جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ژرفای بیم] اثر «امیر‌احمد کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط امیراحمد با نام [ژرفای بیم] اثر «امیر‌احمد کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,300 بازدید, 61 پاسخ و 49 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ژرفای بیم] اثر «امیر‌احمد کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع امیراحمد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط امیراحمد
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,191
مدال‌ها
2
***
( یک روز بعد )
( لیام)
پلک‌های خونین و سنگینم با ریتمی خاص باز و بسته می‌شدند و هر از گاهی درحین این اتفاق نمایی از آسمان و هوای گرگ و میش را نشانم می‌دادند.
همراه با آن صدای پر زدن و قار‌قار کلاغ‌ها آهنگ شومی را در پرده‌ گوش‌هایم پخش می‌کردند و اندام استخوانی‌ام را آزار می‌دادند.
به محض تکان دادن دست و پا‌هایم موجی از درد بدن زخمی و خیسم را آزار داد و باعث شد تا بی‌اراده ناله بلندی سر بدهم.
سرما وحشیانه به بدنم شلاق کوبید و سنگینی شدیدِ داخل سی*ن*ه‌ام وادارم کرد تا با ریتم تندی پشت سر هم سرفه‌ کنم و آب سرد را از داخل حلقم بیرون بریزم.
بدنم را با تحمل درد و سوزش شدید شکم، دست‌ و پا‌هایم به سمتی چرخاندم، بی‌حوصله و گیج و منگ دستی به صورت اخم‌آلودم کشیدم و درحالی که پلک‌های سرد و خیسم را مالش و به سرفه‌کردن ادامه می‌دادم؛ با فشار‌ آوردن به زانو، کف دست‌ها و سپس پا‌هایم از روی زمین گِل‌آلود و خیس بلند شدم.
تلو‌تلو خوران قدم‌های کوتاهی برداشتم و درحالی که سعی می‌کردم تعادلم را حفظ کنم سر جایم ایستادم، سرفه‌زنان به اطرافم نگاهی انداختم و مدتی کوتاه به فکر فرو رفتم.
درختان خشکیده و خزه‌زده، دور و اطرافم را محاصره کرده بودند و قلوه‌سنگ‌های تیز و سفت در اندازه‌های کوچک و بزرگی کف پا‌هایم را آزار می‌دادند.
آواز جیر‌جیرک‌ها به همراه شر‌شر آب رود‌خانه باعث شد تا سرم را بچرخانم و به پشت سرم نگاهی بیندازم.
نیمی از بدنه فلزی قایق داخل گِل و لایی گیر کرده بود و نیم دیگر آن به طور کامل نابود شده بود.
ترک‌های بی‌شمار به همراه سوراخ‌های کوچک و بزرگ نا‌توانی و مرگ قایق را بیش‌ از پیش به نمایش می‌گذاشت.
درحین تماشای قایق جسد نیمه‌جان موجود عجیبی با صورت خفاش‌مانند مقابل دیدگانم قرار گرفت.
یکی از بال‌های بزرگ، تیز و خونینش لای بدنه فلزی قایق گیر و گِل و لای شدید به همراه خون سرخ‌‌رنگ جایی‌جای بدن تنومندش را تسخیر کرده بود.
چشمان بی‌روح، سرد و ترسناکش روی من و پشت سرم قفل شده بود و مدام برای آزاد کردن بال گیر کرده‌اش دست و پا می‌زد.
نخست به کف دست‌های خیس و گِلی، سپس به هیولایی که مدام به کمک چنگال‌های تیزش به هوا چنگ می‌انداخت نگاه انداختم.
با افتادن نگاهم به کلت کمری که توسط گِل و لای کثیف شده‌بود صحنه تلخ مرگ لوکاس مقابل چشمانم قرار گرفت و باعث شد بی‌اراده از شدت خشم فریاد بکشم و ناله‌کنان با از دست‌دادن تعادلم روی زانو‌هایم بیفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,191
مدال‌ها
2
افکار سرزنش‌آمیز با ترکیبی از ناراحتی و عذاب‌وجدان به ذهنم مشت می‌کوبید. شکمم از شدت درد می‌سوخت و دهانم کمی خشک شده بود.
به ناگاه در کنار نعره‌ها و غرش‌های ترسناکی که از گلوی هیولای مقابلم طنین‌انداز میشد، صدای آه و ناله و فریاد‌های کمک‌خواهی کودکانه‌ای توجه‌ام را به خود جلب کرد.
زمانی که بی‌تابانه به منبع صدا که در نزدیکی‌ام ساطع میشد نگاهی انداختم دختر‌بچه‌‌ای را دیدم که درست در چند قدمی هیولای خفاش‌مانند و در میان گِل و لای مشغول دست و پا زدن بود و با نگرانی و وحشت شدیدی فریاد کمک‌خواهی سر می‌داد.
گِل سیاه‌رنگ نیمه چپ صورتش را کثیف و بدنش از سرمای زیاد، شاید هم به‌خاطر آن هیولا به لرزه افتاده بود.
می‌توانستم از چشمانش ترس، نفرت و نگرانی شدید را مشاهده کنم.
غم و اندوه به چهره مظلومش چنگ انداخته بود و خستگی شدید تلاش‌هایش را هرثانیه ضعیف و ضعیف‌تر می‌کرد.
هیولا با شنیدن داد و فریاد‌هایش نعره بلندی سر داد و با لبخندی شیطانی سعی می‌کرد خودش را به دختر‌بچه که درست در چند قدمی‌اش بود نزدیک کند اما گِل خیس به همراه بال گیر کرده‌اش در لای بدنه فلزی قایق مانع از آن می‌شد تا بتواند به اندازه کافی به دختر‌بچه نزدیک شود.
نا‌خود‌آگاه دستم را به اسلحه‌ای که در نزدیکی‌ام بود دراز کردم، آن را از روی زمین خیس برداشتم و لوله آن را روی چهره‌ی زشت هیولای مقابلم نشانه گرفتم و با سرعت ماشه را فشار دادم اما صدایی جز صدای چکاندن ماشه در گوش‌هایم طنین‌انداز نشد.
ناباورانه و بی‌توجه به ضربان قلبم که از شدت اضطراب هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد تلو‌تلو خوران اسلحه را به گوشه‌ای انداختم، از روی زانو‌هایم بلند شدم، چندین و چندبار زمین خوردم و درحالی که سعی داشتم تعادلم را حفظ کنم خودم را به دختر‌بچه نزدیک کردم.
بازو‌ها و بخشی از کمر خیس و سردش را که زیر کاپشن گِلی مخفی شده بود، گرفتم.
او را به طرف خودم کشیدم و سعی کردم فاصله‌مان را با هیولا زیاد کنم.
به محض این اتفاق هیولای خفاش‌مانند با سرعت، نعره‌زنان و بی‌توجه به قطع شدن بالِ آسیب دیده‌اش که لای بدنه فلزی قایق گیر کرده بود سعی کرد تا خودش را به ما نزدیک کند.
در حین این کار زبانش را روی لبان خونینش کشید، به کمک دست چنگال‌مانندش هوا را شکافت و آن را روی من و دختر‌بچه فرود آورد.
ناگهان چنگال‌های براق و تیزش در میانه راه ایستاد و نعره‌ای بلند که ناله و ضجه از آن موج می‌زد سر داد‌.
سپس با سرعت و طوری که انگار چیزی از پشت سرش پا‌ها و پایین‌تنه‌اش را به دندان‌گرفته باشد، آرام‌آرام به عقب کشیده شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,191
مدال‌ها
2
ناباورانه پلک‌هایم را باز و بسته کردم و نگاهی به پشت سر هیولای مقابلم انداختم.
دندان‌های تیز و براقی از داخل پوزه‌ای بزرگ و دراز شبیه به پوزه خونین و ماهیچه‌مانند تمساح به داخل پوست و ماهیچه‌های پایین‌تنه هیولا فرو رفته بود، خون سیاه‌رنگ غلیظ از لای جای زخم‌هایی که توسط دندان‌های کلفت و بلند به وجود آمده بود بیرون می‌ریخت و نعره‌های هیولا‌ی مقابلم را چند برابر می‌کرد.
دو چشم بزرگ و سرخ‌رنگ، بدن کشیده، مهره‌های بزرگ، تیز و استخوانی و پوست زره‌مانند سبز، نمای ترسناکی به تمساح بخشیده بود.
تیغ‌های استخوانی بلند و تیز دور و بر گردنش را تزئین کرده بودند و دست‌ و پا‌های چنگال‌شکل کوچکش در زیر شکم، بالا‌تنه و پایین‌تنه‌اش با حالتی خصمانه در هوا تکان می‌خوردند.
صورت سرد، اخم‌آلود و خنثی او را شدیداً ترسناک و موجی از دلهره و نگرانی را به بدن خیس و بی‌جانم تزریق کرده‌بود.
هیولا‌یی که شکار تمساح شده بود مدام نعره می‌کشید، چنگال‌های برنده‌اش را در هوا تکان می‌داد و بال‌‌زنان تلاش می‌کرد تا خودش را از چنگ پوزه تمساح غول‌ پیکر رها کند اما تلاش‌هایش به جایی نمی‌رسید.
در آخرین لحظات با افتادن نگاهش به من و دختر‌بچه با سرعت دهانش را باز کرد، زبان خونین و درازش به مانند مار و طناب بلندی از حلقش خارج شد، دور پای دختر‌بچه حلقه زد و او را با قدرت به سمت خودش کشید.
به محض زمین خوردنم دختر‌بچه با جیغ بلندی از من فاصله گرفت و درست در چند قدمی‌ام زمین افتاد.
ناله‌کنان به دختر‌بچه که با گریه و زاری از من تقاضای کمک داشت نگاهی انداختم، سپس بی‌توجه به سوزش شدید دست و پا‌‌ها و شکمم نفس‌زنان به زانو و ماهیچه پا‌هایم که از شدت درد می‌سوخت فشار آوردم و تلو‌تلو خوران از روی زمین بلند شدم.
با ناسزاگویی به هیولای خفاش‌مانند خودم را سریع به دختر‌بچه که آرام‌آرام توسط زبان طناب‌مانند به هیولای شکار شده نزدیک میشد رساندم و با گرفتن بازو‌ و کتف‌هایش با تمام نیرو او را به طرف خودم عقب کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,191
مدال‌ها
2
صدای کشیده‌شدن کف کفش‌های گِلی، خیس و نیمه‌پاره‌ام با ریتم تندی در گوش‌هایم می‌پیچید و هم‌زمان با آن هرثانیه شدت درد و سوزش کف پا‌هایم بیشتر و بیشتر میشد.
تلاش کردم خودم و دختر‌بچه را عقب بکشم و از هیولای خفاش‌مانند که در حال فرو رفتن به داخل آب دریاچه بود فاصله بگیرم، اما این کار فایده‌ای نداشت و تنها نا‌امیدی‌ام را چند‌ برابر می‌کرد.
آب دریاچه با سرعت به داخل کفش‌هایم نفوذ کرده‌بود و سوزش زخم‌ها و انگشتان پایم توسط سرمای آب، بدن گر گرفته‌ام را به آتش می‌کشید.
دختر‌بچه درحالی که با دست‌هایش محکم باز‌وهایم را گرفته‌بود هر چند ثانیه به پشت سرش نگاهی می‌انداخت، سپس جیغ‌زنان نگاهش را می‌دزدید و با چشمانی که نا‌امیدی و کمک‌خواهی از آن‌ها موج می‌زد مرا رصد می‌کرد.
با صدایی که در ظاهر به امیدواری و موفقیت شبیه است به دختر‌بچه می‌گویم:
- نگران نباش، من گرفتمت... ول... ولت نمی‌کنم... ولت نمی... .
با نزدیک شدن پا‌های دختر‌‌بچه به دهان خونین هیولا موج سردی دلم را خالی می‌کند، چیزی نمانده با بسته‌شدن دهانش دندان‌های تیزش را داخل پا‌ها و بدن دختر‌بچه فرو کند و او را جلوی چشمان خیس و گل‌آلودم با خود به ته اعماق دریاچه بفرستد.
لبخند شیطانی‌اش خشمم را شعله‌ور و تلاشم را برای جلو‌گیری از این اتفاق بیشتر می‌کند، اما باز هم چیزی نمی‌تواند فاصله‌مان را با هیولا تغییر دهد.
عرق‌سرد پیشانی‌ام را خیس کرده است، پا‌ها و دست‌های لرزانم از شدت درد به ناله افتاده‌اند و دیگر نیرویی ندارند.
نمی‌توانم بیشتر از این دختر‌بچه را نگه دارم، اگر به تلاشم ادامه دهم ممکن است همراه با او من نیز به ته دریاچه فرستاده شوم.
باید چه کار کنم؟ دختر‌بچه را رها کنم تا به آسانی توسط این هیولای سنگدل کشته شود یا با تقلای بیهوده خودم را هم به کشتن بدهم؟ اگر دختر‌بچه جانش را از دست بدهد آن زن به‌خاطر مرگ خواهرش مرا زنده نمی‌گذارد، اگر به تلاش بی‌فایده‌ام ادامه بدهم نیز چیزی جز مرگ نصیبم نمی‌شود. باید چه کار کنم؟ شاید... چاره‌ای ندارم، مجبورم از ذهنم پیروی کنم.
عاجزانه و از شدت ناراحتی نگاه تأسف‌باری به دختر‌بچه می‌اندازم و زیر لب می‌گویم:
- متأسفم!
دختر‌بچه ناباورانه به من خیره می‌شود، وقتی پی می‌برد که چه تصمیمی گرفته‌ام از شدت ترس و وحشت عاجزانه درخواست کمک می‌کند و بلند جیغ می‌کشد:
- نه... خواهش می‌کنم، نه م... من... من رو... .
چشمانم را می‌بندم، نفس عمیقی می‌کشم و بی‌توجه به گریه‌ها و ناله‌های کودکانه‌اش تصمیم می‌گیرم تا برخلاف خواسته درونی‌ام او را رها کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,191
مدال‌ها
2
ناگهان با به یاد آوردن سخن همکارم آلفرد لحظه‌ای درنگ کردم و در فکر فرو رفتم.
او همیشه از من می‌خواست که در مواجه با خطر یا سختی مقاوم باشم و سریع خودم را نبازم.
سال‌ها پیش از آن که همه‌چیز با شلیک موشک نابود شود و این مصیبت به جانم بیافتد، خوب به یاد دارم که در میدان جنگ بار‌ها با وجود آنکه می‌توانست من و برادرانم را رها کند و جان خودش را نجات دهد از این کار صرف‌نظر کرد و سرانجام هم جانش را برای نجات پسر‌بچه‌ای زخمی از دست‌ داد. همیشه به من می‌گفت که کمترین فاصله از شکست تا پیروزی یک شهامت و از عقب‌گرد تا جهش یک جرئت است، اگر برای دیگران زندگی کنیم دیگر مشکل می‌شود خودمان را تغییر دهیم، برای خودمان زندگی کنیم و در دام فداکاری نیفتیم. ما یک بار به دنیا می‌آییم و یک بار برای همیشه از این دنیا می‌رویم پس چه بهتر که پس از آمدنمان با هدف درستی از این دنیا برویم.
حال که فکرش را می‌کنم سخنش چیزی جز حقیقت نبود، وقتی او توانست این‌گونه از دنیا برود چرا من نتوانم؟!
سریع چشمانم را باز و پیش از آن که دستان سرد و بی‌حس دختر‌بچه از من فاصله بگیرند محکم دستان مشت شده‌ام را دور گردن و کمرش حلقه کردم.
درست است که جانم با‌ارزش است، اما پس از مرگ برادرم لوکاس نمی‌توانستم اجازه بدهم که شخص دیگری به‌خاطر اشتباهم قربانی شود. باید کاری می‌کردم.
بی‌توجه به سوزش کف‌ پا و دست و پا‌های لرزان و خسته‌ام تقلا‌یم را بیشتر کردم و در آخرین تلاش‌هایم کمی خودم و دختر‌بچه را به عقب کشیدم، اما باز هم کارم بی‌فایده بود و آرام‌آرام به دهان هیولا نزدیک شدم.
هیولای خفاش‌مانند بی‌توجه به شکار شدنش توسط تمساح غول‌پیکر خنده‌های پیروز‌مندانه‌ای سر داد و چنگال‌هایش را بالا آورد تا با ضربه محکمی کار من را یک‌سره کند.
با این وجود دیگر چیزی برایم مهم بود، من یکی از برادرانم را از دست دادم، اگر هم از این دنیا بروم به مانند دوست و هم‌کارم با هدفی درست؛ یعنی حفاظت از جان این دختر‌بچه از دنیا می‌روم.
نیمی از بالا تنه هیولا در آب فرو رفته‌بود و فاصله‌ چندانی بینمان نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,191
مدال‌ها
2
ناگهان صدایی گوش‌خراش شبیه به صدای انفجار و شلیک گلوله با سرعت در گوش‌هایم پیچید و خون‌ سیاه‌رنگ غلیظی به روی صورت اخم‌آلود، خونین و ترسناک هیولای مقابلم پاشیده شد.
به محض این اتفاق نعره وحشتناکی که به زجه و ناله شباهت بیشتری داشت در اطرافم طنین‌انداز شد.
سعی کردم نسبت به صدای آزار‌دهنده‌ هیولا بی‌تفاوت باشم، اما تلاش‌هایم به جایی نمی‌رسید.
درد شدیدی پرده گوش‌هایم را آزار می‌داد و سردردی شدید سلول‌های مغزم را تسخیر کرده بود.
به محض قطع شدن صدای نعره‌ها، هیولای خفاش‌مانند را دیدم که بی‌اراده پلک‌هایش سنگین شد و با پایین آمدن سرش به طور کامل و به آرامی از هوش رفت.
هم‌زمان با بی‌هوش‌ شدنش زبان سرخ‌رنگش پا‌های دختر‌بچه را رها کرد، سپس به همراه دهان نیمه‌باز و بدن بی‌جان او آرام‌آرام به داخل آب رود‌خانه فرستاده شد.
سریع و با فاصله کوتاهی از دختر‌بچه در نزدیکی آب دریاچه زمین افتادم، بی‌توجه به برخورد آب سرد به مو، چشم‌ها، صورت و دماغ زخمی‌ام از شدت خستگی نفس‌های عمیقی کشیدم، به زانو و دست‌هایم فشار آوردم، از روی زمین بلند شدم و با کمک کردن به دختر‌بچه خودم و او را از آب دریاچه دور کردم.
به محض فاصله گرفتنم از دریاچه که بخشی از آن با خون سیاه رنگی ترکیب شده‌بود روی زانو‌هایم نشستم، نگاهی به صورت در هم مچاله‌شده دختر‌بچه که از شدت سرما به خودش می‌لرزید انداختم، لبخند مصنوعی زدم و با صدایی آمیخته به نگرانی و کنجکاوی پرسیدم:
- حالت... حالت خوبه؟
دختر‌بچه در حالی که دندان‌هایش را روی هم فشار می‌داد نگاه غمگین و بی‌حوصله‌ای به من انداخت و با صدایی که سعی داشت به اطمینان شبیه باشد گفت:
- آره... آره... حالم... حالم... خوبه، فقط... .
سرفه‌های کوتاهی سر می‌دهد و آب دماغش را با قدرت بالا می‌کشد. صورتش با درد و رنج ترکیب شده‌ است و احساس می‌کنم زیر لب دارد به من یا شخصی ناسزا می‌گوید.
با عجله پارچه کلفت و نخ‌نمایی را از داخل جیب لباس سرمه‌ای خیسم بیرون می‌آورم و آن را به دختر‌بچه می‌دهم تا بتواند صورت و دماغ خیسش را خشک کند.
سپس نگاهم را از او می‌دزدم و چشمانم را روی منبع صدا و شخصی که با شلیک گلوله هیولا را به کام مرگ فرستاد قفل می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,191
مدال‌ها
2
به محض افتادن نگاهم به قاتل هیولا چهره نگران، زخمی و اخم‌آلود زن مقابل چشمانم قرار می‌گیرد.
سی*ن*ه‌‌اش پشت سر هم جلو و عقب می‌شود و اضطراب چشم‌ها و صورتش را تسخیر کرده است. گِل و لایی خیس از بالا تا پایین به شلوار‌ و زانو‌هایش چنگ انداخته و مو‌های نامرتب و خیسش با بی‌نظمی روی بخشی از نیمه چپ صورتش سقوط کرده‌اند.
لوله هفت‌تیر بزرگش به پشت سرم نشانه رفته و لرزش پا‌هایش به گونه‌ای است که انگار هوشیاری‌اش به آرامی در حال از بین‌ رفتن است.
شمار نفس‌هایش بالا‌رفته و در‌حین این کار سرفه‌های عمیقی سر می‌دهد.
با فشار آوردن به زانو و کف پا‌هایم می‌ایستم، دختر‌بچه را از روی زمین بلند می‌کنم و در حالی که سعی دارم تعادل خودم و او را حفظ کنم به طرف زن حرکت می‌کنم.
زن با تمام شدن سرفه‌هایش چند قدم کوتاه برمی‌دارد تا به ما نزدیک شود، ناگهان با افتادن نگاهش به پشت سر سریع و فریاد‌زنان سرش را پایین می‌آورد و با جاخالی دادن حمله شخصی که با چاقویی تیز قصد کشتنش را داشت دفع می‌کند.
موجی از وحشت و نگرانی به بدن بی‌جانم مشت می‌کوبد، وقتی چشمانم را مالش می‌دهم و با دقتی بیشتر به شخصی که با زن درگیر شده است نگاه می‌کنم از شدت ناباوری شدیداً شوکه می‌شوم.
ناباورانه و با چشمان از حدقه درآمده‌ام به لوکاس که به مانند دیوانه‌های فراری از ته گلویش فریاد می‌کشد نگاهی می‌اندازم و با صدایی که خشم و مخالفت از آن موج می‌زند خطاب به او می‌گویم:
- نه، نه لوکاس! وایسا، وایسا این کار رو نکن، لوکاس! لوکاس چه مرگت شده لعنتی؟! داری چه غلطی می‌کنی؟!
دختر‌بچه از شدت ترس بلند فریاد کشید و با صدا کردن خواهرش به طرف او دوید.
لوکاس درحالی که مدام هوای اطرافش را بو می‌کشید محکم و با حرکت سریعی نوک تیز چاقو را به داخل شکم زن فرو کرد و با فشار آوردن به دسته چاقو زن را وادار کرد تا بی‌اراده و از شدت درد و خشم بلند فریاد بکشد، سپس با مشت محکمی به صورت لوکاس او را از خودش دور کند و ناله‌کنان به گوشه‌ای بیفتد.
به محض این اتفاق دختر‌بچه لحظه‌ای کوتاه ناباورانه سر جایش ایستاد، طوری که انگار قلبش از حرکت ایستاده باشد شوک‌زده به خواهر زخمی‌اش نگاهی انداخت و خودش را به او رساند.
لوکاس به محض زمین خوردنش سریع و دست و پا‌زنان از کف گلی زمین بلند شد و چهره اخم‌آلود، خونین و درحال جهشش را به طرف زن و دختر‌بچه چرخاند.
سپس فریاد‌زنان دو دستش را به سمتشان گرفت، دندان‌هایش را نشان داد و با قدم‌هایی شکسته، عجیب و ترسناک که به قدم‌های مردگان متحرک در داخل کلبه شباهت بالایی داشت به آن‌‌ها نزدیک شد تا کار نیمه‌تمامش را یک‌سره کند.
رفتارش انسانی نبود و نوع نگاهش عجیب و ترسناک شده‌بود. اصلاً چطور از شلیک گلوله جان سالم به در برده‌بود؟!
لنگ‌لنگان و با تحمل سوزش شکمم سریع خودم را به او نزدیک کردم، به خودم گارد گرفتم، به طرفش حمله‌ور شدم و پیش از آن که کار زن و خواهر کوچکش را یک‌سره کند هم‌ز‌مان با هل دادنش همراه با او به گوشه‌ای افتادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,191
مدال‌ها
2
لحظه‌ای کوتاه با زمین‌ خوردنم، نفسم بندآمد و دنیا در مقابل چشمانم تیره و تار شد.
با تلاش زیادی هوای سرد و آزار‌دهنده را به ریه‌هایم وارد کردم و ناله‌کنان سعی کردم از روی زمین بلند شوم.
می‌توانستم به آسانی مزه‌ خون را داخل گلوی زخمی‌ام احساس کنم، طوری که انگار هزاران چاقوی تیز و برنده را هم‌زمان داخل پوست، ماهیچه و استخوان گلویم فرو کرده باشند.
ناگهان سر و گردن خیس و گِل‌آلودم به محض بالا آمدن با فشار و ضربه محکمی پایین رفت و به کف زمین چسبید.
درد و سوزش شدید، مهره‌های استخوانی کمر و گردنم را تسخیر کرده بود.
گِز‌گِز استخوان دستم را در کنار گروپ‌‌گروپ قلبم به آسانی می‌توانستم بشنوم.
خشمگینانه ناله بلندی سر دادم، خون سرخ‌رنگ داخل دهانم را بیرون انداختم و درحالی که به کف دست‌ها و زانو‌های خسته‌ام فشار می‌آوردم تا از روی زمین بلند شوم اخم‌هایم را به لوکاس نشان دادم و با نگاه تندی، صورت خونین و چشمان بی‌روحش را رصد کردم.
چیزی جز نفرت، کینه و وحشی‌گری از چشمان سرخ‌ و ترسناکش مقابل چشمانم قرار نمی‌گرفت.
حالت و نوع رفتارش جز تهدید چیز دیگری نبود.
ناگهان نعره‌ بلندی سر داد، سریع و دست و پا‌زنان از روی زمین بلند شد، یقه خیسم را فشرد و من را بدون هیچ مشکلی با یک‌دست از روی زمین بلند کرد، سپس فریاد زنان و محکم من را زمین زد و دندان‌های خونینش را به من نشان داد.
کمرم از شدت درد تیر می‌کشید و نفس‌هایم با سرعت زیاد و غیر‌قابل وصفی به شماره افتاده بود.
لوکاس بالای سرم ایستاد و درحالی که زبان دراز و نوک‌تیزش را بیرون آورده‌بود و هوا را بو می‌کشید با لحن جدی و صدایی هیولا‌مانند مغرورانه و شادمان گفت:
- وقتی موقع فرار از کلبه گزیده شدم فکر می‌کردم کارم تمومه برادر! اولش... .
خر‌خر کوتاهی می‌کند، سپس با نیشخند ترسناکی ادامه می‌دهد:
- اولش فکر می‌کردم قراره بمیرم... وقتی تو توی اون قایق به سرم شلیک کردی، اما دیدم که هنوز زنده‌ام خیلی شوکه شدم! می‌دونی؟ حالا که فکرش رو می‌کنم ما تمام مدت داشتیم از هیچی فرار می‌کردیم. اون موشک برای نابود کردنمون نیومده بود! فرستادنش تا ما رو از این‌ بدن‌های ضعیف خلاص کنن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,191
مدال‌ها
2
سرفه‌های بلندی سر دادم و درحالی که سعی‌ داشتم نگرانی‌ام را پنهان کنم متعجبانه گفتم:
- چه مرگت شده؟
اخم‌هایش را در هم کشید، دهان خونینش را به صورتم نزدیک کرد و با صدای تند و کینه‌ورزانه‌ای که به تهدید شباهت بیشتری داشت گفت:
- من مرگیم نشده! فقط می‌خوام کار درست رو انجام بدم!
با دو دستش من را از روی زمین بلند و محکم به نزدیکی دریاچه پرتاب می‌کند، سپس می‌گوید:
- وقت پایکوبی!
به محض زمین خوردنم پلک‌ها و دندان‌هایم را روی هم فشار دادم و سرفه‌های کوتاهی سر دادم.
صدای قدم‌های تند لوکاس پشت سر هم در گوش‌هایم تکرار می‌شد و لرزه‌ای بر اندام استخوانی‌ام می‌انداخت.
قلبم از شدت درد محکم به قفسه‌ سی*ن*ه‌ام مشت می‌کوبید و خِس‌خِس گلویم هر ثانیه بیشتر و بیشتر میشد.
در حین دست و پا زدن چوب شدیداً کلفتی را به کمک کف دستانم احساس کردم، سریع دستم را مشت و آن را برداشتم،سپس به محض نزدیک شدن لوکاس بی‌توجه به زخم شکمم فریاد کوتاهی سر دادم، سریع از زمین بلند شدم و تلو‌تلوخوران به کمک چوب ضربه محکمی را روانه صورت خونینش کردم.
لحظه‌ای کوتاه سرش به سمتی چرخید و با خرد شدن بدنه کلفت چوب نیشخند تلخی بر لبانش نشاند.
با افتادن نگاه خونینش به روی من لبانش را روی هم فشار داد، خنده تمسخرآمیزی کرد و به صورت مچاله‌شده‌ام سیلی محکمی زد.
دنیا به دور سرم چرخید و آسمان نیمه روشن مقابل چشمانم قرار گرفت.
صدای تند لوکاس را شنیدم که گفت:
- نمی‌خوام به تو آسیبی بزنم برادر، تسلیم شو و به ما بپیوند تا با کمک هم... .
خشمگینانه وسط حرفش پریدم و گفتم:
- خ... فه... شو! من... هرگز... .
با دو دستش گلویم را محکم فشرد و دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، ناگهان صدای دختر‌بچه را شنیدم که با لحن تهدید‌آمیزی فریاد کشید:
- ولش کن!
لوکاس بی‌توجه به او و خر‌خر‌کنان فشار دستانش را بیشتر کرد، اما با طنین انداختن صدای گلوله‌، سپس برخورد آن به بازوی چپش نعره‌زنان و با سرعت گلویم را رها کرد و چند قدم از من فاصله گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,191
مدال‌ها
2
با چشمانی تنگ‌شده به دختر‌بچه نگاهی انداختم.
نزدیک به خواهر بزرگ‌ترش زمین افتاده بود و اسلحه هفت‌تیر نزدیک به پایش قرار داشت.
انگار فشار لگد اسلحه تعادلش را از او گرفته‌بود و محکم دختر‌بچه را زمین‌زده بود.
لوکاس به محض قطع‌شدن نعره‌های ترسناکش نگاه تندی به دختر بچه انداخت، نفسش را محکم بیرون داد و با صدایی تهدید‌آمیز فریاد زد:
- تیکه‌تیکت می‌کنم حروم‌زا... .
ناگهان از پشت سر جسم تیزی شبیه به چاقو محکم به داخل گردنش فرو رفت و او را وادار کرد، خشمگینانه‌تر از قبل و فریاد‌زنان سر و بدنش را بچرخاند و نگاه تندی به هنری بیندازد.
هنری سریع و با چابکی در برابر ضربات مشت‌های گره کرده لوکاس جاخالی داد و با لگد محکمی به شکمش او را وادار کرد چند قدم عقب برود، بی‌اراده تعادلش را از دست بدهد و روی زانو‌های زخمی‌اش که زیر شلوار نخ‌نما و نیمه‌پاره پنهان شده‌اند، زمین بیفتد.
از فرصت استفاده کردم، نفس‌زنان از کف زمین بلند شدم، تکه‌سنگ نسبتاً بزرگی را از روی زمین برداشتم و با فریاد کوتاهی آن را محکم به سمت پیشانی خونین لوکاس پرتاب کردم.
شدت درد آن باعث شد تا لوکاس نعره بلندی بکشد و تلو‌تلو‌خوران زمین بیفتد.
چند قلوه‌سنگ دیگر را برداشتم و با سرعت آن‌ها را به سمت لوکاس پرتاب کردم.
لوکاس بی‌توجه به این اتفاق کف زخمیه دستش را برای جلوگیری از برخورد قلوه‌سنگ‌ها به صورتش نزدیک کرد و درحالی که خودش را عقب می‌کشید و سعی داشت فاصله‌اش را با ما حفظ کند نعره‌‌زنان فریاد کشید:
- احمق‌های بزدل! فک کردید می‌تونید جلوی من رو... .
سریع حمله هنری را دفع کرد، دشنه بلندش را به گوشه‌ای انداخت، صورتش را گرفت و او را محکم با هر دو دستش زمین زد.
سپس با چابکی به من نزدیک‌شد و با فشردن گلویم بین پا‌هایم با زمین فاصله انداخت.
درحین این کار زبانش را روی لبانش کشید و دهانش را تا آخر باز کرد تا دندان‌های تیزش را به داخل گردنم فرو کند اما با برخورد دشنه بلند هنری به صورتش زجه‌زنان رهایم کرد.
خر‌خر کوتاهی سر داد، حملات هنری را دفع کرد، با ضربه‌ای محکم دشنه را در چند قدمی من انداخت و به کمک دندان‌های تیزش بازوی راست هنری را گزید.
هنری فریاد بلندی سر داد و با دست مشت شده‌اش ضربه محکمی را روانه صورت لوکاس کرد.
به محض این اتفاق هر دوی آن‌ها از یکدیگر فاصله گرفتند و هر یک به گوشه‌ای افتادند.
از شدت نگرانی نگاهی به هنری که بی‌حال زمین افتاده‌بود انداختم، دندان‌هایم را روی هم فشار دادم.
سریع نیم‌خیز شدم، قلوه‌سنگی را از روی زمین برداشتم و با ناسزاگویی آن را محکم به طرف صورت اخم‌آلود لوکاس که درحال بلندشدن از روی زمین بود پرتاب کردم.
به محض این اتفاق دوباره چند قدم عقب رفت و نزدیک به آب دریاچه زمین افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین