جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 19,477 بازدید, 229 پاسخ و 65 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
صدای بوق اعتراض اتومبیل‌ها از اطرافشان بلند شد. قلب ناکوکش بی‌محابا می‌کوبید. احساس خطر می‌کرد. این مرد همین‌جا نفسش را می‌برید. اضطراب در سراسر اندام‌های لرزانش ضربه می‌زد.
- هیچ پایان خوشی واسه این رابطه وجود نداره.
با کشیده شدن گیسوانش درد تا اعماق سرش نفوذ کرد و قلب چینی بند زده‌اش شکست.
- شعر نگو! کی گوشت رو پر کرده که باز پات لغزیده؟
نعره‌اش پرده‌ی گوشش را لرزاند. در آن وضعیت نمی‌دانست چرا جلوی زبان سرخش را نمی‌توانست بگیرد. دوست نداشت جلویش از خود ضعف نشان دهد و به التماس بیفتد.
- این رو دیگه باید خودت بگی. با سر رفتی توی چاه، خبر نداری آقا‌حسام.
پنجه‌هایش، پوست گردنش را به سوزش انداخت. جلوی ریزش اشک‌هایش را گرفت و مشتی نثار سی*ن*ه‌ی ستبرش کرد.
- وحشی! همه می گفتن روانی هستی، من عین کبک سرم رو توی برف کرده بودم.
- دهنت رو ببند.
چنان تودهانی زد که برق از سرش پرید. آن‌قدر در این مدت بدنش ضعیف شده بود که پخش صندلی شد. حس کرد یک‌طرف بدنش، با آن سیلی از کار افتاد. زخمه‌های مرد بی‌رحمش، کبودی روی دلش حک کرد که تا ابد جایش می‌ماند. استخوان فکش زیر فشار انگشتانش اسیر گشت. از دیدگانش شراره‌های آتش می‌بارید.
- گفتم دم‌پرم نپیچ ماهی. داری خرابش می‌کنی، داری کاری می‌کنی اون روم رو نشونت بدم که هست و نیستت رو به باد بده.
بغض به گلویش چنگ انداخت. چرا یک‌دفعه خودش را مجازات نمی‌کرد؟ هوای داخل ماشین سرد بود. به تسلیم شدن نمی‌اندیشید و قصد عقب‌نشینی نداشت. از گوشه‌ی لبش خون می‌آمد. دست‌مالی به سمتش گرفت که با غضب پس زد و پرخاش کرد:
- ازت متنفرم حسام فلاح، از تویی که سرتاپات پر از کثافت و دروغه و بقیه رو بی‌گناه زیر پاهات له می‌کنی.
دیگر کارد به استخوانش رسیده بود. جوری رفتار می‌کرد که انگار هیچ اشتباهی مرتکب نشده؛ شاید هم داشت بی‌جهت قضاوت می‌کرد. اصلاً نکند امیرعلی حسام را با فرد دیگری عوضی گرفته باشد؟ یک تشر محکم به ذهن خفته‌اش زد تا از خواب خرگوشی بیدار شود. از بوی دودی که در ماشین پیچید، فهمید که باز برای آرام کردن خود به آن سیگار لعنتی پناه برده. حین مسیر، حرفی بینشان رد و بدل نشد. وقتی که اتومبیل توقف کرد، سریع‌تر از او پیاده شد. کمی طول کشید تا با آن پیراهن بلند و دست و پاگیر، خود را به خانه برساند. وارد اتاق‌خواب که شد، اول از همه خودش را از شر لباس خلاص کرد. همان‌جا پایین کمد، زانوهایش از رمق افتادند. پیمانه‌ی صبرش تمام شد و اشک، همچون آخرین قطره‌ی باران که از ناودان می‌افتد، روی تیغه‌ی بینی‌اش نشست. کاش می‌توانست قید همه چیز را بزند و کنار امیرعلی هم حتی نه، تنها برای خودش زندگی کند. حسرت یک جو آرامش بر دلش مانده بود.
با باز شدن درب، افکار کج و معوجش بی‌پایان ماندند. آتش جهنمش قرار نبود هیچ‌گاه خاموش شود. صدای ریز گریه‌اش را خفه کرد و تن نیمه‌برهنه‌اش را با شال پوشاند‌. قدم‌های آرام و خسته‌ی مرد، روی پارکت‌های سرد اتاق طنین انداخت.
- بی‌خودی تلاش نکن! تو کفتر جلد همین خونه‌ای. موقعی که پیش من نمونی، بال پروازی هم نداری.
سر بالا گرفت و به زندان‌بان خودخواهش چشم دوخت.
جلوی تن جمع شده‌اش، روی کاسه‌ زانوهایش نشست. نفس سوزان و عاصی‌اش، بر گونه‌های مرطوبش لغزید.
- هیچ‌کَس شاه‌ماهیش رو به کسی نمی‌فروشه.
و صدایی در قلبش ندا داد که چرا این‌قدر دخترک برایش اهمیت داشت؟ چه چیزی او را تا این حد به سمتش می‌کشاند؟ بینی به خرمن موهایش چسباند؛ در جست‌وجوی آرامشی بود که سالیان سال در وجودش نبود. ماه‌بانو از شب‌های آلوده‌ی این قفس پای فرار داشت؛ همچون بچه آهویی که اسیر شکارچی بد‌ذات می‌شود.
- همیشه اذیتم می‌کردی. یادته... یادته می‌خواستی با دختر فروغ‌خانم چی‌ کار کنی و من...
حسام از مکث دخترک، خاطرات کهنه‌ی گذشته در ذهنش گذر کردند. فقط سیزده سال سن داشت. کارش اشتباه بود؛ اما در آن سن حساس، هر کسی می‌توانست خطای او را انجام دهد. دخترک چه حافظه‌ی قوی داشت! می‌خواست با این حرف‌ها به کجا برسد؟ دستش را به میان موهایش رساند و با آن ابریشم‌ها مشغول بازی شد.
- که چی؟ یادته چغلیم رو پیش آقام کردی؟
آب بینی‌اش را بالا کشید و نفسی گرفت.
- پشیمون نیستم. تو از اول هم شیطون توی نفست بود.
با یادآوری تنبیه بعدش پلک روی هم فشرد. گودی کمر دخترک را به پنجه گرفت.
- پس به‌خاطر همون ازم می‌ترسیدی. حقت بود جاسوس کوچولو.
نفس‌های هوس‌آلودش جسم نحیفش را مکیدند. در انبوه پیچش بازوان تنومندش دریای تقلایش به ساحل رسید. با یک بوسه طولانی کام تشنه‌ی خود را سیراب کرد. این اتاقی که شهوت در آن می‌خندید، حال شبیه دخمه‌ای می‌مانست که هر آن امکان داشت دیوارهای زبان‌بسته‌اش لب به اعتراض باز کنند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
***
درون پستوی آشپزخانه، دگر عطر خوش و لذید غذا نمی‌پیچید. رخسار کدر و بی‌حالش در قاب شیشه‌ای مقابل، ناگفته‌ها را عیان می‌ساختند. صدای جیغ آشنای لاستیک‌های اتومبیلی، باعث شد که از جلوی آینه کنار رود و به پا خیزد. پشت پنجره ایستاد و پرده را کنار زد. این‌ نقطه به حیاط دید بیشتری داشت. مثل شب‌های گذشته باز دیر به خانه برگشته‌بود. چرا عادت نمی‌کرد؟ دلش می‌خواست به طبل بی‌عاری بکوبد و بگوید هر چه باداباد! در ظلمت وهم‌آور بیرون، نگاهش به سایه قامتی افتاد که سست و فرو‌ریخته‌ از اتومبیلش پیاده شد. باد از پنجره‌ی نیمه‌باز، پرده را تکان داد‌. شمع روی میز به یک‌باره نورش خوابید. زانوهایش از تپش شل شدند. دلش لرزید. آن حسام همیشه محکم و سرحال نبود. قدم‌های قوی و پرصلابت برنمی‌داشت. نکند باز سراغ آن زهرماری رفته‌باشد؟ به ولای علی این بار به پدرش خبر می‌داد که دسته گل پسرش را جمع کند. عصبی پا از سالن بیرون گذاشت و به ایوان رفت. زیر نور چراغ‌های روشن بیرون، چشمش به سر و وضع آشفته و پریشانش افتاد. مغزش هشدار داد که طوفانی در راه است. نگاه به این هیبت بیگانه قدرت می‌خواست که او نداشت. گویی در آستانه‌ی دوزخ ایستاده باشد. دمپایی پوشیده و نپوشیده از پله‌ها پایین رفت. سوز سردی می‌آمد. جغد شوم روی شاخه‌ی درخت پیر، به ساده‌لوحی یک نفر می‌خندید. بوی آن نوشیدنی حرامی به مشامش خورد. شستش خبردار شد. این ابتدای ویرانی‌ بود.
- می‌موندی سحر می‌اومدی! اصلاً ساعت رو دیدی؟
مطمئن بود که این مرد یک چیزش شده، وگرنه که همیشه جواب پر و پیمانی در آستینش داشت. پیکر کمان شده‌اش، پایین پله‌ها، روی کاشی‌های خیس حیاط فرود آمد. نگرانی‌اش را پس زد و بالای سرش ایستاد. وضعیتش رقت‌انگیز شده بود.
- باز زیاده‌روی کردی؟
پنجه بر گلویش کشید و کف زمین خم شد. چشم از تصویر مشمئزکننده مقابلش گرفت. بوی تعفن این کاشانه، همه جا را برداشته بود. اشک‌های سمجش را پس زد. الان وقت کم آوردن نبود. دست زیر کتفش گذاشت.
- بلند شو، حالت بده.
با صدای خش‌دارش از حرکت ایستاد.
- و... ولم کن، ب... بذار به د..‌. درد خودم... .
سرفه راه نفسش را بست و ادامه‌ی حرف در دهانش نصفه ماند. بینی‌اش از بوی عرق و الکل چین افتاد. چرا مثل بچه‌ها خودش را لوس می‌کرد؟ محال بود حرفش را گوش کند. در این شرایط هم دست از غد‌بازی و لج کردن برنمی‌داشت. از حوض وسط حیاط، کاسه آبی پر کرد و به سویش شتافت. آخ که اگر خانواده‌اش حال و روز امشبش را می‌دیدند شانه‌هایشان سنگین میشد. دست تنها از پس این مرد برنمی‌آمد. جلوی پایش زانو زد.
- صورتت رو بیار جلو. خیلی بی‌فکری حسام.
از پشت پرده‌ی اشک، چهره‌ی حیران دخترک را تار می‌دید.
- ب... برو خونه، م... من با... باید بمیرم. چ... چرا به فکرمی؟
روی استخوان برآمده‌ی زیر چشم راستش، خراشیدگی سطحی به چشم می‌خورد. می‌خواست برود، گام رفتن نداشت. مثل مادری که فرزندش را تیمار می‌کند، دست به کار شد و رویش را شست. باید اثر مستی را از سرش می‌پراند. حسام گیج و مبهم چشم گرداند. آب از موهایش چکید و تا ریش‌های تیره‌ و اصلاح نشده‌اش رخنه کرد. ذهنش قدری به‌هم ریخته بود که فرصت نماند لذت حرکات دستپاچه‌ی دخترک را بچشد.
- بلند شو، بلند شو باید بریم دکتر.
انگار با دیوار داشت صحبت می‌کرد. پسش زد و به زحمت روی پاهایش ایستاد.
- د... دم‌پرم نباش ما... ماهی، اع... اعصابم سرجاش نیست.
آخ که وقتی مرد خانه، این‌طور صحبت کند، عمر زن کوتاه می‌شود. از حرص، دوباره کاسه آبی پر کرد و روی سر و صورتش پاشید که نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد و صورت خیس و کبودش، مچاله شد.
- کی سرجاشه؟ با این کارهات آخر سر هردومون رو نابود می‌کنی.
با تکیه بر نرده خودش را بالا کشید و پله‌ی اول را بالا رفت. چشمانش از گیجی همه چیز را مات می‌دید؛ دخترک هم مدام روی مغزش یورتمه می‌رفت.
- بس کن نصفه‌شبی، صدات توی در و همسایه.... .
تعادلش را یک آن از دست داد. حال که زبانش راه افتاده‌بود، لنگ می‌زد! کم مانده‌بود با سر روی پله‌ها سرنگون شود که سریع جنبید و بازویش را گرفت. می‌خواست جیغ بکشد و بگوید:
«خیلی خوشبختم خدا!»
امشب تمام همسایه‌ها آسوده در خواب بودند، دیگر صدای جر و بحث‌هایشان آزارشان نمی‌داد و کسی چه می‌دانست او در چه جهنمی دست و پا می‌زند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
حاج‌بابا عقیده داشت، مرد که زانوهایش تا بشود، ستون‌های خانه فرو می‌ریزد.
اما این خانه از پای‌بست ویران بود و اصلاً ستونی وجود نداشت که بخواهد خراب شود. کنارش ایستاد و اجازه داد سرش را روی شانه‌هایش بگذارد.
- کله‌شقی رو کنار بذار.
نفسش از سنگینی وزنش گرفت. شامپانزه‌ای برای خودش بود.
در آن وضعیت از تشبیه خود خندید.
به زور دو پله بالا رفتند.
با این سرعت لاک‌پشتی که داشت، تا فردا صبح هم نمی‌رسیدند.
- شدیم مضحکه و مایه خنده دیگرون. حاج‌حسین باید کلاهش رو بندازه هوا!
آخ که زبانش از نیش عقرب هم تیزتر بود. طعنه‌هایش او را به اوج خستگی می‌رسانید. سعی کرد توانش را جمع کند. با هزار زور و زحمت به داخل رفتند و هر دو، با هم روی اولین مبل فرود آمدند. ماه‌بانو نفس حبس شده‌اش را از سی*ن*ه رها داد و عرق روی صورتش را پاک کرد. انگار همین الان از تشک کشتی بیرونش آورده باشند؛ قلبش مثل ثانیه‌شمار می‌کوبید. صدای خس‌خس ریزی به گوشش رسید. سر برگرداند، تازه یادش آمد که اوضاع جسمانی مرد کناری‌اش اصلاً خوب نیست. کوسن‌ها را دورش چید تا راحت بنشیند. رنگ صورتش به زردی می‌زد و مردمک چشمانش درون کاسه‌ی خونی تاب می‌خورد. به آشپزخانه رفت. در این تاریکی چشمش چیزی را نمی‌دید. اول از همه کلید برق را زد. درون گوشش صدای قطار سوت می‌کشید. حال او هم چندان تعریفی نداشت.‌ جوشانده‌ای دم کرد. به سالن که بازگشت، او را در حالی که دنبال چیزی می‌گشت و مدام به اطرافش می‌نگریست دید. عجز و کلافگی در حرکاتش پیدا بود‌. به سویش رفت.
- چی می‌خوای برات بیارم.
بدون این‌که نگاهش کند، سعی کرد از جا برخیزد.
- موبایلم، حتماً توی ماشینه.
کنارش نشست و بازویش را گرفت.
- بشین، حالت خوب نیست.
عصبی از وضعیتش، سر جای خود برگشت و با دکمه‌های پیراهن مشکی‌اش کلنجار رفت. خواست کمکش کند؛ اما هنوز غرور خودش را داشت که دست رد به سی*ن*ه‌اش زد.
- راحتم بذار!
پررو و گستاخانه، در کنارش با فاصله‌ی اندکی نشست و مشغول باز کردن دکمه‌های تیره پیراهنش شد. سکوت غریبی بر فضا حاکم بود. حسام با دقت دخترک را زیرنظر داشت.
- تا الان بیدار بودی؟
از شنیدن این سخن که با لحن گرفته و غمگینی ادا کرد، بر خود لرزید. به چشمان متلاطم و عمیقش که برقی از اندوه در آن می‌درخشید نگریست. لبخند اجباری زد و از جواب دادن سوالش طفره رفت. شیشه‌ی رنگین دمنوش را برداشت و جلوی دهانش گرفت.
- بخور، حالت رو بهتر می‌کنه.
کمی نگاهش کرد. این محبت‌ها برایش رنگ و بوی تازه‌ای داشت‌. چیزی درون قلبش تکان خورد، چیزی که هیچ‌وقت حتی در گذشته هم تجربه‌اش نکرده‌بود. این افکار در آخر دیوانه‌اش می‌کردند! در سکوت جرعه‌جرعه شروع به نوشیدن کرد. کم‌کم با خوردن جوشانده، حالش رو به بهبودی رفت و از حالت گیجی اولیه خارج شد. دخترک، لیوان خالی را به آشپزخانه برد و چای‌نبات مخصوصش را آماده کرد. برای تسکین سردرد خوب بود. به سالن که بازگشت، از دیدن صحنه‌ی مقابلش، خون با سرعت زیادی بر صورتش دوید و چاقویی قلبش را خراش داد. چگونه ممکن بود آدمی با خواست خودش در منجلاب و تاریکی فرو برود؟ انگار نفت زیر خاکسترش ریخته باشند. سینی را در مقابل چشمانش روی میز کوبید که از صدای مهیبش؛ تکان خفیفی خورد‌. بی‌معطلی سیگار را از بین دو انگشتش برداشت و جلوی چهره‌ی منگش تکان داد.
- چقدر دیگه باید این کوفتی رو بکشی که راحت شی هان؟ تا الان داشتی می‌مردی بدبخت! میگن توبه‌ی گرگ مرگه، دروغ نگفتن!
در آن شرایط، حرف‌های دخترک برایش احمقانه به نظر می‌رسید. تنها چیزی که در این لحظه فکرش را از بدبختی‌هایش دور می‌کرد همان جسم باریک کاغذی بود. وقتی که دخترک به سمت پنجره رفت و قصد کرد سیگار را به بیرون پرت کند، جنون او را در محاصره‌ی خود گرفت. شروع به فحش دادن کرد. ماه‌بانو سعی کرد اشک‌های مسخره‌اش را با نقاب بی‌تفاوتی پنهان کند. نمی‌دانست چرا به خودش ناسزا می‌گفت!
وصله‌ی جانش را جلوی چشمان شاکی‌اش از پنجره بیرون انداخت. حسام لعنتی‌گویان روی مبل نیم‌خیز شد.
- آدمت می‌کنم، خیلی سرخود شدی.
تعادلش را هنوز به درستی نمی‌توانست حفظ کند، سرپا نشده، زانوهایش از نفس افتادند. شاید باید خوشحال میشد که امشب نمی‌توانست روی سگش را نشان دهد؛ اما نبود. جسارت کرد و کنارش نشست. چشمان مرد مقابلش از حدقه بیرون زد. حتماً با خودش می‌گفت:
«عجب سیریشیه!»
رو برگرداند.
- برو بخواب، حالم خوش نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
چم و خمش را در این مدت، خوب یاد گرفته بود. فنجان چای را به دستش داد.
- یه ذره از این بخور، بعد قهر کن.
عجب پوست‌کلفتی بود و خودش خبر نداشت. مرد تخس روبه‌رویش، با وجود داغ بودن محتویات درون فنجان، لاجرعه سر کشید. بعد از خوردنش دور لبش را پاک کرد و یک ابرویش را بالا انداخت.
- این هم از این، چیز دیگه‌ای هم مونده؟
چشم‌غره‌ای برایش رفت. می‌خواست او را دنبال نخود‌سیاه بفرستد؟ دست‌به‌سی*ن*ه شد و پا روی پا انداخت.
- دیر اومدن‌های این مدتت رو چشم‌پوشی می‌کنم؛ ولی من که خر نیستم! باید بگی کجاها میری، چی کار می‌کنی.
سر به پشتی مبل تکیه داد و پلک روی هم گذاشت.
- به چه دلیلی اون‌وقت باید بهت جواب پس بدم؟
از حرص گر گرفت.
- به همون دلیلی که معلوم نیست تا این ساعت سرت توی کدوم آخوریه.
به‌ضرب صاف نشست و جدی نگاهش کرد.
- حرف دهنت رو بفهم. موقعیت خوبی رو واسه بحث انتخاب نکردی.
بغضش گرفت. آزاد شدن از قید و بندهای این خانه و صاحبش، گویی شبیه به رویایی کهنه می‌ماند. سر پایین انداخت و دسته‌ای از موی وز و به‌هم پیچیده‌اش را به بازی گرفت.
- به نظرم باید پیش مشاور بریم، تو نرمال نیستی.
جان داد تا این جمله را به پایان رساند. حسام که انتظار نداشت چنین حرفی بشنود، اول تعجب کرد و بعد چند ثانیه تازه به عمق فاجعه پی برد. فکر نمی‌کرد روزی حقیقت تلخ بر سرش آوار شود. مثل اسپند روی آتش ترکید.
- ماه‌بانو!
گوش‌هایش را گرفت. عربده‌اش پنجره‌های خانه را به لرزه درآوردند. مخش سوت کشید. آب ریخته جمع‌شدنی نبود. مرد خشمگین امشب، بهانه خوبی برای خالی کردن دق و دلی‌اش داشت. چنان لگدی به میز عسلی زد که روی زمین واژگون گشت و ظروف‌های کریستال رویش، همچون دل دخترک خرد و خاکشیر شدند. تنش به رعشه افتاد. این مرد زخمی باز سرپا شده بود که سوهان روح و جسم دردناکش شود.
- قبل از این‌که اون دهن بی چاک و بستت رو باز کنی، حرف رو زیر زبونت مزه کن.
ماه‌بانو آمد برخیزد که مانع رفتنش شد. محکم خودش را عقب کشید و حرص‌آلود در چشمان خون‌آلودش زل زد‌.
- چرا سختش می‌کنی؟ فکر کردی نمی‌فهمم دور و برم چی می‌گذره؟ تو ذاتت خرابه حسام، با ندونم‌کاری‌هات سر هردومون رو به باد میدی. باید اصلاح شی.
چهر‌ه‌اش از کینه تیره گشت و پره‌های بینی‌اش باز و بسته شدند. لب‌های چفت شده‌ و مشت گره کرده‌اش نشان از این می‌داد که به زور جلوی خودش را گرفته‌است تا دستش هرز نرود. در آخر، قامت شکسته‌اش روی مبل فرو ریخت و چنگ بین موهایش کشید.
- این‌قدر محض تیشه گرفتن اره دستم نده. تو چه می‌فهمی حالم رو!
قلبش را از سنگ کرد و بی‌رحمانه در دو گوی طوفانی و سردرگمش خیره شد.
- برای من داستان نباف! همش دروغ میگی. تو باید درمان شی، وگرنه دیگه یک دقیقه هم به این زندگی ادامه نمی‌دم.
با گفتن این حرف از جا برخاست که ناگهان دست زبر و خشنی بازویش را سفت گرفت.
- وایسا ببینم.
فاتحه‌ی‌ خودش را خواند. تقلا کرد تا از چنگالش نجات یابد.
- ولم کن، من رو بگو دلم به حالت سوخت، باید می‌ذاشتم توی تب بمیری.
عصبانیتش شدت گرفت. مثل خروس جنگی به جان هم افتادند؛ در این گیر و دار، با ضربه‌ای که به کمرش خورد، محکم نقش بر زمین شد. لگنش در برخورد با پایه‌ی میز به سوزش افتاد. از درد وحشتناکش، اشک در چشمانش جمع شد؛ اما حتی یک آخ هم نگفت.
صدای نفس‌های سنگین و صدادار حسام، گوش‌هایش را پر کردند. کنار جسم نحیفش چمباتمه زد و یقه‌ی لباس خوابش را گرفت.
- توام لنگه‌ی همونایی. برو، راه بازه و جاده دراز.
یقه‌اش را طوری رها داد که کم مانده بود سرش با پارکت‌های سخت خانه برخورد کند. نفس‌نفس‌ می‌زد. خواست بگوید:
«حالا؟ حالا که دامنم دریده شده و بخوام با مهر طلاق برگردم، یک عمر حرف از این و اون باید بخورم. برم و سربار اون زن و مرد بدبخت بشم که تازه رنگ خوشحالی و آرامش رو دیدن؟»
قاتل خوشبختی‌هایش مثل اجل دورش می‌چرخید. انزجارش، همانند دریایی وسیع موج انداخت.
- تف به غیرتت بیاد. کاش همون روز پام می‌شکست و به حجره‌ات پا نمی‌ذاشتم، کاش.
سکوت می‌کرد، حرفی هم نداشت بزند. جلوی پنجره ایستاد و باز به آن لوله‌ی دراز منفور پناه برد. سرش بازار شام بود. وقتی شاهرخ آن پیشنهاد بی‌شرمانه را سر میز قم*ار به او داد، دیگر نفهمید چه‌کار می‌کند، شاید اگر نوچه‌هایش نبودند خونش را می‌ریخت. درست بود که از سر عشق با ماه‌بانو ازدواج نکرد؛ اما رویش احساس مالکیت داشت و نمی‌خواست جز خودش، دست هیچ احد و ناسی به او برسد. دخترک، بی‌رمق با تکیه بر مبل خودش را بالا کشید و رویش نشست. یک‌ لحظه کمرش چنان تیری کشید که ناله‌اش بلند شد؛ به هق‌هق افتاد. حسام به طرفش برگشت. سیگارش را نصفه از پنجره بیرون انداخت و پوفی کشید.
- وای از دست تو، آدم‌بشو نیستی.
قدم‌زنان پیش آمد. خواست پیراهنش را بالا بزند تا ببیند چه مرگش است، که مثل دیوانه‌ها به صورت و گردنش چنگ انداخت.
- بهم دست نزن. برو همون‌جایی که بودی، برو... برو... .
تنگ در آغوشش کشید. صورتش را به گونه‌ی خیسش چسباند. از داغی‌اش، تن ماه‌بانو لرز بدی گرفت و تمام وجودش به آتش کشیده‌شد. از دست خودش لجش گرفت که با یک بوسه وا می‌داد. ته دعواهایشان به همین نقطه ختم میشد و این اصلاً به میلش نبود.
- برگشتی که بیشتر عذابم بدی؟
چشمان سرکش و تب‌دارش را در تمام اجزای صورتش گرداند.
- دلت می‌خواد نباشم ماهی؟
پچ‌پچش و لب‌هایی که پوست تنش را قلقلک می‌دادند، بدنش را سر و کرخت کرد. هیچ جوابی نداشت. تازگی‌ها از افکار جدیدش می‌ترسید، داشت بر عقلش غلبه می‌کرد
- تو رو به هیچ قیمتی از دست نمی‌دم.
ساکت ماند. نمی‌دانست از چه صحبت می‌کند. خواست از نوازش‌هایش بگریزد که عرصه را برایش بست و سر در گریبانش فرو برد.
- هر چی رو ازم بگیرن، اجازه نمی‌دم چیزی که سهم منه نصیب یکی دیگه شه.
از حرف‌هایش چیزی متوجه نمی‌شد.
- تو مسـ*ـت کردی، داری هذیون میگی.
تلخ خندید.
- به گمونشون می‌تونن تو رو از من جدا کنن. نشونشون میدم.
وحشت زده سر بالا گرفت. منظورش چه بود؟ از برق غریبی که در گودال‌های سیاهش جولان می‌داد، ترسید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
***
نبض متلاطمش، مدام خود را به چهاردیواری قلب رنجورش می‌کوبید. میان بوته‌های سبز قدم برداشت. روی سطح خیس و لغزنده‌ی زیر پایش، با احتیاط راه می‌رفت. دو سوی یقه‌ سوئی‌شرت قرمزش را به‌هم نزدیک کرد تا سرما نتواند راه نفوذی پیدا کند. زیر سایه‌بان درخت هلو ایستاد و به خطوط باریک چمنی میان کاشی‌های سفید خیره شد. آفتاب صبح‌گاهی از میان برگ‌ها می‌تابید. دگر مثل روزهای قبل، بوی خاک نم گرفته شامه‌اش را نوازش نمی‌داد. وقتی که فاطمه با گریه از امیرعلی برایش گفت، قلبش مالامال از غم شد. شک نداشت که کار خودش است؛ بالاخره زهرش را ریخت. نمی‌توانست خشم و نفرت خود را در سی*ن*ه پنهان کند. غوغایی در درونش بود. روحش از حجم تحمل، به درماندگی رسید. بی‌معطلی برخاست و مسیر خانه را در پیش گرفت. در آماج فکر و خیالاتش، به سمت راهرو قدم برداشت. برخلاف انتظارش، درب اتاق کارش نیمه‌باز بود. او را درحالی که چای می‌نوشید، روی مبل راحتی، مشغول حسابرسی برگه‌های تجاری‌اش دید. نور اندکی، از پنجره‌ی فلزی اتاق به فضای نیمه‌تاریک داخل می‌آمد. قدم‌هایش را محکم‌تر برداشت. لب‌هایش از خشم می‌لرزید. متوجه‌ حضورش شد که سر بالا گرفت و یک نگاه سرسری به شمایلش انداخت.
- مگه قرار نبود بری سرکار؟ دیرت نشه.
کاش قدرت سر به نیست کردن این مرد را داشت. کنار کتاب‌خانه ایستاد و از پنجره‌ به دنیای بیرون نگریست. رو به محوطه سرسبز و زیبایی باز میشد که همیشه در گذشته دلش می‌خواست، روزی با عشقش به همچین جایی برود و آن‌قدر لا‌به‌لای درختان به دنبال هم بدوند که سرآخر، روی چمن‌هایش خسته دراز بکشند. پرده را کنار زد. صدای موسیقی و خنده‌های جوانان در گوشش سوت می‌کشید.
- تا چه حد می‌تونی پست باشی!
خیلی سعی می‌کرد که سرش فریاد نکشد. اخم بر صورت حسام غلتید. لوله‌ی خودکار آبی رنگش را از بین گوشه‌ی لبش برداشت و چشم تنگ کرد.
- نفهمیدم! باز چی شده سر صبحی که پاچه می‌گیری؟
خدای من! تا چه اندازه بلد بود حاشا کند؟ اندازه‌ی سر سوزن هم وجدان نداشت. دست به کمر برگشت. از زور حرص نفس‌نفس میزد.
- خودت رو به اون راه نزن.
وانمود به ندانستن کرد و عینک مطالعه فریم‌دار باریکش را از روی چشمانش بالا داد.
- بشین. حالا که مرخصی، می‌تونیم عصری با هم بریم یه جایی.
برق نگاهش هم تنش را می‌لرزاند. دورتر از او، میان لباس‌های انباشته شده‌ی روی مبل، برای خودش جا باز کرد و نشست.
- من با تو قبرستون هم نمیام.
پوزخندزنان، مشغول جمع کردن برگه‌های مقابلش شد.
- حتی اگه عیادت امیرعلی باشه؟
قلبش ترکید و صد تکه شد.
چشم دیدن امیر را نداشت، آن‌وقت برای دیدن حال و روز خرابش اشتیاق به خرج می‌داد.
گاهی وقت‌ها فکر می‌کرد، شاید مریضی، سادیسمی چیزی باشد. مشت گره کرده‌اش می‌لرزید. کف دستانش عرق زده‌بود.
- زیر سر تو بوده، مگه نه؟
بغض صدایش باعث شد که ثابت نگاهش کند. دو مرتبه، با تن صدای بلندتری سوالش را تکرار کرد:
- کار تو بوده؟
به ثانیه نکشید که اخم‌هایش درهم رفت. بی‌توجه به چهره‌ی آلو گرفته و لب‌های به‌هم فشرده‌‌‌اش، خونسردانه به مبل تکیه داد و پا روی پا انداخت.
- می‌دونی، یه دیالوگی هست که میگه، اگه با گرگ‌ها رقصیدی، انتظار نداشته باش دریده نشی.
چیزی از جمله‌ زیرکانه‌اش نفهمید. موج قساوت، هیچ‌گاه از چشمان قاطع و پرنفوذش پنهان نمی‌شد. مضطرب نگاهش کرد که با لبخند موذیانه‌ای از جا بلند شد و بوسی در هوا برایش فرستاد.
- چشمات رو مثل گربه‌ها ملوس نکن. هر کسی باید تاوان اشتباهاتش رو بده عزیزم.
داشت از نگرانی پس می‌افتاد. پهلویش که نشست، شتاب‌زده فاصله گرفت. دست آغوشش در هوا معلق ماند‌ و تای ابروهایش بالا رفت. خوب می‌دانست که کم‌محلی کردن تا چه حد غرورش را خرد می‌کند. پوزخند کم‌رنگی گوشه لبش نشست‌ و سر به پشتی مبل تکیه داد‌.
- آخ دختر! فرار کردنات همیشه میل و اشتیاقم رو واسه خواستنت بیشتر می‌کنه.
این مرد اجازه دوست داشته شدن نمی‌داد. هر بار که می‌خواست قدمی برای بنا کردن خشت این ویرانه بردارد، حس انزجارش شدت می‌گرفت.
- تو عقده‌ای هستی، من یک لحظه هم دیگه تحمل این‌جا موندن رو ندارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
***
به سر درب حجره‌ی قدیمی‌شان چشم دوخت. خیلی کم گذرش به این اطراف می‌خورد و بیشتر وقتش را در غرفه‌ی خود می‌گذراند. چند تن از دوستان قدیمی پدرش را دید که جواب سلامشان را با اکراه دادند. اعتنایی به نگاه‌های عجیبشان نکرد و افکار ذهنش را سامان داد. از پشت شیشه‌های درب، چشمش به پدرش افتاد که پارچه‌‌‌ها را یکی‌یکی تا می‌‌کرد و درون قفسه‌ها می‌چید. مش‌صفر، در حال جارو کشیدن پله‌ها بود. آرام نزدیکش شد و ضربه‌ای به شانه‌اش زد.
- احوال مشتی!
پیرمرد بیچاره، از این آمدن ناگهانی‌اش، جارو از دستش افتاد و کمی ترسید.
- تو کی آمدی پسرجان؟
بعد از برخورد تندی که در هفته‌ی پیش با او داشت، مثل گذشته‌ها برای حاج‌حسین کار می‌کرد. در این مدت، همه را از خودش دور کرده بود.
- چند وقته مثل دخترها قهر کردی، پهلومون دیگه نمیای.
کلاه نمدی طوسی‌اش را روی سرش مرتب کرد‌ و سعی کرد لبخندی بزند.
- هی باباجان، قهر به سن و سال ما نمی‌خوره. همین‌جا راحتم. از این‌طرف‌ها؟
دستانش را در جیب شلوار کتانش فرو برد و اخم شیرینی کرد.
- ای بابا! اومدم به آقام سر بزنم.
نگرانی در چهره‌‌ی تکیده‌اش هویدا شد.
- نیومدی که خون خودت رو کثیف کنی پسرجان؟
قبل از این‌که قدمی بردارد، بوسه بر پیشانی پیرمرد زد و چرخید.
- خیالت تخت مش‌صفر، یه دو تا از چای‌های خوش‌رنگت بریز که بدجور دلم هوسشون رو کرده.
مش‌صفر با خنده به رفتنش نگاه کرد و سر تکان داد. با تمام بدخلقی‌هایش، نمی‌توانست کینه‌اش را به دل بگیرد.
- عاقبت‌به‌خیر بشی پسر.
دعای همیشگی‌اش بود که زیر لبش زمزمه‌ می‌کرد‌.
***
پدرش در این ساعت از روز هم دست از کار برنمی‌داشت. سلامی گفت که از درب باز انبار بیرون آمد و خاکی فرضی روی لباسش را تکاند.
- راه گم کردی! از این طرف‌ها؟
بدون جواب دادن به طعنه‌اش، روی صندلی‌های سنتی چوبی نشست و دست به دو گوشه‌ی لبش کشید.
- ازتون درخواستی دارم حاجی.
یک‌راست سر اصل مطلب رفته بود. حاج‌حسین مدتی بود که زیاد با او هم‌کلام نمی‌شد و از حرف‌های دور و بری‌ها که پشت سر پسرش می‌گفتند اطلاع داشت. پشت میزش نشست و همان‌طور که کاغذ‌باطله‌های رویش را جمع می‌کرد سر تکان داد.
- در چه باره؟
با نوک کفشش، روی سطح نمناک و تمیز حجره ضربه زد.
- به پول نیاز دارم.
سر بالا آورد تا اثر جمله را در چهره‌اش ببیند. بدون این‌که تغییری در حالتش ایجاد شود، خم شد و کاغذها را درون سطل آشغال کوچک کناری‌اش انداخت.
- پول؟
نفسش را در هوا فوت کرد و به پشت تکیه داد.
- شریک رستوران قراره سهمش رو بفروشه، نمی‌خوام دست غریبه بیفته. خودم یه مقداری دارم؛ اما هنوز کمه.
حاج‌حسین پوزخند زد. یک پدر کافی بود به چشمان پسرش نگاه کند، همه چیز را از درونش می‌شکافت. دکمه‌های سرآستین راه‌راه پیراهن سفیدش را بست و هم‌زمان چشم ریز کرد.
- می‌خوای سهم رستوران رو بخری، یا باز دردسرت رو پاک کنی؟
اخم محوی بین ابرویش نشست. حوصله‌ی توضیح دادن نداشت. ساکت ماند، که حاج‌حسین برخاست و به طرفش آمد.
- آمارتو دارم پسر! فکر کردی تموم مامورها مثل همن که با سکه کیسه‌شون رو پر کنی و زیرآبی بری؟ بار کج هیچ‌وقت به منزل نمی‌ره.
دستش را روی دسته‌‌ی کنده‌کاری شده‌ی مبل گذاشت و خودش را بالا کشید.
- من واسه زدن این حرف‌ها ن... .
از شانه‌اش گرفت و به عقب هدایتش کرد.
- بشین، باهات کار دارم.
لحن محکم و توبیخ‌گرش، او را وادار به ماندن کرد. پوفی کشید و چنگ به موهایش انداخت.
- هان، چیه؟ کلافه‌ای نه؟ باید هم باشی. اون موقعی که سر میز قم*ار، مسـ*ـت و مدهوش بودی باید فکر الانت رو هم می‌کردی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
شوکه شد. هیچ فکر نمی‌کرد پدرش تا این حد از همه چیز باخبر باشد. چیزی نگفت که سری از روی تاسف برایش تکان داد و چرخید.
- با خودم میگم چه خبطی کردم، کدوم نون حرومی سر سفره آوردم که تو این‌جوری قاطی کثافت‌کاری شدی؟ گفتم زن می‌گیری، دست از این کارهات برمی‌داری. تا خودت رو اصلاح نکنی، دیگه یه قدم هم برنمی‌دارم.
مثل این‌که اشتباه برداشت می‌کرد؛ پدرش قرار نبود این‌‌دفعه پشتش باشد. عزم رفتن کرد. نزدیکی‌های درب صدایش باعث شد متوقف شود.
- کجا؟ هنوز حرفم تموم نشده.
دستش روی دستگیره‌ی فلزی ثابت ماند. به طرفش برگشت و نیشخند زد.
- از من توقع کسی رو نداشته باشین که نیستم! خودم یه جور مشکلم رو حل می‌کنم. از اول هم اشتباه کردم بهتون رو انداختم.
این را گفت و به سرعت از حجره بیرون رفت. مش‌صفر، همان لحظه با سینی چای از آب‌دار خانه بیرون آمده بود. توجهی به صدا زدن‌هایش نکرد و از آن مکان دور شد. تا سر برمی‌گرداند، زمزمه‌های مردم، درهم می‌پیچید. احساس می‌کرد در یک سلول تنگ و تاریک گیر افتاده است و به پاهایش غل و زنجیر بسته‌اند. وقتی که به خانه برگشت، چشمش به جسم خوابیده‌ی روی کاناپه افتاد. یک لحظه حس دلتنگی به او هجوم آورد. شاید تنها چیزی که برایش مانده بود همین دخترک سرتق و وحشی بود. نزدیکش شد.‌ بوی عطرش را با لذت استشمام کرد. لبه‌ی کاناپه نشست و موهای فر خورده‌اش را از جلوی صورتش کنار زد. دخترک در خواب چنان اخم کرده بود که نگو! به قلبش رجوع کرد، می‌خواست ببیند جایگاه ماه‌بانو دقیقاً کجاست. سردرگم بود. نمی‌توانست کنارش بگذارد؛ اما صدایی در ذهنش می‌گفت که از اول هم قرار نبود بودنش همیشگی باشد. توجه‌اش به موبایلش معطوف گشت که مدام روشن و خاموش میشد. حس سرکشی، او را ترغیب به برداشتنش کرد. نگاه به پیام آمده دوخت. شماره‌اش عجیب آشنا می‌زد.
«:تو از اول هم مهره‌‌ی سوخته‌ی این بازی بودی. خودت رو برای روزهای سیاهت آماده کن.»
متن پیام را با اخم چند دور خواند. چه کسی می‌توانست باشد؟ مشکوک به تراس رفت. باید سر درمی‌آورد که این ناشناس از کجا به زندگی‌اش ورود کرده. شماره‌اش را گرفت. چهار بوق خورد که جواب داد:
- منتظر یه همچین روزی بودم، شجاع‌تر از این حرف‌هایی، خوشم اومد.
انتظار داشت یک مرد پشت خط باشد؛ صدای آشنای ظریف زنانه‌، غافلگیرش کرد. دست به نرده‌ی آهنی گرفت.
- تو؟!
به وضوح جا خوردنش را حس کرد. کمی به مِن‌‌مِن افتاد و بعد، خودش را جمع‌و‌جور کرد.
- چیه؟ تعجب کردی؟
دست بین شیار دو ابرویش کشید. جدیداً زیاد به ایران رفت‌وآمد می‌کرد و این کمی بیشتر از خیلی عجیب بود‌.
- قصدت از دادن این پیام‌ها چیه؟
به جای این‌که جواب سوالش را دهد ریشخندش کرد.
- اینش مهم نیست پسرعمو! مراقب دور و برت باش که ماهی قرمزت ممکنه از دستت لیز بخوره.
اخمش شدت گرفت. دو دکمه‌ی اول پیراهنش را باز کرد.
- چرند نگو! از کی خط می‌گیری؟ جواب بده.
- با من مثل نوچه‌هات صحبت نکن. چرا ادای آدم‌های عاشق رو درمیاری؟ اون بودنش موقتیه و اول و آخرش باید بره.
به دنبال حرفش، مجال صحبتی نداد و بوق ممتد موبایل نشان از قطع کردن تماس می‌داد. تا چند ثانیه با بهت‌ فقط به صفحه تاریک موبایل نگاه می‌کرد. مغزش قدرت تحلیل کردن نداشت.‌ کم‌کم نفس‌هایش از حالت عادی خارج شدند. هیچ نقطه‌ی پایانی برای سوال‌های ذهنش نیافت. نقش این زن کدام سوی ماجرا بود؟ حس ششمش می‌گفت که کسی آمارش را به او می‌دهد. در آن‌سو، مهسا درون آپارتمان کوچک و به‌هم ریخته‌‌‌ای که در پستوی شهر قرار داشت، افکار پلیدش را از نظر می‌گذارند. دستانش را به دامن کوتاه قرمزش گرفت و دور خودش چرخی زد.
- هنوز مونده تا من رو بشناسی حسام فلاح!
سرخوشانه جامش را به لب نزدیک کرد و جرعه‌ای از مایع سرخ رنگ داخلش را نوشید. امشب سر و صدای بیرون هم آزارش نمی‌داد. می‌خواست تا صبح بیدار بماند و جشن بگیرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
***
تا اواسط شب، یک لحظه هم آرام و قرار نداشت. حضور مهسا در ایران و حرف‌هایش، گیجش کرده بود. دخترک هم بعد از شام، بدون این‌که کلمه‌ای با هم صحبت کنند، به اتاق رفت‌. بعد از آن روز رابطه‌شان مثل موش و گربه شده بود. می‌دید که این روزها لاغرتر شده. زیاد حرف نمی‌زد و گوشه‌گیری می‌کرد. تلفنش زنگ خورد. با دیدن شماره‌‌ی بکتاش اخم‌هایش درهم فرو رفت. یک نفس قهوه‌اش را سر کشید. جواب که داد، زنگ صدای خشن و توبیخ‌گرانه‌اش، در گوشش پیچید:
- پسره‌ی احمق! شاهرخ امروز اومده بود این‌جا. پس کی گندی که زدی رو جمع می‌کنی؟
آرواره‌های فکش از شدت خشم و انقباض لرزید. چوب‌خطش برای امروز کافی بود.
- بهش گفتم که مهلت بده! تازه خونه رو برای فروش گذاشتم.
نفس صداداری کشید و لحنش را مسالمت‌آمیزتر نشان داد:
- کله‌شق نباش. تو که عاشق اون دختره نیستی، رهاش کن. بابتش سود هنگفتی بهمون می‌رسه.
صورتش از حرص قرمز شد.
- ادامه نده. فکر کردی این دختر مثل بقیه‌ست؟
پوزخند زد.
- باید همون موقع که داشتی باهاش ازدواج می‌کردی حدس می‌زدم.
پلک روی هم فشرد. جوابی نداشت بدهد. دو دکمه‌ی اول پیراهن سفیدش را باز کرد و از روی مبل بلند شد.
- ماه‌بانو خط قرمز منه، نمی‌خوام اون رو از دست بدم.
تک خنده‌ی عصبی‌اش، به مسخرگی آمیخته شد.
- خیلی احمقی! روزی که دست از پا درازتر اومدی پیشم، یه حرف‌های دیگه می‌زدی! اون هم یکیه مثل صدف، مثل زنم شهره که خ*یانت کرد. زن‌ها ذاتشون اینه پسر.
صدف! سعی کرد فشار روحی‌اش را کنترل کند‌. به سمت میز بارش رفت.
- این یه مورد رو فراموشش کن. من روی زنم قم*ار نمی‌کنم.
برای لحظه‌ای یکه‌خورده ساکت ماند و بعد از کمی تامل، ناباورانه واژه‌ای را هجی کرد:
- زنم؟!
قبل از این‌که حرفی بزند، شیشه‌ی بلورین مخصوصش را، از مایع سرخ تیره رنگین کرد.
ادایش را درآورد:
- من روی زنم قم*ار نمی‌کنم! پس بگو، دلت براش سریده. حالا بیا بدهی شاهرخ رو صاف کن.
جام در پنجه‌هایش فشرده شد. قرار نبود آخرش این‌طور رقم بخورد. اصلاً اگر می‌خواست ماه‌بانو را دودستی تقدیم آن کفتارها کند که از اول به این ازدواج تن نمی‌داد! گاهی فکر می‌کرد اگر ماه‌بانو پی به ماهیت اصلی‌اش می‌برد، باز کنارش می‌ماند؟ یا مثل صدف، به آسانی غرورش را می‌شکست و ترکش می‌کرد؟
- بیشتر روی حرف‌هام فکر کن، عشق لطمه‌ی بزرگی بهت می‌زنه.
تلخی نوشیدنی، مثل آهن گداخته، گلویش را سوزاند. بارها این جمله را با خودش تکرار می‌کرد، او عاشق نبود، عاشق کسی نمی‌شد.
***
از صبح در سالن، مقابل انبوه برگه‌های روی میز، کار می‌کرد. این روزها زیاد جلویش آفتابی نمی‌شد و زندگی‌شان حول محور دوری و دوستی می‌چرخید. مشغول تمیز کردن اتاق کارش بود. شتر با بارش گم میشد. نیروی قوی‌ای او را به سمت میز کارش کشاند، مدت‌ها بود دنبال آن قاب عکس مجهول می‌گشت و حسش می‌گفت شاید همین‌جا قایم کرده باشد. تمام سوراخ‌سنبه‌ها را زیر و رو کرد. کف اتاق، پر شده بود از کاغذ‌پاره و پوشه‌هایی که چیزی از آن‌ها نمی‌فهمید. همه را دوباره به جای اولشان برگرداند. درب یکی از کشوها قفل بود. ذهنش می‌گفت که جواب معما همین‌جا قرار دارد. حس کاراگاه گجت به او دست داد. چشمانش به هر سو می‌چرخید.
- چی‌کار می‌کنی؟
قلبش هری ریخت. سعی کرد دستپاچگی‌اش را مخفی کند. تندی از جا برخاست و پشت مبل ایستاد. نمی‌خواست با او دهان به دهان شود، هنوز به خاطر کاری که با امیرعلی کرده بود، از دستش دل‌چرکین بود. حسام، از چهارچوب درب فاصله گرفت و حین حرف زدن نزدیکش شد.
- دیوار رو نگاه نکن، جز سکوت کردن کار دیگه‌ای بلد نیستی؟
تازگی‌ها فهمیده بود که ساکت ماندن، حرص و عصبانیتش را بیشتر می‌کند. چیزی نگفت، که به راحتی بازویش را گرفت و از پشت مبل ردش کرد.
- بهم نگاه کن ماهی. واسه چی سرخود سراغ اتاقم اومدی؟
یک چیز هم طلبش بود! فاصله گرفت و تار موی مزاحمش را پشت گوش فرستاد.
- داشتم اتاق جنابعالی رو تمیز می‌کردم. یه ذره نظافت بلد نیستی. کلید این کشو کو؟
اخم‌آلود رو گرفت و پای کمد خم شد.
- لازم نکرده، صد بار گفتم به این وسیله‌ها دست نزن.
همان‌طور که کشوها را وارسی کرد، به غر زدن ادامه می‌داد. احتمالاً می‌خواست از منظم بودن اسناد و مدارکش مطمئن شود.
- همه چی رو به‌هم ریختی، اَه! الان باید یک‌ساعت گند خانم رو جمع کنم.
این مرد نم پس نمی‌داد. چه ساده بلد بود دروغ بگوید. نیش اشک بر چشمش نشست. دستمال درون دستش فشرده شد. داخل آن کشو عکس چه کسی بود که این‌طور به‌هم می‌ریخت و از کوره در می‌رفت؟ تا ظهر از اتاقش بیرون نیامد. یک‌بار از پشت درب صدایش زد که جواب نداد.
- ماهی پاشو، ناهار شیشلیک سفارش دادم.
به جان پوست دور ناخنش افتاد.
- نمی‌خوام، خودت بخور.
محکم به در کوبید.
- جهنم! سهم خودت رو هم من می‌خورم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
***
هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت. نور چراغ‌های آپارتمان رو‌به‌رویی، خبر از جمع و دورهمی‌های خانوادگی می‌داد. جعبه‌های غذای روی میز، دست نخورده باقی مانده بودند.
پسره کله‌خراب! حال آن‌قدر به خودش گرسنگی می‌دهد، یا آشغال‌های بیرون را می‌خورد که مریض شود.
با صدای زنگ تلفن، رشته افکارش پاره شد. از پنجره فاصله گرفت و به سالن رفت. خط آشنا نبود. جواب که داد، صدای شاد و سرحال زنانه‌ای، در پشت خط پخش شد:
- دختره‌ی چشم‌سفید! چقدر تو نمک به کوری! زن و شوهر کپ همین.
مهشید بود. لبخندی از ته دل بر لبانش نشست. روی کاناپه نشست و به دمپایی‌های پشمی خرگوشی‌اش چشم دوخت‌.
- دلم برات تنگ شده مهشید‌جون. چقدر خوشحالم صدات رو می‌شنوم.
- خوبه‌خوبه، واسه من زبون نریز! دیگه به کل ما رو فراموش کردی‌ ها.
لب گزید.
- این چه حرفیه. آقاحمید خوبن؟ هستی چطوره؟
- همه خوبیم عزیزم. زنگ زدم بگم از نقاشی خوشت اومد؟
چند لحظه زمان برد تا جمله‌اش را بفهمد‌. متعجب دهان باز کرد:
- نقاشی؟
- وا دختر! خوبی تو؟ حسام خودش زنگ زد سفارش داد که هستی چهره‌ات رو بکشه. من فکر کردم تا الان دیگه باید به دستتون رسیده باشه.
گوشی در دستش خشک شد. حسام سفارش داده بود؟ جلل‌الخالق! کارهای این مرد را نمی‌شد پیش‌بینی کرد.
- الو، گوشت با منه؟
خودش را جمع‌و‌جور کرد.
- آ... آره. یه سر میرم پست‌، بعضی وقت‌ها دیر میارن. از طرف من از هستی تشکر کن.
- قربونت. از تو براش گفتم، خیلی مشتاق دیدنته. راستی چرا صدات گرفته‌ست؟ سرما خوردی؟
با این جمله، تمام گیر و گرفتاری‌هایش یادش آمد. دوست داشت سفره‌ی دلش را پیش کسی باز کند؛ دردها روی شانه‌هایش سنگینی می‌کردند. روزه‌ی سکوتش را شکست و لب به سخن گشود. از اخلاق‌های عجیب حسام گفت، از زندگی لنگ در هوایش. همه‌اش را نه، خیلی چیزها را فاکتور گرفت. مهشید هم با حوصله، به تک‌تک حرف‌هایش گوش می‌داد و دلداری‌اش می‌داد. متوجه‌ی گذر زمان نبودند.
- نمی‌گم اشتباه نکردم، چرا امیدوار اتفاقی‌ام که شدنی نیست؛ اما من و حسام مثل دو خط موازی هستیم، نمی‌شه باهاش دو کلوم حرف زد. گاهی وقت‌ها از بس ترسناک میشه، که فکر می‌کنم، شاید رئیس باند تبهکاری... .
کلمات نفس کم آوردند، دیگر ادامه نداد. غش‌غش خنده‌‌ی مهشید گوشش را پر کرد و باعث تعجبش شد. بریده‌بریده حرف می‌زد:
- الهی... ماه‌بانو! حسام و... این... این حرف‌ها؟!
و دوباره قهقهه‌اش اوج گرفت. مگر برایش جوک تعریف کرده بود؟ کمی که گذشت، جدی شد و همانند یک مشاور شروع به سخنرانی کرد:
- ببین بهت حق میدم نگران زندگیت باشی؛ ولی مطمئن باش که این یه قلم به پسرعموی ما نمی‌چسبه. چی‌شد که به این فکر افتادی؟
آهی کشید.
- چی بگم، مخفی‌کاری‌هاش زیاده. اصلاً به گمونم قبلاً عاشق دختر دیگه‌ای بوده.
- ای بابا! زدی کانال خارجی ها. هر کی یه مدلیه دیگه؛ ولی پیشنهادم اینه پیش یه تراپیست برین. با قهر و خودخوری کردن، فقط به خودتون آسیب می‌زنین.
چه دل خجسته‌ای داشت. همان یک بار که بحثش را پیش کشید، برای هفت‌پشتش بس بود.
- محاله قبول کنه. فکر می‌کنی میاد؟
- از تو برمیاد. همین که راجب مشکلاتت حرف می‌زنی، یعنی دلت می‌خواد همه چیز درست شه. تو دوستش داری ماه‌بانو! احساس الان تو به امیرعلی، فقط یه عذاب‌وجدانه که جلوی زندگی کردنت رو می‌گیره. این زنجیره‌‌ای که توش گیر کردی رو کنار بذار.
چیزی همانند پتک، بر سرش کوبیده شد. وحشت به سلول‌های تنش رخنه کرد. مگر دل کاروانسرا بود که هر بار عشق کسی را مهمان خانه‌اش کنی! مهشید هم حرف‌ها می‌زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
***
از پنجره‌ی کوچک آشپزخانه، به تگرگ‌های درشتی که از آسمان، روی کاشی‌های سفید نقش‌دار حیاطشان فرود می‌آمد خیره شد. چنین بارانی در تابستان بی‌سابقه بود. صدای زنگ خانه، او را از خیالات خاکستری‌اش‌ بیر‌ون کشید. خانم‌جان بود که پرسید:
- کی اومده توی این طوفان؟
طلعت‌خانم دکمه آیفون را زد و سری از روی اندوه تکان داد.
- پسره از کار و زندگی افتاده.
رنگ از رخش پرید. چشم دیدنش را نداشت. نکبت! هر بار هم با یک کادو از راه می‌رسید. پاهای گریزش به راه افتاد. فاطمه که تازه از دستشویی آمده بود، با دیدن قیافه‌‌ی سرخ و گر گرفته‌اش، ابروهایش بالا پرید:
- چیزی شده ماه‌بانو؟
بدون این‌که جوابش را دهد، در مقابل نگاه درشت شده‌اش وارد اتاق شد و درب را محکم به‌هم بست. صدای مادرش را شنید که با حسام آرام صحبت می‌کرد. اشک‌هایش برای ریختن، سماجت به خرج دادند. روی تخت افتاد و سرش را بین دو دست گرفت. آن روز کذایی در ذهنش تداعی شد و بغض، همانند قلوه‌سنگ، راه نفسش را بست. به شب نکشید که برای برگرداندنش به خانه‌ی پدرش آمد‌. هیچ‌کَس از اصل ماجرا اطلاعی نداشت و فکر می‌کردند یک کدورت ساده‌‌ای بینشان رخ داده است. خانم‌جان که می‌گفت این قهر و اختلاف‌ها بین زن و شوهر عادی است؛ اما کسی از اصل ماجرا باخبر نبود. در این مدت خودش را درون اتاق حبس کرده بود و به آینده نامعلوم خودش و پایه‌های سست این زندگی فکر می‌کرد. دو تقه به درب خورد. مضطرب و دستپاچه سر بالا گرفت. نمی‌خواست با او هم‌کلام شود. وقتی در آن چشمان سیاهش خیره میشد، نفرت در دلش قد می‌کشید. این مرد سراپا گناه و دروغ بود. برخلاف انتظارش، خانم‌جان وارد اتاق شد. قیافه‌اش آویزان گشت.
تکلیفش با خودش هم مشخص نبود. گوشه‌ی لبش را جوید و با وجدانش، به بحث و جدال پرداخت. خوب می‌دانست که حسام، او را برای وساطت فرستاده. اخم‌آلود روی تخت دراز کشید و سرش را در بالش فرو کرد‌.
- می‌خوام تنها باشم. چرا دست از سرم برنمی‌دارین؟
کمی که گذشت، تخت تکان خورد. دست نوازشش، میان گیسوانش نشست و صدای نرم و آرامش در اتاق طنین انداخت:
- یعنی نمی‌خوای حرف‌هام رو بشنوی؟
چیزی نگفت و پلک‌هایش را محکم‌تر فشرد.
- الحق که نوه‌ی بهادرخانی؛ مثل اون مرحوم غد و لجبازی.
قطره‌های گرم اشک، صورتش را بارانی کردند.
- الان مقصر من شدم؟ چرا یه بار به اون خرده نمی‌گیرین.
دخترک آرام می‌گریست و به سرنوشت نفرین شده‌اش لعنت می‌فرستاد. خانم‌جان، دلسوزانه نصیحتش کرد:
- زندگی هزار جور پستی و بلندی داره، نباید انگشت اشاره سمت هم‌دیگه بگیرین و من و تو به وسط بیاد.
حتی اگر این یکی را فاکتور می‌گرفت؛ یادش نمی‌رفت که چه بلایی سر امیرعلی آورد. این مرد خودِ شیطان بود. سر از بالش برداشت و نیم‌خیز شد. چشمانش در اثر گریه مثل دو نقطه‌ی ریز دیده میشد.
- مایی وجود نداره، من دیگه یه لحظه هم کنار اون نمی‌مونم.
چهره‌ی مهربانش، به اخمی مزین شد.
- نگو دختر! خدا رو خوش نمیاد. انتظارم از تو بالا بود؛ فکر نمی‌کردم این‌قدر زود جا بزنی. قیافش رو نگاه، این موئه یا سیم‌ظرفشویی؟
بی‌حوصله در جایش نشست و به تاج تخت تکیه داد.
- می‌گین چی کار کنم؟
چشم‌غره رفت و عاقل‌اندرسفیه نگاهش کرد.
- توی زندگی باید زن و شوهر شجاع باشن، وگرنه مشکلات، عین آب خوردن اون‌ها رو از پا درمیارن. شما هنوز اول راهین، عاو! بلند شو، بلند شو که زشته، پسر مردم چشمش به در خشک شد که بیای بیرون. آهان، یالا دختر.
غرغرکنان، بازویش را از حصار انگشتانش بیرون کشید و دست به سی*ن*ه شد.
- بی‌خیال خانم‌جون. خودش تخم دوزرده کرده و من پیش‌قدم شم؟! عمراً.
رو برگرداند؛ اما شنید که زیرلب چیزی گفت و یا علی گویان، از جا برخاست.
- ای جوونی. اگه ما ناز و ادای شماها رو داشتیم که سر ماه نشده، کنج خونه‌ی بابامون بودیم. الله‌اکبر!
صدای باز و بسته شدن درب، نوید رفتنش را می‌داد. کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد. مردک یه‌لاقبا! معلوم نبود چه سرهم کرده که همه طرفش بودند.
خانم‌جان در چنین شرایطی، همه چیز را ساده می‌گرفت و نیمه‌ی پر لیوان را می‌دید. در نظرش اگر بخشش و توقع آدم‌ها از هم کمتر شود، کیفیت زندگی‌شان بالاتر می‌رود؛ خبر نداشت حسام چه مار خوش‌خط و خالی است و همه را بازی داده. ملحفه را چنان مچاله کرد، که انگار گلوی حسام اسیر دستانش است.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین