جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,563 بازدید, 299 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,588
مدال‌ها
4
سرم به‌ طرف صدا چرخید. پولاد دلیر بود. یک تای ابروم بالا رفت.
- سلام.
سری تکون دادم و من هم سلام کردم و ادامه دادم:
- بله تشریف می‌برم.
و نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن عقربه بزرگ که بین یازده و دوازده بود، ناخودآگاه استرس گرفتم. وای! باز کلاس این مرتیکه داشت دیر میشد! همون استاد شفایی بدجنس.
- پس بفرمایین.
نگاهش کردم که دستش رو به جلو نگه داشته بود و منتظر نگاهم می‌کرد. از روزی که به ورودی ما پیوسته بود برخورد زیادی با هم نداشتیم جز همون سلام و خسته نباشید فرمالیته‌ی بین دانشجویان.
خودم رو خونسرد نشون دادم و گفتم:
- درسته، بفرمایین.
کنار پولاد دلیر قدم برداشتم و در همین حین موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم و برای شیلا نوشتم « من رفتم کلاس، زود بیا». موبایل رو در مشتم گرفتم و نیم نگاهی به پولاد دلیر انداختم. پیراهن قهوه‌ای رنگش به تنش نشسته بود. موهای نبستاً کوتاهش به سمت بالا مرتب شده بود و الان فهمیدم بوی عطرِ آشناش، مشابه عطر مورد علاقه‌ی فربده. وقتی نگاهش می‌کردم ناخودآگاه یاد برخورد اولمون می‌افتادم برای همین تلخ گفتم:
- شما چرا عجله دارین؟ فکر نمی‌کنم اگه دیر برسین مشکلی براتون پیش بیاد.
از گوشه‌ی چشم لبخندش رو دیدم و انگار بیشتر حرصم گرفت.
- دفعه پیش شانس آوردم که همزمان رسیدیم.
کلامم پر طعنه شد.
- جدی؟ یعنی با هم آشنا نبودین؟! ندیده و نشناخته شما رو الگوی کلاس علی‌الخصوص من معرفی کرد؟
خنده‌ی آرومی کرد اما گره بین ابروهای من محکم‌تر شد. پاگرد اول پله‌ها رو رد کردیم و گفت:
- درسته، دورادور با هم آشنا هستیم و چون من کسی رو خوب نمی‌شناختم، استاد شفایی در روزهای اول ورودم به دانشکده حامی خوبی بود.
- استاد شفایی حامی باشه؟! جالب شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,588
مدال‌ها
4
لبخندِ تمسخرآمیزم دندون‌نما شد. دستم رو به میله‌ها گرفتم تا برای بالا رفتن ازشون کمک بگیرم. پولاد دلیر بعد لحظه‌ای مکث گفت:
- آدم خوبیه، فقط بداخلاقه!
وارد راهرو شدیم.
- باشه آقای دلیر، من هم بودم همین رو می‌گفتم.
و یک قدم ازش جلو افتادم. انگار جوابی برای تیکه‌های ریز و درشت من نداشت. بهتر! ولی کینه‌ی دلم حالا حالاها از بین نمی‌رفت.
قبل از اینکه وارد کلاس بشم گفت:
- دوست دارم مقالات شما رو بخونم.
دستم رو به بند کیفم گرفتم و به‌طرفش برگشتم و با اعتماد به نفس گفتم:
- کافیه وارد سایت دانشکده بشین و زیر گروه مقالات دانشجویی رو نگاه کنین... .
مکث کردم. یک‌ طرف لبم به بالا کشیده شد و لبخند کجی تحویلش دادم.
- یک راه دیگه هم هست، می‌تونین توی گوگل سرچ کنین، سوگل جاوید!
و با اعتماد به نفس نگاهش کردم. زیر لب اسم و فامیلم رو زمزمه کرد و لبخند محوی روی صورتش نشست. دستش رو داخل جیب شلوار جینش فرو برد و متواضعانه گفت:
- شاید بعد از خوندنش، جای الگو‌ها عوض شد.
اما لبخند من پر از غرور شد. نوک انگشت شست و اشاره‌م رو به هم چسبوندم و دستم رو مقابل صورتم گرفتم. نگاه از نگاهش گرفتم، چرخی زدم و وارد کلاس شدم.
مثل همیشه ردیف آخر کنار بچه‌ها نشستم و با گذاشتن کیفم روی صندلی بغل دستم جا رو برای شیلا نگه داشتم که یک دقیقه قبل از ورود استاد، به کلاس رسید.
بعد مدت‌ها جزوه‌هاش رو روی میز گذاشت و مشغول نوت برداری شد. با این کارش لبخند روی صورتم جا خوش کرد‌. خدا رو شکر که با کمی حرف زدن، انرژی‌‌های منفی درونش کم شده بود و حالا روی درس تمرکز کرده بود. شاید شیده هم نیاز به هم‌صحبتی و کمک داشت. شاید اگه حال بدش رو با کسی درمیون می‌ذاشت بهتر می‌تونست خودش رو جمع و جور کنه. باید پیشنهاد صحبت با شیده رو هم می‌دادم هر چند که به اندازه شیلا با هم صمیمی نبودیم. نمی‌دونم! شاید هم‌ باراد گزینه‌ی بهتری بود... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,588
مدال‌ها
4
(بردیا)

چشم‌هام رو تیز کردم و گوشه‌ی پیاده‌رو رو با دقت نگاه کردم. با دیدن سوزان، راهنما رو بالا زدم، سرعت ماشین رو کمتر کردم و کمی عقب‌تر از جایی که سوزان ایستاده بود، توقف کردم. مانتو و شلوار لی تیره به تن داشت و کوله‌ی شیری رنگش هم از شونه‌ی چپش آویزون بود. به سمت ماشین قدم برداشت و ضربه‌ای به شیشه زد که نگاه بی‌تفاوتم رو بهش دوختم. موهای خرمایی رنگش به صورت فرق کج از زیر مقنعه بیرون زده بود و حالا توسط باد جلوی صورتش به رقص دراومده بود. ابروهاش درهم بود و چپ‌چپ نگاهم می‌کرد. انگشتم رو روی دکمه‌ بغل دستم فشردم، شیشه پایین رفت. با جدیت خطاب به سوزان گفتم:
- رمز ورود؟
پوفی کرد و با لحن مسخره‌ای گفت:
- خفاش شب؟
یک تای ابروم رو بالا انداختم، لبش رو کج کرد و بعد لحظه‌ای مکث گفت:
- همبرگر با سس قارچ!
خنده از میون لب‌های به هم دوخته شده‌م بیرون زد.
- احسنت، بپر بالا خواهر.
و قفل ماشین رو باز کردم که خنده‌کنان نشست و درحالی که کمربندش رو می‌بست گفت:
- تو دیوونه‌ای بردیا.
اخم کردم، دستم رو به فرمون گرفتم و نگاهم رو به آینه بغل دوختم.
- کی میگه دست رو نقطه ضعف من بذاری؟ من همبرگر با سس قارچ می‌خوام!
و بالاخره بعد از کمی خلوت شدن، ماشین رو وارد مسیر خیابون شلوغ کردم. نیم نگاهی به سوزان انداختم که گفت:
- آخ بردیا منم هوس کردم! امشب شام درست نکنیم همبرگر سفارش بدیم، خب؟
- با سس قارچ یا پنیر؟
دستش رو روی پاش زد، انگار زیادی به هوس افتاده بود که اینقدر با آب‌ و تاب صحبت می‌کرد:
- سس پنیر، اون هم یک کاسه بزرگ!... وای معده‌م به فریاد افتاد!
نگاهی به سر تا پاش انداختم.
- فکر نمی‌کنی سس پنیر یکم برای اضافه وزنت خوب نیست؟!
ضربه‌های قوی مشتش که به بازوم برخورد کرد، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. به خنده افتادم و حرص سوزان رو بیشتر کردم.
- واقعاً شما‌ها از صدتا دشمن بدترین! من خیلی هم خوبم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,588
مدال‌ها
4
همون‌طور که نگاهم به ماشین جلویی و فاصله کممون بود، دستم رو جلو بردم و لپش رو کشیدم که این‌بار جیغ کشید و من بلندتر خندیدم.
- بترکی بردیا، فربد کجاست؟
گردنم رو به چپ و راست حرکت دادم تا درد گرفتگی عضلاتش رو کمتر حس کنم. در جواب سوزان گفتم:
- شرکت، یه نیروی جدید استخدام کردیم، برای آموزش و یه سری کارهای اولیه لازم بود که فربد بمونه تا بهش آموزش بده... البته طفلی مجبور شد!
به خودم اشاره کردم و گفتم:
- من هم که دربستی سوزان جان.
- آفرین به کارت ادامه بده.
و نگاه پر غروری بهم انداخت و خندید. چپ‌چپ نگاهش کردم.
- باشه سوزان خانوم، حالا شما بخند!
روی صندلی جابه‌جا شد و با صدای آروم‌تری گفت:
- وای بردیا امروز یه اتفاقی افتاد، من به قدری ضایع شدم که نمی‌دونی!
میدون رو دور زدم و کنجکاو «خب؟» گفتم که گفت:
- ولی اگه بهت بگم میری به همه میگی و آبروم میره!
اخم مصنوعی کردم و با تشر گفتم:
- تو منو این‌جوری شناختی؟ اصلاً ازت انتظار نداشتم سوزان!
صدای خنده‌ش در ماشین پیچید.
- باشه بهت میگم، ولی به کسی نگو!
پشت چراغ قرمز توقف کردم و به سمت سوزان متمایل شدم و مشتاقانه نگاهش کردم. انگشت‌هاش با بند کیفش بازی می‌کرد و لحنش انگار بوی خجالت می‌داد.
- چند وقته یکی از همکلاسی‌‌هام خیلی اطراف من می‌پلکه، همش هم میاد سمتم و میگه من یه عرضی با شما دارم! انقدر هم خجالتیه که نگو! واسه یه کلمه حرفی که می‌خواست بهم بزنه صد دفعه عرق روی پیشونیش رو پاک می‌کرد.
- چشمم روشن! شما میرین دانشگاه درس بخونین یا همسر پیدا کنین؟
اخم کرد و گفت:
- گوش بده حالا بعد حرف بزن!
من که الکی فاز غیرتی شدن برداشته بودم، دیگه چیزی نگفتم و منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
- خلاصه فکر کن چندباره که میاد سمتم و همش میگه من یه عرضی داشتم ولی چون خجالت می‌کشید نمی‌تونست بیانش کنه! منم می‌گفتم خدایا! آخه قحطی آدمه؟ آسمون سوراخ شده یک آدم خجالتی رو فرستادی بشه خواستگار من؟
- اونم تویی که انقدر پررویی!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,588
مدال‌ها
4
«بردیا» گفتنش با جیغش یکی شد و من هم با خنده، ماشین رو به راه انداختم و از چهارراه رد شدم و در همون حالت که نگاهم به خیابون بود گفتم:
- خب؟ حالا این شازده‌ی خجالتی بعدش چی گفتن؟
- هیچی دیگه، امروز هم مثل بقیه روزها اومد طرفم که بهش گفتم ببین آقا، این اداها رو بذار کنار و حرفت رو بزن و برو! چون خوب نیست تو محیط دانشکده انقدر طرف من بیای... بردی! می‌دونی پسره چی گفت؟
- جلوت زانو زد و گفت توروخدا با من ازدواج کن؟
دستش رو به پیشونیش کوبید و با ناراحتی گفت:
- منم همین فکر رو می‌کردم، اما بعد کلی مِن‌مِن و عرق ریختن و خیره شدن به زمین، گفت میشه با دوستتون نرگس خانوم صحبت کنین؟ برای امر خیر! من می‌خوام برم خواستگاری ایشون!
با چشم‌های درشت شده به طرف سوزان برگشتم که مثل بدبخت‌ها نگاهم می‌کرد.
- بردیا طرف منو نمی‌خواست! نرگسو می‌خواست! من بیخودی به خودم گرفته بودم!
لبم رو به دندون گرفتم و آروم گفتم:
- آخ سوزان!
کلافه سرش رو به صندلی تکیه داد.
- وای نمی‌دونی چقدر ناراحتم! طرف می‌خواسته من واسطه بشم، همین! ولي من به بچه‌ها گفتم این پسره منو می‌خواد و عاشقم شده!
دیگه نتونستم جلوی خنده‌م رو بگیرم. یک دل سیر به حرف‌های بامزه سوزان و قیافه‌ی پکرش خندیدم.
دکمه ریموت رو فشردم، در حیاط به دو طرف باز شد. ماشین رو انتهای حیاط پارک کردم و سریع از ماشین بیرون پریدم. صدای قدم‌های تند سوزان پشت سرم می‌اومد. آروم و پر حرص گفت:
- بردیا خواهشاً به کسی نگی!
پله‌ها رو تندتند بالا رفتم و در رو باز کردم. مکث کردم تا سوزان هم برسه. با اخم از مقابلم رد شد و من با خنده براش ابرو بالا انداختم. عزیزجون و سوگند گرم صحبت بودند، جوری که فقط جواب سلام ما رو دادند و بعد دوباره به حرفشون ادامه دادند. من و سوزان بی‌حرف مسیر پله‌ها رو پیش گرفتیم. سوزان به عقب نگاه کرد و در همون حالت گفت:
- انگار بحث مهراب خیلی جدیه!
صدام رو پایین آوردم و پچ‌پچ‌کنان گفتم:
- نکنه مهرابم سوگندو نمی‌خواد و دنبال واسطه‌ست؟
سرش رو به سمتم چرخوند و با چشم‌‌‌های باریک شده بهم زل زد.
- بردیا! زبون به دهن نگیری من می‌دونم و تو!
- نمیشه سوزان! تو که می‌دونی من نمی‌تونم ساکت بمونم! نباید برای من تعریف‌ می‌کردی!
و مقابل نگاه بهت زده‌ش پنج‌ تا پله‌ی باقی‌مونده رو بالا رفتم و بلند گفتم:
- بچه‌ها بیاین براتون تعریف کنم چی‌شده!
سوزان با کوله‌ش به جونم افتاد. من‌ می‌خندیدم و اون تا می‌تونست، در مقابل نگاه متعجب سوگل و دل‌آرا و فرهود، من رو میزد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,588
مدال‌ها
4
رسوایی سوزان رو گذاشتم برای زمان شام. انقدر با بچه‌ها خندیده بودیم که چیزی از غذا خوردنمون نفهمیده بودیم. خودِ سوزان هم دیگه فقط می‌خندید و حرص خوردن و خجالت کشیدن رو کنار گذاشته بود. بعد از شام، طبق معمول دور هم نشسته بودیم که دل‌آرا از جا بلند شد و گفت:
- بچه‌‌ها من میرم بخوابم فردا پرواز دارم، شبتون خوش.
دستم رو روی لب‌هام فشردم و محکم براش بوس فرستادم. خنده روی صورتش نشست و دست تکون داد و به طرف اتاقش رفت. به فربد نگاه کردم و پرسیدم:
- چه خبر؟ کارها خوب پیش رفت؟ بزرگمهر چطور بود؟
دستش رو روی پشتی مبل گذاشت و نگاهم کرد.
- خوب بود، از اینکه منظم و دقیق و مسئولیت پذیره خیلی خوشم اومد.
نفس راحتی کشیدم، پس انتخاب درستی کرده بودیم.
- خداروشکر فربد، خیالم راحت شد.
- آره... بردیا می‌دونی امروز چی فهمیدم؟ از بچه‌ها شنیدم.
خودم رو جلو کشیدم و با کنجکاوی نگاهش کردم که گفت:
- می‌دونستی منشیت حامله‌ست؟
چشم‌هام درشت شد.
- شوخی می‌کنی! جداً؟!
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد که‌ گفتم:
- ظاهرش که معمولیه! یعنی چیزی معلوم نیست.
و به شکمم اشاره کردم که خندید.
- آره، می‌گفتن ماه چهارم بارداریشه... همچین چیزی.
دستم رو به چونه‌م کشیدم و متفکرانه نگاهش کردم که با خنده گفت:
- پارسال به بهونه عروسی و ماه‌ عسل کلی ازت مرخصی گرفت که کارهاش رو منشی بدبخت من انجام می‌داد، حالا امسال حامله شده و خدا بخیر کنه... واقعاً برام عجیبه که بهت چیزی نگفته.
نفسم رو بیرون فرستادم و شونه‌ای بالا انداختم.
- خانم قائمی آدم محجوبیه، شاید خجالت کشیده.
كلافه ادامه دادم:
- فربد چرا تا میام یه جایی رو درست کنم باز یه جای دیگه لنگ می‌زنه؟
نگاه چپی بهم انداخت.
- دیوونه‌ای؟ چیزی نشده که... به هرحال بعد زایمانش کمِ‌ کم نُه ماه میره مرخصی... حالا نگران نباش تا اون روز یه فکری می‌کنیم.
دستم رو به گردنم که باز دردش اوج گرفته بود، گرفتم. نگاهم بین بچه‌ها چرخید. دخترها مشغول پچ‌پچ بودند، نقطه بحثشون هم که قطعاً مهراب بود. باراد و فرهود، یک گوشه نشسته بودند و خیره به موبایلشون بودند. به فربد نگاه کردم که چشمکی بهم زد. دیگه چیزی نگفتم تا ببینیم چه اتفاقاتی در پیشه... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,588
مدال‌ها
4
(دل‌آرا)

این بهترین لوکیشن خلقت نبود؟ جایی میون ابرهای پنبه‌ای، با زمینه‌ی آبی آسمون و خورشیدی که کم‌کم از گوشه‌ترین تصویری که چشم‌هام می‌دید پایین و پایین‌تر می‌رفت و رنگ نارنجی رو به اطرافش پاشیده بود. اینجا خبری از شلوغی و ترافیک، یا دود و دم نبود. اینجا همیشه تمیز و بی‌نقص و صد البته پر آرامش بود.
آرامشی که با دیدن آسمون قشنگ خدا به وجودم تزریق میشد رو هیچ‌جایی نداشتم. نکته مثبت دیگه‌ش هم این بود که حس می‌کردم به مامان و بابا نزدیک‌ترم. مامان و بابا؟ زندگی، بالاتر از سطح زمین قشنگ‌تر نیست؟ قطعاً هست ولی شما خواستین تنها باشین، بدون من و باراد و بردیا.
- خانم جاوید؟
نگاهم رو از آسمون آبرنگی گرفتم. لبخندش محو شد و آروم زمزمه کرد:
- خوبی؟
دستم رو به سمت صورتم بردم، انگشت‌هام خیس شد. کی گریه‌م گرفته بود؟! آه از این دلی که با کوچک‌ترین بهونه، راه اشک رو پیدا می‌کرد. لبخند زدم و سرم رو تکون دادم.
- بله که خوبم.
و دستی به صورتم، بعد هم به کلاهم کشیدم و مرتبش کردم، مقابل شهاب علی‌زاده که راهم رو سد کرده بود ایستادم. نگاهش بین اجزای صورتم می‌چرخید و نگاه من به موهای مرتفعش بود و برام سوال شد که با چه میزان تافت و ژل انقدر بالا نگهشون داشته؟!
- می‌خوای شما استراحت کن من کارها رو انجام میدم.
یک تای ابروم بالا رفت، نگرانیش رو می‌خواستم چیکار؟ با خنده گفتم:
- خیر! بنده خوبه خوبم.
دستم رو مقابلش گرفتم و به راست تکون دادم که یعنی برو کنار! لبخندی روی صورتش نشست که الحق بهش می‌اومد. کمی کنار رفت و من هم با احتیاط و به صورت کاغذی، از کنارش عبور کردم تا مبادا به هم برخورد کنیم!
دستم رو دور شونه‌ی صحرا انداختم و گفتم:
- چیکار می‌کنی جیگرم‌؟
چپ‌چپ نگاهم کرد. امروز نه حوصله داشت نه اعصاب! به پک‌‌های غذایی اشاره کرد و گفت:
- بیا اینا رو سر و سامون بدیم تا بین مسافرها تقسیم کنیم، وقتشه.
«باشه» گفتم و کنارش ایستادم که با صدای تیک‌تیک دستگاه، صحرا دستش رو به شونه‌م زد و گفت:
- البته قبلش بهتره غذای کپتن رو ببری.
بی‌حرف سرم رو تکون دادم. غذای گرم شده رو داخل سینی گذاشتم و به کابین خلبان رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,588
مدال‌ها
4
خطاب به خلبان باتجربه و مهربون و عزیزم، پر انرژی و سرحال گفتم:
- احوال کپتن عزیز‌‌؟ براتون شام آوردم که رفع خستگی کنین.
صدای خنده‌ش در فضا پیچید.
- به‌به خانم جاوید، حال شما چطوره؟ قربون دستتون دخترم.
دستم رو روی سی*ن*ه‌م گذاشتم و به نشونه‌ی ادای احترام کمی گردنم رو خم کردم. با دیدن آسمونی که حالا رنگ نارنجیش تیره شده بود و عجیب زیبا بود، هیجان‌زده گفتم:
- وای خدای من چقدر رؤیایی و محشره... نه کپتن؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و گفت:
- سرت که خلوت شد بیا اینجا، آسمون شب هم زیبایی خودش رو داره.
از خدا خواسته، «چشم» بلند و کشیده‌ای گفتم و تازه نگاهم به کمک خلبان افتاد که با ابروهای بالا رفته نگاهم می‌کرد. بی‌توجه به عمق نگاه کنجکاو و عجیبش گفتم:
- شما هم خسته نباشین.
و به غذا اشاره کردم که سریع گفت:
- مرسی... شما هم خسته نباشین، البته اگه خسته میشین!
پلک‌هام از هم دور شد و با تعجب نگاهش کردم. همون‌طور که نگاه تیز و عسلیش میون اجزای صورتم می‌چرخید با خنده‌ای که انگار تمسخرآمیز بود، گفت:
- از روزی که همکار ما شدین جز خنده چیزی از شما ندیدم... کلاً خنده‌رویی یا آسمون شما رو به وجد میاره؟
و با حرکت ابروش به لبخندی که هنوز روی لب‌هام جا داشت اشاره کرد. به خلبان نگاه کردم که مشغول صرف خوراک مرغ مقابلش بود و نیمچه لبخندی هم روی صورتش بود. دوباره به کمک خلبان نگاه کردم و گفتم:
- مگه نمیشه هم خنده‌رو بود هم با دیدن قشنگی‌های آسمون به وجد اومد؟
دست‌‌هام رو جلوی سی*ن*ه‌م به هم گره زدم و دقیق نگاهش کردم و ادامه دادم:
- شما چی؟ که نه خنده‌رویی و نه به وجد میای! خیلی عجیبه... حداقل موقع خروج مسافرها این شکلی نباشین بنده خداها دلشون می‌گیره!... اصلاً کپتن بیچاره چه گناهی کرده؟!
صدای خنده‌ی خلبان بالا رفت و من‌ نگاه موفقیت‌آمیزم رو به نگاه عسلی و مرموزش دوختم.
- شما جوشِ منو کپتن رو نزن! حوصله‌مون سر رفت میگیم شما بیای بخندیم.
گره دست‌هام از هم باز شد و این‌بار چشم‌هام درشت شد. خلبان عزیز که همچنان می‌خندید. این کمکی بی‌شعورش هم حالا با نگاه و لبخندی که رنگ پیروزی گرفته بود نگاهم می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,588
مدال‌ها
4
تک سرفه‌ای کردم و گفتم:
- جدی؟ باشه میام! بالاخره شیرینی حضور من به تلخی حضور شما می‌ارزه!
خلبان که انگار مشغول دیدن مسابقه بود، من رو تشویق کرد. پشت چشمی برای کمک خلبان نازک کردم و بلند «خسته نباشین» گفتم و از کابین خلبان خارج شدم. لحظه‌ای دستم رو مشت کردم ولی برخلاف حرص و قدرت درونم، آروم به در کابین کوبیدم و زیر لب غریدم:
- آخ کاش میشد این مشتو بزنم تو صورتت!
و نفس عمیقی کشیدم و راهم رو به سمت صحرا کج کردم و مشغول کارم شدم... .
آخر شب بود و باد خنکی می‌وزید. انقدر هوا خوب بود که می‌تونست خستگی‌های امروز رو بشوره و ببره. کلاهم رو به دستم گرفته بودم تا قربانی این باد که هر از گاهی قدرتش رو به رخ می‌کشید، نشه.
- خلاصه فکر نکنین می‌تونین از زیر شیرینی دادن در برین ها!
با صدای شهاب، بی‌خیال لذت بردن از آب و هوا شدم و نگاهش کردم. چرا حرف‌هاش تموم نمی‌شد؟
- من که نگفتم شیرینی نمیدم! منتظر یه فرصت خوبم که اکثر بچه‌ها حضور داشته باشن.
لبخندش رنگ شیطنت گرفت.
- چه عالی! پس منتظریم.
دسته چمدونم رو فشردم و خواستم چیزی بگم که با اومدن کمک خلبان ساکت شدم. دستش رو به پشت شهاب کوبید و گفت:
- دو ساعته منتظرم ها! اگه با من میای بیا.
آخ خدا خیرش بده! زودتر این رو با خودت ببر. شهاب چشم و ابرویی براش بالا انداخت و بعد رو به من گفت:
- شما هم بفرمایین برسونیمتون.
گردن کمک خلبان به طرف شهاب چرخید و یک تای ابروش بالا رفت. این خودش رو انداخته گردن اون باز منم می‌خواد دنبال خودش بکشونه؟ حالا چرا فکر کرد باهاش میرم که چپ‌چپ به شهاب نگاه می‌کنه؟ پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
- تشکر آقای علی‌زاده، برادرم تو راهه، شما بفرمایین.
و نگاهم بین دو مرد خوش قد و بالای مقابلم چرخید و در همون حالت قدمی عقب رفتم.
- خسته نباشین، شبتون بخیر.
چمدونم رو به دنبال خودم کشیدم و با حرص به سمت صحرا که پشت ستون قائم شده بود رفتم. پام رو به زمین کوبیدم و مقابلش ایستادم که خندید.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,588
مدال‌ها
4
- ببخشید دل‌آرا، باور کن حوصله چرت و پرت‌هاش رو نداشتم.
- بابا ما تا به اینا شام ندیم بی‌خیال ما نمیشن، الان هم باز داشت مغز منو می‌خورد که چرا شیرینی استخدام شدنتون رو نمی‌دین!
صحرا کلافه نگاهم کرد، خستگی از کل وجودش می‌بارید.
- می‌خواستی بگی بی‌انصاف حداقل صبر کن حقوق اولمون رو بگیریم! بعد مهمونت کنیم.
بشکنی زدم.
- ایول، کاش تو باهاش حرف می‌زدی، این جواب بهتریه.
نگاه خاصی بهم انداخت.
- فعلاً که ایشون مشتاقن با شما حرف بزنن!
دهنم رو کج کردم، صدام رو پایین آوردم و گفتم:
- این کمک خلبان که همش فامیلشو یادم میره، خیلی بی‌شعوره! اصلاً از همون روزی که بهم تنه زد و یه معذرت خواهی نکرد باید می‌فهمیدم چقدر آدم بیخودیه! هردفعه که پروازمون مشترکه محاله یه تیکه بهم نندازه!
صحرا هم سرش رو جلو آورد و آروم ولی با شیطنت گفت:
- شما فعلاً اونایی که عاشقت شدن رو دریاب، اون پسره رو ول کن! شهاب پسره خوبیه ها.
قری به گردنم دادم.
- هم خوبه، هم خوشگله، تازه مثل خودم چشم و ابرو مشکیه... قشنگ نیست؟
صحرا خندید.
- بله! موافقم.
با لرزش موبایلم به خودم اومدم. قبل از اینکه تماسم رو جواب بدم با دیدن ماشینی که چراغش خاموش روشن میشد، رد تماس زدم، دستی برای فربد تکون دادم و گفتم:
- بجنب بریم، فربد رسید.
و زیر لب ادامه دادم:
- خاک بر سرم واستادم دارم درباره‌ی تیپ و قیاقه‌ی شهاب حرف می‌زنم.
- دل‌آرا میشه من نیام؟
نگاه چپی به چهره‌ی درمونده‌ش انداختم.
- نصفه شب با چی می‌خوای برگردی؟ خونه‌‌تون تو مسیر خونه‌ی ماست راهمون کج نمیشه، بدو بیا و تعارف بیخود نکن.
لبش رو به دندون گرفت و درحالی که دزدکی به فربدی که مقابل صندوق عقب ماشینش منتظر ما ایستاده بود، نگاه می‌کرد گفت:
- آخه خیلی خجالت می‌کشم.
پوفی کشیدم و بعد از گفتن « بدو بیا!» از مقابلش گذشتم. تنها صدایی که در محوطه فرودگاه پیچیده بود، صدای کشیده شدن چرخ‌های چمدون با آسفالت بود. با دیدن نگاه گرم و مهربون فربد، لبخندم عمیق‌تر شد.
- سلام داداش خوشتیپم... .

***
 
بالا پایین