- Dec
- 497
- 12,681
- مدالها
- 4
پشت به او مشغول کشیدن غذا برای خودش شد. دیری نگذشت که دستی دور کمرش پیچید. زمزمهی پر از شیطنتش، هوش و حواسش را با خود به یغما برد.
_ تازه از سفر برگشتم، اینه استقبالت؟ یه خرده از زنهای مردم یاد بگیر.
آن نیمهی آخر حرفش، همه چیز را خراب کرد. نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و مثل اسپند روی آتش ترکید.
- مردی که چند روز زنش رو به امون خدا ول کنه و بره، انتظار دیگهای هم نباید داشته باشه.
یک لحظه زمان از تپش ایستاد. انگار سقف روی سرش آوار شد. دست بر دهان گرفته برگشت و به لبهی چوبی کابینت چسبید تا از افتادن خودش جلوگیری کند. حسام در آغاز با حالت گیجی به حرکات عجیب دخترک نگاه میکرد، چند لحظه زمان برد تا توانست جمله را در سرش حلاجی کند. گودالهای سیاهش درخشیدند. حس تازهای چون موج آرام دریا در قلبش روان شد و تمام خستگی و پریشانیاش را به سوی ساحل فرستاد.
مگر دخترها هم غیرت داشتند؟ چیزی در قلبش به ولوله افتاد، انگار انجماد درونش در حال ترک برداشتن بود. فراموش کرد که او حسام فلاح، چه گذشتهای دارد و چطور ماهبانو وارد زندگیاش شد. چشمان گستاخ تیرهفام دخترک، تمام افکار مریضگونهاش را از بین میبرد و به او میفهماند که باید کمی روی ذهن شکاکش کار کند، جواب بدخواههایش را هم به زودی میداد که به خودشان جرئت سرک کشیدن در زندگیاش را ندهند. ماهبانو همانند مردهای متحرک به مرد مقابلش خیره بود. وقتی که سرش برای بوسیدن جلو آمد، نبضش مثل ثانیهشمار میکوبید. چرا حالش اینچنین شدهبود؟ انگار برای اولین بار بود که او را میدید. از وحشت چشمانش را بست. درست در واپسین فاصله، چیزی جلوی حسام را گرفت. تمام آن گرمای چند لحظه پیش، رخت بربست. ماهبانو، که انتظار این حرکت را از جانبش نمیکشید، بهتزده پلک گشود و به مرد اخمآلود و پکر مقابلش نگاه انداخت که عقب کشیده، انگار با خودش در حال جنگ بود. لحظهای محبت و شیطنت در چنته داشت و باری دیگر، چنان غیرقابل نفوذ میشد که سرمایی جانگداز بر روح و جانش رسوخ میکرد. چه چیزی جلویش را گرفت؟ انگار درون برزخ بیمقصدی گیر افتادهبود که میخواست هر چه سریعتر رهایی یابد. شاید هم فهمیدهبود که دیگر اوضاع مثل سابق نمیچرخد و یک چیزی این وسط تغییر کرده است.
دخترک تکیهاش را از کابینت گرفت و صدایش زد:
- حسام؟
خودش را به نشنیدن زد. همانطور عقبعقب رفت و کمی بعد، مثل روح از جلوی دیدش ناپدید شد.
***
انگشتان یخ زدهاش را در جیب بارانیاش فرو برد و کلاه پشمیاش را روی سرش مرتب کرد. عضلات پایش نای راه رفتن نداشتند. روی زانوهایش خم شد و برای تاکسی دست تکان داد. باران با شدت زیاد، مثل شلاق گونههای دخترک را میشست. در این خیابان شلوغ و پر از ترافیک، تمام تاکسیها پر بود، جایی برای او نمیماند. قدم سستی به جلو برداشت. سرمای هوا گهگاهی لرزه بر اندام نحیفش میانداخت. بغض عین غدهی سنگی راه نفسش را میبست. چراغ که قرمز شد، پیاده به راهش ادامه داد. همانطور که پیش میرفت، مدام پشت سرش را میپایید که ببیند هنوز دنبالش است یا نه. بین مردم خزید. جلوی چشمش را هم نمیدید. حواسش نبود، بازویش به عقب کشیده شد و تا آمد جیغ بزند، در کوچهی تنگ و باریکی کشیده شد. سرش به دوران افتاد و زمین زیر پایش خالی شد. صورتش میان جسم سفتی فرو رفت و به یکباره هجوم گرما را در زیر پوستش احساس کرد. بوی ادکلن تلخی که با سیگار ادغام شده بود، کفایت میکرد که ترسیده سر بالا بگیرد. چهرهی آشنای مرد، خیالش را آسوده کرد؛ اما با دیدن چشمان درشت سیاهی که این روزها از آن فراری بود، عقلش به کار آمد. سعی کرد خود را از حصار دستان غریبش رهایی دهد. مشت به سی*ن*هی ستبرش کوبید.
- ولم کن نامرد! هیچ معلومه داری چه غلطی میکنی؟
با پنجههای گره کردهی کوچکش، به سی*ن*ه و بازویش ضربه میزد که او را از خود براند. سیامک جلویش را نمیگرفت. وقتی واژهی نامرد را از زبانش میشنید، روح از تنش جدا میشد. دست جلوی دهان دخترک قرار داد و بیتوجه به جفتکپرانیهایش، او را به نقطهی دیگری از کوچه برد؛ جایی که خیس نمیشدند و کسی به وجودشان شک نمیکرد. صدای نفسهای تند مرد، در گوش دخترک نبض میزد. کاش پایش میشکست و در این زمان از خانه بیرون نمیزد. همان کپهی مرگش را در آن اتاقک میگذاشت چه میشد؟ مثلاً میخواست از زیر نگاه مشکوک پدر و پاپیچ شدنهای مادرش بگریزد. دستش که از روی لبانش برداشته شد، نفس حبسشدهاش را بیرون فرستاد و آمد چند تا لیچار بارش کند که سریعتر از او جنبید و کلافه تنش را به دیوار سیمانی چسباند. بدون فوت وقت دستانش را دو طرف بدنش گذاشت و تمام روزنهها را بست.
- هیش! تا کی می خوای ازم فرار کنی حنا؟ تا کی؟ فکر کردی ازت دست میکشم؟
از لحن خشنش که سعی میکرد فریاد نکشد، به رعشه افتاد. این مرد به سیم آخر زده بود، حوصلهی این موش و گربهبازیها را نداشت. عسلیهای لغزان دخترک آمادهی باریدن بودند. دلش همچون هوای شهر اگر میترکید، سیل میشد و تمام خیابانها را پر میکرد. کسی چه میدانست؟ شاید تابستان هم از دوری عشق دیرینهی بیفرجامش خون میگریست.
- دست از سرم بردار دروغگوی شیاد! تو فریبم دادی، ولم کن.
پلکش پرید. خرد شد. آثار عصبانیت از دیدگان حیرانش رخت بر بستند. چتریهای لَخت و چسبیده به پیشانی محبوبش را کنار زد. مسبب رنگ و روی زرد و لاغرش، خود لعنتیاش بود. آخ که دوست داشت تا ابد او را در آغوش خود حبس کند.
- دست از سرت بردارم که کجا برم دختر؟ چقدر بهت بگم غلط کردم، چقدر؟ تا به حرفهام گوش ندی ولت نمیکنم، قسم میخورم.
سرش را میان دستانش فشرد. کاش هیچموقع به حرف قلبش گوش نمیداد که عاقبتش اینطور رقم بخورد. شاید هم بهتر بود به نصیحتهای مادرش گوش فرا دهد و روی پیشنهاد ازدواج پسرداییاش فاتح، کمی فکر کند. مغزش درست مثل همین کوچه، تنگ و تاریک بود که روحش را در خود عذاب میداد. با قدرت پسش زد؛ اما یکذره هم فاصلهاش را کم نکرد.
- نمیخوام به اراجیفت گوش بدم. من خر نیستم. برو پی کارت، حنانه مرد؛ خودت کشتیش.
صدای جیغش، در همهمهی بازار و غرش آسمان گم شد. سیامک تحمل نیاورد و بدتر از او نعره زد:
- خفه شو! حق نداری واسه خودت ببری و بدوزی.
انگشت به سی*ن*ه خود کوبید، نگاهش مثل دو گوی خون در اجزای صورتش دودو میزد و به راستی که قیافهاش در زمان عصبانیت ترسناکتر از حد تصور بود.
- من خریت کردم، اشتباه کردم، تو ببخش.
بغضآلود پلکهای خیسش را به رویش بست. هیچ شباهتی به مرد روزهای گذشته نداشت؛ همیشه مرتب و خوشپوش میگشت. این ریشهای بلند و پیراهن چروک رنگ و رو رفته، سنخیتی با موقعیت و دکتر بودنش نداشت. نمیخواست سیامک شکستخورده را ببیند. انگار بت محکمی که از او در ذهنش ساخته بود را جلوی چشمانش بشکنند. بازدمهای سرکش و داغش، مثل نسیم صورت خیسش را نوازش میکرد. پیش وجدانش اعتراف کرد که دلش برای این آوای بم و خشدار مردانهاش تنگ بود.
- الان میفهمم چقدر واسم ارزش داری، دوریت دیوونهام کرده. علاقهی من به سرمه در مقابل آرامشی که ازت میگیرم صفره عسل، هیچه.
دلخور چشم باز کرد. اشکش فرو ریخت. باز هم عسل صدایش زد. میخواست بیش از این عذاب بکشد؟ چرا درد فراق را برایش بیشتر میکرد؟ نمیتوانست فراموش کند؛ سرمه به آن خوبی را کنار گذاشت و بندهی هوسش شد، حال به او وفا میکرد؟
_ تازه از سفر برگشتم، اینه استقبالت؟ یه خرده از زنهای مردم یاد بگیر.
آن نیمهی آخر حرفش، همه چیز را خراب کرد. نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و مثل اسپند روی آتش ترکید.
- مردی که چند روز زنش رو به امون خدا ول کنه و بره، انتظار دیگهای هم نباید داشته باشه.
یک لحظه زمان از تپش ایستاد. انگار سقف روی سرش آوار شد. دست بر دهان گرفته برگشت و به لبهی چوبی کابینت چسبید تا از افتادن خودش جلوگیری کند. حسام در آغاز با حالت گیجی به حرکات عجیب دخترک نگاه میکرد، چند لحظه زمان برد تا توانست جمله را در سرش حلاجی کند. گودالهای سیاهش درخشیدند. حس تازهای چون موج آرام دریا در قلبش روان شد و تمام خستگی و پریشانیاش را به سوی ساحل فرستاد.
مگر دخترها هم غیرت داشتند؟ چیزی در قلبش به ولوله افتاد، انگار انجماد درونش در حال ترک برداشتن بود. فراموش کرد که او حسام فلاح، چه گذشتهای دارد و چطور ماهبانو وارد زندگیاش شد. چشمان گستاخ تیرهفام دخترک، تمام افکار مریضگونهاش را از بین میبرد و به او میفهماند که باید کمی روی ذهن شکاکش کار کند، جواب بدخواههایش را هم به زودی میداد که به خودشان جرئت سرک کشیدن در زندگیاش را ندهند. ماهبانو همانند مردهای متحرک به مرد مقابلش خیره بود. وقتی که سرش برای بوسیدن جلو آمد، نبضش مثل ثانیهشمار میکوبید. چرا حالش اینچنین شدهبود؟ انگار برای اولین بار بود که او را میدید. از وحشت چشمانش را بست. درست در واپسین فاصله، چیزی جلوی حسام را گرفت. تمام آن گرمای چند لحظه پیش، رخت بربست. ماهبانو، که انتظار این حرکت را از جانبش نمیکشید، بهتزده پلک گشود و به مرد اخمآلود و پکر مقابلش نگاه انداخت که عقب کشیده، انگار با خودش در حال جنگ بود. لحظهای محبت و شیطنت در چنته داشت و باری دیگر، چنان غیرقابل نفوذ میشد که سرمایی جانگداز بر روح و جانش رسوخ میکرد. چه چیزی جلویش را گرفت؟ انگار درون برزخ بیمقصدی گیر افتادهبود که میخواست هر چه سریعتر رهایی یابد. شاید هم فهمیدهبود که دیگر اوضاع مثل سابق نمیچرخد و یک چیزی این وسط تغییر کرده است.
دخترک تکیهاش را از کابینت گرفت و صدایش زد:
- حسام؟
خودش را به نشنیدن زد. همانطور عقبعقب رفت و کمی بعد، مثل روح از جلوی دیدش ناپدید شد.
***
انگشتان یخ زدهاش را در جیب بارانیاش فرو برد و کلاه پشمیاش را روی سرش مرتب کرد. عضلات پایش نای راه رفتن نداشتند. روی زانوهایش خم شد و برای تاکسی دست تکان داد. باران با شدت زیاد، مثل شلاق گونههای دخترک را میشست. در این خیابان شلوغ و پر از ترافیک، تمام تاکسیها پر بود، جایی برای او نمیماند. قدم سستی به جلو برداشت. سرمای هوا گهگاهی لرزه بر اندام نحیفش میانداخت. بغض عین غدهی سنگی راه نفسش را میبست. چراغ که قرمز شد، پیاده به راهش ادامه داد. همانطور که پیش میرفت، مدام پشت سرش را میپایید که ببیند هنوز دنبالش است یا نه. بین مردم خزید. جلوی چشمش را هم نمیدید. حواسش نبود، بازویش به عقب کشیده شد و تا آمد جیغ بزند، در کوچهی تنگ و باریکی کشیده شد. سرش به دوران افتاد و زمین زیر پایش خالی شد. صورتش میان جسم سفتی فرو رفت و به یکباره هجوم گرما را در زیر پوستش احساس کرد. بوی ادکلن تلخی که با سیگار ادغام شده بود، کفایت میکرد که ترسیده سر بالا بگیرد. چهرهی آشنای مرد، خیالش را آسوده کرد؛ اما با دیدن چشمان درشت سیاهی که این روزها از آن فراری بود، عقلش به کار آمد. سعی کرد خود را از حصار دستان غریبش رهایی دهد. مشت به سی*ن*هی ستبرش کوبید.
- ولم کن نامرد! هیچ معلومه داری چه غلطی میکنی؟
با پنجههای گره کردهی کوچکش، به سی*ن*ه و بازویش ضربه میزد که او را از خود براند. سیامک جلویش را نمیگرفت. وقتی واژهی نامرد را از زبانش میشنید، روح از تنش جدا میشد. دست جلوی دهان دخترک قرار داد و بیتوجه به جفتکپرانیهایش، او را به نقطهی دیگری از کوچه برد؛ جایی که خیس نمیشدند و کسی به وجودشان شک نمیکرد. صدای نفسهای تند مرد، در گوش دخترک نبض میزد. کاش پایش میشکست و در این زمان از خانه بیرون نمیزد. همان کپهی مرگش را در آن اتاقک میگذاشت چه میشد؟ مثلاً میخواست از زیر نگاه مشکوک پدر و پاپیچ شدنهای مادرش بگریزد. دستش که از روی لبانش برداشته شد، نفس حبسشدهاش را بیرون فرستاد و آمد چند تا لیچار بارش کند که سریعتر از او جنبید و کلافه تنش را به دیوار سیمانی چسباند. بدون فوت وقت دستانش را دو طرف بدنش گذاشت و تمام روزنهها را بست.
- هیش! تا کی می خوای ازم فرار کنی حنا؟ تا کی؟ فکر کردی ازت دست میکشم؟
از لحن خشنش که سعی میکرد فریاد نکشد، به رعشه افتاد. این مرد به سیم آخر زده بود، حوصلهی این موش و گربهبازیها را نداشت. عسلیهای لغزان دخترک آمادهی باریدن بودند. دلش همچون هوای شهر اگر میترکید، سیل میشد و تمام خیابانها را پر میکرد. کسی چه میدانست؟ شاید تابستان هم از دوری عشق دیرینهی بیفرجامش خون میگریست.
- دست از سرم بردار دروغگوی شیاد! تو فریبم دادی، ولم کن.
پلکش پرید. خرد شد. آثار عصبانیت از دیدگان حیرانش رخت بر بستند. چتریهای لَخت و چسبیده به پیشانی محبوبش را کنار زد. مسبب رنگ و روی زرد و لاغرش، خود لعنتیاش بود. آخ که دوست داشت تا ابد او را در آغوش خود حبس کند.
- دست از سرت بردارم که کجا برم دختر؟ چقدر بهت بگم غلط کردم، چقدر؟ تا به حرفهام گوش ندی ولت نمیکنم، قسم میخورم.
سرش را میان دستانش فشرد. کاش هیچموقع به حرف قلبش گوش نمیداد که عاقبتش اینطور رقم بخورد. شاید هم بهتر بود به نصیحتهای مادرش گوش فرا دهد و روی پیشنهاد ازدواج پسرداییاش فاتح، کمی فکر کند. مغزش درست مثل همین کوچه، تنگ و تاریک بود که روحش را در خود عذاب میداد. با قدرت پسش زد؛ اما یکذره هم فاصلهاش را کم نکرد.
- نمیخوام به اراجیفت گوش بدم. من خر نیستم. برو پی کارت، حنانه مرد؛ خودت کشتیش.
صدای جیغش، در همهمهی بازار و غرش آسمان گم شد. سیامک تحمل نیاورد و بدتر از او نعره زد:
- خفه شو! حق نداری واسه خودت ببری و بدوزی.
انگشت به سی*ن*ه خود کوبید، نگاهش مثل دو گوی خون در اجزای صورتش دودو میزد و به راستی که قیافهاش در زمان عصبانیت ترسناکتر از حد تصور بود.
- من خریت کردم، اشتباه کردم، تو ببخش.
بغضآلود پلکهای خیسش را به رویش بست. هیچ شباهتی به مرد روزهای گذشته نداشت؛ همیشه مرتب و خوشپوش میگشت. این ریشهای بلند و پیراهن چروک رنگ و رو رفته، سنخیتی با موقعیت و دکتر بودنش نداشت. نمیخواست سیامک شکستخورده را ببیند. انگار بت محکمی که از او در ذهنش ساخته بود را جلوی چشمانش بشکنند. بازدمهای سرکش و داغش، مثل نسیم صورت خیسش را نوازش میکرد. پیش وجدانش اعتراف کرد که دلش برای این آوای بم و خشدار مردانهاش تنگ بود.
- الان میفهمم چقدر واسم ارزش داری، دوریت دیوونهام کرده. علاقهی من به سرمه در مقابل آرامشی که ازت میگیرم صفره عسل، هیچه.
دلخور چشم باز کرد. اشکش فرو ریخت. باز هم عسل صدایش زد. میخواست بیش از این عذاب بکشد؟ چرا درد فراق را برایش بیشتر میکرد؟ نمیتوانست فراموش کند؛ سرمه به آن خوبی را کنار گذاشت و بندهی هوسش شد، حال به او وفا میکرد؟
آخرین ویرایش: