جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ناحیه تک عضوی] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آسایش با نام [ناحیه تک عضوی] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,745 بازدید, 51 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ناحیه تک عضوی] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آسایش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آسایش
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
با تعجب بهم نگاه کرد. انگار از پیشنهادم شوکه شده‌بود. دستش رو به‌سمت پیراهن دکمه‌ی چهارخونه سرمه‌ی_آبیش برد و دکمه اولیش رو باز کرد. بعد چند ثانیه به خودش اومد. نگاهش وحشی شد و گفت:
- من نیازی به کار ندارم و شما هم نمی‌خواد بهم ترحم کنید.
اخم‌هام رو توی هم کردم. یه‌کم روی میز خم شدم و گفتم:
- من ترحم نمی‌کنم. من واقعاً می‌خوام برام کار کنی؟
اونم روی میز خم شد و گفت:
- منم گفتم نیازی ندارم. من خودم کار دارم.
به پشتی صندلی تکه دادم و با تمسخر گفتم:
- واقعاً؟ کارت هک کردنه؟
خجالت‌زده شد. با صدای پیام گوشیم نگاهم رو ازش گرفتم و گوشی رو از توی کیفم درآوردم و روشنش کردم. خانم مشیری پیام داده بود. پیامش رو باز کردم. با دیدن اون چیزها که فرستاده بود، لبخندی روی لبم نشست.
- دروغ گفتی ۲۲ سالته.
متعجب بهم نگاه کرد. بدون توجه به نگاهش به گوشی نگاه کردم و چیزهای که خانم مشیری نوشته بود رو با صدای بلند جوری که اونم بشنوه خوندم. بعد از خوندن پیام‌ها گوشی رو خونسرد روی میز گذاشتم و رو بهش که متفکر و دستپاچه به میز نگاه می‌کرد، گفتم:
- حالا چی؟ حالا هم میگی کار داری؟
بهم نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به بیرون دوخت و گفت:
- اگه پیش شما کار کنم تا یه سال دیگه می‌تونم ماشینی مثل شما بخرم؟
با تعجب به‌سمت جای که ماشین رو پارک کرده‌بودم، نگاه کردم. این چقدر اشتهاش زیاد بود. من هنوز نتونستم از این‌ها بخرم بعد این... .
- نه.
با عصبانیت گفت:
- واقعاً پس کی می‌تونم بخرم وقتی که مردم حتماً می‌تونم بخرم.
اخم‌هام داخل هم رفت. می‌‌خواستم حرفی بزنم که بدون این‌که بهم مهلت بده گفت:
- شما فقط یه سال از من بزرگ‌ترین ولی جز سهام‌داران یه شرکت بزرگ هستید.
پوزخندی زد و با کینه ادامه داد:
- ما بدبخت‌ها تا صد سال دیگه هم کار کنیم به این چیزها که شماها الان دارید نمی‌رسیم؛ تنها کاری که ما می‌تونم انجام بدیم اینکه فقط از خدا بخوام تا لزمون بده.
نفس عمیقی کشید و با لحن آرومی گفت:
- زندگی مال شما پولدارهاست و خدا هم مال ماهاست.
چیزی نگفتم، چون احساس می‌کردم داره درد دل می‌کنه. وقتی حرف‌هاش رو تموم کرد، نفس عمیقی کشیدم و متفکر گفتم:
- چرا میگی زندگی برای ما و خدا برای شما؟
بهم نگاه کرد. می‌خواست حرف بزنه که زود با لحن آرومی گفتم:
- زندگی برای ماست رو فهمیدم. منظورت این‌که ما خیلی راحت به هر چیزی که می‌خوام می‌رسیم، نه؟
نفس گرفتم و ادامه دادم:
- ولی خدا برای شما رو نمی‌فهمم یعنی ما بی‌خدا هستیم؟
- نه... .
پریدم توی حرفش و گفتم:
- می‌دونی بدبختی امثال تو چیه؟ می‌خوان خیلی زود پولدار بشید.
می‌خواست حرف بزنه که دستم جلوش گرفتم و گفتم:
- من حرف‌های تو رو شنیدم و حالا حرف‌ها منو بشنو... تو زیاد خواه هستی همین الان ازم پرسیدی می‌تونی سر یه سال ماشین بخری یا نه؟ تو اسم این چی میگی ها؟
نفس گرفتم و با لحن آرومی گفتم:
- ما هم خدا داریم و شما هم زندگی دارید می‌کنید. فقط زندگی کردن بلد نیستند شما فکر می‌کنید فقط باید آرزو کنید بعد دعا دیگه حله الان بهش می‌رسی ولی زهی خیال باطل. خود خدا هم میگه از تو حرکت از من برکت؛ تو یه حرکتی کن تا اون بهت برکت برسونه.
از جام بلند شدم. گوشی و عینکم از روی میز برداشتم. می‌‌خواستم ازش دور بشم که لحظه آخر کارت شرکت که روش شماره ماهان و آدرس شرکت بود رو روی میز گذاشتم و بعد بدون حرف رفتم و سوار ماشین شدم.
***
ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم. بعد از برداشتن کیفم از ماشین پیاده شدم و در رو بستم.
به‌سمت در عقبی رفتم و بازش کردم. از روی صندلی مشکی‌رنگ چرمش کاور کت و شلواری که برای دنیل برای نجات شرکت گرفته بودم، برداشتم و در ماشین بستم و درهاش رو قفل کردن.
نگاه عادی به پارکینگ انداختم. همه‌جا ساکت و آروم بود. نفس عمیق کشیدم و دستم رو روی کاور پلاستیکی بی‌رنگ کاور فشار دادم و به‌سمت آسانسور رفتم و دکمه‌ش زدم.
بعد چند ثانیه پایین اومد و درش آروم باز شد. نگاهی به داخلش انداختم. چندتا خانم و آقا داخلش بودن و از لباس‌ها رنگی که پوشیده‌بودن معلوم بود می‌خواستن جای برن. خیلی زود از آسانسور پیاده شدن و به‌سمت آخر پارکینگ رفتن. از صدای پاشنه‌ها بلند کفش‌های که خانم‌هاشون پوشیده بودن از سکوت قبلیه پارکینگ دیگه خبری نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
مکثی کردم و سوار آسانسور شدم؛ دکمه طبقه‌م رو زدم. در آسانسور بسته شد و موسیقی لایت همیشگیش رو پخش کرد. بعد چند ثانیه صدای ضبط شده اعلام کرد که به طبقه‌م رسیدم. در آسانسور آروم باز شد.
نفس عمیقی کشیدم و از آسانسور خارج شدم. نیم‌نگاهی به پنجره آخر سالن انداختم و بعد به‌طرف خونه رفتم. کلید رو از کیفم درآوردم و در خونه رو باهاش باز کردم.
نگاهی به خونه انداختم. همه‌چیز برخلاف خیلی قبل‌ها تمیز و مرتب بود. نفس عمیقی کشیدم و خم شدم و شروع به باز کردن زیپ نیم‌بوتم کردم.
زمانی که کفشم رو درآوردم و داشتم توی جاکفشی کنار در می‌ذاشتم، نگاهم به دنیل که داشت با خونسردی نگاهم می‌کرد، افتاد. بادیدن دنیل یادم اومد که به خانم مشیری نگفتم که دنیل به خونه برسونه. در حالی که وارد خونه می‌شدم، باکنجکاوی گفتم:
- با کی اومدی خونه؟
در حالی که حوله‌ی بلند آبیش می‌نداخت روی شونه چپش گفت:
- خانم مشیری لطف کردند و من رو رسوندن.
سری به نشونه تایید تکون دادم. دنیل بدون توجه به من توی حموم رفت و در رو هم بست. بعد چند دقیقه صدای آب از حموم اومد.
مکثی کردم و تا دیدم دنیل نیستش زود به‌سمت اتاقش پا تند کردم. در اتاقش رو آروم باز کردم و وارد اتاق شدم. با دیدن اتاق دهنم باز موند و چشم‌هام هم گرد شد. اتاق دنیل داشت از تمیز برق میزد. همه‌چیز مرتب بود. به سراسر اتاق تمیز دنیل نگاه کردم. یه گوشه کمد قهوه‌ای سوخته‌ش بود و تخت یه نفره‌ با ملحفه سفید تمیز و مرتب وسط اتاق بود. مکثی کردم و به‌سمت تخت‌خوابش رفتم و کنار تخت ایستادم. کاور رو وسط گذاشتم و بهش نگاه کردم. احساس می‌کردم یه چیزی کم داشت. زود به‌سمت میزکار کوچیکش که زیر پنجره‌ی که روبه‌روی تخت‌خوابش بود، رفتم. نگاهی به وسایل روی میزش انداختم. همه‌چیز مرتب روی میزش چیده شده‌بودن. یه دفعه یاد میز کار خودم داخل شرکت افتادم؛ همه‌چیزش نامرتب و پخش‌پلا بود. پشت میزش رفتم و کشوی کوچیکش رو بیرون کشیدم و داخل نگاهی انداختم. بعد از کمی گشتن، چندتا برگه‌ی کوچیک پیدا کردم. برگه‌ها رو برداشتم و کشو رو بستم. از توی جامدادیش که روی میز بود، یه خودکار آبی‌رنگ درآوردم و به‌سمت تخت رفتم.
روی کاغذ نوشتم:« ممنونم بابت اینکه شرکت رو نجات دادی » زیرش هم اسم خودم رو نوشتم. بعد کاغذ رو روی کاور گذاشتم. بعد از این‌که خودکار رو سرجاش گذاشتم از اتاق بیرون اومدم.
نگاهی به در آلومینومی حموم انداختم. هنوز از توی حموم صدا می‌اومد. نفس کلافه‌ی کشیدم و بعد از مکثی به‌سمت اتاقم رفتم و بعد از این‌که وارد اتاق شدم، در اتاق رو از پشت بستم.
هنوز کامل شب نشده‌بود ولی با این حال هوای گرگ و میشی نزدیک شب اتاق رو یه‌کم دلگیر کرده‌بود. نفس عمیقی کشیدم و به‌سمت تختم رفتم و روش نشستم. از توی کیفم گوشیم رو درآوردم و برای خانم مشیری یه چیزی نوشتم و بعد گوشی خاموش کردم و روی میز کوچیک کنار تختم گذاشتمش.
***
نگاهی به گوشیم که جلوی ماشین بود، انداختم. هنوز خانم مشیری زنگ نزده بود و این به معنای اینه که رایان نیومده‌بود. اخمی بین ابروم نشست و با دندون نیشم گوشه‌ی لبم شروع کردم به جویدن. خیلی دوست داشتم به رایان کمک کنم ولی خودش نمی‌خواد و اگر خودش نخواد دیگه از دست من کاری برنمیاد. نیم‌نگاهی به دنیل که ساکت و با کنجکاوی به من نگاه می‌کرد، کردم. بیا از بس به گوشیم نگاه کردم و خودخوری کردم، اینم فهمیده یه خبرهای هست.
نگاهم از دنیل گرفتم و به جلو دوختم که دم در ورودی ساختمون شرکت؛ رایان رو دیدم. چشم‌هام گرد شد و لبخندی روی لب‌هام نشست.
- چیزی شده؟
با صدای کنجکاو و کمی متعجب دنیل که سعی در پنهان کردنش رو داشت، به خودم اومدم. چشم‌هام رو به حالت اولش در آوردم و لبخندم رو کم‌رنگ‌تر کردم. عادی گفتم:
- نه می‌خواد چه اتفاقی افتاده باشه؟
یکی از ابروهای خوش فرم دنیل بالا رفت. با لحن تمسخرآمیزی گفت:
- نه همه‌چیز عادیه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
فهمیدم باورش نشد؛ البته خودمم بودم حرفی که زدم رو باور نمی‌کردم. زود ماشین رو توی پارکینگ، پارک کردم. بعد از برداشتن کیف کوچیکم از ماشین پیاده شدم و با عجله به‌سمت در خروجی پارکینگ به راه افتادم. هنوز یک مترم از ماشین فاصله نگرفته‌ بودم که دنیل از پشت باصدای متعجبی گفت:
- مهرانا، داری کجا میری؟
باعجله به‌سمتش برگشتم. در حالی که با تعجب کیف مشکی مهندسیش رو توی دستش گرفته بود و دست دیگه‌ش رو توی جیب شلوار جین آبیش بود، داشت بهم نگاه می‌کرد. مکثی کردم و تند گفتم:
- من یه کاری بیرون دارم.
بعد زود از پارکینگ بیرون اومدم و به‌سمت در ورودی که رایان رو دیده بودم، رفتم. تا به در ورودی رسیدم، روبه‌روی چندتا پله ورودی به ساختمون دیدمش.
رایان در حالی که سرش زیر انداخته بود و دست‌هاش داخل جیب شلوار پارچه‌ی مشکیش بود، داشت با نوک کفش‌های آدیداس مشکیش به سنگ ریزه‌های جلوی ساختمون ضربه میزد.
چندتا پله‌ی ساختمون پایین اومدم. با برخورد کفش‌های پاشنه‌ی یک سانتی آبیم با پله‌ها سرش رو به‌سمتم برگردوند. با دیدن من لبش گزید و انگار خجالت کشیدبود. بدون توجه به خجالتی که اون لحظه به‌نظرم بی‌معنا بود، لبخندی زدم و گفتم:
- می‌دونستم باهوشی و از فرصت‌هات نهایت استفاده می‌کنی.
هیچی نگفت و همون‌جور با استرس بهم نگاه کرد. لبخندم رو پررنگ‌تر کردم و برای این‌که یکم از معذبی و خجالتش کم کنم، با لحن شوخی گفتم:
- از دیروز تا حالا چه اتفاقی برات افتاده که زبونت رو از دست دادی؟
یاقی‌گریش دوباره برگشت. چشم‌غره‌ی وحشتناکی بهم رفت و با مکث گفت:
- سلام.
بی‌توجه به چشم‌غره‌ای وحشتناکش لبخند پیروزمندانه زدم و گفتم:
- خداروشکر انگار زبونت هنوز داری.
مکثی کردم و به ساختمون اشاره کردم و گفتم:
- بیا بریم که کلی کار دارم.
و خودم زودتر از اون به راه افتادم. صدای قدم‌های آرومش که نشون می‌داد شک داره از این‌که این‌جا اومده رو پشت سرم می‌شنیدم.
نیم‌نگاهی به جای که نگهبان ساختمون بود، کردم. هیچ‌ک.س جای نگهبانی نبود. بی‌خیال به‌سمت آسانسور رفتم و دکمه‌ش رو فشار دادم. رایان، بدون حرف و کلافه کنارم ایستاد. آسانسور خیلی زود پایین اومد و درش آروم باز شد. دو نفر دیگه هم داخل آسانسور بودن و از لباس‌های فرمشون معلوم بود مال شرکت طبقه‌ی پایین ما بودن.
بهمون نیم‌نگاهی کردن بعد زیر لب سلام آرومی دادن و از آسانسور بیرون اومدن. با رایان سوار آسانسور شدم و من طبقه‌ی سه رو فشار دادم. در آسانسور بسته شد و موسیقی لایتی توی فضای کوچیک آسانسور پخش شد. نیم‌نگاهی به رایان که از استرس داشت با انگشت‌های بلند و لاغرش بازی می‌کرد، نگاه کردم. بعد سرم بلند کردم و به صورتش نگاه کردم. از سر وضعش معلوم بود خیلی استرس داشت. بعد از رفتن اون دو نفر دکمه طبقه خودمون زدم. بعد چند ثانیه بالا رفتم و در باز شد. اول من بیرون رفتم و رایان با مکث دنبالم اومد. به‌سمت در شرکت رفتم و زنگ در رو زدم. طولی نکشید که عمو رحمان در رو باز کرد. لبخندی بهش زدم و گفتم:
- سلام عمو.
لبخند گرمی بهم زد و گفت:
- سلام دخترم.
نگاهش از پشت به رایانی افتاد که با استرس تازه پشت من رسیده بود. با تعجب به قد و قامت لاغر و درازش نگاه کرد. به‌سمت رایان برگشتم و گفتم:
- ایشون عمو رحمان هستن. مستخدم و آبدارچی شرکت هستن.
رایان سلام آرومی کرد و منم به‌سمت عمو رحمان که متجب هنوز به رایان نگاه می‌کرد، نگاه کردم. مکثی کردم و گفتم:
- عمو میشه برید کنار؟
عمو با مکث تقریباً طولانی از جلوی در کنار رفت. با رایان وارد شرکت شدیم. بدون توجه به هیچی به‌سمت اتاقم رفتم. یک متری به اتاقم خانم مشیری رو که تازه از جایی که کارمندها بودن، اومده‌بود رو دیدم. ایستادم و کیفم رو توی دستم گرفتم و رایان هم کنارم با دو قدم فاصله ایستاد. خانم مشیری چند قدم فاصله با من رو طی کرد و روبه‌روم ایستاد. نیم‌نگاهی به رایان که سرش رو زیر انداخته بود و داشت به نوک کفش‌هاش نگاه می‌کرد، کرد. لبخندی زدم و سر حال گفتم:
- سلام خانم مشیری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
خانم مشیری نگاهش رو از رایان گرفت و به من دوخت. خونسرد با صورت بدون حسش گفت:
- سلام خانم آریافر، مثل همیشه تأخیر داشتید.
ای خدا باز خانم مشیری من رو دید گیر داد به دیر اومدنم. یعنی نمیشه یه روز من رو ببینه با خوش‌رفتاری و خوشحالی حالم رو بپرسه؟ برعکس حرص درونم لبخندم رو تمدید کردم و به رایان که انگار از حرف خانم مشیری متعجب شده‌بود و سرش رو بالاخره بلند کرده‌بود و بهمون نگاه می‌کرد، اشاره کردم و گفتم:
- رایان پناهی هستند.
وقتی رایان رو بهش معرفی کردم؛ چشم‌های قهوه‌ای تیره‌ش برق کوچیکی زد و از پایین به بالا نگاهش کرد و در آخر با اون نگاه گیرا و پرنفوذش گفت:
- خوشبختم آقای پناهی، توی این چند روز تعریفتون از گوشه و کنار زیاد شنیدم، دوست داشتم از نزدیک ببینمتون.
رایان با تعجب به من و خانم مشیری نگاه کرد. بهش اشاره کردم تا یه حرفی بزنه اونم با لکنت گفت:
- خواهش می‌کنم... خانم مشیری.
اگه جاش بود با دست محکم تو سرش می‌زدم. چرا هر کی که توی ناحیه من برمی‌خورد واسه من شاخه و شونه می‌کشید ولی واسه یکی دیگه قهرمان افسانگی میشد؟
مکثی کردم و زود باخونسردی گفتم:
- خانم مشیری ما دیگه میریم.
خانم مشیری بدون حرف سری به نشونه مثبت تکون داد. لبخندی زدم و به‌سمت اتاقم رفتم و در اتاقم رو باز کردم و وارد اتاق شدم. چند ثانیه بعد صدای قدم‌های رایان رو بعد از خودم شنیدم. رایان مکثی کرد و آهسته در اتاق رو بهم زد. نفس عمیقی کشیدم و بعد از بسته شدن در، به‌سمت پرده‌ی سراسری اتاق رفتم و پرده رو تا نصفه کشیدم.
بعد از کشیدن پرده به‌سمت رایانی که با کنجکاوی داشت به سراسر اتاق باز و دلوازم نگاه می‌کرد، نگاه کردم. رایان همه‌چیز رو ریزبه‌ریز و بادقت نگاه می‌کرد. انگار نگاه سنگین من رو احساس کرد که با مکث سرش به‌سمتم چرخوند و بهم نگاه کرد. بادیدن نگاهم دست‌هاش رو بهم گره زد و تقریباً مظلوم بهم نگاه کرد.
نفس عمیقی کشیدم و با مکث به‌سمت میزکارم رفتم و کنارش ایستادم. نگاهی به وسایل تقریباً نامرتب میز کردم. ورقه‌های به زبون انگلیسی روی میز به طور نامرتبی پخش شده‌بودن و جامدادی قهوه‌ایم که مستطیلی بود، کنار ورقه‌ها بود. نگاهم رو به‌سمت بلندگوی کامپیوتر انداختم. کنارش تلفن سیمی مشکی‌رنگی بود.
گوشیش رو از روش برداشتم و با شک شماره اتاق خانم مشیری گرفتم. شک داشتم خانم مشیری توی اتاقش باشه چون همین دو دقیقه پیش توی راهرو دیده‌بودمش ولی در کامل تعجب هنوز به یه بوق نخورده، خانم مشیری جواب دادن.
- بله خانم آریافر.
با شوک مکثی کردم و به رایان که معذب وسط اتاق ایستاده بود، نگاه کردم. سعی کردم جدی باشم. درسته در مقابل خانم مشیری جدی بودن سخت بود ولی تظاهرش که میشه کرد.
- خانم مشیری میشه اون چیزهای که دیروز گفتم بخرید توی اتاقم بیارید.
خانم مشیری باشه‌ی آرومی گفت و بعد گوشی بدون خداحافظی قطع کرد. با مکث گوشی رو پایین آوردم و سر جاش گذاشتم.
- ببخشید، نمی‌خواید محل کارم رو بهم بگی؟
یکی از ابروهام بالا رفت و بهش با تعجب نگاه کردم. با دیدن نگاهم روی خودش دهنش خودکار بسته شد و انگار کسی که کار خطایی کرده باشه، مظلوم سر جاش ایستاد. کم‌کم لبخندی روی لب‌هام ایجاد شد. پشتم رو به میز تکیه دادم و دست به س*ی*نه شدم و گفتم:
- نه انگار داره یخت کم‌کم داره باز میشه.
چشم‌هاش گرد شدن. زمانی که دهنش رو باز کرد تا از خودش دفاع کنه، صدای در اومد. بدون توجه به حالتش که دوباره به‌سمت معذبی می‌رفت، سرم به‌سمت در چرخندم و با صدای بلندی گفتم:
- بفرمایید.
در باز شد و اول خانم مشیری با خونسردی و جدیت وارد اتاق شد و گوشه‌ی در رو به من ایستاد. بعد ورود خانم مشیری عمو رحمان و یکی از کارمندهای بخش در حالی که میز چوبی قهوه‌ای تقریباً بزرگی رو گرفته بودن وارد اتاق شدن. به رایان که با فاصله به در و تقریباً وسط اتاق ایستاده بود، نگاه کردم. داشت با تعجب به میز تقریباً نو نگاه می‌کرد. باصدای تقریباً خسته‌ی عمو رحمان به خودم اومدم و بهش نگاه کردم. عمو رحمان در حالی که قطرات کوچیک عرق روی پیشونی چروکیده‌ش بود، با نفس‌نفس گفت:
- خانم آریافر کجا بذاریمش؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
تکیه‌م رو از میز گرفتم و با دست به جایی که رایان ایستاده بود، اشاره کردم و با ملایمت گفتم:
- بی‌زحمت اون‌جا بذارید.
عمو رحمان به رایان که هنوز با تعجب بهمون نگاه می‌کرد، نگاه کرد. بعد با صدای کنترل شده گفت:
- جوون تو چرا اون‌جا وایستادی؟ نمی‌بینی خانم آریافر میگه اون‌جا بذارم برو کنار دیگه.
بعد میز با رو کمک اون کارمند بیچاره که از وقتی که اومده ساکت داشت به عمو کمک می‌کرد، سمت رایان آورد. رایان با دیدن میز تعجبش کم‌رنگ شد و با مکث اومد کنار مبل‌ها ایستاد.
بعد میز رو همون جایی که گفته بودم گذاشتن. بعد از تنظیم میز، هر دوشون سریع از اتاق خارج شدن و وسایل دیگه که سفارش داده بودم هم آوردن و روی میز گذاشتن.
- این‌ها رو چرا میارید این‌جا؟
با صدای متعجب رایان به خودم اومدم و نگاهم رو از میز، صندلی و چیزهای که روی میز مرتب چیده شده‌بودن، گرفتم و به رایان که با تعجب به لپ‌تاپ سفید بزرگ روی میز نگاه می‌کرد، نگاه کردم. خونسرد و جدی گفتم:
- برای شروع کارت.
بدون توجه به نگاه گیج و متعجبش تکیه‌م رو از میز گرفتم و به سمت میز و صندلیِ که دقیقاً روبه‌رو میزم بدون یک اینچ خطا گذاشته شده‌بود، رفتم و گفتم:
- تعجبی نداره که داری با تعجب نگاهم می‌کنی.
وقتی به میز رسیدم؛ روی میز دست کشیدم. جنسش ضعیف‌تر و نازک‌تر میز خودم بود و تقریباً نیم متر از مال من کوچیک‌تر بود ولی میشه گفت از جنس‌های خوب بازار بود. با مکث به‌سمت رایان برگشتم و خونسرد ادامه دادم:
- مگه تو برای کار نیومدی؟
سرش رو تکون داد. لبخندی نصفه‌ای زدم و با سر به میز اشاره کردم و گفتم:
- این میز کارت هست و وسایل لازمت برات دیروز سفارش دادم ولی اگه کم و کسری بود باز تو هم بگو.
- آه مگه نباید برم توی بخش کار کنم؟
و به پنجره که کارمندها پشت سیستمشون نشسته بودن و بدون توجه به ما داشتن کار می‌کردن، اشاره کرد. جدی گفتم:
- نه، تو این‌جا و زیر نظر من کار می‌کنی و اگر خواستی یه روز کارمند واقعی شرکت بشی اون موقع می‌تونی بری پیش اون‌ها ولی الان در حال حاضر باید پیش من باشی.
بعد به‌سمت میز خودم رفتم و پشتش روی صندلی نشستم. رایان یه‌کم طول کشید تا حرفم رو هضم کنه. به خانم مشیری که هنوز اون‌جا ایستاده بود، نگاه کردم. لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون خانم مشیری مثل همیشه کارتون بی‌نقص انجام دادید.
خانم مشیری سرش رو تکون داد و گفت:
- وظیفه‌م بود خانم آریافر. باز اگه کاری بود بهم بگید.
سری به نشونه باشه تکون دادم. اونم بدون حرف از در خارج شد و در رو پشت سرش بست. به رایانی که هنوز داشت به من نگاه می‌کرد، نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم و به میز اشاره کردم و گفتم:
- نمی‌خوای شروع کنی؟
مکثی کرد و بعد بدون حرف از جاش بلند شد و به سمت میزش رفت و پشتش نشست. نگاهم رو ازش گرفتم و کامپیوترم رو روشن کردم. کاغذ سفیدی از بین کاغذها بیرون کشیدم و بعد از بالا اومدن ویندوز کامپیوتر قسمت ایمیل‌ها رفتم. دوتا بیشتر ایمیل نیومده بود. اولین ایمیل رو باز کردم. از شرکتی توی دوبی بود. شروع کردم به ترجمه کردن. توی بین ترجمه نگاهم به‌سمت رایان رفت که داشت با کنجکاوی بهم نگاه می‌کرد. رشته کار از دستم بیرون رفت. چشم‌هام بستم و نفس عمیق کشیدم. چشم‌هام آروم باز کردم و دوباره به کامپیوتر نگاه کردم. نمی‌تونستم تمرکز کنم. تا حالا گفتم من اگه تمرکز داشته باشم می‌تونم هر کاری که دلم بخواهد بکنم ولی نداشته باشم، نه؟ بدون این‌که به رایانی که باعث بانی از دست رفتن تمرکزم بود، نگاه کنم. جدی با لحنی که تموم سعی‌ام بود که آروم باشه گفتم:
- تو نمی‌خوای کارت رو شروع کنی؟
وقتی دیدم هیچ صدایی ازش نمیاد بهش از گوشه‌ی چشمم نگاه کردم. با کنجکاوی که توی صداش غوغا می‌کرد، پرسید:
- تو هم مثل من رشته کامپیوتر بودی؟
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم کامل از کامپیوتر گرفتم. خونسرد بدون این‌که حالت صورتم تغیبر کنه، کاملاً عادی گفتم:
- نه من لیسانس زبان انگلیسی دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
باکنجکاوی گفت:
- واقعاً، پس اگه لیسانس دارید این‌جا چیکار می‌کنید؟
- مترجم شرکتم‌.
سری به نشونه فهمیدن تکون داد. به لپ‌تاپش که دقیقاً روبه‌روش بود، اشاره کردم و خونسرد گفتم:
- نمی‌خوای شروع کنی؟
به لپ‌تاپ بستش نگاه کرد. با مکث سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و عادی گفت:
- چرا همین الان شروع می‌کنم.
- چه خوب!
بعد سرم رو کردم توی کامپیوتر و سعی کردم یادم بیاد کجا بودم و دوباره تمرکز رو به دست بیارم.
تقریباً ساعت یک ظهر شده بود که با خستگی دست از کار کشیدم و به رایان که داشت با تمرکز و جدی کار می‌کرد، نگاه کردم. صورتش کاملاً جدی بود و آستین‌های پیراهن زرشکی با راه‌راه‌های مشکیش رو بالا داده بود. از دیدن این حالت کاریش لبخندی روی لبم اومد.
باصدای تقریباً بلندی گفتم:
- رایان.
با زور چشم‌هاش رو از لپ‌تاپش که روبه‌روش بود، گرفت و به من دوخت. دهنش رو باز کرد و با مکث گفت:
- بله؟
لبخندی زدم و دست‌هام بالا آوردم و انگشت‌هام رو بهم گره زدم و گفتم:
- گرسنه‌ت نیست؟
با تعجب نگاهم کرد. نگاهش یه جوری خنده‌دار بود ولی با این وجود فقط لبخند عمیقی زدم و در حالی که با زبونم لبم رو تر می‌کرد و گفتم:
- ساعت یکِ. زمانی که شرکت نهار میدن.
چندتا پلک زد و با مکث گفت:
- این‌جا غذا هم میدن؟
پس از این تعجب کرده بود. لبخند نصفه زدم و از جام بلند شدم و با شوخی گفتم:
- آره اونم چه غذایی... !
لپ‌تاپش رو بست و گفت:
- نمی‌دونستم.
بهش نگاه کردم و در همون حال توی دلم گفتم:«آخه تو دو_سه روزم نمیشه اومدی توی شرکت و همش از وقتی اومدی چپیدی توی اتاق بعد می‌خواهی همه چیز شرکت بدونی؟» ولی با این حال خونسرد گفتم:
- الان بدون، حالا دوست داری این‌جا غذا بخوری یا بری نهارخوری؟
نفس عمیق کشید و یه نگاه سطحی به میزش انداخت و بعد به من که منتظر نگاهش می‌کردم، نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و با لحن آرومی و یه جور معذبی گفت:
- اگه میشه من همین‌جا می‌خورم.
می‌دونستم چرا این‌جا می‌خواست غذا بخوره برای همین بدون حرف فقط سری تکون دادم. گوشی رو از روی تلفن برداشتم و گفتم نهار رو این‌جا بیارن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
بعد از چند دقیقه در به صدا دراومد. با مکث اجازه ورود رو دادم که عمو رحمان در حالی که دو ظرف یک‌بار مصرف دستش بود، وارد اتاق شد و نیم‌نگاهی به رایان ساکت که داشت با لبخند بی‌خیال نگاهش می‌کرد، کرد وقتی لبخندش رو دید چشم‌غره‌ای بهش رفت و بعد سرش رو به طرف من برگردوند و لبخند خسته‌ای زد و گفت:
- خانم مهندس براتون غذا آوردم.
لبخند ملیحی بهش زدم و از جام بلند شدم و گفتم:
- ممنونم عمورحمان.
«خواهش می‌کنم» گفت و بعد با مکث غذای رایان رو روی میزش گذاشت. احساس کردم ظرف غذا رو یکم محکم روی میز گذاشت ولی با این حال هیچی نگفتم. وقتی دیدم داره به‌سمتم میاد زود خودم پیش قدم شدم و به طرفش رفتم و ظرف غذا رو گرفتم.
عمو رحمان باز بهم لبخند زد. به ظرف غذا نگاه کردم و بعد سرم رو بلند کردم و به عمو نگاه کردم و کش‌دار گفتم:
- ممنونم.
عمو با ممنون کش‌دار من فقط لبخندی زد و هیچی نگفت. احساس کردم می‌خواد بره برای همین لبخندی زدم و گفتم:
- عمو می‌خوای تو هم غذات بگیر بیا کنار ما غذا بخور؟
عمو نیم‌نگاهی بهم انداخت. لبخندی زد و دستی به سر طاسش کشید و گفت:
- ممنونم دخترم، نه دیگه من میرم بیرون توی غذاخوری غذا می‌خورم.
بعد از زدن این حرف به‌سمت در اتاق پا تند کرد. قبل از رفتن مکثی کرد و به طرف رایان که از اولی که عمو رحمان وارد اتاق شده‌بود، ساکت و آروم بود، برگشت و چشم‌غره‌ای دوباره بهش رفت و بعد زود از اتاق بیرون رفت. انگار از رایان خوشش نمی‌اومد. لبخندی زدم و روی مبل‌ها روبه‌روی میزم نشستم.
- ببخشید خانم آریافر... .
- مهرانا هستم.
با تعجب به من بی‌خیال که داشتم ظرف غذام رو باز می‌کردم، نگاه کرد. باصدای بی‌خیالی گفتم:
- منظورم اینه که اسمم رو صدا کن.
اخمی رو صورتش اومد و باصدای سردی گفت:
- نه این‌‌طور راحتم.
به صورت اخمالوش نگاهی انداختم. پوزخندی روی لبم اومد. جای این‌که من براش تاقچه بالا بندازم اون می‌ندازه. به قول عمه‌م:«هی پیشونی ما رو کجا می‌شونی؟» نفس عمیقی کشیدم و بدون حرف به ظرف غذام نگاه کردم. بدون حرف ظرف غذام رو باز کردم و بهش نگاه کردم. زرشک پلو با مرغ بود. شروع کردم به خوردن و بعد از خوردن غذام رفتم پشت میزم نشستم و شروع کردم به کار کردن.
تقریباً ربع دقیقه به پایان ساعت کاری بود که صدای در اتاقم اومد. نفس عمیقی کشیدم و سرم بلند کردم. حتماً باز خانم مشیری بود ولی هنوز که ساعت کاری تموم نشده بود، اون همیشه ربع دقیقه بعد از زمان کاری توی اتاقم می‌اومد. با تعجب مکثی کردم و گفتم:
- بفرمایید؟
بعد چند ثانیه قامت دنیل توی چهارچوب در نمایان شد. با تعجب بهش نگاه می‌کردم. دنیل در حالی که نیم‌نگاهی به رایان که متعجب بهش نگاه می‌کرد، کرد و بعد رو به من کرد و گفت:
- نمیای بریم؟
یکی از ابروهام بالا رفتن و با تعجب بهش نگاه کردم. همیشه من بودم می‌رفتم دنبالش و این اولین دفعه‌ای بود که خود دنیل می‌اومد دنبالم. با تعجب از جام بلند شدم و بهش نگاه کردم و گفتم:
- آره.
مکثی کردم و با شک گفتم:
- چیزی شده؟
نگاه خسته‌ای بهم کرد و نفس عمیقی و نه آرومی گفت. بدون حرف شروع به جمع کردن وسایلم کردم و داخل کیف آبی نفتیم انداختم. بعد از جمع کردن وسایلم به‌سمت دنیلی که از وقتی که اومده همون‌جا ایستاده بود، رفتم. با صدای متعجب رایان تازه متوجه اون هم شدم و بهش نگاهی کردم. رایان در حالی از جاش بلند می‌شد و با کنجکاوی به دنیل نگاه می‌کرد گفت:
- دارید میرید؟
نفس عمیقی کشیدم و لبخندی بهش زدم و گفتم:
- آره، تو هم بلند شو وقت اداری تموم شده.
رایان از پشت میز آروم بیرون اومد و به‌سمت ما اومد. رو به دنیل متعجب که داشت سر وضع رایان نگاه می‌کرد گفتم:
- رایان پناهی هستند و... .
به رایان نگاه کردم و به دنیل اشاره کردم و گفتم:
- دکتر دنیل واتسون هستند.
دنیل تا شناختش، نگاهش به رایان کاوش‌گرانه شد و سرتاپاش رو رصد کرد و در آخر با لحن جدی گفت:
- خوشبختم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
به رایان که گیج بهم نگاه می‌کرد، نگاه کردم. اوه پس رایان انگلیسی بلد نبود. نفس عمیقی کشیدم و عادی گفتم:
- دارن اظهار خوشبختی می‌کنن.
رایان زود سری تکون داد و لبخندی زد و رو بهم گفت:
- بهش بگو من خوشبختم از دیدنشون.
در یک کلمه جمله رایان رو برای دنیل ترجمه کردم و گفتم:
- میگه خوشبختم.
دنیل فقط سری تکون داد و بدون حرف و بی‌توجه به من از اتاق خارج شد. اوف باز رگ بی‌خیالش گرفت. فکر کرده این‌جا هم اروپاست که همه‌جا بلد باشه.
- خانم آریافر بهشون گفتید؟
باصدای متعجب و کنجکاو رایان به خودم اومدم. بهش نگاه کردم و با مکث گفتم:
- به کی چی گفتم؟
به جای دنیل اشاره کرد و گفت:
- به آقای... واتسون.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- هیچی بهشون حرف‌هات گفتم.
- واقعاً؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره.
و از اتاق خارج شدم. به فاصله یه ثانیه رایان هم از اتاق خارج شد و در از پشت بست. باهم از اتاق خارج شدیم. دنیل پیش در شرکت ایستاده بود و کلافه بهمون نگاه می‌کرد. تا حالا فهمیده بودم مثل خودم از انتظار خوشش نمیاد و کلافه‌ش می‌کنه. وقتی من رو دید از شرکت خارج شد.
- اون تو شرکت چه‌کارست؟
در حالی که از در شرکت خارج می‌شدم گفتم:
- معاون برادرم هست‌.
تا از در شرکت بیرون رفتیم همون موقع آسانسور رسید و دنیل در حال سوار شدن بود. زود پاهام تند کردم و خودم بهش رسوندم.
با رایان سوار آسانسور شدیم و دنیل هم دکمه پارکینگ زد. در آسانسور بسته شد.
نمی‌دونم چرا توی آسانسور معذب بودم. من وسط دنیل و رایان ایستاده بودم و اون دوتا داشتن با نگاهش یه جور باهم حرف و شاید مبارزه می‌کردند. خداروشکر آسانسور زود ایستاد و من از اون وضعیت دشوار نجات داد. اول گذاشتن من از آسانسور خارج بشم بعد اون‌ها پشت سرم از آسانسور خارج شدن. بدون توجه به اون‌ها به‌سمت ماشینم رفتم ولی صدای قدم‌های اون‌ها رو پشت سرم می‌شنیدم. درست چند قدمی ماشین، رایان صدام زد.
- خانم آریافر.
به‌سمتش برگشتم. در حالی که تقریباً یک متر با من فاصله داشت گفت:
- من دیگه برم.
چشم‌هام باز و بسته کردم و گفتم:
- خوشحال شدم حرفم گوش دادی و امروز اومدی شرکت.
مکثی کردم و گفتم:
- امیدوارم باز ببینمت.
بعد لبخندی هم چاشنی حرفم کردم و به‌سمت ماشین برگشتم و قسمت راننده نشستم. دنیل هم چند ثانیه بعد من اومد توی ماشین نشست.
بعد از مکث تقریباً طولانی از آینه به عقب نگاه کردم وقتی مطمئن شدم رایان رفته. ماشین روشن کردم و از پارکینگ خارج شدم. توی راه دنیل برعکس همیشه که ساکت بود گفت:
- چرا رایان پناهی رو توی شرکت آوردی؟
بهش نیم‌نگاهی کردم و گفتم:
- از استعدادش خوشم اومد، دیدم حیف میشه.
رایان یکی از ابروهای خوش فرمش بالا داد و گفت:
- فقط همین.
مکثی کرد و به‌سمتم برگشت در حالی که نگاهم می‌کرد گفت:
- درسته قبول دارم پسرِ بااستعداد هست ولی باز دلایلت برای آوردنش توی شرکت اونم توی اتاقت زیاد قانع کننده نیست.
مکثی کردم و به چشم‌های زلال دریاییش نگاه کردم ولی زود نگاهم ازش گرفتم و به جاده تقریباً شلوغ انداختم. به‌خاطر این‌که تقریباً شش یا هفت روز دیگه عید بود مردم برای این‌که سال تحویل وسایل نو داشته باشند با وجود گرونی‌های دم عید باز به تکاپو افتاده بودن؛ شاید یکی از دلایل این تکاپو باور و احترام به تاریخ کهنشون داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:
- یعنی من باید یه دلیل قانع کننده برای تو بیارم تا تو قانع بشی؟
دنیل با لحن جسوری گفت:
- آره.
یکی از ابروهام بالا پرید. لبخند نصفه‌ای زدم و گفتم:
- چرا اون وقت؟ من به عنوان یکی از سهام‌دارهای شرکت دوست دارم یکی رو توی شرکت بیارم‌.
دنیل سری تکون داد و با مکث گفت:
- پس که این‌طور.
حق به جانب گفتم:
- آره پس چی؟
دنیل سری تکون داد و نگاهش رو از من گرفت و به روبه‌رو دوخت و گفت:
- پس تو می‌خوای از موقعیت خودم استفاده کنی تا یکی بیاری تو شرکت؛ اونم بی‌دلیل و فقط به‌خاطر این‌که دوست داری؟
مکثی کرد و باز بهم نگاه کرد و گفت:
- به این فکر کنم میگن پارتی بازی، نه؟
چندتا پلک زدم. نمی‌دونستم کارم از دیدگاه یکی دیگه میشه پارتی بازی. نفسم رو فوت کردم و با لحن آرومی گفتم:
- باشه، بهت میگم.
دنیل وقتی دید کوتاه اومدم. لبخند پیروزمندانه‌ی زد و گفت:
- منتظرم.
نفسم رو مثل آه بیرون فرستادم و گفتم:
- خودت که دیدی چقدر مهارت خوبی تو هک کردن داره و این همه مهارت بدون این‌که دانشگاه بره به دست آورده که این واقعاً قابل ستایشه.
- از کجا می‌دونی نمیره دانشگاه؟ شاید دانشگاه میره و تو نمی‌دونی؟
- روزی که شرکت هک شد‌بود و تو اسم رایان رو بهم گفتی من به خانم مشیری گفتم تا درباره‌ش برام اطلاعات جمع کنه.
مکثی کردم و توی دور برگردون، پیچیدم و با لحن تقریباً آرومی ادامه حرفم رو زدم:
- درسته توی یه روز اطلاعات چندان خوبی به دست نیاورده بود ولی باز هم اطلاعات به درد نخوری هم نبود.
دنیل سری تکون داد و بدون حرف به جاده زل زد. فکر کنم یکم متقاعد شده‌بود. نفس عمیقی کشیدم و به جاده چشم دوختم.
***
به ساعت نگاه کردم. عقربه داشت روی عدد نه می‌رفت. آهی کشیدم و صندلیم رو برگردوندم و به ورقه‌های نامرتب رو میز نگاه کردم. فکر کنم دیگه باید از اومدن رایان ناامید بشم، نه؟
از جام بلند شدم و شروع کردم به مرتب کردن برگه‌ها. فکر کنم نباید امید الکی روی رایان داشته باشم. کسی که خودش نخواد کار کنه رو که نمیشه با زور آوردش سرکار.
با کلافگی برگه‌ها مرتب شده رو وسط میز گذاشتم. سرم رو بلند کردم و از پنجره به کارمندهای که مشغول کار بودن، نگاه کردم. امروز چرا همه‌چیز انقدر آروم می‌گذره؟ با یه تصمیم آنی کیف پول مشکی رنگ ساده‌م رو از روی میز برداشتم و از اتاقم بیرون اومدم. داشتم به‌سمت در خروجی می‌رفتم که یکی از پشت سرم صدام زد. با مکث به‌طرف صدا برگشتم که با دنیلی که یک فنجون قهوه توی دستش بود، روبه‌رو شدم.
- مهرانا جای میری؟
نفس عمیقی کشیدم و با کلافگی گفتم:
- یکم حوصله‌م سر رفته می‌خوام برم توی خیابون قدم بزنم بعد بیام.
دنیل سری تکون داد.
- کاری نداری؟
دنیل بهم نگاهی انداخت. توی چشم‌هاش یه چیزی مثل این‌که دوست داشت همراهم بیاد، بود. با این‌که دوست نداشتم ولی گفتم:
- می‌خوای تو هم بیا.
انگار درست حدس زدم. دنیل سریع قبول کرد و بعد از گذاشتن فنجونش توی اتاقش و برداشتن کت آبی نفتیش باهام از شرکت بیرون اومدیم.
داشتیم خیلی آروم و بی‌صدا کنار هم توی پیاده‌رو راه می‌رفتیم که از دور دو نفر رو دیدیم که داشتن باهم دعوا می‌کردن. با مکث سر جامون ایستادیم. به‌خاطر خلوتی اون موقع صبح و جای اون پشت درخت‌ها ایستاده بودن؛ هیچ‌ک.س به غیر از ما که داشتیم توی همین راه و پیاده‌روی می‌کردیم، متوجه اون دعوا نشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
دنیل با لحن سردی در حالی که به اون صحنه دور نگاه می‌کرد، گفت:
- بهتره دیگه برگردیم.
در حالی که به دعوا نگاه می‌کردم، آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به معنی باشه تکون دادم. می‌خواستم سرم رو برگردوندم که توی یه لحظه چهره‌ی یکی‌شون رو دیدم. زود به‌سمت دعوا برگشتم و روی پسری که داشت کتک می‌خورد، دقیق شدم. با شنیدن صدای آشناش که داشت داد میزد؛ شناختمش و ناخودآگاه به‌سمتشون شروع به دویدن کردم. دنیل با دیدن این‌که من دارم می‌دویدم، با تعجب بهم نگاه کرد. هر چقدر به دعوا نزدیک‌نزدیک‌تر می‌شدم، صحنه‌ی دعوا واضح‌تر می‌شد. یه مرد قلچماقی، یه پسری رو به دیوار سنجاق کرده‌بود و داشت پسره رو میزد و پسره هم زور اون مرده رو نداشت و فقط داشت تقلا می‌کرد که از زیر دست مرده فرار کنه. با مشتی که مرده به بینی پسره زد و صورت پسره به‌سمت مخالفم برگشت. جیغی از روی ترس و نگرانی شاید هم عصبانیت زدم و بهشون نزدیک‌تر شدم و با داد گفتم:
- چیکار می‌کنی آقا؟
مرده با عصبانیت به‌سمتم برگشت. قیافه‌ش با اون زخم چاقوی که روی گونه‌ش کشیده شده‌بود، یه‌کم ترسناک شده‌بود. مرده بهم نگاهی کرد و بعد به رایان با خصومت چشم دوخت و با لحن خشنی گفت:
- به شما ربطی نداره... یه دعوا کوچیک بین دوتا رفیقه.
رایان چشم‌هاش از روی درد باز کرد و با تعجب نگاهم کرد. بدون توجه به نگاه دردمند رایان پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم:
- این دعوا به نظرت کوچیکه؟
مرده کلافه سرش پایین انداخت ولی بعد با سرعت به‌سمتم برگشت. چشم‌های درشت سیاه‌رنگ ترسناکش رو ریز کرد و گفت:
- شما نمی‌خوای بری؟ ببین من اعصاب ندارم ها، اگه اعصابم خراب‌تر از این بشه کاری می‌کنم شما هم به غلط کردن بیفتین ها.
یه‌کم ترسیدم ولی نمی‌تونستم رایان همین‌جا با این تنها بذارم و برم. برای همین پوزخندی زدم و با گستاخی گفتم:
- مثلاً اگه اعصابت خورد بشه می‌خوای چیکار کنی؟
مرده چند ثانیه هیچی نگفت ولی یه دفعه یقه‌ی پیراهن صدفی رایان رو ول کرد که رایان به‌خاطر ضعفی که بین پاهاش بود، همون‌جا روی زمین نشست و سرش رو به دیوار آجری پشت سرش تکه داد.
مرده به‌سمتم برگشت و با قدم‌های محکم و استواری به‌سمتم اومد. وقتی دیدم داره به‌سمتم میاد از ترس یه قدم عقب رفتم و بهش نگاه کردم. مرده انگشت‌های دستش رو داشت می‌شکوند. با دیدن عقب رفتنم، پوزخندی غلیظی زد و گفت:
- که چیکار می‌خوام بکنم، نه؟
نه رو کشیده و مرموز گفت. آب دهنم رو با ترس قورت دادم. سعی کردم ترسم رو نشونش ندم و خون‌سرد باشم ولی نشد. با صدای لرزونی گفتم:
- آره می‌خوای چیکار کنی؟
مرده اومد روبه‌روم ایستاد. نیم‌نگاهی به رایان کردم. رایان داشت از زمین بلند می‌شد و با ترس به ما نگاه می‌کرد. باز به مرده نگاه کردم. مرده پوزخندش رو دوباره تمدید کرد ولی بعد یه دفعه دستش رو بالا برد. خیلی سعی کردم که چشم‌هام رو نبندم ولی باز نشد و چشم‌هام خودبه‌خود بسته شد. وقتی بعد چند ثانیه که هیچ دردی احساس نکردم آروم چشم‌هام رو باز کردم و به مرده نگاه کردم. دست مرده هنوز بالا بود ولی انگار یکی دستش گرفته بود و نذاشته بود که من رو بزنه.
دست که ناجی من محسوب میشد رو دنبال کردم که به دنیل رسیدم. دنیل پشت سرم به فاصله یک قدم ایستاده بود و با چهره‌ی تقریباً خونسردی به مرده نگاه می‌کرد. چندتا پلک زدم و نگاهم رو از دنیل گرفتم و به مرده دوختم. مرده از عصبانیت گفت:
- تو دیگه کی هستی دیگه؟
مرده دستش پایین انداخت ولی هنوز دنیل دستش گرفته بود. مرده به دستش که هنوز توی دست قدرتمند دنیل اسیر بود، نگاه کرد و بعد سرش به‌سمت دنیل برگردوند و گفت:
- دستمو ول کن.
ولی دنیل دستش رو ول نکرد. مردِ با عصبانیت دستش تکون داد و با عصبانیت تقریباً داد کشید:
- دارم بهت میگم دستمو ول کن.
به دنیل نگاه کردم. داشت به مرده خونسرد نگاه می‌کرد. آروم به انگلیسی گفتم:
- دنیل دستش رو ول کن.
دنیل بهم نیم‌نگاهی کرد و بعد توی یک کلمه جوابم رو داد:
- نه.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین