- Sep
- 261
- 3,825
- مدالها
- 2
- جناب! سند آوردم که امشب رو این دختر ما اینجا موندگار نشه.
- اتفاقاً داشتم میگفتم اگه سند نباشه، فعلاً پیش ما مهمونه که شما رسیدی.
هر دو لبخند بر لب، به من نگاه میکنند و من تماشای کار اداری و تمام! آخر سر که سرهنگ میگوید:
- مجرم اصلی رو به زودی دستگیر میکنیم.
دلم میگیرد. درست است بدی هایی که او کرده حق ما نبوده امّا... . آهی میکشم.
- باباجان نگران نباش. بچهها پیش زهرا جاشون راحته. شام هم خوردن و خوابیدن.
به سمت ماشینش که میرود و در را باز میکند، من میایستم.
- تو هم امشب بیا خونهی ما پیش بچهها فردا صبح برید.
در چشمان مهربانش نگاه میچرخانم. بالاخره لب باز میکنم.
- ممنون. نمیدونم چطور جبران کنم. ولی شما برید من... من یکم بعد میام. میخوام یکمی قدم بزنم.
سکوتش زیادی عمق و حرف دارد. از این پدر معلوم است آن بچهها تربیت و بزرگ میشوند!
- هرجور راحتی دخترم. میدونم... .
دستش را جلو میآورد.
- این کلید خونه. شاید دیر بیای و ما خوابیده باشیم. خونه نرو هرچند پلمپ کردن.
سوار ماشین میشود و بدون هیچ حرف دیگری با یک خداحافظی کوتاه، میرود. چقدر خوب درک میکند! نگاهی به پیادهرو میکنم و دست در جیب شروع به حرکت میکنم. حالا که یک دور دوباره زندگیام را مرور کردم، بیشتر فکر میکنم. به قول غزل من میتونم با شکستن خیلی از حصارها به سمت خیلی از موفقیتها قدم بردارم. زندگیِ من فقط با یه همچین کاری میتونه درست بشه. با پولی که به دست میارم همهی مشکلاتم حل میشه. تفریحی که برای خودم درست میکنم هم چیز بدی نیست. اصلاً... اصلاً مگر من از این وضعی که دارم، از این اخلاق و رویی که دارم گریزان نیستم؟ به قول اون پسری که اون روز خیلی کمکم کرد، باید کلاً عوض بشم برای این کار و چی از این بهتر؟ خودش گفت که اگه قبول بشم حسابی کمکم خواهد کرد. نگاهم را که بالا میآورم، پاساژ را میبینم که باز است و واردش میشوم. هیچوقت فرصت گردش در اینجا را نداشتم. از سمت راست شروع میکنم و نگاه میچرخانم در بین ویترینها. لباس شبی که به رنگ کِرِم است، به زیبایی هرچه تمامتر طراحی شده و زیر چرخ رفتهاست! دلم برایش میرود. نزدیکتر میروم و بیشتر زوم بر آن میشوم. طراحی لباس که زیادی برایم آشناست و نامی که روی مارک آن از همین فاصله هم تعجبم را چند برابر میکند و نام اوژن که با فونت بزرگی روی آن خودنمایی میکند!
- اتفاقاً داشتم میگفتم اگه سند نباشه، فعلاً پیش ما مهمونه که شما رسیدی.
هر دو لبخند بر لب، به من نگاه میکنند و من تماشای کار اداری و تمام! آخر سر که سرهنگ میگوید:
- مجرم اصلی رو به زودی دستگیر میکنیم.
دلم میگیرد. درست است بدی هایی که او کرده حق ما نبوده امّا... . آهی میکشم.
- باباجان نگران نباش. بچهها پیش زهرا جاشون راحته. شام هم خوردن و خوابیدن.
به سمت ماشینش که میرود و در را باز میکند، من میایستم.
- تو هم امشب بیا خونهی ما پیش بچهها فردا صبح برید.
در چشمان مهربانش نگاه میچرخانم. بالاخره لب باز میکنم.
- ممنون. نمیدونم چطور جبران کنم. ولی شما برید من... من یکم بعد میام. میخوام یکمی قدم بزنم.
سکوتش زیادی عمق و حرف دارد. از این پدر معلوم است آن بچهها تربیت و بزرگ میشوند!
- هرجور راحتی دخترم. میدونم... .
دستش را جلو میآورد.
- این کلید خونه. شاید دیر بیای و ما خوابیده باشیم. خونه نرو هرچند پلمپ کردن.
سوار ماشین میشود و بدون هیچ حرف دیگری با یک خداحافظی کوتاه، میرود. چقدر خوب درک میکند! نگاهی به پیادهرو میکنم و دست در جیب شروع به حرکت میکنم. حالا که یک دور دوباره زندگیام را مرور کردم، بیشتر فکر میکنم. به قول غزل من میتونم با شکستن خیلی از حصارها به سمت خیلی از موفقیتها قدم بردارم. زندگیِ من فقط با یه همچین کاری میتونه درست بشه. با پولی که به دست میارم همهی مشکلاتم حل میشه. تفریحی که برای خودم درست میکنم هم چیز بدی نیست. اصلاً... اصلاً مگر من از این وضعی که دارم، از این اخلاق و رویی که دارم گریزان نیستم؟ به قول اون پسری که اون روز خیلی کمکم کرد، باید کلاً عوض بشم برای این کار و چی از این بهتر؟ خودش گفت که اگه قبول بشم حسابی کمکم خواهد کرد. نگاهم را که بالا میآورم، پاساژ را میبینم که باز است و واردش میشوم. هیچوقت فرصت گردش در اینجا را نداشتم. از سمت راست شروع میکنم و نگاه میچرخانم در بین ویترینها. لباس شبی که به رنگ کِرِم است، به زیبایی هرچه تمامتر طراحی شده و زیر چرخ رفتهاست! دلم برایش میرود. نزدیکتر میروم و بیشتر زوم بر آن میشوم. طراحی لباس که زیادی برایم آشناست و نامی که روی مارک آن از همین فاصله هم تعجبم را چند برابر میکند و نام اوژن که با فونت بزرگی روی آن خودنمایی میکند!
آخرین ویرایش: