جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,900 بازدید, 275 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
با آمدن به روستا گرچه فکر می‌کردم به راحتی مهری را می‌بینم، اما اوضاع بر وفق مرادم پیش نرفت. مهری را فقط ظهرها در قهوه‌خانه، آن هم در حد سلام و علیک می‌دیدم.
با شروع مهر و نیامدن مهری به مدرسه، تازه به عمق فاجعه پی بردم. یحیی نمی‌گذاشت مهری به مدرسه بیاید و این یعنی تمام نقشه‌هایم برای تربیت مهری به فنا می‌رفت.
ظهر یکی از روزها، بعد از مدرسه به قهوه‌خانه رفتم و همین که مهری کارش تمام شد و رفت، من هم بهانه‌ای برای ماندن نداشتم. برای حساب کردن ناهارم وارد قهوه‌خانه‌ی یحیی شدم و مقابل دخلش که در انتهای مغازه کنار آشپزخانه‌ی مغازه‌اش قرارداشت، ایستادم. محمدامین در حال سرویس دادن به دو مشتری‌ای بود که هنوز پشت میزهای چوبی پایه فلزی قهوه‌خانه درحال خوردن ناهار بودند. کارتم را همراه با رمزی که گفتم به دست یحیی دادم. او «قابل نداره»ای گفت و من تشکر کردم. همین‌طور که کارت را کشیده و مبلغ و رمزش را می‌زد گفتم:
- آقایحیی! نمی‌خوای امسال مهری رو بفرستی مدرسه؟
یحیی برگه‌ی چاپ شده‌ را جدا کرد و همراه با کارت به دستم داد.
- مدرسه؟ لازم نداره.
کارت را در جیبم گذاشتم.
- چرا آقا‌یحیی! همه بچه‌ها لازمه برن مدرسه.
یحیی پوزخندی زد.
- بچه؟ اون نره‌خر از سن مدرسه‌ش گذشته، این چند سال هم جمیله خیلی زنیت کرده معترض نشده به مدرسه رفتنش.
کمی خم شدم و آرام‌تر گفتم:
- آقا یحیی! مهری یه بچه‌س باید... .
یحیی با صدای نسبتاً بلندی به میان حرفم پرید.
- بچه؟ نه آقا اون بدقدم فقط یه بختکه که افتاده توی زندگی من و جمیله، از روز اول هم جز سیاهی چیزی برامون نداشته.
اخم‌هایم درهم شد، کمی کنترلم را از دست دادم و به تندی گفتم:
- تو که اینقدر ازش بدت میاد چرا سرپرستی‌شو واگذار نمی‌کنی؟ بسپارش به بهزیستی خودتو راحت کن.
یحیی چند لحظه با اخم به من نگاه کرد و بعد آرام گفت:
- آقامعلم! وجودت خیلی برام عزیزه ولی توی کار من دخالت نکن.
دستم را برای اینکه مشت نکنم داخل جیب شلوارم فرو کردم.
- یعنی چی آقایحیی؟
یخیی تند جواب داد:
- یعنی اون دختره‌ی نحس تحت سرپرستی منه، من هم هر کاری دلم بخواد باهاش می‌کنم، خوش ندارم کسی توی کارم دخالت کنه.
چند لحظه در سکوت به یحیی و خشم فوران کرده در صورت گرد و گوشتی‌اش خیره شدم. من برای به دست آوردن مهری به دوستی این آدم نیاز داشتم. لبخندی مصلحتی زدم. دستم را از جیبم بیرون آورده و ضربه‌ی آرامی به شانه‌اش زدم.
- آقایحیی! چرا تند شدی؟ چیزی نگفتم که، فقط خواستم یه کم اعصابتو راحت کنم که گفتم بده بهزیستی، اصلاً هرجور دلت می‌خواد رفتار کن، ممنون بابت ناهار، خداحافظ.
یحیی هم زیرلبی جوابم را داد و من به سرعت از قهوه‌خانه خارج شدم. با قدم های تند به طرف خانه به راه افتادم. خون خونم را می‌خورد که چرا نمی‌توانم یحیی را زیر مشت و لگد بگیرم. برای به دست آوردن مهری دستم زیر ساتور یحیی بود و باید با او‌ مراعات می‌کردم، اما می‌دانستم همین که مهری را تصاحب کنم یک روز از خجالت یحیی هم بیرون میایم. تف بر اقبالی که من داشتم. باید برای خودم و مهری یک فکر اساسی می‌کردم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
چند روز دیگر را فقط ظهرها برای ناهار به قهوه‌خانه‌ی یحیی می‌رفتم، اما در واقع برای چند دقیقه دیدن مهری و یک سلام و احوالپرسی کوتاه با او؛ هرگاه بعد از قهوه‌خانه به خانه برمی‌گشتم به این فکر می‌کردم چگونه مهری را بیشتر در روز ببینم. از یک سو نباید یحیی را با خودم دشمن می‌کردم و‌ از یک سو او نمی‌گذاشت مهری ساعتی کوتاه آسایش داشته باشد و مدام از او کار می‌کشید تا روان خود را آرام کند. می‌توانستم بدسرپرستی او‌ را گزارش کنم اما در آن صورت هم یحیی با من دشمن می‌شد، هم دیگر مهری را برای همیشه از دست می‌دادم، چرا که اگر دادگاه سرپرستی را از یحیی می‌گرفت دیگر دولت با عنوان کودک‌همسری تا هجده‌سالگی اجازه‌ی ازدواج به من نمی‌داد و بعد از آن هم مطمئناً مشاوران خودعاقل‌پندار مرا به خاطر اختلاف سنی‌مان مناسب همسری او نمی‌دیدند و اگر هم دادگاه سرپرستی را نمی‌گرفت، یحیی دیگر هرگز راضی به ازدواجمان نمی‌شد. باید مهری تحت سرپرستی یحیی می‌ماند تا زمانی که خواستگار او شدم آن چنان ایراد اختلاف سنی‌مان برایش مهم نباشد و آنقدر با او از در صلح و دوستی رفتار می‌کردم که بعدها به من جواب منفی ندهد. مهم‌تر از همه این بود که مهری اکنون دختری بی‌سروزبان با نقص‌های رفتاری بود که باید آن‌ها را قبل از شروع زندگی رفع می‌کردم. نمی‌خواستم وقتی به مادرم گفتم انتخابم کیست، ایرادی از انتخابم بگیرد، پس مسئله‌ی من این بود که چگونه مهری را پیش خودم بیاورم.
یک عصر پاییزی، در حمام مشغول شستن پیراهنم بودم که صدای زنگ گوشی‌ام که روی میز کنار تخت گذاشته‌بودم، درآمد، تا بلند شدم، دستانم را شستم و از حمام بیرون آمدم، زنگ گوشی قطع شد. نگاهی به نام پریزاد انداختم و تا خواستم نامش را برای گرفتن تماس لمس کنم، دوباره تماس گرفت. تماس را وصل کردم و درحالی‌ که به طرف حمام برمی‌گشتم آن را روی بلند‌گو گذاشتم و سلام دادم. پریزاد سلام داد و من گوشی را با فاصله از خودم روی چهارپایه‌ی خشک گذاشتم.
- کجا بودی دیر جواب دادی؟
کنار تشت روی دوپا نشستم.
- کاری داری؟
یقه‌ی پیراهن قهوه‌ای رنگم را در آب و کف درون تشت به هم مالیدم.
- مهرزاد! صدات می‌پیچه، کجایی؟
همان‌طور‌ که مشغول کار بودم، گفتم:
- توی حمومم!
صدای متعجب پریزاد بلند شد.
- سالمی مهرزاد؟ با گوشی دوش می‌گیری؟
چشمانم از حدسش گرد شد. دست از کار کشیدم و به طرف جایی که گوشی را گذاشته‌بودم، برگشتم.
- باهوش! دارم لباس می‌شورم، زنگ زدی مجبور شدم بیارمش توی حموم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
پریزاد خنده‌ی بلندی کرد.
- وای... یادم رفته‌بود داداشم یه پا کدبانوئه.
سرم را با تأسف تکان دادم و به سر کارم برگشتم.
- زنگ زدی مسخره کنی؟
- نه داداش! منظوری نداشتم، ولی کاش اون روز ماشین لباسشویی هم خریده‌بودی.
- وقتی جاشو‌ ندارم واسه چی بخرم؟ نه توی آشپزخونه جا هست نه توی حموم.
- عقل کل! لازم نیست که اتومات بخری، یه دونه از همین کهنه‌شورها بخر، بذار توی حیاط کنار شیرآب، اگه ترس از آفتاب‌خوردگی و خرابی داری، نو نخر، یه دست‌دومش رو بخر، نه! اصلاً یه سایه‌بون وصل کن توی حیاط، ماشینو بذار زیرش.
آستین پیراهنم را از زیر آب و کف بیرون آوردم و درحالی‌ که بررسی می‌کردم ببینم لازم به شستن بیشتر دارد یا نه، گفتم:
- حالا بهش فکر می‌کنم.
پریزاد دوباره خنده‌ای کرد.
- حتماً فکر کن! زن بگیر هم نیستی بگم برو زن بگیر تا برات لباساتو‌ بشوره.
حرصی نفسم را بیرون دادم و پیراهنم را که دیگر تمیزش می‌دانستم را از تشت خارج کرده و آب و کف داخل تشت را خالی کردم. پریزاد همین ‌طور یک ریز حرف می‌زد.
- بدی روستا می‌دونی چیه؟ اینه که اگه شهر بودی می‌گفتم یکی رو بیاری یه پولی بهش بدی کارای خونه رو انجام بده، اما متأسفانه اونجا همچین آدمی پیدا نمی‌شه، مجبوری خودت کاراتو بکنی.
دستم که به طرف شیرآب رفته‌بود تا بازش کنم، روی شیر ثابت ماند. چراغی در ذهنم روشن شده‌بود، به طرف گوشی سر چرخاندم.
- چی گفتی پری؟
پریزاد به هوای نشنیدن من، صدایش را بلندتر کرد.
- میگم توی روستا نیروی خدماتی پیدا نمی‌شه، یه پولی بدی، روزها بیاد کارای خونه‌ت رو انجام بده.
سریع با حک شدن چهره‌ی مهری در ذهنم فهمیدم راه‌حل نزدیک کردن او به خودم چیست. دیگر بقیه حرف‌های پری را نشنیدم. لبخند رضایت‌بخشی زدم و به آرامی گفتم:
- راهش همینه.
با تشر پریزاد که نامم را صدا می‌زد به خودم آمدم.
- چته پری؟
- یهو کجا رفتی؟
- هیچ‌جا، همین‌جام، اگه کار دیگه‌ای نداری قطع کنم.
پریزاد دستپاچه شد.
- نه‌ نه صبر کن، زنگ زدم بگم از طرف همون گروهی که بهت گفتم، دعوت به همکاری شدم، گفتن برم قرارداد ببندم، گفتی می‌خوای ببینیشون، کی میایی با هم بریم پیششون؟
ساعدم را روی سرم گذاشتم و متفکر به دیوار روبه‌رو نگاه کردم. باید به پریزاد هم توجه می‌کردم.
- فردا پنجشنبه‌س یه سر می‌تونم بیام و برگردم خونه.
- قربونت داداش! خوبه، پس تا فردا خداحافظ.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
صبح زود به طرف شهرمان به راه افتادم. نزدیک نه و نیم بود که رسیدم. به خانه نرفته و با پریزاد تماس گرفتم تا هم محل قرارش را بپرسم هم از او بخواهم خود را به آنجا برساند. ساعت ده بود که همراه پریزاد به دفتری رفته و با بانوی تقریباً میانسالی را به عنوان سرپرست گروه هنری آویژه ملاقات کردم. پریزاد قرارداد همکاری را با آن‌ها بست و وقتی به خانه برگشتیم، به خاطر عجله‌، ناهار پیش از موعدی خورده و ساعت یک به طرف روستا حرکت کردم.
ساعت از چهار رد شده بود که خسته خودم را به قهوه‌خانه‌ی یحیی رساندم. باید امروز خواسته‌ام درمورد مهری اجرا می‌شد.
سر یحیی خلوت بود، خودش برایم چای آورد و کنارم روی تخت نشست.
- چه خبر آقامعلم؟
فنجان چای را برداشتم.
- سلامتی آقایحیی! از چاووش چه خبر؟
- اون هم‌ سلام داره، والا دل‌تنگش شدیم، هم من، هم جمیله، اما بعضی هفته‌ها جمعه‌ها هم نمیاد، می‌مونه شبانه‌روزی، می‌خوام‌ برم‌ به مدیرش بگم شاید فرجی شد.
فنجان نیم‌خورده‌ام‌ را روی نعلبکی برگرداندم.
- بذار بچه درسشو بخونه، بیاد اینجا چیکار کنه؟ شبانه‌روزی بمونه، ساعت مطالعه دارن، می‌شینه درسشو می‌خونه.
یحیی سرش را تکان داد.
- والا چی بگم؟ خونه بی‌چاووش سوت و کور شده، این روزها بیشتر دلم می‌سوزه چرا چاووش تک شد.
خواستم حرفی از مهری بزنم، اما پشیمان شدم و گفتم:
- غصه‌ی چاووش رو نخور، اون هم بالاخره باید بره پی زندگی خودش.
یحیی نفس عمیقی کشید.
- حق با شماست، من و جمیله باید کم‌کم عادت کنیم... خب از خودتون بگید زندگی توی روستا چطوره؟
لبخندی زدم.
- زندگی اینجا بهتر از شهره، اما خب سخت‌تر هم هست.
ابروهای پرپشت یحیی کمی به هم نزدیک شد.
- منظورتون از سختی چیه؟
کمی مکث کردم، اما بالاخره باید از یک جایی حرف را به طرف مهری می‌کشیدم.
- حقیقت آقایحیی! من همیشه مستقل بودم و از عهده‌ی کارهای خودم برمی‌اومدم، اما امسال یه خورده‌ کارهام ریخته بهم، کار خونه و مدرسه با هم، یه طوری خستم کرده.
یحیی سر تکان داد.
- حق با شماست، بالاخره زندگی مجردی سخته، هرچی هم مستقل باشی بالاخره یه زن باید بیاد دست و پای یه مردو جمع کنه، باید زودتر به حاج‌خانم بگی برات آستین بالا بزنه.
کمی خندیدم و سر تکان دادم.
- نه آقایحیی! من هنوز آمادگی زن گرفتن ندارم.
یحیی چشمانش را گرد کرد.
- آمادگیِ چی؟ اصلاً برای چی زن نمی‌گیری؟
لبخندم را کش دادم.
- هنوز زوده.
- زود نیست آقامعلم! شما شهریا عادتتون شده دیر زن بگیرید وگرنه که الان باید بچه هم داشته باشی.
- شاید حق با شما باشه، ولی فعلاً من اینقدر درگیر مدرسه‌ام که فرصت چنین فکرهایی رو ندارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
یحیی به نشانه‌ی «نمی‌دانم» لبی کج کرد و سر تکان داد. ته چای یخ کرده را خوردم و گفتم:
- می‌دونی آقایحیی! شهر یه خوبی داره، اون هم اینه که آدم یه پولی به یکی میده، میاد کارهای خونه رو انجام‌ میده.
یحیی هم به تأیید سر تکان داد.
- درسته، ولی توی روستا همه از عهده‌ی کار خودشون برمیان، آدم تنها زندگی نمی‌کنه که کارکن بخواد. یکی هم پیر و تنها بشه، بچه‌هاش هستن کمکش کنن.
سری تکان دادم.
- آره، یادمه مهری از یه خاله بتولی حرف می‌زد که عصرها میره کمکش.
یحیی با شنیدن نام خاله بتول نفس حرصی کشید.
- آره اون پیرزن هیشکی رو نداره، عصرها اون دخترو‌ می‌فرستم کاراشو بکنه.
کمی مکث کردم و بعد باتردید گفتم:
- می‌تونم یه خواهشی ازت بکنم آقایحیی؟
یحیی که نگاهش را از در قهوه‌خانه به داخل دوخته بود تا محمدامین را رصد کند به طرف من برگشت.
- چه خواهشی؟
- اگه ممکنه، مهری رو روزها چند ساعت بفرست خونه‌ی من.
ابروهای یحیی بالا‌ پرید.
- مهری رو؟ برای چی؟
- یه خورده به خونه زندگی من سر و سامون بده، دستمزد هم بهش میدم، تو بگو دستمزدش چقدر میشه، من روزانه پرداخت می‌کنم.
یحیی متفکر به فکر‌ رفت و ادامه دادم:
- مهری که مدرسه نمیاد، بیکار نشسته توی خونه، من هم لازم‌ دارم یکی بهم کمک کنه، پس بیا سر یه مبلغی توافق کنیم تا برای من کار کنه.
یحیی بالاخره زبان باز کرد.
- آخه مهری... .
به گمانم‌ منظورش را فهمیدم.
- اگه مشکلت تنها بودنش با منِ مجرده، وقتایی که مدرسه هستم بیاد، ساعت یک، یک و نیم هم می‌فرستمش بیاد قهوه‌خونه، اینجوری هم مردم حرف درنمیارن.
یحیی دستش را پشت گردنش کشید.
- حرف اون نیست... .
دستش را پایین انداخت و بعد از کمی مکث گفت:
- والا چی بگم؟ یه دفعه‌ای گفتید، بذارید به جمیله بگم، شاید مهری رو برای کارهای خونه لازم داشته باشه، اگه طوری نبود چشم.
کمی متفکر لب زیرینم را به دندان گرفتم و بعد گفتم:
- پس من فردا میام نظرتو بدونم، درمورد دستمزدش نگران نباش، سر یه مبلغ منصفانه توافق می‌کنیم، مهری هم زمانی که من نیستم میاد خونه‌م تا مشکلی پیش نیاد.
بلند شدم و گفتم:
- یحیی! نگران نباش، نمی‌ذارم کسی پشت سر تو و مهری حرف دربیاره.
یحیی هم بلند شد.
- نه آقامعلم! نقل این حرفا نیست، ما همه شما‌رو می‌شناسیم، مهری هم کسی نیست که یکی‌ بخواد براش حرف دربیاره، تازه بگن هم طوریش نمی‌شه، مسئله جمیله‌س، این دختر کمک دست اونه، اگه نخواد، نمیشه.
دستم را به طرف یحیی دراز کردم.
- بالاخره فکر‌ من هم‌ باش آقایحیی!
دستم‌ را فشرد و‌ گفت:
- من با جمیله حرف می‌زنم، تا ببینم چی میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
به خانه که رسیدم از خستگی نای حرکت نداشتم. لباسم را عوض کردم، پتویی را روی‌ زمین انداختم، بالش گذاشتم و دراز کشیدم.
امیدوار بودم جمیله مخالفتی نکند. گرچه من آن‌چنان به حضور‌ مهری برای کارهای خانه‌ام‌ نیازی نداشتم. از ابتدای کودکی تمایل زیادی برای بازی با بچه‌های دیگر نداشتم، بیشتر روزم را در خانه می‌ماندم و‌ برای آن‌که مادرم مرا به‌خاطر مزاحمتم به کوچه نفرستد، کمک دست او‌ در آشپزی و انجام‌ کارهای خانه می‌شدم. کم‌کم چون دختران یاد گرفتم چگونه یک خانه را اداره کنم و از طرفی هم برخلاف بسیاری از پسرها، با نظم‌ و ترتیب بزرگ شده و خصیصه‌ی وجودم‌ شده‌بود، گرچه پریزاد معتقد بود وسواس دارم، اما‌ این خصلت هم یکی دیگر از حسن‌هایی بود که از پدرم و شلاق‌هایش برایم ماند. مانند بسیاری از چیزهایی که یاد گرفتنشان را مدیون کتک‌های او بودم.
همان‌طور که چشم به سقف دوخته‌بودم به یاد یکی از آن زمان‌هایی افتادم که از پدرم به خاطر بی‌نظم‌ بودن کتک خوردم. کلاس اول بودم و بعد از آمدن از مدرسه و نوشتن مشق‌هایم وسایلم وسط خانه پهن‌ مانده و‌ خودم پای کارتون تلویزیون نشسته بودم. پدر از سر کار برگشت و همین که با وسایل من میان خانه روبه‌رو‌ شد با خشم‌ صدایم‌ زد. شانه‌هایم بالا پرید! خوب لحن صدا زدنش را می‌شناختم. فهمیدم باز هم خطایی از من سر زده و باید تنبیه شوم. با ترس و لرز برگشتم و پدر را در آستانه‌ی راهرو رو به خودم دیدم. پدر ابرویی انداخت که پیشش بروم. آب دهانم را قورت داده و ناچار بلند شدم تا خودم‌ را به پدر برسانم. مادر هم‌ از آشپزخانه خود را رساند و قبل از اینکه به پدر برسم بین من و‌ پدر قرار گرفت.
- برومند! نیومده چه کاری با بچه داری؟
پدر ابروها و‌ سرش را به نشانه‌ی کنار رفتن مادر حرکت داد.
- تو برو‌ کنار‌ تهمینه!
مادر با تحکم گفت:
- نمیرم‌! مُرد این‌ بچه هر‌ روز‌ از دست تو کتک خورد.
پدر با تحکم گفت:
- گفتم دخالت نکن! مهرزاد پسر منه، من هم نمی‌کشمش، فقط می‌خوام زندگی یادش بدم.
- اینجوری؟ با کتک زدن؟
- باید عاقبت خطاش یادش بمونه تا تکرار نکنه.
- نمی‌ذارم.
پدر بی‌توجه به مادر کمی خم شد و در صورت من که نگاه ترسانم را به او دوخته بودم، نگاه کرد.
- پسر من می‌خواد یه مرد بزرگ بشه و خودش می‌دونه من اگه می‌زنمش برای یاد گرفتن خودشه.
از شلاق پدر می‌ترسیدم، درد داشت، اما‌ زبانم به اعتراض باز نمی‌شد. پدر انگشتش‌ را به طرف وسایل روی زمین ریخته‌ی من گرفت.
- این بی‌نظم‌ بودن و ریخت و پاش اصلاً کار‌ خوبی نیست، پسر من باید یه آدم منظم باشه، وقتی چنین بی‌نظمی ازش سر زده یعنی خطا کرده، پس باید تنبیه بشه تا یادش بمونه که همیشه باید منظم باشه.
من هم نگاهم به دفتر و کتاب پخش شده‌ام ماند و به این فکر کردم چرا دیدن کارتون باعث شد جمع کردن آن‌ها را فراموش کنم؟ مادر گفت:
- ایرادی نداره، بچه‌ست، خودم اینا رو جمع می‌کنم.
- نه، خودش جمع می‌کنه، اما بعد از اینکه شلاقش خورد، مگه نه بابا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
نگاهم به طرف پدر چرخید. مادر با زاری گفت:
- نه برومند، نزنش! مهرزاد فقط یه بچه‌ست.
به پدر که نگاهش‌ را به من دوخته‌بود خیره شدم.
- مهرزادِ بابا می‌دونه الان باید بره توی اتاقش، منتظر بابا باشه، می‌دونم شلاق بابا درد داره، اما‌ باید تحمل کنه، چون بابا دوستش داره و نمی‌خواد پسرش یه مرد ضعیف بشه، درسته بابا؟
پدر هیچ‌وقت با خشونت رفتارش مرا وادار به پذیرش کتک نمی‌کرد، به همین خاطر برخلاف بقیه من عقیده‌ای به خشن بودن پدرم‌ ندارم، او هرگاه مادرم‌ مانع می‌شد هیچ‌گاه مرا به اجبار از او جدا نکرد، می‌توانست و قدرت آن را داشت که بازوهای مرا گرفته و‌ مرا به اجبار درون اتاق بیندازد، در را قفل کند و کتک بزند، اما‌ او هر‌بار با حرف‌هایش مرا متقاعد می‌کرد که باید شلاق بخورم و من هم می‌پذیرفتم. آن شلاق‌ها درد زیادی داشت، اما‌ در برابر منطق پدر هیچ اعتراضی نداشتم. سرم را زیر انداختم.
- چشم، ببخشید بابا!
مادر‌ معترض مقابل مرا که می‌خواستم به اتاقم بروم ایستاد.
- نرو! کجا‌ میری؟
بی‌حرف از کنار مادرم به طرف اتاق رفتم. مادر بازویم‌ را گرفت.
- نمی‌ذارم حرفاشو گوش بدی.
پدر که راست ایستاده‌بود، با دستانی که به کمرش زده‌بود تشر زد:
- تهمینه! عقب وایسا! توی کار من و‌ پسرم‌ دخالت نکن!
مادر همان‌طور که بازوی مرا گرفته بود به طرف پدر برگشت.
- تو این بچه رو‌ بالاخره می‌کشی.
- نگران مهرزاد نباش! اون یاد گرفته که این تنبیه لازمه، پس تو دخالت نکن. خودش می‌خواد.
- تو گولش می‌زنی، کی دلش می‌خواد کتک بخوره؟
پدر بی‌خیال دستان به کمر زده‌اش را روی سی*ن*ه جمع کرد.
- بپرس ازش.
مادر به طرف من خم شد.
- مهرزاد‌جان! بگو دوست نداری کتک بخوری، هر‌طوری شده خودم‌ جلوی بابا رو‌ می‌گیرم.
شلاق واقعاً ترس داشت، از نگرانی دردی که لحظاتی دیگر باید متحمل می‌شدم، اشک در چشمانم جمع شده‌بود، اما من می‌خواستم یک مرد قوی بشوم، پس پا روی ترسم گذاشتم و آرام و لرزان گفتم:
- بابا درست میگه.
مادر ناباورانه دستش شل شد، من هم خودم‌ را رها کردم و به اتاقم رفتم. صدای مادر را شنیدم.
- برومند! ازت نمی‌گذرم که این بچه رو مریض کردی.
در اتاقم باز بود، همان‌طور‌ که‌ روی تخت نشسته‌بودم و منتظر پدر از ترس به‌ روتختی چنگ‌زده‌ بودم، صدای پدر را شنیدم.
- روی پسر من عیب نذار، از خیلی از بچه‌های دیگه سالم‌تره.
پدر داخل اتاقشان رفت. از بسته شدن در اتاقشان فهمیدم. مادر به داخل اتاق من آمد. گریه می‌کرد.
- مهرزادجان! حرف‌های باباتو گوش نده، کی گفته باید کتک بخوری؟ بابات اشتباه می‌کنه، تو پسر خیلی خوبی هستی، بلند شو‌ بریم‌ بیرون، به بابا بگو نمی‌خوای... .
حرفش با تشر پدر قطع شد.
- تهمینه! بیا برو بیرون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
نگاهم را به پدر و تسمه‌ی چرمی قهوه‌ای رنگ و کم‌عرضی که چندبار دور دستش می‌چرخاند تا اندازه‌اش مناسب تن من کودک شود، دوختم. نفسم تند شد. دلم می‌خواست همراه مادرم بروم و درد آن شلاق را نچشم، اما در آن صورت پسر ضعیفی می‌شدم و من ضعف را نمی‌خواستم. باید درد آن را تحمل می‌کردم، پس بی‌حرف همان‌طور که پدرم قبلاً به من یاد داد بود بلند شدم، کنار تخت زانو زدم، ساعدهایم را روی تخت به صورت تکیه‌گاه بدنم گذاشتم و لب‌هایم را به دندان گرفتم تا درد را تحمل کنم. با حرکت من مادر با آشفتگی نامم را صدا زد و پدر او را از اتاق بیرون کرد.
- خودت هم دیدی، پس دیگه توی کار من و پسرم دخالت نکن! مهرزاد به این دلسوزی‌های زنانه نیاز نداره، من اونو یه مرد بار میارم.
در اتاق که بسته شد. به طرف من برگشت.
- خب می‌دونی چرا کتک می‌خوری؟
با صدایی که به خاطر ترس از کتک می‌لرزید گفتم:
- چون وسایلامو ریخته بودم.
اولین ضربه‌ی پدر که به کمرم خورد، از دردش آخ گفتم و‌ به گریه افتادم. با ضربه‌ی بعدی تکیه بودن دستم وارفت و با صورت روی تخت افتادم، چشمانم را بسته و صورتم را در روتختی فشردم تا اشک‌هایم آن را خیس کند. سوزشی که چرم بر کمرم وارد می‌کرد خارج از تحمل من هفت‌ساله بود، گریه‌ام با هر ضربه شدیدتر می‌شد، پدر بعد از اینکه چندبار آن تسمه‌ی چرمی را با تنم آشنا کرد، دست کشید و کنارم‌ روی تخت نشست.
فهمیدم که تنبیه دیگر تمام شد. چند لحظه طول کشید تا من هم بتوانم گریه‌ام را کمی کنترل کرده، بلند شده و به عادت همیشه دونفریمان بعد از تنبیه‌ها، همان‌طور که آهسته گریه می‌کردم کنارش بنشینم تا او اتمام حجت‌های بعد از تنبیه‌اش را انجام دهد. پدر به طرف من برگشت.
- پس از این به بعد مهرزاد وقتی مشقاشو نوشت چیکار می‌کنه؟
کمی هق زدم و با پشت دست اشک‌هایم را از روی صورتم پاک کردم.
- وسایلمو جمع می‌کنم.
- و البته، یادت باشه جای کتاب و دفتر و مشق نوشتن توی هال نیست، توی اتاق خودته.
سر تکان دادم.
- چشم بابا!
دست پدر روی سرم که پایین انداخته بودم قرار گرفت، سرم را بالا آوردم و او با نگاه اتاقم را نشان داد.
- تو که یاد گرفتی اتاقتو بهم نریزی، چرا باید بقیه خونه رو‌ بهم بریزی؟
همه‌ی اتاق را با نگاه گشتم، نظم این اتاق هم بعد از شلاق‌های او ایجاد شده بود. درحالی‌که سعی می‌کردم گریه نکنم دوباره به پدر نگاه کردم.
- دیگه وسایلامو بیرون نمی‌برم، بابا!
پدر بلند شد.
- خوبه، هر روز که برگشتم اتاقتو چک می‌کنم، امیدوارم‌ سر حرفت بمونی.
من هم بلند شدم و سرم را تکان دادم. پدر بیرون رفت و من به دنبالش خارج شدم تا وسایلم را جمع کنم. نگاه دلخور‌ و دلسوز مادر رویم نشست و پدر درحالی که به طرف پذیرایی می‌رفت گفت:
- تهمینه! به جای دخالت توی کار من و پسرم‌ بهتره یه چایی برای من بیاری، خستم.

به پهلو چرخیدم و پلک بستم. چشمانم می‌سوخت. باز روی کمرم سوزش تسمه‌ی چرمی پدر را حس می‌کردم.
آن روز آخرین باری بود که مادر مانع کتک زدن پدر شد، دیگر هرگز چیزی نگفت. تا زمان زنده بودن پدر روال زندگی من همین بود. سعی می‌کردم خطا نکنم اما در زمان خطا هم کتک‌ها را به جان می‌خریدم. پدر هم که با بزرگ شدن من فقط طول تسمه‌ای را که دور دستش می‌پیچاند را کم‌تر می‌کرد، تا آخرین روزهای زندگیش، تا همان هفده‌سالگی من، بر روش تربیتی خودش پافشاری کرد. پدرم هیچ‌گاه اشتباه نکرد. او حق زیادی به گردن من دارد و بعد از ده یازده سال از رفتنش، هنوز هم ممنون‌دارش هستم. همین‌که مرا با همان کتک‌ها چنین بار آورد که در زندگی به کمتر کسی نیاز داشته باشم، برای درست بودن کارش کافی‌ست. آن تسمه چرمی مرا طوری بار آورد که اکنون به هیچ‌وجه به حضور مهری برای سر و سامان دادن به زندگیم نیاز نداشتم اما این بهانه را لازم داشتم تا پای مهری را به خانه‌ام بکشانم، بلکه ساعاتی هرچند اندک را با او بگذرانم تا بتوانم او‌ را طبق میل و روش خودم تربیت کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
ظهر جمعه برای فهمیدن نتیجه‌ی مشورت یحیی با زنش به قهوه‌خانه رفتم. چون همیشه مهری در حال شستن فنجان‌ها بود. بعد از غذا، یحیی کنارم نشست و گفت که همسرش به کار مهری در خانه‌ام رضایت داده، مهری که با برداشتن تشت فنجان‌های شسته‌شده، قصد داخل رفتن داشت را با صدا زدن نگه داشتم. نگاهی به عمویش کرد تا او اجازه ماندن دهد. یحیی بلند شد و خطاب به من گفت:
-آقامعلم! بهش گفتم.
و بعد به طرف مهری رفت. تشت را از دستش گرفت و گفت:
- برو خوب به حرف‌های آقامعلم گوش بده، فهمیدی؟
مهری چون همیشه که پیش عمویش ساکت می‌شد فقط نگاهش را به او دوخت و سر تکان داد. یحیی که با تشت فنجان‌ها داخل رفت. مهری چند قدم به من نزدیک شد.
- مهری عموت بهت گفته چی ازت می‌خوام؟
یحیی که نبود، پس زبان مهری باز شد.
- بله آقا!
نگاهم را به چشمان سیاهش دوختم و لبخند زدم. با آمدن مهری به خانه‌ام من یک قدم به هدفم‌ نزدیک می‌شدم. با دست گذاشتن روی تخت گفتم:
- بیا بشین!
مهری سرش را به بالا تکان داد.
- نه آقا! همین‌جور‌ راحتم.
کمی اخم کردم.
- من ناراحتم! بیا بشین.
مهری سر برگرداند به طرف در قهوه‌خانه نگاه‌ کرد و‌ بعد آهسته جلو آمد با فاصله از من روی تخت نشست و‌ سرش را به زیر انداخت. ترسی که یحیی از خودش در دل این دختر انداخته‌بود را چگونه باید بیرون می‌کشیدم‌.
- مهری! هر روزی که خونه‌ی من کار کنی من دستمزدش رو بهت میدم. مثل همه‌ی آدم‌ها که کار می‌کنن، تو هم از این به بعد بابت کاری که می‌کنی دستمزد می‌گیری.
مهری سر تکان داد. اعصابم از حرف نزدنش کمی بهم خورد.
- شنبه تا چهارشنبه، صبح تا ظهر‌ میایی خونه من، خب؟
مهری باز سرش را تکان داد. از اینکه کسی جوابم‌ را ندهد متنفر‌ بودم.
- صبحا من هفت میرم مدرسه، می‌تونی قبل از اون برسی؟
باز مهری‌ سر تکان داد.
- مهری! چرا فراموش کردی‌ من خوشم‌ نمیاد کسی جوابمو نده؟
مهری تند سرش را بلند کرد و‌ رو به من گفت:
- چی آقا؟
- دختر! وقتی‌ زبون داری چرا کله‌تو تکون میدی؟
نگاه مظلومش‌ را به من دوخت.
- چی بگم اقا؟
کمی مکث کردم.
- ناراحتی از عموت خواستم بیایی خونه‌ی من؟
ابروهایش بالا پرید.
- نه آقا!
- پس چرا حرف نمی‌زنی؟
مهری بعد از کمی تردید گفت:
- مثلاً چی بگم؟
کمی کلافه شدم.
- مثلاً باید بپرسی چیکار باید بکنی، چند ساعت کار داری، اصلاً چرا من از تو خواستم بیایی کمکم.
مهری یکی از شانه‌هایش را بالا انداخت.
- خب آقا کارهای خونه‌ست دیگه، عموم گفت صبح تا ظهر کار دارید، بعدش هم چون زن ندارید، من باید بیام.
لبخندی روی لبم آمد و چند لحظه کلافه به او که به زمین خیره بود، نگاه کردم.
- مهری! چرا اینقدر بی‌خیالی؟
سرش را بلند کرد.
- چی آقا؟
با تأسف سر تکان دادم.
- هیچی، پاشو الان برو خونه، فردا قبل هفت بیا، فقط یادت باشه با من که هستی همیشه باید حرف بزنی، فراموش نکن من هنوز همون آدم پارسالم، خوشم نمیاد وقتی حرف می‌زنم کسی جوابمو نده.
مهری بلند شد.
- چشم آقا، خداحافظ.

نگاهم به راه رفته‌ی مهری مانده‌بود که یحیی بیرون آمد تا با او سر مبلغ دستمزد مهری توافق کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
صبح فردا وقتی مهری آمد من آماده‌ی رفتن به مدرسه بودم. زنگ در که به صدا درآمد سریع کیفم را برداشتم و کفش پوشیده به حیاط رفتم تا در را برایش باز کنم. مهری داخل شد و مرا آماده‌ی رفتن دید.
- آقا! دیر اومدم؟
- نه، ولی اگه فردا زودتر بیایی بهتره.
فقط سر تکان داد و من با عجله گفتم:
- وسایل صبحونه رو جمع نکردم روی اپنه، صبحونه که خوردی یه خورده با خونه آشنا شو و اگه کاری دیدی انجام بده... یه کته هم توی یخچاله، دوازده و ربع بذار روی گاز تا دوازده و نیم که میام داغ شده باشه.
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
- می‌تونی غذا داغ کنی؟

- آره آقا می‌تونم.
در را که روی هم گذاشته‌بودم باز کردم.
- خب پس من میرم، خداحافظ مهری!
پا که از خانه بیرون گذاشتم، صدای مهری قلبم را تکان داد.
- خدا به همراهتون آقا!
لبخندی از این بدرقه‌ی زیبای مهری روی لبم آمد و خودم را کنترل کردم تا برنگردم که لبخندم را ببیند. صدای بسته شدن در که آمد لحظه‌ای مکث کردم و به عقب برگشتم. ناخودآگاه مریضم دوباره فرصت عرض اندام یافت.
- چقدر خوب می‌شد اگه یه بغل نصیبت می‌شد!
چشمانم از این فکر شرم‌آور گرد شد، سریع روی برگرداندم و درحالی‌ که به خودم و ذهنم زیرلب «خفه شو» می‌گفتم رهسپار مدرسه شدم. اما مگر ذهن مریضم خفه شد؟ در تمام ساعات روز ذهنم را با یادآوری اینکه مهری در خانه منتظر من است به بازی گرفت. ذوق جدیدی به دلم وارد شده‌بود، فکر اینکه مهری در خانه نگاه به در دوخته تا من از سر کار برگردم، حس دل‌نشینی را به قلبم وارد می‌کرد که البته خودآگاه منطقی‌ام سریع مانع لذت بیشتر می‌شد و یادآوری می‌کرد که این دختر فقط ساعاتی در خانه‌ات به اجبار مانده و هیچ دلبستگی به تو ندارد که از انتظارش لذت می‌بری و ناخودآگاهم پاسخ می‌داد مگر مهم است؟ مهم فقط این است مهری در خانه‌ی من است همین!
بعد از پایان مدرسه، با ذوق دیدن مهری به سوی خانه پرواز کردم و همین که در خانه را باز کرده و پا به درون راهرو گذاشتم، بوی کته‌ی داغ شده روانم را بازی داد. چقدر خوب بود که وقتی به خانه میایی بوی غذا در خانه‌ات پیچیده باشد! راهرو را طی کردم و نگاهم به مهری درون آشپزخانه خورد که مشغول گذاشتن وسایل ناهار روی اپن بود. دیدنش در آشپزخانه‌ی خانه‌ام لذتی بیشتر وارد قلبم کرد و حسرتی که کاش مهری همیشه در خانه‌ام می‌ماند.
مهری که متوجه من شده بود. «سلام آقا» گفت. جوابش را دادم و تا نزدیک اپن رفتم. نگاهم را به جثه‌ی لاغر و قدبلندش دوختم.
- چه خبر مهری؟
شانه‌ای بالا انداخت.
- هیچی‌ آقا. کجا سفره بندازم ناهار بخورید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین