جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 19,533 بازدید, 229 پاسخ و 65 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
ترجیح داد زیاد فکر نکند و به خوردن صبحانه‌اش بپردازد. لقمه‌ای برای خودش گرفت و بی‌هوا پرسید:
- چرا با دخترعموت ازدواج نکردی؟
این سوال ناگهانی را نفهمید چطور گفت و به چه دلیل. یک تای ابرویش بالا رفت. چند جرعه شیر به گلویش فرستاد و دست پشت ل*بش کشید.
- باید ازدواج می‌کردم؟!
سر پایین انداخت.
این که جواب بده نبود. اصلاً چرا پرسید؟ مگر مهم بود؟
حسام از این حالت دخترک، پوزخند صداداری زد.
- حالا خودت رو موش نکن! من که می‌دونم از فضولی داری می‌میری.
جوری سر بالا گرفت که قولنج گ*ردنش ترق صدا داد. چشمان شیطان و ل*ب‌های کج شده‌اش، مثل این بود که مسخره‌‌اش می‌کند. این مرد پیش خود چه فکر می‌کرد؟ دوست نداشت اسباب خوش‌گذرانی‌اش شود. اخم کرد و بعد از ریختن شکر درون چای، مشغول هم زدنش شد.
- من یه سوال عادی پرسیدم، دوست نداری جواب نده. گفتم شاید قبلاً به‌هم علاقه‌مند بودین؛ حداقل این‌طور نشون می‌داد.
سرش را بالا گرفت تا عکس‌العملش را ببیند. مثل این‌که از این بحث به وجود آمده ل*ذت می‌برد. لبخند ناشیانه‌ای گوشه‌ی ل*بش نشست. یک آرنجش را به میز چسباند و موی روی شقیقه‌اش را خاراند.
- خب اگه دوستش داشتم، باهاش ازدواج می‌کردم دیگه.
گیجش کرد. این مرد چرا یک جواب درست و حسابی به او نمی‌داد؟ از حرص رو برگرداند و لیوان شیرش را تا آخر تمام کرد. حسام، قوری را از وسط میز برداشت و برای خود چای ریخت.
- من و مهسا از بچگی با هم بزرگ شدیم، حس خاصی جز یه دخترعمو بهش ندارم.
لیوان خالی را از لبش فاصله داد و سوالی نگاهش کرد که چشمکی تحویلش داد و لبه‌ی طلایی فنجان را نزدیک ل*بش برد.
- من از دخترهای آویزون و سبک اصلاً خوشم نمیاد.
مات نگاهش کرد. منظورش چه بود؟ یعنی می‌خواست بگوید مهسا بی‌بند و بار و سبک است و چون او مقید و نجیب‌تر بود برای همسری برگزیده شد؟ همان‌طور مثل مجسمه به او زل زده بود که نیمچه لبخندی زد و با اشاره زمزمه کرد:
- صبحانه‌ات رو بخور.
از دست خودش عصبی شد. یعنی چه آخر؟ مگر روابط حسام مهم بود؟ طبق عادت برای خلاص شدن از شر این افکار سمی به خوردن پناه برد. شیرینی نوتلا زیر زبانش، شکمش را مالش داد. دوباره و چند باره برای خودش لقمه گرفت. صح*نه‌ی دیدنی بود، دو دستی و تند‌تند‌ لقمه‌های گنده را در دهانش می‌چپاند. قاشقی از نوتلا چشید و سرش را بالا گرفت که نگاهش قفل چشمان سیاه و جسورش شد. ل*ب گزید و سر پایین انداخت. هیچ از خیرگی نگاهش خوشش نمی‌آمد. برعکس امیرعلی بی‌پروا و دریده بود. باز یاد و خاطره آن مرد روح و جانش را متلاطم کرد.
امیرعلی قدرش را ندانست، اگر عشقش محکم بود پای همه چیز می‌ایستاد. حال این مرد شوهرش بود. انتظار داشت که مثل فیلم و داستان‌ها، تا ابد مثل دو هم‌خانه با هم زندگی کنند؟
بغض بیخ گلویش چسبید و قصد جدا شدن نداشت. کاش حداقل کمی فرصت می‌داد. دیشب چشمانش فقط خودش و غریزه‌اش را دید، اصلاً به حالش توجهی نکرد. حسام بعد از خوردن صبحانه کیف و سوئیچش را برداشت و عزم رفتن کرد.
- من شاید دیر برگردم، چیزی خواستی زنگ بزن.
بدون حرف به چهارچوب بیرونی درب سالن تکیه داد و به اویی که پای پله، کفش‌هایش را می‌پوشید چشم دوخت. پوزخندی در دل زد. زندگی‌شان در ظاهر مثل بقیه بود. بعد از خوردن یک صبحانه‌ی دونفره شوهرش را راهی کار می‌کرد. چرا هیچ چیز با معادلات ذهنش جور نبود؟ با صدای قارقار اتومبیل و چرخیدن لاستیک‌ها روی سنگ‌فرش حیاط، نفسش را از هوای مطبوع صبح‌گاهی چاق کرد. به یاد حرف پدرش افتاد. می‌گفت:
«درب این خونه همیشه به روت بازه؛ اما اگه روزی از تصمیم الانت پشیمون شدی بدون که کَس و کاری نداری.»
بغض مثل شعله‌های کم‌جان آتش در وجودش خاکستر شد. دلش نمی‌خواست مثل بقیه‌ی زنان کشورش عادت کند و اسیر روزمرگی شود. وارد خانه شد و دستانش را از هم باز کرد. یعنی همیشه قرار بود تک و تنها در این قصر زیبا بماند؟ باید حتماً سرکار می‌رفت، این‌طوری حداقل از شر این فکر و خیال‌ها راحت میشد. دلش برای فاطمه تنگ بود. نمی‌دانست زنگ زدن به او کار درستی است یا نه. پوفی از سر کلافگی کشید. کاری نبود که انجام دهد. روی کاناپه‌ی جلوی تلویزیون نشست و سرگرم دیدن برنامه‌ی آشپزی شد. کمی بعد، صدای زنگ خانه او را از جا پراند. متعجب چشم از تلویزیون گرفت. چه کسی می‌توانست این وقت صبح باشد؟ نزدیک آیفون رفت. با دیدن شخص پشت مانیتور نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد.‌ چند بار پلک زد تا تصویر مقابلش را درست ببیند. امیر این‌جا چه‌کار می‌کرد؟ دستش می‌لرزید. گوشی آیفون را برداشت و ناباور اسمش را هجی کرد:
- امیر!
صدای گرفته و خش‌دارش در گوشش پیچید.
- در رو باز کن بانو.
یک قطره اشک از چشمش چکید. حالش دیدنی بود. انگار تمام حس‌های درونش را گم کرده بود؛ چیزی میان ترس و خوشحالی. تمام دلخوری‌هایش مثل دود در ذهنش پراکنده شدند. فراموش کرد که می‌خواست از این مرد انتقام بگیرد و د*اغ خودش را بر دلش بگذارد.
سریع چادر سر کرد و از خانه بیرون زد. پله‌های ایوان را یکی دو تا کرد و نفهمید چطور از راه سنگی حیاط گذشت. درب آهنی مشکی را باز کرد. نفس‌نفس می‌زد. با دیدنش اشک‌هایش شدت گرفت. چقدر سر و وضعش خ*را*ب بود. موهای ژولیده و به‌هم ریخته‌اش، با آن امیرعلی همیشه مرتب و تمیز فاصله داشت. چشمان مرد مقابلش، مثل دو گوی خونین در صورت رنگ‌پریده‌‌اش دودو می‌زد. هیچ‌کدام حرف نمی‌زدند، نگفته از دل هم‌دیگر خبر داشتند. حال که فکر می‌کرد می‌فهمید چقدر دلش برای این مرد تنگ شده است. لبخند تلخی روی ل*ب‌هایش نشست. پا از لنگه‌ی درب بیرون گذاشت.
- خوبی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
چقدر صدایش ضعیف بود. امیر با غم نگاهش کرد. چه سوال بی موردی! حالش خوب بود؟ بغض مردانه‌اش را قورت داد و پر حسرت نگاهش کرد.
- اون مر*تیکه که اذیتت نمی‌کنه؟
چشمه‌ی اشکش جوشید. در این شرایط هم به جای این‌که درد خودش را بازگو کند، از حال معشوقش می‌پرسید. خواست تمام هم و غمش را بگوید. سفره‌ی دلش را پیشش باز کند؛ اما شرم داشت، از واقعه‌ی دیشب و بر باد رفتن آمال و دخترانگی‌هایش. نگاه دزدید و با صدایی لرزان جوابش را داد:
- خو... خوبم. اون... اون رفته سرکار... .
سرش را بالا گرفت. از چهره‌اش عصبانیت و کلافگی می‌بارید.
- تو..‌.تو نرفتی هیرمند؟
با این حرف مثل انبار باروت منفجر شد و قدمی پیش آمد.
- گور بابای هیرمند، من دلم واسه تو داره پر می‌کشه. بیا بریم بانو، از این‌جا بریم. می‌دونی توی این روزها چی کشیدم؟
کینه و کدورت از قلبش پر کشیدند. نزدیکش شد. چطور محبت و آرامش این مرد را با زندگی در کنار حسام تاخت زد؟
- اشتباه کردم بانو، اون‌جا میون تیر و تفنگ هزار جور خبر بهم می‌رسید، تا زنگ زدی فکرم کار نمی‌کرد. بیا بریم، خودم طلاقت رو از اون ع*و*ضی می‌گیرم، فقط بیا بریم.
قلبش فشرده شد. چه می‌گفت؟ چطور می‌توانست این مرد را آرام کند؟ تا به اکنون او را تا این‌ اندازه ناآرام ندیده بود. چقدر دیر فهمید، چقدر دیر رسید. حال که بانویش پژمرده شده بود؟ اکنون که در چنگال آن مرد اسیر بود؟ نمی‌توانست در این تیله‌های نافذ سیاه، در این چهره‌ی معمولی مردانه‌اش که چین گوشه‌ی چشمانش را به دنیا نمی‌داد نگاه کند. ترس از بی‌آبرویی داشت، ترس از حرف مردم. حال امیر از او چه می‌خواست؟ که زن فراری شود و دست به دستش بدهد؟ دلش می‌خواست؛ ولی با عقل نمی‌گنجید، نشدِ کار بود. صدایش از فرط گریه ضعیف و مثل زمزمه شنیده میشد:
- نمی‌تونم.
هیچ جوابی نیامد. سرش را آهسته بالا آورد، چشمش به نگاه خسته‌اش گره خورد. بغضش را به زحمت قورت داد و نفسی گرفت.
- نمی‌تونم باهات بیام.
به عینی فرو ریختنش را دید. چنگی به موهایش زد و کمی عقب رفت. با گریه رویش را گرفت. مشتش روی دیوار بالای سرش کوبانده شد. شاکی بود، این را از لحن دورگه‌اش تشخیص می‌داد.
- چرا نمی‌تونی بیای؟ این گریه‌ات پس واسه چیه؟ مگه من رو دوست نداری؟ می‌خوای همین‌جوری پیش این مر*تیکه بمونی که چی بشه؟ اون روانیه، نابود میشی ماه‌بانو. من امیرم، نمی‌ذارم زیر دست این مرد بمونی.
چادر میان دستش فشرده شد. چرا با حرف‌هایش روی زخمش نمک می‌پاشید؟ دیگر کار از کار گذشته بود، بنای عشق روی ویرانه به ثمر نمی‌نشست. چرا نمی‌فهمید؟
- برو... من... من حالم خوبه، ما هیچ‌... هیچ‌‌وقت نمی‌تونیم برای هم باشیم.
از کوره در رفت:
- چرا؟ تو مال منی، عشق منی... .
حرفش با ضربه‌ای که به صورتش خورد نصفه ماند. جیغ خفیفی زد و به گونه‌‌ی خیسش چنگ انداخت.
- امیر؟!
وقتی حسام را جلوی رویش دید خون در رگ‌هایش یخ بست. دست بر ل*بش گرفت و یک قدم به عقب برداشت. نه، امکان نداشت. حسام چطور با خبر شد؟ نکند اصلاً به بازار نرفته بود؟ حتی نفس کشیدن هم از یادش رفت. از نگاهش واهمه پیدا کرد. جلو که آمد، چشمش به مشت گره کرده‌اش افتاد، زبانش لکنت پیدا کرد:
- من... من... .
به سمتش خیز برداشت، ترسیده پلک‌ روی هم فشرد و جیغ خفیفی کشید. ندید امیرعلی ناجی شد، دست حسام را در هوا گرفت و او را به سمت دیوار هل داد.
- نوک انگشتت بهش بخوره خونت رو می‌ریزم.
مثل ته‌دیگ سوخته‌ی کف قابلمه، پشتش از درب کنده نمی‌شد. همان امیرعلی بود، همانی که کسی جرئت نداشت به ماه‌بانویش تو بگوید. از گوشه‌ی ل*ب پاره شده‌اش خون می‌چکید. انگار حسام منتظر اعلان جنگ بود که نقطه‌ی جوشش فعال شود. یقه‌اش را با هر دو دست گرفت و حال نوبت او بود که امیرعلی را به دیوار بچسباند.
- داشتی چه غلطی می‌کردی؟! چی داشتی در گوشش زر زر می‌کردی، هان؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
قامت پر زوری داشت؛ اما امیرعلی نظامی و هیکلی‌تر بود. ضربه‌ای نه چندان کاری به کتفش کوبیده شد که در جایش تلو خورد. امیرعلی همان‌طور که نزدیکش میشد، دست به گوشه‌ی ل*بش کشید. مزه خون در دهانش، طعم آهن زنگ‌زده را می‌داد.
- غلط رو تو کردی، عشقم رو ازم دزدیدی. فکر کردی این هم مثل اون شیوای بدبخته که بکشیش و ککت هم نگزه؟
ذهن ماه‌بانو ترک برداشت. شیوا دیگر که بود؟ حسام با شنیدن این حرف، صورتش از حرص و عصبانیت قرمز شد. کمر راست کرد و چند گام نامتعادل برداشت.
- خفه شو! پای اون رو وسط نکش.
به دنبال حرفش نگاه تیزی به قامت خشک شده‌ی دخترک انداخت. نزدیک‌تر شد. از نگاه وحشیانه و رگ بیرون زده روی شقیقه‌اش هراس به جانش افتاد. دست پشت کمرش گذاشت و کنار گوشش غرید:
- برو تو تا دیوونه نشدم.
مات به چهره‌ی برزخی‌ و بی‌شرمش خیره شد. قدمی برنداشته بود که پوزخند امیرعلی بلند شد.
- بذار ماه‌بانو هم باشه. چیه؟ نکنه ترسیدی؟
تعجب کرد. منظورش چه بود؟ در این بلبشو کسی از کوچه گذر نمی‌کرد که این قائله را بخواباند. فشار انگشتان حسام از دور مچش آزاد شد. انگار امیرعلی روی نقطه‌ضعفش دست گذاشته بود که جلدی به طرفش چرخید. شاید هم از برملا شدن بیشتر گذشته می‌ترسید. چشم تنگ کرد.
- از چی باید بترسم؟ مرگ شیوا تقصیر من نبود، قبلاً هم گفتم.
موهای تنش سیخ شد. عقب‌عقب رفت و به دیوار سنگی چسبید. موجی از هوای سرد وزید و جان یخ زده‌اش را به لرز انداخت. انگار مگس در گوش‌هایش لانه ساخته بود. چشمانش صح*نه‌ی مقابلش را می‌دید و صداها در سرش اکو می‌شدند. حواس هیچ‌کدام‌شان به او نبود. امیرعلی چه از گذشته این مرد می‌دانست که می‌خواست امروز پرده‌گشایی کند؟ فریادش رعشه به اندامش انداخت.
- چرا حقیقت رو نمی‌گی؟ شیوا دوست داشت دیوونه؛ اما تو این‌قدر پست بودی که دختر بی‌چاره تحمل نیاورد و خودکشی کرد.
چشمان گرد شده‌اش روی صورت سنگی حسام سوق پیدا کرد که چنگ به موهایش می‌انداخت و نفس‌های کش‌دار و عمیقش به زور از سی*ن*ه درمی‌آمد. دستانش روی یقه‌ی پیراهن امیر چسبید. ناسزا گفت؛ اما به کی؟ امیرعلی با اخم نظاره‌اش می‌کرد و لام تا کام حرف نمی‌زد. همان‌جا روی زمین فرود آمد و بی‌چاره‌وار در خودش جمع شد.
- این‌قدر آسمون و ریسمون به‌هم نباف! من باعث مرگش نبودم.
این شیوا چه کسی بود که امیرعلی هم او را می‌شناخت؟ حسام چه کرده بود؟ انگار تازه متوجه حال بدش شد. گره عمیق بین دو ابرویش کم مانده بود از شدت فشار پوستش را پاره کند‌. یقه‌ی امیرعلی را رها کرد و پیش آمد.
- موندی چی بشنوی؟ برو خونه تا خودم بیام.
در نگاه نمناکش برق نفرت نشست. امیرعلی پوزخند زد.
- فکر کردی ماه‌بانو هم مثل اون دختره که به راحتی نابودش کنی؟ نه، این دختر کَس و کار داره... .
حرفش تمام نشده بود که ضرب دست حسام پشت ل*بش نشست.
- برو گورت رو گم کن ع*و*ضی! فعلاً کَس و کارش منم. لازم هم باشه می‌کشمش، تو رو سننه؟ تا الان کجا بودی عاشق دل‌خسته؟
بند دلش پاره شد. امیرعلی به قصد تلافی کمر راست کرد. ترسیده، پر زحمت ایستاد. تا خواست بجنبد و آن دو را از هم جدا کند، ضربه‌ای به صورت حسام کوفته شد که از درد فریادش به هوا رفت. با آن هیکلش کف آسفالت افتاد. امیرعلی به قصد ادامه دادن به این نزاع، بالای سرش ایستاد؛ هنوز با این مرد تسویه‌ حساب نکرده بود. ناگهان ماه‌بانو را جلوی خود دید؛ با آن مردمک‌های لرزان و رنگ پریده خود را سپر بلای حسام کرده بود. مشتش در هوا لرزید، اخم کرد.
- برو کنار، هنوز حسابم باهاش صاف نشده.
دخترک را به کناری هل داد که جیغ کشید و آستین پیراهنش را گرفت.
- تو رو خدا تمومش کن.
این دختر روی اعصابش بود. در عرض این مدت کوتاه تا چه حد از آن دختر نترس و مغرور فاصله گرفته بود که گریان از او التماس می‌کرد؟ حسام همان‌طور که خود را سرپا نگه می‌داشت، لبه‌ی چادر ماه‌بانو را گرفت.
- برو... خونه.
سرفه‌اش پر از خون بود و ماه‌بانو وحشت کرد.
- حالت... خوب... .
انگار صدایش را نشنید. مثل گرگی زخمی نفس‌نفس می‌زد. به خدا که اگر کسی جلودارش نمی‌شد امیرعلی را می‌کشت. مابین‌شان ایستاد. چرا به او فکر نمی‌کردند؟ حسام تا دید به حرفش محل نمی‌گذارد، نعره زد:
- گمشو برو خونه.
ل*ب گزید و یک نگاه به دور و برش انداخت. به طرف امیرعلی چرخید. زیر چشمش کبود شده بود و دلخور و عصبانی نگاهش می‌کرد. حرص و بغض انباشته شده در گلویش سر باز زد.
- برو... برو. چرا اومدی؟ بین ما همه چی تموم شده، تو رو خدا برو.
سیبک گلویش تکان خورد. این چندمین بار بود که او را از خود می‌راند؟ ناباور اسمش را خواند:
- ماه‌بانو!
حسام چپ‌چپ نگاهش کرد و از روی چادر بازوی دخترک را چنگ زد و به طرف درب هلش داد.
- کری مگه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
با چشم‌های اشکی گر*دن کج کرد. نگاه امیر مثل کسانی بود که زبانی را متوجه نشوند، همان‌قدر گیج و گنگ. دلش در حال آتش گرفتن بود. با دست‌های خودش عشقش را نابود کرد. کاش که برود، کاش دیگر پایش تا درب این خانه نکشد. صدای گرفته و خش‌دار مردانه‌اش او را سرجایش میخکوب کرد:
- بانو من دوست دارم، واسه چی
داری... .
چرا این‌قدر عفونت این زخم چرکی را هم می‌زد؟
از پشت پرده‌ی اشک، چهره‌اش را تار می‌دید. حسام یک لنگه‌ی دروازه را کامل باز کرد، اول از همه او را به داخل فرستاد و بعد سمت امیرعلی چرخید. یادش رفت درب را ببندد. پای رفتن نداشت؛ از لای درب نگاهشان کرد. حال قرعه به نام حسام بود و امیرعلی در مقابلش نقش بازنده را ایفا می‌کرد.
- مواظب باش چی از اون دهنت درمیاد. برو هر گوری که بودی استوارِ وظیفه‌شناس!
تخت سی*ن*ه‌اش کوبید. طعنه‌ی کلامش پاهایش را سست کرد. نگاه امیر مثل چراغی نمور، درخشش همیشگی‌اش را از دست داد‌. سرش را زیر چادر پنهان کرد و بغضش را به زحمت قورت داد. کاش جرئت پیدا می‌کرد و جلوی قاتل آرزوهایش می‌ایستاد. کاش می‌توانست به همه چیز، به همه‌ی اتفاقات پشت کند و دست امیر را بگیرد و همراهش شود؛ اما حیف و صد حیف که پل‌های پشت سرشان خ*را*ب شده بود. حال یک شیوا نامی هم این وسط در میان بود که درست نمی‌فهمید خط و ربطش به حسام چیست. با کشیده شدن چادرش به خودش آمد. چهره‌ی کبود از خشم مرد مقابلش، رنگ از رخش پراند. نگاهش میخ درب آهنی بسته شد.
امیرعلی رفت؟
با نگاهی پر آب چشم در حدقه چرخاند. چقدر در خودش بود که متوجه‌ی رفتن عزیز دلش نشد؟ توجه‌اش را به حسام داد. حتی یک نیم‌نگاه هم به صورتش نمی‌انداخت؛ همان‌طور به دنبالش کشیده میشد. خوب می‌دانست چیز خوبی در انتظارش نیست. وارد خانه که شدند درب را چنان محکم بست که شانه‌ها‌یش بالا پرید. ل*ب از ل*ب تکان نمی‌داد. شرمنده‌ی خودش و قلب جفا زده‌اش بود. از این مرد توقع رفتار خوبی نداشت، وقتی خودش به خودش رحم نکرد. با فشرده شدن یقه‌اش از افکار سیاهش بیرون کشیده شد. مغز مه گرفته‌اش را به کار انداخت. مردی که این‌طور شاکی به او نگاه می‌کرد قصد دریدن قلبش را داشت؛ رنگی از محبت درون وجودش نبود. با خود نمی‌پنداشت که تا این حد رویش تعصب داشته باشد! یعنی هم‌بستر شدن تا این حد مردها را عوض می‌کرد؟ روی لباس مرتب صبحش، حال خط و چین افتاده بود. با درد پلک به‌هم بست و ل*ب‌های لرزانش را از هم گشود:
- من رو بکش و راحتم کن.
برق از سرش پرید. ضربه سیلی‌اش آن‌قدر قدرت داشت که کف سالن پرت شود. درد در کل بدنش پیچید. یک‌ طرف سرش د*اغ شد. گوش‌هایش به گزگز افتادند. یک آخ هم نگفت. نگاهش از دست مشت شده‌اش به چشمان خون‌آلودش سوق پیدا کرد. مگر چه چیزی از او خواست که این‌طور ناجوانمردانه تمام حیثیت و غرورش را به سخره گرفت؟ لبه‌ی چادری که از سرش افتاده بود را به کنج ل*ب خیس از خونش کشید. انگار تازه راند عذاب دادنش شروع شده بود. بی‌توجه به حالش، خشونت‌وار تنش را بالا کشید. نگاهش از یقه‌اش بالاتر نمی‌رفت، زانوهایش تحمل وزنش را نداشتند.
- به من نگاه کن، جلوی اون ع*و*ضی داشتی چه غلطی می‌کردی، هان؟
مات و متحیر سر بالا گرفت. جری شد و شانه‌هایش را محکم گرفت.
- با توام، مثل وق زده‌ها بهم زل نزن. خوب باهاش جیک تو جیک شده بودی. چیه؟ لال شدی! چشم من رو دور دیدی، گفتی عشقم رو بیارم خونه، نه؟
با این جمله، دلش مثل آب جوش به فوران افتاد. دیگر داشت زیاده‌گویی می‌کرد.‌ تمام قدرتش را در دستانش جمع کرد و به عقب هلش داد.
- خفه شو ع*و*ضی! تو کی هستی که این حرف‌ها رو بهم می‌زنی؟
انتظار شنیدن این جواب را نداشت، اسم امیرعلی که می‌آمد، حفره‌های خالی درونی‌اش تیر می‌کشیدند. در صورتش فریاد کشید:
- صدات رو ببر... .
با انگشت به سی*ن*ه‌اش کوبید و هشدار‌گونه ادامه داد:
- داغتون رو به دل هم می‌ذارم. فکر کردی شهر هرته؟ یه روز بله بگی و فرداش فیلت یاد هندستون کنه! تا ابد جات همین‌جاست. سعی کن به این زندگی عادت کنی، شیرفهم شد؟
دانه به دانه کلماتی که بر زبان می‌آورد، وحشت به جانش می‌انداخت. دست روی گوشش که هنوز سوت می‌کشید گذاشت‌. قطره‌های اشک گونه‌هایش را تر کرد. دلش پر بود، از خودش که این‌چنین عزت و احترامی برای خود نگذاشته بود. دست بر دیوار گرفت تا از افتادنش جلوگیری کند. جلوی چشمانش سیاهی می‌رفت.
- شاید بتونی من رو تا ابد این‌جا زندانی کنی... .
نفس لرزانی کشید و با پشت دست خیسی زیر چشمانش را گرفت.
- شاید تا ابد کنارت بمونم... .
حسام با یه من اخم به دخترک خیره شد تا ادامه‌ی حرفش را بشنود. لبخند تلخی کنج ل*بش نشست که صورتش از درد جمع شد؛ اما هم‌چنان ادامه داد:
- و... ولی یه چیز رو هیچ‌وقت نمی‌تونی تغییر بدی... .
مکثی کرد و نگاه مستقیمش را به چشم‌های ریز شده‌اش داد.
- هیچ‌وقت نمی‌تونی عشق امیر رو از دل و روحم پاک... .
لعنت بر زبانی که بدموقع باز شود! صورتش به یک‌طرف کج شد. دست بر سرش گرفت و با زانو روی زمین افتاد. محال بود از زیر دستش جان سالم به در ببرد. این حرف برای مرد مقابلش گران تمام شده بود. چون پروانه‌‌ای در میان لانه‌ی ترسناک عنکبوت، برای رهایی دست و پا می‌زد. به خودش آمد دید مایع گرمی از گوشه‌ی ل*بش جاری می‌شود. گیج بود. دیگر اشکی نریخت، نترسید، حال کامل به همه چیز بی‌حس بود. مثل دیوانه‌ها خندید و ل*ب خونی‌اش را پاک کرد. آب که از سر گذشت، چه یک وجب، چه صد وجب!
- چی... چیه؟ حق... حقیقت برات... تلخه آقای فلاح؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
این دختر با زبان خامش حتماً سرش را به باد می‌داد. دیگر او را ندید، چشمانش گذشته منحوسش را رویت می‌کرد. خم شد و موهایش را از زیر شال بین چنگش گرفت، که سرش از درد تیر کشید و آخش به هوا رفت.‌ لحن ترسناکش زیر گوشش پیچید:
- یه عشقی نشونت بدم اون سرش ناپیدا. قلم پات رو می‌شکونم بخواد کج بره، اون قلبی که بخواد واسه مرد دیگه‌ای بتپه از توی سی*ن*ه‌ات درمیارم.
جمله‌اش تنش را لرزاند. این فرد قابل کنترل نبود. با همین یک حرف آتش خشمش فوران کرد. اصلاً انگار که او را نمی‌دید. تن پر دردش را به دیوار تکیه داد و زانو در ب*غ*ل به ضجه افتاد. کمرش تیر می‌کشید و شانه‌اش از بس می‌سوخت که نفسش به سختی بالا می‌آمد.
- تو رو خدا... ولم... ولم کن. چی از جو... جونم می‌خوای؟
جلوی پایش روی دوزانو نشست. به خود لرزید. از حرفش پشیمان شد. هر کاری از این مرد برمی‌آمد. کاش ل*ب باز نمی‌کرد.
- گفتی دوستش داری، نه؟
مظلومانه نگاهش کرد. پوزخندی زد و چانه‌اش را گرفت.
- چیه زبونت رو خوردی؟ من نبودم حتماً می‌رفتی توی بغلش. لااقل براش از دیشب می‌گفتی.
کاش کر میشد. اشک‌هایش سیلابی روی صورتش انداختند. با یک جمله روانش را به‌هم ریخت. این‌قدر وقیح بود که اتفاق دیشب را به رویش می‌آورد؟ هیچ فکر نمی‌کرد روزی کارش به این‌ نقطه برسد. ماه‌بانویی که پایش را کج نگذاشته بود چطور این تهمت‌ها به او خوانده میشد؟ مگر ندید که با زبان خودش امیر را از خود راند، پس این حرف‌ها چه معنی داشت؟ نفس سنگینش را بیرون فرستاد. صدایش انگار از ته چاه بیرون می‌آمد:
- من... من هیچ‌وقت... پام رو کج نذاشتم... .
سر به دو طرف تکان داد و نالید:
- عشق من و امیر ارزشش بالاتر از این حرف‌هاست.
آن موقع به عواقب حرفش فکر نکرد، فقط می‌خواست جواب تحقیرهای این مرد شوهرنام را بدهد. حسام صورتش سرخ شد و رگ‌های کنار گ*ردنش از برجستگی زیاد، انگار که پو*ست تنش را می‌دریدند. چانه‌ی دخترک را به ضرب رها کرد و هر دو دستش را میان موهایش فرو برد. هضم این حقیقت برایش سنگین بود. پلک‌هایش روی هم آمد و ل*ب فشرد.
- برو گمشو از جلوی چشم‌هام.
اشکش را با پشت دست گرفت و بغضش را قورت داد. این بار نعره زد که چهارستون بدنش لرزید.
- کری مگه؟ برو ریختت رو نبینم.
دستش را جلوی دهانش گرفت و لنگان‌لنگان به اتاق پناه برد. به درب بسته تکیه داد. صدایش را خفه کرد تا گریه‌اش بلند نشود. او دلش نوازش‌های پدرش را می‌خواست. دلش برای اتاق کوچکش، برای جمع خانوادگی‌شان تنگ بود. برای آخر ماه‌هایی که همراه فاطمه به شاه‌عبدالعظیم می‌رفتند؛ اصلاً همان‌جا بود که امیر به دوست داشتنش اعتراف کرد. چه روزهایی شیرینی! چرا قدر خوشبختی‌اش را ندانست؟ چقدر مهران گفت حسام قابل اعتماد نیست؛ اما گوش‌هایش نمی‌شنید و کفش لجبازی‌اش را از پا در‌نمی‌آورد. حال باقی‌مانده‌ی عمرش در کنار این مردی که ذره‌ای نزدش ارزش و احترام نداشت طی میشد. دیگر دنیا پیش چشمش رنگی نبود، سیاه و تلخ. تا مدت طولانی همان‌جا روی پارکت‌های اتاق نشست و اشک ریخت. هنوز هم نگاه آخر امیر جلوی چشمان غم‌زده‌اش رژه می‌رفت. دیگر به آن مأموریت کوفتی که باعث جدایی‌شان شد نرفته بود. سر و وضع داغان و پریشانش درمانی نداشت.
تن کوفته‌اش را به سمت تخت کشید و رویش نشست. نگاهش به خودش در آینه‌ی بزرگ اتاق افتاد. شانس آورد صورتش در مقابل ضربه‌ها جان سالم به در برد. بالای ل*بش به اندازه‌ی نخود زخم برداشته بود و رد انگشت‌هایش روی پو*ست ظریفش به خوبی خودنمایی می‌کرد. هنوز ده روز هم از عروسی‌شان نگذشته، آن‌وقت ضرب دستش را هم نوش‌جان کرد. این مرد بیش از حد ترسناک بود. مگر از اول نمی‌دانست چه خلق و خویی دارد؟ قدیمی‌ها راست می‌گفتند که نادانی یک سنگ درون چاه می‌اندازد و صد تا عاقل هم قادر به بیرون آوردنش نیستند! جای خالی امیرعلی تا ابد مثل یک حفره‌ی عمیق روی دل و روحش به جا می‌ماند و هیچ جوره التیام پیدا نمی‌کرد.
***
با احساس لمس چیزی روی کمرش از خواب پرید. وحشت زده سرش را بلند کرد که بوی سیگار زیر بینی‌اش پیچید. کنارش با یک زیرپوش مشکی و همان شلوار بیرونی نشسته بود. نگاهش به خال‌کوبی عجیب تیره روی بازویش افتاد. چرا تازه متوجه‌اش شده بود؟ طرح یک ماری بود که دور گل رز سیاهی پیچیده شده بود. حواسش پی تتو روی تنش رفت که نفهمید مثل همان مار دور تنش چنبره زد و پیچید. هینی کشید که سریع دست روی دهانش گذاشت.
- هیش... آروم.
قلبش مثل ثانیه‌شمار می‌کوبید. دهانش خشک و تلخ شده بود. دستش را که برداشت نفسی گرفت.
- برو کنار.
چقدر احمق بود که فکر می‌کرد به حرفش گوش می‌کند. در مقابل زور و قدرتش چیزی در چنته نداشت. بغض به گلویش چنگ انداخت. نوازش‌هایش را دوست نداشت. از این مرد می‌ترسید. مگر تا همین چند ساعت پیش تحقیر و کتکش نزد؟ حال می‌خواست روی زخم‌هایش مرهم بگذارد؟‌ رد ک*بودی روی بازویش د*اغ شد. تنش هنوز درد می‌کرد. به زحمت سرجایش نیم‌خیز شد که کمرش تیر کشید. بغضش گرفت.
- ولم کن تو رو خدا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
اخم کرد. از شانه‌اش گرفت و او را دوباره به تخت برگرداند‌. در همان وضعیت تقلا کرد خود را از چنگالش نجات دهد. زیر گوشش تشر زد:
- آروم بگیر، زخمت ممکنه باز شه.
آن صحنه‌های دردناک یادش آمدند و موجب شد بر بیچارگی‌اش بگرید. دستش را به کنار پهلویش رساند، همان‌ جایی که انگار با چاقو بریده‌ بودند. از درد‌ آرام هق زد و سرش را در بالش فرو کرد. چقدر اوضاعش رقت‌انگیز شده بود. حسام نگاه برگرفت. زندگی‌اش با این مورد، قشنگ تکمیل بود‌. به پهلو دراز کشید؛ اما هنوز دخترک در آغوشش بود. سرش را به طرف خود برگرداند و موهایش را از جلوی صورتش کنار زد، همان سیم‌تلفن‌های مزاحم! چشمانش از فرط گریه مثل یک نقطه دیده میشد و چانه‌اش هنوز می‌لرزید. دست برد و زخم گوشه‌ی ل*بش را لمس کرد که از درد آخی گفت. سریع رنگ نگاهش عوض شد. طاق باز دراز کشید و ساعدش را روی پیشانی‌اش گذاشت.
- فکر اون پسره رو از سرت بیرون کن، وگرنه مجبورم جور دیگه‌ای باهات برخورد کنم.
دلگیر نگاهش کرد. دیگر خسته بود، خسته از این باید و نبایدها. جلوی این مرد زبانش کوتاه بود، وگرنه که دل عصیان‌زده‌اش با وجود تمام بی‌مهری‌ها هنوز هم برای امیرعلی می‌تپید. می‌توانست به مرد دیگری فکر کند؟ آن زمان‌ها عقیده داشت که خ*یانت، خ*یانت است، حال فکرت پنهانی هرز برود و یا هم‌خوابه‌ی کسی شوی. وای بر او که وقاحت را تمام کرده بود. از یک‌سو نمی‌توانست امیرعلی و خاطراتش را از قلبش بیرون کند؛ انگار تار و پود وجودش از این عشق تشکیل شده بود. مثل مادرمرده‌ها به پهلو چرخید که بانگ هشدارآمیز مرد کناری‌اش، نفس را در سی*ن*ه‌اش حبس کرد.
- جون امیرعلی چقدر واست مهمه؟
پر تردید سر به طرفش کج کرد. چه در فکرش می‌گذشت؟ سوال ذهنش را از حالت صورتش خواند. نیش‌خندی زد و دست نوازشی بر سرش کشید.
- فراموشش می‌کنی، وگرنه شاید دیگه زنده نبینیش. تو که این رو نمی‌خوای، هوم؟
از حرص نفس‌هایش سنگین شدند. جمله‌اش لرز به وجودش انداخت. چرا نمی‌توانست راز درون چشمانش را بفهمد؟ تهدیدش فقط یک معنی می‌داد. چه چیزی باعث میشد که تا این حد نسبت به امیرعلی نفرت در نگاهش می‌نشست. نگاهش هنوز ناباور بود. حسام با بی‌تفاوتی طاق باز دراز کشید و پلک روی هم گذاشت.
- بگیر بخواب، دیگه نمی‌خوام یه حرف رو دو بار برات تکرار کنم. علی رو از قلب و فکرت می‌اندازی بیرون، واِلا اول اون رو، بعد تو رو به خاک سیاه می‌نشونم.
آیا زندگی در کنار مردی که مدام با ترس و لرز همراه باشد کار درستی بود؟ حال باید چه می‌کرد؟ حسام حرف بیخودی نمی‌زد. یعنی کار به کجا رسیده بود که همچین چیزی را چشم در چشمش می‌گفت؟ وقتی از اول پا در چنین راهی بگذاری باید پِی همه چیز را به تنت بمالی؛ حال او در چنین موقعیتی بود، دیگر راه برگشتی نداشت. زندگی خودش که خ*را*ب شده بود، نمی‌خواست آه و نفرین بقیه هم پشت سرش باشد. باید یاد و خاطر امیر را گوشه‌ی قلبش مدفون می‌کرد، چاره‌ی دیگری نداشت. حال بینشان یک خط بطلان، ناگسستنی کشیده میشد. از این پس باید نقاب بی‌تفاوتی به چهره بزند و روزمرگی‌هایش را بگذراند.
«می‌خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس، بسته و اسیر!»

***
ماجرای شیوا در گذر زمان به دست فراموشی سپرده شد. یادش هست بین یکی از بحث‌هایشان از او پرسیده بود این شیوا کیست؟ چه سر و سری با تو داشت که آخر سر تن به خودکشی داد؟ چنان از کوره در رفت و داد و قال راه انداخت که از گفته‌اش پشیمان شد.
در یک کلام، زورگو بود. خودش تا حرف از امیرعلی میشد توپ و تشر می‌‌انداخت؛ اما او حق نداشت گذشته‌ی پر رمز و رازش را بداند!
سری به غذا زد. خورشت بامیه‌اش جا افتاده بود، شعله را کم کرد. سماور غل‌غل می‌کرد. مادر از هوای سرد زمستان عاصی بود و دائم به‌خاطر پا دردش می‌نالید. دکتر سفارش کرده بود آب و هوای گرم و خشک برایش بهتر است. پشت کانتر ایستاد و رو به مادرش گفت:
- چرا نمی‌ری بوشهر مامان؟ پیش خاله طلا یه بیست روزی بمون، بلکه حالت بهتر شه.
لبخندی زد و سر تکان داد.
- هی دختر! من برم پس این بابات و مهران تنها چی کار کنند؟ نه دلم رضا نیست تنهایی برم اون سر کشور.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
حاج‌بابا تسبیح دانه قهوه‌ایش را بین انگشتانش چرخاند.
- اصرار نکن دختر، خیلی باهاش کلنجار رفتیم. ما که بچه نیستیم تر و خشکمون کنه! بهونه‌اشه.
طلعت خانم ل*ب گزید.
- وا حاجی! این حرف‌ها چیه؟
دیگر پای بحثشان نماند. در حال ریختن چای، خانم‌جون وارد آشپزخانه شد. سینی به دست سمتش چرخید.
- عه شما چرا بلند شدین؟ هر چی لازم داشتین خب صدام می‌‌زدین.
بدون این‌که جواب سوالش را دهد با دقت نگاهی گرداگرد آشپزخانه انداخت و بعد از چند ثانیه گفت:
- میگم ماه‌بانو، تو و حسام حرفتون شده؟
از این سوال دستپاچه‌ شد. خانم‌جون تیزتر از این حرف‌ها بود. چشم از چایی‌های پررنگ درون فنجان‌های سرامیکی گرفت. تا آمد جواب مناسبی آماده کند، قامت حسام در آستانه‌ی آشپزخانه نمایان شد و او را از مخمصه نجات داد.
- پس این چای چی‌شد ماه‌بانو؟
چشم دیدنش را نداشت. از حرص کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد. کاش ماه‌بانو به درک واصل شود. این روزها با خود می‌گفت، چه خوب میشد اگر حسام مثل همان روزهای اول عبوس و خشک باشد، جدیداً زیاد دم‌پرش می‌چرخید، صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود که این کمی او را می‌ترساند. بی‌حرف و نگاه سینی را به دستش داد و سمت یخچال رفت. خانم‌جون از رفتار بی‌ادبانه نوه‌اش اخم کرد و رو به حسام گفت:
- شرمنده پسر! تو برو، ما هم الان میایم.
حسام یک نگاه گذرا به دخترک انداخت و بعد بیرون رفت. کیک را که از یخچال بیرون کشید، آستین چین‌دار شومیزش چنگ خورد.
- عه خانم‌جون! چی کار می‌کنی؟
چشم‌غره‌‌ای برایش رفت و او را گوشه‌ای کشید.
- کوفت! این چه رفتاری بود با شوهرت داشتی؟ خسته از سر کار برگشته، یه روی خوش بهش نشون بده.
به جان پو*ست گوشه‌ی ل*بش افتاد. چرا باید این‌قدر سرزنش میشد؟ انگار حسام نوه عزیز کرده‌ی خانم‌جون بود، نه او. حرصی شده چاقو را از داخل کابینت برداشت و مشغول برش زدن کیک شد.
- خسته شده که شده، یه‌کم صبر کنه. شما هم بی‌خودی ازش طرفداری نکنید، خودش تنهایی همه رو حریفه.
خانم جون الله‌ و اکبری گفت و یک دستش را در هوا تکان داد که دو النگوی پهن طلایش جرینگ صدا دادند. چای و کیک اسفنجی‌هایی که مادر درست کرده بود را با صحبت‌های حاج‌بابا و حسام و تعریف‌های خانم‌جون از فارغ شدن دختر دایی‌حجت که صاحب دو تا پسر دوقلو شده بود خوردند. تنها عضو ساکت جمع، مهران بود که دمغ و گرفته از لاک خودش بیرون نمی‌آمد و حتی دست به کیک مورد علاقه‌اش نمی‌زد. موبایلش که زنگ خورد، سکوتی سالن را فراگرفت. دید که حالت صورتش عوض شد.‌ اخم‌آلود از جا برخاست و با ببخشیدی به تراس رفت. نگاه همه مشکوک شد. او که یک بوهایی می‌برد، برای عوض شدن جو خنده‌ی مصنوعی سر داد و بلند شد تا استکان‌های خالی را بردارد.
- برم دوباره چای بریزم، هنوز مونده تا شام.
به آشپزخانه که رفت چند ثانیه نکشید که مادرش پیشش آمد. صورت رنگ‌پریده و چشمان مضطربش او را متعجب کرد. در حالی که چای می‌ریخت پرسید:
- چی شده مامان؟
نگرانی در نی‌نی چشمانش می‌چرخید. پشت میز نشست و دستانش را درهم قفل کرد.
- نمی‌دونم چشه این بچه! یه کلوم هم به زور حرف می‌زنه. مهران قبلاً این‌جوری نبود. باور می‌کنی دیروز صداش رو برام بالا برد؟! پاپیچش شدم، گفتم درد دلش رو بهم بگه، امون نداد یه چیکه از دهنم بریزه، یک‌دفعه قاطی کرد.
به ناآرامی‌های مادرش چشم دوخت. دلش برای مهران خون بود. حتماً باز با فاطمه بحثش شده بود.
- توام که توی هپروتی دختر! یه دقیقه اون قوری وامونده رو ول کن، بسه این‌قدر چای به شکممون بستی.
آن‌موقع‌ها از تشرهای مادرش هراس داشت؛ اما حال، عجیب دلتنگ همین نق‌نق‌های شیرینش بود. سینی به دست خم شد و گونه‌اش را ب*و*سید.
- نگران نباش قربونت برم، خودم باهاش حرف می‌زنم، شاید با شما راحت نباشه.
کمی از نگرانی‌اش کاسته شد و لبخند کم‌جانی به رویش پاشید.
- چی بگم والا! هر جور خودت می‌دونی. ایشاالله که خیر باشه.
وقتی که به سالن برگشتند، هنوز خبری از مهران نبود. کارش که تمام شد به بهانه‌ی برداشتن موبایل، جمع را ترک کرد. از بیرون تراس چشمش به مهران افتاد که روی صندلی نشسته، هر دو آرنجش را به زانوهایش چسبانده بود. نمی‌دانست به‌هم زدن خلوتش کار درستی بود یا نه؛ اما انگار در قبال یک دانه برادرش وظیفه داشت که حداقل جویای حالش شود. درب را باز کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
مه غلیظ، همراه با سوز بد و استخوان‌سوزی می‌آمد. تن لرزانش را ب*غ*ل کرد. از صدای قدم‌هایش متوجه‌ی حضورش شد که تکان خفیفی خورد. رو‌به‌رویش ایستاد و به نرده خزان‌زده تکیه داد.
- توی این هوا سردت نیست دیوونه؟!
نگاهش بالا آمد. چشمان سرخ و متورمش ماتش کرد. حتم داشت که گریه کرده بود. ل*ب گزید.
- مهران!
جوابش را به تلخی داد:
- برو داخل، نمی‌خوام کسی مزاحمم شه.
مزاحمش بود؟ نه طاقت کم‌محلی این یکی را نداشت. کنارش نشست.
- باشه من مزاحمم؛ اما این مزاحم نگرانته.
پوزخند زد و دست به موهای کوتاه خرمایی‌اس کشید.
- نگران زندگی خودت باش.
وا رفته عکس‌العملی نشان نداد. جدی شد و اخم‌آلود به سمتش چرخید.
- چی کار کردی با خودت؟ قیافه‌ات از دور داد می‌زنه چقدر عذابت میده.
بهتش زد. پس اشتباه می‌کرد، مهران حواسش به همه چیز بود. رد اشک میان چشمانش غلتید. لبخند محزونی زد و شالش را مرتب کرد.
- نه داداش، مگه نمی‌بینی؟ حسام دوستم داره، من از زندگیم راضی‌ام.
پوزخند زد.
- حداقل نگاهت رو از من ندزد وقتی دروغ میگی. من شاید مخالف ازدواجت با امیر بودم؛ اما راضی هم نبودم که زن این مردک شی. تو دوستش نداری، چشمات دیگه مثل قبل نیست.
ساکت شد. مگر چشمانش چطور بودند که این‌قدر تأکید بی‌جا می‌کرد؟ بعد چند لحظه سکوت کمی خودش را جلو کشید. حرف زدن سخت بود. نمی‌شد با یک من عسل هم او را خورد! من‌و‌من کرد:
- من... من نگران توام.
نفس عمیقی کشید و به سگرمه‌های توی هم رفته و چشمان ریز شده‌اش نگاه کرد.
- اون کی بود بهت زنگ زد مهران؟
از این سوال تک‌خنده‌ی عصبی زد و بعد بی‌تفاوت چانه جمع کرد.
- هر چی ندونی بهتره، به فکر بیل زدن باغ خودت باش.
بدخلق که میشد، زمین و زمان را بنده نبود. کم‌طاقت اسمش را خواند:
- مهران!
خوب می‌دانست تا جواب نگیرد محال است از دستش رهایی یابد. پوفی کشید و بی‌حوصله یک دستش را ستون صورتش گذاشت. نگاهش را به زمین دوخت. چند لحظه زمان برد تا ل*ب به سخن گشود:
- گفت فراموشش کنم، چند باری دور از چشم خانواده‌اش و امیر جلوی راهش سبز شدم. بهش میگم نگران چی هستی؟ من دوست دارم، مشکلت چیه؟ میگه دیگه هیچی مثل قبل نیست.
غمگین به برادرش خیره ماند. پس حدسش درست بود؛ از طرف فاطمه پس زده شده بود. از خودش متنفر شد، نباید اجازه می‌داد برادر و دوست صمیمی‌اش در آتش او بسوزند. گناهشان چه بود؟ باید حتماً سر فرصت با فاطمه صحبت می‌کرد، این‌طور نمی‌شد. آن شب هم با تمام تلخی و خوشی‌اش گذشت. موقع خواب در حال تعویض لباس، حسام در نزده وارد اتاق شد. مثل فشنگ، تا برسد تیشرش را پوشید. از این حرکتش پوزخند زد و لاقید لبه‌ی تخت نشست.
- امشب توی تراس چی با مهران می‌گفتی؟
آخ که با آن نگاه جسور و تیزبینش، کم از یک بازپرس نداشت. موهایش را از دور کش آزاد کرد و دستی زیرشان کشید تا پفش بخوابد.
- هیچی، حرف معمولی. چطور؟
دیگه پاپِی نشد و فقط با اخم سر تکان داد و روی تخت دراز کشید. کنارش با فاصله جا گرفت و دیری نگذشت که چشمانش گرم خواب شد.
***
صبح فردا حسام که به حجره رفت شال و کلاه کرد و از خانه بیرون زد. وقتی به کوچه قدیمی‌شان پا گذاشت، سیل عظیمی از خاطرات به ذهنش هجوم آورد. دستان سرما زده‌اش را درون جیب پالتوی قهوه‌ایش فرو کرد و بدون این‌که نگاه به دور و اطراف بیندازد راه خانه را در پیش گرفت. سر صبح کوچه‌ها یخ زده بودند. با آن نیم‌بوت‌های پاشنه بلند، حواسش پی راه رفتن بود، آن‌قدر که حتی جواب سلام آقای زمانی، همسایه‌شان را هم سرسری داد.
مرد بیچاره فکر کرد با او چه دشمنی دارد!
دستانش را تند از داخل جیبش بیرون کشید و روی دکمه‌ی زنگ فشرد. هوای شیطنت‌های گذشته به سرش زد. انگشتش را از روی زنگ برنداشت تا صدای غرغرهای مادرش بلند شد:
- کیه؟ لا اله الا الله! یه ذره مهلت بده خب.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
از دستپاچگی مادرش لبخند روی لبش نشست. آخ که خبر نداشت ماه‌بانوی سربه‌هوا و شیطان خودش است. درب به آرامی باز شد. طلعت‌خانم با دیدن دخترش، ابروهایش بالا پرید.
- ماه‌بانو!
شال گردنش را از دور گردنش برداشت و در آغوش باز شده‌اش فرو رفت.
- قربونتون برم. چرا تعجب کردین؟ تنهایین؟
طلعت‌خانم عادت به این لوس‌بازی‌ها نداشت. فاصله گرفت و در حالی که از جلوی راهش کنار می‌رفت، به داخل راهنماییش کرد. اخم، میان ابروهای تازه رنگ شده‌اش خانه کرد.
- بابات و مهران رفتن بازار. چرا دستت رو گذاشته بودی روی زنگ در دختر؟! شوهر کردی، یه ذره عاقل شو.
خنده‌کنان، از حیاط تازه آب و جارو شده‌شان گذشت. این‌جا بوی زندگی می‌داد، سادگی و صمیمت از آن می‌بارید. چای تازه دمش همیشه به راه بود. بعد از تعویض لباس، دو نفری درون هال، آن هم روی زمین نشستند. کنار بخاری جای خانم‌جون بود که همیشه تکیه به پشتی می‌زد و پاهایش را دراز می‌کرد. چقدر جای خالی‌اش حس میشد. این‌طور که شنیده بود تا عید خانه‌ی دایی‌طاهر می‌ماند. پولکی از داخل ظرف پیش رویش برداشت. طعم ترش و شیرین لیمویی‌اش صورتش را از لذت جمع کرد. طلعت‌خانم از سماور چای ریخت و با لبخند به سالن برگشت. کنار دخترکش نشست و آهسته خندید.
- امون بده چای برسه دختر! حسام خبر داره اومدی؟
فنجان را از دستش گرفت و داخلش فوت زد.
- نه، نیازی نبود بهش بگم، ظهر برمی‌گردم خونه.
سگرمه‌هایش توی هم رفت.
- می‌دونی حساسه و نگفتی؟! نمی‌خواد بری، بهش زنگ بزن بگو ناهار بیاد همین‌جا.
هنوز هیچی نشده چه هواخواهش هم شده بودند. حرف مادرش را پشت گوش انداخت. بعد از خوردن چای به اتاقش رفت. دلش لغزید و سمت تراس اتاقش چرخید، همانی که به روی خانه‌‌ی آجری‌ و قدیمی‌شان باز میشد. پرده را کشید، پنجره‌ی اتاقش در مقابلش بود. کفترها بالای بام، دور خود بال‌هایشان را در هوا تکان می‌دادند و گروهی می‌رقصیدند. یعنی هنوز تهران بود یا دوباره عازم سیستان شده بود؟ قلب بی‌قرارش دوباره هرز رفت. آخر این فکر و خیال‌ها او را از پا درمی‌آورد. نم اشکش را با سرانگشت گرفت. شماره‌ی فاطمه را سریع تایپ کرد. امیدوار بود جواب دهد. چند لحظه گذشت تا صدای ضعیف و گرفته‌اش که انگار تازه هشیاری‌اش را به دست آورده بود پشت خط پیچید:
- الو! ماه‌بانو؟
لبخند تلخی زد. به اتاق بازگشت و روی تخت کوچکش نشست.
- سلام!
صدایش بعد از مکثی کوتاه به گوش رسید، متعجب و دلواپس.
- حالت خوبه؟ چیزی شده؟
از هم دور شده بودند. گذشته‌ها این‌قدر صبح تا شب ور دل هم بودند که خاله نرگس و مادرش از دستشان کفری می‌شدند. مادرش که می‌گفت:
«این‌ها این‌قدر وابسته همن، گمون نکنم راه دور شوهر کنند.»
- ماه‌بانو می‌شنوی صدام رو؟ تو الان کجایی؟
از فکر خارج شد و نفس خسته‌اش را بیرون داد.
- خونه خودمون! بیا این‌جا، باهات حرف دارم.
فاطمه تعجب کرد. منظورش کدام خانه بود؟ هم مضطرب بود و هم کنجکاو که ماه‌بانو چه حرفی می‌خواست با او بزند. خدا را شکر که مهران در خانه نبود، وگرنه بعید می‌دانست پای رفتن داشته باشد. مادرش در آشپزخانه پیش‌بند بسته بود و گرم درست کردن ماهی بود. کش چادرش را مرتب کرد و قبل از رفتن جلوی پاگرد کوچک جلوی درب ایستاد.
- مامان من یه لحظه برم بیرون، زودی برمی‌گردم.
نرگس‌خانم مثل همیشه پاپی‌اش نشد که کجا می‌روی؛ به دخترش اعتماد زیادی داشت. مثل همیشه مهربانانه به رویش لبخند زد‌
- باشه دخترم، مراقب خودت باش.
بوسی در هوا برایش فرستاد و کفش‌هایش را پا کرد. عاشق این رفتار مادرش بود که به او گیر نمی‌داد. بیچاره ماه‌بانو، آن زمان‌ها همیشه از امر و نهی‌های مادرش پیشش درد و دل می‌‌کرد. جلوی درب طوسیشان ایستاد و مردد زنگ در را فشرد. صدای آشنای اتومبیلی به گوشش رسید. سر کج کرد. از دیدن تیبا‌ی سفید رنگ خشکش زد. کسی پشت آیفون گفت:
- کیه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
مثل گیج‌ها نگاه از شخص پشت فرمان گرفت و ل*ب زد:
- منم.
جلوی پایش ترمز کرد. این وقت روز این‌جا چه‌کار می‌کرد؟ مگر نباید در حجره‌اش باشد؟ از ماشین که پیاده شد و به سمتش آمد، ناخواسته قدمی عقب رفت و دستش بند چادرش شد. مهران همان‌طور که جلو می‌آمد نگاه از سرتاپای دخترک برنمی‌داشت. بعد از حرف‌های چند روز پیشش بدجور از دستش شکار بود. انگار باید کمی خود را بی‌تفاوت نشان می‌داد تا این‌قدر با او بازی نکند. نزدیک که شد، فاطمه سر پایین گرفت و آرام سلام داد که اگر نمی‌گفت سنگین‌تر بود. بوی عطر ملایم و خنکش، دل بی‌افسارش را به جنبش انداخت. جواب سلامش را سرد داد، نه نگاهش کرد و نه حالش را پرسید. این مرد جدی، آن مهران دوست‌داشتنی‌اش نبود. زیرزیرکی مشغول دید زدنش شد. کاپشن چرم زیتونی‌اش را با شلوار جین زغالی‌اش پوشیده بود. صورت شش تیغه‌اش بغض به گلویش انداخت. حتماً از ندیدنش خوشحال بود. میان افکار بچگانه‌اش، صدایش او را به خود آورد:
- واسه چی این‌جا وایستادی؟ کاری داری؟
کاری داشت؟
منگ نگاهش کرد که اخمی ابروهای کم‌پشت مردانه‌اش را به‌هم نزدیک کرد. اصلاً کاش نمی‌آمد. برای چه مثل علم تکان نمی‌خورد؟ درب حیاط کامل گشوده شد و ماه‌بانو بود که او را از این وضعیت نجات داد.
- بیا تو فاط... .
هنوز متوجه‌ حضور برادرش نشده بود که تا چشمش به او خورد حرف در دهانش ماسید و ابروهایش بالا پرید. مهران به طرف خواهرش برگشت. چشمانش ریز شد.
- تو این‌جا چی کار می‌کنی؟ تنها اومدی؟
ماه‌بانو سراسیمه از جلوی راه کنار رفت و همان‌طور که نگاهش به فاطمه بود من‌من‌ کرد:
- آره، تو... تو... .
مهران نگاه غضبناکی حواله‌اش کرد و کنارش زد.
- تو هم مثل این زبونت بند اومده؟ اومدم یه چیز بردارم ببرم. به اون دوستت بگو نگران نباشه، نمی‌مونم.
می‌گفت این! چقدر تغییر کرده بود. وقتی که دور شد دلش نخواست بماند، بغض‌آلود سمت ماه‌بانو چرخید.
- ببخش من باید برم... .
حتی درست جمله‌اش را ادا نکرد. برگشت برود که بازویش اسیر دستانش شد.
- کجا؟ این موش و گربه بازی‌ها چیه؟ نمی‌ذارم بری، باید با هم حرف‌ بزنیم.
یک لحظه مثل همان ماه‌بانوی یک‌دنده و خودرای گذشته شد، همانی که حرفش یک کلام بود و جرئت نداشتی مخالفت کنی. نگاه مستأصلش بین صورت جدی و درب باز حیاطشان می‌چرخید. این چه حالی بود؟ دوست داشت نزدیکش باشد، باز هم او را ببیند، همان مهران شوخ و شنگ بشود و خاله سوسکه صدایش بزند. می‌گفت:
«با این صورت سبزه و چشمون فندقیت، چادر که می‌ذاری، فقط لقب خاله سوسکه بهت میاد.»
چقدر سر‌به‌سرش می‌گذاشت. انگار یک مرد کم‌حرف و بدخلق جای مهران را گرفته بود. با اصرار ماه‌بانو وارد خانه‌شان شد. طلعت‌خانم از دیدنش کمی تعجب کرد؛ اما سریع به حالت عادی برگشت و مثل همیشه با رویی باز شروع به خوش‌وبش کرد:
- خوبی دخترم؟ مادرت چطوره؟
لبخند نیم‌بندی زد و چشم به زمین دوخت.
- مرسی، خوبه الحمدالله.
طلعت‌خانم همان‌طور که روی طاقچه و اسباب خانه دستمال می‌کشید، نگاه کنجکاوی بین دخترها رد و بدل کرد و دیگر چیزی نپرسید تا راحت با هم خلوت کنند. وارد اتاق شدند. این اتاق محرم اسرار هردویشان بود؛ بچه که بودند، زمانی ماه‌بانو عروسک فاطمه را خ*را*ب کرده بود و سر همین قضیه ده روز قهر شدند، آخر سر هم ماه‌بانو طاقت نیاورد و عروسکی که پدرش برایش خریده بود را ب*غ*ل زد و به خانه‌شان رفت‌. فاطمه هم تا چشمش به موطلایی‌اش افتاد ذوق کرد و او را به اتاقش راه داد. از همان موقع دوستی‌شان تا به الان پایدار ماند. حال قضیه از یک قهر ساده فراتر بود. بزرگ شدند و مشکلاتشان هم به همان اندازه قد کشید. هر دو پایین تخت، روی فرش سنتی قرمز پهن شده‌ی اتاق نشستند. ماه‌بانو خم که شد، گردنبند آویزش از یقه‌اش بیرون افتاد و برقش چشم فاطمه را گرفت.
- قشنگه، طلاست؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین