- Jul
- 122
- 990
- مدالها
- 2
با فکری که در ذهنش آنالیز شد و مورد تأیید قرار گرفت. مبهوت خودکار از دستش افتاد:
- نه؟!
- آره عزیزم میمونه تویی که خیرسرت حسابدار دوم کارخونهای و باید بری.
- امّا، امّا من نمیتونم برم.
شانهای بالا انداخت.
- جرعت داری برو به مدیر کارخونه بگو، دستور اکیده شاهوخانه!
دستی روی صورتش کشید، همین را کم داشت. او با باربده نفرت انگیز؟ چند تقهای به در خورد، با ذهنی درگیر اجازه ورود داد.
آقای صالحی مودبانه جلو آمد و به احترامش از جا برخاست که لبخند برادرانهای به رویش زد.
- خسته نباشید.
پاکتی روبهرویش روی میز قرار داد.
- دست خط و مهر شاهوخان، میدونم دیره برای اطلاع رسانی، اما کاره دیگه، پیش میاد. فردا همراه معاون شرکت، به مدت یک هفته باید به جزیره کیش برید، برای بستن قرارداد، امیدوارم تا فردا آماده باشید.
با صورت وا رفته و درمانده بیحرف سری تکان داد. صالحی با خداحافظی مقبولانهای از اتاق بیرون رفت و ترجیح داد که با بیتا سرخوش و چشمان شیطنت بارش تنهایش بگذارد. بیتا با خنده ابرویی بالا انداخت.
- چیشد؟ تو که نمیتونستی بری، اعتراضت رو به همین صالحی فلک زده، اعلام میکردی تا به گوش بالاییه برسونه.
با خشم سمتش خیز برداشت، که بیتا سریع و باخنده از اتاقش بیرون زد.
سرجایش نشست و شقیقههایش را فشرد. اصلاً بر فرض محال که اعتراض میکرد، باید چطور مدیر این کارخانه را که نمیشد، حتیٰ برای ثانیهای پیدایش کرد را میدید و بابت این سفر مقابلش اعتراض میکرد؟!
درمانده چشم بست، مشکلش کیش رفتنش نبود، مشکل باربدی بود که تا به الان ثابت کرده بود که ثبات اخلاقی ندارد.
بیحوصله پروندههای مقابلش را جمع کرد، با این حواس پرتی که داشت، دیگر نمیتوانست کاری را پیش ببرد.
با صدای شکمش تازه به یاد آورد که تا این ساعت چیزی نخورده، با اعصابی متشنج از اتاق بیرون زد.
برعکس بیتا که مدام با تماسهایش از آقا فیروز مستخدم شرکت، درخواست قهوه و چایی میکرد، اصلاً روی این را نداشت که پیرمرد را با پاهای دردمندش تا اتاقش بکشاند.
وارد اتاقک جمع و جور و سفید فیروز، که شامل آشپزخانه میشد، شد. فیروز با دیدنش لبخند پدرانهای به رویش زد.
- باباجان باز که خودت اومدی، چرا تماس نگرفتی؟
لبخند خجولی در جوابش زد:
- میخواستم یکم راه برم، خسته شدم از بس پشت میز نشستم.
با خنده سری تکان داد که بیشتر به معنی «منم باور کردم» ترجمهاش کرد. طبق این چند روز لیوان چایی آغشته به گلاب و در کنارش بیسکوییت کشمش دار را مقابلش قرار داد. حتیٰ پیرمرد هم دیگر عادات این دختر را از بَر بود. با لبخند تشکری کرد، لیوان را بلند کرد و جرعهای نوشید، با بو و طعم گلاب آرامش خاص همیشگیاش را گرفت.
- نه؟!
- آره عزیزم میمونه تویی که خیرسرت حسابدار دوم کارخونهای و باید بری.
- امّا، امّا من نمیتونم برم.
شانهای بالا انداخت.
- جرعت داری برو به مدیر کارخونه بگو، دستور اکیده شاهوخانه!
دستی روی صورتش کشید، همین را کم داشت. او با باربده نفرت انگیز؟ چند تقهای به در خورد، با ذهنی درگیر اجازه ورود داد.
آقای صالحی مودبانه جلو آمد و به احترامش از جا برخاست که لبخند برادرانهای به رویش زد.
- خسته نباشید.
پاکتی روبهرویش روی میز قرار داد.
- دست خط و مهر شاهوخان، میدونم دیره برای اطلاع رسانی، اما کاره دیگه، پیش میاد. فردا همراه معاون شرکت، به مدت یک هفته باید به جزیره کیش برید، برای بستن قرارداد، امیدوارم تا فردا آماده باشید.
با صورت وا رفته و درمانده بیحرف سری تکان داد. صالحی با خداحافظی مقبولانهای از اتاق بیرون رفت و ترجیح داد که با بیتا سرخوش و چشمان شیطنت بارش تنهایش بگذارد. بیتا با خنده ابرویی بالا انداخت.
- چیشد؟ تو که نمیتونستی بری، اعتراضت رو به همین صالحی فلک زده، اعلام میکردی تا به گوش بالاییه برسونه.
با خشم سمتش خیز برداشت، که بیتا سریع و باخنده از اتاقش بیرون زد.
سرجایش نشست و شقیقههایش را فشرد. اصلاً بر فرض محال که اعتراض میکرد، باید چطور مدیر این کارخانه را که نمیشد، حتیٰ برای ثانیهای پیدایش کرد را میدید و بابت این سفر مقابلش اعتراض میکرد؟!
درمانده چشم بست، مشکلش کیش رفتنش نبود، مشکل باربدی بود که تا به الان ثابت کرده بود که ثبات اخلاقی ندارد.
بیحوصله پروندههای مقابلش را جمع کرد، با این حواس پرتی که داشت، دیگر نمیتوانست کاری را پیش ببرد.
با صدای شکمش تازه به یاد آورد که تا این ساعت چیزی نخورده، با اعصابی متشنج از اتاق بیرون زد.
برعکس بیتا که مدام با تماسهایش از آقا فیروز مستخدم شرکت، درخواست قهوه و چایی میکرد، اصلاً روی این را نداشت که پیرمرد را با پاهای دردمندش تا اتاقش بکشاند.
وارد اتاقک جمع و جور و سفید فیروز، که شامل آشپزخانه میشد، شد. فیروز با دیدنش لبخند پدرانهای به رویش زد.
- باباجان باز که خودت اومدی، چرا تماس نگرفتی؟
لبخند خجولی در جوابش زد:
- میخواستم یکم راه برم، خسته شدم از بس پشت میز نشستم.
با خنده سری تکان داد که بیشتر به معنی «منم باور کردم» ترجمهاش کرد. طبق این چند روز لیوان چایی آغشته به گلاب و در کنارش بیسکوییت کشمش دار را مقابلش قرار داد. حتیٰ پیرمرد هم دیگر عادات این دختر را از بَر بود. با لبخند تشکری کرد، لیوان را بلند کرد و جرعهای نوشید، با بو و طعم گلاب آرامش خاص همیشگیاش را گرفت.
آخرین ویرایش: