- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
(تا کی قراره اینجوری پیش بری؟ فرار تا کی؟)
دوباره بیصدا با بغض و بیچارگی لب زدم.
- ازش بدم میاد.
(واقعاً؟!)
چشمهام رو بستم. لحنم محکم نبود. زبونم یک چیز میگفت؛ ولی دلم بیقرار بود.
- من چمه؟
و دوباره لای پلکهام رو باز کردم.
(تمومش کن، تو الان زنشی، اون اگه بد بوده واسه خیلی وقت پیش بوده. تو چند ساله صدای فریادش نشنیدی؟ چند ساله خشمش رو ندیدی؟ ول کن اون خاطرات. کوروش دیگه خام نیست، مرد شده، بزرگ شده! آخرینبار کی دیدی درگیر بشه؟)
- پس واسه چی ازش میترسم؟
بغض به دماغم رسید.
- ازش دلخورم؟
بغض چشمهام رو تر کرد.
- واسه چی یهجوریم؟
و اولین قطره اشک شقیقهم رو تر کرد و روی بالش چکید. حرف سوسن تو سرم پیچید. داشتم خودم رو بدبخت میکردم؟ اون واقعاً نگاهش با محبت بود؟ دوستم داشت؟ واقعاً؟ اصلاً از کی مهرم به دلش افتاد؟ پیشنهاد ازدواج به درخواست خودش بود یا دایی؟ اون واقعاً من رو میخواست؟!
ذهنم به طور خودکار رفتارهاش رو مرور کرد، ریزریزشون رو بررسی کرد.
«بداخلاقی کرد؟»
«نه.»
«کتکت زد؟»
«نه.»
«سرد بود؟»
«نه.»
«پس دردت چیه؟ تو از اون بدت میومد چون فکر میکردی زندگیت رو تباه کرده؛ ولی... .»
پلک روی هم گذاشتم و خودم حرف ذهنم رو پچپچوار ادامه دادم.
- من شدم اون آدم بده. من سردم.
آه کشیدم.
- من... .
نفسم گرفت. اون چیز شکننده بیشتر و بیشتر مچاله شد، هر لحظه ممکن بود بشکنه و هزار تیکه بشه، همون چیزی که متوجه شدم دلمه، همون چیزی که متوجه شدم بغضم به خاطر دردشه، دلم بد درد میکرد.
- ولی کمربندهاش چی؟ اون دست بزن داره.
بهخاطر آوردم که آخرینبار کی اون رو در حال کتک زدن دیدم؛ ولی جوابی به ذهنم رسید. اون در تموم این مدت حتیٰ برام اخم نکرد، جز ناز کشیدنم کار دیگهای نکرده بود، درست مثل تازه دومادها ناز تازه عروسش رو کشیده بود، توی سفر چند روزهمون بیشتر حواسش به من بود تا بهم خوش بگذره، اولینبار بود که نگاهش رو تلخ میدیدم که اون هم، حق داشت، نه؟
نشستم و صورتم رو که فقط همون یک قطره اشک خیس کرده بود، با کف دست پاک کردم؛ اما چشمهام پر بودن.
«بد نیست؟ آخه ما عقدیم. تو یه خونه باشیم چه فرقی با زوجهایی که رفتن سر خونهشون داریم پس؟ این عقد چه معنایی داره؟»
دوباره بیصدا با بغض و بیچارگی لب زدم.
- ازش بدم میاد.
(واقعاً؟!)
چشمهام رو بستم. لحنم محکم نبود. زبونم یک چیز میگفت؛ ولی دلم بیقرار بود.
- من چمه؟
و دوباره لای پلکهام رو باز کردم.
(تمومش کن، تو الان زنشی، اون اگه بد بوده واسه خیلی وقت پیش بوده. تو چند ساله صدای فریادش نشنیدی؟ چند ساله خشمش رو ندیدی؟ ول کن اون خاطرات. کوروش دیگه خام نیست، مرد شده، بزرگ شده! آخرینبار کی دیدی درگیر بشه؟)
- پس واسه چی ازش میترسم؟
بغض به دماغم رسید.
- ازش دلخورم؟
بغض چشمهام رو تر کرد.
- واسه چی یهجوریم؟
و اولین قطره اشک شقیقهم رو تر کرد و روی بالش چکید. حرف سوسن تو سرم پیچید. داشتم خودم رو بدبخت میکردم؟ اون واقعاً نگاهش با محبت بود؟ دوستم داشت؟ واقعاً؟ اصلاً از کی مهرم به دلش افتاد؟ پیشنهاد ازدواج به درخواست خودش بود یا دایی؟ اون واقعاً من رو میخواست؟!
ذهنم به طور خودکار رفتارهاش رو مرور کرد، ریزریزشون رو بررسی کرد.
«بداخلاقی کرد؟»
«نه.»
«کتکت زد؟»
«نه.»
«سرد بود؟»
«نه.»
«پس دردت چیه؟ تو از اون بدت میومد چون فکر میکردی زندگیت رو تباه کرده؛ ولی... .»
پلک روی هم گذاشتم و خودم حرف ذهنم رو پچپچوار ادامه دادم.
- من شدم اون آدم بده. من سردم.
آه کشیدم.
- من... .
نفسم گرفت. اون چیز شکننده بیشتر و بیشتر مچاله شد، هر لحظه ممکن بود بشکنه و هزار تیکه بشه، همون چیزی که متوجه شدم دلمه، همون چیزی که متوجه شدم بغضم به خاطر دردشه، دلم بد درد میکرد.
- ولی کمربندهاش چی؟ اون دست بزن داره.
بهخاطر آوردم که آخرینبار کی اون رو در حال کتک زدن دیدم؛ ولی جوابی به ذهنم رسید. اون در تموم این مدت حتیٰ برام اخم نکرد، جز ناز کشیدنم کار دیگهای نکرده بود، درست مثل تازه دومادها ناز تازه عروسش رو کشیده بود، توی سفر چند روزهمون بیشتر حواسش به من بود تا بهم خوش بگذره، اولینبار بود که نگاهش رو تلخ میدیدم که اون هم، حق داشت، نه؟
نشستم و صورتم رو که فقط همون یک قطره اشک خیس کرده بود، با کف دست پاک کردم؛ اما چشمهام پر بودن.
«بد نیست؟ آخه ما عقدیم. تو یه خونه باشیم چه فرقی با زوجهایی که رفتن سر خونهشون داریم پس؟ این عقد چه معنایی داره؟»
آخرین ویرایش توسط مدیر: