جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [ماتخانه] اثر «ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط WITCH با نام [ماتخانه] اثر «ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,601 بازدید, 34 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [ماتخانه] اثر «ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع WITCH
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط WITCH
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
- به سیاوش چیزی گفتی؟
- چی؟
سرش را کج می‌کند و با تمسخر به دختر نگاه‌ می‌کند.
ساناز اخم می‌کند و تظاهر به متوجه نشدن کلام سایه می‌کند.
- نمی‌فهمم در مورد چی صحبت می‌کنی سایه؟ واضح بگو.
سایه در سکوت به چشمانش زل می‌زند و منتظر می‌شود خودش به خطایش معترف شود.
ساناز نفس عمیقی می‌کشد و اخم‌هایش را در هم می‌کند. سکوت سایه و آن چشمانی که فغان سر می‌دادند که از همه‌چیز آگاهند، مقاومت و سد انکارش را می‌شکنند.
- سایه اون می‌خواد کمکت کنه چرا مقاومت می‌کنی؟
لبخندی از سر تمسخر مهمان لب‌های بی‌رنگش می‌‌کند.
-کمک؟! اگه می‌خواست کمک کنه تو دادگاه اول شهادت می‌داد من تا سه ساعت بعد از قتل پیش اون بودم.
- سایه سیا... .
کلام دختر را بی‌حصله و پرخاشگر قطع می‌کند.
- کی برمی‌گردم سلولم؟
- مشخص نیست.
بی‌حوصله سرش را به دیوار سیمانی سرد تکیه می‌دهد و کمی پوستش به‌خاطر زبری سیمان خراشیده‌می‌شود.
- پس با یه خداحافظی خوشحالم کن.
دختر کلافه سر تکان می‌دهد.
- سایه سیاوش خودش خواست اگه چیزی خواستی بهش بگم. این نشون میده دوستت داره!
بی‌حوصله به ساناز نگاه می‌کند.
- خداحافظیت رو نشنیدم.
ساناز دل‌خور بیرون می‌رود.
در انفرادی بسته می‌شود. دلش به حال سادگی ساناز می‌سوخت. جان مجادله را نداشت وگرنه ساده از خبرچینی ساناز نمی‌گذشت.
***
«شب وقوع قتل»
گردنش را کمی ماساژ می‌دهد تا خستگی کمی از تنش رخت برکند.
از پیش سیاوش برمی‌گشت و تا حدودی برای پرونده‌ی جدیدشان برنامه ریزی کرده‌بودند‌. بر سر پرونده‌ی جدیدش فشار زیادی را متحمل میشد و از سوی دیگر آن تلفن مشکوک چند هفته‌ی پیش و آن گزارش عجیب و غریب درمورد رشوه‌ی سیاوش و مأموران مرزی و رد کردن کالاهای قاچاق، حسابی ذهنش را بر هم ریخته‌بود.
می‌دانست آن قسمت رشوه گرفتن سیاوش پاپوشی بیش نیست و می‌خواهند ذهنیتش را نسبت به او خراب کنند؛ اما برای چه؟
برای آنکه مطمئن شود، چند روز او را زیر نظر گرفته‌بود و رفت و آمدهایش را برسی کرده‌بود و دریغ از چیز مشکوکی که نظرش را جلب کند.
پس از پیگیری و کسی را مأمور کردن، فهمید آن قسمت رشوه‌ی مأموران مرزی برای رد کردن کالاهای قاچاق چندان دروغ و پاپوش نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
این موضوع را با یک سرهنگ‌ در میان گذاشت و آن سرهنگ به او هشدار داد که خود را وارد این قضایا نکند؛ حداقل نه تا وقتی که نه مدرک دارد و نه قدرت مقابله، اما مگر سایه می‌توانست بی‌توجه باشد و آن گزارش حقیقی را نادیده بگیرد و بگذارد جگرگوشه‌های مردم خود و خوانواده‌یشان را از بین ببرند؟
تمام موضوع را برای یک سرتیپ بازنشسته که چندباری بر سر پرونده‌‌های مختلف با هم گفت‌وگو داشتند، توضیح داد و از او طلب کمک کرد و سرتیپ به او اطمینان داد پیگیر ماجرا می‌شود و تحقیقاتی راجع‌ به سیاوش انجام می‌دهد و او را در جریان می‌گذارد؛ لیکن تاکنون خبری از او نبود.
چند روزی بود که دنبال این ماجرا افتاده‌بود و می‌خواست به صاحب این محموله‌های خانه خراب‌ کن برسد و چیزی عایدش نشده‌ بود.
بارهاوبارها با او تماس گرفته‌ و با تهدید و حتی پیشنهاد پول کلانی، از او خواسته‌ بودند که پایش را از این پرونده بیرون بکشد و در ازایش، جان عزیزانش را نجات دهد، اما او چه ساده از کنار این تهدیدها گذشت و آن‌ها را پوچ خواند.
به‌سمت خانه می‌راند و زیر لب شعری برای خود زمزمه می‌کرد که تلفنش زنگ می‌خورد.
با غرغر، در حالی که یک دستش به فرمان بود، آن را از کوله‌ی لیمویی‌رنگش بیرون می‌کشد و به اسم پدرش نگاهی می‌اندازد. لبخندی به پهنای صورت می‌زند. بعد از برقراری تماس، آن را روی بلندگو می‌گذارد و در همان حال به رانندگیش می‌پردازد.
- سیناجون، بدون ما خوش می‌گذره؟
سینا آرام می‌خندد و با خباثت لب باز می‌کند:
- آره خیلی.
چشمانش گرد می‌شود.
- آب و هوای شمال صادقت کرده پدر من!
این‌ بار، با صدای بلند‌تری می‌خندد.
- من همیشه صادق بودم باباجون! فقط اون‌جا جرأت نداشتم صداقتم رو ابراز کنم.
چشمانش گرد می‌شود و تک خنده‌ی ناباوری می‌زند. این روز‌ها، فشار‌های کاری و اتفاقات شوم حسابی روح و روانش را آزرده‌ بود و با کوچک‌ترین حرف آزرده‌ خاطر میشد. پدرش با لحنی شوخ پاسخ داده‌ بود، اما او به دل گرفته‌ بود.
صدایش کمی بغض‌دار می‌شود.
- چه‌ خبر؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
- سایه، بابا ناراحت شدی؟
سایه برای خود سری به تأسف تکان می‌دهد و خود را برای بچه‌بازیش سرزنش می‌کند.
- نه بابا! ناراحت چرا؟
- بابا قربونت بره، معلومه که بدون تو بهم خوش نمی‌گذره. تمام فکر و ذهنم پیش توئه باباجون.
می‌خوام یه چند روز زودتر بیام، دلم طاقت نمیاره.
- باباجون مگه بچه‌ام؟ قربونت برم بمون با دوست‌هات خوش‌ بگذرون و نگران منم نباش‌. ناسلامتی خرس گنده‌ام!
پدرش خنده‌ای کوتاه سر می‌دهد و سایه با آرامش به صدای خنده‌ی پدرش گوش می‌سپارد و با صدای خنده‌ی پدرش او هم لبخند می‌زند.
- تو پنجاه سالت هم بشه باز برای من همون بچه دماغویی هستی که باید مراقبش باشم.
سایه با اعتراض پدرش را صدا می‌کند و هردو به زیر خنده می‌زنند.
- بابا کی برمی‌گردی؟
- آخر هفته میام باباجون. داری میری خونه؟
- آره نزدیکم.
- زنگ بزن مارال بیاد پیشت شب تنها نباشی بابا.
- باشه زنگ می‌زنم. مراقب خودت باش باباجون.
- چشم، توام مراقب خودت باش دخترم.
تماس را قطع می‌کند و تک‌خنده‌‌ای می‌زند. در دل اعتراف می‌کند که دلش برای او تنگ شده‌است. درست است که چند روز هم از رفتنش نمی‌گذرد، اما به شدت دلتنگش بود‌.
راهنما می‌زند و به‌سمت چپ می‌پیچد. وارد محله‌یشان که می‌شود، با قطعی برق رو‌به‌رو می‌شود. آه از نهادش بلند می‌شود و با چهره‌ای گرفته به کو‌چه‌ی تاریک نگاه‌می‌کند.
تلفنش را برمی‌دارد و شماره‌ی مارال را می‌گیرد و در همان حال ماشین را مقابل درِ پارکینگ نگه می‌دارد و به تنها پوئن مثبتی که آپارتمان سه طبقه‌یشان هنگام رفتن برق‌ها دارد، فکر می‌کند.
- چته؟
- پاشو بیا خونه‌ی ما.
- غذا چی دارین؟
حس می‌کرد صدای مارال گرفته‌است و می‌دانست باز به یاد پدر و مادر بی‌مسئولیتش افتاده.
مارال بهترین رفیق و می‌توانست بگوید عضوی از خوانواده‌یشان است. پدرش به قدری به او اعتماد داشت که حد نداشت و شاید شرایط خوانواده‌ش و آشنایی پدرش با مادربزرگ مارال این اعتماد و صمیمیت را دو چندان می‌کرد‌.
پدر و مادر مارال از یکدیگر جدا شده‌بودند و قاعدتاً مارال باید پیش پدرش می‌ماند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
گویی بعد از جدا شدن والدینش، مادرش به دنبال زندگی خود رفته و پدرش برای مهاجرت اقدام کرده که با مخالفت و بهانه‌گیری مارال روبه‌رو شده‌است و سرانجام پس از ازدواج مجدد به کانادا نقل مکان کرده و مارال را به مادرش، یعنی مادربزرگ مارال سپرده.
- کارد بخوره به شکم همیشه گشنه‌ت. بیا لازانیا درست می‌کنیم.
- عمو برنگشته؟
- نه یه چند روز دیگه میاد.
- بهش گفتی برام خوراکی بخره؟
پس از برداشتن کلید از روی داشبورد، پیاده می‌شود و به‌سمت در می‌رود.
- وای مارال چقدر سؤال می‌پرسی! آره گفتم پاشو بیا.
در حالی که سخن می‌گفت تلفن را پایین می‌آورد و چراغ‌ قوه را روشن می‌کند و سپس دوباره به حالت قبل باز می‌گردد. کلید به در می‌اندازد و پس از چرخش و یک هل کوچک در باز می‌شود.
- باشه.
سایه متوجه‌ی آنکه مارال زیاد دل و دماغ صحبت را ندارد می‌شود و سعی می‌کند زودتر تماس را به اتمام برساند.
- اومدی تک بزن، مثل اینکه برق‌ها رفته و آیفون کار نمی‌کنه.
مارال «باشه‌ای» می‌گوید و تلفن را قطع می‌کند.
سایه سری به تأسف تکان می‌دهد.
دلش نمی‌خواست مارال برای والدین بی‌مسئولیت و بی‌کفایتی مانند پدر و مادرش هرچند یک‌بار ناراحت شود و به یاد بی‌توجه‌‌ای‌هایشان اشک بریزد.
ماشین را پارک می‌کند و به پارکینگ غرق در تاریکی نگاه می‌کند. شانس آورده‌بود که درهای پارکینگ سر و کاری با برق نداشتند.
پس از برداشتن کیفش، از ماشین خارج می‌شود.
قفل مرکزی ماشین را می‌زند و نور چراغ‌ قوه را بر روی زمین می‌اندازد. به‌سمت در می‌رود و پس از بستنش به‌سمت آسانسور می‌رود و طبق عادت دکمه را می‌زند. ناگاه به یاد برق‌های رفته می‌افتد و آه از نهادش بلند می‌شود. در حال فکر کردن به مواد لازانیا بود و حواسش به رفتن برق‌ها نبود. با پاهایی که با دیدن پله‌ها رمقشان را از دست داده‌بودند، بالا می‌رود. کارش درآمده بود و می‌دانست تا طبقه‌ی آخر جانی در تنش نخواهد‌ ماند. با شانه‌هایی افتاده آرام بالا می‌رود‌. به واحد یکی به آخر که پیرمردی عبوس، همراه با گربه‌هایش در آن زندگی می‌کرد، می‌رسد و کمی می‌ایستد تا نفسی تازه کند‌‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
کش و قوسی به خودش می‌دهد. صدای ترق‌وتروق آزاردهنده‌ای از کمرش بلند می‌شود، اما عضلات خسته‌اش جان تازه‌ای می‌گیرند.
کش و قوس برایش لذت‌بخش بود؛ آن‌قدر که وسوسه می‌شود کمی بیشتر خودش را کش دهد. ناگهان در خانه‌ی آقای مجیدی باز می‌شود. پیرمردی با چراغ‌قوه و پلاستیک زباله‌ای در دست، از خانه بیرون می‌زند.
سریع دست‌های بالا رفته و پاهای کج‌وکوله‌اش را جمع می‌کند، گویی در میانه‌ی یک رقص نیمه‌کاره مچ‌گیرش کرده‌اند. از آن لذت شیرین دل می‌کند. آقای مجیدی بی‌توجه به او در را پشت سرش می‌بندد، که ناگاه با صدای« سلام» سایه، چند سانتی‌ از زمین کنده می‌شود.
پیرمرد، در حالی که لرزش خفیفی در دستش پیداست، نور چراغ‌قوه را مستقیم به صورت متعجب او می‌اندازد. زیر لب چیزی می‌گوید؛ چیزی میان نفرین و غرغر. نگاه سایه به پلاستیک زباله‌ افتاد و همین کافی‌ست تا بار دیگر لعن پیرمرد بدرقه‌اش کند.
آرام و با لبخندی گوشه‌دار، نگاهش را بالا می‌آورد.
- خوبید؟
پیرمرد، هنوز در شوک حضور ناگهانی‌اش، رشته‌ی فکرش از هم می‌پاشد.
- دخترجون، تو این تاریکی چرا اینجا وایسادی؟ نکنه کمین کردی؟
سایه از لحن شاکی‌اش خنده‌اش می‌گیرد. خنده‌ای کوتاه و بی‌صدا.
آقای مجیدی سری به تأسف تکان می‌دهد، با عصا به نرمی کنارش می‌زند و بی‌هیچ حرف دیگری از کنار او می‌گذرد.
سایه، انگار که پیروزی کوچکی به‌دست آورده باشد، زیر لب زمزمه می‌کند:
- تو این ظلمات وقت آشغال بردنه مگه؟
روبه‌روی در می‌ایستد، کلید را در قفل می‌چرخاند و وارد خانه می‌شود.
با بی‌حوصلگی لباس‌هایش را روی دسته‌ی مبل می‌اندازد. اگر پدرش حضور داشت، احتمالاً با همان نگاه نافذ و صدای پندآمیزش کاری می‌کرد که این حرکت ساده، برایش به یک اشتباه تمام‌عیار تبدیل شود.
لبخند محوی روی لب‌هایش می‌نشیند.
چراغ‌قوه را برمی‌دارد و راهی آشپزخانه می‌شود. در کابینتی سفید با رگه‌های سبز یشمی را باز می‌کند و دو شمع قطور از آن بیرون می‌کشد. یکی را روی اُپن می‌گذارد، دیگری را روی میز تلویزیون. نور شمع‌ها گرمای ملایمی به فضای تاریک خانه می‌دهد.
گوشی را از جیب بیرون می‌کشد، سراغ یکی از آوازهای استاد شجریان می‌رود و صدای پرشکوهش را به گوش جان می‌سپارد.
آرام به آشپزخانه برمی‌گردد. می‌خواهد کالباس‌ها را خرد کند. سرویس چاقوها را نگاه می‌کند و
جای خالی یک چاقو، توی ذوق می‌زند.
ابروهایش درهم می‌رود. مطمئن بود صبح قبل از رفتن، آن را شسته و سر جایش گذاشته بود.
نگاهش سمت سینک می‌چرخد؛ شاید آن‌جا افتاده باشد. اما نه!
هیچ نشانی از چاقوی دسته‌مشکی نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
چشم می‌چرخاند تا دوباره مطمئن شود؛ و می‌یابش. گوشه‌ی اپن بود. یقین داشت صبح خودش شسته و سر جایش گذاشته بود.
با بی‌میلی شانه‌ای بالا می‌اندازد. شاید مارال آمده، طبق معمول بعد از استفاده همان‌جا رهایش کرده.
نوچی می‌کند، جلو می‌رود و چاقو را برمی‌دارد.
اما اولین چیزی که از تماس با آن حس می‌کند، سرمایی عجیب و مرطوب بودنش است. مایعی خنک و کشدار. حس چسبنده‌اش تا نوک انگشت می‌دود. مغزش هنوز فرصت تحلیل نداده، اما دلش به هم می‌ریزد.
با اخم، صورت در هم می‌کشد و با چند گام بلند خودش را به سینک می‌رساند.
چاقو را در سینک پرت می‌کند و شیر آب را بدون ملایمت باز می‌کند. صدای آب سکوت فضا را می‌شکافد. دندان‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و زیر لب غر می‌زند:
- چندبار بگم رو وسایل آشپزخونه وسواس دارم؟!
نفسی بلند از بینی بیرون می‌فرستد. اجازه نمی‌دهد خشمش شب نسبتاً خوبش را تباه کند.
با انگشتانی لرزان، دست‌هایش را چند بار با مایع می‌شوید. سعی دارد احساس لزج چاقو را از ذهن و پوستش پاک کند. بعد همان‌طور که چاقو در سینک رها شده، سراغ ادامه کار می‌رود.
کالباس‌ها را مرتب می‌کند، برش‌هایی بلند و یکدست به آن‌ها می‌زند.
به‌سمت یخچال سیاه‌رنگ می‌رود تا فلفل‌ دلمه‌ای بردارد. در را باز می‌کند، اما قبل از آن‌که چیزی بردارد، نورهایی بیرون پنجره توجهش را جلب می‌کنند.
چند ماشین، چراغ‌های چرخان، رنگ‌هایی که در هم تپیده‌اند. ابرو بالا می‌اندازد. در یخچال را می‌بندد و با کنجکاوی پرده را کنار می‌زند.
پلک‌هایش را جمع می‌کند تا بهتر ببیند. نه یکی، نه دوتا. تعداد زیادی ماشین پلیس، نور چراغ‌های اضطراری و آدم‌هایی که مثل سایه اطراف ساختمان ایستاده‌اند.
نفسش را حبس می‌کند. لب پایینش را گاز می‌گیرد و به سمت مبل می‌‌رود. باید بداند چه خبر است.
مانتوی ساده‌ای را از روی مبل می‌کشد، شلوار بگش را بالا می‌کشد، شال مشکی که نمی‌داند اصلاً از کجا پیدایش شده را برمی‌دارد و بی‌دقت روی سرش می‌اندازد.
در دلش، چیزی مثل موجِ ناآرام می‌کوبد. حس بی‌قراری، حس خطر.
به‌سمت در می‌رود، می‌خواهد پایین برود و بپرسد چه اتفاقی افتاده... اما هنوز دستگیره را درست نگرفته، در باز می‌شود و با صحنه‌ای عجیب و بی‌رحمانه مواجه می‌شود.
نور چراغ‌قوه‌هایی تند و تیز، مستقیم در صورتش. صفی از مأموران، اسلحه‌هایی که سمت او نشانه رفته‌اند.
چشمانش جایی برای گشاد شدن ندارند. دهانش نیمه‌باز می‌ماند. دستش ناخودآگاه بالا می‌آید تا جلوی نور را بگیرد.
صدایی خشن و قاطع در فضا می‌پیچد:
- دست‌هاتو بذار روی سرت و آروم بشین زمین.
گوشش زنگ می‌زند. نمی‌فهمد چه می‌شنود. مات و مبهوت، سعی می‌کند چهره‌ای را در میان نورها پیدا کند.
کلمات را با تأخیر پردازش می‌کند. صدایی لرزان اما محکم از دهانش خارج می‌شود:
– من سروان دادگر از بخش مبارزه با مواد مخدرم... موضوع چیه؟
همان صدا، این‌بار محکم‌تر تکرار می‌کند:
- دست‌هاتو بذار روی سرت و بشین زمین.
پایش سست می‌شود. بی‌اختیار زانو می‌زند. دست‌هایش را بالا می‌برد، درحالی‌که هنوز نمی‌فهمد چه گذشته. چه چیزی این‌چنین ناگهانی، آرامش خانه‌اش را آتش زده؟
سایه‌ها نزدیک می‌شوند. بازوهایش را می‌گیرند. صدای تق چفت‌شدن دست‌بند در سکوتی سنگین می‌پیچد.
همه چیز خیلی سریع رخ می‌دهد. آن‌قدر سریع که حتی نمی‌داند باید بترسد یا بپرسد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
به چهره‌ی مأمور زنی که حالا چهره‌اش در ذهنش آشنا شده بود، نگاه می‌کند. صدایش خش‌دار و لرزان است، لب‌هایش به‌سختی تکان می‌خورند:
- چی شده؟
زن چیزی نمی‌گوید. نگاهش را می‌دزدد و سکوت می‌کند، اما همین سکوت، چون یک چاقوی کند، به جانش چنگ می‌زند. دلش پیچ می‌خورد، نه از ترس، بلکه از حس گنگی که تمام وجودش را بلعیده است.
پلیس‌ها چون هجوم مورچه‌ها، خانه را در می‌نوردند. نور چراغ‌قوه‌ها با بی‌رحمی گوشه‌گوشه‌ی خانه را روشن می‌کند، اما سایه همچنان در تاریکی ذهنش سرگردان است. نگاهش روی حرکاتشان قفل شده، انگار دنبال پاسخی‌ست در رفتارشان، دنبال نشانه‌ای از اشتباه، سوءتفاهمی، فریادی که بگوید «اشتباه شده!» اما هیچ‌کدام از این‌ها نمی‌آید.
برعکس، صدای فریادی بلند می‌شود؛ همان چیزی که از آن می‌ترسید:
- قربان! جسد رو پیدا کردیم!
احساس می‌کند چیزی درونش از کار می‌افتد؛ قلبش؟ مغزش؟ خودش؟ انگار تمام ارگان‌های بدنش به شوک می‌روند. جسد؟! دارد اشتباه می‌شنود… یا شاید بیدار می‌شود از کابوسی که هیچ‌گاه نخوابیده!
بی‌اختیار خودش را به‌سمت صدا می‌کشد، انگار کشیده می‌شود به‌سوی فاجعه، اما دست‌هایی بازدارنده جلویش را می‌گیرند. یکی از مأموران زن، بی‌توجه به حال آشفته‌اش، محکم شانه‌اش را می‌گیرد. سایه به او نگاه می‌کند، با چشمانی که انگار از وحشت خالی شده‌اند، با پوستی که رنگ نداشت. زن نگاهی به دست‌بندش می‌اندازد، چفتش را محکم می‌کند و عقب می‌رود.
صدای اعتراض مأموران دیگر بلند می‌شود، اما زن با صدایی محکم چیزی به آن‌ها می‌گوید که از درکش عاجز بود و احتمال می‌داد توجیه‌شان کرده باشد که اگر هم بخواهد، یارای گریختن ندارد.
سایه، مثل خواب‌گردها، با قدم‌هایی بی‌رمق به‌سمت حمام می‌رود. خودش را مجبور می‌کند باور نکند. هنوز امیدوار است همه‌ی این‌ها یک بازی کثیف باشد، یک صحنه‌سازی ابلهانه، چیزی که بتواند با یک جمله توضیحش بدهد.
اما چشمش که به کف سالن می‌افتد، امیدش مثل بخار سردی از وجودش بالا می‌رود. سرامیک‌های مرمر، آغشته به رد قطره‌های خون شده بودند؛ خون، واقعی و تازه. نه فیلمی در حال ضبط بود و نه نمایشی برای ترساندنش؛ اتفاق افتاده بود.
معده‌اش منقبض می‌شود و نزدیک است بالا بیاورد. اگر آن برق لعنتی نمی‌رفت… اگر همان لحظه که وارد شده بود، این رد خون را می‌دید… شاید چیزی فرق می‌کرد. شاید هنوز می‌شد کنترل کرد… و البته شاید.
حمام در انتهای پذیرایی، کنار سرویس بهداشتی و درست روبه‌روی اتاق‌ها جا خوش کرده بود.
با مردمک‌هایی که گشاد شده بودند، رد خون را گرفت و لرزان، قدم به قدم نزدیک شد. به جسمی رسید که بی‌جان، سرد و خیس از خون در کف حمام افتاده بود؛ گویی خون پتویی گرم شده و در آغوشش گرفته. سرتیپ ثنایی بود. همان مردی که قول پیگیری داده بود. همان کسی که قرار بود کمکش کند. حالا با بدنی دریده و صورتی درهم‌شکسته، افتاده بود؛ بی‌پناه‌تر از او.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
نفس بی‌اجازه در سی*ن*ه‌اش حبس شد. برای ایستادن، دستش را به دیوار گرفت. نای ایستادن نداشت. نگاهش خیره ماند.
همهمه‌ای در صحنه‌ بود. چند مأمور مشغول عکاسی بودند. اما سایه، او فقط نگاه می‌کرد. با چشمانی که از فرط پلک نزدن می‌سوخت و قلبی که بی‌قرار می‌کوبید، انگار می‌خواست قفسه‌ی سی*ن*ه را متلاشی کند و به بیرون بجهد.
در آن خلأ وهم‌انگیز، فکری احمقانه در ذهنش جرقه زد: « خون، چه تضاد هولناکی با سفیدی سرامیک‌ها دارد...»
بلافاصله مغزش نهیب زد و به او یادآور شد که این جنازه‌ نه در خیابان و نه در خرابه، بلکه این‌بار در حمام خانه‌ی او اعلام حضور می‌کند.
نمی‌توانست بپذیرد. نمی‌توانست باور کند کسی در حمام خانه‌یشان به قتل رسیده، آن هم بی‌آنکه بداند چرا یا چگونه آمده.
همه‌چیز کابوس‌وار بود.
فریاد خشنی او را از افکارش بیرون کشید. مردی بر سر مأموران فریاد می‌زد:
- چرا ولش کردید؟!
سایه لب‌های خشکیده‌اش را تکان داد، صدا از حنجره‌اش به سختی بیرون خزید:
- من نکردم!
رو به مرد کرد، صدایش را بالا برد:
- من نکشتمش!
مرد، با چشمانی سرخ و مشت‌هایی لرزان، نگاهش کرد. فریادش در فضای ساکت ساختمان طنین انداخت:
- ببریدش تو ماشین.
زن‌هایی که تا پیش از آن نظاره‌گر بودند، به‌سمتش آمدند. مأموران هم همراهشان شدند. کسی بازویش را گرفت و به‌زور به جلو هلش داد.
نفس عمیقی کشید. تلاش کرد خودش را، ترس را، حیرت را، پشت یک نقاب مأمور پلیس به احتمال سابق، پنهان کند. اما چهره‌اش،« حیرت» را به سیمای بیننده‌گان تف می‌کرد.
«نکشته‌ام. باید بفهمند. حتماً می‌فهمند...»
مادام این جمله در ذهنش طنین می‌انداخت،
اما تصویر آن تن پاره‌پاره، ذهنش را رها نمی‌کرد. مغزش مثل سوزنی شکسته، مدام روی همان صحنه گیر می‌کرد. ده ضربه‌ی چاقو... .
با خود فکر کرد: «اگر پدرم بفهمد چه خواهد کرد؟ باور می‌کند گناهکارم؟ باور می‌کند که بازی خورده‌ام؟»
ذهنش قفل کرده بود. هیچ فکری جز یک هجوم سرد در سرش نمی‌چرخید. فقط پایین می‌رفتند.
پله‌به‌پله، انگار از زندگی‌اش دورتر می‌شد.
برق‌ها آمدند.
نور، مثل یک طعنه‌ی بی‌رحم، صورتش را روشن کرد. زیر لب لعنتی نثار شانسش کرد. دوربین‌ها... اگر برق نرفته بود، مدرک داشت.
به خوبی می‌دانست قطع برق، نمی‌توانست اتفاقی باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
همسایه‌ها کنار هم ایستاده بودند؛ صف کشیده، با نگاه‌هایی که نمی‌فهمیدند، فقط می‌دیدند. انگار لذت قضاوت، شیرین‌تر از درک حقیقت شده بود. همه‌یشان خیره بودند به دستان دست‌بندخورده‌ی دختری که زمانی سایه‌ی امنیت این شهر بود... حالا خودش، مظنون یک جنایت شده بود.
سایه بی‌صدا بود. صورتش نه گریه داشت، نه التماس؛ فقط پوچی. مثل کسی که تمام شب با خودش گریسته و حالا تهی‌تر از هر بغضی، تسلیم شده باشد.
پچ‌پچ‌ها مثل موریانه در گوش هم می‌لولید. بعضی‌ها بر پشت دستشان می‌کوبیدند، بعضی‌ها ریاکارانه هین می‌کشیدند. تئاتری شلوغ، روی صحنه‌ای که سایه در آن تنها بازیگر بی‌نقاب بود.
داشتند او را به‌سمت ماشین می‌بردند که صدایی از دل شلوغی، مثل پتکی بر شقیقه‌ی خاموشش کوبیده شد:
- سایه؟! ولم کن آقا! می‌گم رفیقشم!
سرش را با شتاب چرخاند. مارال بود؛ با موهای آشفته، نگاهی سراسیمه و بغضی در چشم. مأمور هنوز لب باز نکرده بود برای توجیه، که مارال مثل طوفانی از میان نوار گذشت و به‌سمت سایه دوید.
مأمور چیزی می‌گفت، اما مارال دیگر نمی‌شنید.
- سایه... .
مرزها را شکست و دوید. نفس‌نفس‌زنان، با صورت گر گرفته و گلویی پُر از اشک، خودش را در آغوش سایه انداخت؛ انگار می‌خواست همه‌ی دردها را از شانه‌های او ببلعد.
- چه غلطی کردی؟
سایه نمی‌دانست بغض کند یا بخندد. خندید... بی‌رمق و شکسته، طوری که انگار قلبش از دهانش ترک برداشت. با بازوان لرزان، مارال را فشرد؛ آن‌قدر محکم که انگار آخرین تکه از زندگی‌اش را بغل گرفته.
مأمورها چون سایه‌های سنگی ریختند رویشان. یکی مارال را با خشونت جدا کرد؛ انگار داشت دو تکه‌ی متلاشی‌شده از یک روح را از هم می‌درید.
سایه حرفی نزد. فقط نگاهش را به مارال دوخت.
مارال را به عقب بردند. مأموری روبه‌رویش ایستاد و سؤال‌بارانش کرد، اما مارال، فقط به سایه نگاه می‌کرد.
در ماشین باز شد. دستی محکم سایه را به پایین فشار داد.
سوار شد. نگاه آخرش به چشمان مارال بود. مارال لبخند آلوده به بغضی زد و سایه هم لبخند زد، ولی بی‌جان و سردرگم و مارال میان فریاد مأمور و هجوم مردم ایستاده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
***

- سایه دادگر ملاقاتی داری.
تیشرتی که در حال تا کردنش بود را با وسواس گوشه‌ی تخت می‌گذارد و سری به تأیید برای مأمور تکان می‌دهد.
صدای نخراشیده‌ی زنی که پس از ورودش به پر و پایش می‌پیچید، بلند می‌شود و اعصابش را ضعیف‌تر می‌کند:
- ژاله این دختره چه مرگشه؟ جون تو همچین یه نمه اسکل می‌زنه.
ژاله قهقه می‌زند و سایه فکش منقبض می‌شود.
با دستانی که از غضب لرز گرفته بودند، شالی که بر سر کرده بود را محکم می‌کند.
سعی می‌کند بی‌اهمیت به‌سمت مأموری که قرار بود همراهی‌اش کند برود.‌ چادر را از روی میله‌های در بند، به چنگ می‌گیرد و همراه مأمور به راه می‌افتد.
بعد از طی کردن مسافت دلگیر سلول تا اتاق ملاقات، در اتاق ملاقات باز می‌شود و چشمش به وکیلی می‌افتد که معرفش سیاوش بوده. شک دارد مدرکش واقعی باشد. سؤال دیگری که برایش پیش آمده بود این بود که آیا سیاوش از عملکرد ضعیف این وکیل آگاه است و او را به عنوان وکیل برایش در نظر گرفته؟
مرد با شنیدن صدای در بدون آنکه سرش را از روی برگه‌هایش بالا بیاورد شروع به سخن گفتن می‌کند:
- خب خانم دادگر رک حرف‌هام رو میگم. زمان زیادی به دادگاهتون نمونده و متأسفانه هنوز هیچ مدرکی در دست برای ارائه نداریم.
بی‌خیال نگاهش می‌کند و به جویدن آدامسی که سه برابر قیمت بیرون خریده بود ادامه می‌دهد و در دل حرص می‌خورد که چرا این وکیل این‌قدر بی‌خیال این حرف را می‌زند؟ می‌داند دارد بر سر مرگ و زندگی او سخن می‌گوید؟
مرد ادامه می‌دهد:
- و البته برای مرگ پدرتون واقعاً متاسفم؛ غم آخرتون باشه‌!
بی‌حوصله و بدون واکنش بلند می‌شود و به‌سمت در می‌رود. با خود فکر می‌کند حیف است اگر احمق بودن آن مرد را به او یادآوری نکند و تنها حرص بخورد.
می‌ایستد، برمی‌گردد و در چشمان مرد زل می‌زند و بدون هیچ‌ گونه ترس یا خجالتی رو به مرد سخن می‌گوید:
- وکیل احمقی هستی و معرفت از تو احمق‌تر.
دور و ورت پر از مدرکه. اگه قصدت کمک به موکلت بود، به جای پیدا کردن سرنخ‌ها جلوی من ننشسته بودی و اظهار تأسف نمی‌کردی! اگه مدرکت که به‌طور حتم قلابیه باطل بشه، آمار تبرئه شده‌ها بالا میره!
از دیدن قیافه‌ی خشمگین مرد سر‌خوش لبخندی که بی‌شباهت به پوزخند نبود تحویل مرد می‌دهد. مأمور از پرویی دختر در شگفتی بود.
از مرضیه شنیده بود چند ماهی است فردی دردسرساز به جرم قتل شخصی مهم در آنجا زندانی است. گویی آن دختر گستاخ خود پلیسی از بخش مواد مخدر بوده.با شنیدن حرف‌های دختر به وکیلش و آن پوزخند، شک نداشت که او همان دختر است. به دستان دختر دست‌بند می‌زند و او را به‌سمت سلولش راهنمایی می‌کند. سایه سرخوش از حال‌گیری چند دقیقه‌ی پیشش سوت میزد. مأمور پرسیدن و نپرسیدن سؤالش مردد بود.
- میگم... .
دختر که نگاهش می‌کند، استرس می‌گیرد از آن چشمان بی‌روح و وحشی. اما کم نمی‌آورد.
- میگم... تو همونی هستی که جنازه‌ یه سرتیپ تو خونه‌ش پیدا شده؟
سایه از استرس نهفته در صدای مأمور غرق در لذت می‌شود. سایه خیره مأمور را نگاه می‌کند و به جویدن آدامس ادامه می‌دهد. مأمور از حرفش پشیمان می‌شود.
-ولش کن. راه بیفت.
پوزخندی روی لبان دختر شکل می‌گیرد.
***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین