- Aug
- 102
- 948
- مدالها
- 2
عمه سارا بود.
عمو فرهاد و فرزاد همزمان با تشر گفتند:
- سارا!
عمه با لبانی جمع شده و بغض آلود گفت:
- چقدر عوض شدی چشم مشکی عمه... .
لبخند مهربان و گرم برایش زدم.
- همه یه روز عوض میشن عمه... اون موقع که همکلاسی همدیگه تو مدرسه بودیم عوض نمیشدیم الان که از اون گذشتهها گذشته عمه سارا.
عمه انگار که یادی از گذشتهها یادش آمده باشد افسوسوارانه گفت:
- هی! چه خاطراتی!
دستم را گرفت و قبل از آنکه وارد خانه شویم به محمد سلامی داد و محکم دستم را کشید و وارد خانه شدیم.
بلند گفتم:
- هوی! دستمو کندی بیشعور.
محمد هم پشت سرمان آمد و روی مبلی نشست. دست عمه را از خود دور کردم و به طرف محمد حرکت کردم و کنارش نشستم.خودش را نزدیکم کرد و در گوشهایم پچ زد:
- موهاتو بده داخل دخترجون.
سرم را به سمت صورتش معطوف مینمایم و با اخم نگاهش میکنم.
- تو چیکار به من داری؟
سعی کرد که خندهاش نگیرد.
- دیگه میدونی که من شوهرتم نه؟
- خب شوهرم باشی.
با ابروهای بالا رفته و همانطور با لبخندی که بر لبش گذاشته بود، گفت:
- و اینم میدونی که من روی ناموسم غیرت دارم نه؟
با تعجب نگاهش کردم؛ اما بعد فهمیدم که به خانوادهاش حساس است
پوزخندی زدم.
- برو پی کارت جناب سرهنگ.
با اخمی ترسناک به چهرهام نگاه انداخت.
- یکبار دیگه این حرفت رو تکرار کن تا دندونات رو خورد کنم... .
آرام غرید:
- اون شالت رو بده جلو.
چشمانم را محکم بستم و شال را جلو دادم.
یکهو دستم را کشید و مرا برد اتاقی و در را قفل کرد.
- الان تو چرا با من جنگ داری؟
بغض کردم.
- چون ازت متنفرم... .
هیستریک خندید.
- اگه ازم متنفری چرا روز عقد جواب بله رو دادی خانم هکر؟
جوابم را در سکوت دادم... سکوت کردم و او در سکوت خیره شد به چشمان سیاهی که غم بزرگی دیده میشد.
- چون که ازت متنفر بودم بله رو گفتم... .
با مسخرگی میگوید:
- آره تو گفتی من باور کردم... .
جلو آمد که یک قدم از او دور شدم.
عمو فرهاد و فرزاد همزمان با تشر گفتند:
- سارا!
عمه با لبانی جمع شده و بغض آلود گفت:
- چقدر عوض شدی چشم مشکی عمه... .
لبخند مهربان و گرم برایش زدم.
- همه یه روز عوض میشن عمه... اون موقع که همکلاسی همدیگه تو مدرسه بودیم عوض نمیشدیم الان که از اون گذشتهها گذشته عمه سارا.
عمه انگار که یادی از گذشتهها یادش آمده باشد افسوسوارانه گفت:
- هی! چه خاطراتی!
دستم را گرفت و قبل از آنکه وارد خانه شویم به محمد سلامی داد و محکم دستم را کشید و وارد خانه شدیم.
بلند گفتم:
- هوی! دستمو کندی بیشعور.
محمد هم پشت سرمان آمد و روی مبلی نشست. دست عمه را از خود دور کردم و به طرف محمد حرکت کردم و کنارش نشستم.خودش را نزدیکم کرد و در گوشهایم پچ زد:
- موهاتو بده داخل دخترجون.
سرم را به سمت صورتش معطوف مینمایم و با اخم نگاهش میکنم.
- تو چیکار به من داری؟
سعی کرد که خندهاش نگیرد.
- دیگه میدونی که من شوهرتم نه؟
- خب شوهرم باشی.
با ابروهای بالا رفته و همانطور با لبخندی که بر لبش گذاشته بود، گفت:
- و اینم میدونی که من روی ناموسم غیرت دارم نه؟
با تعجب نگاهش کردم؛ اما بعد فهمیدم که به خانوادهاش حساس است
پوزخندی زدم.
- برو پی کارت جناب سرهنگ.
با اخمی ترسناک به چهرهام نگاه انداخت.
- یکبار دیگه این حرفت رو تکرار کن تا دندونات رو خورد کنم... .
آرام غرید:
- اون شالت رو بده جلو.
چشمانم را محکم بستم و شال را جلو دادم.
یکهو دستم را کشید و مرا برد اتاقی و در را قفل کرد.
- الان تو چرا با من جنگ داری؟
بغض کردم.
- چون ازت متنفرم... .
هیستریک خندید.
- اگه ازم متنفری چرا روز عقد جواب بله رو دادی خانم هکر؟
جوابم را در سکوت دادم... سکوت کردم و او در سکوت خیره شد به چشمان سیاهی که غم بزرگی دیده میشد.
- چون که ازت متنفر بودم بله رو گفتم... .
با مسخرگی میگوید:
- آره تو گفتی من باور کردم... .
جلو آمد که یک قدم از او دور شدم.
آخرین ویرایش: