- Dec
- 706
- 12,564
- مدالها
- 4
سرم به طرف صدا چرخید. پولاد دلیر بود. یک تای ابروم بالا رفت.
- سلام.
سری تکون دادم و من هم سلام کردم و ادامه دادم:
- بله تشریف میبرم.
و نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن عقربه بزرگ که بین یازده و دوازده بود، ناخودآگاه استرس گرفتم. وای! باز کلاس این مرتیکه داشت دیر میشد! همون استاد شفایی بدجنس.
- پس بفرمایین.
نگاهش کردم که دستش رو به جلو نگه داشته بود و منتظر نگاهم میکرد. از روزی که به ورودی ما پیوسته بود برخورد زیادی با هم نداشتیم جز همون سلام و خسته نباشید فرمالیتهی بین دانشجویان.
خودم رو خونسرد نشون دادم و گفتم:
- درسته، بفرمایین.
کنار پولاد دلیر قدم برداشتم و در همین حین موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم و برای شیلا نوشتم « من رفتم کلاس، زود بیا». موبایل رو در مشتم گرفتم و نیم نگاهی به پولاد دلیر انداختم. پیراهن قهوهای رنگش به تنش نشسته بود. موهای نبستاً کوتاهش به سمت بالا مرتب شده بود و الان فهمیدم بوی عطرِ آشناش، مشابه عطر مورد علاقهی فربده. وقتی نگاهش میکردم ناخودآگاه یاد برخورد اولمون میافتادم برای همین تلخ گفتم:
- شما چرا عجله دارین؟ فکر نمیکنم اگه دیر برسین مشکلی براتون پیش بیاد.
از گوشهی چشم لبخندش رو دیدم و انگار بیشتر حرصم گرفت.
- دفعه پیش شانس آوردم که همزمان رسیدیم.
کلامم پر طعنه شد.
- جدی؟ یعنی با هم آشنا نبودین؟! ندیده و نشناخته شما رو الگوی کلاس علیالخصوص من معرفی کرد؟
خندهی آرومی کرد اما گره بین ابروهای من محکمتر شد. پاگرد اول پلهها رو رد کردیم و گفت:
- درسته، دورادور با هم آشنا هستیم و چون من کسی رو خوب نمیشناختم، استاد شفایی در روزهای اول ورودم به دانشکده حامی خوبی بود.
- استاد شفایی حامی باشه؟! جالب شد.
- سلام.
سری تکون دادم و من هم سلام کردم و ادامه دادم:
- بله تشریف میبرم.
و نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن عقربه بزرگ که بین یازده و دوازده بود، ناخودآگاه استرس گرفتم. وای! باز کلاس این مرتیکه داشت دیر میشد! همون استاد شفایی بدجنس.
- پس بفرمایین.
نگاهش کردم که دستش رو به جلو نگه داشته بود و منتظر نگاهم میکرد. از روزی که به ورودی ما پیوسته بود برخورد زیادی با هم نداشتیم جز همون سلام و خسته نباشید فرمالیتهی بین دانشجویان.
خودم رو خونسرد نشون دادم و گفتم:
- درسته، بفرمایین.
کنار پولاد دلیر قدم برداشتم و در همین حین موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم و برای شیلا نوشتم « من رفتم کلاس، زود بیا». موبایل رو در مشتم گرفتم و نیم نگاهی به پولاد دلیر انداختم. پیراهن قهوهای رنگش به تنش نشسته بود. موهای نبستاً کوتاهش به سمت بالا مرتب شده بود و الان فهمیدم بوی عطرِ آشناش، مشابه عطر مورد علاقهی فربده. وقتی نگاهش میکردم ناخودآگاه یاد برخورد اولمون میافتادم برای همین تلخ گفتم:
- شما چرا عجله دارین؟ فکر نمیکنم اگه دیر برسین مشکلی براتون پیش بیاد.
از گوشهی چشم لبخندش رو دیدم و انگار بیشتر حرصم گرفت.
- دفعه پیش شانس آوردم که همزمان رسیدیم.
کلامم پر طعنه شد.
- جدی؟ یعنی با هم آشنا نبودین؟! ندیده و نشناخته شما رو الگوی کلاس علیالخصوص من معرفی کرد؟
خندهی آرومی کرد اما گره بین ابروهای من محکمتر شد. پاگرد اول پلهها رو رد کردیم و گفت:
- درسته، دورادور با هم آشنا هستیم و چون من کسی رو خوب نمیشناختم، استاد شفایی در روزهای اول ورودم به دانشکده حامی خوبی بود.
- استاد شفایی حامی باشه؟! جالب شد.
آخرین ویرایش: