جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هانیه فاتِحی با نام [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,218 بازدید, 112 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هانیه فاتِحی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هانیه فاتِحی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
با فکری که در ذهنش آنالیز شد و مورد تأیید قرار گرفت. مبهوت خودکار از دستش افتاد:
- نه؟!
- آره عزیزم می‌مونه تویی که خیرسرت حسابدار دوم کارخونه‌ای و باید بری.
- امّا، امّا من نمی‌تونم برم.
شانه‌ای بالا انداخت.
- جرعت داری برو به مدیر کارخونه بگو، دستور اکیده شاهوخانه!
دستی روی صورتش کشید، همین را کم داشت. او با باربده نفرت انگیز؟ چند تقه‌ای به در خورد، با ذهنی درگیر اجازه ورود داد.
آقای صالحی مودبانه جلو آمد و به احترامش از جا برخاست که لبخند برادرانه‌ای به رویش زد.
- خسته نباشید.
پاکتی رو‌به‌رویش روی میز قرار داد.
- دست خط و مهر شاهوخان، می‌دونم دیره برای اطلاع رسانی، اما کاره دیگه، پیش میاد. فردا همراه معاون شرکت، به مدت یک هفته باید به جزیره کیش برید، برای بستن قرارداد، امیدوارم تا فردا آماده باشید.
با صورت وا رفته و درمانده بی‌حرف سری تکان داد. صالحی با خداحافظی مقبولانه‌ای از اتاق بیرون رفت و ترجیح داد که با بیتا سرخوش و چشمان شیطنت بارش تنهایش بگذارد. بیتا با خنده ابرویی بالا انداخت.
- چی‌شد؟ تو که نمی‌تونستی بری، اعتراضت رو به همین صالحی فلک زده، اعلام می‌کردی تا به گوش بالاییه برسونه.
با خشم سمتش خیز برداشت، که بیتا سریع و باخنده از اتاقش بیرون زد.
سرجایش نشست و شقیقه‌هایش را فشرد. اصلاً بر فرض محال که اعتراض می‌کرد، باید چطور مدیر این کارخانه را که نمی‌شد، حتیٰ برای ثانیه‌ای پیدایش کرد را می‌دید و بابت این سفر مقابلش اعتراض می‌کرد؟!
درمانده چشم بست، مشکلش کیش رفتنش نبود، مشکل باربدی بود که تا به الان ثابت کرده بود که ثبات اخلاقی ندارد.
بی‌حوصله پرونده‌های مقابلش را جمع کرد، با این حواس پرتی که داشت، دیگر نمی‌توانست کاری را پیش ببرد.
با صدای شکمش تازه به یاد آورد که تا این ساعت چیزی نخورده، با اعصابی متشنج از اتاق بیرون زد.
برعکس بیتا که مدام با تماس‌هایش از آقا فیروز مستخدم شرکت، درخواست قهوه و چایی می‌کرد، اصلاً روی این را نداشت که پیرمرد را با پاهای دردمندش تا اتاقش بکشاند.
وارد اتاقک جمع و جور و سفید فیروز، که شامل آشپزخانه میشد، شد. فیروز با دیدنش لبخند پدرانه‌ای به رویش زد.
- باباجان باز که خودت اومدی، چرا تماس نگرفتی؟
لبخند خجولی در جوابش زد:
- می‌خواستم یکم راه برم، خسته شدم از بس پشت میز نشستم.
با خنده سری تکان داد که بیشتر به معنی «منم باور کردم» ترجمه‌اش کرد. طبق این چند روز لیوان چایی آغشته به گلاب و در کنارش بیسکوییت کشمش دار را مقابلش قرار داد. حتیٰ پیرمرد هم دیگر عادات این دختر را از بَر بود. با لبخند تشکری کرد، لیوان را بلند کرد و جرعه‌ای نوشید، با بو و طعم گلاب آرامش خاص همیشگی‌اش را گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
گلاب همیشه تجویز مادرش بود و جوری عادتش داده بود که اگر یک روز بو یا طعمه بی‌نظیرش را نمی‌چشید، روانش به کل بهم می‌ریخت.
لبخند عمیقی روی لبانش نشست، او بود و خاطراتی که زنده نگهش می‌داشت. در خاطراتش غرق بود که با صدای جیغ مانند زنی از جا پرید و با خانوم خسروی روبه‌رو شد.
- آقا فیروز الان نیم ساعته که گفتم یه نسکافه بیارید اتاقم.
با شرمنده شدن پیرمرد و لحن بده خسروی، با اخم نگاهی به سرتاپای زیادی لاغر خسروی انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «خدایا دمت‌گرم، با دوتا از بهترین‌های کارخونه، داری می‌فرستیمون مسافرت.» خسروی نگاهش را چرخاند و با دیدنش نگاه کجی حواله‌اش کرد.
- من میرم اتاقم، زودتر نسکافه رو برام بیار.
این‌بار نتوانست جلوی دخالت نکردنش را بگیرد.
- خانوم خسروی.
با صدایش ایستاد و به سمتش رو برگرداند،
حوا با اخم‌های درهمش سینی شامل نسکافه آماده را از دست پیرمرد گرفت و به سمتش قدم برداشت. سینی را مقابل صورتش گرفت.
- الان که تا این‌جا اومدید، خودتون زحمت بردنش رو بکشید، آقا فیروزم با این پای دردمندش مجبور نشه تا اتاقتون بیاد.
خسروی با تحقیر نگاهی به سر تا پایش انداخت:
- نکنه از بخش حسابداری، انتقال پیدا کردی اینجا؟
با تأسف سری تکان داد:
- نه، بنده خیلی وقته تو بخش انسانیت مشغول به کارم، امّا این‌جور که بوش میاد، شما کلاً از این بخش خارجی.
با جواب دندان شکنش پر خشم به چشمانش خیره شد و ثانیه‌ای بعد سینی را از دستش گرفت و از در بیرون زد.
با خنده نگاهی به چهره فیروز انداخت. در نگاهش برق تحسین موج میزد، چشمکی در جواب نگاهش زد و بعد از تشکر از اتاق بیرون رفت.
نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. ساعت‌های آخر کارش بود و کار خاصی هم برای انجام دادن، نداشت.
در عرض چند ثانیه و با تصمیمی آنی راهش را به سمت اتاق بیتا کج کرد، تا حداقل با او کمی مشغول شود.

***

چمدان را دست راننده تاکسی سپرد.
سرش را برگرداند. چشمان درشت نگران نیکا باز رو‌به‌رویش قرار گرفت و در دل اعتراف کرد، خودش را بابت نگران کردن مداوم دخترک مقابلش، هرگز نمی‌بخشید.
دستش را در دست گرفت و سوییچ ماشین محبوبش را کف دستانش قرار داد. با دیدن سوییچ چشمان نیکا برقی زد.
- حواست باشه ماشین رو سپردم دست خودت، پشیمونم نکن نیکا، سعی کن که هرجا میری هم آروم برونی.
نیکا باز با دقت نگاهی به سوییچ درون دستش انداخت و با شنیدن جمله حوا تمام دلخوری‌اش از سفر ناگهانی‌اش را از یاد برد و با ذوق بوسه‌ای روی گونه‌اش نشاند و با صدای لرزان و ذوق زده‌اش گفت:
- عین جفت چشمام مواظبشم و سعی می‌کنم، مثل دوتا ماشین‌های قبلی خودم به‌‌درک واصلش نکنم.
با خنده ضربه‌ای روی شانه‌اش زد:
- قبولت دارم نیکا خانوم.
بعد از در آغوش کشیدنش، عقب کشید و سوار تاکسی زرد رنگ شد. بوسه‌ای برای نیکا فرستاد و ماشین استارتی خورد که باز نیکا خودش را به ماشین رساند. خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد:
- مواظب حوای من باش، به مغزت فرصت زندگی کردن رو بده.
پوزخندی درون دلش و لبخندی روی لبانش نشاند، سری تکان داد. نیکا عقب رفت که رانندهِ عجول و عصبی از فرصت استفاده کرد و پایش را روی گاز فشرد. گردن کشید و دستی برای نیکای عزیزش تکان داد. با این‌که دل‌نگران دویست و شش محبوبش با رانندگی مزخرف نیکا بود، اما اعتراف آسانی‌ست که به برق چشمان نیکا می‌ارزید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
دست برد و موبایلش را از کیف دستی سامسونگ مانندش بیرون کشید. اینترنت گوشی را روشن کرد، پیامی از تلگرام برایش چشمک زد، روی آیکون تلگرام زد، امّا با دیدن پیامی از طرف سهیل احمدی عصبی چشم بست، چطور هنوز هم با وجود تمام گندکاری‌هایش، می‌توانست پیام بدهد؟!
نخوانده پیام را پاک کرد. سهیل خاطره‌ای دور از روزهای خوش دانشگاهش بود و بس.
روزهایی که دقدقه‌اش فقط تیپ‌های مد روزش و دورهمی‌های دانشجویی‌اش بود. نفس کلافه‌ای کشید و سرش را به شیشه تکیه داد. باید تمرکز می‌کرد تا در طول سفرِ پیش رویش آرامشش را با وجود باربد و آن زن از دماغ فیل افتاده، حفظ کند.
حدود بیست دقیقه‌ای گذشت که بالاخره مقابل فرودگاه ماشین ایستاد. راننده زودتر پیاده شد و چمدان را از صندوق عقب پایین گذاشت. بعد از تشکر و تسویه حساب، چمدان را کشید و از در فرودگاه گذشت، در شلوغی فرودگاه کلافه گردن کشید و نگاهش را چرخاند، کجا باید پیدایشان می‌کرد؟ قدمی برداشت که چمدانش از عقب کشیده شد، با وحشت از جا پرید.
چمدان را با قدرت بیشتری سمت خودش کشید تا از دزدیدن احتمالی چمدانش جلوگیری کند.
- چرا داری می‌جنگی با چمدون؟
با صدای باربد با اخم سمتش چرخید.
- احتمالاً شما مریضی خاصی نداری؟
نیشخندی زد و با لحن جدی گفت:
- چرا اتفاقاً، چند وقت پیش مراجعه کردم به پزشک.
با دقت بیشتری به حرف‌هایش گوش سپرد، تا حداقل از دردش سر دربیاورد.
- والا دکتر گفت، یه کرمیه که تو وجودته و هر لحظه هم داره پیش‌روی می‌کنه.
با عصبانیت از سرکار گذاشته شدنش، چمدان را کشید و جلوتر راه افتاد و سعی کرد به خنده‌ی حرص درارش اصلاً توجه‌ای نکند. باربد خودش را به کنارش رساند و به‌سمت راست اشاره‌ای کرد.
- برو اونجا پیش خسروی بشین تا پرواز رو اعلام کنند.
با انزجار به خانوم خسروی که تیپ افتضاحی به رنگ صورتی زده بود و با غرور روی صندلی نشسته و پا روی پا انداخته بود، نگاهی انداخت.
با لحن آرام و درمانده باربد، ابروهایش با تعجب بالا پرید:
- باید تحملش کنیم، از ساعتی که اومدیم، مغزی برام باقی نذاشته.
لحظه‌ای به خنده افتاد، ولی سعی کرد، سریع جمعش کند. الان که با خود فکر می‌کرد، به نظرش وجود خسروی آن‌قدر هم غیر قابل تحمل نمی‌توانست باشد.
با سرخوشی سمت خسروی رفت و بعد از احوال پرسی که از طرف خسروی کاملاً سرد بود، روی صندلی نشست.
از گوشه چشم نگاهی به باربدی که کلافه چشم می‌گرداند و خسروی با ذوق کلمات بعدی‌اش را کنار گوشش زمزمه می‌کرد، انداخت. دستی روی لبش کشید تا همان‌جا و همان لحظه صدای بلند خنده‌اش را آزاد نکند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
بعد از گذشت دقایقی که برای خودش سرگرم کننده و برای باربد عذاب آور بود. اعلام پرواز کردند، با دیدن عجله باربد برای فرار از دست پرحرفی‌های خسروی، این‌بار بی‌صدا به خنده افتاد.
باربد با اخم نگاهی حواله‌اش کرد و دسته چمدانش را چنگ زد و با صدای بلندی گفت:
- خانوم خسروی لطفاً سریع‌تر.
خسروی که با دیدن دسته چمدان حوا در دستان باربد خون خونش را می‌خورد، تنه‌ای به تنش زد و کنار باربد ایستاد.
با صدای ناز داری، زمزمه کرد:
- چند بار بگم، من رو سحر صدا بزن، خسروی چیه آخه؟
لبش را محکم گزید، برای جلوگیری از خطر منفجر شدنش، با شیطنت خودش را جلو کشید و چمدانش را از دستان باربد گرفت و سمت خود کشید. باربد با کشیده شدن چمدان عقب گرد کرد. با لبخند حرص دراری به چمدان خسروی که، متوجه اسمش شده بود، اشاره کرد و گفت:
- آقا باربد من می‌تونم چمدونم رو بیارم، امّا انگار چمدون سحرجان سنگین‌تره، زحمت اون رو بکشید.
فرصت فکری به باربد نداد، چمدانش را کشید و با خنده‌ی بی‌صدایی جلو زد و خشم باربد را پشت سر گذاشت.
بعد از انجام دادن مراحل پرواز و گرفتن کارت پرواز، با قدم‌های بلند و سریع‌تری جلوتر از باربد و سحر از هواپیما بالا رفت و با دیدن دختر مهماندار که با مهربانی افراد را راهنمایی می‌کرد، خودش را کنارش رساند و با لحن عاجزانه‌ای گفت:
- ببخشید میشه یه‌کاری برای من انجام بدید؟
دختر با لبخند سری تکان داد:
- البته عزیزم، بفرمایید؟
نامحسوس به باربد و سحری که تازه وارد هواپیما شده بودند، اشاره کرد.
- اون دختر یکی از دوستای صمیمی منه و مرد کناریش نامزدش، می‌خواستم لطف کنید که اگه صندلی‌هاشون کنار هم نبود، یه‌جوری کنار هم قرارشون بدید. باهم یه بحث کوچیک داشتند که نامزدش روی دنده لج افتاده و یکم کم‌محلی می‌کنه به دوستم.
دختر بعد از نگاهی که به باربد و سحر انداخت و سحری که از بازوی باربد آویزان بود مهر تأیید حرف‌هایش شد، با مهربانی سری تکان داد و زمزمه کرد:
- چشم من تلاشم رو می‌کنم که این دو زوج کنار هم بشینند.
نگاه قدرشناسانه‌ای سمتش انداخت و این‌بار کنار گوشش لب زد:
- فقط نامزدش اگه اصرار داشت که جای دیگه بشینه، از ناراحتی که بینشون پیش اومده و شما بهش بگید جاش کنار خانومشه و امکان تعویض جا نیست.
با خنده سری تکون داد:
- خیالت راحت باشه، کارم رو بلدم.
- ممنونم، لطفت رو فراموش نمی‌کنم.
چشمکی زد و با اشاره به صندلی ردیف آخر گفت:
- شمارت رو داخل کارت دیدم، اون صندلی جایه خودته.
با لبخند ذوق زده‌ای سری تکان داد و سرجایی که مهمان‌دار تعیین کرده بود، نشست.
با لذت چشمانش را بست و از نقشه بی‌عیب و نقصش در دل قهقه زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
درست چند دقیقه بعد با صدای اعتراض‌گونه باربد چشم باز کرد و با دیدن صورت قرمز شده‌اش، سرش را پایین انداخت و ریز خندید. سحر با ذوق نگاهی به دو صندلی کنار هم انداخت و دست باربد را کشید و باربد هنوز با اخم چیزی را برای دختر مهمان‌دار توضیح می‌داد.
دختر با لبخند اشاره‌ای به صندلی کرد و چیزی گفت که این‌بار باربد با درماندگی نگاهش را چرخاند و روی چهره خندانش مکث کرد. با استرس صاف نشست، باربد اشاره‌ای به سمتش کرد و مهمان‌دار بعد از دیدن حوا چشمکی زد و برای باربد سری تکان داد.
با قدم‌های باربد که به سمتش می‌آمد، آب دهانش را پر صدا قورت داد که کنارش ایستاد و سمتش خم شد:
- من چند ردیف جلوتر، از شانس بدم کنار این دختره افتادم، اگه مشکلی داشتی، بیا به خودم بگو، خودمم حواسم بهت هست.
بی‌حرف سریع سری تکان داد. باربد کلافه دستی روی پیشانی‌اش کشید، در دل با خود گفت: «چه میشد، اگر به‌جای آن دختر نچسب، کنار حوا جاگیر میشد؟» برای هزارمین بار بر شانسش لعنتی فرستاد و به اجبار سر جای خودش بازگشت.
حوا بشکنی برای خودش زد و با لذت به صندلی‌اش تکیه زد. به دختر سر به زیری که کنارش نشسته بود، با خیال راحت نگاهی انداخت و چشم بندش را روی چشمانش تنظیم کرد و با حس خوب بلند شدن هواپیما و اوج گرفتنش به خواب رفت.

***
با اخم‌های درهمش وارد اتاق شد و چمدانش را گوشه‌ای انداخت. اتفاق بدتر از این هم مگر وجود داشت؟! با یاد چشمان باربد که برق میزد، دستانش مشت شد، چطور هتل به این بزرگی و مدرنی اتاق خالی ندارد؟! با صدای چمدان سحر عصبانیتش چند برابر شد. وارد اتاق شد و نگاه بدی حواله‌اش کرد و طلبکار گفت:
- دله خوشی ندارم از این‌که باهات هم اتاقی شدم، پس کثیف‌کاری نکن، من روی تمیزی حساسم، به پر و پای منم نپیچ.
از پشت سر، ادایی برایش در آورد و بی‌تفاوت یک دست لباس برداشت و سمت حمام قدم برداشت که درست مثل میگ‌میگ مقابلش ظاهر شد:
- اول من میرم، بعد تو.
ازخدا همان لحظه عاجزانه درخواست صبر کرد و با حرص کنارش زد:
- من سریع دوش می‌گیرم و میام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
پا به زمین کوبید و صدای جیغ مانندش بلند شد:
- گفتم من اول میرم.
با اخم به عقب هولش داد و به سرعت خودش را درون حمام انداخت. مشت‌های مکررش به در خورد و با لذت لبخند پلیدی زد. بی‌خیال زیر دوش رفت و آهنگی را با صدای بلند خواند. کم‌کم صدای مشت زدن‌هایش قطع شد و با خیال راحت به دوش گرفتنش رسید. حدود یک ساعتی، با لجبازی، خود را در حمام مشغول کرد و وارد رخت‌کن شد. ست لباس خوابه طرح آدیداسش را تن زد. موهایش را با حوصله سشوار کشید و بعد از تمام شدن کارهایش از در حمام بیرون زد.
با سرخوشی سوت‌زنان به سمت چمدانش رفت که با کشیده شدن موهای سرش و سوزش بعدش، به عقب کشیده شد، صدای جیغ‌ مانند سحر در سرش اکو شد.
نیشگانی از دستان چنگ زده شده‌اش، درون موهایش گرفت، که با ناله عقب رفت.
با خشم سمتش برگشت و یقه تیشرت مشکی رنگش را در مشت گرفت:
- نمی‌خوام این مسافرت کاری رو به هردومون زهر کنم و بدون قابلیتش رو دارم، پس دیگه سمت من نیا و سعی کن که حتیٰ نگاهتم بهم نخوره.
با قدرت به عقب هولش داد که هیکل استخوانی‌اش تلو تلو خورد و عقب رفت، سحر با عصبانیت به چشمانش نگاه کرد و با صدای بد ریتمش زمزمه کرد:
- دارم برات.
پوزخندی به رویش زد، تنه‌ای به تنش زد و داخل حمام رفت.
چشمانش را با کلافگی بست و روی تخت کنار پنجره دراز کشید. حوصله‌ی جلسه‌ای که شب با طرفین قرارداد داشتند را نداشت. نیاز به استراحت عمیق و طولانی داشت که صددرصد در این مسافرت، نمی‌توانست برایش رقم بخورد.
با این‌که داخل هواپیما توانسته بود، کمی بخوابد، اما باز هم خواب به چشمانش سرایت کرد و دقیقه‌ای بعد چشمانش روی هم افتاد.

***

با صدای در زدن، مکرر و پی‌در‌پی چشمانش را باز کرد. جای سحر خالی بود و شاید شخص پشت در خوده بد پیله‌اش بود.
از جایش به سختی بلند شد و در را باز کرد، چشمانش را بالا آورد و با باربد روبه‌رو شد. با لبخند مسخره‌ای نگاهی سمتش انداخت که بی‌حوصله سری تکان داد:
- چیه؟ کاری داری؟
- بی‌زحمت اگه استراحتتون رو کردید، آماده شید تا یکم هم به کارامون برسیم.
بی‌اهمیت به طعنه کلامش، سری تکان داد و بی‌حرف در را روی صورتش بست.
آبی به صورتش زد. بیسکوییتی رژیمی‌اش را از داخل کیفش بیرون کشید و در دهانش گذاشت. روبه‌روی آینه ایستاد، خط چشمی پشت پلک‌هایش کشید، ریمل ضد آبش روی مژه‌های فرخورده‌اش جا خوش کرد و در آخر برق لب همیشگی‌اش، موهایش را محکم بالا بست که چشمانش کشیده‌تر شد.
مانتو کُتی اسپرت مشکی رنگش را روی تیشرت سفیدش و شلوار سِت، مام استایل را هم پوشید. شال مشکی رنگی را سر کرد. کیف کوچک دستی مشکی رنگش را برداشت و وسایل مورد نظرش را داخلش جا داد. کفش مشکی اسپرتش را ایستاده پا زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
نگاه سرسری به اتاق انداخت تا چیزی جا نگذاشته باشد و بعد از برداشتن کارت اتاق، بیرون زد و با آسانسور پایین رفت.
از دور دید که باربد و سحر کنار هم ایستاده بودند و مردی با هیکلی درشت مقابلشان ایستاده بود.
به سمتشان پا تند کرد و با صدای رسایی سلام داد. سحر با دیدنش اخمی کرد و نگاه گرفت. باربد لبخند زد و مرد درشت هیکل هم سری تکان داد. باربد جلوتر از همه از در بیرون زد و گفت:
- بریم که خودمون رو برسونیم.
مرد غریبه درب ماشین لوکس مشکی رنگی را با احترام گشود و خودش به تندی پشت فرمان نشست.
هرسه هم‌زمان درون ماشین نشستند.
با حرکت ماشین، پنجره را پایین کشید و با لذت نفس کشید. سعی کرد بغضی که یادآور خاطرات سفر آخرش به کیش بود را پس بزند. سفری که پر از پدری برای محبت کردن، مادری برای نگران شدن، خواهری برای از ته دل قهقه زدن، بود.
نفس عمیقی کشید و بغضش را محکم‌تر پس زد. با صدای صحبت کردن باربد با تلفن همراهش، حواسش را به سمتش معطوف کرد.
- یعنی چی؟ پس از کدوم سمت بریم؟!
- احمق نباش حامد، دوتا زن همراهمه، با اینا کجا بیام؟
- مطمئنی دستور خودشه؟
با چشمان ریز شده، خیره به حرکات باربد شد. با خشم گوشی را روی داشبورت پرت کرد و با دادن آدرس سرسری به راننده، مسیر تغییر کرد و داخل جاده فرعی حرکت کردند.
با کنجکاوی خودش را کمی جلو کشید:
- کجا می‌ریم؟
باربد با اخم، به سمتش برگشت.
- کجا قرار بود بریم؟ سرقرارداد دیگه.
- چرا پس مسیر رو تغییر دادین؟
سحر پا برهنه بین بحثشان پرید و به عقب کشیدش.
- بشین دیگه، چقدر حرف می‌زنی، با حرف اضافه، تمرکزمون رو بهم نزن.
با تحقیر نگاهی سمتش انداخت.
- مگه تو تمرکز هم می‌کنی؟
سحر با اخم به سمتش خیز برداشت که با داد باربد، هر دو به صندلی چسبیدند:
- مثل بچه آدم بشینید دیگه، دو تا بچه دنبال من راه انداختند.
سحر با حرص چشم گرفت و ترجیح داد که دیگر ساکت بماند، امّا او با تعجب خیره به باربدی شد که جدیتش برایش تازگی داشت. حس خطری قلبش را در برگرفت و اما سعی کرد حسه بدش را پس بزند.
باربد تا رسیدن به مقصد، مدام نفس‌های کلافه‌اش را پرصدا بیرون می‌فرستاد و بعد از رسیدن به بیابانی سرتاسر تاریک، با عصبانیت به‌سمتشان چرخید:
- بمونید تو ماشین، هر زمانی که لازم بود، خودم میام دنبالتون.
فرصت اعتراضی نداد و با راننده از ماشین پیاده شدند. شانه‌ای بالا انداخت وخودش را با گوشی سرگرم کرد، امّا با گذشت دقایقی طولانی، باز هم خبری از باربد نشد.
این‌بار سحر با استرس زمزمه کرد:
- کجا رفتند یعنی؟
با اخم سمتش خیز برداشت:
- از من می‌پرسی؟ اون موقعی که داشتم می‌پرسیدم، برای الان بود که جنابعالی نذاشتی.
با پرویی شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- خیلی خب بابا، چته؟ من مگه پشت دستم رو بو کرده بودم که خودشون تک و تنها میرند.
حوا کیفش را در دست گرفت و سری تکان داد:
- باشه، اینجا بشین تا من برم ببینم چه خبره و برگردم.
سحر با وحشت دستش را چنگ زد.
- می‌خوای من رو اینجا تنها ول کنی؟
بی‌حوصله در ماشین را باز کرد:
- باشه، توام پیاده شو، باهم می‌ریم.
بی‌حرف همراهش از ماشین بیرون آمد.
با دیدن تاریکی مقابلشان، سحر با وحشت به دستانش چسبید، در جوابش دستش را فشرد و در آن لحظه از یاد برد که چقدر با این دختر روی دنده لج افتاده است و فقط به این فکر کرد که او نیز مانند خودش یک دختر است و باید تا پای جان مواظبش باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
جلوتر رفتند و مقابلشان فقط تاریکی محض بود. آب دهانش را قورت داد و سحر با ترسی که کم‌‌کم به گریه تبدیل میشد، آرام زمزمه کرد:
- حوا بیا برگردیم، من می‌ترسم بخدا.
بی‌اهمیت به حرفش دستش را همراه خود کشید.
- بیا چیزی نیست، ترس برای‌ چی؟ می‌ریم پیش باربد و طرفین قرارداد.
امّا به حرفی که زد، خودش هم ذره‌ای اطمینان نداشت. اصلاً خوده باربد آدم قابل اعتمادی بود؟ هرگز.
جلوتر رفتند که با عطسه بلند سحر مبهوت به‌سمتش برگشت. این عطسه یک دختر بود؟ سحر با درماندگی شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- یهویی اومد.
خواست جوابی بدهد که با صدای پایی به سرعت به روبه‌رو خیره شد. با دیدن دو مردی که بیشتر شباهت به غول چراغ جادو داشتند، وحشت زده قدمی به عقب برداشت و سعی کرد، سحر را پشت خود پنهان کند.
با نگاهی سرسری، چشمشان به دو دختر تنها و ترسیده خورد، لبخند زشتی روی لبانشان پدیدار شد و به‌سمتشان قدم برداشتند.
سحر با ترس به گریه افتاد. در دل به جهان‌آرا و تمام اموالش لعنت فرستاد.
یکی از آن دو نفر با لحن زشتی به حرف آمد:
- جمشید نگاه کن خدا دو تا حوری فرستاده، وسطه مرداب!
مرد مقابلش که جمشید نام داشت، با صدای بلند قهقه‌ای زد:
- بچسب بهشون ببریمشون، فرصت کم هست.
با تمام شدن حرفش سمتشان یورش بردند. سحر با گریه جیغی کشید. با وحشت نگاهی به دو مرد انداخت که دست خودش از سمت جمشید و دست سحر از سمت شخص دوم کشیده شد. وحشت‌ زده مچ دست سحر را محکم‌تر گرفت و فریاد کشید:
- ولش کن عوضی.
جمشید با دیدن تقلاهایش، خنده‌‌ی بلند و ترسناکی سر داد:
- اوه، اوه، خانوم خانوما خودش در حال به فنا رفتنه و نگرانه رفیقشم هست! جربزت رو دوست داشتم، ولی... .
حرفش را خورد و با لبخند کریهی صورتش را جلوتر برد.
لرزید و دست سحر را محکم‌تر گرفت و باز پشت خودش کشید.
صورت جمشید هر لحظه به صورتش نزدیک‌تر میشد. به ناگهان با خشم لگدی به زانوانش کوبید که این‌‌بار فریاد دردآلود، جمشید بلند شد و ثانیه‌ای بعد با خشم به‌سمتش یورش آورد و به عقب هولش داد.
ضربه محکمش باعث شد، سحر هم همراه با او به زمین بیوفتد.
سحر با گریه‌ای که به هق‌هق تبدیل شده بود، دهانش را به گوشش چسباند و زمزمه کرد:
- حوا توروخدا، توروخدا مواظبم باش، دارم سکته می‌کنم از ترس!
با بغض نگاهی به جسم ضعیف و لرزانش انداخت.
این‌بار دو نفری به‌سمتشان قدم برداشتند. نامحسوس سنگ بزرگی که زیر پایش مانده بود، را در دست گرفت. با خم شدن سر مرد سمت سحر، سنگ را محکم پشت سرش کوبید که هم‌زمان با جیغ بلند سحر، زانوان مرد خم شد و افتاد.
هنوز خیره به مرد از پا در آمده بود که ضربه دست جمشید، درست زیر چانه‌اش نشست و درد را به سرعت حس کرد.
جمشید با عصبانیت صاف ایستاد، تا همراه خودش حداقل حوا را ببرد و پیروز این میدان باشد، اما حوا با فکری که به سرش زد، در دل از خدا کمک خواست و با حالت نمایشی پشت سر جمشید را با انگشت نشان داد و به نقطه نامعلومی خیره شد و با ته‌ مانده صدایش گفت:
- کمکمون کنید، این آقا... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
هنوز جمله‌اش به پایان نرسیده بود که جمشید با وحشت رو برگرداند. از حواس پرتی‌اش استفاده کرد و تمام زورش را جمع کرد، لگدی زیر شکمش زد و هم‌زمان خدا را بابت آن چهار سالی که به کلاس‌های رزمی رفته بود، شکر کرد.
دستان جمشید شل شد و قدمی عقب رفت، فرصت را غنیمت شمرد و با سرعت سحر را بلند کرده و همراه خود کشاند. پای راستش باز به درده بدی گرفتار شده بود و باعث لنگ زدنش میشد. صدای دویدن جمشید به گوششان می‌رسید و با وحشت و توان بیشتری شروع به دویدن کردند.
با دیدن ماشین و چند مردی که پشت به آن‌ها ایستاده بودند، باز ترس به قلبش چنگ زد، امّا درست در لحظه آخر، چهره باربده کلافه را تشخیص داد. با صدای دویدنشان متوجه حضورشان شدند. باربد سریع سرش را برگرداند و با دیدن وضعیتشان به‌سمتشان قدم‌های بلندش را برداشت و در دل اعتراف کرد، شاید باربد آنقدر هم بد نباشد.
سحر با دیدن باربد با هق‌‌هق به سمتش پناه برد.
باربد عصبی سحر را کمی از خود دور کرد و با صدای بلندی گفت:
- چه اتفاقی براتون افتاده؟ مگه نگفتم نباید از اون ماشین کوفتی بیرون بیاید.
سحر همراه با گریه طوطی‌وار به حرف آمد:
- اونا، اونا می‌خواستن، بهمون دست درازی کنند، حوا سپر بلای من شد و نذاشت دستشون بهم بخوره. اونا اون کثافت‌ها، حوا رو هم زدند.
بابت توضیحات سحر کلافه بود و از درد چانه دردمندش، سرش را جهت مخالف برگرداند و ماتش برد.
درست می‌دید؟
مبهوت خیره به مردی که چند متر آن طرف‌تر با نگاه یخی‌اش خیره اش مانده بود، شد.
او با انرژی مجهولش آنجا چه می‌کرد؟!
باربد اجازه فکری به مغزش نداد و به‌سمتش پا تند کرد و بازوهایش را در دست گرفت:
- خوبی حوا؟ کیا بودند هان؟ چند نفر بودند؟
برای ثانیه‌ای، نگاهی به باربد انداخت و باز نگاه دردمندش را سمت، یک جفت چشم سرد کشاند و خیره به آن چشم‌ها، زمزمه کرد:
- دو نفر.
باربد با خشم، به دو مردی که کنارش ایستاده بودند. اشاره کرد و داد زد:
- گم‌شید برید پیداشون کنید. دست خالی برنگردید.
با خستگی چشمانش را بست، اما با حس انگشتی، روی چانه‌اش، به‌ سرعت چشم باز کرد. باربد با عصبانیت، ضربه‌هایی که می‌دانست روی صورتش به جا مانده را، با انگشت دنبال کرد.
بی‌تفاوت نگاهش، باز چرخید.
باید در تنهایی‌اش، خودش را بابت نگاه‌های سرکشانه‌اش که انگار سر لج با مغز پر کینه‌اش دارد، درست و حسابی، بازخواست کند.
نگاهش چرخید و باز هم نگاه خیره، مرد مغروری را دید که امشب زیادی برای نگاهش، خرج کرده بود.
با صدا زدن‌های بادیگاردها، باربد باعجله به‌سمتشان دوید. اما حوا، بی‌اهمیت و فارق از اطرافش، نگاهش مات قدم‌هایی شد که باصلابت سمتش برداشته میشد و درست جای خالی باربد را پر کرد.
اما نگاه سنگین این مرد کجا و نگاه باربد کجا! هیبت بزرگ و محکمش کجا و... !
بوی عطر تیز و برنده‌اش، زیر دماغش نفوذ کرد.
چشمانش توان خیره ماندن به چشمانش را نداشت. مردمک چشمانش، جایی حوالی یقه پیراهن جذبه مشکی‌اش ماند.
کاش می‌رفت، کاش فاصله می‌گرفت.
اصلاً شاهوخان را چه به این بیابان تاریک؟
قرار بر بودنش در کیش که نبود؟ بود؟
به ناگهان، صدای بم و محکمش قلبه انتقام گیرش را به صدا در آورد:
- می‌خوای بگی با این جثه ریزه میزت زیادی شجاعی که به خودت اجازه دادی از ماشین دور بشی؟
این‌‌بار چشم‌هایش را به قصد خیره شدن، در چشمان مرد مقابلش بالا کشید و تمام توانش را جمع کرد، تا مانند یک آدم لال، ساکت نماند.
- حداقلش با همین جثه ریزم، یه دختر رو تنها ول‌ نکردم، تا جون بده.
طعنه کلامش از زهر هم کاری‌تر بود که این مرد خونسرد را سخت در هم کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
به یک‌‌باره، چانه پر دردش را در دستان محکمش گرفت.
وحشت در قلبش خانه کرد، این مرد مانند یک حیوان وحشی و مانند یک دیوانه غیرقابل پیش بینی بود. دندان‌های سفید رنگ و مرتبش را روی هم سایید، تا صدایش از درد چانه‌اش بلند نشود، پوزخندی از تقلا و کم نیاوردن دخترک روی لبان شاهو نشست:
- دخترای گستاخ حالم رو بهم می‌زنند، پس نزدیکم نشو.
این‌بار پوزخندی، روی لبان حوا نشست:
- خوش‌حالم که حالتون رو بهم می‌زنم. این‌جوری این شما هستید که، به من نزدیک نمی‌شید.
اشاره‌ای به دست روی چانه‌اش کرد و ادامه داد:
- که البته بعید می‌دونم.
با خشمی که به سرعت درون چشمان شاهوخان نمایان شد، باز شبیه به یک حیوان درنده، دستان تنومندش دور گردنش حلقه شد، با وحشت و نفس‌های کمش، دستانش را چنگ زد.
- بهت گفته بودم اول ببین طرفت کیه و بعد دهن کوچیکت رو باز کن. من آدم خطرناکی‌ام، زیادی خطرناک.
با همان دستی که روی گردن دخترک بود، کمی بلندش کرد.
پاهایش را با نفس تنگی روی هوا تکان داد. با صدای پر استرس باربد، نوری از امید درون قلبش تابید و شاید اگر قبل از این وقایع به او می‌گفتند، صدای باربد می‌تواند، لحظه‌ای برایش لذت ‌بخش باشد، یک هفته تمام را قهقه میزد.
- شاهوخان.
شاهو بی‌حرف با همان دست به عقب هولش داد که روی زمین افتاد و سرفه‌های پشت‌ سر همش سی*ن*ه‌اش را سوزاند.
داشت خفه‌اش می‌کرد؟ دستانش پیچک وار دور گلویش پیچیده شده بود و وای اگر باربد نمی‌رسید، چه مرگ دردناکی را می‌گذراند.
صدای وحشت زده باربد، به گوشش رسید.
- شاهوخان قرصتون رو خوردید؟
قرص؟ در ذهنش گذشت مرد یخی مقابلش محتاج قرص بود؟
اما شاهو بی‌تفاوت به باربد و با صدای وحشتناکش که خطاب به حوا بود و باعث شد، ناخودآگاه خودش را عقب بکشد، گفت:
- بار دیگه نفهمیدی مقابلت کی ایستاده، جنازت رو خودم چال می‌کنم.
ترسیده، دستش را روی سی*ن*ه پر دردش کشید. باربد با دیدن فضای متشنج، اشاره‌ای به بادیگاردها کرد و ثانیه‌ای بعد دو مرد نفرت انگیز، با دستانی که از پشت بسته شده بود. جلوی پای شاهو فرود آمدند. ترس از تمام اجزای صورتشان با دیدن هیبت درشت، شاهو نمایان شد.
حوا نگاهش را چرخاند روی سحری که، لرزان خودش را پشت ماشین پنهان کرده بود. لبخندی به روی صورت بی‌روح و ترسانش زد. خواست از جا بلند شود و به‌سمتش برود، امّا با صدای محکم و وحشتناک شاهو، نگاهش را باز به آن سمت برگرداند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین