- آقاهه بریم خونه‌مون.
اول کمربند دلارام و بعد کمربند خودم رو بستم و لبخند به لب گفتم:
- پیش به‌سوی زندگی دو نفره... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
***
ماشین رو تو پارکینگ ساختمون پارک کردم و پیاده شدیم. وسایلم رو گذاشتم سر فرصت بیام ببرم. دلارام با ذوقی که در چهره‌‌اش پیدا بود، نگاهش به من بود. دستش رو تو دستم گرفتم به‌طرف لابی رفتیم. نگهبان تا ما رو دید از جاش بلند شد، روز قبل با هم آشنا شده بودیم.
سلام کردم و اون هم با گرمی جواب داد.
- ‌خوش اومدین.
- تشکر، آقای حیدری من شماره‌ی یه رستوران خوب با فروشگاه مواد غذایی می‌خوام که اشتراک داشته باشه.
حیدری که مرد میان‌سالی بود، دو کارت تبلیغاتی از زیر پیش‌خوانش بیرون آورد و به‌سمتم گرفت. با خوش‌رویی گفت:
- اکثر ساکنین این ساختمون از این رستوران و فروشگاه خرید می‌کنن، خیالتون جمع، جای خوبی بهتون معرفی کردم.
کارت‌ها رو گرفتم و گفتم:
- ممنون، روز خوش.
- خواهش می‌کنم، فقط آقای بزرگمهر شمارتون رو بهم بدین لازم میشه.
شماره تماسم رو دادم و به‌طرف آسانسور رفتیم. آسانسور طبقه‌ی همکف بود، سوار شدیم، دکمه‌ طبقه‌ی شش رو زدم. در آسانسور بسته شد. دلارام چنگی به بازوم زد، ترسیده بود. بغلش کردم و گفتم:
- نترس خوشگلم، من پیشتم.
فشار دستش روی بازوم کمتر شد. آهنگ ملایمی پخش شد و دلارام لبخند زد. آسانسور طبقه‌ی ششم ایستاد و بیرون رفتیم. واحد ما تک واحد اون طبقه بود. در واحد رو باز کردم و به‌ حالت تعظیم خم شدم و گفتم:
- بفرمایید بانوی من.
دلارام لبخند زد و وارد خونه شد و من هم وارد شدم. دلارام با وجد و بهت به خونه خیره شده بود، می‌چرخید و دست به وسایل خونه می‌کشید.
خونه‌‌‌ دویست متری با دو اتاق خواب. مبل‌های راحتی کرم و طوسی رنگ، با جلو مبلی‌های نقره‌ای، فرش‌های ابریشمی طوسی با طرح‌های کرم رنگ که مدل کج روی سرامیک‌های سفید رنگ پهن بود. یک کاناپه‌ طوسی، جلوی تلویزیون بزرگی که توی باکس شیک کرم رنگ نصب شده بود، قرار داشت. پرده‌های حریر شیری رنگ و با کناره‌های طوسی. میز غذاخوری چهار نفره گوشه‌ی سالن بود، وسایل و تابلوهای تزئینی شیکِ بزرگ و کوچیکی که جای‌جای خونه قرار داشت؛ خونه‌ی با صفا و دنجی رو به رخ می‌کشید.
دلارام به آشپزخونه که سمت راست سالن قرار داشت، رفت. کابینت‌ها ممبران کرمی رنگ بودند و جزیره‌ای که آشپزخونه رو از سالن جدا می‌کرد و دو صندلی دوطرف جزیره بود. تموم وسایل برقی مشکی و نقره‌ای بودند.
دلارام با شوق دوری زد و گفت:
- این‌جا مال ماست؟!
به آشپزخونه رفتم و دستش رو گرفتم و گفتم:
- بله خانمم.
- خیلی این‌جا رو دوست دارم.
لبخندی زدم و گفتم:
- بیا بقیه‌ی جاهای خونه رو بهت نشون بدم.
وارد راهرو شدیم، بعد از دیدن حمام و سرویس، درِ یکی از اتاق‌ها رو باز کردم.
- این‌جا رو گذاشتم برای لباس‌ها و وسایلمون، به‌خاطر همین فکر نکنم سرویس خواب نیاز باشه.
دلارام سرش رو تکون داد. به‌طرف اتاق خوابمون بردمش. در اتاق رو باز کردم. دلارام با هیجان وارد شد و روی تخت‌خواب با روتختی کرم و سفید رنگ نشست، سِت وسایل این اتاق هم کرمی و سفید بود. دلارام خندید و گفت:
- آقاهه چقدر این‌جا قشنگه!
کنارش روی تخت نشستم و گفتم:
- خداروشکر که خوشت اومده عشقم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
شالش رو از روی موهاش برداشتم، بلندی موهاش تا روی شونه‌هاش رسیده بود. دستم رو نوازش‌وار لاي موهاش کشیدم؛ چشم‌هاش رو بست انگار از کارم لذت می‌برد. با بغض بغلش کردم.
- دلارام! دیگه هیچ‌ وقت تنهام نذار.
قطره‌ اشکی از روی صورتم جاری شد، دلارام سرش رو بلند کرد و به صورتم خیره شد و گفت:
- آقاهه من که جایی رو ندارم، هیچ‌جا نمی‌رم.
پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و گفتم:
- تو تموم دنیای منی؛ اگه تنهام بذاری نابود میشم.
گوشیم زنگ خورد. پوفی کشیدم و گوشیم رو از جیب شلوارم بیرون آوردم، شماره‌ی عمارت بود.
- عزیزم من جواب بدم، میام.
دلارام چشم‌هاش رو آروم باز و بسته کرد. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. جواب دادم.
- بله؟
- سلام شاه دومادِ عمه، مبارکت باشه عشقم.
- سلام عمه جان، ممنون.
- آراز جان! گوشی رو پخشه، همه دارن صدات رو می‌شنون.
لبخندی زدم و گفتم:
- به همه سلام برسونین.
صداهای نامفهومی می‌اومد.
- اونا هم سلام می‌رسونن عزیزم. عقد کردین؟
- سلامت باشن، بله عقد کردیم.
- تبریک میگم عزیز دلم، چندتا مهرش کردی؟ کم نکنی‌ ها!
خندیدم و گفتم:
- تاریخ تولد خودم.
- قربون تو و خانم کوچولوت بشم من. الان کجایید؟
- اومدیم خونه‌ی خودمون.
عمه با شوق و هیجان گفت:
- وای خدای من! خونه‌تون آباد باشه و توش خوش و شاد باشین.
- قربونت عمه جان.
- خانم جون میگه از مراسم عقدتون عکس نداری؟
دکمه‌ی اول پیراهنم رو باز کردم و گفتم:
- اتفاقاً می‌دونستم عکس می‌خواید، گوشی رو دادم خانم دکتر عکس گرفت، براتون می‌فرستم.
- ای جانم! کار خوبی کردی، حتماً عكس‌هاتون رو چاپ كن.
- صد در صد.
عمه با خنده گفت:
- آراز! از خونه‌تون هم عکس بده دارم از فضولی می‌ترکم؛ چون می‌دونم دلارام فعلاً اذیته تماس تصویری نمی‌گیرم.
اسم آرام جانم اومد نگاهم به‌طرف اتاق کشیده شد. خندیدم و گفتم:
- چشم.
با خانم بزرگ هم صحبت کردم و تأکید کرد حتماً قرآن برای خونه بخرم. صحبتمون یه‌کم طول کشید و وقتی تماس رو قطع کردم به اتاق برگشتم. دلم ضعف رفت برای آرام جانم که خوابش برده بود، خسته بود؛ تموم شب رو با استرس خوابیده بود.
کتش رو درآورده بود، لباس صورتی روشن و شلوار سفید تن داشت. من هم پیراهن و جورابم رو درآوردم و کنارش دراز کشیدم. با احتیاط لحاف رو از زیر دلارام بیرون کشیدم و روی هر دومون کشیدم. محو صورتش شدم، غرق خواب بود. لبخند ریزی روی لب‌هاش بود، آروم سرش رو بلند کردم و روی بازوم گذاشتم. تموم حس‌های خوب در وجودم سرازیر شد. چی بهتر از این‌که عزیزترین آدمِ زندگیم تو بغلم بود؟ کم‌کم چشم‌هام گرم شد و خوابم برد.
با احساس ضعف شدید بیدار شدم. اتاق تاریک بود. به ساعت گوشیم نگاه کردم که چشم‌هام از تعجب گرد شد. ساعت پنج غروب بود. ما چطور این همه ساعت خوابیده بودیم؟! ولی عجیب این خواب چسبید! نگاهم به دلارام افتاد، لبخند به لبم اومد؛ دلیل خواب راحتم رو متوجه شدم، مگه میشد کنار آرام جانم باشم و آروم نباشم؟
دستم رو آروم از زیر سرش بیرون کشیدم و بدون کوچک‌ترین صدایی بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. با رستوران تماس گرفتم و غذا سفارش دادم. پیراهنم رو پوشیدم و به پارکینگ رفتم و وسایلم رو آوردم و تو اتاق گذاشتم.
گوشیم رو برداشتم و شماره‌ی خانم دکتر رو گرفتم. بعد از سه بوق جواب داد:
- سلام پسرم.
- سلام از ماست خانم دکتر.
- خوبی پسرم؟ دلارام جان خوبه؟
- بله خداروشکر.
- الحمدالله، حتماً داروهاش رو به موقع بده.
- بله حتماً، ببخشید مزاحم شدم، براتون زحمت داشتم.
- این چه حرفیه، شما رحمتین، جانم پسرم؟
روی صندلی پشت جزیره نشستم و گفتم:
- برای خودم و دلارام لباس می‌خوام، نه میشه تنهاش بذارم نه دلم می‌خواد فعلاً تو محیط بیرون ببرمش، گفتم از شما آدرس فروشگاه پوشاکی رو بگیرم که همه چی داشته باشه و برامون بیارن.
- اتفاقاً چند جا می‌شناسم.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- یه فروشگاه بزرگ هست همه جوره لباس زنونه و مردونه داره، من پیجش رو برات می‌فرستم می‌تونی با خیال راحت خرید کنی.
- ممنون، ببخشید مزاحم شدم.
- خواهش می‌کنم پسرم.
- خدا‌‌نگهدار.
- در پناه حق.
تماس رو قطع کردم. صدای زنگ بلند شد، در رو باز کردم. غذاهامون رو آورده بودند. بعد از پرداخت پول و گرفتن شماره اشتراک به داخل برگشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
میز رو چیدم و به اتاق رفتم. دلارام هنوز خواب بود. کنار تخت، روی زمین نشستم، گونه‌‌اش رو بوسیدم و گفتم:
- خوشگلم! نمی‌خوای بیدار بشی؟
پلک‌هاش لرزید و هومی گفت. موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
- تو که تنبل نبودی عزیزم؟
چشم‌هاش رو باز کرد، با اخم نگاهم کرد؛ اما خیلی زود لبخند جایگزین اخمِ روی صورتش شد.
- هنوز خونه‌ی خودمونیم؟
- آره قربونت برم، پاشو عزیزم از صبح هیچی نخوردیم؛ من که دارم از گشنگی پَس میفتم.
بلند شد و دستی به موهاش کشید، دستش رو گرفتم و با هم از اتاق بیرون رفتیم.
- تا خوشگل خانمِ من بره آبی به صورتش بزنه، غذا رو کشیدم.
لبخندی زد و به‌سمت سرویس رفت.
غذاها رو توی ظرف ریختم و منتظر دلارام موندم، اومد و لبخندی زد و آروم روی صندلی نشست. تکه جوجه‌ای رو به چنگال زدم و به‌سمت دهانش گرفتم.
- بخور خوشگلم، یه‌کم جون بگیری، خیلی لاغر شدی.
دهانش رو باز کرد و جوجه رو خورد و با لذت گفت:
- چقدر خوشمزه‌ست!
خودم هم خوردم، طعمش بی‌نظیر بود.
- آره عالیه، دم حیدری گرم، خوب رستورانی رو معرفی کرد.
دلارام چند قاشق غذا خورد و دست از خوردن کشید.
- عشقم! چه زود سیر شدی؟
- سیرم.
یاد اون موقع‌ها افتادم که می‌گفت از بچگی همین‌طور کم اشتها بوده.
- تو دارو می‌خوری باید غذات رو کامل بخوری.
اخم کرد، بلند شد و گفت:
- من اون داروهای تلخ رو نمی‌خورم.
- عزیزم باید بخوری تا...
با جیغ میون حرفم پرید و گفت:
- من دیوونه نیستم!
پاش رو به زمین کوبید و به اتاق رفت. کلافه از خودم، بلند شدم و به اتاق رفتم. دلارام بین تخت و کنسول نشسته بود، زانوهاش رو بغل کرده بود و گریه می‌کرد. جلوش نشستم.
- من به فدات چرا گریه می‌کنی؟
- تو هم داری مثل اون‌ها بد میشی.
لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
- منو ببخش خوشگلم.
- من دارو نمی‌خورم.
بلند شدم و به اون یکی اتاق رفتم و داروهای قلب خودم رو آوردم، نشونش دادم و گفتم:
- ببین منم دارو می‌خورم.
نگاهش روی داروها خیره موند.
- ما باید دارو بخوریم، تا خوب بشیم.
- تو هم داروی ‌دیوونه‌ها رو می‌خوری؟
داروها رو روی تخت گذاشتم و دستش رو گرفتم و روی پام نشوندمش. اشک‌هاش رو پاک کردم و گفتم:
- تو دیوونه نیستی، هر کی این حرف رو زده بیجا کرده.
آب بینیش رو بالا کشید و سرش رو روی سی*ن*ه‌ام گذاشت.
- دلارام! اینو بدون اِن‌قدر دوستت دارم که حد نداره.
با انگشت اشاره‌اش روی بازوم خط‌های فرضی کشید و پرسید:
- چرا بین اون همه آدم، من رو آوردی خونه‌ات؟
خندیدم و گفتم:
- چون تو خوشگل منی، چون تو عزیز منی، چون قلبم برای تو می‌زنه.
خندید و بعد از ماه‌ها صورتم رو بوسید، چقدر دلم برای بوسه‌هاش تنگ بود.
- آقاهه داروهای تو هم تلخه؟
صورتم رو جمع کردم و گفتم:
- تلخِ تلخ!
قهقهه زد، سراسر وجودم عشقش رو می‌طلبید، آتیش به جونم افتاد. با احتیاط سرم رو جلوتر بردم و با لب‌هام به خنده‌هاش پایان دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
روی‌ کاناپه نشسته بودم و پاهام رو دراز کرده بودم و دلارام هم نشسته بود و به سی*ن*ه‌ام تکیه داده بود.
- عزیزم! هر کدوم از لباس‌ها رو دوست داری انتخاب کن تا سفارش بدیم برامون بیارن.
با ذوق به عکس‌های توی گوشی نگاه کرد و گفت:
- همش رو می‌خوام.
- چشم خانمی هر چی تو بگی.
کلی لباس برای هر دومون خریدیم و قرار شد فردا بفرستند.
- دلارام جان! گشنه‌ات نیست؟
- نه.
- من گشنمه.
سرش رو برگردوند و نگاهم کرد. خندیدم و گفتم:
- غروب چیزی نخوردم که، چند قاشق غذا منو سیر نمی‌کنه، غذامون دست نخورده مونده.
- پس زياد غذا می‌خوری که این‌قدر گنده‌ای!
قهقهه زدم و گفتم:
- تو زیادی کوچولویی.
لب‌هاش رو غنچه کرد و گفت:
- نخیر تو خیلی گنده‌ای.
تو بغلم فشردمش و گفتم:
- قربون خانم کوچولوی خودم بشم، حالا هم پاشو بریم با شوهر جان شام بخور.
بعد از شام در حالی که ظرف‌ها رو می‌شستم، دلارام روی صندلی نشسته بود و نگاهم می‌کرد. سرم رو، رو به دلارام چرخوندم و گفتم:
- یخچالمون مثل کویره، خالی و برهوت، فردا باید خرید کنیم.
دلارام خمیازه کشید و سرش رو تکون داد. متعجب گفتم:
- عزیزم! خوابت میاد؟
- خیلی.
- باشه خوشگلم الان می‌ریم می‌خوابیم.
داروهاش خواب‌آور بود، حق داشت که این همه می‌خوابید.
نصفِ شب بود، با صدای جیغ دلارام از خواب پریدم و نشستم. دلارام در حالی که می‌لرزید و گریه می‌کرد کنار تخت ایستاده بود و جیغ میزد.
- تو کی هستی؟ کنار من چیکار می‌کنی؟
بلند شدم و گفتم:
- عزیزم منم.
خواستم دستش رو بگیرم. عقب رفت و جیغ زد:
- به من دست نزن، برو عقب.
دستپاچه شدم و گفتم:
- آروم باش.
در حالی که جیغ میزد شروع کرد به خود زنی و به صورتش چنگ میزد. به‌سمتش رفتم و به زور مچ دست‌هاش رو گرفتم و پایین آوردم، تو بغلم سفت گرفتمش.
- ولم کن، من از تو می‌ترسم.
- آروم باش تا ولت کنم.
خودش رو به چپ و راست تکون می‌داد و جیغ میزد.
- من از تو بدم میاد، از مردا بدم میاد، همتون بدین.
از حرف‌هاش قلبم تیر کشید، قسم خوردم روزگار اون شیخ عوضی و یاشار رو سیاه کنم.
- تنهام بذار، ازت متنفرم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
دلم گرفت از کلمه‌‌ی «متنفرم» اما ناراحت نشدم؛ چون می‌دونستم آرام جانم بی‌منظور این حرف رو زده بود. آروم دم گوشش گفتم:
- آروم باش خوشگلم‌، تو از من متنفری؛ اما من عاشقتم.
می‌لرزید و تو صورتم جیغ میزد:
- تنهام بذار، نمی‌خوام پیشم باشی.
لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
- باشه عزیزم.
با حرص گفت:
- من عزیزِ تو نیستم، تو بَدی.
- باشه باشه هر چی تو بگی، من بد، من عوضی، من یه آدم احمق، تو فقط آروم باش.
از بغلم جداش کردم و آروم لب زدم:
- تا خودت نخوای دیگه نزدیکت نمی‌شم، حالا هم بخواب.
روی تخت نشوندمش، هنوز گریه می‌کرد.
- دراز بکش.
دراز کشید و پشتش رو به من کرد، لحاف رو روش کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. به آشپزخونه رفتم و یک لیوان آب خوردم. روی صندلی نشستم و سرم رو بین دست‌هام گرفتم. دلم پر از غم بود، دلارامم کی خوب میشد؟ کی میشد با تموم وجودش من رو بپذیره؟ قلبم آرامش رو برای هر دومون می‌خواست.
صدای پیامک گوشیم بلند شد، گوشیم روی کاناپه بود. از آشپزخونه بیرون رفتم و روی کاناپه نشستم. پیام از طرف علی بود.
«نمی‌دونم چرا دلم می‌خواد کرم بریزم؟!»
خنده‌ام گرفت و شماره‌اش رو گرفتم. یک بوق خورده بود که جواب داد.
- گوشی تو حلقت بود اِن‌قدر زود جواب دادی؟
علی قهقهه زد و گفت:
- ای جَلب! چرا بیداری؟
روی کاناپه دراز کشیدم و گفتم:
- خودت چرا بیداری؟
- دوست دارم به تو چه؟ راستی بابت عقدت تبریک گفتم دیگه؟
- نخیر.
- وا پس من برای کی زنگ زدم؟!
با خنده گفتم:
- عمه‌ات.
علی غش‌غش خندید و گفت:
- آره چرا یادم نبود عمه‌ام تازه شوهر کرده؟!
- مبارکش باشه.
- سپاس خان، خب چه‌ خبر خوش می‌گذره؟
نفسم رو پر صدا بیرون دادم و گفتم:
- راه سختی در پیش دارم علی.
علی خندید، با لودگی گفت:
- آخی! آرام جانت بهت پا نداده؟
خودم هم خنده‌ام گرفت و گفتم:
- مرض علی، با این طرز فکرت. این طفلک حال و روز خوبی نداره، منم تو این وضعیت به تنها چیزی که فکر نمی‌کنم خواسته‌هامه، و قسم خوردم تا خوب نشه و براش عروسی نگیرم حریمش رو حفظ کنم.
- برو برو خان، من که می‌دونم داری می‌سوزی.
- بی‌شعور، داری چرت و پرت میگی برو بخواب.
علی کمی جدی شد و گفت:
- نه جون علی چرا پکری؟
آهی کشیدم و گفتم:
- دلارام دچار دوگانگی شده، امروز و امشب خوب بود، الان از خواب پرید و با جیغ و داد خواست تنهاش بذارم و گفت ازم متنفره.
علی باز خندید و گفت:
- ببین من می‌خوام جدی باشم تو نمی‌ذاری، بچه رو چیکارش کردی؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- کاری نکردم.
- شوخی کردم داداش، بهش زمان بده، بذار کم‌کم به بودنت عادت کنه، صبوری کن، تو می‌تونی.
دستم رو لای موهام فرو بردم و گفتم:
- مگه جز صبر می‌تونم کاری کنم؟
- آفرین رفیق. خواستم بهت خبر بدم ما فردا می‌ریم ترکیه تا قبل عید یه‌کم کارها رو سر و سامون بدیم و برگردیم.
- کار خوبی می‌کنی، من لپ‌تاپم رو نیاوردم، باید با گوشی کارها رو دنبال کنم.
- باشه خیالت راحت، همه چی امن و امانه.
- علی! یه کاری کن.
- چی؟
- از طرف من به تموم شرکت‌هایی که با شرکت ما کار می‌کنن ابلاغیه بده که هر کدوم با شیخ احد کار می‌کنن؛ اگه می‌خوان باهاشون ادامه بدم باید قید کار با شیخ رو بزنن، از خالد مشخصاتش رو بگیر تا راحت بتونی منظورت رو برسونی که کدوم شیخ رو می‌گیم.
- این همون شیخی هست که دلارام رو خرید؟
- آره، باید دستش رو از ترکیه ببرم تا بدونه درافتادن با آراز چه عواقبی داره.
- حتماً، شک نکن بزرگای ترکیه تو رو ول نمی‌کنن و به اون آشغال بچسبن.
- علی! ببینم چطور روزگارش رو سیاه می‌کنی‌ ها!
- غمت نباشه، نابود شده فرضش کن.
بعد از قطع کردن تماس، به اتاق رفتم. دلارام خوابش برده بود اما تو خواب هق‌هق می‌کرد. لب تخت نشستم و موهای صورتش رو کنار زدم.
- آرام جانم! خواهش می‌کنم منو زود به‌خاطر بیار، تو این شهرِ غریب احساس دلتنگی می‌کنم، حالا خوبه که تو هستی، زود خوب شو تا بریم، من این شهر رو دوست ندارم؛ چون تو بدترین روز‌های زندگیت رو این‌جا تجربه کردی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
صبح‌ِ زود قبل از بیدار شدن دلارام، به فروشگاه رفتم و بعد از خرید وسایل صبحانه، کلی سفارش دادم که قرار شد برامون بیارن.
به خونه برگشتم. چای رو دم کردم و در حال چیدن میز صبحانه بودم.
- سلام.
رو به دلارام چرخیدم. موهای ژولیده‌اش قیافه‌‌اش رو بامزه کرده بود، دلم ضعف رفت و دوست داشتم تو بغلم فشارش بدم.
- صبحت بخیر خوشگلم.
جلو اومد و دست‌ها‌ش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو روی سی*ن*ه‌ام گذاشت. شوکه شدم؛ اما لبخند روی لبم نشست، دوباره شوق زندگی میون رگ‌هام جریان گرفت. دست‌هام رو دورش حلقه کردم. نفس‌های عمیق می‌کشید.
آروم دم گوشش گفتم:
- خوب خوابیدی زندگیم؟
- اوهوم.
- خداروشکر.
حلقه‌ی دست‌هاش رو تنگ‌تر کرد و گفت:
- آقاهه بذار صدای قلبت رو بشنوم.
- بشنو و ببین برای تو می‌زنه.
- صداش رو دوست دارم.
- منم تو رو دوست دارم.
یک دفعه گفت:
- گشنمه!
روی موهاش رو بوسیدم و گفتم:
- آخ من به فدات عشقم، صبحونه آماده‌ست.
دست‌هاش رو از دور کمرم باز کرد و گفت:
- آقاهه برم صورتم رو بشورم بیام.
- برو خانمم.
مثل بچه‌ها به‌طرف سرویس دوید. این دختر، جان من بود. این دختر‌، تموم زندگیم بود؛ می‌خواستمش حتی اگه من رو نمی‌خواست. باز هم خدا رو شکر کردم برای بودنش، برای داشتنش.
بعد از صبحانه وسایلی که سفارش داده بودم رو آوردند. دلارام دست به کمر ایستاده بود و من رو نگاه می‌کرد.
- میشه کمک کنم؟
نگاهش کردم و گفتم:
- تو با نگاهت قوت قلبی، همین کافیه.
- نه، می‌خوام خودم وسایل رو تو یخچال بچینم.
خندیدم و گفتم:
- بیا خوشگل خانم.
دلارام با ذوق دست‌هاش رو به‌ هم کوبید و گفت:
- آخ جون.
جلوی یخچال ایستاد، من وسایل رو به اون می‌دادم و اون با وسواس و دقت تو یخچال می‌چید.
حواسم نبود و شیشه‌ی مربا از دستم افتاد و خُرد شد. دلارام جیغ خفیفی کشید. دست بردم شیشه رو بردارم که انگشتم برید و خون سرازیر شد. دلارام هینی کشید و کنارم نشست. یک‌ دفعه به گریه افتاد.
- اِه... عشقم چرا گریه می‌کنی؟
- دستت!
بلند شدم و دلارام هم بلند شد، چندتا دستمال کاغذی از جعبه بیرون کشیدم و روی انگشتم گذاشتم. بغلش کردم و گفتم:
- چیزی نشده عزیزم.
لب‌هاش رو غنچه کرد و گفت:
- به‌خاطر من این‌جوری شد.
- نه عزیز جانم من خودم بی‌احتیاطی کردم.
دست‌هاش رو دور گردنم حلقه کرد و سرم رو پایین کشید، گونه‌ام رو عمیق بوسید و گفت:
- منو به‌خاطر کارم نمی‌بری اون‌جای بد؟
نیمچه اخمی کردم و گفتم:
- این چه حرفیه؟ تو زن منی، ما تا آخر عمرمون کنار هم می‌مونیم. دلارام فکر اون‌جا رو از سرت بیرون کن، تو هرگز به اون‌جا برنمی‌گردی مگه این‌که من مُرده باشم.
انگشتش رو روی لبم گذاشت و گفت:
- نگو، نگو، نگو.
این دختر لایق فدا شدن نبود؟ لایق عشق کامل نبود؟ به ولله لایق بهترین‌ها بود. این دختر زندگی بود. دستمال رو از روی انگشتم برداشت و صورتش جمع شد.
‌- دلارامم! یه خراش کوچیکه.
- درد داری؟
- نه عزیزم.
با شیطنت گفت:
- چون گنده‌ای درد رو نمی‌فهمی.
قهقهه زدم و تو بغلم فشردمش و گفتم:
- ای شیطون!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
***
چند روزی گذشته بود؛ من شب‌ها روی کاناپه می‌خوابیدم تا خیال دلارام راحت باشه و بدون استرس بخوابه. با خانم دکتر مشورت کردم و گفت یک مدتی رو باید شب‌ها تنها بخوابه.
غروب بود، دلارام جلوی پنجره ایستاده بود و به آسمون ابری خیره بود. از پشت دست‌هام رو دور شکمش حلقه کردم و دم گوشش گفتم:
- خوشگلم! می‌خوای بریم بیرون؟
برگشت و گفت:
- آره، دلم می‌خواد بریم.
لبخندی زدم و گفتم:
- بریم عشقم آماده بشیم.
به اتاق رفتیم. اکثر لباس‌هامون سِت بود. بافت یقه اسکی مشکی با پالتوی‌های قهوه‌ای و شلوارهای کتان مشکی، برای هر دومون انتخاب کردم و پوشیدیم. دلارام خودش رو تو آینه‌ی قدی برانداز کرد و گفت:
- چقدر خوشگل شدم!
- خوشگل بودی عشقم!
شال و کلاه بافت مشکی رو از داخل کشوی دراور بیرون آوردم، کلاه رو روی سرش گذاشتم و شالش رو آزادانه دور گردنش انداختم و گفتم:
- ماه شدی عشقم.
روی نوک پا ایستاد و گونه‌ام رو بوسید و گفت:
- تو هم ماه شدی آقاهه.
توی خیابون قدم‌زنان راه می‌رفتیم و به مغازه‌ها نگاه می‌کردیم.
- عزیزم! هر چی دوست داشتی بگو برات بخرم.
دلارام حلقه‌ی دستش رو دور بازوم تنگ‌تر کرد و گفت:
- باشه.
وارد مرکز خرید بزرگی شدیم.
- دلارام! لوازم آرایش برات بخریم؟
شونه بالا انداخت و چیزی نگفت.
- خودت خوشگل هستی؛ اما دوست دارم تو خونه رژ سرخ بزنی.
وقتی گونه‌هاش گل انداخت، سَرخوش شدم، چون کم‌کم داشت به همون دلارام سابقِ خودم نزدیک میشد. دستش رو محکم فشردم و آروم گفتم:
- تو فقط مال منی، تنها کَسی که حق داره سرخ شدن لب‌هات رو ببینه منم؛ پس فقط برای من آرایش می‌کنی.
خندید و لبش رو به دندون گرفت. دم گوشش لب زدم:
- شدید روت غیرت دارم.
با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد.
- چشم‌هات رو اون‌جور نکن جانم، من رو این موضوع شوخی ندارم.
وارد فروشگاه لوازم آرایشی شدیم، سِت کامل لوازم آرایش خریدیم. تا می‌خواستیم بیرون بریم، نگاهم به فروشگاه لباس شخصی زنانه افتاد. دلارام رد نگاهم رو گرفت و دستم رو کشید و گفت:
- آقاهه بیا بریم.
- لباس‌هاش قشنگ بود ها!
- بیا.
- نخری رو دلم می‌مونه‌ ها!
دلارام خندید و باز دستم رو کشید و گفت:
- من تشنمه.
- بریم فدات‌شم چیزی بخوریم، ولی تو دلم موند‌ ها!
دلارام قهقهه زد، من هم خندیدم و همراهش رفتم و از مرکز خرید بیرون رفتیم. جلوی مغازه‌ی آب‌میوه فروشی ایستادیم.
- عزیزم این‌جا بشین تا من بیام.
باکس خریدها رو روی میز گذاشتم. دلارام روی صندلی نشست و گفت:
- باشه آقاهه.
به داخل رفتم. شلوغ بود، تا خواستم سفارش بدم صدای جیغ دلارام رو شنیدم و با سرعت به بیرون رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
چشمم به پسرکی افتاد که بالای سر دلارام ایستاده بود و با نیش باز حرف میزد، دلارام هم دست روی گوش‌هاش گذاشته بود و گریه می‌کرد. خون جلوی چشم‌هام رو گرفت، با چند قدم خودم رو بهشون رسوندم. بازوی پسرک رو گرفتم و بهش توپیدم:
- جوجه فوکولی داری چه غلطی می‌کنی؟
پسرک سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد، آب دهانش رو قورت داد و با تپق‌ زدن گفت:
- من... من... هیچی.
سیلی محکمی تو صورتش زدم و گفتم:
- که هیچی آره؟
بازوش رو از زیر دستم کشید و پا به فرار گذاشت. می‌خواستم دنبالش برم که نگاهم به دلارام افتاد که با لرز و گریه روی صندلی بی‌حال بود، چند خانم دورش رو گرفته بودند و سعی داشتند آرومش کنند. کنارش ایستادم، بلندش کردم و بغلش کردم. با هق‌هق گفت:
- چرا تنهام گذاشتی؟
سرش رو بوسیدم و گفتم:
- ببخشید عزیزم.
هنوز می‌لرزید و گریه می‌کرد.
- خیلی بدی منو تنها گذاشتی.
خانمی یک لیوان آب آورد و تشکر کردم.
- بخور جانم.
دلارام مقداری از آب رو خورد و گفت:
- من خونه‌مون رو می‌خوام.
لیوان رو روی میز گذاشتم و باکس خریدمون رو برداشتم، دستش رو گرفتم و به‌طرف پارکینگ رفتیم. سوار ماشین شدیم. دلارام سرش رو به شیشه چسبوند و باز گریه رو از سر گرفت. دستم رو روی دستش گذاشتم. جیغ زد:
- به من دست نزن.
ماشین رو روشن کردم و کلافه پوفی کشیدم. از پارکینگ بیرون رفتیم.
- شام بیرون بخوریم.
جیغ زد:
- من فقط خونه‌مون رو می‌خوام.
- باشه آروم باش جانم.
دیگه حرفی نزدم. آرنجم رو لب شیشه گذاشتم و دستم رو روی پیشونیم گذاشتم. صدای گریه‌ی دلارام دلم رو به درد می‌آورد. به خودم لعنت فرستادم که با این‌که از حالش خبر داشتم، تنهاش گذاشتم.
پشت چراغ قرمز ماشین رو نگه داشتم.
- عشقم!
- دوست ندارم صداتو بشنوم.
کلافه نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- گناه من چیه؟
سرش رو به‌سمتم چرخوند و با حرص گفت:
- تو منو تنها گذاشتی.
- باشه هر چی تو میگی درسته.
چراغ سبز شد و پا روی گاز گذاشتم و ماشین با شتاب از جاش کنده شد. تا خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد. تا رسیدیم دلارام به اتاق رفت و در رو محکم بست. به اون یکی اتاق رفتم و بعد از تعویض لباس‌هام، به آشپزخونه رفتم. ساندویچ کالباس درست کردم، داخل سینی گذاشتم و به اتاق بردم. دلارام با همون لباس‌های بیرون تو تاریکی، روی تخت نشسته بود و زانوهاش رو بغل کرده بود. لب تخت نشستم و گفتم:
- عزیزم! بیا ساندویچ درست کردم با هم بخوریم.
نگاهم نکرد و جوابی نداد. سینی رو روی تخت گذاشتم و سرم رو نزدیک صورتش بردم و گفتم:
- ببخش که تنهات گذاشتم.
با صدای بغض‌آلود گفت:
- برو بیرون.
- ساندویچت رو بخوری میرم.
با خشم نگاهم کرد و سینی رو هول داد و گفت:
- نمی‌خورم، برو بیرون.
- تو با من قهری، چرا نباید غذا بخوری؟
- از همه‌ی مردها متنفرم، تو هم یه مردی.
بازوش رو گرفتم، بازوش رو از دستم بیرون کشید و گفت:
- به من دست نزن، تو بدی.
- دلارام!
سینی رو چپه کرد و جیغ زد:
- برو بیرون.
سینی رو برگردوندم و ساندویچ‌ها رو داخلش گذاشتم، سینی رو روی پاتختی گذاشتم و بلند شدم. جلوی در ایستادم و گفتم:
- دلارام! اینو آویزه‌ی گوشت کن، تو هر چقدر منو از خودت دور کنی من بیشتر بهت نزدیک میشم؛ چون دیوانه‌وار دوستت دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
خوابم نمی‌برد، کلافه بودم. هوای بیرون بارونی بود و هر از گاهی صدای رعد و برق سکوت خونه رو می‌شکست. روی کاناپه نشستم و به نقطه‌ای خیره شدم. از خودم برای رنجش آرام جانم دلگیر بودم. یک دفعه در اتاق باز شد و دلارام با سرعت به‌سمتم اومد. خودش رو تو بغلم انداخت و گفت:
- من می‌ترسم.
محکم بغلش کردم و گفتم:
- از چی می‌ترسی عزیزم؟
خونه روشن شد و چند ثانیه بعد صدای رعد و برق اومد. دلارام جیغ کشید و به رکابیم چنگ زد و بیشتر به من چسبید.
- چیزی نیست، صدای رعده.
سرش رو روی سی*ن*ه‌‌ام گذاشت و گفت‌:
- میشه بیای تو اتاق؟ از تنهایی می‌ترسم.
- آره عزیزم.
بلند شدیم و به اتاق رفتیم. روی تخت نشستیم.
- بخواب عزیزم، تا خوابت ببره پیشتم.
بغض کرد و با لب‌های غنچه شده گفت:
- نرو، پیشم بخواب.
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم.
دراز کشیدم، دلارام هم دراز کشید و سرش رو روی سی*ن*ه‌ام گذاشت.
- آخیش! صدای قلبت رو چقدر دوست دارم!
موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
- جات تو همین قلبه، عزیزم.
- یه چی بگم؟
- بگو آرام جانم.
سرش رو بلند کرد و متعجب نگاهم کرد.
- آرام جان؟!
- دوست نداری آرام جانم صدات کنم؟
لبخندی زد و باز سرش رو روی سی*ن*ه‌ام گذاشت.
- نه خوبه، احساس کردم زیاد این کلمه رو شنیدم.
خیلی دوست داشتم بگم خودم آرام جانم صدات می‌زدم. بگم آرام جانم بودی و هستی.
- عزیزم چی می‌خواستی بگی؟
با صدایی پر از حس و عشق زمزمه کرد.
- دوستت دارم.
بگم تموم خوشی‌های دنیا تو دلم سرازیر شد، دروغ نبود. چی بهتر از این که عزیزترینت واژه‌ی دوستت دارم رو به زبون بیاره! به خودم فشردمش، وجودم خواستارش بود.
- آرام جانم!
نگاهم کرد و گفت:
- بله؟
- پایه‌ی یه‌کم شیطنت هستی؟
لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- هستم آقاهه.
با یک حرکت جامون رو عوض کردم و روش خیمه زدم و به چشم‌هاش خیره شدم و گفتم:
- دیوانه‌وار عاشقتم.

***
صدای زنگ گوشیم از بیرون اتاق می‌اومد و بیدارم کرد. آروم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. گوشیم رو برداشتم، شماره‌ سرگرد بود. جواب دادم:
- سلام جناب سرگرد.
- سلام خوبی؟ خانمت خوبه؟
- ممنون شما خوبی؟
- قربونت، شرمنده چند روزی مأموریت بودم نشد شناسنامه‌ها رو بیارم.
- خواهش ‌می‌کنم، اشکال نداره.
- آدرس بده غروب براتون بیارم.
- خوش اومدی، آدرس رو برات می‌فرستم.
- پس غروب مزاحمتون میشم.
- در خدمتیم.
- آقایی، یاعلی.
- خداحافظ.
همین‌که گوشی رو روی میز ناهارخوری گذاشتم، دلارام دست‌هاش رو دور شکمم حلقه کرد و سرش رو بین کتف‌هام گذاشت. دست‌هام رو روی دست‌هاش گذاشتم.
- با کی حرف می‌زدی آقاهه؟
چرخیدم و بغلش کردم.
- سرگرد بود، غروب میاد این‌جا.
- آهان، من خیلی گشنمه.
نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد. چشم‌هام گرد شد و گفتم:
- آرام جانم! ساعت دوازده‌ست، ما آخرش سوءتغذیه می‌گیریم.
خندید، گونه‌اش رو بوسیدم و گفتم:
- مقصر تویی که اِن‌قدر دلبری می‌کنی، من همیشه سحرخیز بودم.
چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- من دلبرم، تو چرا اِن‌قدر شیطونی؟
قهقهه زدم و گفتم:
- زنمی، دوست دارم شیطنت کنم.
- خب دیگه فکر سحرخیز بودن نباش، چون نه من از دلبری دست برمی‌دارم نه شیطنت تو کم میشه.
اَبروهام از حرفش بالا پرید و دهانم باز موند. یک دفعه خندیدم و گفتم:
- قربونت برم من، تو فقط دلبری کن آرام جانم.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- الان نای دلبری ندارم، گشنمه!
لب‌هاش رو بوسیدم و گفتم:
- تا تو بری دوش بگیری، غذا سفارش میدم.
دستم رو کشید و گفت:
- بی‌ تو بهشت هم تنها نمی‌رم آقاهه.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین