- Aug
- 697
- 5,950
- مدالها
- 5
شب گذشت. شبی که تا صبح خنده بود، پند زنانه بود، شوخیهای مردانه بود و رؤیاهای عاشقانه بود. هر چی که بود گذشت و زمان گذر از روستا رسید. آتوسا بقچهی آبیرنگ بزرگی که پر از غذا و میوه و آب بود را به دست آبتین داد و خواهرش پارچهای را با دقت دور موهای سیه گلرخ میبست. گلرخ هم دو دستش را کنار سرش نگه داشته میگفت:
- باز نشه... .
خواهر آتوسا با دهانی نیمه باز نگاهی به پارچهی مشکین کرد و گفت:
- نه خواهر باز نمیشه فقط حواست باشد.
دخترک دستی به پارچهی گلدار روی سرش کشید که موهایش را جمع کرده و دور سرش پیچیده و گرهای زیبایی زیرش قرار داشت. با شادی سرش را کج کرد و رو به خواهر پیرزن تشکر کرد که متوجهی نگاه آبتینی شد که با لبخند خیرهاش بود. دخترک نیز همانند او لبخندی ملیح زد و به سمتش رفت. وقتی به او رسید گفت:
- بریم؟
آبتین با لبخند دستش را روی گونهی او گذاشت و نگاهی به چهرهی زیبایش کرد و گفت:
- چقدر زیبا شدی!
دخترک صورتش را به گونهی او فشرد و شرمگین گفت:
- هیس... دارن نگاهمون میکنن.
مرد با بیخیالی خندید و سپس دست گلرخ را در پنجهی بزرگش گرفت و بوسید. دخترک لبخندی پهن زد و گفت:
- بریم؟
مرد سرش را بالا و پایین کرد و جواب داد:
- بریم.
آتوسا اندوهگین سری تکان داد و گفت:
- بیشتر پیشمان میماندید.
آبتین با مردان حاضر در آنجا که برای بدرقهشان آمده بودند، دست داد و سپس رو به آتوسا گفت:
- بهتره سریعتر حرکت کنیم تا به آبادیمون برسیم.
زن با مهربانی نگاهشان کرد و سری تکان داد و با گفتن پیش ما بیایید آنها را راهی کرد. آبتین دست گلرخ را گرفت و قدم زنان از روستا خارج شدند.
***
جیغ بلندش در جنگل بخش شد؛ اما آترین او را محکم گرفته مانع از افتادنش شد. دخترک با ترس نفسنفسی زد و موهای طلاییاش را از جلوی چشمانش کنار زد. سپس داغ کرده به خود تکان شدیدی داد و از او فاصله گرفت، انگشت اشارهاش را که از خشم میلرزید را به طرف آترین گرفت و غرید:
- خائن به من دست نزن.
مرد دو دستش را به او گرفت و تکان داد و با ملایمت گفت:
- هیس... هیس آروم باشید شاهدخت.
دخترک از عصبانیت چشم گرد کرد و متعجب به خود اشاره کرد و گفت:
- آروم باشم؟ ... آروم باشم؟ ... به وضعم نگاه کن... به ظاهرم نگاه کن... به جایگاهم نگاه کن... تو... تو و اون برادر پلیدت با من این کار رو کردید... با خانوادهام این کار رو کردید.
- باز نشه... .
خواهر آتوسا با دهانی نیمه باز نگاهی به پارچهی مشکین کرد و گفت:
- نه خواهر باز نمیشه فقط حواست باشد.
دخترک دستی به پارچهی گلدار روی سرش کشید که موهایش را جمع کرده و دور سرش پیچیده و گرهای زیبایی زیرش قرار داشت. با شادی سرش را کج کرد و رو به خواهر پیرزن تشکر کرد که متوجهی نگاه آبتینی شد که با لبخند خیرهاش بود. دخترک نیز همانند او لبخندی ملیح زد و به سمتش رفت. وقتی به او رسید گفت:
- بریم؟
آبتین با لبخند دستش را روی گونهی او گذاشت و نگاهی به چهرهی زیبایش کرد و گفت:
- چقدر زیبا شدی!
دخترک صورتش را به گونهی او فشرد و شرمگین گفت:
- هیس... دارن نگاهمون میکنن.
مرد با بیخیالی خندید و سپس دست گلرخ را در پنجهی بزرگش گرفت و بوسید. دخترک لبخندی پهن زد و گفت:
- بریم؟
مرد سرش را بالا و پایین کرد و جواب داد:
- بریم.
آتوسا اندوهگین سری تکان داد و گفت:
- بیشتر پیشمان میماندید.
آبتین با مردان حاضر در آنجا که برای بدرقهشان آمده بودند، دست داد و سپس رو به آتوسا گفت:
- بهتره سریعتر حرکت کنیم تا به آبادیمون برسیم.
زن با مهربانی نگاهشان کرد و سری تکان داد و با گفتن پیش ما بیایید آنها را راهی کرد. آبتین دست گلرخ را گرفت و قدم زنان از روستا خارج شدند.
***
جیغ بلندش در جنگل بخش شد؛ اما آترین او را محکم گرفته مانع از افتادنش شد. دخترک با ترس نفسنفسی زد و موهای طلاییاش را از جلوی چشمانش کنار زد. سپس داغ کرده به خود تکان شدیدی داد و از او فاصله گرفت، انگشت اشارهاش را که از خشم میلرزید را به طرف آترین گرفت و غرید:
- خائن به من دست نزن.
مرد دو دستش را به او گرفت و تکان داد و با ملایمت گفت:
- هیس... هیس آروم باشید شاهدخت.
دخترک از عصبانیت چشم گرد کرد و متعجب به خود اشاره کرد و گفت:
- آروم باشم؟ ... آروم باشم؟ ... به وضعم نگاه کن... به ظاهرم نگاه کن... به جایگاهم نگاه کن... تو... تو و اون برادر پلیدت با من این کار رو کردید... با خانوادهام این کار رو کردید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: