- Dec
- 611
- 13,979
- مدالها
- 4
همه چیز دست به دست هم داده بود که امشب به کامش زهر شود. کمی بعد حنانه به جمعشان پیوست.
- اینجایید شما؟
هر دو سوالی بهسمتش چرخیدند که نچنچکنان شال ابریشمی سفیدش را از دور گردن آزاد کرد و روی خرمن باز موهایش گذاشت. یکی از صندلیها را عقب کشید و رویش نشست.
- محض رضای خدا برو یه تکون بخور دختر! مجلس برادرت رو باید گرم کنی.
در این لحظه حوصلهی امر و نهی کردنهای کسی را نداشت. حسام چشمغرهی غلیظی به خواهرش رفت تا دست از مزه پرانی بردارد. دخترک از برادرش حساب میبرد، نیشش جمع شد. رنگ و روی پریدهی ماهبانو همه چیز را لو میداد. حتمی باز هم دیدار امیرعلی او را به این حال و روز درآورده بود. میخواست بین این همه آدم رسوا شود؟ او به پاکدامنیاش شک نداشت؛ اما دهان مردم را که نمیشد بست. همین مانده بود که بین همه چو بیفتد، عروس حاجفلاح پالانش کج است!
ماهبانو از برق تاسف نگاهش به خود، آزرده گشت و لب برجستهی زیرینش را گاز گرفت. باز تمام کاسه و کوزهها سر او آوار شد، سر اویی که دلش کمکم میخواست پابند این زندگی شود؛ اما همین یکذره آرامش هم انگار برایش حرام بود. حس سرخوردگی او را از درون میخورد. حال دیگر امیرعلی نبود که وجودش موجب دلگرمیاش شود و از آنسو، حسام هم مرد زندگی نبود که به او تکیه دهد. سیب سبزی از داخل ظرف برداشت و شروع به پوست گرفتن کرد. در این لحظه میل شدیدی به خوردن داشت. چشمش در آن شلوغی به خالهطلا افتاد که از بین جمعیت خودش را به سمت میزشان میرساند. چاقو از دستش، درون بشقاب رها شد. دلتنگیهایش تبدیل به اشک شوقی شدند که در تیلههای سیاهش لانه کرد. اگر میگفتند در فامیل چه کسی را انتخاب میکنی، بیشک اسم تنها خالهاش را بر زبان میآورد؛ کسی که مهربانی و خاکی بودنش محبوبیت خاصی به شخصیتش میبخشید. افکار منفیاش، همچون غباری از ذهنش پراکنده شدند. در همان بدو رسیدن دستانش را سخاوتمندانه به رویش گشود.
- بیا ببینم، ازدواج کردی دیگه ما رو فراموش کردی بلا؟
از جا بلند شد و میز را دور زد. در آن مامنگاه آرامش که بوی مادرانه میداد جا گرفت.
- چقدر خوشحالم که اینجایید.
دست نوازشی از روی شال بر سرش کشید. کمی که گذشت، حلقهی دستانش را باز کرد. در آن لباس محلی سبز که طرحهای طلایی رویش داشت مثل الماس میدرخشید. چشمان تیرهاش زیر آرایش زیبای خلیجی درشتتر از همیشه دیده میشد.
- والا خوب شد مهران ازدواج کرد، وگرنه تو که به خالهی تنهات یه سر نمیزدی.
لبخند خجولی بر لب نشاند و چیزی نگفت. دلخوریاش را در قالب شوخی بروز میداد. با همان لبخندش از او فاصله گرفت و تازه چشمش به حسام افتاد. ضربهی آرامی بر گونهی برجستهاش زد و لب گزید.
- خاک عالم! پاک یادم رفت شما هم اینجا هستین.
مثل همیشه حال و احوال گرفتنش به طول انجامید. تا سراغ آبا و اجداد طرف را نمیگرفت خیالش راحت نمیشد؛ حسام را به غلط کردن انداخته بود. وقتی نوبت به حنانه رسید چنان در آغوشش گرفت و دو طرف صورتش را ماچباران کرد که چشمان حنا از تعجب گرد شد. نزدیک رفت و دخترک بیچاره را از دستش نجات داد.
- بشینید خاله. راستی از امید چه خبر؟ سربازیش هنوز تموم نشده؟
خاله از دار دنیا فقط همین یگانه پسر را داشت و بعد از آن دیگر هیچوقت نتوانست بچهدار شود. بهسمتش چرخید و آهی کشید.
- نه دخترم، تا تابستون مونده. بچهام خیلی دوست داشت بیاد.
حنانه که تازه توانسته بود نفس راحتی بکشد نطقش باز شد:
- تعریفتون رو زیاد از ماهبانو جون شنیدیم.
خالهطلا از شیرینزبانی دخترک لبانش به خنده باز شد.
- وای اینقده بودی دیدمت... .
و با دست اندازهاش را نشان داد.
- چه زود بزرگ شدی. وقت عروسیته دیگه.
صورت حنانه از خجالت گل انداخت. کمی پیششان ماند و با هم گرم گفتوگو شدند. از زندگی و شوهرش پرسید که دست و پا شکسته جواب داد؛ میترسید با آن نگاه تیزبینش غم چشمانش را بفهمد. امشب فرصت درد و دل کردن نبود، باید زمان بهتری فرا میرسید. چند تن از دختران فامیل، وسط میدان کوچک رقص در حال پایکوبی بودند و مردها هم حلقهزنان، درجا کمرشان را تکان میدادند؛ اما او مثل غریبهها یک گوشه در خود کز کرده بود، انگار به صندلی چسباندهاش باشند. حسام نبود، طبق معمول همان تلفنهای کاری مشکوک که زمان صحبتش از شمارش دست خارج میشد.
- اینجایید شما؟
هر دو سوالی بهسمتش چرخیدند که نچنچکنان شال ابریشمی سفیدش را از دور گردن آزاد کرد و روی خرمن باز موهایش گذاشت. یکی از صندلیها را عقب کشید و رویش نشست.
- محض رضای خدا برو یه تکون بخور دختر! مجلس برادرت رو باید گرم کنی.
در این لحظه حوصلهی امر و نهی کردنهای کسی را نداشت. حسام چشمغرهی غلیظی به خواهرش رفت تا دست از مزه پرانی بردارد. دخترک از برادرش حساب میبرد، نیشش جمع شد. رنگ و روی پریدهی ماهبانو همه چیز را لو میداد. حتمی باز هم دیدار امیرعلی او را به این حال و روز درآورده بود. میخواست بین این همه آدم رسوا شود؟ او به پاکدامنیاش شک نداشت؛ اما دهان مردم را که نمیشد بست. همین مانده بود که بین همه چو بیفتد، عروس حاجفلاح پالانش کج است!
ماهبانو از برق تاسف نگاهش به خود، آزرده گشت و لب برجستهی زیرینش را گاز گرفت. باز تمام کاسه و کوزهها سر او آوار شد، سر اویی که دلش کمکم میخواست پابند این زندگی شود؛ اما همین یکذره آرامش هم انگار برایش حرام بود. حس سرخوردگی او را از درون میخورد. حال دیگر امیرعلی نبود که وجودش موجب دلگرمیاش شود و از آنسو، حسام هم مرد زندگی نبود که به او تکیه دهد. سیب سبزی از داخل ظرف برداشت و شروع به پوست گرفتن کرد. در این لحظه میل شدیدی به خوردن داشت. چشمش در آن شلوغی به خالهطلا افتاد که از بین جمعیت خودش را به سمت میزشان میرساند. چاقو از دستش، درون بشقاب رها شد. دلتنگیهایش تبدیل به اشک شوقی شدند که در تیلههای سیاهش لانه کرد. اگر میگفتند در فامیل چه کسی را انتخاب میکنی، بیشک اسم تنها خالهاش را بر زبان میآورد؛ کسی که مهربانی و خاکی بودنش محبوبیت خاصی به شخصیتش میبخشید. افکار منفیاش، همچون غباری از ذهنش پراکنده شدند. در همان بدو رسیدن دستانش را سخاوتمندانه به رویش گشود.
- بیا ببینم، ازدواج کردی دیگه ما رو فراموش کردی بلا؟
از جا بلند شد و میز را دور زد. در آن مامنگاه آرامش که بوی مادرانه میداد جا گرفت.
- چقدر خوشحالم که اینجایید.
دست نوازشی از روی شال بر سرش کشید. کمی که گذشت، حلقهی دستانش را باز کرد. در آن لباس محلی سبز که طرحهای طلایی رویش داشت مثل الماس میدرخشید. چشمان تیرهاش زیر آرایش زیبای خلیجی درشتتر از همیشه دیده میشد.
- والا خوب شد مهران ازدواج کرد، وگرنه تو که به خالهی تنهات یه سر نمیزدی.
لبخند خجولی بر لب نشاند و چیزی نگفت. دلخوریاش را در قالب شوخی بروز میداد. با همان لبخندش از او فاصله گرفت و تازه چشمش به حسام افتاد. ضربهی آرامی بر گونهی برجستهاش زد و لب گزید.
- خاک عالم! پاک یادم رفت شما هم اینجا هستین.
مثل همیشه حال و احوال گرفتنش به طول انجامید. تا سراغ آبا و اجداد طرف را نمیگرفت خیالش راحت نمیشد؛ حسام را به غلط کردن انداخته بود. وقتی نوبت به حنانه رسید چنان در آغوشش گرفت و دو طرف صورتش را ماچباران کرد که چشمان حنا از تعجب گرد شد. نزدیک رفت و دخترک بیچاره را از دستش نجات داد.
- بشینید خاله. راستی از امید چه خبر؟ سربازیش هنوز تموم نشده؟
خاله از دار دنیا فقط همین یگانه پسر را داشت و بعد از آن دیگر هیچوقت نتوانست بچهدار شود. بهسمتش چرخید و آهی کشید.
- نه دخترم، تا تابستون مونده. بچهام خیلی دوست داشت بیاد.
حنانه که تازه توانسته بود نفس راحتی بکشد نطقش باز شد:
- تعریفتون رو زیاد از ماهبانو جون شنیدیم.
خالهطلا از شیرینزبانی دخترک لبانش به خنده باز شد.
- وای اینقده بودی دیدمت... .
و با دست اندازهاش را نشان داد.
- چه زود بزرگ شدی. وقت عروسیته دیگه.
صورت حنانه از خجالت گل انداخت. کمی پیششان ماند و با هم گرم گفتوگو شدند. از زندگی و شوهرش پرسید که دست و پا شکسته جواب داد؛ میترسید با آن نگاه تیزبینش غم چشمانش را بفهمد. امشب فرصت درد و دل کردن نبود، باید زمان بهتری فرا میرسید. چند تن از دختران فامیل، وسط میدان کوچک رقص در حال پایکوبی بودند و مردها هم حلقهزنان، درجا کمرشان را تکان میدادند؛ اما او مثل غریبهها یک گوشه در خود کز کرده بود، انگار به صندلی چسباندهاش باشند. حسام نبود، طبق معمول همان تلفنهای کاری مشکوک که زمان صحبتش از شمارش دست خارج میشد.
آخرین ویرایش: