- May
- 2,243
- 21,363
- مدالها
- 5
خط چشم ماژیکی را به انتهای چشمهایم میکشم، عسلی چشمهایم که در دریایی از خون شناور است و دنبالهی روباهی شکل پشت مژههای کم پشت و بلندم خلاف حال بدم را به رخ میکشد؛ نیاز باید باز بماند و بودن را فراموش نکند.
وقتی از اتاق دل کندم صهبا میز را جمع کردهبود و داشت ظرفهای کثیفی که از چند روز پیش روی هم تلنبار شده بود را آب میکشید، اگر احمق بودنش را فاکتور میگرفتم دختر خوبی بود.
- دستت درد نکنه، زحمت کشیدی.
صهبا: زحمتی نبود، جایی میری؟
به تعارفش نیشخندی زدم و جفت دستهایم را در جیب سویشرت بنفشی که روی تیشرت سفید پوشیدهبودم مشت کردم، زیاد اهل تعارف نبودم و همیشه بر آن بودم با طرف مقابل راحت باشم، گاهی هم زیادی راحت بودنم باعث سوءتفاهم میشد و طرف خیال میکرد با آدم پرویی سر و کار دارد، نمیدانم، شاید هم پرو بودم و خودم «رک» معنایش میکردم، به هر حال که خلق و خویم راضیام میکرد.
- میرم یاسر رو ببینم، زودی میام، اگه موندی ناهار لازانیا درست کن.
خندید و سرش را تکان داد:
- مهمون نوازیت رو قربون!
کلاه لبه دار مشکیام را روی سرم انداختم و با کنج لبی بالا رفته برایش سر تان دادم:
- چاکرم.
قبل از رفتن دستی به سر فلوی لوس شدهام کشیدم و گفتم زود پیشش برمیگردم و او در مقابل تمام احساسات نهفتهی پشت کلامم تنها «میو» گفتنش را به رخم کشید، جان به جانش میکردی کلهپوک بود و هیچجوره عشقم نسبت به خودش را درک نمیکرد و من هر بار با پایبندی کامل به احساساتم باز هم میبوسیدمش.
قبل از خارج شدن به رویش خندیدم و با کتانیهایم مانع از خروجش از لنگهی در شدم:
- الحق که یه حیوونی!
***
- بعدش یه کف گرگی خوابوندم گوشش و با کله کوبیدم رو بینیش... .
انگشت سسی شدهام را به دهان کشیدم و سیب زمینی سرخ شدهای برداشتم، مهم بود که به صهبا گفتهبودم لازانیا درست کند و خودم مقابل یاسری که متفکر به صندلیاش تکیه دادهبود از غذاها میز هزار رنگش نوش جان میکردم؟
- خلاصه که به هفتاد و دو روش سامورایی زدم ناکارش کردم، ولی قبل اینکه در برم چهار نفری ریختن سرم و اینجوری شد که کتک خوردم... .
بیتوجهیاش دیوانهام میکرد، با حرص لیوان آب پرتغالم را روی میز کوبیدم و صدای بلندتر از حد معمولم در سالن مجلل که فقط برای کوفت کردن غذا زیادی زرق و برق داشت پیچید:
- کتک خوردم!
با اخم نگاه از مرغ بریان شدهی روی میز کند و بالأخره بیخیال دست کشیدن به دور لبهای قلوهایاش شد، با کلافگی نگاهم کرد و برای چندمین بار تکرار کرد:
- مطمئنی فقط گفت اسناد مربوط به شرکت رو ببری بدی بهش؟
همین را گفتهبود؟ یادم نمیآید، او یک چیز خواستهبود، چیزی که من بابتش اشک ریختهبودم، اما اسناد نبود، من فقط آنچه در جواب سوالش در ذهنم آمدهبود را بر زبان آوردم و او عجیب درگیرش بود... .
- اسلحه روم نشونه بود، نزدیک بود عزرائیل واسه عرض ارادت برسه خدمتم، اونوقت فکر تو پی یه مشت کاغذه؟ واقعاً که... .
وقتی از اتاق دل کندم صهبا میز را جمع کردهبود و داشت ظرفهای کثیفی که از چند روز پیش روی هم تلنبار شده بود را آب میکشید، اگر احمق بودنش را فاکتور میگرفتم دختر خوبی بود.
- دستت درد نکنه، زحمت کشیدی.
صهبا: زحمتی نبود، جایی میری؟
به تعارفش نیشخندی زدم و جفت دستهایم را در جیب سویشرت بنفشی که روی تیشرت سفید پوشیدهبودم مشت کردم، زیاد اهل تعارف نبودم و همیشه بر آن بودم با طرف مقابل راحت باشم، گاهی هم زیادی راحت بودنم باعث سوءتفاهم میشد و طرف خیال میکرد با آدم پرویی سر و کار دارد، نمیدانم، شاید هم پرو بودم و خودم «رک» معنایش میکردم، به هر حال که خلق و خویم راضیام میکرد.
- میرم یاسر رو ببینم، زودی میام، اگه موندی ناهار لازانیا درست کن.
خندید و سرش را تکان داد:
- مهمون نوازیت رو قربون!
کلاه لبه دار مشکیام را روی سرم انداختم و با کنج لبی بالا رفته برایش سر تان دادم:
- چاکرم.
قبل از رفتن دستی به سر فلوی لوس شدهام کشیدم و گفتم زود پیشش برمیگردم و او در مقابل تمام احساسات نهفتهی پشت کلامم تنها «میو» گفتنش را به رخم کشید، جان به جانش میکردی کلهپوک بود و هیچجوره عشقم نسبت به خودش را درک نمیکرد و من هر بار با پایبندی کامل به احساساتم باز هم میبوسیدمش.
قبل از خارج شدن به رویش خندیدم و با کتانیهایم مانع از خروجش از لنگهی در شدم:
- الحق که یه حیوونی!
***
- بعدش یه کف گرگی خوابوندم گوشش و با کله کوبیدم رو بینیش... .
انگشت سسی شدهام را به دهان کشیدم و سیب زمینی سرخ شدهای برداشتم، مهم بود که به صهبا گفتهبودم لازانیا درست کند و خودم مقابل یاسری که متفکر به صندلیاش تکیه دادهبود از غذاها میز هزار رنگش نوش جان میکردم؟
- خلاصه که به هفتاد و دو روش سامورایی زدم ناکارش کردم، ولی قبل اینکه در برم چهار نفری ریختن سرم و اینجوری شد که کتک خوردم... .
بیتوجهیاش دیوانهام میکرد، با حرص لیوان آب پرتغالم را روی میز کوبیدم و صدای بلندتر از حد معمولم در سالن مجلل که فقط برای کوفت کردن غذا زیادی زرق و برق داشت پیچید:
- کتک خوردم!
با اخم نگاه از مرغ بریان شدهی روی میز کند و بالأخره بیخیال دست کشیدن به دور لبهای قلوهایاش شد، با کلافگی نگاهم کرد و برای چندمین بار تکرار کرد:
- مطمئنی فقط گفت اسناد مربوط به شرکت رو ببری بدی بهش؟
همین را گفتهبود؟ یادم نمیآید، او یک چیز خواستهبود، چیزی که من بابتش اشک ریختهبودم، اما اسناد نبود، من فقط آنچه در جواب سوالش در ذهنم آمدهبود را بر زبان آوردم و او عجیب درگیرش بود... .
- اسلحه روم نشونه بود، نزدیک بود عزرائیل واسه عرض ارادت برسه خدمتم، اونوقت فکر تو پی یه مشت کاغذه؟ واقعاً که... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: