جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ساکت نمی‌نشیند] اثر «سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nargess86 با نام [ساکت نمی‌نشیند] اثر «سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,188 بازدید, 58 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ساکت نمی‌نشیند] اثر «سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nargess86
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nargess86
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
عمه سارا بود.
عمو فرهاد و فرزاد هم‌زمان با تشر گفتند:
- سارا!
عمه با لبانی جمع شده و بغض آلود گفت:
- چقدر عوض شدی چشم مشکی عمه... .
لبخند مهربان و گرم برایش زدم.
- همه یه روز عوض میشن عمه... اون موقع که همکلاسی همدیگه تو مدرسه بودیم عوض نمی‌شدیم الان که از اون گذشته‌ها گذشته عمه سارا.
عمه انگار که یادی از گذشته‌ها یادش آمده باشد افسوس‌وارانه گفت:
- هی! چه خاطراتی!
دستم را گرفت و قبل از آن‌که وارد خانه شویم به محمد سلامی داد و محکم دستم را کشید و وارد خانه شدیم.
بلند گفتم:
- هوی! دستمو کندی بیشعور.
محمد هم پشت سرمان آمد و روی مبلی نشست. دست عمه را از خود دور کردم و به طرف محمد حرکت کردم و کنارش نشستم.خودش را نزدیکم کرد و در گوش‌هایم پچ زد:
- موهاتو بده داخل دخترجون.
سرم را به سمت صورتش معطوف می‌نمایم و با اخم نگاهش می‌کنم.
- تو چی‌کار به من داری؟
سعی کرد که خنده‌اش نگیرد.
- دیگه می‌دونی که من شوهرتم نه؟
- خب شوهرم باشی.
با ابروهای بالا رفته و همان‌طور با لبخندی که بر لبش گذاشته بود، گفت:
- و اینم می‌دونی که من روی ناموسم غیرت دارم نه؟
با تعجب نگاهش کردم؛ اما بعد فهمیدم که به خانواده‌اش حساس است
پوزخندی زدم.
- برو پی کارت جناب سرهنگ.
با اخمی ترسناک به چهره‌ام نگاه انداخت.
- یک‌بار دیگه این حرفت رو تکرار کن تا دندونات رو خورد کنم... .
آرام غرید:
- اون شالت رو بده جلو.
چشمانم را محکم بستم و شال را جلو دادم.
یک‌هو دستم را کشید و مرا برد اتاقی و در را قفل کرد.
- الان تو چرا با من جنگ داری؟
بغض کردم.
- چون ازت متنفرم... .
هیستریک خندید.
- اگه ازم متنفری چرا روز عقد جواب بله رو دادی خانم هکر؟
جوابم را در سکوت دادم... سکوت کردم و او در سکوت خیره شد به چشمان سیاهی که غم بزرگی دیده میشد.
- چون که ازت متنفر بودم بله رو گفتم... .
با مسخرگی می‌گوید:
- آره تو گفتی من باور کردم... .
جلو آمد که یک قدم از او دور شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
چندبار پلک زدم.
یک‌هو نمی‌دانم چه شد که چشم‌هایم تار دید... وای! عینکم را فراموش کرده بودم.
- جلو نیا! خواهش می‌کنم.
با تعجب نگاهم کرد.
- من کارت ندارم.
بی‌اهمیت از حرفش مجدد کلمه‌ام را می‌گفتم.
- خواهش می‌کنم... جلو نیا!
او را تار می‌دیدم.
- عینکم نیست... جلو نیا!
خواستم بیفتم که مرا گرفت و از جیبش عینکم را خارج کرد.
- آیلار منو بگیر. باشه؟
عینک را به چشمانم زد.
- حالا می‌تونی منو نگاه کنی؟
چندبار پلک زدم تا چشمانم خوب دیدش عالی شد. سرم را به تایید تکان دادم.
از کنار آرنجم گرفت و سعی کرد مرا بلند کند.
- خوبی؟
سرم را به بالا و پایین تکان دادم.
در قفل شده را با کلید باز کرد و کمکم کرد تا از اتاق خارج شوم. تا آن موقع که ما داشتیم داخل اتاق دعوا می‌کردیم، سفره را پهن کرده بودند و داشتند شام را می‌کشیدند. عمه سارا با یک عدد گیتار آمد جلویم و گفت:
- خب... خانم کمیلی یک گیتار زدن هم بهم بدهکاری... .
با چشمان گشاد نگاهش کردم.
- چی؟ تو از کجا فهمیدی؟
با لبخند پهن و گشاد نگاهم کرد.
- از آیهان پرسیدم چشم مشکی عمه.
ای آیهان خبر کش! دستم بهت برسد خودم خفه‌ات می‌کنم... .
با حرص می‌گویم:
- کو اون آیهان دهن گشاد؟
با این حرفم همه جمع زیر خنده زدند؛ اما غیر از محمد... از بس که مغرور تشریف داشتند.
عمه سارا عصبی گفت:
- بیا بگیر بزن دیگه. خیلی رو اعصابی آیلار.
خندیدم. خانم لجش گرفته بود.
- باشه.
گیتار را از او گرفتم و روی مبل نشستم.
دستی به سیم‌هایش کشیدم و بدون آهنگ شروع به زدن کردم.
چشم‌هایم را بستم.
- اگه می‌تونستم تورو می‌چیدم
جلو چشام می‌ذاشتمتو می‌دیدم
ولی خشک میشی پیش من
تورو می‌کاشتم وسط قلبم
نمی‌ذاشتم یه برگ بشه ازت کم
تو خشک میشی پیش من
تو یه رویایی که نمی‌رسی به دستم
نمیشی سهمم اما من همیشه عاشقت هستم
تو یه رویایی که نمیشه مال من شی
نه میشه آسمونت شم نه میشه ماه من شی..
تو یه رویایی... .
تو یه رویایی... .
گل من پیش من می‌میری می‌پوسه ریشت
کسی از گل به تو کمتر بگه دیوونه میشم
گل من میرم و قلبم همیشه می‌مونه پیشت
گل من میرم از پیشت عشق تو می‌مونه پیشم
تو یه رویایی که نمی‌رسی به دستم
نمیشی سهمم اما من همیشه عاشقت هستم
تو یه رویایی که نمیشه مال من شی
نه میشه آسمونت شم نه میشه ماه من شی
تو یه رویایی که نمی‌رسی به دستم
نمیشی سهمم اما من همیشه عاشقت هستم
تو یه رویایی که نمیشه مال من شی
نه میشه آسمونت شم نه میشه ماه من شی
تو یه رویایی...
تو یه رویایی...

همه با هم بلند همخوانی می‌کردند.
چشمانم را باز کردم که یک‌هو صدای دست و سوت بلند شد.
تمام شدن آهنگ همانا و صحبت عمه سارا برای نظر دادن، زدن آهنگم همانا.
- دمت گرم. عالی بود چشم مشکی عمه.
لبخندی زدم.
- من از اولشم عالی بودم عمه سارا.
آیهان با مغروری گفت:
- چه اعتماد به نفسش هم بالاعه خانم خانما.
در حالی که باد به غبغب می‌انداختم گفتم:
- ما اینیم دیگه داداش.
با صدای مادرم که می‌گفت بچه‌ها شام حاضره، بلند شدم و گیتار را به دست عمه دادم.
- جیگرت به حال اومد خانم دکتر؟
چشم نازکی کرد.
- بله خانم دکتر.
به شانه‌اش زدم.
- دیگه نشد برم بقیه‌ش رو بخونم باید برم دوباره کنکورش رو بدم.
با ناراحتی نگاهم کرد و با سر پایین رفته به اتاقش رفت تا گیتارش را بگذارد. کنار سفره نشستم و محمد هم کنارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
(محمد)
چشمانش را که باز کرد، همه برایش دست و سوت کشیدند. چرا همه این دختر را دوست داشتند؟ دلیلش چه بود که آنقدر خواستنی بود؟ گیتار را خوب زده بود. این دختر استعداد بی‌نقصی داشت در گیتار زدن داشت. سر سفره کنارش نشستم. مادرش یک بشقاب برای من و آیلار کشید. یک بشقاب؟ من جداگانه می‌خواستم. دلم نیامد که بگویم جداگانه وگرنه آبرویم می‌رفت.
***
- قربان ردش رو زدیم.
سراسیمه خودم را رساندم به مانیتور.
- چی شده نیما؟
تندتند شروع به صحبت می‌کند.
- قربان موتور حامد ذاهدی رو زدیم.
با خوشحالی نگاهش کردم.
- جدی میگی؟
با انگشت شَستش علامت لایک را جلوی قیافه‌ام گرفت و با مسخرگی گفت:
- یِس‌یِس قربان.
حالا این‌جا بود که خنده‌ام گرفته بود.
روی صندلی خودش را ولو می‌کند و دستش را روی کیبوردهای کامپیوتر دراز می‌کند.
- اینو قربان من دیروز در آوردم.
دوباره نگاهم به مانیتور کشیده شد.
او رفته بود آمریکا. باید ببینم رفته‌اند آمریکا یا خیر؟
- نیما، رد ذاهدی رو بزن. می‌خوام ببینم خانواده معروف راست گفته یا نه... .
دستش را روی پیشانی‌اش کشید و آهی کشید. صدایش را هم نازک جلوه داد.
- عه به روی چشـــم سرهنگ جون.
با خنده زدم به بازویش.
- نیما سریع... .
او خندید و به کارش رسید.
- قربان شما قرار بود همسرتون رو بیارید تا دوربین‌های آقای کمیلی رو هک کنه.
سرم را به طرفش معطوف کردم.
- حتماً! امروز قراره باهاش در این باره صحبت کنم.
دستی به صورت عرق کرده‌اش کشید و گفت:
- چشم سرهنگ جون... .
کاغذ مچاله شده‌ای که در دستم بود را به سمتش پرت کردم.
- کارت رو بکن بی‌مزه.
خندید و به کارش رسید.
***
سهیل جدی گفت:
- ببین محمد. آیلار خانم تنهاست. نه کسی رو داره نه کسی هست که اونو خوشحال کنه. اون الان تنهاست این نیاز رو داره کمی همدرد هم داشته باشه... و چی بهتر از تو؟ باید گذشته‌ها رو فراموش کنی اون الان همسرته محمد. خیلی دختر خوبیه... مراقبش باش.
نگاهم به آیلار کشیده شد که داشت با لبخند با عطیه صحبت می‌کرد و گَهگاهی سرش را با فهماندن تکان می‌داد.
نگاهم به سهیل کشیده شد که داشت قهوه‌اش را مزه‌مزه می‌کرد. سرم را پایین انداختم.
- سهیل؟ چرا همه این دختر رو دوست دارن در حالی که هیچ حسی نسبت بهش ندارم؟
دست از خوردن قهوه‌اش کشید و لیوان فنجانش را روی نعلبکی روی میز گذاشت.
با لبخند نگاهم کرد.
- داداش چرا میگن عشق بعد از ازدواج هان؟
با تعجب نگاهش کردم.
- عشق بعد از ازدواج؟
سرش را به تایید تکان داد.
- بله. عشقی که بعد از ازدواج اوج می‌گیره... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
باز هم تعجب کردم. نمی‌دانستم این عشق بعد از ازدواج چه بود که سهیل آن‌گونه درباره‌اش برایم سخن می‌گفت.
بلند می‌شوم تا به خواهم بروم که... .
- قبل از این‌که تو از در این خونه بزنی بیرون به حرفم گوش کن. این کلمه دوستت دارم واسه گفتنش یه روزی سخته و نمی‌تونی جلوش فاش کنی.
از حرفش شوکه شدم... من یک روز عاشق آن دختر احمق بشوم؟
نه امکان ندارد... من هیچ‌وقت عاشق نمی‌شوم آن هم دختری مانند آیلار.
برمی‌گردم به سمتش و با علامت ابروهای بالا رفته‌ام می‌گویم:
- چیزی که ازش متنفرم عشقه، عشق می‌فهمی؟ هیچ‌وقت من عاشق دختری مثل آیلار نمیشم سهیل. اینو تو گوشت فرو کن. اون دختر یک همسر اجبار برای منه.

قبل از آن‌که حرف بزند از در خانه عمارت خارج می‌شوم و سوار لکسوس آبی رنگم می‌شوم.
***
(آیلار)

با رفتن محمد با تعجب به سهیلی که ایستاده بود، گفتم:
- این یهو چش شد؟
می‌دانست چه چیزی باعث حال محمد شده‌است برای همین شانه‌اش را بالا می‌دهد و می‌گوید:
- چه می‌دونم از خودش بپرس.
سرم را به تاییدی تکان دادم و به طرف آشپزخانه راهی شدم. سر گاز رفتم و به قرمه سبزی که درست کرده بودم، سر زدم. در حال جا افتادن بود و ده‌دقیقه دیگر آماده می‌شد. زیرش را کم کردم و رفتم به طرف برنج‌های دم کشیده سر کشیدم... .
با صدای محمد که فریاد می‌زد از آشپزخانه خارج شدم. شوکه به صحنه روبه‌رویم خیره ماندم. محمد تمام سینی چای و قهوه را پرت کرده بود و تمام فنجان‌های داخل سینی شکسته بودند. مایعی هم روی زمین ریخت. خون ریخته بود... .
سهیل هم تعجب کرده بود و سکوت... عطیه هم همان‌طور...
همه در تکاپوی کار محمد بودیم تا آن‌که من به خود آمدم و به طرف کابینت رفتم و جعبه‌های اولیه را از آن خارج کردم.
به سمتش رفتم و دستان بزرگ و مردانه‌اش را بین دستان کوچکم گرفتم. نمی‌دانم چرا آمدم به طرفش و الان دارم این‌کارها را برای این انجام می‌دهم. کف دست چپش را آوردم و بتادین را داخل زخم عمیق بریده‌اش ریختم. تندتند نفس‌نفس می‌زد تا صدای فریادش داخل عمارت نپیچد. داشت دردش را تحمل می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
دستانش گرم بود. تپش‌های قلبم تندتند می‌زد... رقص‌شان تازگی‌ها شروع شده بود. سعی کردم بیخیال باشم؛ اما لرزش‌های دستانم نمی‌گذاشتند و هی بر من استرس به پا می‌کردند.
پنبه را برداشتم و روی سطح عمیق زخمش گذاشتم. باند را برداشتم و روی زخمش پیچاندم. چشمانم را عمیق بستم تا بلکه دستانم به دستانش برنخورد. صدای کوبش قلبم را می‌شنیدم.
نگاهش را بر روی خود حس می‌کردم.
اخمی کردم. سهیل و عطیه نشسته بودند و با لبخند ما را نظاره می‌کردند.
دلشان می‌خواست ما با همدیگر خوب باشیم و خوب زندگی کنیم اما... .
نفس عمیقی از درد و غم کشاندم.
محمد سکوت بین من و خودش را بعد از سال‌ها شکاند:
- آیلار؟
- هوم؟
سرم را بالا گرفتم و منتظر ماندم تا کارش را بگوید.
- من با تیمسار صحبت کردم که باهامون همکاری کنی.
از حرفش خوشحالی در وجودم رخنه کرد.
- جدی میگی محمد؟
خشک گفت:
- آره.
هنوز این هم که هنوزه است این اخلاق گندش را فراموش نکرده بود.
یک‌هو نمی‌دانم چه شد که خودم را پرت کردم.
- ممنونم که منو راه دادی.
تعجب یا شاید شوکه شده بود که او را آن‌طوری بغل کرده بودم.
به زور مرا از بغلش خارج کرد و به‌سمت اتاقش رفت.
قبل از آن که برود سریع می‌گویم:
- اِ، راستی محمد شام حاضره اگه خواستی... .
زود برمی‌گردد و روی مبل می‌نشیند.
- چی هست حالا؟
با ذوق می‌گویم:
- قرمه‌سبزی.
سهیل سراسیمه وسط حرفمان می‌پرد:
- اِ، غذای مورد علاقه‌ت محمد.
محمد چشم غره‌ای برایش رفت.
بی‌توجه به حرفش روبه عطیه گفتم:
- عطیه میشه بیای کمکم تا سفره رو راه بندازیم؟
لبخند جذابی برایم زد و با هم به آشپزخانه رفتیم.
در حالی که عطیه بشقاب‌ها را می‌چید، گفت:
- آیلار؟
نگاهم به برنج‌ها افتاد.
- جانم؟
- تو که ازدواج کردی، آقا بالاسر هم داری.
سرم را بر‌می‌گردانم تا بفهمم منظورش از این حرف یعنی چه؟
- میشه از این به بعد با آقا محمد با خوبی حرف بزنی؟ تازه هم اخلاق‌تون و هم قیافه‌تون به هم میاد.
با تعجب نگاهش کردم.
- منظورت رو نمی‌فهمم عطیه.
دست از بشقاب چیدن برداشت و با نگرانی ظاهری گفت:
- منظورم اینِ که... کمی به آقا محمد توجه کن. کاری کن که دست از اخلاق سردش بِکشه و باهات خوب باشه.
اخمی کردم و گفتم:
- اون اصلاً به من توجه نمی‌کنه عطیه. گاهی اوقات با هم دعوا داریم.
سرم را پایین انداختم و با صدایی که غم در آن مشهود بود، گفتم:
- تازه اخلاقش سرده... خودت که بهتر می‌دونی وضعم رو عطیه.
عطیه دستان گرمش را بین دستان سردم قرار داد و گفت:
- میگَن اگه حتی زن و شوهر با هم دعوا یا اخلاقشون با هم سرد شد، تنها کافیه که زن پا پیش بذاره و واسه شوهرش کاری کنه. خودت مگه نگفتی روت غیرتی شده.
سرم را تکان می‌دهم.
- آره.
با لبخند گفت:
- پس با حرفات آرومش کن و کاری کن که دیگه اخلاقش رو فراموش کنه... .
با حرف‌های عطیه کمی تهِ‌دلم روشن شد.
با آن‌که او شانزده سال سن داشت؛ اما او بهترین دختر عاقلی بود که او را می‌شناختم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
سرم را پایین انداختم و به برنج‌ها سرک کشیدم.
وقتی مطمئن شدم عطیه دیگر حرف از محمد نمی‌زند، از آشپزخانه خارج شدم و سفره را پهن کردم.
سالادهایی که با خیار و گورجه درستشان کردم را هم روی سفره با وسواسی خاص چیدم.
محمد بلند شد و به‌طرف آشپزخانه حرکت کرد؛ کمی بعد که آمد فهمیدم که دستش بشقاب‌های برنج کشیده شده‌ای بود که آورده بودِشان.
همه سر سفره نشستیم تا آن‌‌که عطیه پرسید:
- آقا محمد؟ مینا و سیمین‌بانو کجان؟
محمد در حالی که از بشقاب من و خودش، قاشقش را پُر می‌کرد تا آن را به دهانش بگذارد، گفت:
- مینا رفته شمال و سیمین‌بانو هم رفته خونه آتناخانم تا بهش آشپزی یاد بده.
عطیه سری به فهماندن تکان داد و به خوردنش ادامه داد.
قاشقم را به دهانم نزدیک کردم و گفتم:
- محمد؟
رویش را به طرف من کرد:
- چیزی می‌خوای بگی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- هیچی؛ مهم نیست.
قانع نشد اما گفت:
- بسیار خب... .
به خوردن غذایمان ادامه دادیم... .
محمد با آن‌که سرد بود؛ اما خیلی مغرور تشریف داشت.
***
سلام ماه بلند مغرور... ببین مرا بی‌قرار کردی
تمام دارایی‌ام دلم بود که پای آن هم قم*ار کردی
می‌روی تو دامن‌کشان... دل بریدی اما بدان...
می‌کشد مرا بی‌گمان حرف این و آن...
بهانه دست تو دادم... ای‌دل ای‌دل
اسیر رفته از یادم ای‌دل ای‌دل
من از نفس می‌افتادم ولی تو را ادامه می‌دادم
بگو چرا نشد به فریادم برسی... .
غم تو را به دل دارم... نیامدی به دیدارم... دلی نمانده بسپارم به کسی... .
اگر بدانی چه کرده با من شکنجه... یه آن دو چشم روشن
اگر چه عاشقم همیشه تنهاست... .
ولی چرا تو ولی چرا من
بی‌خبر شو از حال من بعد از این به من سر نزن... .
جای من خودت دل بکن... بی‌خیال من...
می‌روی تو دامن‌کشان... دل بریدی اما بدان... .
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
(فصل دوم)
(جَنَم و جنون)


روزی که به اداره رسیدم، محمد دستم را رها کرد و با نگرانی گفت:
- مطمئنی می‌خوای همکاری کنی آیلار؟
با لبخند از فکری که قرار است قاتل پدربزرگم را پیدا نمایم‌، زدم:
- آره.
سرش را به تایید تکان داد؛ اما باز هم نگران بود که به منجلاب تاریکی فرو نروم... .
باز هم به دنبالش راه افتادم. همه برایش احترام می‌گذاشتند و او هم سرش را به عنوان آزاد تکان می‌داد.
به اتاقی رسیدیم که پر از وسیله‌های سیم دار و مانیتور و دستگاهی پر از کیبورد داشت... .
پسری هم‌سن محمد بلند می‌شود و احترامی برایش می‌گذارد.
محمد می‌گوید:
- بشین دلقک جان... آوردمش تا دوربین‌ها رو هک کنه... .
محمد اشاره به صندلی خالی کنار آن پسر می‌کند.
- اون‌جا بشین آیلار.
بدون حرف، جایی را که گفته بود نشستم.
- نیما اغذیه رو بهش بگو.
نیما با شوخی می‌گوید:
- چشم سرهنگ جون!
محمد با حرص نگاهش کرد:
- گمشو کارت رو بکن!
لبخند دندان نمایی زد و گفت:
- چشم قربان.
محمد سری تأسف تکان داد و از اتاق سیستم خارج شد.
جدی شدم. هک کردن دوربین برای من مانند آب خوردن بود... .
چشمانم را ریز کرده بودم و در حالی که دستانم را با کیبورد تکان می‌دادم، به نیما گفتم:
- آقا نیما مانیتورها رو خوب چک کن و به هرچیزی که شک داری عکس بگیر باشه؟
- چشم... .
این حرفش را جدی گفته بود. خدا را شکر که در این مورد جدی شده است و شوخی‌اش گل نمی‌کرد.
یک ساعت وقتم را گرفته بود و بلاخره توانستم دوربینی که امنیتش بالا بود را هک کنم.
نیما چشمانش گشاد شده بود.
- چطوری اینو هک کردی؟ من نتونستم اون وقت... .
کلافه نفس بلندی کشیدم و چیزی نگفتم.
نیما عکسی از صفحه می‌گیرد و من به صحنه‌ای که قاتل با یک موتورسیکلت دو بار دور می‌زند نگاه می‌کنم؛ اما وقتی که می‌خواهد پیاده شود، کمی مکث می‌کند؛ ولی... با خودش کلنجار می‌رود.
هدفون را می‌گذارم داخل گوش‌هایم.
اخم هم در پیشانی‌ام جا خوش کرده بود.
دلشوره عجیبی گرفته بودم و دلیلش را هم نمی‌دانستم... .
صدایش را شنیدم؛ اما اصلی نبود. صدایش را تغییر داده بود.
تعجب کردم. چرا صدایش را تغییر داده بود؟
- جناب کمیلی خیلی وقته که کشته شدی؛ اما کارم هنوز تموم نشده... تا نوه‌ت رو پیدا نکنم ول‌کن خانواده‌ات نیستم.
چشمانم گشاد شده بود. یعنی منظورش من بودم؟
با همان چشمان گشادم به نیمایی که دهانش باز مانده بود، نگاه کردم.
- منظورش تویی دیگه. نه؟
چندبار پلک می‌زنم تا به خود مسلط شوم:
- فکر کنم... .
پوزخندی می‌زنم:
- آقای قاتل فکر کنم فهمیده که قراره دوربین‌ها رو هک کنین برای همین صداش رو تغییر داده.
نیما با صدای مبهمی می‌گوید:
- راست میگی. حواسم به صدایی که عوض کرده بود، نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
(حال)

صندلی را به‌طرف من چرخاند و با ابروهایش بالا رفته‌اش گفت:
- واقعاً فکر کرده بودی صدام رو تغییر داده بودم برای این‌که شناخته نشم؟
پوزخندی زد:
- من برای این‌که حالی به پلیس‌های کارکشته اداره بدم و شما به من جلب‌ توجه بکنید، این‌کار رو کردم.
سرش را به‌طرف محمد معطوف کرد:
- تو و آیلار خیلی زرنگ‌تر از من بودید جناب سرهنگ.
محمد با حرص خیره نگاهش می‌کرد:
- تو... چطور تونستی به ما خ*یانت کنی؟
انگشت اشاره‌اش را جلوی محمد چندبار تکان داد و نچ‌نچی هم کرد:
- جناب سرهنگ خیلی عجله نکن؛ شما باید کمی قبل‌تر به گذشته برید تا بفهمید چه چیزی از شما می‌خواستم.
چندبار پلک زدم تا به یاد آورم چه چیزی در گذشته جا گذاشته‌ام که این می‌خواسته. او به غیر از سند چیز دیگری از ما نمی‌خواسته... .
***
(گذشته)

پیش محمد رفتم و اغذیه را کف دستش گذاشتم... .
دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و با حالت متفکر گفت:
- یعنی... میگی که این‌جا یک‌نفر هست که شاید قاتل باشه و فهمیده باشه که داشتیم دوربین‌ها رو هک می‌کنیم.
با ابروهای بالا رفته‌ام زیرکانه می‌گویم:
- دقیقاً. باید یه مدت این‌جا نباشیم تا فکر کنه که دست از سرش برداشتیم.
چشمانش را ریز کرد و درحالی که سرش تکان می‌داد، گفت:
- حق با توئه.
- خیله خب بریم خونه. باید به مینا آموزش گیتار رو بدم.
با لبخند نگاهم کرد که تعجب کردم.
سلام ماه بلند مغرور... ببین مرا بی‌قرار کردی
تمام دارایی‌ام دلم بود که پای آن هم قم*ار کردی
می‌روی تو دامن‌کشان... دل بریدی اما بدان... .
می‌کشد مرا بی‌گمان حرف این و آن... .
بهانه دست تو دادم... ای‌دل ای‌دل
اسیر رفته از یادم ای‌دل ای‌دل
من از نفس می‌افتادم ولی تو را ادامه می‌دادم
بگو چرا نشد به فریادم برسی... .
غم تو را به دل دارم... نیامدی به دیدارم... .
دلی نمانده بسپارم به کسی... .
اگر بدانی چه کرده با من شکنجه...یه آن دو چشم روشن
اگر چه عاشقم همیشه تنهاست... .
ولی چرا تو ولی چرا من
بی‌خبر شو از حال من بعد از این به من سر نزن... .
جای من خودت دل بکن... بی‌خیال من... .
می‌روی تو دامن‌کشان... دل بریدی اما بدان... .
می‌کشد مرا بی‌گمان حرف این و آن... .
بهانه دست تو دادم... ای‌دل ای‌دل
اسیر رفته از یادم ای‌دل ای‌دل
من از نفس می‌افتادم ولی تو را ادامه می‌دادم
بگو چرا نشد به فریادم برسی... .
غم تو را به دل دارم... نیامدی به دیدارم... .
دلی نمانده بسپارم به کسی... .
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
موهایم را که باز بود را دو عددی بافتم و به طرف آشپزخانه حرکت کردم.
مادر و آیهان در حال صبحانه خوردن بودند. مادرم نگاهی به چهره‌ام کرد و گفت:
- کو آقا محمد؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- الان میاد، رفته دست‌شویی.
نانی که داخل جا نانی بود را برداشتم و داخل دهانم فرو دادم.
- راستی مامان؛ میگم این آیهان رو نمی‌خوای داماد کنی؟ ماشاءاللّه سی سالشه.
آیهان چشم غره‌ای برایم رفت که بلند زیر خنده زدم.
- قیافه‌شو!
با آمدن محمد با خنده برایش گفتم:
- داداشم محمد. داداشم.... .
بعد به خنده‌ام ادامه دادم.
همان‌طور که می‌خندیدم، یک تکه نان داخل گلویم گیر کرد که شروع به سرفه کردن، کردم. به طرف شیرآب رفتم و لیوان را زیر شیرآب قرار دادم. آب را که خوردم، به سه نفری که با دهان باز نگاهم می‌کردند، روبه‌رو شدم. لبخند ژکوندی برایشان زدم و صندلی‌ام را کنار محمد گذاشتم. برگشتند به حالت قبلیشان.
مادرم که حرصش گرفته بود، زیرلب غرید:
- خدا لعنتت نکنه دختر. ترسیدم، سر صبحی نمی‌دونم چه مرگت شده.
لب‌هایم را بالا دادم و گفتم:
- مامان این دخترت از اولش دیوونه به دنیا اومده تو ندیدی... .
با چشمان گشاد شده می‌گوید:
-اِاِ! از بچگیات که این‌طوری نبودی.
دوباره لبخند ژکوند به سراغم آمد:
- اللّهی قربون دست‌پخت خوشمزه‌ت بشم من. الان این‌طور شدم خوشگلم.
آیهان ریزریز برایمان می‌خندید.
نیم‌نگاهی به محمد کردم که سعی در پنهان خنده‌اش کرده بود. نمی‌دانم چرا خوشحال بودم که او دارد می‌خندد. تا حالا خنده‌اش را ندیده بودم. یک‌هو فکری شیطانی به ذهنم زد. به سمتش برگشتم و او را غافلگیر کردم. چشم‌هایمان به چشم‌های همدیگر سوق پیدا کرد و این شد که محمد دیگر نخندید و نیشش را بست. اخمی کرد و سرش را پایین انداخت.
بی‌خیال شدم و دستم را دور بازوانش گره زدم.
- بخند بابا، چرا اخم می‌کنی سرهنگ‌جون.
صدایم را نازک جلوه دادم و گفتم:
- سرهنگ‌جون!
بعد سرم را کج کردم و به نیم‌رخش خیره شدم. چشم‌هایش را بست و یک‌لحظه لبخند کوچکش را در لابه‌لای لبانش ایجاد کرد.
خدا‌خدا می‌کردم که جواب دهد تا دیگر اخلاق سردش را تحمل ننمایم. او الان شوهرم محسوب میشد و جزئی از زندگیم که قرار است تا ابد با او باشم.
چشمانم را ریز کردم و با لحن غمگین گفتم:
- سرهنگ‌جون؟ تولوخدا.
تک خنده‌ای کرد و من چه لبخندی امیدوارانه برایش زدم. خدایا شکرت که هر لحظه با من هستی... .
حتی اگر لبخندش یا خنده‌‌اش واقعی نباشد، من باز هم برای خوشحالی‌اش هرکاری می‌کنم. من باید قوی باشم. من الان دختریم که تازه ازدواج کرده و باید شوهرش را اداره کند.
مادر و آیهان از آشپزخانه خارج شدند و ما را تنها گذاشتند. خواستم بلند شوم که محمد دستی که دور بازوانش گره کرده بودم را محکم گرفت.
- کجا داری میری؟
با لبانی آویزان گفتم:
- دارم میرم ظرف‌ها رو جمع کنم.
در گوش‌هایم پچ زد:
- نمی‌خواد. مگه بهت نگفته بودم تو اولین دختری هستی که دارم باهات حرف می‌زنم و باهات می‌خندم. هان؟
با کمی فکر کردن گفتم:
- چرا گفتی؛ اما بزار ظرف‌ها رو جمع کنم.
با لبانی جمع و لحنی که عصبی باشد، گفت:
- دو ‌دقیقه کنار شوهرت بشین.
سعی کردم دستم را از دستش خلاص کنم:
- ولم کن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
داد زد:
- دِ گفتم بشین!
با لجوجانه مانند خودش فریاد زدم:
- نمی‌خوام. ولم کن!
دستم را از دستش خلاص کردم و شروع به جمع کردن میز ناهارخوری کردم.
در تمام این مدتی که میز را جمع می‌کردم، چنان با اخم نگاهم می‌کرد که انگار غذایش را از او گرفته‌ام.
با همان اخم می‌گوید:
- الان چرا از من فرار می‌کنی؟
پشتم به او بود. برگشتم و مانند خودش اخم کردم.
- چون ازت متنفرم!
پیشانی‌اش بیشتر چین خورد.
- پس چرا باهام ازدواج کردی؟
بغض کردم. می‌خواستم بگویم برای پدربزرگم. برای پیدا کردن قاتل پدربزرگم. چون من به آن مدیون هستم.
سرم را پایین انداختم تا او نبیند که بغض کرده‌ام.
- برای اینکه... برای اینکه ازت متنفر بودم.
بعد پشتم را به طرف میز کردم.
صدای پوزخندش را شنیدم.
- من باور نمی‌کنم که به خاطر من متنفر باشی و ازدواج کنی.
ظرف‌ها را داخل سینک گذاشتم و خواستم شیرآب را باز نمایم که سریع به طرفم آمد و مرا کنار زد.
- برو! خودم ظرفا رو می‌شورم.
با تعجب نگاهش کردم.
- یعنی چی؟ بزار من خودم بشورم. من خیلی ظرف شستن دوست دارم.
در حالی که نگاهم می‌کرد، تک خنده‌ی جذابی کرد و گفت:
- واقعاً؟
ابروانش را بالا پراند.
- پس ظرف‌ها رو با هم می‌شوریم. منم عاشق ظرف شستنم.
از حالت تعجب خارج شدم و بدون توجه به حرفش رویم را به طرف سینک کردم.
- هرطور راحتی جناب سرهنگ!
خواستم اولین ظرف را بردارم که گفت:
- من کف‌مالی می‌کنم تو هم آب می‌کشی. فهمیدی؟
با حرص نگاهش کردم.
- دیگه داری میری رو اعصابم ها!
لبخند زد که بیشتر حرصی جیغ زدم:
- پرو! مغرور... جناب سرهنگ مغرور.
خنده‌ی بلندی سر داد و اسکاج را برداشت و روی اسکاج مایع‌ ظرفشویی را خالی کرد.
- من جناب سرهنگم و به همه دستور میدم خانم هکر. می‌خوای قبول کنی یا نکنی، اینی که جلوت وایستاده خیلی‌ها رو آدم کرده.
بعد چشمکی برایم زد تا شیرفهم شوم و چیزی نگویم؛ اما من این را آدم می‌کنم، به طور عملی!
دست به سی*ن*ه می‌شوم و می‌گویم:
- اگه این‌طوریه، من هم به تو دستور میدم تا آدم شی... .
لبخند زده بود تا برایم نخندد. انگار سعی داشت تا خنده‌اش را مخفی کند بلکه مسخره‌ام نکند.
- باشه! من آماده آماده‌م.
با لبخند کجی که در لبم پدیدار شده بود، گفتم:
- ظرف‌ها رو می‌شوری و خونه رو هم جارو می‌زنی. من میرم خونه پدربزرگم تا به عمه‌م سر بزنم. فهمیدی؟
باز هم سعی در مخفی کردن خنده‌اش کرد.
- باشه. قبول.
با حرص، چشمان قرمز شده‌ام را از چشمانش گرفتم و به طرف اتاقم حرکت کردم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین