- May
- 2,227
- 21,090
- مدالها
- 5
***
- قوی باش طنین، خب؟
لبهای سرخ باز تکان میخورند، صدایش میلرزد؟
- آروم باش، قرار نیست اتفاقی بیفته... .
زیر لب تکرار میکنم، باز هم، برای هفتمین بار لب میزنم «قرار نیست اتفاقی بیفته، من آرومم» و نیستم، نه آرامم و نه به آنچه بارها مقابل آینه برای خودم تکرار کردم باور ندارم. باز هم دیدن آن چشمها قلبم را به نتپیدن وا میدارد... .
تهام قدمی به جلو برمیدارد و نیشخند عصبی میزند، دخترک باز هم از بازویش آویزان است. خبری از سلام و احوال پرسی نیست، هیچک.س دست نمیدهد، هیچک.س برای لبخند زدن و ابراز خوشحالی پیشقدم نمیشود..
تهام: باورم نمیشه بهروزخان واسه دخترش تا ترکیه اومده باشه... چیه، ترسیدین در برم؟
بهروزخان: مگه همین الان در نرفتی؟
تهام: شوخی میکنی؟ ترجیح میدم حقم رو از روبهرو بگیرم.
بروزخان: حقت؟ حقت از چی؟ تو هیچ حقی از اون زندگی نداری!
دیشب چشم بر هم نگذاشتهام، تمام شب را فکر میکردم، به آنچه قرار بود سرمان بیاید. به صبحهایی که نیهان بعد از بیدار شدنش من را نمیدید... .
تهام: من قبلاً هم گفتم الان هم میگم، من بچهم رو میخوام، دخترم رو!
«دخترم»ش در سرم پژواک میشود، تهام دخترش را میخواهد، همانی که میگفت از او نیست را؟
من درد پشت دستی که در صورتم خواباند را بخاطر دارم و هنوز هم میسوزند.
نفسم رو به تنگ شدن است، اشک در چشمهایم میجوشد و تونیک فیروزهای رنگ زیر مشتم مچاله میشود. آن شب خانه نیامده بود، بعد از رفتن امیر همه چیز به هم ریخت. از حال رفته بودم و دخترک چشم آبی پیدایم کرده بود، همانی که نامش را هنوز هم نمیدانم... .
بهروزخان: به نفعته ان ماجرا رو زیاد کش ندی، وگرنه بد میبینی... بهخدای احد و واحد قسم فقط کافیه به گوشم برسه از نبودم به اون خونه سو استفاده کردی اونوقت... .
تهام: اونوقت چی بهروز خان؟ اونوقت چی؟ اصلاً همین الان از کجا میدونی نیهان کجاست و با کیه؟ من مثل اون احمقهای دیگهای که با تهدید و دو تومن پول دهنشون رو بستی نیستم، الان هم دخترت رو برداشتی آوردی که چی؟ دلم واسه لب و لوچهی سرخش بره؟
لعنت به من، نگاهش میکنم، عمیق و طولانی... بهروز خان میخروشد:
- میبندی دهنت رو یا ببندمش مردک؟
نیشخند میزند:
- چیه بهت برخورد؟ مگه غیر از اینه؟
میبینم رگهای برآمدهی دستش را، میترسم برایش، هیجان برایش خوب نیست و یکبار سکتهی ناقص را سر قضیهی امیر اژ سر گذرانده بود.
دستم روی دستش مینشیند و عصبی نگاهم میکند.
نگاه از چشمهایش میگیرم و به تهام نگاه میکنم. برعکس چشمهای بیفروغم نگاه او برق میزند.
- من نیومدم یهو تو زندگیت سبز شم، تا فکرت رو مال خودم کنم تهام... من فقط میخوام همه چی درست بشه، اومدم تا حرف بزنیم.
تهام: چه عجب، بلاخره صدات رو شنیدیم!
صدای دخترک چشم آبی بلند میشود، لبخند ملیحی روی لبهایش جا خوش کرده است که دوستش دارم. زیبا میخندد:
- من قصد دخالت ندارم، ولی مگه چیزی بین شما باقی مونده که بخواین حلش کنین؟ تهام به عنوان پدر اون بچه حق نداره ببیندش؟
- تهام گفته بود... گفته بود که اون بچهی اون نیست، تو خودت شنیدی مگه نه؟ پس الان... الان واسه چی، واسه چی... .
- قوی باش طنین، خب؟
لبهای سرخ باز تکان میخورند، صدایش میلرزد؟
- آروم باش، قرار نیست اتفاقی بیفته... .
زیر لب تکرار میکنم، باز هم، برای هفتمین بار لب میزنم «قرار نیست اتفاقی بیفته، من آرومم» و نیستم، نه آرامم و نه به آنچه بارها مقابل آینه برای خودم تکرار کردم باور ندارم. باز هم دیدن آن چشمها قلبم را به نتپیدن وا میدارد... .
تهام قدمی به جلو برمیدارد و نیشخند عصبی میزند، دخترک باز هم از بازویش آویزان است. خبری از سلام و احوال پرسی نیست، هیچک.س دست نمیدهد، هیچک.س برای لبخند زدن و ابراز خوشحالی پیشقدم نمیشود..
تهام: باورم نمیشه بهروزخان واسه دخترش تا ترکیه اومده باشه... چیه، ترسیدین در برم؟
بهروزخان: مگه همین الان در نرفتی؟
تهام: شوخی میکنی؟ ترجیح میدم حقم رو از روبهرو بگیرم.
بروزخان: حقت؟ حقت از چی؟ تو هیچ حقی از اون زندگی نداری!
دیشب چشم بر هم نگذاشتهام، تمام شب را فکر میکردم، به آنچه قرار بود سرمان بیاید. به صبحهایی که نیهان بعد از بیدار شدنش من را نمیدید... .
تهام: من قبلاً هم گفتم الان هم میگم، من بچهم رو میخوام، دخترم رو!
«دخترم»ش در سرم پژواک میشود، تهام دخترش را میخواهد، همانی که میگفت از او نیست را؟
من درد پشت دستی که در صورتم خواباند را بخاطر دارم و هنوز هم میسوزند.
نفسم رو به تنگ شدن است، اشک در چشمهایم میجوشد و تونیک فیروزهای رنگ زیر مشتم مچاله میشود. آن شب خانه نیامده بود، بعد از رفتن امیر همه چیز به هم ریخت. از حال رفته بودم و دخترک چشم آبی پیدایم کرده بود، همانی که نامش را هنوز هم نمیدانم... .
بهروزخان: به نفعته ان ماجرا رو زیاد کش ندی، وگرنه بد میبینی... بهخدای احد و واحد قسم فقط کافیه به گوشم برسه از نبودم به اون خونه سو استفاده کردی اونوقت... .
تهام: اونوقت چی بهروز خان؟ اونوقت چی؟ اصلاً همین الان از کجا میدونی نیهان کجاست و با کیه؟ من مثل اون احمقهای دیگهای که با تهدید و دو تومن پول دهنشون رو بستی نیستم، الان هم دخترت رو برداشتی آوردی که چی؟ دلم واسه لب و لوچهی سرخش بره؟
لعنت به من، نگاهش میکنم، عمیق و طولانی... بهروز خان میخروشد:
- میبندی دهنت رو یا ببندمش مردک؟
نیشخند میزند:
- چیه بهت برخورد؟ مگه غیر از اینه؟
میبینم رگهای برآمدهی دستش را، میترسم برایش، هیجان برایش خوب نیست و یکبار سکتهی ناقص را سر قضیهی امیر اژ سر گذرانده بود.
دستم روی دستش مینشیند و عصبی نگاهم میکند.
نگاه از چشمهایش میگیرم و به تهام نگاه میکنم. برعکس چشمهای بیفروغم نگاه او برق میزند.
- من نیومدم یهو تو زندگیت سبز شم، تا فکرت رو مال خودم کنم تهام... من فقط میخوام همه چی درست بشه، اومدم تا حرف بزنیم.
تهام: چه عجب، بلاخره صدات رو شنیدیم!
صدای دخترک چشم آبی بلند میشود، لبخند ملیحی روی لبهایش جا خوش کرده است که دوستش دارم. زیبا میخندد:
- من قصد دخالت ندارم، ولی مگه چیزی بین شما باقی مونده که بخواین حلش کنین؟ تهام به عنوان پدر اون بچه حق نداره ببیندش؟
- تهام گفته بود... گفته بود که اون بچهی اون نیست، تو خودت شنیدی مگه نه؟ پس الان... الان واسه چی، واسه چی... .
آخرین ویرایش: