جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط pen lady با نام [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,874 بازدید, 97 پاسخ و 35 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع pen lady
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط pen lady
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
شب گذشت. شبی که تا صبح خنده بود، پند زنانه بود، شوخی‌های مردانه بود و رؤیاهای عاشقانه بود. هر چی که بود گذشت و زمان گذر از روستا رسید. آتوسا بقچه‌ی آبی‌رنگ بزرگی که پر از غذا و میوه و آب بود را به دست آبتین داد و خواهرش پارچه‌ای را با دقت دور موهای سیه گلرخ می‌بست. گلرخ هم دو دستش را کنار سرش نگه‌ داشته می‌گفت:
- باز نشه... .
خواهر آتوسا با دهانی نیمه باز نگاهی به پارچه‌ی مشکین کرد و گفت:
- نه خواهر باز نمیشه فقط حواست باشد.
دخترک دستی به پارچه‌ی گل‌دار روی سرش کشید که موهایش را جمع کرده و دور سرش پیچیده و گره‌ای زیبایی زیرش قرار داشت. با شادی سرش را کج کرد و رو به خواهر پیرزن تشکر کرد که متوجه‌ی نگاه آبتینی شد که با لبخند خیره‌اش بود. دخترک نیز همانند او لبخندی ملیح زد و به سمتش رفت. وقتی به او رسید گفت:
- بریم؟
آبتین با لبخند دستش را روی گونه‌ی او گذاشت و نگاهی به چهره‌ی زیبایش کرد و گفت:
- چقدر زیبا شدی!
دخترک صورتش را به گونه‌ی او فشرد و شرمگین گفت:
- هیس... دارن نگاهمون می‌کنن.
مرد با بی‌خیالی خندید و سپس دست گلرخ را در پنجه‌ی بزرگش گرفت و بوسید. دخترک لبخندی پهن زد و گفت:
- بریم؟
مرد سرش را بالا و پایین کرد و جواب داد:
- بریم.
آتوسا اندوهگین سری تکان داد و گفت:
- بیشتر پیشمان می‌ماندید.
آبتین با مردان حاضر در آن‌جا که برای بدرقه‌شان آمده بودند، دست داد و سپس رو به آتوسا گفت:
- بهتره سریع‌تر حرکت کنیم تا به آبادیمون برسیم.
زن با مهربانی نگاهشان کرد و سری تکان داد و با گفتن پیش ما بیایید آن‌ها را راهی کرد. آبتین دست گلرخ را گرفت و قدم زنان از روستا خارج شدند.

***
جیغ بلندش در جنگل بخش شد؛ اما آترین او را محکم گرفته مانع از افتادنش شد. دخترک با ترس نفس‌نفسی زد و موهای طلایی‌اش را از جلوی چشمانش کنار زد. سپس داغ کرده به خود تکان شدیدی داد و از او فاصله گرفت، انگشت اشاره‌اش را که از خشم می‌لرزید را به طرف آترین گرفت و غرید:
- خائن به من دست نزن.
مرد دو دستش را به او گرفت و تکان داد و با ملایمت گفت:
- هیس... هیس آروم باشید شاهدخت.
دخترک از عصبانیت چشم گرد کرد و متعجب به خود اشاره کرد و گفت:
- آروم باشم؟ ... آروم باشم؟ ... به وضعم نگاه کن... به ظاهرم نگاه کن... به جایگاهم نگاه کن... تو... تو و اون برادر پلیدت با من این‌ کار رو کردید... با خانواده‌ام این‌ کار رو کردید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
مرد که صبرش سر آمده بود پنجه‌اش را عصبی در موهایش فرو برد و پوفی کشید؛ اما دخترک بی‌توجه به چهره‌ی او که به سرخی می‌رفت، با فریاد ادامه داد:
- شما خائنید... شما قاتلین... جون اون همه آدم بی‌گناه به‌خاطر شما جانورا گرفته شده... مملکتمون نابود شد به‌خاطر عشق احمقانه‌ی برادرت... همه‌ی خاندان سلطنتی فراری شدند... پسوند متواری کنار اسم اشراف‌زاده‌های ایران اومده و حالا همه من رو یک بزرگ‌زاده‌ی متواری می‌دونن. آبروی خاندان اصیل ایران با خاک یکسان شد و همه‌ی این‌ها به‌خاطر خودخواهی تو و اون برادر احمقته... .
فریاد آخر شاهدخت، آترین را از مرز انفجار گذراند و باعث شد او نیز مانند شاهدخت از کنترل خارج شده و فریاد بزند:
- چرا؟ ... چرا فکر می‌کنی که من هم هم‌دست پدرام هستم؟ پدرام عاشق خواهرت شد... پدرام به خواستگاریش اومد... پدرام با غرور نابود شده برگشت... پدرام به ایران حمله کرد... اون خاندان ایران رو متلاشی کرد. چرا من هم باید مثل برادرم گناه‌کار شناخته بشم؟ من همه‌ی تلاشم رو کردم تا اون رو منصرف کنم از تصمیم جبران ناپذیرش؛ اما منم گناه‌کار شدم... با این‌که لحظه‌ی آخر رسیدم و برای نجات خاندان ایران پا به قصر گذاشتم؛ اما باز هم گناه‌کار شدم... من... من تو رو نجات دادم؛ اما باز هم گناه‌کارم.
چنان من را با رنجش فریاد زد که ماهرخ برای اولین بار سکوت کرد و متأثر به مرد خیره شد؛ اما مغزش اجازه نداد تا بیشتر از آن دل‌سوزی کند. از کجا معلوم که سخنان این شازده‌ راست باشد. با خود زمزمه کرد:
- چقدر احمق بودی ماهرخ که چهره‌ی آشنای اون رو دیدی و متوجه نشدی... .
نگاهی به گردن مرد و گردنبند بیرون آمده‌اش کرد، حال می‌دانست چرا آن گردنبند برایش آشناست، چون شبیه آن را به دور گردن پدرام دیده بود. اخمی غلیظ بر پیشانی نشاند و با چشم غره‌ای به آترین رو برگرداند و شروع به برداشتن قدم‌های سریع و بلند کرد. مرد نگاهی به او کرد، خشمگین بود... بسیار زیاد؛ اما قلب نافرمانش نوای همراهی با آن پلنگ طلایی گیسو را داشت. نگاهی به قد و بالای کشیده؛ اما نحیف دخترک کرد و پاهایش بی‌اختیار به سمت او به پیش رفت. دخترک با شنیدن صدای پای او برگشت و عصبی غرید:
- چی می‌خوای؟
از لحن تحقیرآمیز ماهرخ اخمی از نار‌ضایتی بر صورت آترین نشست، حال که این دخترک یاغی و سرکش می‌دانست آترین نیز با او هم جایگاه هست، او هم شاهزاده‌ای بزرگ و نام‌دار است، پس چرا باز هم تحقیر در کلامش هویدا بود؟ خواست ماهرخ اخم‌آلود را بازخواست کند؛ اما درنگی کرد و سپس با سیاست گفت:
- من بهتون گفته بودم که حال جسمیتون خوب بشه شما رو پیش برادرتون می‌برم.
دخترک با تعجب پوزخندی زد و سپس با اشاره به او گفت:
- واقعاً فکر می‌کنی که دوباره بهت اعتماد می‌کنم؟ ... وای... .
مرد ناچار چشم بست و سپس با شرمندگی نگاهی به دخترک کنجکاو کرد و گفت:
- عذر می‌خوام شاهدخت.
سپس با نهایت سرعت به سمت دخترک دوید و زانوهایش را با دست گرفت‌ و او را چون کسیه‌ای بر شانه‌اش انداخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
دخترک ابتدا از ترس و حیرت چیزی نگفت و آترین هم با راحتی او را روی شانه‌اش گذاشت و شروع به قدم برداشتن کرد. ماهرخ که تازه به خود آمده بود چشم گرد کرد و با تمام توان شروع به کشیدن جیغ‌های گوش‌خراش کرد و دستان مشت شده‌اش را با ضرب بر کمر مرد می‌کوبید؛ اما آترین بی‌توجه با آرامش‌ قدم برمی‌داشت و به تهدید‌های ماهرخ گوش می‌داد:
- ولم کن... ولم کن وگرنه دستور میدم زنده‌زنده پوستت رو بکنن... ولم کن تا سر رو از تنت جدا نکردم.
مرد با ابروهای بالا رفته خنده‌ای آرام نثار دخترک کرد و گفت:
- من تا حالا دختری مثل تو ندیدم... یا بهتره بگم شاهدختی مثل تو ندیدم.
دخترک محکم بر کمرش کوبید و غرید:
- مهم نیست چی دیدی و چی ندیدی فقط من رو روی زمین بذار.
مرد دهان کج کرد و خبیثانه گفت:
- تا زمانی که آروم نشی جات همین‌جاست.
دخترک با عصبانیت چشم بست و گفت:
- آرومم من رو بذار زمین.
مرد نچی کرد و چند قدم برداشت، چند قدم دیگر هم رویش؛ اما هیچ صدایی از دخترک خارج نشد. آترین لب بالایش را در دهان برد و با خود اندیشید که اگر سکوت دخترک ادامه یابد باید روی حرفش بماند و دخترک را رها کند؛ اما او که این را نمی‌خواست. برای همین با خباثت لبخندی زد و ناگهان خود را با شتاب به جلو پرت کرد و ادای افتادن را در آورد؛ اما بعد آن به گونه‌ای رفتار کرد که از افتادنش جلوگیری کرده است. دخترک از دیوانگی او جیغی کشید و با شدت بر کمر مرد کوبید و دوباره شروع به داد و فریاد و ناسزا گفتن کرد. آترین نیز با بی‌خیالی شروع به خندیدن کرد و با رضایت از درستی نقشه‌اش قدم برداشت... .

***
یک روز را در مسیری که رو به خشکی می‌رفت گذرانده بودند، هوا گرم و گرم‌تر می‌شد و تعداد کوه‌های که در زاویه‌ی دیدشان قرار داشتند افزایش می‌یافت؛ اما این کوه‌ها پیراهنی شتری رنگ از جنس شن بر تن داشته بودند. آبتین عرق روی پیشانی‌اش را پاک‌ کردن و باری دیگر رو به گلرخ گفت:
- صورتت رو با اون پارچه بپوشان تا پوستت آسیب نبینه.
گلرخ که پارچه‌ی مشکین را روی صورتش انداخته بود آن را پایین‌تر کشید تا نور خورشید که در وسط آسمان بود پوست سفیدش را نسوزاند و با آن حال گفت:
- چقدر مونده؟
مرد دستش را سایبان صورتش کرد و با تک خنده‌ای گفت:
- راستش رو بگم یا دروغش رو؟
دخترک با لبخندی کوچک آرام بر شانه‌ی مرد کوبید و گفت:
- معلومه که باید همیشه حقیقت رو به من بگی نه دروغ.
مرد دستش را روی شانه‌ی دخترکش حلقه کرد و گفت:
- راستش اینه که اگه همیشه این‌قدر دلبری کنی قطعاً این راه طولانی رو در کمترین زمان تمام می‌کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
گلرخ که هنوز به این حرف‌های مرد عادت نکرده بود، لبش را گزید و شرمگین بحث را عوض کرد:
- کمی بشینیم پاهام درد می‌کنه... .
که ناگهان آبتین دستش را مقابل او گرفت و اخم کرده گفت:
- هیس...‌ .
دخترک حیران سکوت کرد. با چشمان گرد شده از زیر پارچه نگاهی به مرد که در همان حالت ایستاده کرد. آبتین که انگار به چیزی گوش سپرده بود متفکر گفت:
- این صدا رو می‌شنوی؟
دخترک گوشه‌ی لبانش را پایین برد و با چشمان ریز شده درحالی که به شن‌های زیر پایش خیره بود، گوش سپرد به صدای خش‌خش پای حیوانی و کشیدن شدن جسمی به دنبالش. گلرخ سری تکان داد رو به مرد با چشمانی گرد شده گفت:
- آری می‌شنوم.
مرد نگاهی به دور اطرافش انداخت و هم زمان قدمی جلو برداشته و دوباره این کار را تکرار کرد. دخترک نیز بعد از نیم‌نگاهی به آبتین به اطراف خیره شد که از پشت تپه‌ای کوچک شنی پوش، پیرمردی را دید که سوار به اسب گاری پر از کاهی را به ناکجا آباد می‌برد. گلرخ با انگشت اشاره پیرمرد را نشان آبتین داد و گفت:
- آبتین اون‌‌جا رو نگاه کن.
مرد نگاهی به پیرمرد کرد و با دیدن گاری، چشمانش از ذوق برق زد و لبخندی بر لبانش نشست. با یک حرکت دست گلرخ را گرفت به سمت مرد مسن دوید. مرد گاری‌کش دور بود و بی‌توجه به اطرافش بی‌خیال راهش را طی می‌کرد. آبتین سریع دوید و گلرخ چون پری چسبیده به او به دنبالش بود. وقتی که به پیرمرد نزدیک‌تر شدند آبتین داد زد:
- آهای!
اما پیرمرد نگاهی به آن‌ها نکرد، آبتین همان‌طور که به دنبالش بود باری دیگر ولوم صدایش را بالا برد:
- آهای!
گلرخ نفس‌نفس‌زنان به تقلید از آبتین به دستش انحنا داد و کنار دهانش گرفت و داد زد:
- آهای وایستا.
اما انگار نه انگار! آبتین دست گلرخ را کشید و به سرعتش افزود. وقتی که به نزدیکی گاری لبریز از کاه رسیدند، مرد دست دخترک را رها و بند گاری شد و با یک حرکت پایش را روی لبه‌اش گذاشت و بالا رفت. سپس دستش را به سمت دخترک گرفت، گلرخ عرق کرده و هن‌هن‌کنان دست در دست مرد گذاشته و همانند او پایش را روی لبه‌ی گاری گذاشت. آبتین دستش را با شدت کشید که دخترک بالا رفته روی کاه‌ها فرود آمد. مرد نفس‌زنان روی کاه‌ها دراز کشید و سپس نگاهی با گلرخ که خیره به او بود، کرد. دخترک کمی نگاهش کرد و بعد زیر خنده زد، مرد با دیدن خنده‌ی او سری از تأسف تکان داد و خندید. گلرخ در جایش نیم‌خیز شد و با خنده رو به مرد گفت:
- می‌دونی هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به این حال زار بیفتم این‌که دنبال این کالسکه‌ی بی‌سر باشم و بعد روی کاه‌ها دراز بکشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
آبتین تک خنده‌ای تقدیمش کرده و دستی به موهایش کشیده سپس با ابروهای بالا رفته رو به گلرخ گفت:
- این اتفاقات توی ذهن من هم خطور نمی‌کرد این‌که روزی شاهدخت ایران سرزمین بشه شاهدختی متواری و من هم مسـ*ـت و شیدای موهایش دنبالش باشم.
سپس نیم‌خیز می‌شود و سر برگردانده و به پیرمرد نگاه می‌کند. پیرمرد که سری کچل داشته و تنی لاغر و استخوانی بی‌هیچ واکنشی روی برجستگی گاری نشسته و سخنی نمی‌گفت. آبتین دهان کج کرده و متعجب نگاهی به گلرخ می‌کند که اخم کرده و با دهانی باز خیره‌ی مرد مسن است. دخترک گلویش را با اهم اهمی صاف می‌کند و رو به پیرمرد می‌گوید:
- هی تو؟
ولی مرد قهوه‌‌ای پوش همچنان بدون حالتی خاص نشسته و به روبه‌رو خیره‌ست. این‌بار آبتین ولوم را بالا برده و می‌گوید:
- آهای... صدام رو می‌شنوی؟
وقتی که دوباره واکنشی از آن مرد کت پوش ندیدند متعجب به یکدیگر نگاه کردند، گلرخ نیم‌نگاهی به مرد انداخت و اخم کرده کمی سرش را به آبتین نزدیک کرد و گفت:
- مُرده؟
مرد اندر سیفه نگاهش کرده و سپس با تکان سر خنده‌ای آرام نثارش می‌کند. وقتی که خنده‌اش تمام می‌شود باری دیگر بی‌توجه روی انبوه کاه‌های سبز کم‌رنگ دراز کشیده و می‌گوید:
- شاید کَره.
دخترک باری دیگر به پیرمرد نگاه می‌کند سپس چون آبتین با بی‌خیالی لبخندی زده و با زیرکی سرش را روی بازوی مرد می‌گذارد. مرد که بی‌منظور دستانش را دو طرفش دراز کرده بود با حرکت دخترت حیران مانده و چشم گرد کرده نگاهش می‌کند؛ اما با دیدن چشمان درخشان و لبخند ملیح دخترک، تک خنده‌ای کرد و بوسه‌ای بر امواج سیه‌اش کاشت. لبخند گلرخ از آن غنچه‌ی عشق وسعت گرفت و چشمانش بسته شد. مرد موهای دخترک را به باد نوازش گرفت و گفت:
- هنوز هم باور نمی‌کنم که دلت با دلم یک راه رو پیش گرفتن.
دخترک نفسی عمیق کشید و گفت:
- آبتین من خیلی وقته دوستت دارم... از وقتی که استادم شدی... از وقتی که برای من... فقط برای من دروس رو می‌نوشتی تا یاد بگیرم.
مرد یاد روزی افتاد که او استاد گلرخ بود و گلرخ شاگرد حواس‌پرتش... آن زمان که دخترک مفهوم درس را درک نمی‌کرد و مدام در هپروت بود... آن زمان که او به‌خاطر عشق نو شکفته‌اش درس داده شده را برای دخترک بازنویسی می‌کرد و سپس به ندیمه‌ی عسلی رنگ گلرخ که حال زن برادرش بود، می‌داد تا به دخترک برساند. لبخندی زد و دست در موهای دخترک کشید. گلرخ که در خاطرات شیرین آن روز‌ها غرق بود با لبخندی پهن گفت:
- وقتی که نوشته‌هات رو به هما دادی که به من برسونه... .
خندید و ادامه داد:
- هما اومد و با ذوق گفت که برای من نامه‌ی عاشقانه نوشتی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
مرد با صدا خندید رو به دخترک حیران و سرگردان پرسید:
- نامه‌ی عاشقانه؟!
گلرخ دستش را مشت کرد و ضربه‌ی آرامی بر شکم مرد کوبید و دلخور گفت:
- چرا می‌خندی حالا اگه برای من نامه‌ی عاشقانه می‌نوشتی چی می‌شد؟
مرد با سرگرمی نگاهی به چشمان طلب‌کار گلرخ انداخت، ابرو بالا انداخت و گفت:
- تنها چیزی که در اون زمان امکان ناپذیر بود همین نامه‌ی عاشقانه‌ست... تو دختر کوچکی بودی و من هم کم سن، حالا سن و سال بماند من از عشق خودم نسبت به تو مطمئن نبودم پس چطوری از عشق تو مطلع می‌شدم این هم به کنار... می‌خواستی تابو شکنی کنی؟ ... عشق یک شاهدخت و یک رعیت کاملاً به دور از ذهنه هر چند که حالا هم همین‌طوره... .
دخترک سرش را از روی بازوی مرد برداشت نشست و با حسرت آهی کشید. آبتین نیز چون تو نشست و به قیافه‌ی وا رفته‌ و لبان آویزان او نگریست. لبخند ملیحی زد و دلجویانه گفت:
- چی‌شد که لبان شاهدخت من آویزان شده و بغض داره؟
گلرخ خودش را لوس کرد و لبانش را غنچه، کاه‌های زیر دستش را برداشت و درحالی که تکانشان می‌داد با چشمانی مظلوم گفت:
- من هم مثل هما و دوست دیوونه‌ت نامه‌ی عاشقانه می‌خوام.
مرد با ابروهای بالا رفته و دهانی باز گفت:
- چی؟
گلرخ: از وقتی که رهام به قصر اومد تا خبر رفتنت رو بده دیوانه و شیدای هما شد... بعد از اون نامه‌های عاشقانه‌ش هر شب و روز با قاصد برای هما فرستاده می‌شد.
آبتین خندید و سری از حیرت و تأسف تکان داد زیر لب زمزمه کرد:
- عجب... !
سپس با همان سر پایین افتاده نگاهی با گلرخ انداخت و با لبخند گفت:
- حالا تو هم نامه‌ی عاشقانه می‌خوای؟
دخترک اخم کرد سرش را با معنای آری تکان داد، آبتین از حرکت او بلند خندید و گفت:
- نامه چرا؟ حالا پیش منی و فاصله‌ای بینمون نیست پس من حرفم رو بدون قاصد میگم چشم آهویی آبتین... .

***
نزدیک بود دل و روده‌اش از دهانش خارج شود، اما آترین ول‌کن معامله نبود نه هنگام سکوت ماهرخ آن را روی زمین می‌گذاشت نه هنگام جیغ و داد کردنش؛ اما بالأخره کوتاه امد ولی حیف که شانش با آن‌ها یار نبود. ماهرخ صورتش به زردی می‌رفت و از حال بدی که در وجودش بوده، اشک در چشمانش چشم شده بود. از آن حالت معلق سرش گیج می‌رفت و اسید معده‌اش درحال فوران بود. مرد که حالش مثل او بد بود، با اخمی رو به ماهرخ شمرده‌ و بی‌حال گفت:
- اگه... یک‌بار... فقط یک‌بار... .
آب دهانش را به سختی قورت داده و ادامه داد:
- یک‌بار به حرفم... گوش می‌دادی... حالمون این نبود.
سپس با حالت تهوع دو دستش را روی دهانش گذاشت و چشمانش را بست. اشک دخترک چکید و او نیز محکم دهانش را نگه‌ داشت. چیزی نداشت بگوید حق با آترینی بود که از شدت ضربات سهمگین تن برهنه‌اش کبود بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
زمانی که آترین او را روی زمین گذاشت، دخترک تا توانست ولوم را بالا برد و ناسزا نثار مرد کرد که ناگهان صدای خش‌خشی گوش‌های مرد را مورد نوازش قرار داد. آترین به ماهرخ گفت لحظه‌ای سکوت را پیشه کند تا او مطمئن شود اشتباه شنیده؛ اما دخترک اخم‌آلود انگار که گوش‌هایش را بسته بود و تنها قصد داشت با کلمات زننده و برنده‌اش قلب مرد را به درد آورد. آترین چند باری تلاش کرد تا او را وادار به سکوت کند و هر بار دخترک خشمگین‌تر شده، به طوری که چون پلنگی طلایی رنگ قصد حمله و ناکار کردن مرد را داشت. در آخر آترین پوفی کشید و کف دست را روی دهان دخترک قرار داد تا او را مسکوت کند؛ اما کار از کار گذشته بود و صدای بلند ماهرخ آن‌ها را به سمتشان کشیده بود. آترین حیران به مردان درشت هیکل نگریست که لباسانی پاره‌پوره بر تن داشته و ریش و موی بلندشان به ابهتشان می‌افزود. یکی از آن‌ها که سرش را با پارچه‌ی سیاه رنگ بسته و پشت سرش گره زده بود‌؛ با لبخندی کریه قدمی به آن دو نزدیک شد و دیگر مردان دورشان را حلقه کردند:
- آآ... این‌جا رو ببین.
آترین جدی و اخم کرده نگاهی به آن مرد کرد که قدی بسیار بلند داشت و جای زخم بزرگی روی گونه‌اش قرار داشت. ابروان کلفت و درهم گره خورده‌اش او را به شکل عجیبی ترسناک کرده بود؛ اما نمی‌شد منکر چهره‌ی زیبای مرد شد. بینی کشیده و لبان درشتش به صورت بیضی شکلش نمای دل‌نشینی داده بود. چشمان درشت مشکین که دیگر واویلا بود، موهای بلند و ریش سیاهش به پوست برنزه‌اش می‌آمد و او را به هیچ‌ عنوان همانند دزد و راهزنان نمی‌کرد. ماهرخ که آتشی و خشمگین بود اخم کرده نگاهی تلخ نثار مرد کرد و با بالا بردن دست گفت:
- چی می‌خوای رعیت احمق؟
مرد با حیرت تک‌خنده‌ای کرد و انگشت اشار‌ه‌ش را به سمت دخترک گرفت و با تمسخر گفت:
- توی برده‌زاده صدات رو برای من بلند می‌کنی.
من بلندی که گفت لرزه به تن ماهرخ انداخت؛ اما ماهرخ بود دیگر. زبانش چون ماری نیش میزد، چشم غره‌ای نثار مرد کرد با برداشتن قدمی کوتاه به سمت او غرید:
- برده‌زاده تویی و پادوهایی که دورمون جمع کردی... الانم سریع از جلوی چشمام برو تا بلایی سرت نیاوردم.
مرد بلند خندید و نوچه‌هایش در این خنده‌ی شیطانی همراهیش کردند. آترین نگاهی اندرسفیه نثار دخترک تلخ زبان انداخت و با تأسف سری تکان داد. همان‌جا که ایستاده بود با ملایمت گفت:
- چی می‌خواید؟ ما مال این‌جا نیستیم و هیچی نداریم خودتون که می‌بینید‌.
مرد به ماهرخ نزدیک شد و با خباثتی که ترس در دل دخترک جا می‌داد، زمزمه کرد:
- ما چیزی ازت نمی‌خوایم... وقتی این دختر چموش هست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
آترین اخمی تند و تیز بر پیشانی نشاند؛ اما سعی کرد جلوی زبان و دستان مشت شده‌اش را بگیرد. چرا که آن‌ها ده مرد درشت هیکل و پر زور بودند و اگر از اختیار خارج می‌شد و با آن‌ها به جنگ و جدل می‌پرداخت، قطعاً شکست خورده و از ماهرخ غافل می‌شد. برای همین سیاست را پیشه کرد و خواست لب باز کند که ناگهان فریاد ماهرخ پرده‌ی‌گوش تمامی افراد حاضر در آن‌جا را به لرزه در آورد:
- چی گفتی احمق؟ ... از جونت سیر شدی که با شاهدخت ایران زمین درگیر میشی؟ ... میدم پوستت رو زنده‌زنده بکنن... آترین بزن این رو از هستی محو کن.
سپس نگاه دستوری‌اش را به آترین حیران دوخت که دهانش نیمه باز و چشمان گردش نشان از خراب‌کاری دخترک می‌داد. مرد با شنیدن اسم شاهدخت با صدا خندید و این بار نگاه خریدارانه‌ای نثار دخترک کرد و گفت:
- پس تو همان شاهدختی هستی که پدرام ایران زمین رو به عشقش به تصرف در آورده؟! لابد خیلی قیمتی هستی که برای بدست آوردنت زمین و زمان رو به هم می‌دوزه. به نظرت چقدر مشتلق به ما می‌رسه اگه تحویلت بدیم؟
آترین به دخترک نزدیک شد و دستش را گرفت و زمزمه است:
- چیزی نگو.
او برق حریص چشمان مرد راهزن را دیده بود و خواست با لحنی مسالمت‌آميز خود و ماهرخ را نجات دهد که دخترک بی‌توجه به سخن آترین باری دیگر صدایش را بالا برد با تمسخر رو به مرد گفت:
- تیرت به سنگ خورده رعیت احمق... من خواهر کسی هستم که پدرام عاشقش شده در ضمن... .
پوزخندی زد با اشاره به آترین گفت:
- برادر پدرام با منه پس زیاد خوشی نثار خودت نکن چون... اون جنگجویی بی‌همتاست که صد تن مرد جنگی رو حریفه.
و پوزخندی به مرد که ابروهای کلفت مشکینش را بالا برده بود، زد. دخترک با لودگی چشمانش را برای مرد کج و معوج کرد و خطاب به آترین گفت:
- آترین نشونش بده که چه قدرتی در تو وجود داره.
ولی هیچ واکنشی از آترین ندید، مرد پوزخندی زد و با ابروهای بالا رفته و چشمانی که قهقهه سر می‌داد به ماهرخ نگریست. لبخند تمسخرآمیز ماهرخ کم‌کم محو شد و جایش را اضطراب چشمانش را فرا گرفت و تیله‌گانش را لرزاند و دستانش را بدتر. با ترس برگشت نگاهی به آترین که از دروغ‌های عظیم او هنگ کرده و در خلأ رفته بود، نگریست. آترین چنان متعجب بود که نه دهانش را می‌توانست ببندد نه چشمان گردش را کنترل کند. پلکش پرید و به خود آمد و خنثی زیر لب گفت:
- من مسئولیت این دخترک دیوانه رو قبول نمی‌کنم بفرمایید بکشیدش.
فک ماهرخ چنان بر زمین افتاد که صدای افتادنش به مراتب بلندتر و سهمگین‌تر از صدای شکستن کمرش بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
هو گفتن و خنده‌های بلند ده مرد حاضر در آن مهلکه اخمی بر پیشانی ماهرخ نشاند. صورتش را که لایه‌ای قرمز از خشم روی آن خود نمایی می‌کرد، برگرداند و گلوله‌های آتش موجود در چشمانش را به سمت مرد که ها‌های خنده‌اش روی مغز دخترک رژه‌ می‌رفت، سوق گرفت و گفت:
- اگر این مرد هم توان مقابله با شما رو نداشته باشه... من که دارم.
و بی‌توجه به چشمان گرد و فریاد نه‌ آترین به سمت مرد که مشتاق به او می‌نگریست، رفت. دست کوچکش را مشت کرد و وقتی که مرد قد بلند رسید مشتی محکم بر شکم مرد کوبید. اخمان مرد کمی درهم رفت و با غنچه کردن دهانش گفت:
- اوووه وای دیدید چی‌شد؟ ... این خانم کوچولو توان مقابله با من رو داشت و شکمم رو درید وای... .
در اتمام سخنش باری دیگر هاهای خنده‌ی مردان نوای جنگل خموش شد. مرد در اتمام خنده‌اش لبخندی شیطانی زد و خطاب به نوچه‌هایش زمزمه کرد:
- بگیریدش.
و خود در یک حرکت سریع خم شد و چون آترین دخترک را همانند کیسه‌ی بر شانه‌اش انداخت. آترین با خشم به سمت مرد دوید که نوچه‌هایش غول‌آسایش جلوی آترین را گرفته و قصد داشتند او را بگیرند. آترین مشتی محکم بر چشم مردی که نزدیکش بود کوبید و گلد محکم‌ترش را نثار مردی کرد که به سمتش می‌آمد. ماهرخ هم شده بود آتش بیار معرکه که با داد و قال می‌گفت:
- آترین بزنش جوانمرد... های زنده باشی سفید روی... جنگجوی قلب‌ها... .
مرد با دهان کجی نگاهی به دخترک کرد و خود را به شدت تکان داد که ماهرخ وارونه از آن تکان‌ها حالش وخیم و دهانش را با دست گرفت‌. آترین تا جایی که توان داشت با مردان مقابله کرد، سه نفر را زخمی کرد و مشتی بر پیشانی نفر چهارم کوبید که هر نه مرد به سمت او هجوم برده و با گرفتن دست و پایش ضربات سهمگینش را خنثی کردند. آترین خود را به شدت تکان داد؛ اما او یک نفر بود آن‌ها نه مرد جنگی. بماند که آترین را بسته و دخترک را با همان حال وارونه به غار برده و هر دو را با طنابی از سقف غار آویزان و صد البته وارونه کردند. در این بین کتک مفصلی هم نثار آترین کردند تا جانش حال بیاید. مرد به سمت آترین رفت مشت محکمی بر گونه‌ی برجسته؛ اما شکاف خورده‌اش کوبید و آخش را در آورد سپس به سمت دخترک رفت و درحالی که موهای افشان و آویزان را لمس می‌کرد، خبیثانه زمزمه کرد:
- چقدر زیبایی در وجود دخترک بند انگشتی نهفته! حرفت رو باور نکردم؛ اما از این لباسان گران با این پارچه‌های ارزشی و گران‌بها مطمئنن یا شاهدختید و یا فردی از افراد سلطنتی.
دخترک با آن حال وخیمی که از چند ساعت آویزان شدن در وجودش جولان می‌داد، دست بالا برد و ضربه‌ای محکم بر صورت مرد نواخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
صورت مرد به یک طرف خم شد و اندکی سکوت پیشه کرد. سپس لبخندی بر لبش نشست که لحظه به لحظه بزرگ‌تر می‌شد. برگشت و رو به دخترک گفت:
- از جونت سیر شدی کوچولوی چموش؟
ماهرخ که ترس در تیله‌گان علفیش جولان می‌داد، نیم‌نگاهی به آترین انداخت؛ اما با دیدن چشمک و علامت سر او دلش گرم شد. آترین از او می‌خواست وقت کشی کند تا بتواند طناب پیچیده به دور پایش را باز کند. مردان حاضر در غار کوچک و تاریک که با نور آتش کمی روشن شده بود، خارج شده و خبری از آن‌ها نبود. ماهرخ نفسش را عمیق و طولانی خارج کرد، سپس با کنترل ترسش و تزریق اندکی اعتماد به نفس پرسید:
- چی از ما می‌خوای؟
مرد خنده‌ای آرام کرد و موهای بلند و طلایی دخترک را مورد نوازش خشنن قرار داد و گفت:
- می‌خواستم از طریق شما دو تا اصیل فراری چیزی به جیب بزنم؛ اما الان که... .
خباثت به صدایش ریخت و زمزمه کرد:
- الان که شیفته‌ی چشمات شدم فکرهای بهتری دارم.
ماهرخ باری دیگر نیم‌نگاهش را نثار آترینی کرد که با فاصله از او به سقف آویزان بود؛ اما انگار موفق شده که طناب دور پایش را باز کرده و با گرفتن طناب بی‌صدا به روی زمین فرود بیاید. ماهرخ که خیالش جمع شده بود باری دیگر ضربه‌ای محکم بر گونه‌ی مرد کوبید و با تک خنده‌ای زمزمه کرد:
- کتک زدن به تو حس زنده بودن به من میده.
مرد که اکنون عصبانی شده بود و شعله‌های نفرت در تیله‌گان زیبای مشکینش می‌درخشید، خشمگین زمزمه کرد:
- نشونت میدم... .
اما قبل از انجام کاری ضربه‌ی محکم بر پس سر مرد خورد و آخ بلندش را در آورد. مرد سرش را محکم با دست گرفت‌ و گیج و حیران نگاهی به پشتش انداخت که لگد محکم آترین به روی گونه‌اش برخورد کرد. مرد قدمی عقب رفت که این بار دستش اسیر پنجه‌ی آترین شد و با کشیدن او را روی دوشش انداخت و ناگهان با شدت بر زمین کوبید. مرد با صورتی درهم آه و ناله کرد و خون دهانش را بر زمین تف کرد. ماهرخ که به شدت تحت تأثیر جنگجویی آترین قرار گرفته بود، دو دستش را روی دهانش گذاشت و با شیفتگی و پیاز داغ اضافه گفت:
- اوه آترین تو بی‌نظیری!
آترین از لودگی‌های شیرین او تک خنده‌ای کرد و به سمتش رفت پای دخترک را باز کرد و قبل از افتادنش کمرش را گرفت و آرام او را به حالت عادی برگرداند. دخترک وقتی پایش روی زمین قرار گرفت اخمی کرد و دستش را روی سرش گذاشت کمی تار می‌دید و گیجی‌اش هم به کنار.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین