- Feb
- 93
- 681
- مدالها
- 2
جاروبرقی را خاموش کرد و با نگاهی مهربان گفت:
- خانوم، چشمم کفِ پاتون، چقدر قشنگ شدین امشب. چشم، برین به سلامت.
قبل اینکه از در خارج شوم از ملیحه تشکر کردم و به سمتِ ماشینِ سیاوش رفتم. تا من را دید از ماشین پیاده شد و در عقب را باز کرد و گفت:
- سلام خانم.
سری تکان دادم و سوار شدم، او هم خیلی سریع سوار شد و ماشین را روشن کرد. اواسط راه بودیم که سیاوش کمی من و من کرد و در نهایت گفت:
- خانم؟ من امشب یه کاری واسم پیش اومده. خیلی واجبه، در رابطه با خانوادمه. میشه برسونمتون بعد برم؟
همانطور که به بیرون نگاه میکردم، گفتم:
- باشه.
خوشحال شد و پایش را رویِ گاز فشرد. حدود سی دقیقه بعد به عمارت رسیدیم. صدایِ آهنگ و همهمه از آنجا نیز شنیده میشد. از ماشین پیاده شدم و رو به سیاوش گفتم:
- هر موقع مهمونی تموم شد بهت میگم بیای دنبالم.
- چشم خانوم.
یاشار و یک مرد ویگر جلویِ در ایستاده بودند و از همه دعوت.نامه میخواستند، تا من را دیدند کنار رفتن و با صدایِ زخمتی گفتند:
- بفرمایین داخل خانم.
جوابشان را ندادم و وارد حیاط عمارت شدم. خدمتکاران نوشیدنی به دست به سمتِ پستهایِ مختلف میرفتند و نوشیدنی پخش میکردند، همه ی کلهگندهها امشب آنجا بودند و تا من را دیدند چشمان هیزشان را به لباسم دوختند. بی اهمیت به همه آنها به سمت یکی از خدمتکاران رفتم که برگشت و تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
-در خدمتم.
- اتاقِ پرو کجاست؟
بعد از گرفتن نشانی وارد عمارت شدم و به سمت اتاق پرو حرکت کردم. کسی در هتاث نبود و به راحتی شال و مانتوام را در آوردم و موهایم را مرتب کردم. بار دیگر خودم را تحسین کرده و با نگاهی اجمالی از اتاق بیرون رفتم. وارد سالن که شدم آریو را دیدم.
آریو فرحاندوز*
در حالِ صحبت با یکی از هتلسازان موفق بودم که آرتمیس را دیدم. رویِ یکی از صندلی ها نشست و پایش را رویِ پا انداخت و با غرور و بیخیالی همیشگیاش مشغول کار با تلفنش شد. مهندس در حال صحبت بود که حرفش را قطع کردم... .
- خانوم، چشمم کفِ پاتون، چقدر قشنگ شدین امشب. چشم، برین به سلامت.
قبل اینکه از در خارج شوم از ملیحه تشکر کردم و به سمتِ ماشینِ سیاوش رفتم. تا من را دید از ماشین پیاده شد و در عقب را باز کرد و گفت:
- سلام خانم.
سری تکان دادم و سوار شدم، او هم خیلی سریع سوار شد و ماشین را روشن کرد. اواسط راه بودیم که سیاوش کمی من و من کرد و در نهایت گفت:
- خانم؟ من امشب یه کاری واسم پیش اومده. خیلی واجبه، در رابطه با خانوادمه. میشه برسونمتون بعد برم؟
همانطور که به بیرون نگاه میکردم، گفتم:
- باشه.
خوشحال شد و پایش را رویِ گاز فشرد. حدود سی دقیقه بعد به عمارت رسیدیم. صدایِ آهنگ و همهمه از آنجا نیز شنیده میشد. از ماشین پیاده شدم و رو به سیاوش گفتم:
- هر موقع مهمونی تموم شد بهت میگم بیای دنبالم.
- چشم خانوم.
یاشار و یک مرد ویگر جلویِ در ایستاده بودند و از همه دعوت.نامه میخواستند، تا من را دیدند کنار رفتن و با صدایِ زخمتی گفتند:
- بفرمایین داخل خانم.
جوابشان را ندادم و وارد حیاط عمارت شدم. خدمتکاران نوشیدنی به دست به سمتِ پستهایِ مختلف میرفتند و نوشیدنی پخش میکردند، همه ی کلهگندهها امشب آنجا بودند و تا من را دیدند چشمان هیزشان را به لباسم دوختند. بی اهمیت به همه آنها به سمت یکی از خدمتکاران رفتم که برگشت و تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
-در خدمتم.
- اتاقِ پرو کجاست؟
بعد از گرفتن نشانی وارد عمارت شدم و به سمت اتاق پرو حرکت کردم. کسی در هتاث نبود و به راحتی شال و مانتوام را در آوردم و موهایم را مرتب کردم. بار دیگر خودم را تحسین کرده و با نگاهی اجمالی از اتاق بیرون رفتم. وارد سالن که شدم آریو را دیدم.
آریو فرحاندوز*
در حالِ صحبت با یکی از هتلسازان موفق بودم که آرتمیس را دیدم. رویِ یکی از صندلی ها نشست و پایش را رویِ پا انداخت و با غرور و بیخیالی همیشگیاش مشغول کار با تلفنش شد. مهندس در حال صحبت بود که حرفش را قطع کردم... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: