جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دچارجان] اثر «Nafiseh.H نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دختر اخراجی؛ با نام [دچارجان] اثر «Nafiseh.H نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,307 بازدید, 54 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دچارجان] اثر «Nafiseh.H نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دختر اخراجی؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دختر اخراجی؛
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,090
مدال‌ها
5
***
- قوی باش طنین، خب؟
لب‌های سرخ باز تکان می‌خورند، صدایش می‌لرزد؟
- آروم باش، قرار نیست اتفاقی بیفته... .
زیر لب تکرار می‌کنم، باز هم، برای هفتمین بار لب می‌زنم «قرار نیست اتفاقی بیفته، من آرومم» و نیستم، نه آرامم و نه به آن‌چه بارها مقابل آینه برای خودم تکرار کردم باور ندارم. باز هم دیدن آن چشم‌ها قلبم را به نتپیدن وا می‌دارد...‌ .
تهام قدمی به جلو برمی‌دارد و نیشخند عصبی می‌زند، دخترک باز هم از بازویش آویزان است. خبری از سلام و احوال پرسی نیست، هیچ‌ک.س دست نمی‌دهد، هیچ‌ک.س برای لبخند زدن و ابراز خوش‌حالی پیش‌قدم نمی‌شود..
تهام: باورم نمیشه بهروزخان واسه دخترش تا ترکیه اومده باشه... چیه، ترسیدین در برم؟
بهروزخان: مگه همین الان در نرفتی؟
تهام: شوخی می‌کنی؟ ترجیح میدم حقم رو از روبه‌رو بگیرم.
بروزخان: حقت؟ حقت از چی؟ تو هیچ حقی از اون زندگی نداری!
دیشب چشم بر هم نگذاشته‌ام، تمام شب را فکر می‌کردم، به آنچه قرار بود سرمان بیاید. به صبح‌هایی که نیهان بعد از بیدار شدنش من را نمی‌دید... .
تهام: من قبلاً هم گفتم الان هم میگم، من بچه‌م‌ رو می‌خوام، دخترم رو!
«دخترم»ش در سرم پژواک می‌شود، تهام دخترش را می‌خواهد، همانی که می‌گفت از او نیست را؟
من درد پشت دستی که در صورتم خواباند را بخاطر دارم و هنوز هم می‌سوزند.
نفسم رو به تنگ شدن است، اشک در چشم‌هایم می‌جوشد و تونیک فیروزه‌ای رنگ زیر مشتم مچاله می‌شود. آن شب خانه نیامده بود، بعد از رفتن امیر همه چیز به هم ریخت. از حال رفته بودم و دخترک چشم آبی پیدایم کرده بود، همانی که نامش را هنوز هم نمی‌دانم... .
بهروزخان: به نفعته ان ماجرا رو زیاد کش ندی، وگرنه بد می‌بینی... به‌خدای احد و واحد قسم فقط کافیه به گوشم برسه از نبودم به اون خونه سو استفاده کردی اون‌وقت... .
تهام: اون‌وقت چی بهروز خان؟ اون‌وقت چی؟ اصلاً همین الان از کجا می‌دونی نیهان کجاست و با کیه؟ من مثل اون احمق‌های دیگه‌ای که با تهدید و دو تومن پول دهن‌شون رو بستی نیستم، الان هم دخترت رو برداشتی آوردی که چی؟ دلم واسه لب و لوچه‌‌ی سرخش بره؟
لعنت به من، نگاهش می‌کنم، عمیق و طولانی... بهروز خان می‌خروشد:
- می‌بندی دهنت رو یا ببندمش مردک؟
نیشخند می‌زند:
- چیه بهت برخورد؟ مگه غیر از اینه؟
می‌بینم رگ‌های برآمده‌ی دستش را، می‌ترسم برایش، هیجان برایش خوب نیست و یک‌بار سکته‌ی ناقص را سر قضیه‌ی امیر اژ سر گذرانده بود.
دستم روی دستش‌ می‌نشیند و عصبی‌ نگاهم می‌کند.
نگاه از چشم‌هایش می‌گیرم و به تهام نگاه می‌کنم. برعکس چشم‌های بی‌فروغم نگاه او برق می‌زند.
- من نیومدم یهو تو زندگیت سبز شم، تا فکرت رو مال خودم کنم تهام... من فقط می‌خوام همه چی‌ درست بشه، اومدم تا حرف بزنیم.
تهام: چه عجب، بلاخره صدات رو شنیدیم!
صدای دخترک چشم آبی بلند می‌شود، لبخند ملیحی روی لب‌هایش جا خوش کرده است که دوستش دارم. زیبا می‌خندد:
- من قصد دخالت ندارم، ولی مگه چیزی بین شما باقی مونده که بخواین حلش کنین؟ تهام به عنوان پدر اون بچه حق نداره ببیندش؟
- تهام گفته بود... گفته بود که اون بچه‌ی اون نیست، تو خودت شنیدی مگه نه؟ پس الان... الان واسه چی، واسه چی... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,090
مدال‌ها
5
درمانده نگاهش می‌کنم تا همه چیز را بخاطر بیاورد، آن شب را که مرگ را با چشم‌هایم دیدم، آن شب لعنتی که اشک دیدگانم را تار کرده بود اما می‌دیدمش که با آن دخترک در اتاق من کز کرده بوند و من برای دومین بار در آن شب شکستم وقتی آن جمله‌ی مزخرف را تکرا‌ر کرد.
امیر نبود و بهروزخان باور کرده بود؟
بهروزخان: مراحل اداری همه چی طی شده، از دادگاه هم نامه دارم... مثل بچه‌ی آدم میای محضر تا همه چی ختم بخیر بشه!
تهام: عه؟ رو دل نکنی یه‌وقت، نامه‌ی چی دادگاه داری؟ من که به خود قاضی هم گفتم... من زنم رو دوست دارم، طلاقش نمیدم، اصلاً ما یه بچه داریم.
دست‌هایش را باز می‌کند و عصبی می‌خندد:
- مشکل چیه؟ پدر زنم چشم دیدن خوشبختی برادر زنش رو با دخترش نداره... .
به من نگاه می‌کند و با نیشخند ادامه می‌دهد:
- من حتی می‌تونم از دخترت شکایت کنم ولی نمی‌کنم، می‌دونی به جرم چی؟
بهروز خان بلند می‌شود، می‌ترسم از تکرار ان لحظه‌ها... .
داد می‌کشد و می‌خواهد سمتش حجوم ببرد که نمی‌گذارم، مقابلش دست‌هایم را باز می‌کنم، سخت است نگاه کردن به رگ برآمده‌ی پیشانی‌اش، به چشم‌های از خشم سرخ شده‌اش.
- تو رو خدا آروم باشین، همه دارن نگاه می‌کنند!
فکم را میان انگشت‌هایش می‌گیرد و می‌غرد:
- تو‌ چی‌ میگی این وسط ها؟ گمشو برو کنار!
تهام می‌خندد و کاش تمامش کند، کاش ادامه ندهد، کاش... .
تهام: بذار بیاد ببینم می‌خواد چی‌کار کنه؟ ناز شستش رو یه بار چشیدم، این سری هم همون‌جوری می‌خوای بزنی؟
کنارم می‌زند و سمتش حجوم می‌برد که صدای جیغ دخترک بلند می‌شود.
حالم دارد به هم می‌خورد، از این همه بدی... .
آستینش را با التماس می‌گیرم تا دستش را از روی یقه‌‌اش بردارد:
- آقا تو رو قرآن، جان طناز ولش کن... آقا... .
با دیدن مشتش جیغم بلند می‌شود و قبل از این‌که به خودم بیاید بینی‌ام‌ خفیف تیر می‌‌کشد و گوشه.ی سرم می‌سوزد.
صدای داد یک نفر، جیغ زنی کنار گوشم و بهروز خان عصبانی را که صدایش بلند است، کلافه چیزی را داد می‌زند... .
سرم سنگین است، باز چشم‌های آبی آن زن مقابل پلک‌هایم نقش می‌بندد که روی گونه‌ام می‌کوبد و جیغ می‌زند:
- پاشو... پاشو دختر، سرش خون میاد!
کنارش می‌زند، او هم داد می‌زند:
- برو یه ماشینی چیزی بیار ببریمش بیمارستان!
سرم را در آغوش گرفته است، روی گونه‌ام می‌کوبد:
- صدام رو می‌شنوی؟ باتوام یالا... حرف بزن... می‌شنوی؟
شالم را می‌کند و من بلاخره موفق می‌شوم سرم را از روی دستش بردارم، از سی*ن*ه‌اش فاصله بگیرم و به لبه‌ی میز تکیه بدهم. صدای جر و بحث دو نفر می‌آید.
چشم‌های خیسم مانع از دیدنش می‌شوند اما با قرار گرفتن شال گلوله شده کنار سرم صدایش را می‌شنوم:
- زنده‌ای؟
عاقبت می‌چکد، آن قطره‌ی داغ چشم‌هایم و از تاری نگاهم می‌کاهد و می‌بینمش، شال را روی زخم سرم فشار می‌دهد.
آن‌قدر نزدیک است که صدای آهسته‌ام را بشنود:
- زنده‌م.‌
قطره اشک‌ راه افتاده تا کنار گوشم را با نوک انگشت مهار می‌کند.
دو نفر مقابل بهروزخان ایستاده‌اند و چند نفر نگاه‌مان می‌کنند که بدم می‌آید.
تهام بلند می‌شود و جایش را آن دخترک می‌گیرد. سرگیجه دارم و حالت تهوع، معده‌ام هم می‌سوزد.
قسم خورده‌ام یک روز تمام تلخی‌هایی که چشیده‌ام را بالا بیاورم، آدم‌هایی که به زور آن تلخی‌ها را به حلقم ریخته‌اند را از زندگی‌ام، ذهنم، حافظه‌ام، خاطره‌ام و قلبم پاک کنم. دست نیهان عزیزم را بگیرم و با هم برویم به یک سرزمین خیلی دور، یک جایی که کسی کار به کارمان نداشته باشد، دریا را به دخترم نشان دهم، برایش یک تاج گل زیبا و خوشبو از گل‌های بنفشع و یاس درست کنم و اندازه‌ی هزار سال ببوسمش... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,090
مدال‌ها
5
***
با صدای قدم‌هایی سرم را از روی زانوهایم بلند می‌کنم، دریا قشنگ است، من هم قشنگم؟
- آبلا؟
صدایش تغیر کرده است، برخلاف آن وقت‌ها که صدای خروسکی‌اش اسباب خنده‌ام را فراهم می‌کرد حالا آن‌قدر صاف و گیراست که دلم می‌خواهد سال‌ها به «آبلا» گفتننش گوش بسپارم، بدجور روح و گوش‌هایم را می‌نوازد... .
لبخندی می‌زنم و با دلتنگی دل به چشم‌های خیسش می‌سپارم:
- جان آبلا؟
واژه‌ی مترادفش چیست؟ عدم حضور کسی؟ ندارد، دلتنگی را هرجور برعکس کنی، خودت را به زمین و زمان بدوزی مترادف ندارد، یک روز مبتلا خواهی شد و می‌فهمی که آن «دل» «تنگ» به چه معناست.
از آغوشش بیرون می‌آیم و لب می‌زنم:
- دلم برات تنگ شده بود.
اشک‌هایش را تخس پاک می‌کند و بینی‌اش را بالا می‌کشد.
می.خندم و ادامه می‌دهم:
- می‌بینم تو این چند وقت واسه خودت مردی شدی!
کوتاه می‌خندد و به دریا چشم می‌دوزد:
- سه سال گذشته، دیگه شونزده سالم نیست.
سرم را به شانه‌اش تکیه می‌دهم و عطر شیرینش را نفس می‌کشم:
- منم شونزده سالم نیست، هیجده سال و خوردیمه... مثل تو!
می‌خندم و ادامه می‌دهم:
- صداتم دیگه خروسکی نیست!
باز می‌خندد و موهایی که باد در صورتم می‌افشاند با عقب می‌زند:
- ولی موهات هنوزم طلاییه.
- خاله سوسن خوبه؟
صدایش را از کنارم می‌شنوم:
- خوبه، بهش نگفتم اومدی و دارم میام پیشت، دلش برات خیلی تنگ شده.
- دل منم براش تنگه.
نگاهش سنگین است، احساسش می‌کنم، تاب نگاهش را ندارم. انگشتم را روی شن‌های خیس ساحل می‌کشم.
فرهان: طنین... دلم می‌خواد بدونم دو سال پیش چی‌شد، نمی‌تونم حرف‌های بابا رو باور کنم.
لبم کج می‌شود و از گوشه‌ی چشم نگاهش می‌کنم، روی زبانم نمی‌چرخد بگویم
«حرف‌های دایی جانم را باور کن، طنین دروغ می‌گوید باور کن فرهان جان، طنین را هیچ‌ک.س باور ندارد.»
فرهان: یه چیزی بگو نا انصاف!
خورشید اخرین‌ نفس‌هایش را می‌کشد و هنوز برای پایین نرفتن از روی دریا تلاش می‌کند، رنگش از فرط تلاشش برای ماندن به کبودی می‌‌زند، خبری از پرتوهای طلایی و روشنش نیست، نارنجی شده است... .
- خودت چی فکر می‌کنی؟
تند می‌گوید:
- دردم همینه طنین، من راجب تو هیچ فکری نمی‌کنم طنین! حرف‌های بابا سنگین بود، خیلی... مامان تا یه ماه باهاش حرف نمی‌زد... .
حرفش را می‌برم، توضیح می‌داد؟ من فقط یک سوال پرسیده بودم و جوابش را می‌خواستم.
- تو چی فکر می‌کردی فرهان؟
حالا لب‌های او هم خشک شده است، لب‌های قشنگ صورتی‌ او هم حالا به درد افتاده بر جان من مبتلا شده است.
فرهان: باور نکردم.
با خورشید وداع می‌کنم و سرما را به جان می‌خرم، دست‌هایم را دور تنم می‌پیچم، فقط کمی احساس می‌کنم چشم‌هایم دارد سنگین می‌شود:
- وقتی خانم اون حرف‌ها رو زد، عمه گفت باور نمی‌کنه، گفت من رو می‌شناسه و یه عمر زیر دست خودش بزرگ شدم. بعدش می‌دونی چی‌گفت؟
با یاد آوری آن روزها دست‌هایم سرد می‌شود، آن روزها نمی‌گذشت، نمی‌رفت، ساعت‌ها حرکت نمی‌کند و حتی لحظه‌ها هم کند شده بود.
نفسی تازه می‌کنم:
- گفت بیاین از خودش بپرسیم، پرسید طنین تو اون غلط رو کردی؟ باز برگشت سمت اون‌ها و گفت اون کار رو می‌کرد که خودم به فلک می‌بستمش، می‌ترسوندم. بازم ازم پرسید.
سرم را به سی*ن*ه‌اش می‌چسباند:
- آخ چی‌ سرت آوردن که این‌جوری می‌لرزی!
- می‌گفت طنین رو می‌شناسم، اون این‌کار رو نکرده ولی بهم شک داشت.
لب می‌فشارم تا سد اشکم نشکند، چاقوی روی میز را نشانم داده بود و گفته بود طنین این‌ کار را نمی‌کند. فقط گفته بود و من چرا از برق آن تیزی میوه خوری وحشت کردم؟
- عمه‌ زریم بهم شک داشت، کسایی که من رو می‌شناسند هیچ‌وقت بهم شک نمی‌کنند و کسایی که بهم شک کنند هیچ‌وقت من رو نمی‌شناسند... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,090
مدال‌ها
5
****
آن قطعه را یادم می‌آید، ناخودآگاه... دست‌های در هم قفل شده‌ی‌شان من را مجاب می‌کند بخاطر بیاورمش.
دستم روی شیشه می‌نشیند و زیر لب آن قطعه را می‌خوانم:
- دلواپسم واسه تو... دلواپسم واسه تو عشق من برو... .
دارم دیوانه می‌شوم؟ نمی‌دانم، فقط احساس می‌کنم قلبم دارد از این حجم عظیم درد منفجر می‌شود.
- اما بخند، این لحظه‌های آخرو!
«می‌خوای بری از پیشم، دیگه عشق من... .»
انگار دست‌هایش بجای گردن او، دور گردن من سفت و سفت‌تر می‌شوند، دخترک چشم آبی زیبا، می‌بوسدش، زمزمه می‌کند، لوس می‌شود. عاقبت می‌میرم و من، و او هیچ‌وقت نمی‌فهمد که این طنین کوچک بی‌نوا، بی‌صدا ترانه‌ی تلخی را پشت شیشه‌ زمزمه می‌کرد، از دردی که از آنش نبود، از خستگی شانه‌ها، از درد بیست و یک استخوان خرد و خاکشیر شده، از گلویی که حجم بغض این‌چنین فشارش می‌داد... .
- بی‌همسفر، میری سفر... دلواپسم واسه تو!
«دلواپسم واسه تو عشق من برو،»
دست‌هایش شل می‌شوند، دستش را روی سی*ن*ه‌اش می‌گذارد، دورش که می‌کند لبخندی روی لب‌هایم می‌نشیند، آرام‌تر شده است.
دست‌های لرزانم از روی پرده سر می‌خورند و چه مرگم شده است؟ نگاهم که می‌کند لبخندم رفته‌رفته محو می‌شود، اثرات آن درد مرموز است یا که چه؟
نیشخند می‌زند، می‌سوزاندم، دلم را، سرم را، چشم‌هایم را و حتی قلبم را... .
پرده را رها می‌کنم و با دو سمت سرویس می‌دوم، دارند بالا می‌آیند تا رسوایم کنند... .
دیشب صدایش را شنیده بودم، نمی‌دانستم چه دردیست اما تا صدای «ماما» گفتنش در گوشم پیچید چشم‌هایم تر شد، سست شدم، زیر پایم خالی شد و نتوانستم جانم را نثارش کنم. طناز گفته بود بهانه‌ام را می‌گیرد، نگفتم من هم ز دوری‌اش هرشب، هر دقیقه، هر ثانیه و هر لحظه قلبم مچاله می‌شود از ندیدنش، از نبوسیدن و در آغوش نگرفتنش، تنها گفتم مراقبش باشد و شب‌ها برایش شعر بخواند، چیزی شبیه یک لالایی... .
نامهربانم نگاهم نمی‌کند، می‌گریزد و نگاهش را هرجایی جز چشم‌هایم می‌چرخواند.
امروز دایی به دیدنم آمد، همراه خاله سوسن و فرهان و من فقط توانستم نگاه‌شان کنم و با محبت و دلتنگی برای‌شان لبخند بزنم. برایم آن نرمش رفتار آن «او» بسیار عجیب بود، سکوتش را دوست داشتم و حتی آن اخم‌هایش را ترجیح می‌دادم، داد زدن‌هایش را... .
قهوه را روی عسلی می‌گذارم و نگاهش می‌کنم، من هیچ‌وقت به شباهت‌های آقاجان و امیر دقت نکرده بودم، هیچ‌وقت در طول عمر شانزده سالم آن خال ریز کنار چشم‌شان را صرفا جز بر شباهت «دایی» و «خواهر زاده» تلقی نکرده بودم. از کجا می‌فهمیدم پدر و پسرند؟
- چی می‌خوای؟
بلاخره لب گشوده بود، به خودم جرعت می‌دهم و می‌پرسم:
- چیزی شده؟ به‌ نظر یکم گرفته میاین.
لبش به نشانه‌ی تمسخر کج می‌شود:
- می‌خوای بگی خیلی من رو می‌شناسی؟
سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم:
- نه! راستش احساس کردم یکم گرفته‌این، ظهر هم جز چند لقمه غذا نخوردین... هیچی هم نمیگین واسه همین... .
پاهایم درد می‌کنند، دلم می‌خواهد هرچه زودتر سر بر بالش بگذارم و بخوابم.
دکمه‌ی بالای پیراهنش را باز می‌کند و نگاهی به فنجان قهوه می‌اندازد.
کوتاه لب می‌زنم:
- معذرت می‌خوام اگه دخالت کردم، با اجازه.
راه خروج را در پیش می‌گیرم که صدایم می‌زند، سمتش برمی‌گردم که به کاناپه‌ی مقابلش اشاره می‌کن:
- بشین!
مکثم را که می‌بیند بلندتر تکرار می‌کند:
- کری مگه؟ میگم بگیر بشین!
مز‌ی دهانم گس است، موهایم را پشت گوش می‌زنم و با چشم‌هایی خسته نگاهش می‌کنم، حسابی خوابم می‌آید.
بهروزخان: این پسره رو که دیدی، نه توافقی راضی به طلاق میشه و نه جلسه‌ی دادگاه رو‌ میاد... پاش رو هم کرده تو یه کفش الا و بلا تا حضانت بچه رو بهش ندی... .
حرفش را می‌برم و سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم:
- نمیدم، بخدا بچم رو بهش نمیدم، بدم اون دختره بزرگش کنه؟ شما بهم قول دادین!
عصبی می‌خندد:
- چه قولی دادم که خودم یادم نمیاد؟ خودت رو زدی به نفهمی که چی؟ هان؟ می‌دونی که بلاخره اون بچه‌ش رو ازت می‌گیره، به بهونه‌ی بچه می‌خوای طلاقت رو‌به تعویق بندازی هم هیچی عایدت نمیشه احمق! تهام برنمی‌گرده... .
- برام مهم نیست شما راجبم چی فکر می‌کنین چون شما اصلاً بهم فکر نمی‌کنین، من فقط نمی‌خوام نیهان مثل من بشه... مگه من این‌جوری نبودم؟ شما هم مامان من رو دوست نداشتین، مثل تهام که من رو دوست نداره.
صدای لرزانم را نمی‌بیند، عصبی می‌گوید و با یک صدای بلند:
- خودت و اون بچه رو با هم مقایسه نکن! تهام اون رو می‌خواد، کور نیستی می‌بینی که چه‌قدر پاش وایساده!
تلخ می‌خندم، اشکم می‌چکد. قلبم می‌سوزد. خدایا می‌شود من را بغل کنی؟ این‌جا آدم‌ها اذیتم می‌کنند.
- و شما من رو نمی‌خواستین، درسته؟ بابای نیهان اون رو می‌خواد ولی بابای من... شما من رو نمی‌خواستین؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,090
مدال‌ها
5
پاسخی نمی‌دهد، بلند می‌شوم. دست و پایم می لرزند، و صدایم، و تمام سلول‌هایم.
گردنم کج می‌شود:
- همیشه وقتی بچه بودم از خودم می‌پرسیدم چرا بابام دوستم نداره؟ چرا منم مثل طناز و امیر مامان ندارم؟ من فقط خودم بودم آقا... فقط یه سوال می‌پرسم خواهش می‌کنم جواب بدین.
قدمی عقب می‌روم، معده‌ام می‌سوزد، تهوع امانم را بریده است.
- چرا... چرا از من بدتون میاد؟ بخاطر... بخاطر مادرم؟ مگه من، مگه من چی‌کار کردم؟
چشم‌هایش سرخ است؟ نکند باز سرش درد بگیرد، باز میگرنش عود کند، من باعثش هستم؟ خدا لعنتت کند طنین، خدا تو را زودتر بکشد. پیشمان می‌شوم، پشیمانم. بغضم می‌شکند، سرم را تکان می‌دهم و سفت دهانم را می‌چسبم:
- ببخشین... ببخشید من... من نمی‌خواستم ناراحت بشین... بخدا من... .
صدایش درد دارد یا من توهم زده‌ام؟
سیبک گلویش بالا و پایین می‌شود:
- من هیچ‌وقت ازت بدم نمی‌اومد طنین.
دردم طاقت فرساست، چهره‌ام در هم می‌رود و قدمی به عقب برمی‌دارم:
- معذرت می‌خوام اگه ناراحت‌تون کردم.
می.روم قبل از رسوا شدنم، آن مایع تلخ گس دو بار تا گلویم می‌آیند و‌ می‌رود.
در اتاق را که می‌بندم پاهایم سست می‌شود، طاقتم طاق می‌شود و‌ پشت در سر می‌خورم.
دلم می‌خواهد حرف بزنم، حرف‌ها را بالا بیاورم، تمام آن‌هایی که گفتن‌شان سال‌هاست بر دلم مانده و هیچ‌کش تهوعم را از سنگینی آن‌ها نمی‌بیند.
صدای قدم‌هایی که می‌آید مجاب به بلند شدنم می‌کنند.
چشم‌هایم هنوز می‌سوزند و سرگیجه و تهوع دارم. موهایم را داخل شال هول می‌دهم و به محض برخورد انگشتم روی صورتم به داغی بیش از حدم پی می‌برم.
دست در جیب می‌بینمش، باز آن نیشخند لعنتی کنج لب‌هایش است، انگار که می‌خواهد بفهماند پیروز این بازی اوست.
از همان فاصله بلند می‌گوید:
- می‌بینم دیدار پدر دختری داشتین!
قبل از این‌که دستم روی دستگیره‌ی اتاقم بنشیند بازویم را اسیر می‌کند و ابرو بالا می‌اندازد:
- کجا با این عجله؟ من تازه اومدم.
با دست سعی می‌کنم پنجه‌اش را از دور‌ بازویم بردارم:
- حالم خوب نیست، لطفا... لطفا برو عقب!
نگاهش ذوبم می‌کند، به چشم‌هایم آنچنانی نگاه می‌کند، گریه‌ام می‌گیرد که تلخ و با شتاب دستش را برمی‌دارد و با اخم نگاهم می‌کند.
تهام: آبغوره گیری‌هات رو بذار بغل بابا جونت، الا مثل بچه آدم حرف می‌زنی!
بی‌حال کارت را روی در می‌کشم و داخل می‌شوم که می‌غرد:
- کجا؟ کری مگه؟
تا دستش روی بازویم می‌نشیند بغضم می‌ترکد و با جیغ سمتش برمی‌گردم، دست‌هایم را روی سی*ن*ه‌اش می‌کوبم:
- ولم کن تهام ولم کن! چرا دست از سرم... دست از سرم برنمی‌دارین؟ بذارین به درد خودم بمیرم... ببین... ببین دارم دق می‌کنم تو رو قرآن ولم کن!
دستش را اخم روی سی*ن*ه‌ام می‌کوبد و داخل هولم می‌دهد:
- گمشو تو بابا! صدات رو واسه من بالا می‌بری احمق؟! بزنم شل و پلت کنم؟
سرفه‌ام می‌گیرد، صحنه‌ی رقت انگیزی‌ست، زیادی رقت انگیز شده‌ام... دستم را به دیوار می.گیرم و به سختی خودم را به سرویس می‌رسانم... سرم گیج می‌رود، عق‌ می‌زنم و باز همان مایع رنگ دار لعنتی است، باز عقی دیگر و باز خون، باز طنین رنگ پریده‌ی داخل آینه را می‌بینم، با چشم‌هایی گود افتاده، با چشم‌هایی سرخ، با لب‌هایی خشک... .
سرم گیج می‌رود. صدای ضربه‌هایی که به در می‌خورد را می‌شنوم، صدای «او» را هم که با صدای تهام ادغام است. یکی با داد اسمم را صدا می‌زند و آن دیگری چه؟
من فقط صدای «پدرم» را می‌شنوم.
در را که می‌گشایم می‌بینم چهره‌ی مات شده‌اش را که زوم صورتم است.
ضعف دارم، آستین را روی دهانم می‌کشم و با رنگ‌دار شدنش می‌فهمم دلیل بهت‌شان را... .
- من خوبم، لطفا از این‌جا برین، یکم... خسته‌م.
سرم گیج می‌رود، درد دارم. قبل از تمام شدن حرفم دست‌هایی دور کمرم می‌پیچند و مانع از چنگ زدنم روی دیوار سفید.
روی مبل می‌نشاندم و به چشم‌هایم زل می‌زند:
- طنین... طنین من رو نگاه!
به گونه‌ام می‌کوبد و محکم‌تر لب می‌زند:
- به من نگاه کن!
نگاهم را از تهامی که با اخم دست به سی*ن*ه به دیوار تکیه داده است می‌گیرم و به چشم‌های شیرینش نگاه می‌کنم، عسل است، انگار که پرتوهای خورشید را می‌بینم.
بهروزخان: خوبی؟
- خوبم.
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,090
مدال‌ها
5
«می‌خوای بری از پیشم دیگه عشق من؛
بی‌همسفر
میری سفر؛ دلواپسم واسه تو... .
دلواپسم واسه تو عشق من برو
تنها برو،
اما بخند، این لحظه‌های آخرو... .»
با گریه سمت دوربین حجوم می‌آورد، دارم دق می‌کنم از دوری‌اش، می‌میرم برای «ماما» گفتن‌هایش که جدیدا بجای آن «دده» گفتن‌ها خطابم می‌کند.
صفحه‌ی گوشی‌ام را می‌بوسم و به سختی لبخند می‌زنم:
- فدات بشم من، چه خوشگل شدی!
پشت دستم را روی گونه‌ام می‌کشم و با نفسی تنگ شده لب می‌زنم:
- واسه مامان یه بوس بفرست نیهان.
طناز به سختی جلویش را می‌گیرد تا به سمت دوربین حجو نیاورد.
اشک به چشم‌هایم نیش می‌زند:
- نیهان بخند... بخند‌ دخترم؟
دستم روی دهانم می‌نشیند:
- عزیزم!
اتصال ضعیف است، صدا‌های‌شان را درست نمی‌شنوم اما لبخند پرمهر امیر را می‌بینم:
- بسه آبغوره‌ گیری... رو جمع کنین، خیر سرت رفتی.... اون‌وقت با گریه دل این بچه... یز می‌کنی؟
طناز کنارش می‌زند و با خنده روی گونه‌اش بوسه‌ای می‌کارد، رو به دخترکم می‌گوید:
- دختره‌ی لوس! چشمک بزن واسه مامان طنین نیهان... سرش اوف شده، بوسش نمی‌کنی؟
ناخودآگاه دستم روی پانسمان می‌نشیند، دردش را از یاد برده‌ام اما در عوض آن درد، دیوانه می‌شوم، از فرط صدای غمگین دختری که با سوز می‌خواند، انگار که در مغزم است. صدایش را از دور می‌شنوم، لابه‌لای خاطرات کهنه و تل‌انبار شده‌ام. آن ترانه‌ی غمگین را زمزمه می‌کند.
با شنیدن صدای دو مرد تلخ زندگی‌ام به هر جان کندنی اتصال را قطع می‌کنم و با دستمال به جان چشم‌هایم می‌افتم، می‌سوزند؟ به درک!
قامت دایی فهد را کنارش تشخیص می‌دهم، ابروهای در هم قفل شده‌اش آن روز را برایم بخاطر می‌آورند، آن روز کذایی را... .
بهروزخان اشاره‌ می‌کند بنشینم و زیر لب به زور می‌غرد:
- حتی الان که مثل یه جنازه‌ای ولکن این عادتت نمیشی؟ بشین.
دایی‌ام مداخله ی‌کند:
- احترام حالیشه، حرمت حالیشه!
بهروزخان پوزخندش را به رخ می‌کشد، راستش زبانم نمی‌چرخد بگویم عزیزم، همه‌ی ما لبخندهایت را دیده‌ایم، برای‌مان کمی بخند... .
بهروز: تیکه می‌ندازی؟
تهام بدون توجه به ان‌ها خودش را به من می‌رساند، گیج و غیر ارادی دستم را از دستش بیرون می‌کشم... قلبم محکم می‌کوبد و من، من تاب نگاه به چشم‌هایش را ندارم!
تند از آن تیله‌های روشن چشم می‌گیرم ، عصبی باز دستم را می‌گیرد و آهسته می‌غرد:
- یه بار دیگه واسم از این اداها بیای همچین بزنمت اسمت یادت بره!
آنژیوکت را از دستم درمی‌آورد و با ابرو اشاره‌ای به پنبه‌‌ی روی زگم می‌کند:
- نگهش دار.
صدای عصبی دایی را می‌شنوم:
- داری چه غلطی می‌کنی؟
اما او خونسرد است، درست هم‌چون تهامی که سرم خالی را در کیسه‌ی تیره رنگی می‌اندازد و و حینی که گره می‌زند حق به جانب و سرتق سمت دایی‌‌ام براق می‌شود:
- به توچه آخه؟ با زنم بخوام حال و احوالی کنم باید به تو جواب پس بدم؟ طنین هنوز زنمه... پس الان غلط می‌کنه هرکی واسم خط و نشون بکشه!
احترام سرش نمی‌شود که، بزرگ‌تر و کوچک‌تری را رسماً زیر پا گذاشته است، دستم مشت می‌شود و صدایم انگار از ته چاه بیرون می‌آید، به دکمه‌ی باز بالای پیراهن سفیدش نگاه می‌کنم و می‌گویم:
- لطفاً مراقب حرف زدنت باش!
سمتم که براق می‌شود می‌بینم برقی که از عسل چشم‌هایش می‌گذرد، من بیش از هرکسی عصبی بودنش را دیده‌ام، تجربه‌هایم پر‌ از درد است، می‌ترسم و او می‌غرد:
- طنین خفه شو وگرنه می‌زنم تو دهنت!
سری به حالت تاسف تکان می‌دهد که بغضم را پررنگ‌تر می‌کند:
- نفهمی آخه... همینی که الان داری این‌جوری طرفش رو می‌گیری یادته چه چکی‌ خوابوند تو‌ گوشت؟
لب‌هایم جمع می‌شوند:
- مگه فقط اون زد؟ تو هم زدی... .
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,090
مدال‌ها
5
تهام: کج بری باز می‌زنم!
پالتویی که رویم افتاده استرا با انگشت بالاتر می‌زنم و سرم را سمت پشتی کاناپه‌ای که رویش تکیه داده‌ام برمی‌گردانم:
- من کج نرفتم.
صدای بلندش باعث فشار پلک‌هایم می‌شود:
- من با چشم‌های خود وقتی تو حلق پسر عمه‌‌ی پفیوزت بودی دیدمت، د دیدم داشتین چه غلطی می‌کردین!
اشک به چشم‌هایم نیش می‌زند و فشار دستم روی پالتویش کم می‌شود، از زور اشک نمی‌بینمش، اما صدای دادی که آقا می‌زند چهار ستون بدنم را می‌لرزاند، حق هم دارد... بد بیخ امیرحسین عزیزش، تنها پسرش بسته‌اند، تهام فحشش می‌دهد و می‌دانم این پدر طاقت ندارد، تهام اما بلند و بی‌پروا متمسخر می‌خندد:
- بی‌خیال بهروز، بی‌خیال... تیریپ باباهای خوب رو برداشتی که چی؟ مچ دوتا بچه‌ت رو گرفتم، همه هم دیدن، فحش میدی؟
گوشی‌ را در دستم می‌فشارم، صدایش قطع نمی‌شود، صدای آن زن لعنتی دارد دیوانه‌ام می‌‌کند، چشم‌هایش اما آشناست، رنگ خوبی هم دارد... .
عزیزترین به جان تهامم افتاده است، یقه‌ی پیراهن سفید نازنینش را بدجور در مشت‌گرفته است، چروک می‌شود؟
دندان می‌فشارد و از لای دندان‌های به هم چفت شده‌اش، با صورت سرخ از کبودی می‌غرد:
- ببند دهنت رو، د ببند تا نکشتمت!
دایی‌ فهد می‌خواهد جدای‌شان کند، او هم داد می‌زند، فضای این سوییت پنجاه متری بدجور خفه کننده‌ است، دیگر حالم به هم می‌خورد، از آدم‌ها، از تهام، حتی از عزیزترینم... .
«وقتی تو حلق پسر عمه‌‌ی پفیوزت بودی دیدمت» گلویم می‌سوزد، کاش می‌شد تمام بدبختی‌هایم را همراه پک سیگاری دود‌ کنم، صداها در سرم قطع نمی‌شوند، صدای گوشی‌ام میان داد و فریادهایی دایی و بهروزخان ضعیف به گوشم می‌رسد... .
بلند می‌شوم، با تنی لرزان، چشم‌هایی خیس و قلبی پر از خراش‌های ریز و درشتی که فقط می‌سوزانند.
پشت می‌کنم به تهامی که دستش را بند کراوات مرد نازنینم کرده است، حتی به آن نازنین نامهربان هم، به دایی فهدی که امیدم را به باد داده بود... .
گوشی هنوز در دستم می لرزد، امیر است؟ خب باشد، مگر میان آن همه فشار رهایم نکرده بود؟
تنهایم گذاشته بود، او هم، من «تن‌ها» نبودم، من یک طنین خسته و «تنها» بودم که دلش می‌خواست زندگی کند... .
«بدو طنین... فقط بدو... .»
«می‌خوای بری... .»
«کج بری باز می‌زنم» قبل از بلند شدن آن صدای کذایی با تمام توانم جیغ می‌کشم، «من کج نرفتم» نمی‌خواهم بشنومش، گوش‌هایم از آن ترانه‌ی غمگین خسته شده است... .
«بی همسفر، میری سفر.»
روی شن‌ها دو زانو فرود‌ می‌آیم، گوش‌هایم را می‌گیرم.
«خواهش می‌کنم ساکت شو، بس کن!»
اشک‌هایم نیش می‌شوند بر گونه‌هایم، خبری از خورشید دم غروب نیست، خبری نیست ولی منتظرم، که بیاید، بر من بتابد، با پرتواش گرمم کند و حالی‌ام کند پاییز نیست، زمستان تمام شده است و کمی باید بخندم.
«دلواپسم واسه تو...دلواپسم واسه تو عشق من برو.»
ماسه‌ها را در مشتم می‌فشارم، انگشت‌های بی‌چاره‌ی یخ‌زده‌ام، دل بی‌چاره‌ام؛
به سی*ن*ه‌ام می‌کوبم، محکم محکم، یک‌بار کافی نیست، دارم خفه می‌شوم خدا، می‌بینی؟
قربانت بشوم، این دلتنگی چه دردیست که به جان انسانت انداخته‌ای؟ دلتنگی را خلق کردی، پس عزرائیل این وسط چه‌ کاره است؟
نمی‌دانم چه‌قدر می‌گذرد اما چشم‌هایم از سوز گریه باز نمی‌شوند، سی*ن*ه‌ام تیر می‌کشد و باز آن درد لعنتی سراغم آمده است.
دستی روی شانه‌ام می‌نشیند، انگار که جریان برق به جانم وصل کنند می‌لرزم، می‌ترسم، خودم را به عقب می‌کشم که دستش دور‌ آن بازویم می‌نشیند.
- طنین!
اشک دیدم را تار می‌کند، دیوانه شده‌ام.
قلبم می‌گیرد، نمی‌گویم دیوانه جان، من را صدا نکن... دیوانه می‌شوم. دستم را از دستش بیرون می‌کشم اما باز پشت دیدگان اشکی می‌بینمش، تقلا می‌کنم که محکم‌تر می‌گیردم:
- طنین با توام... من رو ببین!
- ولم کن، من میرم بخدا می‌رم یه... یه روز،از دست همه‌تون راحت میشم... دست بچم رو می‌گیرم باهم... یه جای دور... .
چانه‌ام را می‌گیرد و سمت خودش برمی‌گرداند، چهره‌ام از درد در هم می‌رود و او محکم‌تر لب می‌زند:
- من رو نگاه کن میگم، با توام!
تقلا می‌کنم رهایم کند:
- بهم تهمت زدی گفتی... گفتی بچه مال تو نیست، من چه‌قدر بدبختم تهام... چه‌قدر..‌‌‌. .
محم‌تر می‌گیردم و داد می‌زند:
- لامصب میگم من رو نگاه!
مات چشم‌هایش می‌شوم، تنها نقطه‌ی روشن پیش چشمم که در کنار آن غروب تیره‌‌ی روز سرد پاییزی برق‌شان چشمم را می‌زند... .
تهام: با من میای، خب؟
عقب می‌کشم، مگر غیر از این است که به به نبودن‌هایش عادت کرده‌ام؟ بیمار می‌شوم، با بودنش، با بدعادت کردنش،دستم را از دستش بیرون می‌شکم، غروب خفه‌ای است.
صدای خش‌دارم را به رخش می‌کشم:
- با تو نمیام.
تهام: پاشو طنین.
پیش پایم بلند می‌شود، با کفش کنار پایم می‌کوبد، آرام‌تر شده‌ام، دیگر گریه نمی‌کنم. نگاهم را از شن‌های خیسی که صدف‌های شکسته و ترک برداشته میان‌شان فراوان است می‌گیرم دستش را سمتم گرفته است، دستش... دستش؟
تهام: پاشو، بابای خوش غیرتت بد نگاه می‌کنه... .
سر می‌چرخوانم، نمی‌بینمش و فقط صدای موج‌های دریا را می‌شنوم که صدای بلندش نگاهم را از آبی بی‌کران مقابلم می‌کند:
- د پاشو!
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,090
مدال‌ها
5
آقا می‌رسد، تلخی می‌کند تلخی‌هایش را هم‌دوست دارم، شیرین است، راستش آن‌قدر که گاهی دلم را می‌زنند، دلم را می‌سوزانند، کبابش می‌کنند، بریان!
از آن غروب‌های سرد و دلگیر که دلت ناخودآگاه می‌گیرد، یک هو به سرت می‌زند غروب کنی، بروی و تا فرداها، شاید هم پس فرداها، روزها، هفته.ها... اگر کسی هم دلتنگت نشد هیچ‌وقت باز نگردی... اما من دلم برای تک‌تک آدم‌های اطرافم تنگ می‌شود، حتی او... ‌.
***
ایدای خوب نازنینم!
مدت‌هاست برایت چیزی ننوشته‌ام، زندگی مجال نمی‌دهد، غم نان!
با وجود این خودت بهتر می‌دانی نفسی که می‌کشم تو هستی، خونی که در رگ‌هایم می‌دود و حرارتی که نمی‌گذارد یخ کنم
امروز بیشتر از دیروز دوستت می‌دارم و فردا بیشتر از امروز و این ضعف من نیست، قدرت توست!
***
- دور جفت‌تون بگردم، فدای خنده‌هاش بشم، کُپ بچگی‌های خودته!
بدون این‌که از آغوشش جدا شوم گونه‌ی سرخ و سفیدش را می‌بوسم و عطر شیرینش را نفس می‌کشم، بو می‌کشم و چشم‌هایم بسته می‌شود، مادرم هم ان‌قدر خوشبو بود؟ مادر است دیگر.
باز دست می‌کشد روی سرم، من هیچ‌گاه از نوازش این دست‌های مهربان روی سرم سیر نمی‌شوم، لحنش از محبت سیرابم می‌کند:
- هنوز باوزم نمیشه، باورم نمیشه دختر کوچولم الان تو بغلمه... .
دستش میان موهایم می‌چرخد و من قصد بلند کردن سرم از روی پایش را ندارم، حق هم دارم و روی معترض شدند به اشک‌هایش را هم:
- من فدات بشم آخه، الان گریه‌ت برای چیه؟ گریه نکن، ببین...
می‌خندم و سرم را از سی*ن*ه‌اش برمی‌دارم، موهایم را از صورتم کنار می‌زند و با خنده مقابل چشم‌های محزونش ادامه می‌دهم:
- ببین الان این‌جام، پیش شما، پیش داداش فرهان، دیدی که بهروزخان خودش آوردم... بابا یکم برام بخند خب!
می‌خندد و فرو رفتگی کنار چشم‌هایش یادآور روزهای خوب من است.
خاله سوسن: کاش همیشه کنار خودمون بودی، کاش هیچ‌وقت نمی ذاشتم بری طنین... کاش... .
نمی‌خواهم ادامه دهد، من این بح را دوست ندارم!
عقب می‌کشم و حین بلند شدن از روی کاناپه‌ی اسپرت می‌پرسم:
- هنوز خونه‌تون از اون باقلواهای خوشمزه پیدا میشه؟
می‌فهمد قصدم ا این سوال چیست، این ژن مرا از بر است. شلوار راسته‌ی سفید و بلوز ساده‌ی خانگی حسابی بر تنس نشسته است و موهای باز فندقی رنگ بلندش دلبری می‌کنند، ناشیانه دست زیر پلک‌هایش می‌کشد.
خاله سوسن: تا فرهان ور دلمه باقلوا جز ضروریات این خونه‌ست، الان مام.
نمی‌گذارمش و زودتر از او بلند می‌شوم تا هم آبی به دست و رویم بزنم و هم کمی روی خودم مسلط باشم، افکار مشوش و پریشان لحظه‌ای رهایم نمی‌کردند، من به پایان این قصه حس خوبی نداشتم، قصه‌ی من قصه‌ی زیبایی نبود... .
مقابلش می‌نشینم، خورشید دم غروب از پشت شیشه‌ی پنجره خودنمایی می‌کند و صدای موسیق ملایمی که خاله پل کرده است چ.ن جریان سرد و خنکی میان رگ‌هایم می‌پیچد و لبخندم را عمق می‌بخشد، با صدای بلندش پرده را رها می‌کنم و سمتش برمی‌گردم.
خاله سوسن: حواست کجاست عزیزم؟ بیا چایی.
برخورد پاهایم روی پارکت‌های سرد و خنک باعث جمع شدن انگشت‌های پایم می‌شود:
- ببخشید، یکم حواسم پرت شد.
می.خندد و به فنجان چای مقابلم اشاره‌ می‌کند:
- چاییت سرد نشه دخترم.
قدردان نگاهش می‌کنم، اگر برویم چند وت دیگر ممکن ست ببینمش؟ اصلاً مشخص نیست، من حتی تکلیفم با خودم و زندگی‌ام هم مشخص نیست اما دلم می‌خواهد تکلیف دیدار بعدی‌مان مشخص باشد، مطمئن باشم که حداقل باز هم می‌بینمش، دلم می‌خواهد نیهان را یک‌بار در آغوشش ببینم و او هم... .
خاله سوسن: طنین!
گیج نگاه از چای خوشرنگ مقابلم می‌گیرم و نگاهش می‌کنم، لب می‌فشارد و با قرار دادن تکه کیکی در پیشدستی آن را به دستم می‌دهد:
- حواست این‌جا نیست، حواست نیست، زیاد بهش فکر نکن عزیزم، زیاد فکر کردن به چیزی حالت رو بد می‌کنه... .
چای سرد شده را مزه می.کنم:
- حواسم همین‌جاست خاله.
خاله سوسن: دلت کجاست؟
به قد بودنش می‌خندم و پر مهر نگاهش می‌کنم:
- من این‌جام قربونت بشم آخه، ببین... این دل، فقط واسه شماها می‌زنه... واسه عزیزام، واسه دخترم، نیهان کوچولوم، واسه خاله سوسن عزیزم، واسه خواهرم ، دوستام، واسه فرهان، واسه دایی، واسه امیر واسه‌ی بهروزخان واسه‌ی... .
لب می‌فشارد و با نگاهی پر حرفم را می‌برد:
- حتی واسه تهام؟
لالم می‌کند، دستی که سمت چپ سی*ن*ه‌ام را نشان می‌داد روی پیراهن سفیدم مشت می‌شود، پیراهن مچاله شده را کاری ندارم، دلم هم مچاله شده است؟
- خاله؟
خاله سوسن: دلت سرکشه؟
گردن کج می‌کنم که باز نظم موهای کوتاهم به هم می‌خورد، می‌ریزند روی سر و صورتم، روی گردنم و چشم‌های خیسم را هم می‌پوشانند.
می‌خندم:
- خاله جون داشتیم آخه؟ این حرف‌ها چیه می‌زنی؟
موهایم را کنار می‌زنم و باز می‌خندم:
- من اهل این قصه‌ها نیستم، هیچی هم نمی‌خوام، دلم هم هیچی نمی‌خواد جز دیدن خنده‌‌های نیهان، اینی که دارین بهش این حرف رو می‌زنین طناز نیست... طنینه، طنین سرکش نیست، دلش هم همین‌طور، من فقط دنبال اذیت نشدنم.
لب می‌فشارم و رو برمی‌گردانم، نفسم سنگین شده است و نگاهم به انگشت‌های لرزانم، مشت‌شان می‌کنم،
خال سوسن: حرف‌هایی که می‌زنی رو باور کنم یا نم چشم‌هات رو دخترم؟ این‌جوری بدتر داری اذست میشی... .
سرم را تکان می‌د‌دهم، برمی‌گردم و لبخندی به چهره‌اش می‌پاشم، لب‌های لرزانم را به سختی از هم می‌‌گشایم:
- برم یه چای دیگه بریزم؟ این سرد شده .
شاید فرار راه خوبی باشد، از آدم‌ها، از افکار شاید هم از حقیقت‌ها، چاره‌ی دیگری هم ندارم، طاقت مقابله هم و نه ظرفیتش را... .
اما نه، خسته شده‌ام، دیگر نای فرارکردن هم ندارم، می‌ایستم، سیلی حقیقت درد دارد، سیلی‌هایی که آن آدم‌ها هم در صورتم می‌کوبانند، ضریه‌های افکار هم همین‌طور.... دیگر احساس درد می‌کنم.
اشک می‌جوشد ته نگاهم، چشم می‌چرخوانم، زودتر از آن چسزی که فکرش را بکنم لرزش صدایم رسوایم می‌کند:
- سرکشه، حرف حالیش نیست، دلم رو میگم... هی میگم ببینش، اذیتت می‌کنه، حرف‌هاش هنوزم زور داره... دلش با تو نیست آخه، به قول خودش احمق!
انحنای لبم با چشمه‌ی داغ نگاهم دو نقطه‌ی مقابل هم‌اند، نقیض یک ‌دیگرند و این به نظرم می‌تواند مضحک‌ترین لبخند دنیا باشد.
- حرف حالیش نیست خب، باز دوستش داره…
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,090
مدال‌ها
5
برایش تکه‌ای کیک می‌برم، خانه همان خانه است و دیوارهای سفیدش را هنوز هم قاب عکس‌های فرهان و خاله سوسن پر کرده است، در بعضی عکس‌ها هم می‌توان چهره‌ی شرقی دایی فهد را احساس کرد که با خنده‌هایی از ته دل به دوربین نگاه می‌کند، البته عجیب هم نیست چرا که خوشبخت است.
آقا لطف کرده است و حین رفتن به قراری که با مدیر عامل شرکت مورد نظر داشت اجازه داد امروز را کنار این زن نازنین بگذرانم، حکم مادری دارد، شیره‌ی جانش را نوشیده‌ام، نه یک بار، نه دو بار و سه بار بلکه هفت ماه را در آغوشش به صبح رسانده‌‌ام، همان‌طور که مادر فرهان است، همان‌طور که سیمین خانم مادر طماز است، خاله سوسن جان هم مادر است و من دختر او؛
***
یک هفته از آخرین‌باری که به سی*ن*ه‌ام فشردمش می‌گذرد، هفته‌ای که نمی‌گذرد، روزهایی که کش می‌آیند، ساعت‌هایی که عجیب قصد دیوانه کردنم را دارند و لحظه‌هایی که برایم حس خفگی می‌آوردند، صد و شصت و هفت ساعت است که ندیدمش، و حتی از ده هزار دقیقه بیشتر... .
- غذات رو بخور!
چشم‌های بی‌فروغم را به نگاه تیره‌اش می‌دوزم:
- ممنون، سیر کردم.
دستمال سرخ مخمل را گوشه‌ی لبش می‌کشد و به صندلی تاج‌دار و مخلمل تکیه می‌زند، حواسم است که موهای سیاه کنار شقیقه‌اش رنگ باخته‌اند، اما هنوز هم همان بهروز خان است، با همان ریش های کوتاه و چشم‌های عسلی جدی و با ابهت، نه پیر شده است و نه ذره‌ای از اقتدارش کم. چنگال را در بشقابش رها می‌کند، فضای سنگین و تجملاتی رستوران خیلی به مذاقم خوش نمی‌آید، لوسترهای مجلل و پر زرق و برق عمارت سیمین خانم را که برایم پر از حس خفگی‌ است یادآور می‌شود، و من حس خفه شدن دارم.
نگاه می‌چرخانم و عاقبت چشم در چشم او، دستم روی هودی بلند و گشادم مشت می‌شود:
- نگاهت من رو می‌ترسونه!
از چشم‌های تیز و نافذش، قبل از این‌که سوز نگاهش ذوبم کنند چشم می‌گیرم:
- من آدم خطرناکی نیستم.
بهروزخان: این حجم از دوست داشتن آدم رو خطرناک می‌کنه.
موهایم را با انگشت به پشت گوش هدایت می‌کنم، لبخندی به صورتش می‌پاشم که ابروهایش به هم نزدیک‌تر می‌شوند درست برعکس خط لب‌هایم عمیق‌‌تر می‌شود:
- چه خطری می‌تونم برای شما داشته باشم؟ من تو زندگیم بیشتر از ارامش نخواستم.
نگاه عصبی‌اش را به چشم‌هایم می‌دوزد، دست‌های مشت شده‌ای که دستمال خوشرنگ را مچاله می‌کنند را می‌شناسم، با حرص انجام می‌دهد.
بهروزخان: آرامش؟ تعریف تو از آرامش چیه؟ الان در آرامشی؟ همه تن و بدن لرزونت رو هربار که اسم این پسره میاد می‌بینند، این اسمش آرامش نیست!
بحث خوبی را شروع نکرده است، بحثی که با حضور نام «او» شروع شود، پایانش به چیز خوبی منتهی نمی‌شود، با آمدن نامش هربار همچون نوشیدن شکلات تلخ و داغ، انتهایش تلخی را احساس می‌کنم اما رها کردنش باز هم برایم دشوار است، خوب می‌دانم به داغی و لذت حاصل از عطر خوشش بد عادت کرده‌ام.
- تعریف هرکس از هر چیزی متفاوته، چون احساسات همه مثل هم نیستند، اوج ارامش برای من وقتیه که نیهان رو بغلم می‌گیرم، با همه ترس و استرشایی که شما می‌گین برام پر از آرامشه، می‌دونم ته داستان من خیلی قشنگ نیست، ولی دلم می‌خواد... دلم می‌خواد تهش آروم باشم... .
مشتش را روی میز می‌کوبد و من می‌ترسم مبادا گلدان شیشه‌ای پایه بلند و بلورین از لرزش حاصل از ضربه‌‌اش واژگون شود، مبادا تک شاخه‌ گل خوش عطری که حتی نامش را هم نمی‌دانم رو میز بیفتد.
نگاهش عادی نیست، رگه‌های سرخ چشم‌هایش مرا یاد تهام می‌اندازد، رگ‌های برآمده‌ی دست‌های مشت شده‌اش هم، دندان‌هایش را روی هم می‌سابد:
- این خزعبلات چیه می‌بافی؟! زندگی فیلم درام ورمانتیک نیست طنین، بفهم!
گارسون را صدا می‌زند و به انگلیسی چیزی می‌گوید که نمی‌فهمم، عادی هم است، من برخلاف خواهرم نه به کلاس‌های زبان آنچنانی رفته‌ام و نه آن‌قدر با افراد غیر ایرانی نشست و برخواست داشته‌ام که زبانی غیر از فارسی را بفهمم، البته که در تحلیل برخی از کلمات زبان مادری‌ام هم لنگ می‌زنم، طنین بودن همین‌قدر دشوار است.
با صدایش نگاهم را از ناخن‌های کوتاهم که صبح خاله سوسن با لاک اکلیلی و طلایی رنگ برایم زینت بخشیده است کنده می‌شود:
- زیادی فانتزی فکر‌می‌کنی، زیاد داستان می‌خونی، زندگی مثل قصه‌ها نیست و هیچی تو ندگی هم قرار نیست دائمی باشه!
از تحلیل حرف‌های نشسته پشت چشم‌هایش می‌ترسم، از دائمی نبودن چه چیزی صحبت می‌کند؟ احساس من مگر کافی نیست؟
دست لرزانم را مشت می‌کنم و ناخن‌های زیبایم را در کف دست فشار می‌دهم، صحبت کردن با او، در باره‌ی این بحث و در مکانی غیر از خانه را باور ندارم، من حتی نگاهش را هم که به من دوخته شده است را باور ندارم، عجیب است، نه؟
نگاهم از چشم‌هایش فراری‌ست، زور می‌زنم تا آن‌چه دلم می‌نالد را بر زبان بیاورم:
- تا نوجوونی فکر می‌کردم قراره با امیرحسین ازدواج کنم، شونزه سالم شد حواله‌م کردین به تهامی که می‌دونستین نصف دخترای تهرون می‌شناسنش... .
نفسی تازه می‌کنم، خیسی چشمم این وسط چه می‌گوید؟ تند پلک می‌زنم و با فشار ناخن‌ها در کف دست یخ زده‌ام، سعی می‌کنم بر خودم مسلط باشم.
- وقتی داشتین عقدم می‌کردین چشم‌های امیر پر اشک بود، یعنی چشم‌های جفت‌مون! سخت بود،بخدا خیلی سخت بود! من مردم تا با این شرایط کنار اومدم، هرشب دق می‌کردم از غصه‌ای که حتی نمی‌‌تونستم به زبونش بیارم... ولی بعدش همه چی عوض شد، دچارش شدم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌بعدش... .
لرزش هیستریکی دستم را با دست دیگرم مهار می‌کنم و سفت می‌فشارمش، من دخترم را به این دنیا نمی‌بازم، او دنیای من است!
دست‌های لرزانم روی صورتم می‌نشینند و چهره‌ی درمانده‌ام را از دخترک مو طلایی که پشت آقا رو به من نشسته است پنهان می‌کنند.
حرفم را کلافه قطع می‌کند، نگاهش پریشان است و زبانش هنوز نیش به حانم می‌زند:
- اینا رو تعریف می‌کنی که به چی برسی؟ شخم زدن گذشته چیزی رو عوض نمی‌کنه، می‌خوای برات دل بسوزونم؟
دلم پر خون است، من دارم از نگفتن‌ها لبریز می‌شوم، دل سوزاندن؟ نه، بخدا که همچین قصدی ندارم.
بهروزخان: با زل زدن به من چی عایدت میشه؟ من از چیز پشیمون نیستم طنین، این ازدواج به نفع همه بود.
عرق سردی که برجانم نشسته است را احساس می‌کنم، حالم خوب نیست، به گمانم از اثرات دلتنگی است، بحث دوست داشتنی‌ام هم این نیست... .
- من فقط نیهان رو می‌خوام،
بی‌توجه به حرف‌های رد و بدل شده‌ی میان‌مان می‌پرسم:
- کی برمی‌گردیم؟
بهروزخان: به زودی
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,090
مدال‌ها
5
.***
از دور دیده بودمش، با همان انحنای گوشه‌ی لبش که بیانگر حال خوشش بود من اما نبودم، دلم از دوری‌اش هر لحظه به هم می‌پیچید، از دلتنگی که گفته بودم، نه؟
دلتنگی را نمی‌شد نشان داد، اما از نشانه‌های شومش می‌شد بالش خیس از اشک را نام برد.
دیده بودمش و دلم باز بهانه‌ی آغوشش را می‌گرفت، دیده بودمش که با دیدنم حیرت زده خنده‌ای کرده بود، دیده بودمش که بی‌خیال چمدان دست‌هایش را خندان گشوده بود، از میان لب‌هایش چیزی برمی‌خواست که میان همهمه‌ی فرودگاه نمی‌شد شنیدش، اما خوب می‌توانستم بفهمم... .
چیز قشنگی هم می‌گفت، «بیا!»
دلم به هم می‌پیچد، نگاه می‌گردانم و هیچکس نیست، آقا دستم را محکم می‌کشد که به خودم می‌آیم، چشم‌هایم دو دو می‌‌زنند، قرار است امروز، در این ساعت چند نفر با عزیزشان خداحافظی کنند؟
- چته؟!
زبانم برای گفتن سخنی نمی‌چرخد، حالم خوب نیست، بازویم را از میان پنجه‌‌اش بیرون می‌کشم و قدمی به عقب برمی‌دارم، بوی تند ادکلنش بیش از آنچه باید تپش قلبم را ناموزون می‌کند، صدای کوبش قلبم را می‌شنوم، نامنظم است، یکی در میان می‌کوبد، شاید هم سه تا در میان... بوم!
بهروزخان: رحمان بیا بگیر این چمدو‌ها رو، طنین؟
صدایی می‌آید، آشناست، نگران است، می‌خواهد زیر بازویم را بگیرد که عقب می‌کشم و دست یخ زده و عرق کرده‌ام روی بند چمدانم مشت می‌شود:
- خوبم، میشه زودتر بریم؟ دلم داره میره واسه دیدن نیهان.
تا برویم و برسیم صدبار می‌میرم و زنده می‌شوم، تا در باز شود، تا نزدیک ورودی در آغوش طناز ببینمش، تا ماشین پارک شود، تا پیاده شوم، تا ببینمش، تا جان بگیرم با دیدنش... .
زندگی آن‌قدرها هم بد نیست، تا کسی را به حد مرگ دوست داشته باشی!
دست‌های کوچکش را با ترس و گریه محکم دورم می‌پیچد، انگارکه از مرگ باز گشت و زندگی‌ام را تنگ در آغوش گرفته‌ام، و عجیب دوستش می‌دارم!
صدای نفس‌های تند و کوچکش و رایحه‌ی دوست داشتنی تنش خط لبم را عمیق‌تر می‌کند.
- عزیزم، عزیزم، گریه نکنی ها! من پیشتم، ببین.... .
می‌خندم و قطره‌های اشکی که کنار چشمش راه گرفته‌اند را با انگشت پاک می‌کنم، چشم‌های نازنینش دنیای من است.
ناله می‌کند:
- مام‌... ماما!
- جان دل ماما؟ ماما بمیره برات، جونم، دلم واست تنگ شده بود کوچولوم، دخترم.
می‌توانستم برایش نمیرم؟
خداوندا، این دل چیست؟ چه اندازه‌ می‌تواند عشق و محبت کسی را در خودش جای دهد؟
- دیگه پیشتم، هیچ جا نمیرم، برم می‌میرم!
حواسم پی هیچکس نیست، دلم می‌خواهد به اتاقم پناه ببرم، و با این موجود کوچکم خوش باشم، میان آغوشم بچلانمش و از تماشای صورت گرد و سرخ و سفیدش، لب‌های باریک و رنگ‌دارش و چشم‌.های خوش‌رنگش زندگی را دوست داسته باشم، طناز هم بماند کنار پدر و مادرش، کنار خانواده‌اش، امیرجانم هم همین‌طور، او هم عضوی از همین خانواده‌ است، عمه زری هم می‌تواند کنار برادر و عروسش خوش باشد و به عصای نقره‌اش تکیه کند، گلی جان هم برای‌شان چای بیاورد تا خستگی سفر از تن آقای خانه در برود و کسی کاری به طنین نداشته باشد... .
محال است اما، محال!
می‌خواهم روی مبل بنشینم که دست‌هایی روی شانه‌ام می‌نشینند، بگویم می‌ترسم کسی باور می‌کند؟
نیهان در آغوشم نق می‌زند، دست یخ زده‌ام روی دستش می‌نشیند، چیزهای خوبی در ذهنم نیست... .
امیر: طلایی من حالش خوبه؟
«مگه قرار نبود مال من باشی طنین ها؟ پس چیشد؟»
گلویم می‌سوزد و به سختی زمزمه می‌کنم:
- ا... امیر؟
بوسه‌اش روی سرم می‌نشیند می‌بینمش، برق چشم‌هایش نم اشک را به چشم‌هایم دعوت می‌کند.
دست‌هایش را برای آغوش گرفتنم می‌گشاید، قدش یک سر و گردن بلندتر از من ست، تعلل افتاده به جانم را باید آتش زد! نیهان عزیزم، می‌بینی؟ دایی‌ات است، امیرحسن مهربانم!
امیر: داداشت نیستم مگه؟ حق یه بغلم ندارم؟
تعلل جایز نیست وقتی هم‌خونیم، وقتی نقطه‌ای به نام «پدر» در زندگی‌مان مشترک است. پدر است و او هنوز هم دایی صدایش می‌زند، و این غم انگیزترین قسمت زندگی پدرم است.
سیمین و آقا خیره نگاه‌مان می‌کنند، گلی‌جان لبش را می‌گزد و سریع به آشپزخانه پناه می‌برد تا اسباب پذیرایی‌اش را بیاورد و طناز با لبخند... .
سیمین خانم: خواهر برادر خلوت کردین!
پوزخندی که کنج لبش می‌نشاند کاملا گویای تمام حرف‌های پشت حرفش است، ناز را همیشه‌ی خدا می‌توان در کلامش حس کرد، خانم خوب حرف می‌زند و خوب می‌داند در کجا چه چیزی را پیش بکشد، قصدش آتش زدن من و امیر است.
امیرحسین ابرو بالا می‌اندازد و معنادار نگاهش می‌کند.
- البته که دیگه اسمش خلوت نیست؛
سیمین خانم: چیه، مزاحم‌تون شدم؟
امیرحسین هم متقابلاً لحنش گزنده می‌شود و حین فشردن دستم پاسخ می‌دهد:
- شک نداشته باشین!
از این صراحتش جا می‌خورم:
- امیر!
پوزخندش آن‌قدر صدا دار است که حتی نگاه طناز را هم سمت‌مان می‌کشاند:
- یادم نمیاد قبلاً ان‌قدر گستاخ بوده باشی!
کاش تمامش کنند. می‌خواهم چیزی بگویم که امیر عقب نگهم نمی‌دارد و سرتقانه پاسخ می‌دهد:
- اون قبل این بود که کسی جلو روم اسباب رنجش خواهرم رو فراهم کنه!
آمدن بهروزخان مانع از پاسخ دادنش می‌شود، می‌ترسد، می‌دانم که می‌ترسد، اما با وجود این سیاست دارد و زنانگی‌اش قدرت نرم کردن این مرد مقابل را هم، من اما هنوز به «خواهرم» گفتن‌های امیر عادت نکرده‌ام، او شانزده سال پسر عمه‌ام بود و حالا برادرم است، حقیقت پیچیده‌ای است، می‌دانم.
عمه زری هم کنارش می‌نشیند و این خواهر و برادر، عجیب به هم می‌آیند.
نیهان را در بغل می‌گیرم و قصد بلند شدن می‌کنم که امیرحسین دستم را می‌گیرد:
- کجا؟
- میرم نیهان رو بخوابونم.
امیر: بده من بغلش می‌کنم، بگیر بشین.
لبخندی به چهره‌ی مهربانش می‌پاشم و سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم:
- مرسی، ولی بد خواب میشه، می‌خوام خودم کنارش بخوابم، بعد این همه روز فاصله.
 
بالا پایین