- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
- من خیلی تحت فشارم. هر چی که داره بیشتر پیش میره بیشتر گیج میشم چون اتفاقات عجیبی داره برام میفته... سامان من... من یه سری خوابهای عجیب میبینم. میدونی؟ خیلی وقته که خوابهام فقط روی یک محور حرکت میکنن، حتی تا مدت زیادی فقط یه خواب میدیدم، اینکه یه دختر همیشه در حال فراره. بعدش... .
چشمانم را بستم و آه کشیدم. با باز کردن چشمانم ادامه دادم:
- بعدش خوابام شروع به تغییر کردن؛ ولی تو تکتک رؤیاهام اون دختر رو میدیدم. سامان احمقانه نیست اگه بگم خوابم فقط یه خوابه؟ حس میکنم رؤیاهام دارن پیامی رو بهم میدن؛ ولی... .
سرم را به چپ و راست تکان دادم و درمانده لب زدم:
- نمیدونم چی.
نگاهم را از او گرفتم و آه دیگری کشیدم.
- لازم نیست که بگم دکترام نتونستن جواب درستی بهم بدن.
چشم در چشمش شدم و تو گلو گفتم:
- هوم؟
همچنان در سکوت خیرهام بود.
- سامان من میخواستم با قضیه خوابم کنار بیام؛ ولی... جدیداً اتفاقات عجیبتری داره برام میفته.
سمت میز خم شدم و آرامتر و با ترسی مشهود لب زدم:
- من... من کسی رو که توی خوابم دیده بودم... توی واقعیت دیدم، اونم دو بار! کسی که توی عمرم حتی یه بارم ندیده بودمش؛ ولی بعد از اینکه تو خوابم سر و کلهش پیدا شد، گاهی جلوی چشام میاد. مگه میشه دو بار توهم بزنی؟ سامان من واقعاً اون مرد رو دیدم؛ مطمئن بودم که خودش بود.
اینبار یک واکنش نشان داد. اخم محوی پیشانیاش را پایین برد.
- قضیه فقط این نیست.
درحالی که آرنجهایم روی میز چوبی قرار داشت، با دستانم صورتم را پوشاندم و نفسم را با آهی رها کردم.
- من صدای تو رو هم میشنوم.
کمی درنگ کردم و سپس دوباره ادامه دادم:
- وقتایی که نیستی هم میتونم صدات رو بشنوم... تو مدام سعی داری بهم یه چیزی بگی؛ ولی من فقط صدات رو میشنوم.
با تردید لب زدم:
- سامان... باور میکنی؟ باورم میکنی؟
اخمی از حیرت و گیجی کرد. نگاه گرفت و دوباره با تردید چشم در چشمم شد. من نیز همانطور خیره نگاهش میکردم.
- لاله؟
- باور کن همهی حرفام راست بود. صادقانه میگم.
- باور میکنم لاله، فقط... .
- فقط چی؟
او نیز سمت میز خم شد که فاصلهمان کمتر شد.
- فقط تعجب کردم وقتی اینا رو گفتی چون... من کسی رو میشناسم که علائم تو رو داشت!
چشمانم گرد شد. اخم کمرنگی کردم و با بهت پرسیدم:
- چی؟!
جوابی نداد چون ذهنش درگیر بود؛ ولی من کوتاه نیامدم.
- سامان داری جدی میگی؟
تکخند مبهوتی زدم و گفتم:
- خدای من... باورم نمیشه.
چشمانم را بستم و آه کشیدم. با باز کردن چشمانم ادامه دادم:
- بعدش خوابام شروع به تغییر کردن؛ ولی تو تکتک رؤیاهام اون دختر رو میدیدم. سامان احمقانه نیست اگه بگم خوابم فقط یه خوابه؟ حس میکنم رؤیاهام دارن پیامی رو بهم میدن؛ ولی... .
سرم را به چپ و راست تکان دادم و درمانده لب زدم:
- نمیدونم چی.
نگاهم را از او گرفتم و آه دیگری کشیدم.
- لازم نیست که بگم دکترام نتونستن جواب درستی بهم بدن.
چشم در چشمش شدم و تو گلو گفتم:
- هوم؟
همچنان در سکوت خیرهام بود.
- سامان من میخواستم با قضیه خوابم کنار بیام؛ ولی... جدیداً اتفاقات عجیبتری داره برام میفته.
سمت میز خم شدم و آرامتر و با ترسی مشهود لب زدم:
- من... من کسی رو که توی خوابم دیده بودم... توی واقعیت دیدم، اونم دو بار! کسی که توی عمرم حتی یه بارم ندیده بودمش؛ ولی بعد از اینکه تو خوابم سر و کلهش پیدا شد، گاهی جلوی چشام میاد. مگه میشه دو بار توهم بزنی؟ سامان من واقعاً اون مرد رو دیدم؛ مطمئن بودم که خودش بود.
اینبار یک واکنش نشان داد. اخم محوی پیشانیاش را پایین برد.
- قضیه فقط این نیست.
درحالی که آرنجهایم روی میز چوبی قرار داشت، با دستانم صورتم را پوشاندم و نفسم را با آهی رها کردم.
- من صدای تو رو هم میشنوم.
کمی درنگ کردم و سپس دوباره ادامه دادم:
- وقتایی که نیستی هم میتونم صدات رو بشنوم... تو مدام سعی داری بهم یه چیزی بگی؛ ولی من فقط صدات رو میشنوم.
با تردید لب زدم:
- سامان... باور میکنی؟ باورم میکنی؟
اخمی از حیرت و گیجی کرد. نگاه گرفت و دوباره با تردید چشم در چشمم شد. من نیز همانطور خیره نگاهش میکردم.
- لاله؟
- باور کن همهی حرفام راست بود. صادقانه میگم.
- باور میکنم لاله، فقط... .
- فقط چی؟
او نیز سمت میز خم شد که فاصلهمان کمتر شد.
- فقط تعجب کردم وقتی اینا رو گفتی چون... من کسی رو میشناسم که علائم تو رو داشت!
چشمانم گرد شد. اخم کمرنگی کردم و با بهت پرسیدم:
- چی؟!
جوابی نداد چون ذهنش درگیر بود؛ ولی من کوتاه نیامدم.
- سامان داری جدی میگی؟
تکخند مبهوتی زدم و گفتم:
- خدای من... باورم نمیشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: