- Apr
- 1,404
- 20,139
- مدالها
- 7
با گفتنِ «میشه بنشینین؟» زهره به خود آمد، روی نیکمت چوبی نشست، دستهایش را روی سی*ن*ه در هم چفت کرد و چشم به مردی که در حال بردن زنی با ویلچر بود، دوخت و «میشنوم» آرامی زمزمه کرد. زهره از نگاه کردن به او واهمه داشت. از واکنشش میترسید. بسماللهی در دل گفت، مانند او به نیمکت تکیه داد و پا روی پای دیگرش انداخت تا از لرزشش جلوگیری کند. انگشتانش را در هم قفل کرد و لبانش را با زبانش تر کرد.
- اونقدر عاشقتون شدهبود که خودش هم نفهمید چطوری و از کجا. اولش فکر میکرد فقط ازتون خوشش میاد، اما رفتارش و حرکاتش چیز دیگهای نشون میداد. بهخاطر اختلاف سنیتون هم من همیشه منعش میکردم، هم خودش سردرگم شدهبود. جوری... .
نیمنگاهی به او که ابروهای مشکی پهنش را در هم کردهبود، کرد.
- جوری ازتون حرف میزد و توی قلبش جا گرفتهبودین که انگار نعوذبالله شما خدایین! حاضر بود تا ابد ازدواج نکنه و با این عشق پنهونی زندگی کنه، اما... .
میان حرفش نگاهش را به نیمرخ او دوخت. به یکباره، پریدن پلک و فرو بردن آب دهان و تکان خوردن سیبک گلوی شهاب را با حرفش دید. دستی به موی فر بیرون آمده از شال مشکیاش کشید و آن را به پشت گوشش انداخت. نفسی گرفت و ادامه داد:
- اما اون شبی که پسرداییش ازش خواستگاری کرد، دقیقاً شما رو با یه خانمی دست توی دست دید و فهمید که... که کسی توی زندگی شما هست. برای اینکه مزاحم زندگی شما نشه و شما رو از دلش بیرون کنه، به خواستگاری پسرداییش توی تصمیم آنی بله گفت، اما بعدش سریع پشیمون شد که دیگه کار از کار گذشتهبود.
شهاب سرش را بهسرعت بهسمت او برگرداند.
- من با کی؟ کی؟ کجا؟!
زهره با تعجب و اخم، چشمان قرمز و متورمش را به چند تار نقرهای بیرون آمده از لابهلای موهای بالازدهی شهاب دوخت.
- نزدیک محل کارش، تقریباً چند ماه پیش.
شهاب دستی به چانهاش کشید و در فکر فرو رفت. چرا هر چه فکر میکرد چیزی یادش نمیآمد؟ کلافه دستی به صورتش کشید و شقیقهاش را با انگشت فشار داد.
- یادم نمیاد.
زهره دقیقتر نگاهش کرد.
- اونقدر عاشقتون شدهبود که خودش هم نفهمید چطوری و از کجا. اولش فکر میکرد فقط ازتون خوشش میاد، اما رفتارش و حرکاتش چیز دیگهای نشون میداد. بهخاطر اختلاف سنیتون هم من همیشه منعش میکردم، هم خودش سردرگم شدهبود. جوری... .
نیمنگاهی به او که ابروهای مشکی پهنش را در هم کردهبود، کرد.
- جوری ازتون حرف میزد و توی قلبش جا گرفتهبودین که انگار نعوذبالله شما خدایین! حاضر بود تا ابد ازدواج نکنه و با این عشق پنهونی زندگی کنه، اما... .
میان حرفش نگاهش را به نیمرخ او دوخت. به یکباره، پریدن پلک و فرو بردن آب دهان و تکان خوردن سیبک گلوی شهاب را با حرفش دید. دستی به موی فر بیرون آمده از شال مشکیاش کشید و آن را به پشت گوشش انداخت. نفسی گرفت و ادامه داد:
- اما اون شبی که پسرداییش ازش خواستگاری کرد، دقیقاً شما رو با یه خانمی دست توی دست دید و فهمید که... که کسی توی زندگی شما هست. برای اینکه مزاحم زندگی شما نشه و شما رو از دلش بیرون کنه، به خواستگاری پسرداییش توی تصمیم آنی بله گفت، اما بعدش سریع پشیمون شد که دیگه کار از کار گذشتهبود.
شهاب سرش را بهسرعت بهسمت او برگرداند.
- من با کی؟ کی؟ کجا؟!
زهره با تعجب و اخم، چشمان قرمز و متورمش را به چند تار نقرهای بیرون آمده از لابهلای موهای بالازدهی شهاب دوخت.
- نزدیک محل کارش، تقریباً چند ماه پیش.
شهاب دستی به چانهاش کشید و در فکر فرو رفت. چرا هر چه فکر میکرد چیزی یادش نمیآمد؟ کلافه دستی به صورتش کشید و شقیقهاش را با انگشت فشار داد.
- یادم نمیاد.
زهره دقیقتر نگاهش کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: