جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,413 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
با گفتن《میشه بنشینین》 زهره به خود آمد و روی نیکمت چوبی نشست و دست‌هایش را روی سی*ن*ه درهم چفت کرد و چشم به مردی که در حال بردن زنی با ویلچر بود، دوخت و《می‌شنوم》 آرامی زمزمه کرد. زهره از نگاه کردن به او واهمه داشت. از واکنشش می‌ترسید. بسم‌اللهی در دل گفت و مانند او به نیکمت تکیه داد و پا روی پای دیگرش انداخت تا از لرزشش جلوگیری کند. انگشتانش را درهم قفل کرد و لبانش را با زبانش تر کرد.
- اونقدر عاشقتون شده بود که خودش هم نفهمید چطوری و از کجا. اولش فکر می‌کرد ازتون فقط خوشش میاد، اما رفتارش و حرکاتش چیز دیگه‌ای نشون می‌داد. به‌خاطره اختلاف سنیتون همیشه هم من منعش می‌کردم هم خودش سردرگم شده بود. جوری... .
نیم نگاهی به او که ابروهای مشکی پهنش را درهم کرده بود کرد.
- جوری ازتون حرف میزد و‌ توی قلبش جا گرفته بودین که انگار نعوذ به الله شما خدایین. حاضر بود تا ابد ازدواج نکنه و با این عشق پنهونی زندگی کنه، اما... .
میان حرفش نگاهش را به نیم رخ او دوخت. به یک‌باره پریدن پلک و فرو بردن آب دهان و تکان خوردن سیبک گلوی شهاب را با حرفش دید. دستی به موی فر بیرون آمده‌ از شال مشکی‌اش کشید و آن را به پشت گوشش انداخت. نفسی گرفت و ادامه داد:
- اما اون شبی که پسر داییش ازش خواستگاری کرد، دقیقاً شما رو با یه خانومی دست توی دست می‌بینه و می‌فهمه که... که کسی توی زندگی شما هست. برای این‌که مزاحم زندگی شما نشه و شما رو از دلش بیرون کنه، به خواستگاری پسر داییش توی تصمیم آنی بله میگه، اما بعدش سریع پشیمون میشه که دیگه کار از کار گذشته بود.
شهاب سرش را به سرعت به سمت او برگرداند.
- من با کی؟ کی؟ کجا؟
زهره با تعجب و اخم، چشمان قرمز و متورمش را به چند تار نقره‌ای بیرون آمده از لا‌به‌لای موهای بالا زده شهاب دوخت.
- نزدیک محل کارش، تقریباً چند ماهه پیش.
شهاب دستی به چانه‌اش کشید و در فکر فرو رفت. چرا هر چه فکر می‌کرد چیزی یادش نمی‌آمد؟ کلافه دستی به صورتش کشید و شقیقه‌اش را با انگشت فشار داد.
- یادم نمیاد.
زهره دقیق‌تر نگاهش کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
- یادتون نیست؟ چه عجیب!
کلافه پایش را از روی پای دیگرش پایین انداخت و با سر پنجه روی زمین ضرب گرفت.
- حالا فرقی نمی‌کنه؛ بالاخره شما زن دارین. حالا کی و کجا شما رو دیده مگه مهمه؟
شهاب سکوت کرد. چه می‌گفت؟ بگوید مهم است و چرا مهم است؟ چه داشت که بگوید؟ او نیامده بود که از زندگی‌اش اطلاعاتی به آن‌ها بدهد؛ او برای کار دیگری آمده بود. پس بی‌خیال جواب دادن شد و دستی بین موهای خرمایی‌اش که چند تار آن به روی پیشانی‌اش سرکشی کرده بودند کشید. زهره که سکوت او را دید آخرین ضربه را هم به او وارد کرد تا سر از احوالات این مرد در بیاورد.
- همه‌ی امیدش به انگشتری بود که هیچ‌وقت حلقه‌ای توی دستتون ندیده بود.
نگاه زیر چشمی‌اش را به شهاب دوخت و دست مشت شده‌‌ی شهاب را دید. نگاه از او گرفت و با لبخندی که به لب‌های رنگ پریده‌اش آمده بود، با صاف کردن صدایش ادامه داد:
- پشیمونیش سودی نداشت چون حسن آقا خدابیامرز به این وصلت فامیلی راضی بوده و اصرار می‌کنه. ارغوان هم سر آبروی پدرش و بحث پیش کشیدن فامیل و آبرو از طرف پدرش قبول می‌کنه، اما یه روز یه دختری پیدا میشه که ادعا می‌کنه قبلاً صیغه‌ی احمد بوده و الان هم حامله‌س. حتی صیغه نامه‌ش رو هم با خودش اورده بوده و اونجا قلب حسن آقا می‌گیره و این‌جوری میشه.
شهاب ناباور به‌سمت زهره برگشت و نگاهش را به او دوخت. سرش از حرف‌های زهره سوت می‌کشید. فکر می‌کرد حواسش به آن‌ها و زندگیشان هست، اما زهی خیال باطل! چه اتفاقاتی افتاده بود و او خبر نداشت. عرق سردی به پیشانی‌اش نشست. این پدر و دختر چرا مصیبتشان تمامی نداشت؟ این از آن سال‌ها که تاوانش را هم او داد هم این پدر و دختر و این هم از این یکی مصیبت که باعث مرگ حسن آقا و آوارگی و بی‌پناهی دوباره‌ی دخترش شده بود. شقیقه‌اش مانند نبض میزد و سردردش عود کرده بود. باید می‌رفت. هوای آنجا داشت خفه‌اش می‌کرد. حرف‌های زهره برایش سنگینی داشت. باید می‌رفت و با خود خلوت می‌کرد. باید فکری می‌کرد؟ هزاران فکر و مسئولیتشان روی شانه و سرش سنگینی می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
با مرگ حسن آقا همه چیز بهم ریخته بود. با عاشقی این دختر چه می‌کرد؟ با احمد که زندگی آن‌ها را مانند بمب ترکانده بود چه می‌کرد؟ دلش می‌خواست احمد را خفه کند. آخر این چه گندی بود که به زندگی او و این پدر و دختر زده بود؟! دلش گرفته بود. بی‌هوا از روی نیمکت چوبی سبز رنگ برخاست و قدم به جلو گذاشت.
- دارین می‌رین؟
در قبال سوال زهره سکوت کرده بود. مغزش یاری نمی‌کرد تا جواب دهد. مغزش تا همین‌ جا هم حسابی در حقش لطف کرده بود که کاری به کارش نداشته بود. فقط می‌خواست برود. باید با پدرش حرف میزد. باید از مصیبت وارد شده و پای او به میدان‌ کشیده شده‌اش حرف میزد. او که وقت عاشقی نداشت، داشت؟ سر به زیر انداخت. شانه‌هایش از شدت سنگینی حرف‌های زهره افتاده بود. مگر دردش را می‌توانست مانند این دختر خیلی راحت بازگو کند و بگوید؟ حرف‌های این دختر آن‌چنان برایش سنگینی می‌کرد که وزنه‌اش را روی شانه‌هایش هم حس می‌کرد. لبه‌ی کت اسپرت مشکی‌اش را بالا زد و دست در جیب شلوارش کرد. گوشی‌اش را از آن بیرون کشید و پیامی برای یوسف فرستاد.
- بیا دنبالم.
صفحه‌ی گوشی را بست و آن را در جیب شلوارش قرار داد و قدمی دیگر برداشت که صدای زهره به گوشش رسید.
- لطفاً به حرف‌هام فکر کنین! ارغوان به حضور شما احتیاج داره. من حق میدم که احتیاج داشته باشین که فکر کنین. نمیگم ترحم کنین، اما میگم به حرف‌هام فکر کنین! حداقل تنهاش نذارین.
چیزی نگفت و به قدم برداشتنش برای خارج شدن از بیمارستان با صدای آمبولانس، سرعت بیشتری بخشید. از صدای آمبولانس متنفر بود و شدت سردردش را بیشتر می‌کرد. از کنار نرده‌های سبزی که دور تا دور محوطه بیمارستان را احاطه کرده بود، گذشت و با عبور از درب بزرگی که کنار کانکس نگهبان بود از بیمارستان خارج شد. در این چند دقیقه آنقدر فکرهای جورواجور به مغزش هجوم آورده بودند که حس می‌کرد نورون‌های عصبی‌اش، جرقه‌ای را در سرش ایجاد کرده‌اند و درد بدی را به جانش انداخته‌اند. چشمانش را روی هم گذاشت که صدای ترمز کردن ماشینش را جلوی پایش شنید. چشمان قرمز و متورمش را باز کرد و با جلو بردن دست، دستگیره را فشرد و روی صندلی عقب نشست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
سرش را به صندلی چرم مشکی رنگ اتومبیلش تکیه داد و چشمانش را روی هم گذاشت. یوسف کلاه نقاب‌دارش را روی سر چند باری برداشت و دوباره چفت سرش کرد. از داخل آینه نگاهی به آشفته بودن شهاب کرد، دل توی دلش نبود. چند سالی بیشتر با اربابش فاصله سنی نداشت و از بچگی با او هم‌بازی بود، اما بعدها که بزرگ‌تر شد، شد راننده‌ی پدرش و حالا هم چند ماهی به خواست عجیب شهاب راننده او. شهاب را آنقدر خاکی و مردمی می‌دانست که وقتی تقاضای راننده بودنش را کرد با بهت و حیرت چند باری واقعاً را گفته بود و جواب آره را شنیده بود و وقتی آخر پاپیچ شده بود و فضولی‌اش کار دستش داده بود و ته و توی ماجرا را درآورده بود، خودش از همیشه بیشتر حواسش به او بود. چشمان مشکی درشت و کشیده‌اش را از داخل آینه به او دوخت و لب‌های نازکش را که در اثر سیگار کشیدن به کبودی و بنفشی میزد را به حرکت درآورد.
- آقا خوبین؟
شهاب دستی به شقیقه‌اش کشید.
- یه سیگار بده!
دنده را عوض کرد و لبش را گزید.
- آقا شما که سیگاری نیستین!
حالش بد بود و به دنبال آرامش از دست رفته‌اش بود. کلافه دستی بین موهای خرمایی و لختش کشید.
- گفتم یه سیگار بده!
مردد نگاهش را از داخل آینه به او دوخت و کلاهش را با کلافگی دوباره از سر برداشت.
- آقا براتون خوب نیست. وایسم آب بگیرم؟
شهاب چشمانش را باز کرد و با اخم به او توپید.
- چقدر امروز با من یک و بدو(یک و دو) می‌کنی! میگم یه سیگار کوفتی بده!
یوسف بدون کلامی دست در جیب پیراهن راه‌راه سرمه‌ایش کرد و پاکت سیگار را به سمت عقب گرفت. شهاب دست جلو برد و با گرفتن پاکت، تقه‌ای به پشتش ضربه زد و نخ سیگاری برداشت. پاکت را دوباره به سمتش گرفت و در عوض فندک سنگی طلایی رنگ در دست دراز شده‌ی یوسف را گرفت. سیگار را گوشه‌ی لبش گذاشت و با فشار دادن اهرمش آن را روشن کرد. با شعله گرفتن کاغذ سفیدش توتون سیگار شروع به سوختن کرد. تا به حال سیگار نکشیده بود و اصلاً بلد نبود، اما پک زدن را با چند بار قلیان کشیدن بلد بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
با اولین پکی که زد حجم دود زیادی، وارد گلو و ریه‌اش شد و سوختگی و تلخی عجیبی را ته حلقش احساس کرد و به سرفه افتاد و اشک درون چشمانش از دود سیگار، جمع شد. با اهرم، شیشه را پایین کشید و سیگار را در حالی که سرفه می‌کرد به بیرون انداخت و با صدای دو رگه و گرفته نالید:
- چی میگن سیگار آرومت می‌کنه؟ این زهرماری رو چه‌جوری می‌کشی؟
یوسف کلاهش را که جلوی ماشین روی داشبورد انداخته بود روی سر گذاشت و با نیشخند جواب داد:
- فکر کنم از سر عادته که آروممون می‌کنه؛ وگرنه تهش داریم خودمون رو گول می‌زنیم. ما هم مجبوریم به جای مسافرت‌های خارج از کشور و دختربازی و چه و چه به این زهرماری خانمان سوز ارزون، بدنمون رو عادت بدیم تا آروم بشه.
منظور یوسف را فهمیده بود؛ کنایه و دلخوری‌اش از پدر پولدار و ارباب زاده‌ای بود که بعد از حامله کردن خاتون، مادر مهربان یوسف با یک صیغه‌ی‌ محرمیت خان و رعیتی او را رها کرده بود و رفته بود و با گرفتن زن فرنگی، پابند دنیای بی‌بند و بار به قول خاتون آن‌ور آبی شده بود. هوای تازه را مانند تشنه‌ای بلعید و به ریه‌هایش فرستاد. سردردش بیشتر شده بود و رگه‌های قرمز گوشه‌ی‌ چشمش را قرمزتر کرده بود. سرش را به شیشه تکیه داد و هوا را دوباره با نفس عمیق به ریه‌هایش فرستاد که صدای یوسف به گوشش خورد.
- آقا برم خونه؟
از پدرش عصبانی بود و به حتم اگر امروز با او ملاقات داشت و به خانه می‌رفت دعوای بدی را با هم شروع می‌کردند. کت را از تنش درآورد.
- نه! یکم دور بزن. بعد من رو ببر خونه‌ی خودم.
یوسف می‌دانست که هر وقت شهاب حرف از خانه‌اش می‌زند حتماً مسئله‌ای بین او و آقاجان پیش آمده که برای اینکه حرمت نگه دارد و بحثشان نشود ترجیح می‌دهد به خانه‌اش برود و تنها باشد؛ هر چند می‌داند که تمنا چقدر انتظارش را می‌کشد، پس با لکنت گفت:
- آقا! آخه... آخه آقاجان و تمنا خانم منتظرت... .
می‌دانست یوسف از چه دلواپس است و می‌خواهد چه بگوید، پس میان کلامش پرید:
- گفتم بهت بریم خونه‌م. یه چند روزی هم حواست به منزل حسن آقا باشه! خبری شد؛ رفت و آمدی و چیزی بهم بگو!
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
اخلاق شهاب را می‌دانست؛ او کسی نبود که این چنین بخواهد از بالا و دستوری جواب بدهد. می‌دانست الان اوضاع خوبی ندارد و حسابی قاطی کرده است، پس چشمی گفت و راهی منزل شهاب شد.
***
مراسم هفت هم تمام شد. تمام همکاران ارغوان بر سر مزار پدرش همراه با اقوام دور و نزدیک حاضر شده بودند. آنقدر حالش خراب بود که حواسش نبود چه کسی به او تسلیت می‌گوید و همدردی می‌کند. چشمش فقط یک چیز را می‌دید، جای خالی پدرش را.
جای‌جای این خانه، بوی او را می‌داد. همین یک هفته پیش، همینجا جلوی درگاه آشپزخانه ایستاده بود و چایی می‌خورد و نصیحتش می‌کرد. آخ از آن روزی که باهم به جگرکی رفته بودند، چقدر به آن‌ها خوش گذشته بود. چهره‌ی احمد جلوی چشمانش رژه می‌رفت، حرف‌ها و قول‌هایش در گوشش مانند اکو می‌پیچید و عصبانیتش را بیشتر می‌کرد و نفرت نداشته‌اش را ریشه‌دار. آخ از احمد و قول‌ها و حرف‌هایش! آخ از احمد با ندانم‌کاری و پنهان‌کاری‌اش. احمد تو با دل ارغوان بیچاره چه کرده بودی که این‌طور نفرت را در دلش جا داده بود؟ مادر زهره بودن آن هم در میان آن جمع فامیلی را جایز ندانست. کیف مشکی‌ چرمش را از کنار پایش که نزدیک پایه مبل دو نفره بود برداشت و به سمت ارغوان که به آغوش زهره، بی‌حال و گریان، پناه برده بود قدم برداشت. دستی به موی مش شده‌ی بالا رفته‌اش کشید و لبه‌ی روسری ساتن مشکی براقش را که تیز شده بود درست کرد. جلوی پای ارغوان روی پنجه‌ی پا نشست و دستان سرد او را که روی پاهاش گذاشته بود در دستان گرم و لاغرش گرفت.
- ارغوان! عزیزم غم آخرت باشه. من خودم پدرم رو دو سال پیش با اینکه پیر و زمین‌گیر شده بود از دست دادم، اما وقتی از دستش دادم دنیا برام تیر و تار شد. بمیرم برای دل شکسته‌ت. حیف حسن آقا بود به این زودی بره، اما دخترم خدا گلچینه! سعی کن قوی باشی! زهره امشب پیشت می‌مونه. من باید برم، هستی رو گذاشتم پیش باباش، فردا باید بره مدرسه وگرنه خودم می‌موندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
سر از روی شانه‌ی زهره که در آغوشش جا گرفته بود با بی‌حالی برداشت و چشمان بی‌فروغ و قرمز از اشکش را به چشمان خاکستری‌اش دوخت و با صدای گرفته که انگار از ته چاه می‌آمد لب زد:
- خیلی ممنون! زهره هم خسته است با خودتون ببریدش، من... .
زهره میان کلامش پرید و نگاهش را به ابروهای قهوه‌ای هشتی مادرش دوخت.
- مامان شما برو اگه مشکلی پیش اومد زنگت می‌زنم.
و همزمان دست‌های سرد ارغوان را در دست گرفت و سرش را به سمتش کج کرد.
- من خسته نیستم. تازه می‌خوام وقتی همه رفتن با هم شام بخوریم.
ارغوان《میلی ندارمی》 گفت و در مبل فرو رفت. مادر زهره با خداحافظی از بقیه به همراه اعظم خانم و آقای افضلی که برای خداحافظی از جایشان بلند شده بودند و توصیه‌های لازم برای مراقبت از ارغوان، هر کدام راهی منزلشان شدند. دایی مجید که این یک هفته، دندان روی جگرش گذاشته بود تا سر از احوالات ارغوان درآورد و علت را جویا شود چشم از همسرش که دست به کمرش گرفته بود گرفت و از روی مبل تک نفره بلند شد. دستی به پشت گردنش کشید و از روی میز با برداشتن پارچ آب شیشه‌ای، لیوان آبی برای ارغوان ریخت و جلویش زانو زد و لیوان را به سمتش گرفت.
- ارغوان یکم از این بخور! گلوت خیلی خشک شده.
بدون حرف و مخالفتی که می‌دانست بی‌فایده است لیوان را با دستان لاغر و لرزانش گرفت و لیوان را به لب‌های رنگ پریده‌اش نزدیک کرد. دایی مجید چشم از دردانه دخترخواهرش گرفت و چشمانش را به سمت برادرش که تسبیح به دست سر به زیر انداخته بود و روبه‌رویشان نشسته بود کرد.
- غریبه‌ای داخلمون نیست، زهره خانم هم که از هر آشنایی، آشناتره و می‌دونم که از هممون، اطلاع بیشتری داره. دایی ما یه هفته است بی‌خبریم. بدون چون و چرا مراسم رو گرفتیم، اما هزارتا سوال بی‌جواب داره خفمون می‌کنه، وقتشه تعریف کنی و بگی چی شده، اون زن کی بود؟ احمد کجاست؟ بابات یهو چش شد؟
به آن‌ها از احوالاتی که گذشته بود و خودش هم هنوز در شوک و ناباوری به سر می‌برد چه می‌گفت؟
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
می‌گفت که برادرزاده‌ات با ندانم کاریش گند زد وسط زندگی‌ام؟ می‌گفت که بردارزاده‌ات آتش انداخت به دل پدرم و آبش کرد؟ اصلاً مگر کسی باورش میشد احمد با آن‌ عشق و عاشقی که راه انداخته بود عاقبت این‌گونه تشت رسوایش از بام افتاده باشد؟ سر بلند کرد و چشم چرخاند. همه نگاه پرسشگرشان را به او دوخته بودند. گیر کرده بود بین گفتن و نگفتن. نفسش بالا نمی‌آمد. یاد چهره مظلوم آن زن با آن وضعیتش و چهره پدر دلسوزش که عاقبت آبرویش و ترس از دست دادنش، گریبانش را گرفت‌ افتاد، بغض به گلویش هجوم آورد. کاش چشمانش را می‌بست و وقتی باز می‌کرد، می‌دید همه چیز خواب بوده و کابوس رفتن پدرش مثل همیشه با او همراه بوده است. چشمانش را بست. مانند دختر بچه‌ای از فرشته‌ی مهربانی که در بچگی با او حرف میزد زیر لب زمزمه کرد:
- چشم باز می‌کنم بابام رو ببینم.
انگار هنوز باورش نشده بود که دنیای بچگی‌اش با مرگ پدر و مادرش مرده است و فرشته مهربان دیگر وجود ندارد و دیو سنگدل زندگی با تبر، بالای سرش ایستاده است. چشم باز کرد و چشمان قهوه‌ای دایی منتظرش را روی صورت خود میخکوب دید. نگاهش را به لباس مشکی دایی مجیدش دوخت. آن لباس گواه اتفاق شومی که افتاده بود را می‌داد. نه دیگر فرشته مهربان، آرزوهایش را با بزرگ‌تر شدنش برآورده نمی‌کرد. اشک بی‌صدا از گوشه‌ی چشمش جوشید و با لرزیدن چانه‌اش به روی گونه افتاد. لب باز کرد و تنها یک جمله گفت و خودش و بقیه را راحت کرد.
- زنه... اون ... اون زن‌... صیغه‌ی احمد بود.
دایی مجید با اتمام جمله‌ ارغوان مانند یخ وا رفت. توقع شنیدن هر چیزی را از پسر برادرش داشت الا آن چیز. زانوانش سست شد و با بی‌حالی روی زمین ولو شد. زری خانم که در آستانه چهارچوب درب آشپزخانه ایستاده بود، با شنیدن آن جمله، دست به لولای درب گرفت و با دست دیگرش به لپش سیلی زد و یا جده ساداتی زیر لب زمزمه کرد و چشمان نگران و قرمزش را به همسرش که با بهت 《چی》 بلندبالایی گفته بود و همزمان از روی مبل بلند شده بود کرد. کسی باورش نمی‌شد احمد؟! آن احمدی که از عاشقانه‌ها برای همه گفته بود، از دوست داشتن‌های بچگی از ارغوان را گفته بود، حالا صاحب زن باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
دایی حمید خودش گفته بود که زن حامله بوده است پس شک و شبهه‌ای هم وجود ندارد‌. دلش نمی‌خواست باور کند؛ احمدش اهل هر چه بود، اهل این کارها نبود. کلافه دستی بین موهای فر و حالت‌دارش کشید.
- دایی اشتباه نمی‌کنی؟ از کجا معلوم ماله احمد بوده؟ آخه احمد من اهل این حرف‌ها نیست.
انگار حرف دل زنش را زده بود. زری خانم از سوالی که مانند عسل به دهانش خوش آمده بود کامش شیرین شد و از چهارچوب درب خارج شد و با طی کردن راهروی کوچک به سمت حمیدش تند‌تند قدم برداشت و هاج و واج با لبخند کمرنگی لب زد:
- آره... آره... درسته! حمید تو درست میگی! این وصله‌ها به بچه‌م نمی‌چسبه. نه! احمد اهل این حرف‌ها نیست!
و نگاه دو‌دو زده‌اش را بین حمید و ارغوان در گردش انداخت و با تردید و دودلی پرسید.
- مگه نه ارغوان؟
دستی به چشمان نمکناکش کشید و با بغض و صدای لرزانش که هر لحظه گرفته و گرفته‌تر میشد لب‌های خشک و ترک خورده‌اش را به حرکت درآورد.
- نه! برگه صیغه رو خودم دیدم. زنه حامله بود.
سطل آب سرد روی سر حمید و زری خانم خالی شد و لرزی را به اندام زری خانم انداخت. دردانه پسرش که جایش روی تخم چشمانش جا داشت و روی سرش قسم می‌خورد و برای آینده‌ و زن و زندگی‌اش نقشه‌ها داشت بدون اجازه‌اش صیغه که کرده بود هیچ تازه صحبت از بچه‌ای بود که از وجود احمد بود. معلوم نیست که آن دختر کی بود و اصالت خانوادگی‌اش که برایشان از هر چیزی مهم‌تر بود چیست و از کجا آمده. رنگ از رخسارش پرید و با دست روی فرق سرش کوبید و هاج و واج 《یا امام حسین》 را زیر لب زمزمه کرد. دایی حمید کلافه و سردرگم لا‌اله‌الا‌اللهی گفت و به سمت درب تندتند قدم برداشت. صورتش از شدت عصبانیت قرمز شده بود و خون خونش را می‌خورد. زری خانم که حال شوهرش را می‌دانست بدوبدو‌ راهروی کوچک مابین مبل‌ سه نفره را طی کرد و چادر مشکی‌ گل برجسته‌اش را زیر بغل گرفت و با برداشتن لیوان آب از آشپزخانه خارج شد و به سمت دایی مجید گرفت و با چشمان نگرانش نگاهش را به او دوخت.
- آقا مجید دستم به دامنت، حمید الان فشارش میره بالا، تو رو خدا برین آرومش کنین! می‌شناسینش که لجباز و یکدنده‌ است قرص فشارش رو نخوره بدبخت میشم.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
رو به دخترش که مات و مبهوت کنار میز تلویزیون زانو بغل گرفته بود کرد.
- مهتاب پاشو برو از تو کیف من قرص بابات رو بده به عموت!
مهتاب از جایش با لوب و لوچه آویزان با غر بلند شد.
- این هم از پسر گلیت مامان خانم! سنگ رو یخمون کرد. ارغوان گناهش چی بود؟ خاک تو سرت احمد... !
زری خانم دهان باز کرد تا تشر بزند که صدای داد و بی‌داد داخل حیاط توجه‌اش را جلب کرد. با شنیدن صدای خشمگین و فریاد حمید《یا امام زمانی》گفت و نگاه حیرانش را به مجید دوخت و بدوبدو به سمت درب دوید و سرش را به‌سمتشان چرخاند و با دلهره لب زد:
- صدای حمیده بریم آقا مجید تا کار دستمون نداده.
سر و صدا آنقدر زیاد بود که دلشوره زری خانم و حرفش، دلشوره‌‌ای را هم به جان ارغوان انداخت‌. آخر دوام نیاورد و با حال زارش به کمک زهره از روی مبل بلند شد و با بقیه به سمت حیاط روانه شد.‌ حمید به‌سمت احمد که سر به زیر انداخته بود خیز برداشته بود و توسط آقای افضلی گرفته شده بود. پس آخر احمد پیدایش شده بود و این جار و جنجال از پا قدم او بود. اما با چه رویی آمده بود؟ اصلاً آمده بود که چه بگوید و چگونه توجیه کند؟ نگاهش را به دایی حمیدش که مانند کوره آتش شده بود و صورتش هر لحظه از سرخی به کبودی میزد دوخت.
- پدرسگ چه غلطی کردی که من رو بی‌آبرو کردی؟
احمد سر بلند کرد و دستی به لب زخمی‌اش که توسط سیلی پدر روی لبش کاشته شده بود، کشید و نگاه شرم‌زده‌اش را به پدرش دوخت.
- بابا به قرآن نمی‌خواستم اینجوری بشه، به خدا این موضوع ماله قبل ارغوا... .
حمید دوباره به‌سمتش خیز برداشت و با سماجت در تلاش برای پیش رفتن و زدن احمد بالاخره از دست افضلی رها شد و با رسیدن به احمد، لگدی حواله‌ی پایش کرد و یقه‌ی پیراهن مشکی‌ اسپرتش را گرفت و احمد را با تمام زور به عقب هل داد‌ و به دیوار آجری حیاط کوبید و با خشم توپید:
- قرآن به اون کمر وامونده‌ت بزنه که جلوی هوست رو نگرفتی! بی‌شرف فکر کردی کار خوبی کردی که قبل و بعدش رو شرح میدی؟!
وقاحت کلام پسرش او را از خود بی‌خود کرد؛ عاقبت دوام نیاورد و با دست مشت شده‌اش پای چشم پسرش کوبید.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین