جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,851 بازدید, 259 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- من خیلی تحت فشارم. هر چی که داره بیشتر پیش میره بیشتر گیج میشم چون اتفاقات عجیبی داره برام میفته... سامان من... من یه سری خواب‌های عجیب می‌بینم. می‌دونی؟ خیلی وقته که خواب‌هام فقط روی یک محور حرکت می‌کنن، حتی تا مدت زیادی فقط یه خواب می‌دیدم، این‌که یه دختر همیشه در حال فراره. بعدش... .
چشمانم را بستم و آه کشیدم. با باز کردن چشمانم ادامه دادم:
- بعدش خوابام شروع به تغییر کردن؛ ولی تو تک‌تک رؤیاهام اون دختر رو می‌دیدم. سامان احمقانه‌ نیست اگه بگم خوابم فقط یه خوابه؟ حس می‌کنم رؤیاهام دارن پیامی رو بهم میدن؛ ولی... .
سرم را به چپ و راست تکان دادم و درمانده لب زدم:
- نمی‌دونم چی.
نگاهم را از او گرفتم و آه دیگری کشیدم.
- لازم نیست که بگم دکترام نتونستن جواب درستی بهم بدن.
چشم در چشمش شدم و تو گلو گفتم:
- هوم؟
همچنان در سکوت خیره‌ام بود.
- سامان من می‌خواستم با قضیه خوابم کنار بیام؛ ولی... جدیداً اتفاقات عجیب‌تری داره برام میفته.
سمت میز خم شدم و آرام‌تر و با ترسی مشهود لب زدم:
- من‌.‌.. من کسی رو که توی خوابم دیده بودم... توی واقعیت دیدم، اونم دو بار! کسی که توی عمرم حتی یه بارم ندیده بودمش؛ ولی بعد از این‌که تو خوابم سر و کله‌ش پیدا شد، گاهی جلوی چشام میاد. مگه میشه دو بار توهم بزنی؟ سامان من واقعاً اون مرد رو دیدم؛ مطمئن بودم که خودش بود.
این‌بار یک واکنش نشان داد. اخم محوی پیشانی‌اش را پایین برد.
- قضیه فقط این نیست.
درحالی که آرنج‌هایم روی میز چوبی قرار داشت، با دستانم صورتم را پوشاندم و نفسم را با آهی رها کردم.
- من صدای تو رو هم می‌شنوم.
کمی درنگ کردم و سپس دوباره ادامه دادم:
- وقتایی که نیستی هم می‌تونم صدات رو بشنوم... تو مدام سعی داری بهم یه چیزی بگی؛ ولی من فقط صدات رو می‌شنوم.
با تردید لب زدم:
- سامان... باور می‌کنی؟ باورم می‌کنی؟
اخمی از حیرت و گیجی کرد. نگاه گرفت و دوباره با تردید چشم در چشمم شد. من نیز همان‌طور خیره نگاهش می‌کردم.
- لاله؟
- باور کن همه‌ی حرفام راست بود. صادقانه میگم.
- باور می‌کنم لاله، فقط... .
- فقط چی؟
او نیز سمت میز خم شد که فاصله‌مان کمتر شد.
- فقط تعجب کردم وقتی اینا رو گفتی چون..‌. من کسی رو می‌شناسم که علائم تو رو داشت!
چشمانم گرد شد. اخم کم‌رنگی کردم و با بهت پرسیدم:
- چی؟!
جوابی نداد چون ذهنش درگیر بود؛ ولی من کوتاه نیامدم.
- سامان داری جدی میگی؟
تک‌خند مبهوتی زدم و گفتم:
- خدای من... باورم نمیشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
از میز فاصله گرفتم. چشمانم تر شد و دوباره تک‌خند زدم.
- میگی کسی هم شبیه منه؟... باور می‌کنی که من آرزوم بود یکی شبیه من باشه؟ که احوال منو تجربه کرده باشه؟
بغضم گرفت؛ اما حرفم را کامل کردم.
- تا بفهمم عجیب و غریب نیستم.
پشت دستم را روی دهانم گذاشتم و سعی کردم جلوی بغضم را بگیرم، درحالی که لبخند به لب داشتم.
- واقعاً ازت ممنونم...‌ ممنونم.
خنده‌ام‌ گرفت و بغضم شکست. سریع با انگشتانم اشک‌هایم را پاک کردم؛ ولی چشمانم همچنان می‌بارید. حین پاک کردن خیسی زیر چشمانم ادامه دادم:
- می‌دونستم اگه بهت بگم یه راهی جلو روم میاری.
بغض صدایم را بیشتر جوید.
- کاش زودتر بهت می‌گفتم.
به سقف نگاه کردم.
- آه من خیلی احمقم.
سامان با لحنی آرام شروع به حرف زدن کرد.
- لاله این‌که شبیه بقیه نباشی به معنای عجیب بودن نیست. اتفاقاً تو عادی‌ترین کسی هستی که من تا به حال دیدم چون بیشتر مردم خود واقعیشون نیستن و اینه که عجیبه؛ اما... اگه بخوای می‌تونم ترتیبی بدم تا تو اون شخص رو ببینی.
پلکم پرید.
- د..‌. داری جدی میگی؟!
جوابم را نداد چون از جدیت نگاهش حرفش عیان بود. نفسم را آه مانند رها کردم و دوباره گفتم:
- سامان تو همیشه منو غافلگیر می‌کنی.

***
سعی داشت از آن دریای سوزان خارج شود، دریایی از آتش. شعله‌ها روی همدیگر موج می‌زدند و شنا می‌کردند، آن دختر نیز داخلشان داشت دست و پا میزد بدون این‌که لباسش یا موهای طلایی رنگش آتش بگیرد. حتی تماشا کردن تصویر آن صحنه حرارت را به وجودت منتقل می‌کرد.

***
- س... س... آی... آ... س... .
هوا در گلویم ترمز می‌کشید، نمی‌توانستم درست نفس بکشم، حتی با این‌که دهانم اکسیژن‌های اطراف را به مانند یک قورباغه شکار می‌کرد. دهانم بازتر شد و همزمان چشمانم تا نهایت باز شدند. سریع به سی*ن*ه‌ام‌ چنگ زدم و روی تخت نیم‌خیز شدم؛ اما فرقی به حال ریه‌هایم نداشت. تاریکی اتاق نیز شدت تنگی نفسم را بیشتر می‌کرد. صدای سامان هنوز هم به گوش می‌رسید و اوضاعم را دو چندان سخت می‌کرد.
- بیدا... ش... آی... بیدار ش... شو... س... س... .
به یک‌باره فش‌فش باد درون گوش‌هایم بیشتر شد، آن‌قدر زیاد که دوباره کلمات شکستند.
- س... س... ن... .
دیگر تا چند ثانیه فقط همان صدای آزاردهنده را می‌شنیدم سپس دوباره اتاق در سکوت نیمه‌ شب گیر افتاد. فوراً پتو را از روی پاهایم پس زدم. شب‌ها به‌خاطر نبود آفتاب سرمای کولر خنک‌تر بود؛ اما بدنم دیگر سرما را احساس نمی‌کرد، تنها تقلا می‌کردم تا اکسیژنی نثارم شود. از تخت پایین پریدم و سمت در رفتم. خمیده بودم و به‌سختی نفس می‌کشیدم. دستگیره را با شتاب پایین کشیدم و خودم را از اتاق به بیرون پرت کردم. ظاهراً وضعیت ریه‌هایم به مرور زمان بدتر میشد، دیگر نمی‌شد این نقص را تحمل کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
هنوز دو قدم بیشتر برنداشته بودم که در اتاق بیرام باز شد و هیکل بزرگش مقابلم قرار گرفت.
- لاله؟
نگاهش نکردم و در عوض سمت چپ رفتم تا از جلویش کنار بروم؛ ولی دوباره مانعم شد. بازوهایم را گرفت و پرسید:
- حالت خوبه؟
دستانم را به سی*ن*ه‌اش فشردم و به سختی لب زدم:
- تو رو خدا... برو... کنار... .
نفس صدادارم حرفم را قطع کرد.
- برو..‌. .
مشت کم جانی به سی*ن*ه‌اش زدم و ادامه دادم:
- کنار.
- تو چت شده؟
دستش را زیر چانه‌ام گذاشت و سرم را بلند کرد.
- لاله؟
- ن... ن... نمی‌تونم نفس... بکشم... بیا... کنار.
دوباره تقلا کردم از او عبور کنم؛ ولی تلاشم بی‌نتیجه ماند. وقتی که سالم و سرحال بودم نمی‌توانستم از او بگذرم، حال که به شدت ضعیف شده بودم محال بود بتوانم آن سد محکم را کنار بزنم.
- ع... مو!
ناله‌‌ام را که شنید به یک‌باره سخت مرا به خودش فشرد. سعی کردم نفس بکشم، گلویم خشک شده بود و اکسیژن کمتری به سمت ریه‌هایم سر می‌خورد. چشمانم را محکم بستم و پیشانی‌ام را به سی*ن*ه‌اش تکیه دادم. با دست راستم به لباسش چنگ زدم. شانه‌هایم در پی نفس‌های تند و کوتاهم بالا و پایین می‌رفت.
دست بزرگش را روی کمرم احساس کردم. به آرامی شروع به نوازش کردنم کرد. دستش را از بالا تا پایین کمرم می‌کشید و بالعکس. یک دقیقه بعد در کمال تعجب آرام گرفتم! نفس‌هایم آرام شدند و اکسیژن بیشتری نصیبم شد. فشار روی پلک‌هایم را کمتر کردم و به نفس کشیدن ادامه دادم.
بیرام که متوجه‌ام شد، دست از نوازشم کشید و محکم‌تر در آغوشم گرفت. چانه‌اش را روی سرم گذاشت و نفس عمیقی کشید که سی*ن*ه‌اش سرم را به عقب و سپس جلو برد.
با چشمانی بسته حدود پنج دقیقه بین آن بازوان پر قدرت ماندم و نه تنها باعث انزجارم نشد بلکه آرامش گرفتم. رفته‌رفته خودم را پیدا کردم و آرام عقب کشیدم. مانعم نشد و دستانش را از دورم دور کرد.
نگاهم را به آرامی تا چشمانش بالا بردم. راهرو نیمه تاریک بود و توسط نور اتاق بیرام که درش باز بود، روشن مانده بود به همین خاطر نمی‌توانستم خاکستری کم‌رنگ تیله‌هایش را ببینم؛ ولی چشمانم به چشمانش دوخته شده بود. باناباوری نگاهش می‌کردم. چطور باور می‌کردم که یک آغوش مرا از آن نیروی شیطانی دور کرد؟ آن هم آغوش که؟ کسی که از او نفرت داشتم، بیرام!

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
◇فصل هشتم: آنچه گذشت!◇
«نه روز مانده به جایگذاری»

نفس عمیقی کشیدم و درحالی که پاهایم را سمت شکمم جمع کرده و دستانم دور پاهایم حلقه شده بودند، خیره به چمن ادامه دادم:
- می‌دونی؟ یه جا خونده بودم اگه توی خوابت ببینی با یه آدم فضایی ملاقات می‌کنی شاید اون‌قدر که توی بیداری با دیدن یه عجیب‌الخلقه تعجب می‌کنی، تعجب نکنی، حتی توی بیداری ممکنه سکته کنی. نویسنده دلیل این تفاوت رو گفته بود به‌خاطره اینه که روح با حقیقت هستی هماهنگه و باورش داره و این جسمه که ناتوانه و درکش در اون حدی نیست که هستی رو عمیقاً احساس کنه.
سرم را بالا آوردم و به سامان چشم دوختم که نگاه خیره‌اش را به زمین داده بود؛ اما گوش‌هایش را سخاوتمندانه به من سپرده بود.
- سامان من فکر می‌کنم روحم قصد داره واقعاً هستی رو درک کنه حتی اگه... .
شانه‌هایم را بالا بردم و با یک پوزخند ادامه دادم:
- جسمم روی یه نقطه درجا بزنه. من... .
نفس عمیقی کشیدم و بازدمم از سوراخ‌های دماغم ادا شد.
- فکر می‌کنم که اون خوابا یه معنایی دارن حتی... .
آرام‌تر لب زدم:
- اون صداها!
درنگی کردم و ادامه دادم:
- فکر می‌کنم که اون صداها رو گوشم نمی‌شنوه و بلکه روحمه که صداتو حس می‌کنه... سامان من دیشب هم صداتو شنیدم، اونم لحظه‌ای که داشتم از شدت سنگینی روی سی*ن*ه‌ام خفه می‌شدم. تو قصد داشتی یه چیزی بهم بگی؛ ولی... نشد.
نگاهش را بالا آورد و چشم در چشمم شد.
- با این‌که مطمئن نیستم از چیزی که می‌خوام به زبون بیارمش؛ ولی... فکر می‌کنم روحای ما در تماسن، حتی اگه تو حسش نکنی و متوجه نشی؛ ولی روح تو قصد داره با من ارتباط برقرار کنه. آخه نمیشه یه توهم بارها و بارها اتفاق بیفته وقتی که روانت هیچ مشکلی نداره... من اون صداها رو باور دارم سامان همون‌طور که به خواب‌هام باور دارم و مطمئنم که یه ماجرایی پشتشون هست.
چند ثانیه چشم در چشم هم‌ ماندیم. به کل اطراف را از خاطر برده بودیم و غرق چشمان هم شده بودیم. دوباره این من بودم که سکوت بینمان را پاره‌پاره کردم.
- ازت می‌خوام هر چه زودتر منو با اون شخصی که گفتی شبیه منه آشنا کنی. اون حتماً حرفایی برای گفتن داره و مطمئنم که کمکم می‌کنه‌.
- هوی سامان چی کنار زیدت نشستی؟ پاشو بیا.
سرم را چرخاندم و گفتم:
- محمد!
- چشاتو واسه من گرد نکن. تو و شاهینا همه کارا رو انداختین گردن ما فلک‌زده‌ها. سامان حق نداری از زیر کار در بری، پاشو پسر.
از کمی دورتر رامین داد زد:
- کمتر فک بزنین، یکی بیاد کمک، غازه سوخت.
شاهینا درحالی که ایستاده بود و پفک می‌خورد، با دهان پر داد زد:
- خاک تو سرتون! یه کارم بلد نیستین انجام بدین؟
محمد در جوابش گفت:
- تو یکی ببند بابا.
و به سمت رامین رفت. خوشبختانه کسی در حوالی ما نبود و میان درخت‌های سر به فلک کشیده و زمینی از چمن تنها بودیم. این مکان تفریحی را سامان پیدا کرده بود و واقعاً جای باصفا و دنجی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سامان بدون این‌که حرفی بزند، از کنارم بلند شد و سمت پسرها رفت تا ببیند چه بلایی سر غاز که قصد داشتند روی آتش کبابش کنند، آورده‌اند.
شاهینا که کنارم نشست، نگاهم را از سامان گرفتم. پاکت پفک تازه‌ای باز کرد و آن را سمت من گرفت.
- بردار.
- نه، ممنون، میل ندارم.
از روی زمین بلند شدم و سپس پشت مانتوام را پاک کردم.
- ترجیح میدم توی چادر منتظر بمونم.
- گمشو دیگه تو هم، مثلاً اومدیم گردش همو ببینیما. اگه می‌خوای گوشه‌گیری کنی اصلاً چرا اومدی؟
در جوابش فقط یک لبخند زدم و سمت چادر رفتم. غرغرش را پشت سرم شنیدم.
- با کی بودی اصلاً... تو که داری کار خودتو می‌کنی.
بدون این‌که سمتش بچرخم دستم را بالا بردم و انگشتانم را تکان دادم.
خم شدم و وارد چادر شدم. روی زیرانداز وسط چادر نشستم و دوباره پاهایم را سمت شکمم جمع کردم و با حلقه کردن دستانم به دور پاهایم به بدنم تاب دادم. آرام عقب و جلو می‌رفتم. با نگاهی که به افق میخ شده بود، به افکارم می‌نگریستم. دیشب سامان قصد داشت چه چیزی را با من در میان بگذارد؟ حرف‌هایش چه معنایی داشت؟
اخم محوی کردم و زمزمه‌وار حروفی که به خاطر داشتم را یادآوری کردم.
- آی... آی... س‌... س... س.
سرم را سمت شانه چپ و سپس راستم خم کردم و با اخمی که کمی شدیدتر شده بود، لب زدم:
- قصد داشت چی بگه؟
آه کلافه‌ای کشیدم و به موهایم از زیر شال چنگ زدم. چون بال‌های شال آویزان بودند موهایم بیشتر بیرون ریختند. سرم را خم کردم. انگشتانم هنوز لای موهای سیاه و لختم قرار داشت. با آن حالتم همچنان تکرار کردم:
- س... س... آیس... .
«سوم شخص»
همان‌طور که سرش پایین بود و توی خودش جمع شده بود، حروف گنگی را تکرار می‌کرد. به یک‌باره تیرگی به چشمان سرمه‌ای رنگش اضافه شد. قبل از این‌که سرش را بلند کند، واژه‌ای را به زبان آورد.
- آیسان!
سرش را که بلند کرد، دو تیله مشکی در چشمان بی‌روحش به چشم خورد. سروصدای پسرها را می‌شنید. محمد داد زد:
- سامان همون بطریو بیار دستامو بشورم.
به آرامی از جایش بلند شد. گام‌هایش آرام و کوچک بودند. زیاد زمان نبرد تا قدم به بیرون از چادر بگذارد.
- سامان بیار دیگه.
شاهینا که مقابل چادر نشسته بود و مشغول خوردن پفکش بود، نگاه از پسرها گرفت و سرش را سمتش چرخاند. خواست حرفی بزند که با دیدن چشمانش پفکی را که قصد داشت گازی از آن بگیرد، میان دندان‌هایش ماند. لاله با سری خم شده گفت:
- سامان یا... سام؟!
صدایش بلند نبود؛ اما آن‌قدری واضح بود که پسرها دست از کار بکشند. لاله سرش را بلند کرد و سپس به طرف چپش چرخاند. نگاهش مستقیم روی سامان نشست. به او نگریست که خنثی و ساکت خیره‌اش بود. ناگهان سیاهی به مانند یک مه از روی چشمان لاله کنار خزید و دوباره تیله‌های سرمه‌ای رنگش خودنمایی کردند. لاله پیش از این‌که اطرافش را ببیند، سرش سبک شد و بدنش سنگین. بقیه بدون هیچ حرکتی شاهد افتادنش روی زمین بودند.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
صدای باران را می‌شنید به مانند چکیدن روی گِل. چشمانش را باز کرد و با دیدن قطرات باران که در تاریکی شب به مانند سوزن سمت چشمانش حمله‌ور بودند، فوراً پلک‌هایش را به‌ هم فشرد؛ ولی هر چقدر که منتظر ماند احساس تری نکرد. با حیرت چشمانش را باز کرد. قطرات را می‌دید که به طرف صورتش پایین می‌آمدند؛ اما او خیس نمی‌شد؛ ولی دلیلش را نمی‌دانست. بالای سرش که سایه‌بانی نبود. نگاهی به اطراف انداخت. با دیدن یک بیابان بی‌انتها چشمانش گرد شد و فوراً نشست. باران زمین خاکی را گلی کرده بود. باران تندی در جریان بود؛ ولی او در کمال تعجب خیس نبود؛ اما به شدت سردش بود. سرما پشت سرش را احاطه کرده بود. با تعجب چرخید که با دیدن سه جفت پا به همان حالت چهار دست و پا ماند. به آرامی نگاهش را بالا آورد. هر سه جفت پا کشیده و عضلانی بودند. حتی اگر یک پارچه به اسم شلوار آن‌ها را پوشانده بود، باز هم میشد به ران‌های عضلانی و قوی و ساق‌های محکمشان پی برد. نگاهش بالاتر رفت. شکم‌های تختی را دید که در زیر لباس پنهان شده بودند. چشمانش همین‌طور بالاتر می‌رفت. سی*ن*ه‌های پهن و شانه‌های شق و رقی را دید. از پشت شانه‌های هر سه مرد پرده‌ای آویزان بود مثل یک شنل بدون کلاه یا شنلی از نوع ژنرالی. وقتی چشم در چشمشان شد، یکه خورد و به عقب خزید. روی پنجه پاهایش نشسته ماند درحالی که دستانش سمت بدنش جمع شده بود. حدود پنج قدم با آن‌ها فاصله داشت.
نگاه مرد وسطی رعشه به جانش می‌انداخت. دو تیله آبی شیشه‌ای خیره‌اش بودند. شک کرد که مبادا دلیل سرما بابت آن چشم‌ها باشد. دو مرد کناری نیز به او زل زده بودند، با نگاهی پر خصومت و غیر دوستانه. مرد سمت چپ لبخند کجی نیز به لب داشت و تمسخر در سرمای نگاهش آغشته شده بود.
دختر با شنیدن صدای مرد سمت راست هدف نگاهش را تغییر داد.
- بالاخره لیدی بهوش اومدن، یه دست به افتخارشون!
اما هیچ‌کدامشان واکنشی به حرفش نشان ندادند حتی خودش، دستانش همچنان روی سی*ن*ه‌اش جمع شده بود، انگار حرفش را محض ریشخند زده بود.
دختر آب دهانش را قورت داد و به آرامی و با احتیاط بلند شد. نگاه دیگری به اطراف انداخت. مغزش درک نمی‌کرد. برای چه در بیابان یکه و تنها بود؟ آن هم شب و در کنار سه غریبه؟!
- شماها... کی هستین؟
صدایش ضعیف شنیده شد. مرد سمت چپ پوزخندی زد و گفت:
- انصاف نیست بعد پنج روز بیدار بشی و این تو باشی که سوال می‌کنی.
دستان دختر مشت شد. قدم کوچکی به عقب برداشت و این‌بار با لحن محکم‌تری غرید.
- گفتم شماها کی هستین؟
آرام‌تر ادامه داد:
- برای چی منو آوردین این‌جا؟
مرد سمت چپ در جوابش گفت:
- اگه می‌دونستی با چه مکافاتی تا این‌جا کشوندیمت هیچ‌وقت این لحن توهین آمیزو به کار نمی‌بردی.
دختر بلافاصله داد زد:
- ببند دهنتو و جواب منو بده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
مرد اخم کرد و خواست حرفی بزند که بالاخره فرد وسطی با صدایی خونسرد به حرف آمد.
- حیدر... کافیه.
حیدر با نگاهی پر خصومت نفس عمیقی کشید و با اکراه ساکت ماند. صاحب چشمان آبی ادامه داد:
- تمام مدت مراقبت بودیم تا شکار نشی... حالا بگو... چی توی خودت داری؟
چشمانش را تنگ کرد.
- برای چی نمیشه لمست کرد؟... تو چی‌ای؟!
دختر با شنیدن حرف‌هایش شوکه شده بود. عوض جوابش پرسید:
- شکار؟!... منو شکار کنن؟ کیا؟ اصلاً... خودتون کی هستین؟
نگاه گذرایی به اطراف انداخت و دستانش را در دو طرفش دراز کرد. ادامه داد:
- من چرا این‌جام؟
- ولی تو جوابمو ندادی.
دختر با خشم غرید.
- جوابت مشخص نیست؟ من یک آدمم!
مرد یک ابرویش بالا رفت. دختر چشمانش را بست و نفسش را از دهانش خارج کرد.
- یا بهم بگین چرا منو آوردین این‌جا... .
نگاهش را بالا آورد و با تهدید ادامه داد:
- یا ازتون شکایت می‌کنم!
قهقهه حیدر و مرد سمت راستی بلند شد؛ اما دیگری در سکوت به دختر خیره بود. حیدر با خنده گفت:
- که شکایت می‌کنی؟ واقعاً؟!
مرد سمت راستی گفت:
- پسرا به نظرتون چطوره بکشیم کنار تا حکم دادگاه برامون نیومده؟
این‌بار جدای از قهقهه حیدر صاحب چشمان آبی پوزخندی زد. همچنان نگاهش یک مسیر را طی می‌کرد. دختر قدمی به عقب برداشت. با شک لب زد:
- شماها... می‌دونین من کیم...‌ اما... .
چشمانش را تنگ کرد و گفت:
- خودتون کی هستین؟
ضربانش را احساس نمی‌کرد؛ ولی هیجان در سراسر وجودش به مانند آب جریان داشت. صاحب چشمان آبی بدون این‌که توجه‌ای به وحشت دختر مقابلش کند، لب زد:
- انرژی زیادی داری.
زبان روی لب بالایی‌اش کشید و با نگاه شیطانی ادامه داد:
- حست می‌کنم اما... .
نفس عمیقی کشید و با خصم و حرص چشمانش را تنگ کرد. شمرده‌شمرده ادامه داد:
- برای چی نمیشه لمست کرد؟
سی*ن*ه پهنش در پی هر نفسش عمیق بالا و پایین می‌رفت. قدمی جلو آمد که نگاه دختر سمت پاهایش رفت. دومرتبه چشم در چشم مرد مقابلش شد که با دیدن نگاه یخ‌زده و غیر دوستانه‌اش نفسش حبس شد. پلکش پرید. با وحشت به دو نفر دیگر نگاه کرد. آن‌ها سر جای خود ایستاده بودند و این خشم مرد چشم آبی بود که لحظه به لحظه داشت به او نزدیک‌تر میشد.
به یک‌باره دختر با دیدن صحنه مقابلش دهانش باز شد و چشمانش گرد. باور نمی‌کرد. نه‌، نه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
مرد چشم آبی ناگهان شانه‌هایش را جلو آورد و سپس با ضرب عقب کشیدشان بلافاصله شنل بالا رفت؛ اما تازه آن لحظه بود که دختر متوجه شد آن پرده شنل نیست و در واقع بال است! بال‌هایی به مانند پوست؛ اما نازک‌تر. رگ‌های کلفت و درازی زیر بال‌ها برجسته شده بود که هر چه به کمر نزدیک‌تر می‌شدی انشعابات رگ‌ها کمتر و قطرشان بیشتر میشد. بال‌ها بزرگ بودند و تقریباً تمام پشتش را از شانه تا قوزک پاهایش را می‌پوشاندند. حال که برانگیخته شده بودند در دو طرفش رو به بالا کشیده شده بودند.
دختر جوان با دهانی باز و چشمانی از حدقه درآمده دو قدم به عقب تلو خورد. با دیدن آن شخص تنها یک کلمه در سرش پیچ خورد... روح‌بلع!
پلکش پرید و نگاهش را از روی بال‌ها به روی دو تیله آبی نشاند. از آن چشم‌ها نیز گذشت و به بال‌های دو نفر دیگر نگاه کرد. وحشت همانند خون تمام بدنش را پوشانده بود.
مرد به طرفش یورش برد که دختر جیغ زد و دستانش را به مانند علامت ضربدر جلوی صورتش گرفت؛ ولی به محض این‌که انگشتان کشیده و سفید مرد دستش را لمس کرد، جرقه‌ای شکل گرفت. مرد از شدت درد با فریاد عقب کشید. مرد دیگری داد زد:
- هوشنگ خوبی؟... لعنتی مگه تو یه گرگینه نیستی؟ پس چرا نمیشه بهت دست زد؟!
آرام‌تر ادامه داد:
- عین یه کثافت می‌مونی که نمیشه جذبت کرد.
دختر جوان دستانش را آرام پایین آورد. با حیرت به هوشنگ نگاه کرد، به آن مرد چشم آبی. دستش را گرفته بود؛ اما ظاهراً دردش کمتر شده بود چون چهره‌اش درهم نبود؛ ولی با نگاهی درنده به او زل زده بود.
صدای مرد دوباره بلند شد.
- قسم‌ می‌خورم هر طور شده نابودت کنم.
بلافاصله به طرفش خیز برداشت. چشمان دختر جوان از سر شوک گرد شد؛ ولی همان یک واکنش را بروز داد.
مرد با خشم به بازوهایش چنگ زد و سرش را سمت سرش خم کرد؛ ولی همین که دختر را لمس کرد، جرقه‌ها فریادش را بلند کردند؛ ولی او مقاومت کرد. به سختی لب زد:
- خودم... می‌کشم... .
داد زد و عقب کشید. دستانش انگار فلج شده بودند که نمی‌توانست مشتشان کند. خمیده بود و نیمرخ به دختر جوان ایستاده بود. دستانش از آرنج کمی خم بودند؛ ولی شل و رها آویزان بودند.
دختر با حیرت به دستانش نگاه کرد. نمی‌فهمید. داستان از چه قرار بود؟ برای چه تا لمس میشد بدنش جرقه میزد؟ جرقه‌های آبی که هر چه زمانشان طولانی‌تر میشد رنگشان نیز کبودتر میشد. حدس میزد که برای چه کبود می‌شوند. احتمال می‌داد به‌خاطر انرژیشان است که رفته‌رفته بیشتر میشد.
دستانش را بالا آورد. دست راستش را به ساعد چپش زد؛ اما اتفاقی نیفتاد. بازو‌هایش را با دستانش لمس کرد؛ اما باز هم اتفاقی نیفتاد. وحشت‌زده و مبهوت به مردها نگریست. چه بر او پیش آمده بود؟
- به سر من... چی اومده؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
زمزمه‌اش را هر سه نفر شنیدند؛ ولی جوابش تنها نگاه‌های پر کینه و خشم بود.
مرد غرش کرد و خواست دوباره حمله‌ور شود که هوشنگ با لحنی محکم لب باز کرد:
- سیروس!
سیروس با پره‌هایی باد کرده و پلک چپی که می‌لرزید، خیره به چشمان سیاه دختر دندان‌هایش را به روی هم فشرد و غرش کرد. با اکراه عقب کشید؛ اما چهره‌اش هنوز بابت درد درهم بود و اخم داشت.
حیدر لب زد:
- پسرا؟ نظرتون چیه ولش کنیم؟
سیروس با خشم و گیجی سوالی نگاهش کرد که حیدر نگاه گذرایی نثار هوشنگ و سیروس کرد و ادامه داد:
- فکر می‌کنم بهتره بذاریم زمان بگذره.
پس از چند ثانیه هوشنگ درحالی که به دختر مقابلش زل زده بود، زمزمه کرد:
- درسته.
سیروس اعتراض کرد.
- چرا؟
حیدر جواب داد.
- تا خودش تسلیم بشه... باید انرژیش تلف بشه.
سیروس دوباره مخالفت کرد.
- این‌جوری که غذا سرد میشه. می‌فهمین چی میگین؟
هوشنگ خیره به دختر لب زد:
- برام مهم نیست چی ازش می‌مونه؛ اما قسم می‌خورم که خودم نابودش کنم و بفرستمش جهنم!
دختر که متوجه نقشه‌‌شان نبود، هاج و واج نگاهشان می‌کرد. داشتند از چه حرف می‌زدند؟
حیدر پوزخندی زد و گفت:
- بهت خوش بگذره.
سیروس با کینه خیره دختر جوان بود، هوشنگ؛ اما چند ثانیه نگاهش کرد و سپس با پشت کردن به او بال‌هایش را باز کرد و سپس با سرعتی غیر قابل اندازه‌گیری سمت آسمان اوج گرفت، بسیار بیشتر از سرعت یک گلوله داغ. حیدر قبل از این‌که بچرخد، سیروس را صدا زد. سیروس انگشت اشاره‌اش را سمت دختر جوان گرفت؛ اما حرفی نزد و در عوض یک پوزخند تهدیدآمیز نثارش کرد. با رفتنشان دختر جوان با بهت خیره آسمان ماند. مغزش وا مانده بود. فلج شده بود و نمی‌توانست اطلاعات را هضم کند. اصلاً طفلکی از کجا شروع می‌کرد؟ از پنج روز بیهوشی‌اش؟ یا بدن عجیب‌ و غریبش؟ یا از تنهایی‌اش در یک بیابان؟ یا حضور آن مردها و مهم‌تر از همه... به چه دلیلی روح‌بلع‌ها سمتش کشیده شده بودند؟!
با یادآوری تیم پلکش پرید و چانه‌اش کمی پایین رفت که لب‌هایش از هم فاصله گرفتند. از آسمان شب چشم گرفت و اخم کم رنگی کرد.
- سام!
وحشتش دهانش را بیشتر باز کرد.
- رها... اوه بچه‌ها!
با وحشت به اطراف نگاه کرد. آخرین بار توسط شاویس تا مرز خفگی پیش رفت. احتمال می‌داد که آن‌ها او را در بیابان تنها گذاشته‌اند. با این‌که از آن‌ها ضربه خورده بود؛ ولی تصمیم گرفته بود تا خود را به آن‌ها برساند. حال که زنده مانده بود، باید حرکتی میزد. باید دست سام و رها را رو می‌کرد. نمی‌خواست اجازه دهد شخص دیگری قربانی شود. نقشه‌های پلید سام و رها قدرت این را داشت تا جهان را دگرگون کند. وقتی به‌خاطرش آمد که دندان‌های براق و تیز شاویس گردنش را بریدند، دستش ناخودآگاه بالا رفت و گردنش را لمس کرد؛ اما جای بریدگی را حس نکرد.
آهی کشید و برای چند لحظه چشمانش را بست. باید با خودش خلوت می‌کرد. باید خودش را لابه‌لای وحشت و بهت می‌یافت.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
بیشتر از دو ساعت در حال دویدن بود. حواسش به سرعتش بود تا مبادا با ترمز کشیدن پاهایش جانی در بدنش نماند. هر چه به شهر نزدیک‌تر میشد سرعتش را کمتر می‌کرد با این‌که سرعتش هنوز هم غیر قابل اندازه‌گیری بود. از دور چراغ‌های شهر را توانست ببیند. اطراف در تاریکی فرو رفته بود و چراغ‌های شهر به مانند ستاره‌هایی دوردست به نظر می‌رسید. با دور شدن از آن بیابان متوجه شد در سر دیگر کشور هوا برفی‌ست چون درختان و زمین پوشیده از برف بودند و در چند کیلومتری نور ریزش آرام برف‌های ریز را توانست مشاهده کند.
تاریکی هوا به او کمک می‌کرد تا بتواند بهتر استتار کند و به شهر نزدیک شود. لحظه‌ای خاطره‌ای که با شاویس ساخته بود برایش یادآوری شد، آن زمانی که برای گشت‌زنی دو نفری به شهر آمده بودند چه کل‌کل‌هایی که بینشان انجام شد، چه حرص و خشمی که خوردند؛ اما ته آن بازی چه‌ شد؟ بازیکنانش چه شدند؟ ته بازی‌ای که خیال می‌کرد می‌تواند همراه شاویس جشن برنده شدنشان را بگیرد، او در حقیقت به سر باخت گره خورده بود. انتهای بازی چیزی شده بود که هرگز نمی‌توانست در خواب هم پیش‌بینی‌اش کند. با به خاطر آوردن خ*یانت رها و سام دستانش مشت شد و با اراده بیشتری ادامه داد.
به شهر که رسید، احتیاط بیشتری خرج کرد. راننده‌ها بیشتر از پیاده‌ها بودند. هوا به شدت سرد و دما پایین بود؛ اما در کمال حیرت او سردش نبود حتی با لباس خنکی که به تن داشت! لباسی که پوشیده بود لباس خودش نبود. یک پیراهن بلند و سفید بود که تا نزدیک مچ‌ پاهایش می‌رسید. یک شلوار گشاد و سفید نیز پوشیده بود؛ اما موهایش رها و باز بودند. سعی داشت از تاریکی نهایت استفاده را ببرد چون محال بود مردم او را با آن سر و وضع ببینند و گزارش ندهند.
این‌که هر کسی گرفتار خودش بود برایش یک امتیاز خوب بود. توسط کوچه پس کوچه‌ها خود را به خیابانی که می‌خواست رساند. برف همچنان ادامه داشت و اکثر کوچه‌ها را خلوت نگه می‌داشت.
وقتی که به کوچه مورد نظرش رسید، از خلوت و تاریکی استفاده کرد و فوراً به طرف در خیز برداشت. قصد نداشت کسی او را ببیند که مانند ارواح لباس سفید پوشیده و سرعتش چنان زیاد است که ظاهرش کدر به نظر می‌رسد به همین خاطر با حداکثر سرعت خود را به خانه رساند و سپس با بالا رفتن از دیوار توی حیاط پرید؛ ولی... .
سرش را بالا آورد و با دیدن صحنه مقابلش اخم کرد. به آرامی از روی پنجه پاهایش بلند شد و ایستاد. آرام‌آرام سمت ورودی سالن رفت؛ ولی میان راه ایستاد.
نگاهش روی قفل در زوم شده بود. چنان خانه خاموش و غرق در سکوت بود که شک داشت کسی هم داخلش باشد. برای مطمئن شدن از فکرش به طرف پنجره دوید. سرش را به شیشه نزدیک کرد و با قرار دادن دستانش در دو طرف صورتش سایه‌ای را ایجاد کرد تا بهتر بتواند داخل خانه را ببیند. سالن در تاریکی گم شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین