جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,857 بازدید, 239 پاسخ و 73 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
این دختر با زبان خامش حتماً سرش را به باد می‌داد. دیگر او را ندید، چشمانش گذشته منحوسش را رویت می‌کرد. خم شد و موهایش را از زیر شال بین چنگش گرفت، که سرش از درد تیر کشید و آخش به هوا رفت.‌ لحن ترسناکش زیر گوشش پیچید:
- یه عشقی نشونت بدم اون سرش ناپیدا. قلم پات رو می‌شکونم بخواد کج بره، اون قلبی که بخواد واسه مرد دیگه‌ای بتپه از توی سی*ن*ه‌ات درمیارم.
جمله‌اش تنش را لرزاند. این فرد قابل کنترل نبود. با همین یک حرف آتش خشمش فوران کرد. اصلاً انگار که او را نمی‌دید. تن پر دردش را به دیوار تکیه داد و زانو در ب*غ*ل به ضجه افتاد. کمرش تیر می‌کشید و شانه‌اش از بس می‌سوخت که نفسش به سختی بالا می‌آمد.
- تو رو خدا... ولم... ولم کن. چی از جو... جونم می‌خوای؟
جلوی پایش روی دوزانو نشست. به خود لرزید. از حرفش پشیمان شد. هر کاری از این مرد برمی‌آمد. کاش ل*ب باز نمی‌کرد.
- گفتی دوستش داری، نه؟
مظلومانه نگاهش کرد. پوزخندی زد و چانه‌اش را گرفت.
- چیه زبونت رو خوردی؟ من نبودم حتماً می‌رفتی توی بغلش. لااقل براش از دیشب می‌گفتی.
کاش کر میشد. اشک‌هایش سیلابی روی صورتش انداختند. با یک جمله روانش را به‌هم ریخت. این‌قدر وقیح بود که اتفاق دیشب را به رویش می‌آورد؟ هیچ فکر نمی‌کرد روزی کارش به این‌ نقطه برسد. ماه‌بانویی که پایش را کج نگذاشته بود چطور این تهمت‌ها به او خوانده میشد؟ مگر ندید که با زبان خودش امیر را از خود راند، پس این حرف‌ها چه معنی داشت؟ نفس سنگینش را بیرون فرستاد. صدایش انگار از ته چاه بیرون می‌آمد:
- من... من هیچ‌وقت... پام رو کج نذاشتم... .
سر به دو طرف تکان داد و نالید:
- عشق من و امیر ارزشش بالاتر از این حرف‌هاست.
آن موقع به عواقب حرفش فکر نکرد، فقط می‌خواست جواب تحقیرهای این مرد شوهرنام را بدهد. حسام صورتش سرخ شد و رگ‌های کنار گ*ردنش از برجستگی زیاد، انگار که پو*ست تنش را می‌دریدند. چانه‌ی دخترک را به ضرب رها کرد و هر دو دستش را میان موهایش فرو برد. هضم این حقیقت برایش سنگین بود. پلک‌هایش روی هم آمد و ل*ب فشرد.
- برو گمشو از جلوی چشم‌هام.
اشکش را با پشت دست گرفت و بغضش را قورت داد. این بار نعره زد که چهارستون بدنش لرزید.
- کری مگه؟ برو ریختت رو نبینم.
دستش را جلوی دهانش گرفت و لنگان‌لنگان به اتاق پناه برد. به درب بسته تکیه داد. صدایش را خفه کرد تا گریه‌اش بلند نشود. او دلش نوازش‌های پدرش را می‌خواست. دلش برای اتاق کوچکش، برای جمع خانوادگی‌شان تنگ بود. برای آخر ماه‌هایی که همراه فاطمه به شاه‌عبدالعظیم می‌رفتند؛ اصلاً همان‌جا بود که امیر به دوست داشتنش اعتراف کرد. چه روزهایی شیرینی! چرا قدر خوشبختی‌اش را ندانست؟ چقدر مهران گفت حسام قابل اعتماد نیست؛ اما گوش‌هایش نمی‌شنید و کفش لجبازی‌اش را از پا در‌نمی‌آورد. حال باقی‌مانده‌ی عمرش در کنار این مردی که ذره‌ای نزدش ارزش و احترام نداشت طی میشد. دیگر دنیا پیش چشمش رنگی نبود، سیاه و تلخ. تا مدت طولانی همان‌جا روی پارکت‌های اتاق نشست و اشک ریخت. هنوز هم نگاه آخر امیر جلوی چشمان غم‌زده‌اش رژه می‌رفت. دیگر به آن مأموریت کوفتی که باعث جدایی‌شان شد نرفته بود. سر و وضع داغان و پریشانش درمانی نداشت.
تن کوفته‌اش را به سمت تخت کشید و رویش نشست. نگاهش به خودش در آینه‌ی بزرگ اتاق افتاد. شانس آورد صورتش در مقابل ضربه‌ها جان سالم به در برد. بالای ل*بش به اندازه‌ی نخود زخم برداشته بود و رد انگشت‌هایش روی پو*ست ظریفش به خوبی خودنمایی می‌کرد. هنوز ده روز هم از عروسی‌شان نگذشته، آن‌وقت ضرب دستش را هم نوش‌جان کرد. این مرد بیش از حد ترسناک بود. مگر از اول نمی‌دانست چه خلق و خویی دارد؟ قدیمی‌ها راست می‌گفتند که نادانی یک سنگ درون چاه می‌اندازد و صد تا عاقل هم قادر به بیرون آوردنش نیستند! جای خالی امیرعلی تا ابد مثل یک حفره‌ی عمیق روی دل و روحش به جا می‌ماند و هیچ جوره التیام پیدا نمی‌کرد.
***
با احساس لمس چیزی روی کمرش از خواب پرید. وحشت زده سرش را بلند کرد که بوی سیگار زیر بینی‌اش پیچید. کنارش با یک زیرپوش مشکی و همان شلوار بیرونی نشسته بود. نگاهش به خال‌کوبی عجیب تیره روی بازویش افتاد. چرا تازه متوجه‌اش شده بود؟ طرح یک ماری بود که دور گل رز سیاهی پیچیده شده بود. حواسش پی تتو روی تنش رفت که نفهمید مثل همان مار دور تنش چنبره زد و پیچید. هینی کشید که سریع دست روی دهانش گذاشت.
- هیش... آروم.
قلبش مثل ثانیه‌شمار می‌کوبید. دهانش خشک و تلخ شده بود. دستش را که برداشت نفسی گرفت.
- برو کنار.
چقدر احمق بود که فکر می‌کرد به حرفش گوش می‌کند. در مقابل زور و قدرتش چیزی در چنته نداشت. بغض به گلویش چنگ انداخت. نوازش‌هایش را دوست نداشت. از این مرد می‌ترسید. مگر تا همین چند ساعت پیش تحقیر و کتکش نزد؟ حال می‌خواست روی زخم‌هایش مرهم بگذارد؟‌ رد ک*بودی روی بازویش د*اغ شد. تنش هنوز درد می‌کرد. به زحمت سرجایش نیم‌خیز شد که کمرش تیر کشید. بغضش گرفت.
- ولم کن تو رو خدا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
اخم کرد. از شانه‌اش گرفت و او را دوباره به تخت برگرداند‌. در همان وضعیت تقلا کرد خود را از چنگالش نجات دهد. زیر گوشش تشر زد:
- آروم بگیر، زخمت ممکنه باز شه.
آن صحنه‌های دردناک یادش آمدند و موجب شد بر بیچارگی‌اش بگرید. دستش را به کنار پهلویش رساند، همان‌ جایی که انگار با چاقو بریده‌ بودند. از درد‌ آرام هق زد و سرش را در بالش فرو کرد. چقدر اوضاعش رقت‌انگیز شده بود. حسام نگاه برگرفت. زندگی‌اش با این مورد، قشنگ تکمیل بود‌. به پهلو دراز کشید؛ اما هنوز دخترک در آغوشش بود. سرش را به طرف خود برگرداند و موهایش را از جلوی صورتش کنار زد، همان سیم‌تلفن‌های مزاحم! چشمانش از فرط گریه مثل یک نقطه دیده میشد و چانه‌اش هنوز می‌لرزید. دست برد و زخم گوشه‌ی ل*بش را لمس کرد که از درد آخی گفت. سریع رنگ نگاهش عوض شد. طاق باز دراز کشید و ساعدش را روی پیشانی‌اش گذاشت.
- فکر اون پسره رو از سرت بیرون کن، وگرنه مجبورم جور دیگه‌ای باهات برخورد کنم.
دلگیر نگاهش کرد. دیگر خسته بود، خسته از این باید و نبایدها. جلوی این مرد زبانش کوتاه بود، وگرنه که دل عصیان‌زده‌اش با وجود تمام بی‌مهری‌ها هنوز هم برای امیرعلی می‌تپید. می‌توانست به مرد دیگری فکر کند؟ آن زمان‌ها عقیده داشت که خ*یانت، خ*یانت است، حال فکرت پنهانی هرز برود و یا هم‌خوابه‌ی کسی شوی. وای بر او که وقاحت را تمام کرده بود. از یک‌سو نمی‌توانست امیرعلی و خاطراتش را از قلبش بیرون کند؛ انگار تار و پود وجودش از این عشق تشکیل شده بود. مثل مادرمرده‌ها به پهلو چرخید که بانگ هشدارآمیز مرد کناری‌اش، نفس را در سی*ن*ه‌اش حبس کرد.
- جون امیرعلی چقدر واست مهمه؟
پر تردید سر به طرفش کج کرد. چه در فکرش می‌گذشت؟ سوال ذهنش را از حالت صورتش خواند. نیش‌خندی زد و دست نوازشی بر سرش کشید.
- فراموشش می‌کنی، وگرنه شاید دیگه زنده نبینیش. تو که این رو نمی‌خوای، هوم؟
از حرص نفس‌هایش سنگین شدند. جمله‌اش لرز به وجودش انداخت. چرا نمی‌توانست راز درون چشمانش را بفهمد؟ تهدیدش فقط یک معنی می‌داد. چه چیزی باعث میشد که تا این حد نسبت به امیرعلی نفرت در نگاهش می‌نشست. نگاهش هنوز ناباور بود. حسام با بی‌تفاوتی طاق باز دراز کشید و پلک روی هم گذاشت.
- بگیر بخواب، دیگه نمی‌خوام یه حرف رو دو بار برات تکرار کنم. علی رو از قلب و فکرت می‌اندازی بیرون، واِلا اول اون رو، بعد تو رو به خاک سیاه می‌نشونم.
آیا زندگی در کنار مردی که مدام با ترس و لرز همراه باشد کار درستی بود؟ حال باید چه می‌کرد؟ حسام حرف بیخودی نمی‌زد. یعنی کار به کجا رسیده بود که همچین چیزی را چشم در چشمش می‌گفت؟ وقتی از اول پا در چنین راهی بگذاری باید پِی همه چیز را به تنت بمالی؛ حال او در چنین موقعیتی بود، دیگر راه برگشتی نداشت. زندگی خودش که خ*را*ب شده بود، نمی‌خواست آه و نفرین بقیه هم پشت سرش باشد. باید یاد و خاطر امیر را گوشه‌ی قلبش مدفون می‌کرد، چاره‌ی دیگری نداشت. حال بینشان یک خط بطلان، ناگسستنی کشیده میشد. از این پس باید نقاب بی‌تفاوتی به چهره بزند و روزمرگی‌هایش را بگذراند.
«می‌خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس، بسته و اسیر!»

***
ماجرای شیوا در گذر زمان به دست فراموشی سپرده شد. یادش هست بین یکی از بحث‌هایشان از او پرسیده بود این شیوا کیست؟ چه سر و سری با تو داشت که آخر سر تن به خودکشی داد؟ چنان از کوره در رفت و داد و قال راه انداخت که از گفته‌اش پشیمان شد.
در یک کلام، زورگو بود. خودش تا حرف از امیرعلی میشد توپ و تشر می‌‌انداخت؛ اما او حق نداشت گذشته‌ی پر رمز و رازش را بداند!
سری به غذا زد. خورشت بامیه‌اش جا افتاده بود، شعله را کم کرد. سماور غل‌غل می‌کرد. مادر از هوای سرد زمستان عاصی بود و دائم به‌خاطر پا دردش می‌نالید. دکتر سفارش کرده بود آب و هوای گرم و خشک برایش بهتر است. پشت کانتر ایستاد و رو به مادرش گفت:
- چرا نمی‌ری بوشهر مامان؟ پیش خاله طلا یه بیست روزی بمون، بلکه حالت بهتر شه.
لبخندی زد و سر تکان داد.
- هی دختر! من برم پس این بابات و مهران تنها چی کار کنند؟ نه دلم رضا نیست تنهایی برم اون سر کشور.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
حاج‌بابا تسبیح دانه قهوه‌ایش را بین انگشتانش چرخاند.
- اصرار نکن دختر، خیلی باهاش کلنجار رفتیم. ما که بچه نیستیم تر و خشکمون کنه! بهونه‌اشه.
طلعت خانم ل*ب گزید.
- وا حاجی! این حرف‌ها چیه؟
دیگر پای بحثشان نماند. در حال ریختن چای، خانم‌جون وارد آشپزخانه شد. سینی به دست سمتش چرخید.
- عه شما چرا بلند شدین؟ هر چی لازم داشتین خب صدام می‌‌زدین.
بدون این‌که جواب سوالش را دهد با دقت نگاهی گرداگرد آشپزخانه انداخت و بعد از چند ثانیه گفت:
- میگم ماه‌بانو، تو و حسام حرفتون شده؟
از این سوال دستپاچه‌ شد. خانم‌جون تیزتر از این حرف‌ها بود. چشم از چایی‌های پررنگ درون فنجان‌های سرامیکی گرفت. تا آمد جواب مناسبی آماده کند، قامت حسام در آستانه‌ی آشپزخانه نمایان شد و او را از مخمصه نجات داد.
- پس این چای چی‌شد ماه‌بانو؟
چشم دیدنش را نداشت. از حرص کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد. کاش ماه‌بانو به درک واصل شود. این روزها با خود می‌گفت، چه خوب میشد اگر حسام مثل همان روزهای اول عبوس و خشک باشد، جدیداً زیاد دم‌پرش می‌چرخید، صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود که این کمی او را می‌ترساند. بی‌حرف و نگاه سینی را به دستش داد و سمت یخچال رفت. خانم‌جون از رفتار بی‌ادبانه نوه‌اش اخم کرد و رو به حسام گفت:
- شرمنده پسر! تو برو، ما هم الان میایم.
حسام یک نگاه گذرا به دخترک انداخت و بعد بیرون رفت. کیک را که از یخچال بیرون کشید، آستین چین‌دار شومیزش چنگ خورد.
- عه خانم‌جون! چی کار می‌کنی؟
چشم‌غره‌‌ای برایش رفت و او را گوشه‌ای کشید.
- کوفت! این چه رفتاری بود با شوهرت داشتی؟ خسته از سر کار برگشته، یه روی خوش بهش نشون بده.
به جان پو*ست گوشه‌ی ل*بش افتاد. چرا باید این‌قدر سرزنش میشد؟ انگار حسام نوه عزیز کرده‌ی خانم‌جون بود، نه او. حرصی شده چاقو را از داخل کابینت برداشت و مشغول برش زدن کیک شد.
- خسته شده که شده، یه‌کم صبر کنه. شما هم بی‌خودی ازش طرفداری نکنید، خودش تنهایی همه رو حریفه.
خانم جون الله‌ و اکبری گفت و یک دستش را در هوا تکان داد که دو النگوی پهن طلایش جرینگ صدا دادند. چای و کیک اسفنجی‌هایی که مادر درست کرده بود را با صحبت‌های حاج‌بابا و حسام و تعریف‌های خانم‌جون از فارغ شدن دختر دایی‌حجت که صاحب دو تا پسر دوقلو شده بود خوردند. تنها عضو ساکت جمع، مهران بود که دمغ و گرفته از لاک خودش بیرون نمی‌آمد و حتی دست به کیک مورد علاقه‌اش نمی‌زد. موبایلش که زنگ خورد، سکوتی سالن را فراگرفت. دید که حالت صورتش عوض شد.‌ اخم‌آلود از جا برخاست و با ببخشیدی به تراس رفت. نگاه همه مشکوک شد. او که یک بوهایی می‌برد، برای عوض شدن جو خنده‌ی مصنوعی سر داد و بلند شد تا استکان‌های خالی را بردارد.
- برم دوباره چای بریزم، هنوز مونده تا شام.
به آشپزخانه که رفت چند ثانیه نکشید که مادرش پیشش آمد. صورت رنگ‌پریده و چشمان مضطربش او را متعجب کرد. در حالی که چای می‌ریخت پرسید:
- چی شده مامان؟
نگرانی در نی‌نی چشمانش می‌چرخید. پشت میز نشست و دستانش را درهم قفل کرد.
- نمی‌دونم چشه این بچه! یه کلوم هم به زور حرف می‌زنه. مهران قبلاً این‌جوری نبود. باور می‌کنی دیروز صداش رو برام بالا برد؟! پاپیچش شدم، گفتم درد دلش رو بهم بگه، امون نداد یه چیکه از دهنم بریزه، یک‌دفعه قاطی کرد.
به ناآرامی‌های مادرش چشم دوخت. دلش برای مهران خون بود. حتماً باز با فاطمه بحثش شده بود.
- توام که توی هپروتی دختر! یه دقیقه اون قوری وامونده رو ول کن، بسه این‌قدر چای به شکممون بستی.
آن‌موقع‌ها از تشرهای مادرش هراس داشت؛ اما حال، عجیب دلتنگ همین نق‌نق‌های شیرینش بود. سینی به دست خم شد و گونه‌اش را ب*و*سید.
- نگران نباش قربونت برم، خودم باهاش حرف می‌زنم، شاید با شما راحت نباشه.
کمی از نگرانی‌اش کاسته شد و لبخند کم‌جانی به رویش پاشید.
- چی بگم والا! هر جور خودت می‌دونی. ایشاالله که خیر باشه.
وقتی که به سالن برگشتند، هنوز خبری از مهران نبود. کارش که تمام شد به بهانه‌ی برداشتن موبایل، جمع را ترک کرد. از بیرون تراس چشمش به مهران افتاد که روی صندلی نشسته، هر دو آرنجش را به زانوهایش چسبانده بود. نمی‌دانست به‌هم زدن خلوتش کار درستی بود یا نه؛ اما انگار در قبال یک دانه برادرش وظیفه داشت که حداقل جویای حالش شود. درب را باز کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
مه غلیظ، همراه با سوز بد و استخوان‌سوزی می‌آمد. تن لرزانش را ب*غ*ل کرد. از صدای قدم‌هایش متوجه‌ی حضورش شد که تکان خفیفی خورد. رو‌به‌رویش ایستاد و به نرده خزان‌زده تکیه داد.
- توی این هوا سردت نیست دیوونه؟!
نگاهش بالا آمد. چشمان سرخ و متورمش ماتش کرد. حتم داشت که گریه کرده بود. ل*ب گزید.
- مهران!
جوابش را به تلخی داد:
- برو داخل، نمی‌خوام کسی مزاحمم شه.
مزاحمش بود؟ نه طاقت کم‌محلی این یکی را نداشت. کنارش نشست.
- باشه من مزاحمم؛ اما این مزاحم نگرانته.
پوزخند زد و دست به موهای کوتاه خرمایی‌اس کشید.
- نگران زندگی خودت باش.
وا رفته عکس‌العملی نشان نداد. جدی شد و اخم‌آلود به سمتش چرخید.
- چی کار کردی با خودت؟ قیافه‌ات از دور داد می‌زنه چقدر عذابت میده.
بهتش زد. پس اشتباه می‌کرد، مهران حواسش به همه چیز بود. رد اشک میان چشمانش غلتید. لبخند محزونی زد و شالش را مرتب کرد.
- نه داداش، مگه نمی‌بینی؟ حسام دوستم داره، من از زندگیم راضی‌ام.
پوزخند زد.
- حداقل نگاهت رو از من ندزد وقتی دروغ میگی. من شاید مخالف ازدواجت با امیر بودم؛ اما راضی هم نبودم که زن این مردک شی. تو دوستش نداری، چشمات دیگه مثل قبل نیست.
ساکت شد. مگر چشمانش چطور بودند که این‌قدر تأکید بی‌جا می‌کرد؟ بعد چند لحظه سکوت کمی خودش را جلو کشید. حرف زدن سخت بود. نمی‌شد با یک من عسل هم او را خورد! من‌و‌من کرد:
- من... من نگران توام.
نفس عمیقی کشید و به سگرمه‌های توی هم رفته و چشمان ریز شده‌اش نگاه کرد.
- اون کی بود بهت زنگ زد مهران؟
از این سوال تک‌خنده‌ی عصبی زد و بعد بی‌تفاوت چانه جمع کرد.
- هر چی ندونی بهتره، به فکر بیل زدن باغ خودت باش.
بدخلق که میشد، زمین و زمان را بنده نبود. کم‌طاقت اسمش را خواند:
- مهران!
خوب می‌دانست تا جواب نگیرد محال است از دستش رهایی یابد. پوفی کشید و بی‌حوصله یک دستش را ستون صورتش گذاشت. نگاهش را به زمین دوخت. چند لحظه زمان برد تا ل*ب به سخن گشود:
- گفت فراموشش کنم، چند باری دور از چشم خانواده‌اش و امیر جلوی راهش سبز شدم. بهش میگم نگران چی هستی؟ من دوست دارم، مشکلت چیه؟ میگه دیگه هیچی مثل قبل نیست.
غمگین به برادرش خیره ماند. پس حدسش درست بود؛ از طرف فاطمه پس زده شده بود. از خودش متنفر شد، نباید اجازه می‌داد برادر و دوست صمیمی‌اش در آتش او بسوزند. گناهشان چه بود؟ باید حتماً سر فرصت با فاطمه صحبت می‌کرد، این‌طور نمی‌شد. آن شب هم با تمام تلخی و خوشی‌اش گذشت. موقع خواب در حال تعویض لباس، حسام در نزده وارد اتاق شد. مثل فشنگ، تا برسد تیشرش را پوشید. از این حرکتش پوزخند زد و لاقید لبه‌ی تخت نشست.
- امشب توی تراس چی با مهران می‌گفتی؟
آخ که با آن نگاه تیزبین و برنده‌اش، کم از یک بازپرس نداشت. موهایش را از دور کش آزاد کرد و دستی زیرشان کشید تا پفش بخوابد.
- هیچی، حرف معمولی. چطور؟
دیگه پاپِی نشد و فقط با اخم سر تکان داد و روی تخت دراز کشید. کنارش با فاصله جا گرفت و دیری نگذشت که چشمانش گرم خواب شد.
***
صبح فردا حسام که به حجره رفت شال و کلاه کرد و از خانه بیرون زد. وقتی به کوچه قدیمی‌شان پا گذاشت، سیل عظیمی از خاطرات به ذهنش هجوم آورد. دستان سرما زده‌اش را درون جیب پالتوی قهوه‌ایش فرو کرد و بدون این‌که نگاه به دور و اطراف بیندازد راه خانه را در پیش گرفت. سر صبح کوچه‌ها یخ زده بودند. با آن نیم‌بوت‌های پاشنه بلند، حواسش پی راه رفتن بود، آن‌قدر که حتی جواب سلام آقای زمانی، همسایه‌شان را هم سرسری داد.
مرد بیچاره فکر کرد با او چه دشمنی دارد!
دستانش را تند از داخل جیبش بیرون کشید و روی دکمه‌ی زنگ فشرد. هوای شیطنت‌های گذشته به سرش زد. انگشتش را از روی زنگ برنداشت تا صدای غرغرهای مادرش بلند شد:
- کیه؟ لا اله الا الله! یه ذره مهلت بده خب.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
از دستپاچگی مادرش لبخند روی لبش نشست. آخ که خبر نداشت ماه‌بانوی سربه‌هوا و شیطان خودش است. درب به آرامی باز شد. طلعت‌خانم با دیدن دخترش، ابروهایش بالا پرید.
- ماه‌بانو!
شال گردنش را از دور گردنش برداشت و در آغوش باز شده‌اش فرو رفت.
- قربونتون برم. چرا تعجب کردین؟ تنهایین؟
طلعت‌خانم عادت به این لوس‌بازی‌ها نداشت. فاصله گرفت و در حالی که از جلوی راهش کنار می‌رفت، به داخل راهنماییش کرد. اخم، میان ابروهای تازه رنگ شده‌اش خانه کرد.
- بابات و مهران رفتن بازار. چرا دستت رو گذاشته بودی روی زنگ در دختر؟! شوهر کردی، یه ذره عاقل شو.
خنده‌کنان، از حیاط تازه آب و جارو شده‌شان گذشت. این‌جا بوی زندگی می‌داد، سادگی و صمیمت از آن می‌بارید. چای تازه دمش همیشه به راه بود. بعد از تعویض لباس، دو نفری درون هال، آن هم روی زمین نشستند. کنار بخاری جای خانم‌جون بود که همیشه تکیه به پشتی می‌زد و پاهایش را دراز می‌کرد. چقدر جای خالی‌اش حس میشد. این‌طور که شنیده بود تا عید خانه‌ی دایی‌طاهر می‌ماند. پولکی از داخل ظرف پیش رویش برداشت. طعم ترش و شیرین لیمویی‌اش صورتش را از لذت جمع کرد. طلعت‌خانم از سماور چای ریخت و با لبخند به سالن برگشت. کنار دخترکش نشست و آهسته خندید.
- امون بده چای برسه دختر! حسام خبر داره اومدی؟
فنجان را از دستش گرفت و داخلش فوت زد.
- نه، نیازی نبود بهش بگم، ظهر برمی‌گردم خونه.
سگرمه‌هایش توی هم رفت.
- می‌دونی حساسه و نگفتی؟! نمی‌خواد بری، بهش زنگ بزن بگو ناهار بیاد همین‌جا.
هنوز هیچی نشده چه هواخواهش هم شده بودند. حرف مادرش را پشت گوش انداخت. بعد از خوردن چای به اتاقش رفت. دلش لغزید و سمت تراس اتاقش چرخید، همانی که به روی خانه‌‌ی آجری‌ و قدیمی‌شان باز میشد. پرده را کشید، پنجره‌ی اتاقش در مقابلش بود. کفترها بالای بام، دور خود بال‌هایشان را در هوا تکان می‌دادند و گروهی می‌رقصیدند. یعنی هنوز تهران بود یا دوباره عازم سیستان شده بود؟ قلب بی‌قرارش دوباره هرز رفت. آخر این فکر و خیال‌ها او را از پا درمی‌آورد. نم اشکش را با سرانگشت گرفت. شماره‌ی فاطمه را سریع تایپ کرد. امیدوار بود جواب دهد. چند لحظه گذشت تا صدای ضعیف و گرفته‌اش که انگار تازه هشیاری‌اش را به دست آورده بود پشت خط پیچید:
- الو! ماه‌بانو؟
لبخند تلخی زد. به اتاق بازگشت و روی تخت کوچکش نشست.
- سلام!
صدایش بعد از مکثی کوتاه به گوش رسید، متعجب و دلواپس.
- حالت خوبه؟ چیزی شده؟
از هم دور شده بودند. گذشته‌ها این‌قدر صبح تا شب ور دل هم بودند که خاله نرگس و مادرش از دستشان کفری می‌شدند. مادرش که می‌گفت:
«این‌ها این‌قدر وابسته همن، گمون نکنم راه دور شوهر کنند.»
- ماه‌بانو می‌شنوی صدام رو؟ تو الان کجایی؟
از فکر خارج شد و نفس خسته‌اش را بیرون داد.
- خونه خودمون! بیا این‌جا، باهات حرف دارم.
فاطمه تعجب کرد. منظورش کدام خانه بود؟ هم مضطرب بود و هم کنجکاو که ماه‌بانو چه حرفی می‌خواست با او بزند. خدا را شکر که مهران در خانه نبود، وگرنه بعید می‌دانست پای رفتن داشته باشد. مادرش در آشپزخانه پیش‌بند بسته بود و گرم درست کردن ماهی بود. کش چادرش را مرتب کرد و قبل از رفتن جلوی پاگرد کوچک جلوی درب ایستاد.
- مامان من یه لحظه برم بیرون، زودی برمی‌گردم.
نرگس‌خانم مثل همیشه پاپی‌اش نشد که کجا می‌روی؛ به دخترش اعتماد زیادی داشت. مثل همیشه مهربانانه به رویش لبخند زد‌
- باشه دخترم، مراقب خودت باش.
بوسی در هوا برایش فرستاد و کفش‌هایش را پا کرد. عاشق این رفتار مادرش بود که به او گیر نمی‌داد. بیچاره ماه‌بانو، آن زمان‌ها همیشه از امر و نهی‌های مادرش پیشش درد و دل می‌‌کرد. جلوی درب طوسیشان ایستاد و مردد زنگ در را فشرد. صدای آشنای اتومبیلی به گوشش رسید. سر کج کرد. از دیدن تیبا‌ی سفید رنگ خشکش زد. کسی پشت آیفون گفت:
- کیه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
مثل گیج‌ها نگاه از شخص پشت فرمان گرفت و ل*ب زد:
- منم.
جلوی پایش ترمز کرد. این وقت روز این‌جا چه‌کار می‌کرد؟ مگر نباید در حجره‌اش باشد؟ از ماشین که پیاده شد و به سمتش آمد، ناخواسته قدمی عقب رفت و دستش بند چادرش شد. مهران همان‌طور که جلو می‌آمد نگاه از سرتاپای دخترک برنمی‌داشت. بعد از حرف‌های چند روز پیشش بدجور از دستش شکار بود. انگار باید کمی خود را بی‌تفاوت نشان می‌داد تا این‌قدر با او بازی نکند. نزدیک که شد، فاطمه سر پایین گرفت و آرام سلام داد که اگر نمی‌گفت سنگین‌تر بود. بوی عطر ملایم و خنکش، دل بی‌افسارش را به جنبش انداخت. جواب سلامش را سرد داد، نه نگاهش کرد و نه حالش را پرسید. این مرد جدی، آن مهران دوست‌داشتنی‌اش نبود. زیرزیرکی مشغول دید زدنش شد. کاپشن چرم زیتونی‌اش را با شلوار جین زغالی‌اش پوشیده بود. صورت شش تیغه‌اش بغض به گلویش انداخت. حتماً از ندیدنش خوشحال بود. میان افکار بچگانه‌اش، صدایش او را به خود آورد:
- واسه چی این‌جا وایستادی؟ کاری داری؟
کاری داشت؟
منگ نگاهش کرد که اخمی ابروهای کم‌پشت مردانه‌اش را به‌هم نزدیک کرد. اصلاً کاش نمی‌آمد. برای چه مثل علم تکان نمی‌خورد؟ درب حیاط کامل گشوده شد و ماه‌بانو بود که او را از این وضعیت نجات داد.
- بیا تو فاط... .
هنوز متوجه‌ حضور برادرش نشده بود که تا چشمش به او خورد حرف در دهانش ماسید و ابروهایش بالا پرید. مهران به طرف خواهرش برگشت. چشمانش ریز شد.
- تو این‌جا چی کار می‌کنی؟ تنها اومدی؟
ماه‌بانو سراسیمه از جلوی راه کنار رفت و همان‌طور که نگاهش به فاطمه بود من‌من‌ کرد:
- آره، تو... تو... .
مهران نگاه غضبناکی حواله‌اش کرد و کنارش زد.
- تو هم مثل این زبونت بند اومده؟ اومدم یه چیز بردارم ببرم. به اون دوستت بگو نگران نباشه، نمی‌مونم.
می‌گفت این! چقدر تغییر کرده بود. وقتی که دور شد دلش نخواست بماند، بغض‌آلود سمت ماه‌بانو چرخید.
- ببخش من باید برم... .
حتی درست جمله‌اش را ادا نکرد. برگشت برود که بازویش اسیر دستانش شد.
- کجا؟ این موش و گربه بازی‌ها چیه؟ نمی‌ذارم بری، باید با هم حرف‌ بزنیم.
یک لحظه مثل همان ماه‌بانوی یک‌دنده و خودرای گذشته شد، همانی که حرفش یک کلام بود و جرئت نداشتی مخالفت کنی. نگاه مستأصلش بین صورت جدی و درب باز حیاطشان می‌چرخید. این چه حالی بود؟ دوست داشت نزدیکش باشد، باز هم او را ببیند، همان مهران شوخ و شنگ بشود و خاله سوسکه صدایش بزند. می‌گفت:
«با این صورت سبزه و چشمون فندقیت، چادر که می‌ذاری، فقط لقب خاله سوسکه بهت میاد.»
چقدر سر‌به‌سرش می‌گذاشت. انگار یک مرد کم‌حرف و بدخلق جای مهران را گرفته بود. با اصرار ماه‌بانو وارد خانه‌شان شد. طلعت‌خانم از دیدنش کمی تعجب کرد؛ اما سریع به حالت عادی برگشت و مثل همیشه با رویی باز شروع به خوش‌وبش کرد:
- خوبی دخترم؟ مادرت چطوره؟
لبخند نیم‌بندی زد و چشم به زمین دوخت.
- مرسی، خوبه الحمدالله.
طلعت‌خانم همان‌طور که روی طاقچه و اسباب خانه دستمال می‌کشید، نگاه کنجکاوی بین دخترها رد و بدل کرد و دیگر چیزی نپرسید تا راحت با هم خلوت کنند. وارد اتاق شدند. این اتاق محرم اسرار هردویشان بود؛ بچه که بودند، زمانی ماه‌بانو عروسک فاطمه را خ*را*ب کرده بود و سر همین قضیه ده روز قهر شدند، آخر سر هم ماه‌بانو طاقت نیاورد و عروسکی که پدرش برایش خریده بود را ب*غ*ل زد و به خانه‌شان رفت‌. فاطمه هم تا چشمش به موطلایی‌اش افتاد ذوق کرد و او را به اتاقش راه داد. از همان موقع دوستی‌شان تا به الان پایدار ماند. حال قضیه از یک قهر ساده فراتر بود. بزرگ شدند و مشکلاتشان هم به همان اندازه قد کشید. هر دو پایین تخت، روی فرش سنتی قرمز پهن شده‌ی اتاق نشستند. ماه‌بانو خم که شد، گردنبند آویزش از یقه‌اش بیرون افتاد و برقش چشم فاطمه را گرفت.
- قشنگه، طلاست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
زیر نگاه خیره و سنگینش ل*بش را از شرم گزید. فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد. عجیب بود که هر دو ساکت بودند. حرف‌هایی که می‌خواست بزند را در ذهنش مرتب چید. بعد از چندی سر بالا گرفت و پیشانی‌اش را فشرد.
- ام... می‌خوام با هم حرف بزنیم.
یک تای ابروی فاطمه بالا رفت. چادر مشکی‌اش روی شانه‌هایش نشست. چرا دست‌دست می‌کرد؟ کمی نگران شد.
- در چه مورد؟ خب بگو، می‌شنوم.
دور و برش را کمی پایید و بعد سر جلو برد و به آهستگی گفت:
- در مورد تو و مهرانه.
اخم‌هایش به طور خودکار روی صورتش چیره شدند. آمد از جایش برخیزد که دستان ماه‌بانو نگذاشت و مانع شد.
- صبر کن تو رو خدا! هنوز حرف‌هام تموم نشده.
غیظ کرد و چادرش را نامرتب روی سرش گذاشت.
- چی می‌خوای بگی؟ بین من و برادرت همه چی تموم شده، عین تو و علی.
صورتش گر گرفت. دستش از دور بازویش شل شد. فاطمه از لحن تندش زود پشیمان گشت و سرجایش نشست. ماه‌بانو به دیوار تکیه زد و آهی کشید.
- یعنی تو می‌خوای به خاطر اتفاق‌هایی که افتاده زندگی خودت و مهران رو نابود کنی؟
بغض کرد. نمی‌دانست چه جوابش را دهد. کاش کر میشد. دستانش را روی سی*ن*ه قفل کرد و تخس رو برگرداند. لبخند محزونی زد و نزدیکش شد.
- اشتباه من رو تکرار نکن، سر زندگیت ریسک نکن. منتظر نباش اون بیاد سمتت، غرور عشق رو به باد میده.
در سکوت به او که سعی داشت گریه‌اش را مهار کند چشم دوخت. تا به حال چنین صحبت نمی‌کرد، چقدر زود سرش به سنگ خورد. از ازدواج با حسام پشیمان بود، مگر نه؟ ماه‌بانو هیچ‌گاه حرف‌های قلمبه‌سلمبه نمی‌زد، اصلاً بلد نبود نصیحت کند‌. هیچ نگفت که دستش را گرفت و ادامه داد:
- فاطمه، مهران حالش بده. بروز نمی‌ده؛ اما من که خواهرشم می‌فهمم چقدر اعصابش خورده، چقدر خودخوری می‌کنه.
تا خواست یک‌ذره دلش نرم شود، ناگاه به یاد رفتار چند دقیقه پیش مهران افتاد و قلبش سرد شد. دستش را از درون انگشتانش بیرون کشید و پوزخند زد.
- آره، معلومه! خدا می‌دونه سرش کجا گرمه! من و برادرت صنمی به جز همسایه با هم نداریم، یعنی نمی‌تونیم داشته باشیم.
نتوانست بغض صدایش را مخفی کند. ماه‌بانو که فهمید حالش تا چه اندازه بد است، خواهرانه در آغوشش کشید و مرهم دردهایش شد.
- تو رو خدا به خاطر من به زندگیتون گند نزنین. شما راهتون سواست، منم... منم زندگی خودم رو دارم.
خوشبخت بود؟ از آغوشش جدا شد و همین را پرسید:
- حسام چطوریه؟ باهات خوبه؟
این فاطمه، خواهر امیر نبود که دلواپس زندگی‌اش میشد، از خواهر خونی هم نزدیک‌تر بود. خودش را جمع‌وجور کرد. لبخندش، تضاد زشتی با چشمان غمگینش داشت.
- خوبه، نگران نباش. جلوی اتفاق‌های سرنوشت رو نمی‌شه گرفت، باید باهاش کنار اومد.
این حرف از ته دلش نمی‌آمد؛ اما نیاز می‌دید که گفته شود. زندگی که خودش انتخاب کرده بود، نباید ذره‌ای از اسرار داخلش را کسی می‌فهمید.
***
آن روز حسام برای ناهار به آن‌جا آمد. حاج‌بابا و مهران که رسیدند، مادرش سفره را انداخت. دیس عدس‌پلو را برداشت و به سالن رفت. اخبار داشت سانحه واژگونی یک اتوبوس را در لرستان توضیح می‌داد و حاج‌بابا با دقت به آن گوش می‌کرد. عدس‌پلو در زمستان با ترشی‌های لیته‌ی مادرش عجیب می‌چسبید. خیلی وقت بود که دل سیر غذا نخورده بود. طلعت‌خانم با افسوس چشم از تلویزیون گرفت و پارچ دوغ را از وسط سفره برداشت.
- اون کانال رو عوض کن مهران. هر دفعه قراره یه اتفاقی بیفته، خدا رحم کنه.
مهران تلویزیون را خاموش کرد. میان خوردن، حاج‌بابا حسام را خطاب قرار داد:
- پدرت امروز می‌گفت، بار بانه رو پس فرستادین. مشکلی پیش اومده حسام جان؟
نگاهش به حسام افتاد. انگار از باز شدن این بحث چندان راضی به نظر نمی‌رسید. گوشه‌های ل*بش را پاک کرد و نگاه به ظرف غذایش داد.
- نه چیز خاصی نیست، یکی رو فرستادم که پیگیری کنه، خودم که فعلاً نمی‌تونم برم.
پدر سری تکان داد و دیگر چیزی نپرسید. تا آخر غذا دیگر حرفی زده نشد. پس حتماً در کارش گیر و گوری به وجود آمده. آن حسام همیشگی نبود، زیاد در بحث‌ها شرکت نمی‌کرد. بعد از ناهار که به خانه برگشتند خواست در مورد کار کردنش با او صحبت کند. تمام دیشب فکر کرد و به این نتیجه رسید که تا آخر عمرش از این خانه و زن حسام بودن نمی‌تواند خلاص شود؛ پس باید یک کاری برای خودش دست‌وپا می‌کرد که لااقل دستش به جیب خودش برسد و بتواند کمی مستقل شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
بهتر دید از راه سیاست وارد شود. چای زعفرانی برای تسکین خستگی خوب بود. آماده که شد، پشت درب اتاق خواب ایستاد. نفس عمیقی کشید و دستگیره را آهسته پایین داد. بوی سیگار به سرفه‌اش انداخت. نگاه کنجکاوش او را نشسته بر صندلی چوبی راک شکار کرد. با بالاتنه‌ی لُخت، هوای دم گرفته‌ی شهر را از پشت پنجره تماشا می‌کرد و سیگار هم طبق معمول وصله‌ی جانش بود. چند قدمی جلو رفت.
- حالت خوبه؟
سر به سمتش چرخاند. نگاهش از روی صورتش سر خورد و به فنجان درون دستش رسید. گوشه‌ی ل*بش کمی بالا رفت.
- من حالم خوبه، بهتره تنهام بذاری.
معنی حرفش همان برو گمشوی ادبی بود! به دیوار تکیه زد و استکان چای را روی طاقچه گذاشت.
- باهات حرف دارم.
آخ که بدترین موقعیت را برای صحبت کردن انتخاب کرده بود. دست پشت گ*ردنش کشید و مک طولانی به نوک لوله‌ی کاغذی بین دو انگشتش زد.
- حوصله ندارم ماهی!
بعد از لحظه‌ای، رو به سویش چشم تنگ کرد و پرسید:
- ببینم، تو اصلاً چرا امروز بی‌خبر پاشدی رفتی خونه‌ی پدرت؟
چشمانش گرد شد. چرا هیچ از حرف‌هایش متوجه نمی‌شد؟ کم‌کم اخمی بین دو هلال ابرویش نشست.
- نمی‌فهمم، باید ازت اجازه می‌گرفتم؟
یک نگاه تیز و تند تحویلش داد که زبان درازش را کوتاه کند.
- فکر نکن اون‌جا چیزی بهت نگفتم یعنی برام مهم نبوده. علی رو که ندیدی؟
از آوردن اسمش صورتش رنگ باخت. در فکرش چه می‌گذشت؟ که صبح علی‌الطلوع شال و کلاه کرده تا عشق قدیمی‌اش را ببیند؟ حرف خودش را به کل فراموش کرد. با اخم‌هایی درهم به سمت تخت رفت. حال خوب بود عاشق سی*ن*ه‌چاکش نبود که این‌طور رگ غیرتش گل می‌کرد. روی تخت نشست.
- باور کنم از سر تعصب روی من این‌قدر حساسیت به خرج میدی؟
سیگارش را در جای‌سیگاری خاموش کرد و از جا برخاست.
- زندگی با من یه قانون‌هایی داره. وای‌ به حالت خلاف فرامینم پیش بری.
از نزدیک شدنش در خود جمع شد. گاهی این افکار مریضش پا را از حد فراتر می‌گذاشت. با خود می‌گفت این مرد مشکلش به رفت و آمد و این چیزهای پیش و پا افتاده نبود، یک دلیل دیگری داشت که تا این حد به خودش فشار می‌آورد. غرق افکارش بود که نرمی تخت پایین رفت و متوجه‌ی نشستنش شد. بعد چند ثانیه دستانش، دور کمرش سرک کشیدند. بوی تنش آزارش می‌داد. ل*ب‌هایش نزدیک گوشش متوقف شدند، صدایش نرمشی نداشت.
- دست از پا خطا نکن ماهی کوچولو!
پر تردید نگاهش کرد. ترسش را ندید، پشت گونه‌اش را نوازش کرد. باز قرار بود شاهد سناریوی تکراری باشد. این مرد نمی‌دانست، روح یک زن تا چه حد از درون کشته می‌شود. با چهره‌ی فریبنده و جذابش، جلاد فصل خاکستری این روزهایش بود.
***
برای ناهار خورشت بامیه غذای مورد علاقه‌ حسام را درست کرد. صبر کرد تا برنج دم بکشد. پر و پیمان تدارک دیده بود که یک وقت کم‌وکاستی نباشد. چندی بعد، غذاها را درون ظرف ریخت و خودش هم رفت تا آماده بشود. نگاهش به چهره‌‌اش در آیینه افتاد. آهی کشید، چقدر لاغر شده بود. با کمی کرم و پنکک صورتش از کدری و بی‌حالی درآمد. برای خالی نبودن عریضه رژ خوش‌رنگ گوشتی هم به ل*بش زد. چادر مشکی سر کرد و با تاکسی خودش را به بازار رساند. نگاه خیره بعضی‌ها را روی خودش حس می‌کرد. خیلی وقت بود به بازار سر نزده بود؛ حال همه او را به عنوان زن حسام فلاح می‌شناختند. جلوی درب ورودی حجره حسام، نگاهش به دو مرد غریبه افتاد که در حال گفت‌و‌گو بودند، از دیدنش هر دو دست از حرف زدن کشیدند. پچ‌‌پچ‌ها و نگاه‌های سنگین‌شان آزارش می‌داد. اخمی کرد و سر به زیر از کنارشان گذشت. نگاهش به حسام افتاد. تیپش مثل پسرهای امروزی جلف و لش نبود. شلوار راسته مشکی می‌پوشید، دو دکمه‌ی اول پیراهنش همیشه‌ی خدا باز بود و آستین‌هایش هم تا آرنج بالا میزد. موهای پرپشت مشکی‌اش طبق همیشه رو به بالا حالت داده شده بود. برگه به دست، چند متر آن‌طرف‌تر، وارد حجره پدرش شد و او هم چون تعقیب‌کنندگان پشت سرش به راه افتاد. پیرمردی جلوی راهش سد شد و با خوش‌رویی از او استقبال کرد.
- سلام باباجان! این‌جا چه می‌کنی دختر؟
آرام سلام داد و تا آمد چیزی بگوید سر و کله‌ی حسام بالای پله‌ها پدیدار شد. معلوم بود که انتظار دیدنش را در این‌جا نداشته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
لبخند آبکی زد و آن چند پله را هم بالا رفت.
- پدرجون هستن؟
کم مانده بود شاخ دربیاورد. همان لحظه حاج‌حسین از راه رسید و فرشته‌ی نجاتش شد تا او را از دست این دیو دو سر نجات دهد.
- به‌به! ببین کی اومده. راه گم کردی عروس؟
لبخندی از لفظ عروس روی ل*بش نشست. کاش یک‌ ذره هم حسام به پدرش می‌رفت. خیلی کم اخم می‌کرد و باطن مهربانش رویش را باز و روشن جلوه می‌داد. بی‌توجه به نگاه شاکی حسام جلو رفت و سبد غذا را به طرفش گرفت.
- سلام پدرجون، خسته نباشید. راستش براتون ناهار آورده بودم، هنوز که نخوردین؟
چشمان سیاهش در نور آفتاب درخشید. سبد غذا را از دستش گرفت و لبخند تحسین‌آمیزی زد.
- نه دخترم، به موقع اومدی. بیا تو، بیرون بده. حسام چرا اون‌جا وایستادی؟ خانمت رو راهنمایی کن.
سرش را برای یک لحظه برگرداند، داشت با نگاهش برایش خط و نشان می‌کشید. خدا به خیر بگذراند.
***
پدرشوهرش با به‌به و چه‌چه مشغول غذا خوردن بود و مدام از خودش و دست‌پختش تعریف می‌کرد. حسام اما فقط با غذایش بازی می‌کرد و حتی یک نیم‌نگاه هم تحویلش نمی‌داد. با این رفتارهایش اصلاً می‌توانست حرف بزند؟
- کاش یه لقمه با ما می‌خوردی عروس، این‌طوری که بده.
در جایش جا‌به‌جا شد و لبخند مضطربی زد.
- نه، این چه حرفیه؟ من که گفتم ناهارم رو خوردم، شما بفرمایید نوش‌جونتون.
سری تکان داد و قاشقی از ترشی انبه، در دهانش گذاشت.
- الحق که دختر طلعت خانمی، از هر انگشتت یه هنر می‌باره. حسام، چته؟ تو که عاشق این غذا بودی!
با صدای پدرش سر بالا گرفت و در حالی که نگاهش روی دخترک نشانه می‌رفت بی‌میل جواب داد:
- اشتها ندارم حاجی.
این قیافه گرفتنش را باید کجای دلش می‌گذاشت؟ اصلاً درد این مرد چه بود که این‌طور زندگی را به کام هر‌دویشان زهر و سخت کرده بود؟ بعد از لحظه‌ای خواست بحث را به میان بکشد که حسام غذا خورده و نخورده از جا بلند شد.
- پاشو ببرمت خونه، ساعت داره سه میشه.
بادش خالی شد.
ل*ب تر کرد و با لحنی که از او بعید بود گفت:
- حسام‌جان، میشه یه لحظه بشینی؟
با تعجب به طرفش برگشت، آخر تا به حال این‌طوری صدایش نزده بود. دستپاچه ل*ب گزید. به خدا که از دهانش پرید؛ ولی خب چیزی بود که گفته بود، کاری‌ هم نمی‌شد کرد.
حاج‌حسین نگاهی بینشان رد و بدل کرد و دور ل*بش را با دستمال سفید تمیزی پاک کرد.
- بشین پسر. دخترم موضوعی هست که می‌خوای بهمون بگی؟
کمی این پا و آن پا کرد. سنگینی نگاه حسام را روی خودش حس می‌کرد. لبخند و نگاه پدرشوهرش به او دل‌گرمی داد. نفس عمیقی کشید و به موزائیک‌های عاج‌دار روشن مغازه چشم دوخت.
- راستش چند وقتی بود که می‌خواستم به خود حسام بگم؛ ولی فرصتش پیش نیومد، حالا که شما هستین بهتر هم هست.
می‌خواست حسام را در منگنه قرار بدهد، جلوی پدرش که مخالفت نمی‌کرد. حسام کلافه از مقدمه‌چینی‌های دخترک، روی صندلی چرمی که برعکس کرده بود نشست.
- قسطی حرف نزن، اصل صحبتت رو بگو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
ذره‌ای صبر نداشت. وای بر او که به خاطر همچین چیز کوچکی باید نقشه می‌چید!
حاج‌حسین نگاه شماتت‌باری به پسرش انداخت و زیر ل*ب استغفراللهی گفت. آخر این چه طرز برخورد بود؟ به سمت عروسش چرخید که سر به زیر، با انگشتان کشیده دستش بازی می‌کرد. حسام هنوز قدر جواهری که در کنارش بود را نمی‌دانست.
- بگو دخترم، ما منتظریم حرف‌هات رو بشنویم.
به خود مسلط گشت و لبخند کم‌رنگی روی ل*بش نقش بست. از حمایت و وجود پدرشوهرش، پشتش گرم شد. دستپاچه و مضطرب، کف دستانش را به‌هم چسباند.
- والا چند... چند وقتیه توی فکر کار کردنم... .
نفسی گرفت و زیرچشمی به صورت برافروخته‌ی حسام نگاه کرد.
معلوم بود در فکرش نقشه‌ی قتلش را هم کشیده‌است.
لبخند بدجنسی به رویش زد تا حساب کار دستش بیاید.
حتماً با خودش می‌گفت:
«این دیگه چه دیوونه‌ایه!»
- دیگه از خونه موندن خسته شدم پدرجون، گفتم پیش شما مطرح کنم بهتره، آخه توی این مدت وقت نشد بتونم با حسام در میون بذارم.
در تمام این مدتی که داشت صحبت می‌کرد، با پررویی تمام به چهره برزخی مرد مقابلش زل زده بود. کاسه‌ی سفید چشمانش مثل دو گوی کوچک آتشفشانی می‌ماند که هر لحظه امکان داشت فعال شود. مگر چه گفته بود؟ حال چه فکرهایی که در کله‌اش نمی‌گذشت. برخلاف او، پدرشوهرش از این حرف به خوبی استقبال کرد و با تحسین سری تکان داد.
- خیلی خوبه که همچین فکری داری دخترم. با رشته‌ای که توش درس خوندی می‌تونی کار خوبی پیدا کنی، منتها باید جای خوب و مطمئنی باشه. من به چند تا از آشناهام می‌سپارم، خبرش رو بهت میدم.
خوشحال از این جواب چشمانش برق زد. جلدی از جایش بلند شد.
- خیلی ممنونم، لطف می‌کنید. با اجازه‌تون من دیگه برم.
- خدا به همراهت دخترم. با شوهرت برو.
حسام جلوی پدرش به زور خودش را نگه داشته بود، انگار منتظر فرصتی بود مثل بمب بترکد و ترکش‌هایش دامن‌گیر دخترک شود. ماه‌بانو کمی دیرتر از او سوار اتومبیل شد. تا جلو نشست، مثل اسپند روی آتش ترکید.
- به چه اجازه‌ای سرخود پاشدی اومدی بازار؟ جلوی بابام خوب بلدی خودت رو شیرین کنی. به خیالت اجازه میدم بری دنبال ک*ثافت کاری؟ کور خوندی!
هاج و واج به چهره‌ی عصبی و رگ‌ گ*ردنش که از عصبانیت نبض می‌زد خیره شد. این مرد چرا همچین می‌کرد؟ برای یک بیرون رفتن ساده باید اجازه می‌گرفت؟ تعجبش وقتی بیشتر میشد که به کار می‌گفت ک*ثافت‌کاری! چرا نمی‌توانست درکش کند؟ سکوت جایز نبود. جلوی رفتارهای زننده‌اش نباید کوتاه می‌آمد، وگرنه میشد یک زن توسری‌خور که تا ابد باید بله قربان‌گو باشد.
- اول این‌که آقا‌حسام، من برای بیرون رفتن به اجازه کسی نیاز ندارم. بچه که نیستم هی بهم امر و نهی می‌کنی!
قبر خودش را کند! از این ماشین سالم بیرون می‌آمد دیگر نمی‌مرد.
پی همه چیز را به تنش مالید و حرفش را کامل کرد:
- از کی تا حالا کار کردن شده ک*ثافت‌کاری؟ پس یعنی تو هم این‌جا... .
عین شیر نعره زد:
- خفه شو، خفه شو! اون دهن بی چاک و بستت رو ببند. بفهم داری چی میگی سَلیطه!
در زمان خشم انگار هیچ‌کَس جز خودش را نمی‌‌دید. کم نیاورد. این مرد می‌خواست از او چه بسازد؟ رو به صورتش براق شد.
- مگه چی گفتم؟ درسته به خواست خودم باهات ازدواج کردم؛ اما تحمل هم حدی داره. چرا آتیش این جهنم رو داری بیشتر می‌کنی؟ دیگه از این رفتارهات خسته شدم، از این بدبینی‌هات.
رنگ صورتش لحظه به لحظه سیاه‌تر میشد. شیارهای روی پیشانی‌اش، نشان از چهره‌ی درهمش داشت.
- گفتی امیرعلی رو فراموش کنم، قبول کردم. دیگه چرا عذابم میدی؟ منم آدمم به خدا... .
صدایش از بغض تحلیل رفت، به زور جلوی ریزش اشک‌هایش را گرفت. نگاه حسام، چون مار افعی قصد دریدن قلبش را داشت. دروغ چرا، از عصبی شدنش می‌ترسید. این مرد ثبات اخلاقی نداشت، ممکن بود همین‌جا کار دستش دهد. چشم بست و از زیر چادر دست روی قلبش گذاشت، ریتم ضربانش میزان نمی‌کوبید. صدای چرخش سوئیچ در قفل و لحظه‌ای بعد، روشن شدن اتومبیل، باعث شد بهت‌زده پلک‌های مرطوبش را بگشاید و به نیم‌رخ اخمو و جدی‌اش نگاه کند. انگشتان دستش چنان فرمان را در خود می‌فشرد که رگ‌های زیر پوستش نمایان بود. این سکوتش را نمی‌دانست باید خوب معنی کند یا بد. بعد از رساندنش به خانه، بدون این‌که چیزی بگوید گازش را گرفت و رفت.
حال با این وضعش کجا رفت؟ اصلاً به او چه؟ خیال می‌کرد کوتاه می‌آید؟ کور خوانده‌بود!
دست در کیفش فرو کرد و کلید را برداشت که ناگهان از دستش رها شد و روی زمین غل خورد. پوفی کشید و خم شد تا بردارد، دستی جلوتر از او کلید را برداشت. حیرت‌زده به صاحب انگشتان مردانه نگاه انداخت که چشمانش با تیله‌های مهربان و آشنایی تلاقی کرد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین