- Sep
- 300
- 2,548
- مدالها
- 2
با تعجب بهم نگاه کرد. انگار از پیشنهادم شوکه شدهبود. دستش رو بهسمت پیراهن دکمهی چهارخونه سرمهی_آبیش برد و دکمه اولیش رو باز کرد. بعد چند ثانیه به خودش اومد. نگاهش وحشی شد و گفت:
- من نیازی به کار ندارم و شما هم نمیخواد بهم ترحم کنید.
اخمهام رو توی هم کردم. یهکم روی میز خم شدم و گفتم:
- من ترحم نمیکنم. من واقعاً میخوام برام کار کنی؟
اونم روی میز خم شد و گفت:
- منم گفتم نیازی ندارم. من خودم کار دارم.
به پشتی صندلی تکه دادم و با تمسخر گفتم:
- واقعاً؟ کارت هک کردنه؟
خجالتزده شد. با صدای پیام گوشیم نگاهم رو ازش گرفتم و گوشی رو از توی کیفم درآوردم و روشنش کردم. خانم مشیری پیام داده بود. پیامش رو باز کردم. با دیدن اون چیزها که فرستاده بود، لبخندی روی لبم نشست.
- دروغ گفتی ۲۲ سالته.
متعجب بهم نگاه کرد. بدون توجه به نگاهش به گوشی نگاه کردم و چیزهای که خانم مشیری نوشته بود رو با صدای بلند جوری که اونم بشنوه خوندم. بعد از خوندن پیامها گوشی رو خونسرد روی میز گذاشتم و رو بهش که متفکر و دستپاچه به میز نگاه میکرد، گفتم:
- حالا چی؟ حالا هم میگی کار داری؟
بهم نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به بیرون دوخت و گفت:
- اگه پیش شما کار کنم تا یه سال دیگه میتونم ماشینی مثل شما بخرم؟
با تعجب بهسمت جای که ماشین رو پارک کردهبودم، نگاه کردم. این چقدر اشتهاش زیاد بود. من هنوز نتونستم از اینها بخرم بعد این... .
- نه.
با عصبانیت گفت:
- واقعاً پس کی میتونم بخرم وقتی که مردم حتماً میتونم بخرم.
اخمهام داخل هم رفت. میخواستم حرفی بزنم که بدون اینکه بهم مهلت بده گفت:
- شما فقط یه سال از من بزرگترین ولی جز سهامداران یه شرکت بزرگ هستید.
پوزخندی زد و با کینه ادامه داد:
- ما بدبختها تا صد سال دیگه هم کار کنیم به این چیزها که شماها الان دارید نمیرسیم؛ تنها کاری که ما میتونم انجام بدیم اینکه فقط از خدا بخوام تا لزمون بده.
نفس عمیقی کشید و با لحن آرومی گفت:
- زندگی مال شما پولدارهاست و خدا هم مال ماهاست.
چیزی نگفتم، چون احساس میکردم داره درد دل میکنه. وقتی حرفهاش رو تموم کرد، نفس عمیقی کشیدم و متفکر گفتم:
- چرا میگی زندگی برای ما و خدا برای شما؟
بهم نگاه کرد. میخواست حرف بزنه که زود با لحن آرومی گفتم:
- زندگی برای ماست رو فهمیدم. منظورت اینکه ما خیلی راحت به هر چیزی که میخوام میرسیم، نه؟
نفس گرفتم و ادامه دادم:
- ولی خدا برای شما رو نمیفهمم یعنی ما بیخدا هستیم؟
- نه... .
پریدم توی حرفش و گفتم:
- میدونی بدبختی امثال تو چیه؟ میخوان خیلی زود پولدار بشید.
میخواست حرف بزنه که دستم جلوش گرفتم و گفتم:
- من حرفهای تو رو شنیدم و حالا حرفها منو بشنو... تو زیاد خواه هستی همین الان ازم پرسیدی میتونی سر یه سال ماشین بخری یا نه؟ تو اسم این چی میگی ها؟
نفس گرفتم و با لحن آرومی گفتم:
- ما هم خدا داریم و شما هم زندگی دارید میکنید. فقط زندگی کردن بلد نیستند شما فکر میکنید فقط باید آرزو کنید بعد دعا دیگه حله الان بهش میرسی ولی زهی خیال باطل. خود خدا هم میگه از تو حرکت از من برکت؛ تو یه حرکتی کن تا اون بهت برکت برسونه.
از جام بلند شدم. گوشی و عینکم از روی میز برداشتم. میخواستم ازش دور بشم که لحظه آخر کارت شرکت که روش شماره ماهان و آدرس شرکت بود رو روی میز گذاشتم و بعد بدون حرف رفتم و سوار ماشین شدم.
***
ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم. بعد از برداشتن کیفم از ماشین پیاده شدم و در رو بستم.
بهسمت در عقبی رفتم و بازش کردم. از روی صندلی مشکیرنگ چرمش کاور کت و شلواری که برای دنیل برای نجات شرکت گرفته بودم، برداشتم و در ماشین بستم و درهاش رو قفل کردن.
نگاه عادی به پارکینگ انداختم. همهجا ساکت و آروم بود. نفس عمیق کشیدم و دستم رو روی کاور پلاستیکی بیرنگ کاور فشار دادم و بهسمت آسانسور رفتم و دکمهش زدم.
بعد چند ثانیه پایین اومد و درش آروم باز شد. نگاهی به داخلش انداختم. چندتا خانم و آقا داخلش بودن و از لباسها رنگی که پوشیدهبودن معلوم بود میخواستن جای برن. خیلی زود از آسانسور پیاده شدن و بهسمت آخر پارکینگ رفتن. از صدای پاشنهها بلند کفشهای که خانمهاشون پوشیده بودن از سکوت قبلیه پارکینگ دیگه خبری نبود.
- من نیازی به کار ندارم و شما هم نمیخواد بهم ترحم کنید.
اخمهام رو توی هم کردم. یهکم روی میز خم شدم و گفتم:
- من ترحم نمیکنم. من واقعاً میخوام برام کار کنی؟
اونم روی میز خم شد و گفت:
- منم گفتم نیازی ندارم. من خودم کار دارم.
به پشتی صندلی تکه دادم و با تمسخر گفتم:
- واقعاً؟ کارت هک کردنه؟
خجالتزده شد. با صدای پیام گوشیم نگاهم رو ازش گرفتم و گوشی رو از توی کیفم درآوردم و روشنش کردم. خانم مشیری پیام داده بود. پیامش رو باز کردم. با دیدن اون چیزها که فرستاده بود، لبخندی روی لبم نشست.
- دروغ گفتی ۲۲ سالته.
متعجب بهم نگاه کرد. بدون توجه به نگاهش به گوشی نگاه کردم و چیزهای که خانم مشیری نوشته بود رو با صدای بلند جوری که اونم بشنوه خوندم. بعد از خوندن پیامها گوشی رو خونسرد روی میز گذاشتم و رو بهش که متفکر و دستپاچه به میز نگاه میکرد، گفتم:
- حالا چی؟ حالا هم میگی کار داری؟
بهم نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به بیرون دوخت و گفت:
- اگه پیش شما کار کنم تا یه سال دیگه میتونم ماشینی مثل شما بخرم؟
با تعجب بهسمت جای که ماشین رو پارک کردهبودم، نگاه کردم. این چقدر اشتهاش زیاد بود. من هنوز نتونستم از اینها بخرم بعد این... .
- نه.
با عصبانیت گفت:
- واقعاً پس کی میتونم بخرم وقتی که مردم حتماً میتونم بخرم.
اخمهام داخل هم رفت. میخواستم حرفی بزنم که بدون اینکه بهم مهلت بده گفت:
- شما فقط یه سال از من بزرگترین ولی جز سهامداران یه شرکت بزرگ هستید.
پوزخندی زد و با کینه ادامه داد:
- ما بدبختها تا صد سال دیگه هم کار کنیم به این چیزها که شماها الان دارید نمیرسیم؛ تنها کاری که ما میتونم انجام بدیم اینکه فقط از خدا بخوام تا لزمون بده.
نفس عمیقی کشید و با لحن آرومی گفت:
- زندگی مال شما پولدارهاست و خدا هم مال ماهاست.
چیزی نگفتم، چون احساس میکردم داره درد دل میکنه. وقتی حرفهاش رو تموم کرد، نفس عمیقی کشیدم و متفکر گفتم:
- چرا میگی زندگی برای ما و خدا برای شما؟
بهم نگاه کرد. میخواست حرف بزنه که زود با لحن آرومی گفتم:
- زندگی برای ماست رو فهمیدم. منظورت اینکه ما خیلی راحت به هر چیزی که میخوام میرسیم، نه؟
نفس گرفتم و ادامه دادم:
- ولی خدا برای شما رو نمیفهمم یعنی ما بیخدا هستیم؟
- نه... .
پریدم توی حرفش و گفتم:
- میدونی بدبختی امثال تو چیه؟ میخوان خیلی زود پولدار بشید.
میخواست حرف بزنه که دستم جلوش گرفتم و گفتم:
- من حرفهای تو رو شنیدم و حالا حرفها منو بشنو... تو زیاد خواه هستی همین الان ازم پرسیدی میتونی سر یه سال ماشین بخری یا نه؟ تو اسم این چی میگی ها؟
نفس گرفتم و با لحن آرومی گفتم:
- ما هم خدا داریم و شما هم زندگی دارید میکنید. فقط زندگی کردن بلد نیستند شما فکر میکنید فقط باید آرزو کنید بعد دعا دیگه حله الان بهش میرسی ولی زهی خیال باطل. خود خدا هم میگه از تو حرکت از من برکت؛ تو یه حرکتی کن تا اون بهت برکت برسونه.
از جام بلند شدم. گوشی و عینکم از روی میز برداشتم. میخواستم ازش دور بشم که لحظه آخر کارت شرکت که روش شماره ماهان و آدرس شرکت بود رو روی میز گذاشتم و بعد بدون حرف رفتم و سوار ماشین شدم.
***
ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم. بعد از برداشتن کیفم از ماشین پیاده شدم و در رو بستم.
بهسمت در عقبی رفتم و بازش کردم. از روی صندلی مشکیرنگ چرمش کاور کت و شلواری که برای دنیل برای نجات شرکت گرفته بودم، برداشتم و در ماشین بستم و درهاش رو قفل کردن.
نگاه عادی به پارکینگ انداختم. همهجا ساکت و آروم بود. نفس عمیق کشیدم و دستم رو روی کاور پلاستیکی بیرنگ کاور فشار دادم و بهسمت آسانسور رفتم و دکمهش زدم.
بعد چند ثانیه پایین اومد و درش آروم باز شد. نگاهی به داخلش انداختم. چندتا خانم و آقا داخلش بودن و از لباسها رنگی که پوشیدهبودن معلوم بود میخواستن جای برن. خیلی زود از آسانسور پیاده شدن و بهسمت آخر پارکینگ رفتن. از صدای پاشنهها بلند کفشهای که خانمهاشون پوشیده بودن از سکوت قبلیه پارکینگ دیگه خبری نبود.
آخرین ویرایش: