- Dec
- 497
- 12,684
- مدالها
- 4
ترجیح داد زیاد فکر نکند و به خوردن صبحانهاش بپردازد. لقمهای برای خودش گرفت و بیهوا پرسید:
- چرا با دخترعموت ازدواج نکردی؟
این سوال ناگهانی را نفهمید چطور گفت و به چه دلیل. یک تای ابرویش بالا رفت. چند جرعه شیر به گلویش فرستاد و دست پشت ل*بش کشید.
- باید ازدواج میکردم؟!
سر پایین انداخت.
این که جواب بده نبود. اصلاً چرا پرسید؟ مگر مهم بود؟
حسام از این حالت دخترک، پوزخند صداداری زد.
- حالا خودت رو موش نکن! من که میدونم از فضولی داری میمیری.
جوری سر بالا گرفت که قولنج گ*ردنش ترق صدا داد. چشمان شیطان و ل*بهای کج شدهاش، مثل این بود که مسخرهاش میکند. این مرد پیش خود چه فکر میکرد؟ دوست نداشت اسباب خوشگذرانیاش شود. اخم کرد و بعد از ریختن شکر درون چای، مشغول هم زدنش شد.
- من یه سوال عادی پرسیدم، دوست نداری جواب نده. گفتم شاید قبلاً بههم علاقهمند بودین؛ حداقل اینطور نشون میداد.
سرش را بالا گرفت تا عکسالعملش را ببیند. مثل اینکه از این بحث به وجود آمده ل*ذت میبرد. لبخند ناشیانهای گوشهی ل*بش نشست. یک آرنجش را به میز چسباند و موی روی شقیقهاش را خاراند.
- خب اگه دوستش داشتم، باهاش ازدواج میکردم دیگه.
گیجش کرد. این مرد چرا یک جواب درست و حسابی به او نمیداد؟ از حرص رو برگرداند و لیوان شیرش را تا آخر تمام کرد. حسام، قوری را از وسط میز برداشت و برای خود چای ریخت.
- من و مهسا از بچگی با هم بزرگ شدیم، حس خاصی جز یه دخترعمو بهش ندارم.
لیوان خالی را از لبش فاصله داد و سوالی نگاهش کرد که چشمکی تحویلش داد و لبهی طلایی فنجان را نزدیک ل*بش برد.
- من از دخترهای آویزون و سبک اصلاً خوشم نمیاد.
مات نگاهش کرد. منظورش چه بود؟ یعنی میخواست بگوید مهسا بیبند و بار و سبک است و چون او مقید و نجیبتر بود برای همسری برگزیده شد؟ همانطور مثل مجسمه به او زل زده بود که نیمچه لبخندی زد و با اشاره زمزمه کرد:
- صبحانهات رو بخور.
از دست خودش عصبی شد. یعنی چه آخر؟ مگر روابط حسام مهم بود؟ طبق عادت برای خلاص شدن از شر این افکار سمی به خوردن پناه برد. شیرینی نوتلا زیر زبانش، شکمش را مالش داد. دوباره و چند باره برای خودش لقمه گرفت. صح*نهی دیدنی بود، دو دستی و تندتند لقمههای گنده را در دهانش میچپاند. قاشقی از نوتلا چشید و سرش را بالا گرفت که نگاهش قفل چشمان سیاه و جسورش شد. ل*ب گزید و سر پایین انداخت. هیچ از خیرگی نگاهش خوشش نمیآمد. برعکس امیرعلی بیپروا و دریده بود. باز یاد و خاطره آن مرد روح و جانش را متلاطم کرد.
امیرعلی قدرش را ندانست، اگر عشقش محکم بود پای همه چیز میایستاد. حال این مرد شوهرش بود. انتظار داشت که مثل فیلم و داستانها، تا ابد مثل دو همخانه با هم زندگی کنند؟
بغض بیخ گلویش چسبید و قصد جدا شدن نداشت. کاش حداقل کمی فرصت میداد. دیشب چشمانش فقط خودش و غریزهاش را دید، اصلاً به حالش توجهی نکرد. حسام بعد از خوردن صبحانه کیف و سوئیچش را برداشت و عزم رفتن کرد.
- من شاید دیر برگردم، چیزی خواستی زنگ بزن.
بدون حرف به چهارچوب بیرونی درب سالن تکیه داد و به اویی که پای پله، کفشهایش را میپوشید چشم دوخت. پوزخندی در دل زد. زندگیشان در ظاهر مثل بقیه بود. بعد از خوردن یک صبحانهی دونفره شوهرش را راهی کار میکرد. چرا هیچ چیز با معادلات ذهنش جور نبود؟ با صدای قارقار اتومبیل و چرخیدن لاستیکها روی سنگفرش حیاط، نفسش را از هوای مطبوع صبحگاهی چاق کرد. به یاد حرف پدرش افتاد. میگفت:
«درب این خونه همیشه به روت بازه؛ اما اگه روزی از تصمیم الانت پشیمون شدی بدون که کَس و کاری نداری.»
بغض مثل شعلههای کمجان آتش در وجودش خاکستر شد. دلش نمیخواست مثل بقیهی زنان کشورش عادت کند و اسیر روزمرگی شود. وارد خانه شد و دستانش را از هم باز کرد. یعنی همیشه قرار بود تک و تنها در این قصر زیبا بماند؟ باید حتماً سرکار میرفت، اینطوری حداقل از شر این فکر و خیالها راحت میشد. دلش برای فاطمه تنگ بود. نمیدانست زنگ زدن به او کار درستی است یا نه. پوفی از سر کلافگی کشید. کاری نبود که انجام دهد. روی کاناپهی جلوی تلویزیون نشست و سرگرم دیدن برنامهی آشپزی شد. کمی بعد، صدای زنگ خانه او را از جا پراند. متعجب چشم از تلویزیون گرفت. چه کسی میتوانست این وقت صبح باشد؟ نزدیک آیفون رفت. با دیدن شخص پشت مانیتور نفس در سی*ن*هاش حبس شد. چند بار پلک زد تا تصویر مقابلش را درست ببیند. امیر اینجا چهکار میکرد؟ دستش میلرزید. گوشی آیفون را برداشت و ناباور اسمش را هجی کرد:
- امیر!
صدای گرفته و خشدارش در گوشش پیچید.
- در رو باز کن بانو.
یک قطره اشک از چشمش چکید. حالش دیدنی بود. انگار تمام حسهای درونش را گم کرده بود؛ چیزی میان ترس و خوشحالی. تمام دلخوریهایش مثل دود در ذهنش پراکنده شدند. فراموش کرد که میخواست از این مرد انتقام بگیرد و د*اغ خودش را بر دلش بگذارد.
سریع چادر سر کرد و از خانه بیرون زد. پلههای ایوان را یکی دو تا کرد و نفهمید چطور از راه سنگی حیاط گذشت. درب آهنی مشکی را باز کرد. نفسنفس میزد. با دیدنش اشکهایش شدت گرفت. چقدر سر و وضعش خ*را*ب بود. موهای ژولیده و بههم ریختهاش، با آن امیرعلی همیشه مرتب و تمیز فاصله داشت. چشمان مرد مقابلش، مثل دو گوی خونین در صورت رنگپریدهاش دودو میزد. هیچکدام حرف نمیزدند، نگفته از دل همدیگر خبر داشتند. حال که فکر میکرد میفهمید چقدر دلش برای این مرد تنگ شده است. لبخند تلخی روی ل*بهایش نشست. پا از لنگهی درب بیرون گذاشت.
- خوبی؟
- چرا با دخترعموت ازدواج نکردی؟
این سوال ناگهانی را نفهمید چطور گفت و به چه دلیل. یک تای ابرویش بالا رفت. چند جرعه شیر به گلویش فرستاد و دست پشت ل*بش کشید.
- باید ازدواج میکردم؟!
سر پایین انداخت.
این که جواب بده نبود. اصلاً چرا پرسید؟ مگر مهم بود؟
حسام از این حالت دخترک، پوزخند صداداری زد.
- حالا خودت رو موش نکن! من که میدونم از فضولی داری میمیری.
جوری سر بالا گرفت که قولنج گ*ردنش ترق صدا داد. چشمان شیطان و ل*بهای کج شدهاش، مثل این بود که مسخرهاش میکند. این مرد پیش خود چه فکر میکرد؟ دوست نداشت اسباب خوشگذرانیاش شود. اخم کرد و بعد از ریختن شکر درون چای، مشغول هم زدنش شد.
- من یه سوال عادی پرسیدم، دوست نداری جواب نده. گفتم شاید قبلاً بههم علاقهمند بودین؛ حداقل اینطور نشون میداد.
سرش را بالا گرفت تا عکسالعملش را ببیند. مثل اینکه از این بحث به وجود آمده ل*ذت میبرد. لبخند ناشیانهای گوشهی ل*بش نشست. یک آرنجش را به میز چسباند و موی روی شقیقهاش را خاراند.
- خب اگه دوستش داشتم، باهاش ازدواج میکردم دیگه.
گیجش کرد. این مرد چرا یک جواب درست و حسابی به او نمیداد؟ از حرص رو برگرداند و لیوان شیرش را تا آخر تمام کرد. حسام، قوری را از وسط میز برداشت و برای خود چای ریخت.
- من و مهسا از بچگی با هم بزرگ شدیم، حس خاصی جز یه دخترعمو بهش ندارم.
لیوان خالی را از لبش فاصله داد و سوالی نگاهش کرد که چشمکی تحویلش داد و لبهی طلایی فنجان را نزدیک ل*بش برد.
- من از دخترهای آویزون و سبک اصلاً خوشم نمیاد.
مات نگاهش کرد. منظورش چه بود؟ یعنی میخواست بگوید مهسا بیبند و بار و سبک است و چون او مقید و نجیبتر بود برای همسری برگزیده شد؟ همانطور مثل مجسمه به او زل زده بود که نیمچه لبخندی زد و با اشاره زمزمه کرد:
- صبحانهات رو بخور.
از دست خودش عصبی شد. یعنی چه آخر؟ مگر روابط حسام مهم بود؟ طبق عادت برای خلاص شدن از شر این افکار سمی به خوردن پناه برد. شیرینی نوتلا زیر زبانش، شکمش را مالش داد. دوباره و چند باره برای خودش لقمه گرفت. صح*نهی دیدنی بود، دو دستی و تندتند لقمههای گنده را در دهانش میچپاند. قاشقی از نوتلا چشید و سرش را بالا گرفت که نگاهش قفل چشمان سیاه و جسورش شد. ل*ب گزید و سر پایین انداخت. هیچ از خیرگی نگاهش خوشش نمیآمد. برعکس امیرعلی بیپروا و دریده بود. باز یاد و خاطره آن مرد روح و جانش را متلاطم کرد.
امیرعلی قدرش را ندانست، اگر عشقش محکم بود پای همه چیز میایستاد. حال این مرد شوهرش بود. انتظار داشت که مثل فیلم و داستانها، تا ابد مثل دو همخانه با هم زندگی کنند؟
بغض بیخ گلویش چسبید و قصد جدا شدن نداشت. کاش حداقل کمی فرصت میداد. دیشب چشمانش فقط خودش و غریزهاش را دید، اصلاً به حالش توجهی نکرد. حسام بعد از خوردن صبحانه کیف و سوئیچش را برداشت و عزم رفتن کرد.
- من شاید دیر برگردم، چیزی خواستی زنگ بزن.
بدون حرف به چهارچوب بیرونی درب سالن تکیه داد و به اویی که پای پله، کفشهایش را میپوشید چشم دوخت. پوزخندی در دل زد. زندگیشان در ظاهر مثل بقیه بود. بعد از خوردن یک صبحانهی دونفره شوهرش را راهی کار میکرد. چرا هیچ چیز با معادلات ذهنش جور نبود؟ با صدای قارقار اتومبیل و چرخیدن لاستیکها روی سنگفرش حیاط، نفسش را از هوای مطبوع صبحگاهی چاق کرد. به یاد حرف پدرش افتاد. میگفت:
«درب این خونه همیشه به روت بازه؛ اما اگه روزی از تصمیم الانت پشیمون شدی بدون که کَس و کاری نداری.»
بغض مثل شعلههای کمجان آتش در وجودش خاکستر شد. دلش نمیخواست مثل بقیهی زنان کشورش عادت کند و اسیر روزمرگی شود. وارد خانه شد و دستانش را از هم باز کرد. یعنی همیشه قرار بود تک و تنها در این قصر زیبا بماند؟ باید حتماً سرکار میرفت، اینطوری حداقل از شر این فکر و خیالها راحت میشد. دلش برای فاطمه تنگ بود. نمیدانست زنگ زدن به او کار درستی است یا نه. پوفی از سر کلافگی کشید. کاری نبود که انجام دهد. روی کاناپهی جلوی تلویزیون نشست و سرگرم دیدن برنامهی آشپزی شد. کمی بعد، صدای زنگ خانه او را از جا پراند. متعجب چشم از تلویزیون گرفت. چه کسی میتوانست این وقت صبح باشد؟ نزدیک آیفون رفت. با دیدن شخص پشت مانیتور نفس در سی*ن*هاش حبس شد. چند بار پلک زد تا تصویر مقابلش را درست ببیند. امیر اینجا چهکار میکرد؟ دستش میلرزید. گوشی آیفون را برداشت و ناباور اسمش را هجی کرد:
- امیر!
صدای گرفته و خشدارش در گوشش پیچید.
- در رو باز کن بانو.
یک قطره اشک از چشمش چکید. حالش دیدنی بود. انگار تمام حسهای درونش را گم کرده بود؛ چیزی میان ترس و خوشحالی. تمام دلخوریهایش مثل دود در ذهنش پراکنده شدند. فراموش کرد که میخواست از این مرد انتقام بگیرد و د*اغ خودش را بر دلش بگذارد.
سریع چادر سر کرد و از خانه بیرون زد. پلههای ایوان را یکی دو تا کرد و نفهمید چطور از راه سنگی حیاط گذشت. درب آهنی مشکی را باز کرد. نفسنفس میزد. با دیدنش اشکهایش شدت گرفت. چقدر سر و وضعش خ*را*ب بود. موهای ژولیده و بههم ریختهاش، با آن امیرعلی همیشه مرتب و تمیز فاصله داشت. چشمان مرد مقابلش، مثل دو گوی خونین در صورت رنگپریدهاش دودو میزد. هیچکدام حرف نمیزدند، نگفته از دل همدیگر خبر داشتند. حال که فکر میکرد میفهمید چقدر دلش برای این مرد تنگ شده است. لبخند تلخی روی ل*بهایش نشست. پا از لنگهی درب بیرون گذاشت.
- خوبی؟
آخرین ویرایش: