- Dec
- 497
- 12,684
- مدالها
- 4
صدای بوق اعتراض اتومبیلها از اطرافشان بلند شد. قلب ناکوکش بیمحابا میکوبید. احساس خطر میکرد. این مرد همینجا نفسش را میبرید. اضطراب در سراسر اندامهای لرزانش ضربه میزد.
- هیچ پایان خوشی واسه این رابطه وجود نداره.
با کشیده شدن گیسوانش درد تا اعماق سرش نفوذ کرد و قلب چینی بند زدهاش شکست.
- شعر نگو! کی گوشت رو پر کرده که باز پات لغزیده؟
نعرهاش پردهی گوشش را لرزاند. در آن وضعیت نمیدانست چرا جلوی زبان سرخش را نمیتوانست بگیرد. دوست نداشت جلویش از خود ضعف نشان دهد و به التماس بیفتد.
- این رو دیگه باید خودت بگی. با سر رفتی توی چاه، خبر نداری آقاحسام.
پنجههایش، پوست گردنش را به سوزش انداخت. جلوی ریزش اشکهایش را گرفت و مشتی نثار سی*ن*هی ستبرش کرد.
- وحشی! همه می گفتن روانی هستی، من عین کبک سرم رو توی برف کرده بودم.
- دهنت رو ببند.
چنان تودهانی زد که برق از سرش پرید. آنقدر در این مدت بدنش ضعیف شده بود که پخش صندلی شد. حس کرد یکطرف بدنش، با آن سیلی از کار افتاد. زخمههای مرد بیرحمش، کبودی روی دلش حک کرد که تا ابد جایش میماند. استخوان فکش زیر فشار انگشتانش اسیر گشت. از دیدگانش شرارههای آتش میبارید.
- گفتم دمپرم نپیچ ماهی. داری خرابش میکنی، داری کاری میکنی اون روم رو نشونت بدم که هست و نیستت رو به باد بده.
بغض به گلویش چنگ انداخت. چرا یکدفعه خودش را مجازات نمیکرد؟ هوای داخل ماشین سرد بود. به تسلیم شدن نمیاندیشید و قصد عقبنشینی نداشت. از گوشهی لبش خون میآمد. دستمالی به سمتش گرفت که با غضب پس زد و پرخاش کرد:
- ازت متنفرم حسام فلاح، از تویی که سرتاپات پر از کثافت و دروغه و بقیه رو بیگناه زیر پاهات له میکنی.
دیگر کارد به استخوانش رسیده بود. جوری رفتار میکرد که انگار هیچ اشتباهی مرتکب نشده؛ شاید هم داشت بیجهت قضاوت میکرد. اصلاً نکند امیرعلی حسام را با فرد دیگری عوضی گرفته باشد؟ یک تشر محکم به ذهن خفتهاش زد تا از خواب خرگوشی بیدار شود. از بوی دودی که در ماشین پیچید، فهمید که باز برای آرام کردن خود به آن سیگار لعنتی پناه برده. حین مسیر، حرفی بینشان رد و بدل نشد. وقتی که اتومبیل توقف کرد، سریعتر از او پیاده شد. کمی طول کشید تا با آن پیراهن بلند و دست و پاگیر، خود را به خانه برساند. وارد اتاقخواب که شد، اول از همه خودش را از شر لباس خلاص کرد. همانجا پایین کمد، زانوهایش از رمق افتادند. پیمانهی صبرش تمام شد و اشک، همچون آخرین قطرهی باران که از ناودان میافتد، روی تیغهی بینیاش نشست. کاش میتوانست قید همه چیز را بزند و کنار امیرعلی هم حتی نه، تنها برای خودش زندگی کند. حسرت یک جو آرامش بر دلش مانده بود.
با باز شدن درب، افکار کج و معوجش بیپایان ماندند. آتش جهنمش قرار نبود هیچگاه خاموش شود. صدای ریز گریهاش را خفه کرد و تن نیمهبرهنهاش را با شال پوشاند. قدمهای آرام و خستهی مرد، روی پارکتهای سرد اتاق طنین انداخت.
- بیخودی تلاش نکن! تو کفتر جلد همین خونهای. موقعی که پیش من نمونی، بال پروازی هم نداری.
سر بالا گرفت و به زندانبان خودخواهش چشم دوخت.
جلوی تن جمع شدهاش، روی کاسه زانوهایش نشست. نفس سوزان و عاصیاش، بر گونههای مرطوبش لغزید.
- هیچکَس شاهماهیش رو به کسی نمیفروشه.
و صدایی در قلبش ندا داد که چرا اینقدر دخترک برایش اهمیت داشت؟ چه چیزی او را تا این حد به سمتش میکشاند؟ بینی به خرمن موهایش چسباند؛ در جستوجوی آرامشی بود که سالیان سال در وجودش نبود. ماهبانو از شبهای آلودهی این قفس پای فرار داشت؛ همچون بچه آهویی که اسیر شکارچی بدذات میشود.
- همیشه اذیتم میکردی. یادته... یادته میخواستی با دختر فروغخانم چی کار کنی و من...
حسام از مکث دخترک، خاطرات کهنهی گذشته در ذهنش گذر کردند. فقط سیزده سال سن داشت. کارش اشتباه بود؛ اما در آن سن حساس، هر کسی میتوانست خطای او را انجام دهد. دخترک چه حافظهی قوی داشت! میخواست با این حرفها به کجا برسد؟ دستش را به میان موهایش رساند و با آن ابریشمها مشغول بازی شد.
- که چی؟ یادته چغلیم رو پیش آقام کردی؟
آب بینیاش را بالا کشید و نفسی گرفت.
- پشیمون نیستم. تو از اول هم شیطون توی نفست بود.
با یادآوری تنبیه بعدش پلک روی هم فشرد. گودی کمر دخترک را به پنجه گرفت.
- پس بهخاطر همون ازم میترسیدی. حقت بود جاسوس کوچولو.
نفسهای هوسآلودش جسم نحیفش را مکیدند. در انبوه پیچش بازوان تنومندش دریای تقلایش به ساحل رسید. با یک بوسه طولانی کام تشنهی خود را سیراب کرد. این اتاقی که شهوت در آن میخندید، حال شبیه دخمهای میمانست که هر آن امکان داشت دیوارهای زبانبستهاش لب به اعتراض باز کنند.
- هیچ پایان خوشی واسه این رابطه وجود نداره.
با کشیده شدن گیسوانش درد تا اعماق سرش نفوذ کرد و قلب چینی بند زدهاش شکست.
- شعر نگو! کی گوشت رو پر کرده که باز پات لغزیده؟
نعرهاش پردهی گوشش را لرزاند. در آن وضعیت نمیدانست چرا جلوی زبان سرخش را نمیتوانست بگیرد. دوست نداشت جلویش از خود ضعف نشان دهد و به التماس بیفتد.
- این رو دیگه باید خودت بگی. با سر رفتی توی چاه، خبر نداری آقاحسام.
پنجههایش، پوست گردنش را به سوزش انداخت. جلوی ریزش اشکهایش را گرفت و مشتی نثار سی*ن*هی ستبرش کرد.
- وحشی! همه می گفتن روانی هستی، من عین کبک سرم رو توی برف کرده بودم.
- دهنت رو ببند.
چنان تودهانی زد که برق از سرش پرید. آنقدر در این مدت بدنش ضعیف شده بود که پخش صندلی شد. حس کرد یکطرف بدنش، با آن سیلی از کار افتاد. زخمههای مرد بیرحمش، کبودی روی دلش حک کرد که تا ابد جایش میماند. استخوان فکش زیر فشار انگشتانش اسیر گشت. از دیدگانش شرارههای آتش میبارید.
- گفتم دمپرم نپیچ ماهی. داری خرابش میکنی، داری کاری میکنی اون روم رو نشونت بدم که هست و نیستت رو به باد بده.
بغض به گلویش چنگ انداخت. چرا یکدفعه خودش را مجازات نمیکرد؟ هوای داخل ماشین سرد بود. به تسلیم شدن نمیاندیشید و قصد عقبنشینی نداشت. از گوشهی لبش خون میآمد. دستمالی به سمتش گرفت که با غضب پس زد و پرخاش کرد:
- ازت متنفرم حسام فلاح، از تویی که سرتاپات پر از کثافت و دروغه و بقیه رو بیگناه زیر پاهات له میکنی.
دیگر کارد به استخوانش رسیده بود. جوری رفتار میکرد که انگار هیچ اشتباهی مرتکب نشده؛ شاید هم داشت بیجهت قضاوت میکرد. اصلاً نکند امیرعلی حسام را با فرد دیگری عوضی گرفته باشد؟ یک تشر محکم به ذهن خفتهاش زد تا از خواب خرگوشی بیدار شود. از بوی دودی که در ماشین پیچید، فهمید که باز برای آرام کردن خود به آن سیگار لعنتی پناه برده. حین مسیر، حرفی بینشان رد و بدل نشد. وقتی که اتومبیل توقف کرد، سریعتر از او پیاده شد. کمی طول کشید تا با آن پیراهن بلند و دست و پاگیر، خود را به خانه برساند. وارد اتاقخواب که شد، اول از همه خودش را از شر لباس خلاص کرد. همانجا پایین کمد، زانوهایش از رمق افتادند. پیمانهی صبرش تمام شد و اشک، همچون آخرین قطرهی باران که از ناودان میافتد، روی تیغهی بینیاش نشست. کاش میتوانست قید همه چیز را بزند و کنار امیرعلی هم حتی نه، تنها برای خودش زندگی کند. حسرت یک جو آرامش بر دلش مانده بود.
با باز شدن درب، افکار کج و معوجش بیپایان ماندند. آتش جهنمش قرار نبود هیچگاه خاموش شود. صدای ریز گریهاش را خفه کرد و تن نیمهبرهنهاش را با شال پوشاند. قدمهای آرام و خستهی مرد، روی پارکتهای سرد اتاق طنین انداخت.
- بیخودی تلاش نکن! تو کفتر جلد همین خونهای. موقعی که پیش من نمونی، بال پروازی هم نداری.
سر بالا گرفت و به زندانبان خودخواهش چشم دوخت.
جلوی تن جمع شدهاش، روی کاسه زانوهایش نشست. نفس سوزان و عاصیاش، بر گونههای مرطوبش لغزید.
- هیچکَس شاهماهیش رو به کسی نمیفروشه.
و صدایی در قلبش ندا داد که چرا اینقدر دخترک برایش اهمیت داشت؟ چه چیزی او را تا این حد به سمتش میکشاند؟ بینی به خرمن موهایش چسباند؛ در جستوجوی آرامشی بود که سالیان سال در وجودش نبود. ماهبانو از شبهای آلودهی این قفس پای فرار داشت؛ همچون بچه آهویی که اسیر شکارچی بدذات میشود.
- همیشه اذیتم میکردی. یادته... یادته میخواستی با دختر فروغخانم چی کار کنی و من...
حسام از مکث دخترک، خاطرات کهنهی گذشته در ذهنش گذر کردند. فقط سیزده سال سن داشت. کارش اشتباه بود؛ اما در آن سن حساس، هر کسی میتوانست خطای او را انجام دهد. دخترک چه حافظهی قوی داشت! میخواست با این حرفها به کجا برسد؟ دستش را به میان موهایش رساند و با آن ابریشمها مشغول بازی شد.
- که چی؟ یادته چغلیم رو پیش آقام کردی؟
آب بینیاش را بالا کشید و نفسی گرفت.
- پشیمون نیستم. تو از اول هم شیطون توی نفست بود.
با یادآوری تنبیه بعدش پلک روی هم فشرد. گودی کمر دخترک را به پنجه گرفت.
- پس بهخاطر همون ازم میترسیدی. حقت بود جاسوس کوچولو.
نفسهای هوسآلودش جسم نحیفش را مکیدند. در انبوه پیچش بازوان تنومندش دریای تقلایش به ساحل رسید. با یک بوسه طولانی کام تشنهی خود را سیراب کرد. این اتاقی که شهوت در آن میخندید، حال شبیه دخمهای میمانست که هر آن امکان داشت دیوارهای زبانبستهاش لب به اعتراض باز کنند.
آخرین ویرایش: