جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [تحسر ارگوانا] اثر «اَرغَوانِ بی‌اِبتِهاج کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط اَرغَوانِ بی اِبتِهاج با نام [تحسر ارگوانا] اثر «اَرغَوانِ بی‌اِبتِهاج کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,528 بازدید, 76 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [تحسر ارگوانا] اثر «اَرغَوانِ بی‌اِبتِهاج کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع اَرغَوانِ بی اِبتِهاج
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اَرغَوانِ بی اِبتِهاج
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
جاروبرقی را خاموش کرد و با نگاهی مهربان گفت:
- خانوم، چشمم کفِ پاتون، چقدر قشنگ شدین امشب. چشم، برین به سلامت.
قبل این‌که از در خارج شوم از ملیحه تشکر کردم و به سمتِ ماشینِ سیاوش رفتم. تا من را دید از ماشین پیاده شد و در عقب را باز کرد و گفت:
- سلام خانم.
سری تکان دادم و سوار شدم، او هم خیلی سریع سوار شد و ماشین را روشن کرد. اواسط راه بودیم که سیاوش کمی من و من کرد و در نهایت گفت:
- خانم؟ من امشب یه کاری واسم پیش‌ اومده. خیلی واجبه، در رابطه با خانوادمه. می‌شه برسونمتون بعد برم؟
همان‌طور که به بیرون نگاه می‌کردم، گفتم:
- باشه.
خوشحال شد و پایش را رویِ گاز فشرد. حدود سی دقیقه بعد به عمارت رسیدیم. صدایِ آهنگ و هم‌همه از آن‌جا نیز شنیده میشد. از ماشین پیاده شدم و رو به سیاوش گفتم:
- هر موقع مهمونی تموم شد بهت می‌گم بیای دنبالم.
- چشم خانوم.
یاشار و یک مرد ویگر جلویِ در ایستاده بودند و از همه دعوت.نامه می‌خواستند، تا من را دیدند کنار رفتن و با صدایِ زخمتی گفتند:
- بفرمایین داخل خانم.
جوابشان را ندادم و وارد حیاط عمارت شدم. خدمتکاران نوشیدنی به دست به سمتِ پست‌هایِ مختلف می‌رفتند و نوشیدنی پخش می‌کردند، همه‌ ی کله‌گنده‌ها امشب آن‌جا بودند و تا من را دیدند چشمان هیزشان را به لباسم دوختند. بی اهمیت به همه آن‌ها به سمت یکی از خدمت‌کاران رفتم که برگشت و تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
-در خدمتم.
- اتاقِ پرو کجاست؟
بعد از گرفتن نشانی وارد عمارت شدم و به سمت اتاق پرو حرکت کردم. کسی در هتاث نبود و به راحتی شال و مانتو‌ام را در آوردم و موهایم را مرتب کردم. بار دیگر خودم را تحسین کرده و با نگاهی اجمالی از اتاق بیرون رفتم. وارد سالن که شدم آریو را دیدم.

آریو فرح‌اندوز*

در حالِ صحبت با یکی از هتل‌سازان موفق بودم که آرتمیس را دیدم. رویِ یکی از صندلی ها نشست و پایش را رویِ پا انداخت و با غرور و بی‌خیالی همیشگی‌اش مشغول کار با تلفنش شد. مهندس در حال صحبت بود که حرفش را قطع کردم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
بعد از فوت پدر مجبور بودم که این کار را انجام دهم. کلافه شده بودم و تصیمیم گرفتم از مهمانی خارج شوم، با عذرخواهیِ کوتاهی از مهمان‌ها از عمارت بیرون رفتم و وارد باغ شدم. تابی در گوشه باغ کنارِ درختان سربه‌فلک کشیده آویزان بود. رویِ آن نشستم و به شرکت و جاسوسی که قرار بود در آن بفرستیم فکر کردم. مطمئن بودم که سیاوش همه‌چیز را درست می‌کند و به زودی سهیل وارد شرکت می‌شود، در همین افکار غوطه‌ور بودم که صدایی از پشتِ درختان شنیدم. برخلافِ تمامی رمان‌ها خیلی ریلکس از رویِ تاب بلند شدم و به سمتِ درخت‌ها برگشتم‌، پیرمردی معلوم‌ الحال را دیدم که لبخندی مضحک زده و جامی پر شده از نوشیدنی در دستش است. با خونسردی در چشمانش زل زده بودم. کمی جلوتر آمد و با لحنی چندش‌آور گفت:
- جووون. عجب چیزی هستی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- احمق
این حرف را که گفتم عصبی شد و شروع به فحش دادن کرد. هنوز اولین حرف از دهانش در نیامده بود که پایم را بالا آوردم و در شکمش کوبیدم که بر زمی افتاد و جامِ شراب شکست، می‌خواست بلند شود که خم شدم و یقه‌اش را در دستانم گرفتم. بلندش کردم و با صدایی ارام، تهدید آمیز گفتم:
-دفعه آخرت باشه که با یه مادمازل درست صحبت نمی‌کنی امیدوارم فردا از خونت سالم بیای بیرون‌.
خون، جلویِ چشمانم را گرفته بود و نمی‌دانستم چه می‌کنم. یقه‌اش را به ضرب ول کردم که با شتاب رویِ زمین افتاد و ناله‌ای بلند از درد کرد‌ پایم را رویِ قفسه‌ سی*ن*ه‌اش گذاشتم و فشار دادم، سی*ن*ه‌‌اش به خس‌خس افتاده بود و من با لذت او را نگاه می‌کردم. دستانش را رویِ کفشم گذاشته بود و سعی داشت آن را از رویِ سی*ن*ه‌اش بردارد. ناگهان کسی از پشت داد زد:
-ولش کن احمق.
صدایِ آریو بود، به صورت پیرمرد نگاه کردم که به سفیدی می‌رفت. خیلی سریع کفشم را از رویِ سی*ن*ه‌اش برداشتم. تفی رویِ صورتش انداختم و خاک‌هایِ فرضی شانه‌ام را پاک کردم. با غرور و بی‌خیالی به چهره آریو نگاه کردم. او هم خیلی ساده نگاهم کرد. به سمت در حرکت کردم ولی قبل از وارد شدنم به حرف آمد و گفت:
- مادمازل؟ قرار نیست گندی که زدی رو جمع کنی؟به طرفش برگشتم که دیدم به آن پیرمرد اشاره می‌کند، راه رفته را برگشتم و کنار پیرمرد ایستادم. با این‌که چندشم میشد به او دست بزنم ولی از کناره‌هایِ لباسش گرفتم و تقلا کردم تا او را بلند کنم. بی‌هوش بود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
با این‌که چندشم میشد به او دست بزنم ولی از کناره‌هایِ لباسش گرفتم و تقلا کردم تا او را بلند کنم، بی‌هوش بود و هیچ کوشیشی برایِ بلند شدن نمی‌کرد. زیر چشمی به او نگاه کردم که همان‌جا ایستاده و با لذت مرا نگاه می‌کند. با بیخیالی از تلاش کردن دست کشیدم و در چشمانش زل زدم و گفتم:
- تا یک ساعت دیگه آدمام جمعش می‌کنن می‌برنش.
پوزخندی زد، چیزِ دیگری بینمان رد و بدل نشد. به سمت در رفتم که به مهمانی برگردم. پله سوم بودم، می‌خواستم درب را فشار دهم که به ناگه چیزی یادم افتاد و برگشتم تا به او بگویم. اما همان موقع که می‌خواستم دهان باز کنم و لب بزنم کفشم دنباله لباسم را نشانه گرفت و با سر به عقب پرت شدم. منتظر افتادن و متلاشی شدنم بودم که حس کردم دستی زیر کمرم قرارگرفته و کالبدم در هوا معلق است، به شتاب چشمانم را باز کردم و به صورتِ فرد کناری‌ام که نفس‌هایِ گرمش پوستم را می‌سوزاند نگاه کردم و برای لحظه‌ای زمان ایستاد. هیچ‌چیز حرکت نمی‌کرد و من دقیقاً به چشمانش زل زده بودم. به خودم آمدم. آرتمیس؟ یادت نرفته که... خانواده این پسری که به چشماش زل زدی و می‌خوای از قهوه‌ای چشماش بنویسی خانوادت رو کشتن. می‌فهمی؟ خانواده، این ‌کلمه در مغزم تکرار میشد. به خودمان آمدیم و هر دو به ضرب از یکدیگر جدا شدیم. چندلحظه بعد او در راهرویِ کنارِ در گم شد. انگار که مسخ شده بود، بدون هیچ واکنش دیگری خود را جمع و جور کردم و تنم را در بر گرفتم. خیلی سریع واردِ عمارت شدم و به سمتِ میزی که قبل از بیرون رفتنم رویش نشسته بودم حرکت کردم. با برگشتنم چندین و چند چشم رویم بودند و این مرا اذیت می‌کرد؛ اما همانند همیشه، مغزم فرمانِ غرور و بی‌خیالی را می‌داد. تا آخر مهمانی در ذهنم صحنه‌هایِ امشب را فلش بک مز‌دم و از خریت خود عصبی‌تر می‌شدم. و این عصبانیت را سرِ مدیران شرکت‌هایِ هتل‌سازی خالی می‌کردم و کمی احساسِ سبکس داشتم. بلاخره، آن مهمانی کذایی به پایان رسید و من تا آخرِ مهمانی او را ندیدم هرچند ترجیح می‌دادم تا چندروزی با او رو و در رو نشوم. از عمارت خارج شدم. پس از خداحافظی مختسری با سرانِ صنعتِ هتل‌سازی و ابراز خوشحالی کردن های الکی، کم‌کم متفرق شدیم. سیاوش را در گوشه‌ای از باغ دیدم ته کنار بقیه ماشین‌هایی با سیستم های بالا ایستاده و خسته به نظر می‌رسد، با بی‌حوصلگی به طرف ماشین رفتم و بدونِ گفتن حرفی در ان نشستم. سیاوش هم بدون گفتن هیچ حرفی راهِ برگشت را در پیش گرفت. سردردم دوباره عود کرده بود. اواسط راه بودم که حس کردم چیزی می‌خواهد بگوید، شقیقه‌هایم را فشردم و با صورتی در هم گفتم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
اواسط راه بودبم که حس کردم چیزی می‌خواهد بگوید. شقیقه‌هایم را فشردم و با صورتی در هم گفتم:
- حرفت و بزن سیاوش.
با تعجب به آینه نگاه کرد.
- چیزی نمی‌خواستم بگم.
با بی‌خیالی شانه‌ای بالا انداختم و به بیرون نگاه کردم که گفت:
- راستش... الان حالتون خوب نیست ولی مطمئنم این چیزی که می‌خوام بگم خوشحالتون می‌کنه.
بی‌حوصله، همان‌طور که سرم را به پنجره تکیه دادم بودم گفتم:
- دِ حرف بزن دیگه.
دنده را عوض کرد و گفت:
- خانم امشب وقتی شما تو مهمونی بودین این منشیه رفته مدارکا رو جابه‌جا کرده و شبشم به بهونه کار و اینا وایساده تو شرکت. بعد زنگ زده به یاشار گفته که من دیدم مدارکا رو دست‌کاری کرده، یاشارم سریع خودش و می‌رسونه به شرکت و می‌بینه که بله... مدارک دست‌‌کاری شدن. مثل این‌که رفته به این پسره آریو گفته بعد اونم دستور داده حسابداره رو اخراج کنن و از شرکت بیرونش کنن. الانم به زودی نهایتاً تا پس‌فردا آگهی حساب‌دار جدید و میدن.
بلاخره بعد از یک شبِ طاقت فرسا با اتفاقات عجیب خبری خوش شنیدم. با این‌که خوشحال بودم باز هم در جلد بی‌خیالِ خود فرو رفتم و گفتم:
- سهیل و آماده کردی؟
سری تکان داد و گفت‌:
- همین الانشم زنگ بزنم بهش آماده و حاضره.
نفسی عمیق کشیدم. کم‌کم داشتیم به هدف نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدم. چند دقیقه بعد به عمارت رسیدیم، از سیاوش خواستم که چشم از سایتِ شرکت برندارد و به محض دادن آگهی برایِ نیازمندیِ یک حسابدار به من اطلاع دهد. وارد عمارت شدم و ملیحه را دیدم که رویِ مبل خوابش برده است، کمی دلم برایش سوخت. هر روز کار می‌کرد و هیچ‌‌وقت ندیده بودم گله‌ای از بدخلقی هایم داشته باشد گفتم:
- ملیحه؟
خیلی سریع چشمانش را باز کرد و از رویِ مبل بلند شد و گفت:
- س...س سلام خانوم، ببخشید توروخدا یه دفعه‌ای...
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و گفتم:
- نترس، پاشو برو بخواب.
سریع از درب خارج شد و من با خستگیِ زیاد از پله اا بالا رفته و وارد اتاقم شدم. کیفم را رویِ میز پرت کردم و بدونِ عوض کردن لباس هایم رویِ تختم دراز کشیدم و به امشب، مهمانی‌ای که کلافه‌ام کرده بود و تمامیِ اتفاقاتی که خجالت‌زده‌ام می‌کرد فکر کردم، در تفکراتم غلت می‌‌زدم و غرق شده بودم تا این‌که به دنیایِ بی‌خبری رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
آریو فرح‌اندوز*

با خستگیِ ناشی از دیشب پرونده جلویِ دستم را رویِ میز پرت کردم و انگشتانم را رویِ شقیقه‌ام فشار دادم. دوباره، فکرم به دیشب سفر کرد. آن اتفاقِ مزخرف که دقیقاً در موقعیتی خجالت‌آور روی داد، نمی‌دانم چرا باید از شکستن دستِ تنها بازمانده از خانواده قاتل پدر و مادرم جلوگیری کنم. و با فجیع‌ترین حالت ممکن هیچ چیز نگویم. از خودم خیلی عصبانی بودم چون کم‌کم مرز‌ها را رد می‌کردم. در این افکار غلت می‌زدم که تقه‌ای به در خورد و یاشار وارد شد و گفت:
- سلام آقا، ببخشید که مزاحمتون شدم. دیشب یه گوش مالی درست و حسابی به این پسره دادم... ولی الان حسابدار نداریم تو شرکت، آگهی کنیم؟
از رویِ صندلی بلند شدم و کیفم را برداشتم و گفتم:
- اره. ولی خوب ازشون آزمون بگیر. این‌دفعه هیچ نقص و ایرادی نداشته باشه، نمی‌خوام بعداً درز کنه که بهترین شرکت هتل سازی ایران حسابدار خ*یانت‌کار داره.
با اطمینان سری تکان داد و گفت‌:
- خیالتون راحتِ راحت باشه آقا. مطمئن باشین مشکلی پیش نمیاد.
سری تکان دادم و درب را باز کردم و گفتم:
- مطمئنم.

سیاوش منصوری*

از دیشب، چشم از رویِ مانیتور و سایتِ شرکت برنداشته بودم تا به محض منتشر شدن آگهی استخدام رزومه پر از افتخارات سهیل را بفرستم. حدوداً ظهر بود که آگهی ارسال شد. به تندی رزومه و مدارک را که از قبل آماده کرده بودم برایِ شماره‌ای که روی آگهی بود فرستادم. مطمئن بودم که جزو اولین نفرات هستم و جوابِ رزومه به زودی برایم فرستاده می‌شود، لپتاپ را خاموش کردم و گوشی را از کنار آن برداشتم. با کلیک بر رویِ اسم خانم، با او تماس گرفتم. بعد از چند بوق صدای پر از ابهتش در گوشم پیچید و گفت:
- می‌شنوم.
از رویِ صندلی بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا قهوه‌ای برایِ خودم درست کنم و گفتم:
- سلام خانم، امرتون انجام شد.
- خوبه. کی جوابش میاد؟
قهوه‌ را درون قهوه ساز ریختم و گفتم:
- احتمالاً تا یک روزه دیگه.
- باشه.
و مثلِ همیشه، بدونِ خداحافظی تلفن را قطع کرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
آرتمیس کام‌جو*

تلفن را قطع کردم و مشغولِ خواندن بقیه کتابم شدم. با این حساب، اگر همه‌چیز خوب و حساب شده پیش می‌رفت، حدوداً تا چندهفته دیگر همه‌چیز تمام بود. البته سهیل هم باید خیلی زیرکانه پیش می‌رفت: اما، می‌دانستم که سیاوش او را خوب آماده کرده است. صفحه‌ای را ورق زدم و سعی کردم تمامیِ حواسم را به کتاب بدهم و دیگر فکر هیچ‌چیز را نکنم.

آریو فرح‌اندوز*

در اتاقِ خوابم در حالّ استراحت بودم که تلفنم به صدا در آمد. با بی‌حوصلگی گوشی را از رویِ پاتختی برداشتم و دکمه سبز را زدم تا تماس کانکت شود. پوفی کشیدم و گفتم‌:
- چیه؟
رضایی، معاون شرکت بود.
- سلام آقایِ مجد. برای آگهی تماس گرفتم.
- خب چک کردی؟
- بله. چندتا از بهتریناش رو براتون میفرستم. هر کدوم مورد قبول بود بگید که بگم برایِ مصاحبه بیان.
- موهیتوام را از رویِ میز برداشتم و گفتم:
- باشه.
به تماس پایان دادم. چند ثانیه بعد در حالی که به دیوارِ روبه‌رویم خیره شده بودم نوتیف پیامی را رویِ دومین تلفن همراهم دیدم، آن را برداشتم. رضایی با سرعت‌ عملی فوق‌العاده مشخصاتِ ۶ نفر را برایم فرستاده بود. شروع به مطالعه آن‌ها کردم. مشخصات فردی خیلی نظرم را جلب کرد. او فردی به نان آدرین بود که از دانشگاه آکسفورد کارشناسی ارشد حسابداری داشت. حدودِ دو سال سابقه و به نظرم با توجه به سین و سالش خیلی درخشان بود. بعد از مطالعه کاملِ تمامیِ مشخصات با رضایی تماس گرفتم که گفت:
- بله اقا؟ مطالعه کردین؟
- آره، هر ۶ نفر قبولن. ولی آخریه رو اوکی کن.
و تلفن را قطع کردم.

سیاوش منصوری،*

بعد از خوردن عصرانه‌ای که درست کرده بودم به سراغ لپ‌تاپ رفتم تا ایمیلم را چک کنم. شرکت پاسخ داده بود و درخواست کردند که فردا راس ساعت ۹ برایِ مصاحبه به شرکت برویم. خیلی سریع تلفن را برداشتم و با سهیل تماس گرفتم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
خیلی سریع تلفن را برداشتم و با سهیل تماس گرفتم که گفت:
- بله آقا؟
همان‌طور که پاسخ ایمیل را می‌دادم گفتم:
- ببین فردا ساعت ۸ میام دنبالت. لباسایی که خریدم و بپوش، امشب یه دستیم به سر و روت بکش، در ضمن با خودت تمرین کن که تو فردا سهیل نیستی.
- چشم آقا، حواسم هست. خیالتون تخت.
تلفن را قطع کردم و تماس دیگری با خانم گرفتم.

آرتمیس کام‌جو*

از حمام بیرون آمدم و حوله تن‌پوش را به تن کردم. جلویِ آینه رفتم و کرمی مرطوب کننده به صورتم زدم. احساس طراوت و شادابی می‌کردم. پیراهنی بلند و سورمه‌ای را از کمد درآوردم و پوشیدم، موهایم خیسِ خیس بودند و باعثِ خیسیِ شانه‌ام می‌شدند. سشوار را برداشتم و شروع به سشوار کشیدنِ موهایم کردم. بعد از چهل دقیقه کارم تمام شد، بعد از جمع ‌کردن سشوار ساعت را نگاه کردم که ۹ شب را نشان می‌داد، وقتِ شام بود. کفش‌هایم را پا کردم و می‌خواستم از درب بیرون بروم که تلفنم به صدا درآمد. بدونِ نگاه کردن به اسمِ شخص تماس را وصل کردم و گفتم:
- بله؟
صدایِ خوشحالِ سیاوش را شنیدم که گفت:
- خانم شرکت جواب داد.
رویِ صندلی نشستم و گفتم:
- خب؟
- گفته که فردا راس ساعت ۹ صبح برای مصاحبه بریم شرکت.
- اوم، خوبه. به سهیل گفتی؟
- بله... کاملاً آمادست. همه‌چیز قراره بی‌نقص پیش بره.
- امیدوارم. فردا حواست کامل جمع باشه، سوتی ندین.
-چشم، چشم...
تماس را پایان دادم و از رویِ صندلی بلند شدم. از اتاق بیرون رفتم تا به سویِ میز شام بروم.

آریو فرح‌اندوز*

داخلِ اتاق کارم نشسته بودم و مشغولِ چک کردن پروژه هایِ جدید بودم که منشی تلفن زد.
- آقا، دوستان برایِ مصاحبه تشریف آوردن.
پرونده را رها کردم و گفتم:
- یکی، یکی بفرستشون داخل.
- چشم.
کت و شلوارم را مرتب کردم. در جلد خشن و سرد خود فرو رفتم و منتظر آن‌ها شدم. اولین نفر پسرِ جوانی بود که سابقه کاریِ خوبی نداشت ولی خیلی از خودش تعریف می‌کرد. نفر دوم همه‌چیزش کامل بود ولی با ظاهرش کنار نمی‌آمدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
نفر دوم همه‌چیزش کامل بود ولی با ظاهرش کنار نمی‌آمدم، معلوم بود هیچ وقت مسواک نمی‌زند و بویِ بد بدنش برایش مهم نیست. نفر سوم کامل بود ولی با سن نسبتاً بالایی که داشت مطمئناً نمی‌توانست حوصله پرنده‌هایِ زیاد رو داشته باشد، نفر چهارم هم که اصلاً برایِ کار نیامده بود. انگار در سالن مد و آرایش حضور داشت. در حالی که ناامید شده بودم و فکر می‌کردم همه برای مصاحبه نامناسب هستند نفر پنجم وارد شد. او واقعاً برایِ کار در شرکت مناسب بود. به همه‌چیز در موقعیت مناسب اشاره می‌کرد. یادم افتاد که دیروز نیز با دیدنِ سوابقش به وجد آمدم. بین این ۵ نفر او از همه لایق‌تر بود. با معاون شرکت تماس گرفتم و گفتم نفر پنجم صلاحیت کار در شرکت را دارد، بعد از سر و کله زدن با متقاضیان، خیلی خسته شده بودم. به همین دلیل از شرکت بیرون رفتم و به سمت خانه حرکت کردم تا کمی استراحت کنم.

سیاوش منصوری*

در ماشین حدود ۲ ساعت بود که منتظر سهیل بودم. تصمیم گرفتم از کافه روبه‌رو شرکت قهوه‌‌ای برایِ خودم بگیرم تا خستگی‌ام در برود، از ماشین پیاده شدم و به سمت در ورودی کافه حرکت کردم. دو قهوه سفارش دادم و رویِ یکی از صندلی‌ها نشستم تا سفارشم آماده شود. حدود چنددقیقه بعد قهوه‌ها را گرفتم و از کافه خارج شدم. همان موقع سهیل را دیدم که از شرکت بیرون آمد، قیافه‌ای راضی و خوشحال داشت. معلوم بود که خبرهایِ خوبی دارد. می‌خواست به طرفم بیاید که ماشین را از حالت قفل خارج کردم و او در آن نشست. خود نیز پشت فرمان جای گرفتم و گفتم:
- خب چی‌شد؟
چشمکی زد و گفت‌:
- حدس بزن.
بی‌حوصله نگاهش کردم و گفتم:
- این‌قدر مسخره بازی در نیار‌، بنال ببینم.
پنچر شد و با صورتی گرفته گفت:
- هیچی. حاجی، مدیره ازم خیلی خوشش اومده بود چون شبیه این آدم حسابیا شده بودم.
دستانم را به‌هم کوبیدم و گفتم‌:
- خوبه، یعنی از فردا می‌تونی مشغول به کار شی؟
تندتند سرش را تکان داد و گفت:
- آره بابا. اون قهوه رو بده بزنیم شارژ شیم که خیلی خسته‌ام.
یکی از قهوه‌ها را به دستش دادم و ماشین را روشن کردم. لبخندی زدم و گفتم:
- خاطر بازیِ خوبی که داشتی امروز ناهار مهمونِ منی، یه پُرس سلطانی.
خوشحال شد و گفت:
- داداشمی ستون، فدایی داری به مولا.
خنده‌ای کردم و پایم را رویِ گاز فشردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
آرتمیس کام‌جو*

ماسک روی صورتم کلافه‌ام کرده بود‌. کمی با گوشی‌ام مشغول شدم تا بلاخره زمانِ شستن صورتم فرا رسید، به سمت سرویس رفتم و شیر آب را باز کردم. ماسک را از رویِ صورتم برداشتم و با آب به خوبی شستم. داشتم با حوله صورتم را خشک می‌کردم که تلفنم به صدا در آمد، توجهی نکردم که بعد از چندثانیه خاموش شد. از سرویس بیرون آمدم که دوباره تلفنم زنگ خورد. شماره‌ای ناشناس بود، جواب ندادم. عادت نداشتم شماره‌های ناشناس را جواب دهم. از همان شماره برایم‌ مسیجی ارسال شد:
- سیاوشم خانوم... جواب بدین لطفاً.
دوباره تماس گرفت، این‌بار دکمه سبز را فشردم که صدایِ خوشحالِ سیاوش در مغزم اکو شد:
- سلام خانم... ببخشید، شارژم تموم شد گوشیِ سهیل رو گرفتم.
کمدم را باز کردم و مشغول زیر و رو کردن چوب‌لباسی‌ها شدم و گفتم:
- خب چی‌شد؟
آنتنِ خوبی نداشت، صدایِ رفت و آمد ماشین می‌آمد‌ همان لحظه کسی گفت آقا سفارشتون آمادست که گفتم:
- کجایی سیاوش؟
- خانم سهیل قبول شد... گفتن که از فردا می‌تونه بیاد سرکار، منم بخاطر این پیروزیش ناهار مهمونش کردم.
همان لحظه لباسِ مناسبم را که یک مانتویِ سوزن دوزی بود پیدا کردم. قدش خیلی مناسب نبود ولی خیلی شیک و بی‌نقص به نظر می‌رسید که گفتم:
- آفرین... خوش بگذره.
تماس را قطع کردم. بلاخره همه‌چیز درست شد. از فردا سهیل مثلا در شرکت مشغول به کار میشد و برایمان جاسوسی می‌کرد تا حساب و کتاب‌هایِ شرکت و تمامیِ ذخیره مالیِ آخرین بازمانده ی خانواده فرح‌اندوز را بدست آوریم، شلوار پارچه‌ایِ بَگم را نیز با مانتوام ست کردم و شالِ مرواریدیِ مارکم را بر رویِ سرم انداختم. رژلب زرشوی رنگم را بر روی لب‌هایم نشاندم و ریملی ساده بر مژه‌هایم کشیدم، در آخر کرمی پوشاننده را رویِ صورتم زدم و ادکلن را رویّ خودم خالی کردم. با نگاهی اجمالی به استایلم در آینه از عمارت خارج شدم. کفش‌هایم کمی پاشنه داشتند و اذیتم می‌کرد چون نمی‌توانستم با کفش‌هایِ پاشنه‌دار کنار بیایم؛ اما بخاطر استایلی که داشتم باید آن‌ها را می‌پوشیدم. رویِ سنگ‌هایِ حیاط راه می‌رفتم و کفش‌هایم صدا تولید می‌کردند، حشمت را دیدم و بر حسب احترام سلامی کردم. ماشین را استارت زدم و از حیاط خارج شدم. عمارت خارج از شهر بود و تا کافه‌ای که من باید می‌رفتم راه زیادی داشتم. از همان موقعی که پدرم رانندگی را به من آموخت شیفته سرعت بودم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
از همان موقعی که پدرم رانندگی را به من آموخت شیفته سرعت بودم، موزیکی با ولوم بالا پلی کردم و دنده را افزایش دادم. همان‌طور خیابان‌ها و کوچه‌های پیچ در پیچ را طی می‌کردم تا بلاخره به کافه رسیدم. از ماشین پیاده شدم و آن را قفل کردم، دستی به مانتویم کشیدم. با غرور همیشگی‌ وارد کافه شدم که دوستان ِ دوران دانشگاه‌ام را دیدم. رویِ میزی در دنج‌ترین نقطه کافه نشسته بودند. دستی برایم تکان دادند که به طرفشان رفتم. راحیل، دخترِ شیطونِ دانشگاه با صورتِ خنده‌رویِ همیشگی‌اش من را نگاه کردم و سلام داد. به این ترتیب با مهتاب و زهرا و یسنا نیز احوالپرسی کردم. مشغول خنده و شوخی بودیم که راحیل با چشمانی برق‌انگیز و با لبخند چشمانش را رو به درِ کافه چرخاند و گفت:
- حاجی، اونا رو ببینن چه دافینن.
با این حرف همه بچه‌ها جز من سرشان را رو به در برگردادند و با برگشتنشان انگار که در وجودشان اکلیل پمپاژ می‌شد که هر کدامشان شروع کردند و گفتند:
- ووییییی چه دافیه.
-وای وای اونو ببینشش.
در حالِ تعریف از آن‌ها بودند که دستم را آرام رویِ میز کوبیدم و گفتم:
- بچه‌ها؟ کافیه دیگه.
با این حرفم همه سرشان را پایین انداختند و مشغول خوردن غذایشان شدند. پوفی کشیدم، سرم را برگرداندم که از پیش خدمت درخواست آب کنم که چشمم در چشمِ کسی افتاد که باید نمی‌افتاد. تنم یخ زد و تمامیِ اتفاقات آن روز در ذهنم مرور شد، صدایِ قاشق و چنگالِ بچه‌ها رویِ مخم بود و از آن طرف از دیدن او شوک شده بودم.
- آرتمیس؟ کجایی؟
با تکان دادنم توسط مهتاب به خودم آمدم و گفتم‌:
- هیچی، من برم سرویس الان برمی‌گردم.
پشت بندش از رویِ صندلی بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی حرکت کردم. کمی آب به صورتم زدم تا به خود بیایم. در آینه به خودم نگاه کردم و شروع کردم تا به خودم امید دهم و گفتم:
- دختر، اصلاً به رویِ خودت نیار. مهم نیست‌. یه موضوعی بوده و تموم شد. باشه؟
سری تکان دادم و لباس‌هایم را مرتب کردم. دوباره در جلد خودم فرو رفتم و با قد‌م‌هایی با صلابت که باعث پی‌شد صدایِ پاشنه کفش‌هایم را بشنوم از سرویس بیرون آمدم. به میز رسیدم و یک صندلی را بیرون کشیدم.
- خوبی؟!
به سارا که این حرف را زد نگاه کردم. سری تکان دادم و گفتم.
-آره،رفتم دستامو بشورم.
در مدتی کوتاه سنگینیِ نگاهِ کسی را حس می‌کردم ولی هیچ به رویِ خودم نیاوردم و مشغول خوردن غذایم شدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین