- Dec
- 611
- 13,979
- مدالها
- 4
این دختر با زبان خامش حتماً سرش را به باد میداد. دیگر او را ندید، چشمانش گذشته منحوسش را رویت میکرد. خم شد و موهایش را از زیر شال بین چنگش گرفت، که سرش از درد تیر کشید و آخش به هوا رفت. لحن ترسناکش زیر گوشش پیچید:
- یه عشقی نشونت بدم اون سرش ناپیدا. قلم پات رو میشکونم بخواد کج بره، اون قلبی که بخواد واسه مرد دیگهای بتپه از توی سی*ن*هات درمیارم.
جملهاش تنش را لرزاند. این فرد قابل کنترل نبود. با همین یک حرف آتش خشمش فوران کرد. اصلاً انگار که او را نمیدید. تن پر دردش را به دیوار تکیه داد و زانو در ب*غ*ل به ضجه افتاد. کمرش تیر میکشید و شانهاش از بس میسوخت که نفسش به سختی بالا میآمد.
- تو رو خدا... ولم... ولم کن. چی از جو... جونم میخوای؟
جلوی پایش روی دوزانو نشست. به خود لرزید. از حرفش پشیمان شد. هر کاری از این مرد برمیآمد. کاش ل*ب باز نمیکرد.
- گفتی دوستش داری، نه؟
مظلومانه نگاهش کرد. پوزخندی زد و چانهاش را گرفت.
- چیه زبونت رو خوردی؟ من نبودم حتماً میرفتی توی بغلش. لااقل براش از دیشب میگفتی.
کاش کر میشد. اشکهایش سیلابی روی صورتش انداختند. با یک جمله روانش را بههم ریخت. اینقدر وقیح بود که اتفاق دیشب را به رویش میآورد؟ هیچ فکر نمیکرد روزی کارش به این نقطه برسد. ماهبانویی که پایش را کج نگذاشته بود چطور این تهمتها به او خوانده میشد؟ مگر ندید که با زبان خودش امیر را از خود راند، پس این حرفها چه معنی داشت؟ نفس سنگینش را بیرون فرستاد. صدایش انگار از ته چاه بیرون میآمد:
- من... من هیچوقت... پام رو کج نذاشتم... .
سر به دو طرف تکان داد و نالید:
- عشق من و امیر ارزشش بالاتر از این حرفهاست.
آن موقع به عواقب حرفش فکر نکرد، فقط میخواست جواب تحقیرهای این مرد شوهرنام را بدهد. حسام صورتش سرخ شد و رگهای کنار گ*ردنش از برجستگی زیاد، انگار که پو*ست تنش را میدریدند. چانهی دخترک را به ضرب رها کرد و هر دو دستش را میان موهایش فرو برد. هضم این حقیقت برایش سنگین بود. پلکهایش روی هم آمد و ل*ب فشرد.
- برو گمشو از جلوی چشمهام.
اشکش را با پشت دست گرفت و بغضش را قورت داد. این بار نعره زد که چهارستون بدنش لرزید.
- کری مگه؟ برو ریختت رو نبینم.
دستش را جلوی دهانش گرفت و لنگانلنگان به اتاق پناه برد. به درب بسته تکیه داد. صدایش را خفه کرد تا گریهاش بلند نشود. او دلش نوازشهای پدرش را میخواست. دلش برای اتاق کوچکش، برای جمع خانوادگیشان تنگ بود. برای آخر ماههایی که همراه فاطمه به شاهعبدالعظیم میرفتند؛ اصلاً همانجا بود که امیر به دوست داشتنش اعتراف کرد. چه روزهایی شیرینی! چرا قدر خوشبختیاش را ندانست؟ چقدر مهران گفت حسام قابل اعتماد نیست؛ اما گوشهایش نمیشنید و کفش لجبازیاش را از پا درنمیآورد. حال باقیماندهی عمرش در کنار این مردی که ذرهای نزدش ارزش و احترام نداشت طی میشد. دیگر دنیا پیش چشمش رنگی نبود، سیاه و تلخ. تا مدت طولانی همانجا روی پارکتهای اتاق نشست و اشک ریخت. هنوز هم نگاه آخر امیر جلوی چشمان غمزدهاش رژه میرفت. دیگر به آن مأموریت کوفتی که باعث جداییشان شد نرفته بود. سر و وضع داغان و پریشانش درمانی نداشت.
تن کوفتهاش را به سمت تخت کشید و رویش نشست. نگاهش به خودش در آینهی بزرگ اتاق افتاد. شانس آورد صورتش در مقابل ضربهها جان سالم به در برد. بالای ل*بش به اندازهی نخود زخم برداشته بود و رد انگشتهایش روی پو*ست ظریفش به خوبی خودنمایی میکرد. هنوز ده روز هم از عروسیشان نگذشته، آنوقت ضرب دستش را هم نوشجان کرد. این مرد بیش از حد ترسناک بود. مگر از اول نمیدانست چه خلق و خویی دارد؟ قدیمیها راست میگفتند که نادانی یک سنگ درون چاه میاندازد و صد تا عاقل هم قادر به بیرون آوردنش نیستند! جای خالی امیرعلی تا ابد مثل یک حفرهی عمیق روی دل و روحش به جا میماند و هیچ جوره التیام پیدا نمیکرد.
***
با احساس لمس چیزی روی کمرش از خواب پرید. وحشت زده سرش را بلند کرد که بوی سیگار زیر بینیاش پیچید. کنارش با یک زیرپوش مشکی و همان شلوار بیرونی نشسته بود. نگاهش به خالکوبی عجیب تیره روی بازویش افتاد. چرا تازه متوجهاش شده بود؟ طرح یک ماری بود که دور گل رز سیاهی پیچیده شده بود. حواسش پی تتو روی تنش رفت که نفهمید مثل همان مار دور تنش چنبره زد و پیچید. هینی کشید که سریع دست روی دهانش گذاشت.
- هیش... آروم.
قلبش مثل ثانیهشمار میکوبید. دهانش خشک و تلخ شده بود. دستش را که برداشت نفسی گرفت.
- برو کنار.
چقدر احمق بود که فکر میکرد به حرفش گوش میکند. در مقابل زور و قدرتش چیزی در چنته نداشت. بغض به گلویش چنگ انداخت. نوازشهایش را دوست نداشت. از این مرد میترسید. مگر تا همین چند ساعت پیش تحقیر و کتکش نزد؟ حال میخواست روی زخمهایش مرهم بگذارد؟ رد ک*بودی روی بازویش د*اغ شد. تنش هنوز درد میکرد. به زحمت سرجایش نیمخیز شد که کمرش تیر کشید. بغضش گرفت.
- ولم کن تو رو خدا!
- یه عشقی نشونت بدم اون سرش ناپیدا. قلم پات رو میشکونم بخواد کج بره، اون قلبی که بخواد واسه مرد دیگهای بتپه از توی سی*ن*هات درمیارم.
جملهاش تنش را لرزاند. این فرد قابل کنترل نبود. با همین یک حرف آتش خشمش فوران کرد. اصلاً انگار که او را نمیدید. تن پر دردش را به دیوار تکیه داد و زانو در ب*غ*ل به ضجه افتاد. کمرش تیر میکشید و شانهاش از بس میسوخت که نفسش به سختی بالا میآمد.
- تو رو خدا... ولم... ولم کن. چی از جو... جونم میخوای؟
جلوی پایش روی دوزانو نشست. به خود لرزید. از حرفش پشیمان شد. هر کاری از این مرد برمیآمد. کاش ل*ب باز نمیکرد.
- گفتی دوستش داری، نه؟
مظلومانه نگاهش کرد. پوزخندی زد و چانهاش را گرفت.
- چیه زبونت رو خوردی؟ من نبودم حتماً میرفتی توی بغلش. لااقل براش از دیشب میگفتی.
کاش کر میشد. اشکهایش سیلابی روی صورتش انداختند. با یک جمله روانش را بههم ریخت. اینقدر وقیح بود که اتفاق دیشب را به رویش میآورد؟ هیچ فکر نمیکرد روزی کارش به این نقطه برسد. ماهبانویی که پایش را کج نگذاشته بود چطور این تهمتها به او خوانده میشد؟ مگر ندید که با زبان خودش امیر را از خود راند، پس این حرفها چه معنی داشت؟ نفس سنگینش را بیرون فرستاد. صدایش انگار از ته چاه بیرون میآمد:
- من... من هیچوقت... پام رو کج نذاشتم... .
سر به دو طرف تکان داد و نالید:
- عشق من و امیر ارزشش بالاتر از این حرفهاست.
آن موقع به عواقب حرفش فکر نکرد، فقط میخواست جواب تحقیرهای این مرد شوهرنام را بدهد. حسام صورتش سرخ شد و رگهای کنار گ*ردنش از برجستگی زیاد، انگار که پو*ست تنش را میدریدند. چانهی دخترک را به ضرب رها کرد و هر دو دستش را میان موهایش فرو برد. هضم این حقیقت برایش سنگین بود. پلکهایش روی هم آمد و ل*ب فشرد.
- برو گمشو از جلوی چشمهام.
اشکش را با پشت دست گرفت و بغضش را قورت داد. این بار نعره زد که چهارستون بدنش لرزید.
- کری مگه؟ برو ریختت رو نبینم.
دستش را جلوی دهانش گرفت و لنگانلنگان به اتاق پناه برد. به درب بسته تکیه داد. صدایش را خفه کرد تا گریهاش بلند نشود. او دلش نوازشهای پدرش را میخواست. دلش برای اتاق کوچکش، برای جمع خانوادگیشان تنگ بود. برای آخر ماههایی که همراه فاطمه به شاهعبدالعظیم میرفتند؛ اصلاً همانجا بود که امیر به دوست داشتنش اعتراف کرد. چه روزهایی شیرینی! چرا قدر خوشبختیاش را ندانست؟ چقدر مهران گفت حسام قابل اعتماد نیست؛ اما گوشهایش نمیشنید و کفش لجبازیاش را از پا درنمیآورد. حال باقیماندهی عمرش در کنار این مردی که ذرهای نزدش ارزش و احترام نداشت طی میشد. دیگر دنیا پیش چشمش رنگی نبود، سیاه و تلخ. تا مدت طولانی همانجا روی پارکتهای اتاق نشست و اشک ریخت. هنوز هم نگاه آخر امیر جلوی چشمان غمزدهاش رژه میرفت. دیگر به آن مأموریت کوفتی که باعث جداییشان شد نرفته بود. سر و وضع داغان و پریشانش درمانی نداشت.
تن کوفتهاش را به سمت تخت کشید و رویش نشست. نگاهش به خودش در آینهی بزرگ اتاق افتاد. شانس آورد صورتش در مقابل ضربهها جان سالم به در برد. بالای ل*بش به اندازهی نخود زخم برداشته بود و رد انگشتهایش روی پو*ست ظریفش به خوبی خودنمایی میکرد. هنوز ده روز هم از عروسیشان نگذشته، آنوقت ضرب دستش را هم نوشجان کرد. این مرد بیش از حد ترسناک بود. مگر از اول نمیدانست چه خلق و خویی دارد؟ قدیمیها راست میگفتند که نادانی یک سنگ درون چاه میاندازد و صد تا عاقل هم قادر به بیرون آوردنش نیستند! جای خالی امیرعلی تا ابد مثل یک حفرهی عمیق روی دل و روحش به جا میماند و هیچ جوره التیام پیدا نمیکرد.
***
با احساس لمس چیزی روی کمرش از خواب پرید. وحشت زده سرش را بلند کرد که بوی سیگار زیر بینیاش پیچید. کنارش با یک زیرپوش مشکی و همان شلوار بیرونی نشسته بود. نگاهش به خالکوبی عجیب تیره روی بازویش افتاد. چرا تازه متوجهاش شده بود؟ طرح یک ماری بود که دور گل رز سیاهی پیچیده شده بود. حواسش پی تتو روی تنش رفت که نفهمید مثل همان مار دور تنش چنبره زد و پیچید. هینی کشید که سریع دست روی دهانش گذاشت.
- هیش... آروم.
قلبش مثل ثانیهشمار میکوبید. دهانش خشک و تلخ شده بود. دستش را که برداشت نفسی گرفت.
- برو کنار.
چقدر احمق بود که فکر میکرد به حرفش گوش میکند. در مقابل زور و قدرتش چیزی در چنته نداشت. بغض به گلویش چنگ انداخت. نوازشهایش را دوست نداشت. از این مرد میترسید. مگر تا همین چند ساعت پیش تحقیر و کتکش نزد؟ حال میخواست روی زخمهایش مرهم بگذارد؟ رد ک*بودی روی بازویش د*اغ شد. تنش هنوز درد میکرد. به زحمت سرجایش نیمخیز شد که کمرش تیر کشید. بغضش گرفت.
- ولم کن تو رو خدا!
آخرین ویرایش: