جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,204 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
(تا کی قراره این‌جوری پیش بری؟ فرار تا کی؟)
دوباره بی‌صدا با بغض و بیچارگی لب زدم.
- ازش بدم میاد.
(واقعاً؟!)
چشم‌هام رو بستم. لحنم محکم نبود. زبونم یک چیز می‌گفت؛ ولی دلم بی‌قرار بود.
- من چمه؟
و دوباره لای پلک‌هام رو باز کردم.
(تمومش کن، تو الان زنشی، اون اگه بد بوده واسه خیلی وقت پیش بوده. تو چند ساله صدای فریادش نشنیدی؟ چند ساله خشمش رو ندیدی؟ ول کن اون خاطرات. کوروش دیگه خام نیست، مرد شده، بزرگ شده! آخرین‌بار کی دیدی درگیر بشه؟)
- پس واسه چی ازش می‌ترسم؟
بغض به دماغم رسید.
- ازش دلخورم؟
بغض چشم‌هام رو تر کرد.
- واسه چی یه‌جوریم؟
و اولین قطره اشک شقیقه‌م رو تر کرد و روی بالش چکید. حرف سوسن تو سرم پیچید. داشتم خودم رو بدبخت می‌کردم؟ اون واقعاً نگاهش با محبت بود؟ دوستم داشت؟ واقعاً؟ اصلاً از کی مهرم به دلش افتاد؟ پیشنهاد ازدواج به درخواست خودش بود یا دایی؟ اون واقعاً من رو می‌خواست؟!
ذهنم به طور خودکار رفتارهاش رو مرور کرد، ریز‌ریزشون رو بررسی کرد.
«بداخلاقی کرد؟»
«نه.»
«کتکت زد؟»
«نه.»
«سرد بود؟»
«نه.»
«پس دردت چیه؟ تو از اون بدت میومد چون فکر می‌کردی زندگیت رو تباه کرده؛ ولی... .»
پلک روی هم گذاشتم و خودم حرف ذهنم رو پچ‌پچ‌وار ادامه دادم.
- من شدم اون آدم بده. من سردم.
آه کشیدم‌.
- من... .
نفسم گرفت. اون چیز شکننده بیشتر و بیشتر مچاله شد، هر لحظه ممکن بود بشکنه و هزار تیکه بشه، همون چیزی که متوجه شدم دلمه، همون چیزی که متوجه شدم بغضم به خاطر دردشه، دلم بد درد می‌کرد.
- ولی کمربندهاش چی؟ اون دست بزن داره.
به‌خاطر آوردم که آخرین‌بار کی اون رو در حال کتک زدن دیدم؛ ولی جوابی به ذهنم رسید. اون در تموم این مدت حتیٰ برام اخم نکرد، جز ناز کشیدنم کار دیگه‌ای نکرده بود، درست مثل تازه دومادها ناز تازه عروسش رو کشیده بود، توی سفر چند روزه‌مون بیشتر حواسش به من بود تا بهم خوش بگذره، اولین‌بار بود که نگاهش رو تلخ می‌دیدم که اون هم، حق داشت، نه؟
نشستم و صورتم رو که فقط همون یک قطره اشک خیس کرده بود، با کف دست پاک کردم؛ اما چشم‌هام پر بودن.
«بد نیست؟ آخه ما عقدیم. تو یه خونه باشیم چه فرقی با زوج‌هایی که رفتن سر خونه‌شون داریم پس؟ این عقد چه معنایی داره؟»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
ذهنم جوابی نداد؛ ولی دلم دوباره گفت:
«مسخره‌ست، در حالی که زن و شوهریم تو یه خونه باشیم؛ ولی تو دو اتاق و مستقل از هم!»
این‌بار ذهنم یک جواب دندون‌شکن داد، شاید هم دل‌شکن.
«آره، بده چون بد نیست تو یه ساختمون تو دو واحد باشین؛ ولی بده اگه تو دو اتاق باشین!»
کلافه شده بودم. نه دلم کم می‌آورد نه ذهنم. انگشت‌هام رو محکم به پوست سرم کشیدم و لای موهام بردم که از ریشه سوختن. با سری افتاده و اخمی تیره پچ‌پچ کردم.
- بس کن، اون شوهرته.
چشم‌هام رو بستم.
- باور کن.
چشم باز کردم.
- تمومش کن.
نفسی گرفتم و یک نگاه به الینای غرق خواب انداختم. شاید حق با بقیه بود، باید الانش رو می‌دیدم. باید خودم رو به زمان می‌سپردم، زمان همه چی رو مشخص می‌کرد. فرارم مشکل‌گشا نبود و فقط نزدیکی به اون‌رو سخت‌تر می‌کرد. باید تمومش می‌کردم.
کلید واحد رو داشتم، آروم در رو باز کردم. همه جا خاموش و ساکت بود. هنوز هم استرس داشتم؛ ولی لااقل دیگه دودل نبودم. در رو به آرومی بستم و سمت اتاقش رفتم. اون همسرم بود، محرم‌ترینم بود، باید این رو قبول می‌کردم، باور می‌کردم، قبل از این‌که دیر بشه!
برای کشیدن دستگیره کمی مکث کردم. خجالت می‌کشیدم. در نهایت در رو باز کردم و چشمم به اتاق بزرگش افتاد یا باید بگم به اتاق بزرگمون!
تخت دو نفره جوری به دیوار چسبیده بود که از دو سمتش فضا داشت. هیچی جز یک مرد قوی هیکل نمی‌دیدم، مردی که با بالا تنه‌ ب*ر*ه*نه روی ت*خت به کمر خوابیده بود، حتی پتو هم روش نبود.
برای شرمم اخم کردم و به ضد اون هم که شده سمت ت*خت رفتم در حالی که نگاهم یک لحظه هم سوژه رو ول نمی‌کرد. به آرومی روی ت*خت نشستم و دراز کشیدم. به پهلو و رو به اون بودم. حرفش یادم اومد، گفته بود نمی‌خواد جدا از هم بخوابیم. نگاهم سمت بازوی پر و دو طبقه‌ش سر خورد. بازوی بزرگی داشت، رگ‌های برجسته‌ش رو بابت تاریکی نمی‌دیدم؛ ولی اگه دستش رو لمس می‌کردم به حتم اون دو رگ کلفت رو روی بازوش حس می‌کردم که تا مچش ادامه داشتن، البته رگ‌ها در قسمت ساعدش به سه تا می‌رسیدن که به طور زیبایی پیچ خورده بودن.
دستش رو که روی پیشونیش بود، آروم برداشتم و زیر سرم گذاشتم. وای از قلبم که امان نمی‌داد. با این‌که به‌خاطر سفرمون چند بار دیگه هم کنارش خوابیده بودم؛ ولی انگار اولین شب با هم بودنمون بود. خودم رو به اون یعنی به کوروش نزدیک‌تر کردم. دست بلند کردم؛ ولی برای کردنش لحظه‌ای تردید کردم. دستم مشت شد تا به خودم بیام سپس دستم رو به آرومی روی س*ی*نه گرمش گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. کوروش، کوروش، کوروش. مغزم باید قبولش می‌کرد، دیگه نمی‌خواستم از ضمیر این و اون براش استفاده کنم. کوروش همسرم بود؛ همسرم، کوروش!
یک لحظه دستم لرزید. رنگم پرید و با بهت نگاهش کردم. داشت بی‌صدا می‌خندید و س*ی*نه‌ش تکون می‌خورد. سمتم چرخید و دستش رو به دور کمرم حلقه کرد که فاصله‌مون کمتر شد. سرش رو سمتم خم کرد و همون‌طور که بین صورت‌هامون یک وجب فاصله بود، با شیطنت نگاهم کرد و با لبخند گفت:
- یه دلم می‌گفت امشب برمی‌گردی، خوب شد به حرفش گوش کردم و منتظر موندم‌.
ب*و*س*ه‌ای به پیشونیم زد و موهام رو عمیق بو کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دیدن اون نگاه آشنا، دیدن حرارت دوباره نگاهش دلم رو گرم کرد، یخ وجودم رو شکست، دیگه دل‌درد نداشتم؛ ولی بغض چرا، دلم می‌خواست گریه کنم؛ اما فقط پیشونیم رو به س*ی*نه‌ش چسبوندم و با بغض لب زدم.
- معذرت می‌خوام.
و جوابم یک ب*و*سه به روی موهام شد. عاشقش نیستم؛ اما اعتراف می‌کنم که حرارت نگاهش گرمم می‌کنه حتی بهتر از پتوی زیرمون. عاشقش نیستم؛ ولی اعتراف می‌کنم تپش قلبش آرومم می‌کنه. عاشقش نیستم و اعتراف می‌کنم که آ*غو*شش بهم حس امنیت میده. عاشقش نیستم؛ اما اعتراف می‌کنم که... ب*و*س*ه‌هاش رو دوست دارم.
لبم کمی کج شد و نفس عمیقی کشیدم. به شدت خوابم گرفته بود، انگار یک‌دفعه‌ای دسته‌دسته خواب به سمت چشم‌هام یورش برده بودن که پنج دقیقه نشد از جسمم و اون دنیای فانی فاصله گرفتم.
***
سه روزی از اومدنمون می‌گذشت، سه روز از اون شب، شبی که فرداش متلک دخترها نثارم شد؛ یکی می‌گفت:«چی شد؟ دلتون طاقت نیاورد؟» یکی طعنه میزد:«مزه آقایی بد رفته زیر زبونش.» بعدی می‌گفت:«لااقل تا صبح صبر می‌کردی.» طعنه‌هاشون همین‌جور ادامه داشت، انگار اصلاً اون‌ها نبودن که به‌خاطر اون رفتارم باهام سرسنگین شدن.
سه روز گذشته بود؛ ولی همچنان کمی شرم داشتم؛ اما دیگه ترس نداشتم، وحشتی در کار نبود، انگار تازه چشم‌هام کوروش جدید و مرد شده رو می‌دید، نه اون کوروش جوون و خام رو. فقط یک شرم گاهی بینمون فاصله می‌انداخت، شرمی که برای جفتمون شیرین بود. تو این مدت برام یک پژو پارس سفید خرید، در واقع فردای همون شب! اولین هدیه‌ش زیادی گرون بود؛ اما لذت بردم. بماند که باز هم متلک و مزه‌پرونی دخترها نثارم شد.
مهمون داشتیم. سر عقد، دوست کوروش نتونسته بود بیاد برای همین اون رو دعوت کرده بودیم. از دوستش فقط یک اسم شنیده بودم، بهادر! سروش هم بود. با دخترها توی آشپزخونه درگیر بودیم، ساعت پنج بود و تازه داشتیم برای شام آستین بالا می‌زدیم. کوروش محمدصدری رو به باشگاه برده بود تا اون رو با فضا آشنا کنه برای همین تو خونه تنها بودیم.
یک ساعتی کارها طول کشید. طیبه و غزل مشغول نظافت بودن و بقیه‌مون سرگرم آشپزی. قصدم این بود که سه مدل غذا درست کنم. پر از اشتیاق شده بودم، پر از زنانگی، تا به حال از این اصراف‌کاری‌ها انجام نمی‌دادم چون شوقش رو نداشتم؛ اما حالا... دلیل داشتم! به شدت می‌خواستم در نظر کوروش خاص جلوه کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دست‌هام رو به‌هم زدم و گفتم:
- خب دخترها، بریم حموم.
غزل دستمال رو روی اپن گذاشت و گفت:
- تو می‌خوای مهمون‌داری کنی، تو برو به خودت برس‌.
با تعجب نگاهشون کردم.
- یعنی شما نمی‌خواین باشین؟
همه صدایی نچ مانند بیرون دادن.
- یعنی چی... .
اداشون رو درآوردم و ادامه دادم:
- نچ؟ من تنهام نامردها. زود باشین برین دوش بگیرین، بو عرق گرفتین.
غزل حین رفتن سمت خروجی سالن گفت:
- تو واجب‌تری خانوم.
حنا با شیطنت گفت:
- در حال حاضر فقط دو حموم در دسترسه، یکی این‌جا یکیم بالا... نظرتون چیه دسته جمعی بریم؟ یا سه‌تا سه‌تا؟
سوسن ادامه داد:
- جون، چه حالی بده!
چپ‌چپ نگاهشون کردم و گفتم:
- چندش‌ها.
طیبه خندید و گفت:
- خب معلومه چندشت میشه، شما وقتی یکی دارین به دخترها چرا رضایت... ‌‌.
به طرفش حمله کردم که با خنده دویید. سوسن با لبخند گفت:
- خیلی‌ خب دیگه، داره شب میشه، بریم که دیر نکنیم.
سوسن و حنا وسایلشون رو پایین آوردن و از حموم این واحد استفاده کردن. من تو تموم مدت با وسواسی خونه و غذاها رو زیر نظر داشتم. بعد از اون دو نفر من به حموم رفتم؛ ولی چنان عجله داشتم که فقط گربه‌شور کردم و سریع بیرون پریدم.
توی اتاقم پایین تخت کنار دخترها مشغول کرم زدن بودم که گوشیم زنگ خورد. اون رو از کنارم برداشتم.
- الو سلام.
- سلام زندگیم، حاضرین؟ بهادر نیم‌ساعت دیگه می‌رسه.
- آره حاضریم.
چپ‌چپی به دخترها که سمتم مایل شده بودن تا بشنون، رفتم و گفتم:
- خودت کی میای؟
حنا ادام رو با تمسخر درآورد که لگدی نثارش کردم؛ ولی بی‌صدا خندید.
- منم تا چند دقیقه دیگه می‌رسم. پس چیزی کم و کسر نیست؟
- نه همه چی حله.
- باشه. من فعلاً قطع کنم که پشت فرمونم.
- باشه، خداحافظ.
- خداحافظ.
تماس رو قطع کردم.
- چیه؟
سوسن با خنده گفت:
- خیلی چندشی. نیشتو ببند.
تازه متوجه لبخندم شدم.
- هر چی باشم خیالم راحته که چندش‌تر از تو نمیشم.
طیبه به شونه سوسن زد و گفت:
- آبجی نیش تو هم باز میشه، منتهی تو نمی‌فهمی.
- حرف بسه، زود باشین کوروش گفت چند دقیقه دیگه می‌رسه.
همه چی برای ورود اولین مهمونم آماده شده بود. دخترها هنوز هم برای موندن مردد بودن که خیالشون رو راحت کردم و گفتم کوروش هم اجازه نمیده برن. به هر حال با یک اخلاقش از بچگی آشنا بودم، اون هم سخاوتش بود که از سر تربیتش توی ذاتش فرو رفته بود.
زنگ واحد به صدا دراومد، می‌دونستم کوروشه. با این‌که کلید داشت؛ ولی به‌خاطر دخترها مراعات کرده بود. سمت در رفتم و بازش کردم. لبخند کم‌رنگی زدم و برای سلام کردن پیش‌قدم شدم.
- سلام.
در جوابم متقابلاً لبخند زد و سر تکون داد.
- پس محمد کو؟
- گفت یه‌کم تو شهر می‌گرده.
- گم نشه.
- نه، همین دور و براست.
از در فاصله گرفت که در رو بستم و پشت سرش قدم برداشتم. دخترها توی آشپزخونه بهش سلام کردن که جوابشون رو داد و گفت:
- به زحمت افتادین.
سوسن که تو درگاه ایستاده بود، گفت:
- چه زحمتی؟ وظیفه‌مون بود.
کوروش با تواضع گفت:
- نگید اینو، لطف کردین.
رو به من کرد و گفت:
- من میرم یه دوش بگیرم.
- باشه.
سمت اتاقمون رفت که سوسن بی‌صدا لب زد.
- برو لباس‌هاش انتخاب کن.
ابروهام بالا رفت. به تایید حرفش سر تکون دادم و وارد اتاقمون شدم. باید شوهرداری رو از سوسن یاد می‌گرفتم که خودش از شوهر کردن فراری بود.
ساعت هشت بود، به انتظار مهمونمون روی مبل‌ها نشسته بودیم و میوه می‌خوردیم که زنگ خونه به صدا دراومد.
کوروش از کنارم بلند شد و سمت در رفت، محمدصدری هم همراهش رفت. الینا و طیبه سریع ظرف‌های کثیف روی میز رو جمع کردن و به آشپزخونه بردن، من هم روی میز شیشه‌ای رو مرتب کردم که سوسن به بازوم زد و گفت:
- تو برو پیشواز، من تمیز می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
قبل از این‌که کوروش در رو باز کنه، آروم به طرفش دوییدم و خودم رو بهش رسوندم. کوروش نگاهی بهم انداخت که لبخندی زدم. جواب لبخندم رو داد و در رو باز کرد.
- سلام.
صدای رسای سروش بود، می‌تونستم ندیده هم لبخندش رو تصور کنم. مرد دیگه‌ای هم سلام کرد. صداش آشنا بود؛ اما دیدی بهش نداشتم. کوروش جواب سلامشون رو با دست دادن داد و به داخل تعارفشون کرد. سروش رو به بهادر گفت:
- برو تو.
وقتی وارد شدن، چشمم به سروش افتاد که دستش رو روی کتف مرد گذاشته بود، مردی که با دیدنش فراموش کردم سلام کنم. این‌که... این‌که... . بی‌اختیار سرم سمت آشپزخونه چرخید... طیبه!
- سلام.
صدای محمدصدری متوجه‌م کرد. خودم رو جمع کردم و بعد از این‌که احوال‌پرسی گرمشون با محمدصدری تموم شد، لب زدم.
- سلام شب بخیر، خوش اومدین.
سروش با لبخند و بهادر رسمی و با تواضع جوابم رو دادن. کوروش ما رو به سمت مبل‌ها هدایت کرد. دخترها هم با دیدن بهادر شوکه شدن. بهادر وقتی چشمش به غزل و سوسن افتاد، جا خورد و شوکه شد که پاهاش لحظه‌ای از حرکت ایستادن. طیبه و الینا توی آشپزخونه بودن. می‌دونستم سخت‌شونه توی جمع حاضر بشن و الان هم به نحوی خودشون رو مشغول شستن ظروف کرده بودن. اگه طیبه بیرون می‌اومد!
صدای سروش که با دخترها گرم احوال‌پرسی شد، حواسمون رو برگردوند. بهادر گلوش رو صاف کرد و آروم و مردونه با دخترها سلام و علیک کرد. کوروش ما رو به نشستن دعوت کرد؛ ولی دخترها فوراً چرخیدن و خودشون رو به آشپزخونه رسوندن. خیلی دلم می‌خواست من هم به اون‌ها ملحق بشم؛ ولی حیف که باید کنار کوروش می‌نشستم و مهمون‌داری می‌کردم.
بینشون معذب بودم و حس می‌کردم مزاحمم، دنبال یک فرصت مناسب بودم تا جمع مردونه‌شون رو ترک کنم، انگار یک موز بین چند خیار افتاده بود.

(توقع نداشتین بگم یک خیار بین چند موز؟!)
صدای افتادن ظرفی توی سینک نشون از عکس‌العمل طیبه می‌داد. سریع گفتم:
- برم ببینم چی شده.
بلند شدم و خودم رو به آشپزخونه رسوندم. وقتی وارد شدم، چشمم به طیبه افتاد. چشم‌های وق‌زده‌ش رو تا چشم‌هام بالا آورد. شوکه و مبهوت بود و رنگش پریده. دخترها دورش رو احاطه کرده بودن. فاصله رو پر کردم و به جمعشون ملحق شدم. پچ‌پچ کردم.
- خوبی؟
غزل زمزمه کرد.
- یعنی سرنوشت ببین‌ها.
طیبه انگار به خودش اومد که به نفس‌نفس افتاد. با دست‌هاش خودش رو باد زد و گفت:
- من باید برم.
سوسن پچ زد.
- چی‌چی بری؟ زشته.
سعی کردم با لحن خون‌سردی بهش آرامش بدم.
- ببین طیب تو فقط میری و یه سلام می‌کنی، تمام، قرار نیست حرفی بزنین که.
حنا به شونه‌ش زد و گفت:
- خواستگاریت که نیومده. یه شوخی بوده، یه تلافی بوده، قضیه‌ش تموم شده رفت.
طیبه نیش‌خند زد و با چشم‌هایی که همچنان گرد بود، نگاهش کرد و گفت:
- تموم شده رفت؟!
دوباره نیش‌خند زد. با دستش به اپن اشاره کرد و گفت:
- توقع داری برم پیشش و سلام کنم؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و همزمان گفت:
- نه‌نه‌. دو دستی به دستم چنگ زد و نالید.
- من باید برم. این‌جا در پشتی نداره؟ توروخدا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با دست آزادم بازوش رو نرم فشردم و گفتم:
- طیب به خودت بیا، اون قضیه مال پارسال بوده.
با حرص دستم رو پرت کرد و گفت:
- همچین میگه پارسال! همین چند وقت پیش بوده دیگه، حتی دو ماه هم نشده.
دوباره سرش رو تکون داد و با دست‌هاش صورتش رو پوشوند.
- نمی‌تونم‌ نمی‌تونم.
الینا دستش رو روی شونه‌ش گذاشت و گفت:
- طیبه!
طیبه دست‌هاش رو پایین آورد و گفت:
- اصلاً تا آخر همین جا می‌مونم.
گفتم:
- کوروش رو می‌خوای چیکار کنی؟ به اون چی بگیم؟ همه دور میز باشیم بعد تو عین کلفت کار کنی؟
- توروخدا یه کاری بکن، آبروم وسطه.
غزل گفت:
- اصلاً یه سلام کن برو.
طیبه با دست راستش شروع به باد زدن صورتش کرد. پوست گندمی گونه‌هاش سرخ شده بود.
- نمی‌تونم‌ نمی‌تونم. وای خدا آخه چرا اون؟ چرا من؟
سپس حین باد زدن خودش با حرص ادامه داد.
- هر چی تو این تعطیلات خورده بودم الان داره از بغلم درمیاد.
سوسن گفت:
- این‌قدر سخت نگیر.
گفتم:
- بیا سلام کن، سخت نیست بابا.
صورتش زار بود. حالش رو درک می‌کردم، خب چند وقت پیش من هم تن داده بودم به چیزی که نمی‌خواستم، حالش رو بهتر از هر کسی درک می‌کردم.
آروم صداش زدم که سرش رو پایین انداخت و چشم‌هاش رو بست. دست‌هاش رو به معنای سکوت ما تا شونه‌هاش بالا آورد و چند نفس عمیق کشید.
- خیلی‌ خب.
سرش رو بلند کرد و ادامه داد.
- فقط یه سلام می‌کنم و میرم.
نفس عمیقی کشید و با اعتماد به نفس به طرف خروجی آشپزخونه رفت که نرسیده بهش چرخید و بی‌صدا هق زد.
- نمی‌تونم.
جلو رفتم و با گرفتن شونه‌هاش اون رو سمت خروجی چرخوندم. حنا گفت:
- ما پشتتیم.
طیبه رو به من گفت:
- اَه ولم کن.
شونه‌هاش رو آزاد کرد و ادامه داد:
- مثل بچه‌ها بهم نچسبین.
غزل گفت:
- خب بچه‌ای دیگه.
با اضطراب گفتم:
- دخترها بریم، بده چند دقیقه‌س این‌جاییم.
طیبه با استرس پچ‌پچ کرد.
- خداخدا.
غزل گفت:
- حیف که از این‌جا دید نداره، وگرنه نگاهش می‌کردی کمی استرست می‌خوابید.
طیبه با حسرت نگاهش کرد و آهی کشید. بالاخره راضیش کردیم بیرون بره. انگار به خواستگاریش اومده بودن که اون‌طور اضطرابش ما رو آشفته کرده بود.
وقتی به جمع رسیدیم، طیبه سرش رو پایین انداخت و گفت:
- س... س... سلام.
این رو گفت و اجازه نداد حتی سروش و بهادر جوابش رو بدن فوراً به طرف در سالن پا تند کرد و کمتر از ده ثانیه از واحد خارج شد. می‌تونستم حدس بزنم که به محض خروجش نفس حبس‌شده‌ش رو رها کرده، کم در موقعیتش نبودم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
«طیبه»
حین راه رفتن توی سالن خودم رو باد می‌زدم. گونه‌هام داشتن می‌سوختن.
- آدم باش‌آدم باش. تو رو نخورد که، ولش کن. آدم باش.
آب دهنم رو قورت دادم. خنک نمی‌شدم. دوباره به آشپزخونه رفتم و دومرتبه صورتم رو خیس کردم؛ اما حس می‌کردم حرارت گونه‌هام قطرات آب رو تبخیر می‌کنن.
در حالی که یک دستم روی لبه سینک بود، با دست دیگه‌م به صورت خیسم دست کشیدم.
- خدایا چرا اون؟ چرا اون باید دوست کوروش باشه؟
چرخیدم، از کمر به سینک تکیه دادم و اهمیتی هم به خیس بودنش ندادم.
- ای تف به این شانس.
سر خم کردم، دست‌هام رو روی لبه سینک گذاشتم و به سرامیک سفید زیر پام زل زدم.
وقتی داشتم به اون جمع مردونه نزدیک می‌شدم، نتونستم صورتش رو ببینم؛ اما بقیه ظاهرش همونی بود که یک ماه و چندی پیش دیده بودم. چهارچوب بدنش همچنان سفت و محکم به نظر می‌رسید. موهای سیاهش رو به عقب شونه زده بود. یک کت و شلوار طوسی پوشیده بود با یک لباس سفید‌. تیپ و هیکلش سنش رو بالا نشون می‌دادن؛ اما قیافه‌ش به سی ساله‌ها می‌خورد شاید هم کمتر و بیشتر. وقتی سلام کردم حتی زیر پام رو هم نمی‌دیدم برای همین نفهمیدم با دیدنم چه واکنشی نشون داد.
سر بلند کردم و گفتم:
- حالا چرا اون؟ بین این همه آدم چرا اون باید دوست کوروش باشه؟ یعنی دوباره هم میاد؟ هین! دوباره هم قراره هم رو ببینیم؟!... وای!
به موهام از روی روسری چنگ زدم که روسری چروک شد. تازه مغزم هوشیار شد و سیلی‌ای بهم زد که تاکنون نظیرش رو نچشیده بودم. کوروش، قیافه‌ش! گفته بودم چقدر آشناست‌ها؛ اما نشناخته بودمش. سروش، سروش. اوه اون برادرش بود که، همون پلیس توی ون!
چشم‌هام گرد شد. نه! سروش برادر کوروش بود، اون هم من رو می‌شناخت. وای، وای، نه، وای!
دست‌هام رو روی پیشونیم سایبون کردم.
- وای چطور کوروشو نشناختم؟
خب کوروش برخلاف سروش مو داشت، سروش کچل بود. هیکل برادرها تا حدودی شبیه هم بود، هر دو بلند قد بودن و چهارشونه؛ اما سروش کمی شکم داشت با این‌که پلیس بود! کوروش فقط برام آشنا بود؛ ولی قدرت به یاد آوردن سروش رو نداشتم چون موقعیتم توی ون طوری نبود که حافظه‌م هوشیار باشه، اون موقع کاملاً وحشت‌زده و گیج بودم.
چشم‌هام رو بستم و دست‌هام رو روی سرم گذاشتم.
- خلاصه که بدبخت شدی طیب.
کسی زنگ در رو به صدا درآورد. دخترها بودن. می‌دونستم چرا اومدن، برای خبررسانی! پس فوراً از آشپزخونه خارج شدم و سمت در سالن کُپ‌کُپ دوییدم. اون لحظه حتیٰ برام مهم نبود که اون زیری‌ها اذیت میشن.
با شتاب در رو باز کردم که... !
تا چند ثانیه همین‌جور با دهن نیمه‌باز و چشم‌های گرد خشکم زده بود. اون بود که سکوت بینمون رو شکست. دستی به موهای پرپشتش کشید و گفت:
- حتیٰ نذاشتی جواب سلامم رو بدم..‌. سلام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نمی‌تونستم آب دهنم رو قورت بدم و بزاق جلوی زبون کوچیکم جمع شده بود. به سختی اون رو قورت دادم. نمی‌دونستم چی بگم؛ چشم‌های خاکستریش، اون تیله‌های طوسی میخکوبم کرده بود. بالاخره تونستم خودم رو جمع کنم. سرم رو پایین انداختم. تازه متوجه شدم که در تموم مدتِ چشم تو چشم بودنمون ریه‌هام قفل کرده بودن.
- می‌دونم به‌خاطر من اومدی بالا... من فکر می‌کردم که دیگه فراموشش کرده باشی.
(مگه حافظه ماهی رو دارم؟) نتونستم حرفی بزنم و باز هم اون بود که سکوت رو شکست.
- لطفاً برگرد... بهم این اطمینان رو بده که دیگه چیزی نیست و اون موضوع هم تموم شده.
سرش رو کمی سمتم خم کرد و گفت:
- برای من تموم شده واقعاً.
با شک نگاهش کردم. باور کنم؟ دوباره نگاه گرفتم. گونه‌هام تا لبه دماغم می‌سوختن. نفسم رو رها کردم و برای چند لحظه چشم بستم.
کنار رفت و با دست به بیرون اشاره کرد. نگاه خیره‌م روی دستش افتاد. طی یک تصمیم در رو بستم و با سری افتاده به طرف آسانسور قدم برداشتم. سوار آسانسور شدیم. تا به پایین برسیم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. از آسانسور خارج شدیم و سمت در رفتیم. در کمی باز بود، بهادر در رو بازتر کرد و اجازه داد اول من وارد بشم. با سری افتاده در سکوت به داخل رفتم. سروش رو چیکار کنم؟ ای خدا!
وقتی وارد سالن شدم همه روی مبل نشسته بودن البته الینا و ویدا توی آشپزخونه مشغول بودن. شک داشتم که الینا زیاد توی جمع حاضر بشه البته من هم چنین قصدی نداشتم!
وقتی چشم در چشم سروش شدم با دیدنم ابروهاش بالا خزید و نگاهش سمت بهادر رفت؛ اما بهادر خیلی معمولی روی مبل نشست. سروش به احترامم بلند شد که به خودم اومدم و سری تکون دادم. لعنتی! داشت جلوی لبخندش رو می‌گرفت؛ اما زیاد هم موفق نبود چون لب‌هاش کمی کش رفته بودن.
- سلام.
لحن و نگاهش معنادار بود که باعث شد بیشتر خجالت بکشم. زیرلبی ببخشیدی گفتم و به طرف آشپزخونه رفتم. در ظاهر همه معمولی رفتار می‌کردن البته که کوروش و محمدصدری از اون ماجرا بی‌خبر بودن، این رو نگاه کنجکاو و شکاکشون می‌گفت؛ اما بقیه‌مون فقط داشتیم وانمود می‌کردیم. ای لعنت به تو سوسن که همه این‌ها به خاطر توئه! می‌دونستم که با پایان این دعوتی باید ثانیه به ثانیه‌ای که در طبقه بالا بینمون گذشت رو برای دخترها تعریف کنم و صد البته ویدا برای کوروش توضیح بده! نگاه کوروش که خبر از بی‌خیالی نمی‌داد، رفتارهامون اون رو به شک انداخته بود و این یعنی آبروی من پیش اون هم می‌رفت! باید از ویدا قول می‌گرفتم که در مورد اون ماجرا حرفی بهش نزنه؛ اما سروش رو چیکار می‌کردم؟ اون که برادرش بود! اصلاً اگه خود بهادر بگه! آه خدا!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
«ویدا»
خمیازه‌ای کشیدم. کوروش برخلاف من به کمر دراز کشیده بود، با همون دستش که زیر سرم قرار داشت، بازوم رو نوازش کرد و گفت:
- امروز خیلی خسته شدی.
دستم روی سی*ن*ه پهنش بود. از لمس کردن بدنش خوشم می‌اومد مخصوصاً وقتی که اون شیارهای بین تیکه‌های شکمش رو لمس می‌کردم. شکمش به گونه‌ای تیکه‌تیکه بود که انگار هر ماهیچه رو جداگونه به اون وصل کردن، سی*ن*ه‌هاش هم همین‌طور بودن، دو تیکه بزرگ و پهن. بالا تنه‌ش کاملاً تیکه‌تیکه بود. بدنش گرم بود و سفت.
در جواب حرفش نیم‌رخ صورتم رو بیشتر به بدنش فشردم و با چشم‌هایی بسته لب زدم.
- نه، دخترها بودن.
دوباره خمیازه‌م گرفت؛ اما پافشاری کردم و ادامه دادم:
- زیاد خسته نشدم.
نفس عمیقی کشید که دستم هم به همراه س*ی*ن*ه‌ش بالا رفت. دست دیگه‌ش رو زیر سرش برد و پرسید:
- اون دوستت چش بود؟ حس می‌کردم چیزی بین اون و بهادره.
چشم‌هام خودکار باز شد. حس کردم که سرش رو به طرفم چرخوند. با درنگ روی آرنجم نیم‌خیز شدم و نگاهش کردم. به چشم‌هاش که تو تاریکی فرو رفته بود، نگاه کردم.
- میشه نپرسی؟
- چرا؟
- آخه من نمی‌تونم بهت بگم.
کمی نگاهم کرد. یک دفعه دستم رو که زیر بدنم بود، کشید که دوباره خوابیدم. به طرفم چرخید و همون‌طور که تو آ*غو*شش بودم، گفت:
- برای چی نمی‌تونی بگی؟ اون رفتارشون منو کنجکاو کرده.
- نپرس دیگه.
کمی مکث کرد، در نهایت لبخند کجی زد و گفت:
- خیلی‌ خب.
لب‌های من هم کش رفت.
- ممنون.
- از سروش می‌پرسم.
لبخندم پاک شد.
- کوروش!
لب‌هاش رو به‌هم فشرد؛ اما باز هم کش رفتن. ابروهاش بالا رفت و گفت:
- باید بدونم چرا من نباید بدونم. فکر کنم همه‌تون می‌دونین حتی سروش. اون چیه که من نباید بدونم؟
- خب... تو اون قضیه سروشم دخالت داشته.
- کدوم قضیه؟ دارم بیشتر کنجکاو میشم.
لحنش پر از سرگرمی بود. چپ‌چپ نگاهش کردم که لبخندش بزرگ‌تر شد.
- باشه، بهت میگم؛ اما بدون آبروی طیبه این وسطه! حالا می‌خوای بدونی؟
من هم مثل خودش عمل کردم و بحث رو به شوخی گرفتم. تک‌خندی زد و با کشیدنم سمت خودش سرم رو ب*و*سید و گفت:
- بخواب.
سرم رو سمت صورتش چرخوندم.
- یعنی نمی‌خوای بدونی؟ جالبه‌ها.
سرم رو به حالت قبلش برگردوند و با خنده گفت:
- دخترِ تخس.
لبخندی زدم و با لذت به تپش قلبش گوش دادم. موهام رو بو کشید و دماغش رو به سرم مالید.
- نمی‌دونم می‌تونم یه شب بدون عطر این موها صبح کنم یا نه. بد معتادش شدم.
لبم دوباره کج شد. زیباتر از این لحظات هم مگه بود؟ که همسرت، محرم‌ترینت این‌جوری ستایشت کنه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
اولین روز دانشگاه عوض رفتن با پژو پارس سفید خودم کوروش من رو رسوند، دخترها هم سوار عروسک سوسن بودن. وقتی به دانشگاه رسیدیم خواستم پیاده بشم که مچم رو گرفت. نگاهم رو از دست‌هامون به چشم‌هاش دادم؛ ولی بلافاصله به اطراف نگاه کردم. جلوی درب دانشگاه دانشجو در حد سه و چهار نفر به چشم می‌خورد؛ اما حواسشون پی ما نبود؛ ولی شرم کردم چون چند جفت چشم گرسنه به اسم دوست داشتن نگاهمون می‌کردن. چشم‌ غره نامحسوسی به سوسن و بقیه رفتم و دوباره به کوروش نگاه کردم.
- همه چی امن و امان بود؟
لبخندی زدم و در جوابش گفتم:
- دخترها اذیت می‌کنن. الانم دارن نگاهمون می‌کنن.
- جداً؟
- آره.
ناگهان سمتم خم شد که چشم‌هام گرد شد. فاصله صورت‌هامون فقط سه انگشت بود و درست نمی‌تونستم ببینمش.
- کوروش!
- حالا دیگه رفتن.
با تعجب پرسیدم.
- دخترها؟
لبخند زد و کمی فاصله گرفت.
- چیکار کردی مگه؟ چون به اون‌ها می‌بود تا تهش وایمیستادن.
یک ابروش بالا رفت. در حالی که لبخند داشت، پرسید.
- تا ته چی؟ من فقط خواستم عطرت بو کنم.
سرخ شدم. اخم ریزی کردم و نگاه گرفتم.
- بدجنس نشو.
خندید و گفت:
- فقط نگاهشون کردم همین.
دوباره سرم رو به سمتش چرخوندم.
- چه‌ جور نگاهی؟
با خون‌سردی گفت:
- یه نگاه عادی.
خنده‌م گرفت. با لبخند گفتم:
- پس فهمیدن مزاحمن.
- مزاحم چی؟ من که فقط خواستم بوت... ‌.
وسط حرفش پریدم.
- کوروش!... اصلاً من رفتم، خداحافظ.
دست‌گیره رو کشیدم که با خنده بازوم رو گرفت، نیش خودم هم باز شده بود؛ ولی چپ‌چپ نگاهش کردم که با دو انگشت اشاره و وسطش دماغم رو گرفت و گفت:
- این‌جوری نگاه نکن.
نفس عمیقی کشید و با گرفتن سرم ب*و*س*ه‌ای به پیشونیم زد.
- برو، خوش بگذره بهت.
با طعنه گفتم:
- چه جورم می‌گذره!
رویارویی دوباره با محمدامین حالم رو می‌گرفت. می‌خواستم از محمدامین و شیرین‌کاری‌هاش بگم که یک‌ دفعه یادم اومد کوروش مرده، اون هم مرد من! غیرتی میشه پس فقط به همون جمله بسنده کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین