جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [صد ثانیه کنارت] اثر «ساحل رهائی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط لِئا. با نام [صد ثانیه کنارت] اثر «ساحل رهائی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,642 بازدید, 33 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [صد ثانیه کنارت] اثر «ساحل رهائی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع لِئا.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط لِئا.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,825
مدال‌ها
2
- جناب! سند آوردم که امشب رو این دختر ما این‌جا موندگار نشه.
- اتفاقاً داشتم می‌گفتم اگه سند نباشه، فعلاً پیش ما مهمونه که شما رسیدی.
هر دو لبخند بر لب، به من نگاه می‌کنند و من تماشای کار اداری و تمام! آخر سر که سرهنگ می‌گوید:
- مجرم اصلی رو به زودی دستگیر می‌کنیم.
دلم می‌گیرد. درست است بدی هایی که او کرده حق ما نبوده امّا... . آهی می‌کشم.
- باباجان نگران نباش. بچه‌ها پیش زهرا جاشون راحته. شام هم خوردن و خوابیدن.
به سمت ماشینش که می‌رود و در را باز ‌می‌کند، من می‌ایستم.
- تو هم امشب بیا خونه‌ی ما پیش بچه‌ها فردا صبح برید.
در چشمان مهربانش نگاه می‌چرخانم. بالاخره لب باز می‌کنم.
- ممنون. نمی‌دونم‌ چطور جبران کنم. ولی شما برید من... من یکم بعد میام. می‌خوام یکمی قدم بزنم.
سکوتش زیادی عمق و حرف دارد. از این پدر معلوم است آن بچه‌ها تربیت و بزرگ می‌شوند!
- هرجور راحتی دخترم. می‌دونم... .
دستش را جلو می‌آورد.
- این کلید خونه. شاید دیر بیای و ما خوابیده باشیم. خونه نرو هرچند پلمپ کردن.
سوار ماشین می‌شود و بدون هیچ حرف دیگری با یک خداحافظی کوتاه، می‌رود. چقدر خوب درک می‌کند! نگاهی به پیاده‌رو می‌کنم و دست در جیب شروع به حرکت می‌کنم. حالا که یک دور دوباره زندگی‌ام را مرور کردم، بیشتر فکر ‌می‌کنم. به قول غزل من می‌تونم با شکستن خیلی از حصار‌ها به سمت خیلی از موفقیت‌ها قدم بردارم. زندگیِ من فقط با یه همچین کاری می‌تونه درست بشه. با پولی که به دست میارم همه‌ی مشکلاتم حل میشه. تفریحی که برای خودم درست میکنم هم چیز بدی نیست. اصلاً... اصلاً مگر من از این وضعی که دارم، از این اخلاق و رویی که دارم گریزان نیستم؟ به قول اون پسری که اون روز خیلی کمکم‌ کرد، باید کلاً عوض بشم برای این کار و چی از این بهتر؟ خودش گفت که اگه قبول بشم حسابی کمکم خواهد کرد. نگاهم را که بالا می‌آورم، پاساژ را می‌بینم که باز است و واردش می‌شوم. هیچ‌وقت فرصت گردش در این‌جا را نداشتم. از سمت راست شروع می‌کنم و نگاه می‌چرخانم در بین ویترین‌ها. لباس شبی که به رنگ کِرِم است، به زیبایی هرچه تمام‌تر طراحی شده و زیر چرخ رفته‌است! دلم برایش می‌رود. نزدیک‌تر می‌روم و بیشتر زوم بر آن می‌شوم. طراحی لباس که زیادی برایم آشناست و نامی که روی مارک آن از همین فاصله هم تعجبم‌ را چند برابر می‌کند و نام اوژن که با فونت بزرگی روی آن خودنمایی می‌کند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,825
مدال‌ها
2
از دور غزل و شهاب را می‌بینم که مثل همیشه زمان تنهایی و استراحت کنار هم‌اند.‌‌ سرم را پایین می‌اندازم تا مرا نبینند و بتوانم فرار کنم! وقتی که صدایم می‌زنند، می‌فهمم دیر شده‌است. لبخند تضنعی می‌زنم و خودم را به آن‌ها می‌رسانم. چهره‌ی شاد غزل دلم را گرفته می‌کند.
- چه‌خبر‌ از مصاحبه؟
غزل چشم جمع می‌کند.
- اصلاً چرا تا الان بیرونی؟
سرم را به سمت مخالف می‌برم و مثلاً که ویترین ها را نگاه می‌کنم، بی‌توجه جوابی می‌دهم.
- همین‌جوری. داشتم از این طرف رد می‌شدم گفتم بیام ببینمت و بگم که فکر نکنم قبولم کنند!
صدای خنده‌ی ریزشان را که می‌شنوم، با تعجب نگاهم به سمتشان می‌چرخد. چشمان چین خورده از شگفتی‌ام را که می‌بینند، دستپاچه نگاهی بهم می‌کنند و شهاب که انگار فضا را در دست می‌گیرد، تندی می‌گوید:
- فکر نکن صد درصد قبول نمیشی.
و لبخندی به پهنای صورتِ شش‌تیغش می‌زند و‌ حالم از دندان‌های لمینت شده‌اش بهم می‌خورد.
- بامزه بود جناب!
چشمان گشاد شده‌ی هر دو می‌گوید توقع این حرف از مرا نداشته‌اند! شاید اگر خودم بخواهم، می‌شود که بیشتر از این‌ هم تغییر کنم.

فصل هفتم

- شاید باورت نشه ولی همش بخاطر منه!
چشمانم را می‌بندم و اعصابم خوردتر می‌شود. از صبح که به این‌جا آمدم صد بار این جمله را گفته‌است.
- این‌جور برای من نکن! بیا برو ازشون بپرس. سرویسشون کردم از بس گفتم.
تکیه‌اش را به صندلی می‌دهد و دستانش را پشت سرش می‌گذارد.
- باشه داداش. باور نکن. فقط رفتی تو بگو از سفارش شده‌ی بهمنم، می‌فهمی چه‌خبره!
- خانم رستمی بفرمایید داخل.
ده پای دیگر قرض می‌گیرم و تند خودم را داخل اتاق پرت می‌کنم. درب را که محکم می‌بندم و فرد مقابلم سرش را با شتاب بالا می‌آورد و با تعجب نگاهم می‌کند. صدای قورت دادن آب‌ دهانم را که شرط می‌بندم شنیده و بدنی که از خنده می‌لرزد و دستی که می‌گوید اگه میشه نشستن با آرامش باشه!
سفیدیِ زیاد دکور، چشمانم را می‌زند. پیراهن خودش هم سفید است و دعا می‌کنم حداقل شلوار این رنگی دیگر نپوشیده باشد! مشغول تلفن می‌شود و با گفتن باشه‌ای کیفش را روی میز می‌گذارد و... .
- خب خانم خودتون رو معرفی کنید و بگید چرا اینجایید. فقط این‌که معطل نکنید وقت ندارم.
چشم از مو و چشم سیاهش می‌گیرم و لکنت که هیچی، زبانم بند می‌آید. این یه عادت مسخره‌ایست که دارم و همیشه به همه‌چی گند زده‌است. سکوتم را که می‌بیند، اخم در هم می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,825
مدال‌ها
2
می‌دانم اگر زیادی سکوت کنم، تمام نقشه‌هایی که دیشب موقع خواب کشیدم بر باد می‌رود. مگر نمی‌گویند باید تغییر را از یک‌جایی شروع کرد؟
- رستمی هستم، پناه رستمی. ۲۳ ساله و لیسانس طراحی دارم.
دم عمیقی می‌کشم.
- چند ماهی میشه توی یه بوتیک از پاساژ الهیه کار می‌کنم.
- هدفتون؟
- نمیشه نگفت به‌خاطر حقوقی که داره نیست. هست اما علاوه بر اون... .
افکار پریشان دیشبم را مرور می‌کنم.
- من برای پیشرفت خودم این کار رو قبول کردم!
- پیشرفت؟
- احساس می‌کنم خیلی از پیشرفت زندگی من می‌تونه در قبال این کار باشه. برای همین تموم تلاشم رو حاضرم بکنم.
سری تکان می‌دهد و خیره نگاهم می‌کند.
- ما انتخابمون رو قبلاً انجام دادیم‌. امروز گفتم بیاید که صرفاً یه‌سری سوال بپرسیم تا ببینم تا چه حد اون چیزایی که تو فرم نوشتید واقعیت داره. از شانس شما هم من وقت نکردم زیاد صحبت کنیم.
درب را باز می‌کند و قبل از بیرون رفتن می‌گوید:
- کارهاتون رو با منشی هماهنگ کنید. شما قبولی!
در شوک سنگینی فرو می‌روم. انگار این جمله که 《هر چقدر بیشتر تو رویا باشی، می‌تونی تو واقعیت اونا رو داشته باشی》 برام عملی شد. تندتند نفس می‌کشم. همین اول استرس روند کار را حس می‌کنم.
- دیدی گفتم! وقت کافی بود من سفارش کنم.
سوتی می‌زند
- طرف رو روی هوا قبول می‌کنند.
آن‌قدر حالم خوب است که هیچ‌چیزی الان، حداقل الان نمی‌تواند ناراحتم کند. دستی بین موهای فرفری‌اش می‌کشد و چشمانِ عسلی‌اش‌ را ریز می‌کند.
- نگران هیچی نباش. خودم می‌کوبم از نو می‌سازمت!
کیفم را برمی‌دارم.
- درسته از موقعی که اومدم همش روی مخم بودی ولی بازم ازت ممنونم.
چشمکی می‌زند و آدامسی که در دهان دارد را باد می‌کند و می‌ترکاند. این بشر حد تعادل ندارد. گاهی آن‌قدر شبیه دخترها، گاهی هم تیکه‌کلام‌هایی که دارد انگار می‌گوید بزرگ شده‌ی پایین شهر است و... .
- بیشتر از این وقت رو تلف نکن. بیا برو هماهنگی‌ها رو انجام بده و نشون بده برای داشتن این کار واقعاً تشنه‌ای. چون فقط اونایی که واقعاً می‌خوان این‌جا موندگارند.
همان‌طور که به سمت میز منشی هدایتم می‌کند حرف‌هایی می‌زند که بیشتر مرا در استرس و بهت می‌‌برد.
- اگه این‌جا موندگار بشی می‌‌فهمی‌ هرکسی نمی‌تونه این‌جا باشه و چه راحت هرکسی رو از این‌جا بیرون می‌کنند.
سرش را نزدیک‌تر می‌آورد و آرام لب می‌زند:
- هر تصوری که از مدل و مدلینگ شدن داری رو بریز دور. کار ما فرق داره. حداقل، یکم!
رو به منشی‌ که با آن رُژ قرمز و شال سفیدرنگش زیادی جذاب است می‌چرخد.
- نازی خانم! کارای این دختر تازه از راه رسیده رو انجام بده و بفرستش اتاق من.
همان‌طور که روی میز خم شده سرش را به سمت من می‌گرداند.
- به نظرم تو یه جلسه فشرده همه‌چی رو بهت بگم بهتره تا پراکنده بخوای یه سری چیزا رو بفهمی. همین امروز که خوبه؟
طوری حرف می‌زند که راهی برای آدم باز نمی‌گذارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,825
مدال‌ها
2
- اصلاً... .
دستش را دور شانه‌ام می‌اندازد و به سمت دیگری هدایتم می‌کند‌. با تعجب او را نگاه می‌کنم.
- بابا! کاریت ندارم که! بیا از همین‌جا شروع کنیم و یه چرخی این اطراف بزنیم. نظر مثبتت، مثبته؟
باشه‌ای زیر لب می‌گویم و ناخودآگاه همراهش می‌شوم. همین‌طور که راه می‌رویم شروع می‌کند:
- مؤسس این‌جا یه بنده خدایی هست که نمی‌شناسمش امّا در حال حاضر مدیریت رو سپرده دست کسی که الان پیشش بودی.
هنوز دستش دور شانه‌ام است و زیادی معذب می‌شوم. به سمت یک راهرو با دیوارهای آیینه‌کاری شده می‌رویم. با رنگ شیری دیوارها جذابیت زیادی درست شده است ‌و خیره‌خیره نگاهشان می‌کنم. اشاره‌ای به درهای مختلف و زیادی که اطرافمان است می‌کند.
- هر اتاق این‌جا یه کاری داره. از فیلم‌برداری و عکس‌برداری تا مشاوره و پرو و ... فعلاً فکر گردش این‌جا رو فراموش کن که امروز خیلی درگیری داریم و نمیشه طرف کسی رفت!
به سمت یک آیینه که روبه‌روی‌مان است می‌رویم و در عین ناباوری، متوجه می‌شوم که آن یک درب کشویی است. وقتی در کنار می‌رود با حجم زیادی از نور و سفیدی مواجه می‌شوم.
- این‌جا یه جای خصوصیه!
خودم را کنار می‌کشم و قدم به قدم، این‌جا را متر می‌کنم. ست مبل‌های سلطنتی و راحتی سفید و سیاه و پتوس‌های بلندی که دورتادور دیوارهای سفید را گرفته‌است. چند صندلی راک مشکی که گرداگرد هم هستند و... ‌.
- گفتم که چون با پارتی اومدی، همین اول از خیلی چیزا باخبرت می‌کنم. باور کن!
سپس قهقه‌ای بلند می‌زند و پایش را روی دسته‌ی یکی از مبل‌ها می‌گذارد و تقریباً روی آن می‌نشیند.
- چرا ان‌قدر حواستون به من هست؟
لبخندش را نگه می‌دارد.
- تو، زیادی خاصی!
چشم ریز می‌کنم و دنبال جواب هستم.
- ببین، تو اگه خودت بخوای ما این‌جا، مخصوصاً خود من، حاضریم که بهت کمک کنیم.
به طرفم می‌چرخد و بیشتر تحت تأثیر قرار می‌گیرم.
- اگه ما بهت کمک کنیم، تو به راحتی می‌تونی به هر جایی که می‌خوای برسی. کمک ما باعث میشه تو به اندازه‌ی کافی مشهور بشی. حتی این میزان به خودت بستگی داره. ما می‌تونیم اون‌قدر تو رو به جایگاه‌های بالا برسونیم که علاوه بر ما با خیلی جاهای دیگه هم قرارداد ببندی. حتی خارج از کشور!
خودش را به عقب کش می‌دهد و ناگهان کامل بر روی مبل می‌افتد. صدایش بلندتر می‌شود.
- همه‌چیز به خودت بستگی داره. باید دید که تو چقدر می‌خوای و به کار دل میدی.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین