جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,112 بازدید, 234 پاسخ و 59 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
نگار و‌ درنا‌ که با سینی فلزی حاوی حنای خیس‌خورده وارد شدند، دخترها همزمان کل کشیده و راه باز کردند تا آنها سینی حنا را مقابل ماه‌نگار بگذارند. دخترها ایستاده و به ترتیب آواز خوانده و‌ دست می‌زدند. شاه‌شرف اشاره‌ای به قزبس کرد که وسایلش را آماده نگه داشته بود، قزبس پیش آمد و شاه‌شرف مقابل برادرزاده‌اش نشست و سرمه‌دان را از قزبس گرفت. درحالی‌که به ماه‌نگار لبخند میزد، سر سرمه‌دان را پیچاند و میل آن را خارج کرد.
- به مبارکی و میمنت ماه‌جان!

میل‌ سرمه را پیش برد و چشم دختر را سرمه کشید. دخترها کل کشیدند و ماه‌نگار چندبار پلک زد تا حس سرمه در چشمش کمتر شود. شاه‌شرف چشم دیگر او را هم سرمه کشید و سرمه‌دان را به قزبس برگرداند و شانه را گرفت. موهای زلف بلند دختر که از زیر گلو داخل چارقد رفته را از حصار‌ چارقد بیرون آورد، با انگشت پیچ و تاب آن را باز کرد و از بالا شانه کشید، موها را دوباره تاب داد و از زیر گلو داخل چارقد کرد. در حالت معمول موها را شانه می‌کشیدند تا حنا‌ بگذارند، اما‌ ماه‌نگار فردا زمان کافی برای شستن نداشت پس شاه‌شرف تنها انگشتی به میان حنا زد و برای خوش‌یمنی از وسط فرق زلف‌های دختر به دو طرف کشید تا کمی حنا روی‌ موهایش بنشیند. دخترها با کل کشیدن شاه‌شرف را همراهی کردند. نوبت حنا گذاشتن دست و پاهای عروس بود. پارچه‌ای را زیر پای او‌ پهن کردند. ماه‌نگار زانوهایش را بالا آورد و دستانش را به آن تکیه داد. شاه‌شرف دست‌ها و پاهای او را به حنا آغشته کرد و ماه‌نگار فقط در سکوت تحمل می‌کرد تا مراسم تمام شود. دخترها کل می‌کشیدند و آواز می‌خواندند تا او‌ را شاد کنند، اما در دل او اثری نداشت. شا‌ه‌شرف با پایان کارش، دست سوی نگار‌ دراز کرد و نگار‌ که خوب منظور عمه‌ را می‌دانست و از قبل آماده بود، دستمال ابریشمی هفت رنگی را به‌ طرف او‌ گرفت و عمه بعد از گرفتن آن دوباره لبخندی به ماه‌نگار‌ زد و گفت:
- خوشبخت بشی ماه‌جان!
جوابش فقط لبخند خشکی از ماه‌نگار بود. شاه‌شرف دستمال را روی سر عروس انداخت و روی او‌ را پوشاند. دخترها به آواز خواندن و دست زدنشان ادامه دادند و سمنبر سینی حنا را به امر شاه‌شرف برداشت و میان مهمان‌ها دور گرداند تا هر کسی کمی از حنا را میان دستانش بگذارد.
ماه‌نگار همان‌طورکه با پاهایی که از پاشنه روی زمین تکیه داده و دستانی که از ساعد روی زانو گذاشته بود تا حنا به لباس‌هایش نرسد، با پوشیده شدن رویش و اطمینان از اینکه دیگر کسی او‌ را نمی‌بیند گرهی را که از صبح در گلویش جا خوش کرده بود را رها کرده و تلاش کرد بی‌صدا اشک بریزد؛ گرچه صدای دست و آواز دخترها آنقدر بلند بود که کسی متوجه نشود.
ساعتی بعد که مراسم پایان یافت و مهمان‌ها رفتند، نگار به خواهرش کمک کرد تا دست و پاهایش را شسته و اثر حنا را از روی موهایش بزداید و بعد مهیای خواب شود. جای خواب پدر را در چادری دیگر انداخته بودند و گل‌نگار هم مشغول آرام کردن احوال مادرشان بود که تمام مدت جشن اشک ریخته بود. ماه‌نگار دامن‌ رویی‌اش را درآورده و درحال جمع کردنش نگاه به مادر و گل‌نگار دوخته بود. گل‌نگار شانه‌های مادر را مالش می‌داد و با او حرف میزد. چقدر دوست داشت این شب آخر را در کنار و آغوش مادر بگذراند، اما می‌ترسید نزدیک شدنش غم دل مادر را افزون کرده و غصه‌اش را بیشتر کند‌. صدای نگار او‌ را از فکر بیرون آورد.
- ماه‌جان! خسته‌ای بخواب!
ماه‌نگار برگشت. نگاه حسرت‌وارش را روی شکم برآمده‌ی نگار انداخت. کمی جلو رفت و دست روی شکم خواهر گذاشت.
- چقدر دوست داشتم بچه‌تو ببینم، اما حیف... قسمت نیست، نگارجان! قول بده بزرگ که شد بهش بگی یه جایی یه خاله‌ای داره به اسم ماه‌جان که خیلی دوستش داره، وقتی به دنیا اومد به جای من بغلش کن، نازشو بکش، عزیزش بکن.
اشک در چشمان نگار جمع شد. دست به بازوی خواهر گرفت.
- دختر شد اسمشو می‌ذارم ماه‌نگار.
ماه‌نگار سریع چشم از شکم خواهر گرفت و سربلند کرد و با نگرانی به خواهر چشم دوخت.
- نه باجی نگو! ان‌شاءالله که پسر میشه، اما اگه دختر هم شد اسم منو نذار روش، می‌ترسم اقبالش بشه مثل من، نگارجان! بترس از بخت شوم ماه‌نگار.
نگار دیگر نتوانست خوددار شود. گریه سر داد و خواهر را در آغوش کشید.
- تف به این بخت و اقبال ماه‌جان!
ماه‌نگار دستش را به کمر خواهر کشید و هیچ نگفت. فقط با ریزش اشک‌هایش خواهر را همراهی کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
صبح فردا، آفتاب‌نزده، ماه‌نگار که خواب به چشمانش نیامده بود از جا برخاست. تکاپوی اهل خانه شروع شده بود و ک.س دیگری جز او در چادر نبود. قلب ماه‌نگار با فکر به اینکه امروز آخرین روز حضور او در خانه‌ی پدری است، فشرده شد! با حسرت نگاهش را جای‌جای چادر چرخاند. از روی رخت‌خواب‌های پهن مانده تا دور و بر چادر را نظاره کرد و بعد نگاهش را به بیرون چادر دوخت، کسی پرده‌ی مقابل چادر را برای بیرون رفتن بالا زده بود. سوز صبحگاهی به صورتش می‌خورد، رفت و آمد اهل خانه را می‌دید و دلش از غم دوری آن‌ها سنگین‌تر می‌شد. تمام وجودش نگاه شده بود تا همه‌چیز خانه‌ی خودشان را در خاطر بسپارد برای روزهای نبودن. اشک چشمانش را گرفت و مقابل دیدگانش را تار کرد. تمایلی به برخاستن از جا نداشت، همان‌جا نشسته بود که نگار خم شده از زیر پرده‌ی چادر داخل شد.
- بیدار شدی ماه‌جان؟
ماه‌نگار باعجله پشت دستانش را به چشمانش کشید و گفت:
- الان پا میشم باجی!
نگار متوجه گریه‌ی خواهر شده‌بود، اما خود را به نفهمیدن زد.
- قربانت بشم، نمی‌خواد کاری بکنی، فقط صبحانه رو بخور قزبس بیاد آماده‌ت کنه.
ماه‌نگار بلند شد و دست به جمع کردن رختخواب‌ها برد.
- اینا رو که جمع کردم میرم.
نگار با گفتن «دست به چیزی نزن» کمی عقب رفت و از درگاه چادر گل‌نگار را مشغول صبحانه آماده کردن کنار اجاق دید و بعد نگاهش روی مارال که خود را زود به خانه‌ی آن‌ها رسانده بود افتاد. پس دستش را بلند کرد.
- مارال!
مارال که متوجه او شد و ادامه داد:
- بیا اینجا.
مارال با شتاب خود را رساند.
- چیه نگار؟
نگار او را به داخل چادر آورد و گفت:
- گل‌جان دستش بنده، بیا اینجا رو‌ جمع کن، من ماه‌جانو ببرم آماده بشه، الانه که اوسا* شروع کنه.
مارال نگاهش را به ماه‌نگار که در‌حال جمع کردن رختخواب‌ها بود داد، سریع پاپوش‌هایش را مقابل چادر بیرون آورد و داخل شد.
- ماه‌جان! بده دست خودم، تو برو آماده شو.
ماه‌نگار که تشکی را داخل مفرج می‌کرد گفت:
- دیر نمی‌شه، میرم.
مارال بازویش را گرفت.
- ماه‌جان! من هستم؛ با نگار برو.
ماه‌نگار نگاه غمگینی میان مارال و نگار گرداند و بعد با برداشتن بقچه‌ی لباس سفیدش که در گوشه‌ی اسباب خانه قرار داشت گفت:
- چشم میرم.
سر به زیر به همراه نگار از چادر بیرون رفت. مارال بغض گلویش را قورت داد و مشغول‌ جمع‌آوری شد. هوا هنور گرگ و میش بود و روشن نشده بود. بیرون چادر نگار بقچه را از دست ماه‌نگار گرفت.
- برو بیرون و‌ دست و روتو بشور. با مجمع صبحونه میرم توی چادر کوچیکه، بیا اونجا.


*اوسا: یا استاد منظور نوازنده‌ی ساز و نقاره است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
ماه‌نگار که به چادر کوچک برگشت، مجمعی از نان، پنیر، کره و یک تخم‌ مرغ نیمرو شده میان چادر گذاشته شده بود. نگار کناری نشسته و به زمین خیره بود. با آمدن ماه‌نگار نگاهش را به طرف او چرخاند و لبخند تلخی زد.
- بیا بشین صبحونه بخور باجی!
ماه‌نگار به طرف بقچه‌ی لباس رفت.
- میل ندارم نگار!
نگار خود را پیش کشید و دست روی دست او گذاشت.
- باید بخوری تا ضعف نکنی.
ماه‌نگار لبخندی اجباری زد و پای مجمع نشست. نگار همان‌طور‌که‌ دستش را به زمین تکیه کرده بود تا بلند شود گفت:
- برم برات چایی بیارم.
نگار از چادر بیرون رفت. ماه‌نگار کمی نان و کره خورد و بعد سینی را عقب زد.
به سر وقت بقچه‌ رفت و آن را باز کرد. لباس‌های سفیدش تا زده و مرتب درون آن بود. دستی روی لباس‌ها کشید. هیچ ذوقی برای پوشیدنشان نداشت، اما‌ مجبور‌ بود. به حق، این لباس کفن او‌ بود! صدای نگار او‌ را از فکر‌ بیرون آورد.
- چرا چیزی نخوردی؟
ماه‌نگار به طرف خواهر که با سینی کوچکی که فنجان چای و قندان در آن بود، با سختی حاصل از باداری به زمین می‌نشست.
- سیر شدم.
- پس بیا چایی بخور.
ماه‌نگار ناچار لباس‌ها را کنار گذاشت و سراغ چای رفت. چای که نوشید نگار گفت:
- باجی! دنیا بالا و پایین زیاد داره، اگه الان سختی‌شو نشون تو میده، مطمئنم یه روز هم آسونیش بهت رو می‌کنه.
ماه‌نگار‌ بغض گلویش را قورت داد، فقط سری تکان داد و سراغ پوشیدن لباسش رفت.
تازه پوشیدن لباس را تمام‌ کرده بود که قزبس با بقچه‌ی کارش جلوی چادر‌ ظاهر شد. نگاه هر دو خواهر‌ روی زن قد‌کوتاه میانسال چرخید و‌ قزبس گفت:
- عروسمون اینجاست؟
نگار به استقبالش بلند شد.
- بیا تو قزبس‌جان! منتظرت بودیم.
قزبس داخل شد و بقچه‌اش‌ را کناری گذاشت.
- نگران چیزی نباشید. عروسی درست می‌کنم که همه انگشت به دهن بمونن.
نگار دستی به بازوی زن زد.
- قربان دستت قزبس! حتماً از خجالتت درمیایم، ماه‌نگار رو خان‌زاده پسند درست کن.
قزبس دستی روی پلک‌هایش که رد خالکوبی‌ زیرشان داشت، گذاشت.
- به روی چشم نگارجان!
در‌ همین زمان صدای ساز کرنا*ی میرآقای نوازنده بلند شد. نگار گفت:
- سحرآوازی* رو‌ زدن، دیگه عروسی شروع شد، من برم بعد برای بردن عروسمون به‌ چادر برمی‌گردم.
با رفتن نگار نگاه دلتنگ ماه‌نگار روی رفتنش ثابت شد. قزبس سراغ باز کردن‌ بقچه‌اش‌ رفت.
- دخترجان بشین!
ماه‌نگار کنار‌ دستش نشست و قزبس درحالی‌ که برگشته و به صورتش‌ نگاه می‌کرد گفت:
- یه عروسی بسازم که خان‌زاده که هیچ، کل دهاتشون به قشنگی ندیده باشه.


*کرنا: نوعی ساز بادی
*سحرآوازی: یا سحروازی، از رسم‌های قشقایی‌هاست. صبح روز عروسی برای خبر کردن دیگران برای حضور در مراسم در کنار خانه داماد نوازنده کرنا می‌نوازد و مادر داماد دستمال رنگی را به ساز کرنا به نشانه‌ی تشکر می‌بندد و در واقع اعلام آغاز جشن عروسی به صورت رسمی است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
سحرآوازی که نواخته شد، کم‌کم مهمان‌های جشن جمع شدند. کمی بعد استاد نوازنده، نواختن جنگنامه* را شروع کرد و مردان جوان را وادار کرد تا در میان میدانی که با چادرهای عروسی ایجاد شده‌بود، دور هم جمع شده و‌ یک به یک شروع به چوب‌بازی کنند. در حالت عادی این رقابتی میان جوانان خانواده‌ی عروس و داماد بود که یکی از طرفین چوب بلندی را به عنوان پایه و برای دفاع نگه می‌داشت و یکی از جوانان طرف مقابل چوب نازک و‌ کوتاه‌تری را که اندازه‌اش در آن حدی بود که بتوان با دو دست بالای سر نگه داشت را به عنوان ترکه برای حمله. ترکه‌انداز با حرکات موزون و رجزمانند همراه با ریتم نوازنده، درحالی‌که با قدم‌های بلند دور میدان کوچکی که مردان ساخته و شکل نیم‌دایره داشت تا پشت پایه‌گیرنده برای عقب رفتن باز باشد، می‌چرخید و به طریقی برای حریف رجز نمایشی می‌خواند، حریف پایه‌گیرنده نیز چوب ضخیم و بلندی که بلندتر از قدش بود را در دست داشت، هم با حرکات نمایشی و تکان چوب در هوا متقابلاً نمایش رجز می‌داد و زمانی‌که هر دو مهیای مبارزه می‌شدند، پایه‌گیرنده چوب را به صورت اریب درحالی‌که به جلو خم می‌شد، مقابل پاهایش روی زمین می‌گذاشت و ترکه‌انداز در سوی دیگر، ترکه را بالای سر گرفته و حالت حمله به خود می‌گرفت. نگاه دقیق پایه‌گیرنده به حمله‌کننده برای شروع حمله می‌ماند و ترکه‌انداز هم با چند حرکت گول‌زننده برای حمله، حریف را ترسانده و بعد یک‌دفعه باسرعت پیش می‌رفت و هم‌زمان ترکه را محکم پایین می‌آورد تا به پاهای حریف برساند و حریف پایه‌گیرنده هم با شروع حمله‌ی او عقب رفته و سعی می‌کرد پایه را مقابل ضربه‌ی او بگیرد. در این نبرد اگر ترکه به پای گیرنده می‌خورد، جایگاه طرفین تغییر می‌کرد. این رسم چوب‌بازی چنان برای نشان دادن قدرت خانواده‌های عروس و داماد مهم بود که گاه به عنوان یک نبرد حیثیتی برای خانواده‌ها محسوب میشد. اما‌ امروز، در نبود خانواده‌ی داماد در این عروسی، فقط یک بازی عادی برای گذران وقت و نشان دادن هنرنمایی جوانان ایل و لذت بزرگ‌ترها از دیدن چوب‌بازی و تعریف خاطرات خود از نبردهای جوانی‌شان بود. جوانان که خوب نمایش خود را انجام دادند، استاد میرآقا نواختن جنگنامه را تمام کرد تا کمی استراحت کند. فرصت برای چای گرداندن در چادرهای زنانه و‌ مردانه ایجاد شد. ماه‌نگار را قزبس آماده کرده و برای نشاندن به چادر اصلی برده بودند و زنان و دختران اطرافش نشسته بودند. شاه‌شرف در حال رتق و فتق امور بود تا هیچ کمبودی ایجاد نشود. نگار کنار دست ماه‌نگار نشسته بود و مشغول صحبت با درنا بود. کم‌کم مارال و گل‌نگار هم توانستند به جمع چادر عروس بپیوندند.
استاد نوازنده بعد از استراحت و پذیرایی شروع به نواختن هَلِی* کرد. ساز نواخت و نقاره زد، اما کسی برای رقص برنخاست! شاه‌شرف که موقعیت را چنین دید، تشرزنان نزدیک چادر شد.
- آهای دخترها! چه خبر شده؟ عروسیه، چرا غم گرفتید؟ بلند شید، برید برای خاطر ماه‌جان برقصید.
نگاهش را روی دخترهایی که هر یک به دیگری نگاه می‌کرد تا شروع کننده باشد گرداند و رو به نگار کرد.
- پاشو نگار، پاشو سَرچُپور* تو باش.


*جنگنامه: قطعه‌ای که نوازنده مخصوص رقص چوب‌بازی مردان می‌نوازد.
*هلی: قطعه‌ای که نوازنده برای رقص زنان یا همان‌ رقص هلی می‌نوازد.
*سرچپور: اولین رقصنده‌ی میدان که زودتر از همه وارد میدان رقص شده و معمولاً از خواهران یا نزدیکان دامادند، به نوعی دعوت به رقص محسوب شده و بقیه پشت سر او وارد میدان می‌شوند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
نگار با آن شکم برآمده‌ش گرچه رقصیدن برایش سخت بود، اما برای خاطر خواهرش بلند شد. دستمال‌هایش را که گوشه‌هایشان را زیر پیراهن به بند کمر دامنش بند کرده بود را درآورد و با گذشتن از میان نشستگان از چادر بیرون رفت تا به عنوان اولین نفر در میدان، به دور سنگ‌چینی که میان میدان برپا شده و بایداق* را بر فراز آن افراشته بودند، شروع به گرداندن دستمال‌هایش با نوای ساز و نقاره کند. به دنبال او گل‌نگار، مارال، درنا و کم‌کم بقیه دختران و زنان‌جوان نیز که دستمال‌های رقص خود را که آماده به یراق به بند دامن‌هایشان وصل کرده بودند، بیرون کشیده و از جا برخاسته، پشت سر نگار وارد میدان شدند و در دایره‌ی رقص قرار گرفتند. با ریتم ساز دستمال‌ها بالا می‌رفت و پایین می‌آمد و با نوای نقاره حرکت پس و پیش پاها تنظیم میشد. گرچه همه می‌رقصیدند، اما کسی شاد نبود. تناقض عجیبی کارشان داشت. رقص غم تعریف حال آنان بود، دختری را به رسم خون‌بس می‌دادند‌ و نمی‌توانستند شاد باشند. غم رفتن ماه‌نگار از خانه و طایفه بر دلشان سنگینی می‌کرد، اما برای شادی دلش به رقص ایستاده بودند.
نادرخان به همراه ملایی و چند تفنگچی به سر وعده رسیده بود. خبر رسیدنشان را یکی از تفنگچی‌هایی که شرخان برای خبرگیری در ابتدای جاده گذاشته بود، آورد. شرخان در چادری که برای خان برپا شده بود به خدمت ایستاده بود که خبر به گوشش رسید و بعد از کسب اجازه به خان گفت:
- خان! گویا نادرخان رسیده پای کوه.
صمصام‌خان که فقط به خاطر حضور نادرخان به تنهایی و بدون همراهی همسرش در این جشن حضور داشت سری تکان داد:
- برو استقبالش شرخان!
شرخان اطاعت کرد و از چادر بیرون رفت. برادر‌ را تکیه زده به تیرک چادری دیگر دید. صدایش کرد و به نزدش رفت. شروان که چشم به رقصندگان وسط میدان داشت رو به برادر کرد.
- چی شده؟
- نادرخان رسیده. میرم استقبالش، بگو وسیله پذیرایی رو توی چادر خان تجدید کنند.
شروان از غم ورود نادرخان فقط سری تکان داد. شرخان از او دور شد و سر وقت اسبش رفت؛ سوار شد و با چند تفنگچی به استقبال نادرخان رفت. به نادرخان که رسید بعد از خوش آمد، نگاه چرخاند و جز تفنگچی‌ها و پیرمرد ملا کسی دیگری را ندید. کمی ابروهایش از نبود نوروز درهم شد. در جایگاهی نبود که از چرایی آن بپرسد پس همان‌طور که اسب‌ها را برمی‌گرداندند تا پشت نادرخان به نشانه احترام راه بیفتند به یکی از تفنگچی‌ها آرام‌تر گفت:
- جلوتر برو به خان خبر بده داماد همراهشون نیست.
جوان تفنگچی ضربه‌ای با کنار پا به اسب زد و سرعت گرفته و دور شد. به‌ چادرها که رسیدند مردان طایفه برای استقبال ایستاده بودند.


*بایداق: یک نماد در عروسی قشقایی تشکیل شده از داربست چوبی چهارگوش که هفت‌رنگ را بر آن می‌بندند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
نادرخان دورتر از اسب پیاده شد و صمصام‌خان به استقبالش رفت. همین که مصافحه کردند، صمصام‌خان ابرویی بالا انداخت.
- پس داماد کو خان؟
نادرخان که از سروصدای عروسی دلخور بود، کمی اخم کرد.
- قرار بر عروسی نبود خان. یه دختر خون‌بس که اومدن دوماد نداره! ملا آوردم، عقدش کنه و ببرم.
صمصام‌خان ابرو درهم کشید.
- دختر از طایفه‌ی صمصام‌خان بردن، آداب داره، چه خون‌بس باشه چه نباشه! درست‌تر بود پسرت رو‌ همراه می‌آوردی خان!
قبل از اینکه نادرخان چیزی بگوید دومان از میان جمعیت جلو آمد و بلند گفت:
- اصلاً از کجا معلوم نوروز خانی وجود داشته باشه؟
و بعد رو به صمصام‌خان سر به زیر انداخت.
- خان! جسارت منو ببخشید ولی ما به کی باید دختر بدیم؟ کسی ندیدیم! شاید آدمی به این اسم نیست و بی هیچ دختر می‌برن.
صمصام‌خان از حرف حق پسرجوان خوشش آمد، اما نادرخان که دومان را از همان شب به یاد داشت ابرو درهم کشید.
- فضولیش به تو نیومده پسر چموش!
و رو به صمصام‌خان که لبخند رضایتی بر لب داشت کرد.
- رعیت تو جایگاهشو نمی‌شناسه؟
صمصام‌خان رو به نادرخان کرد.
- حق با این جوونه... ما قرار گذاشتیم و کاغذ نوشتیم برای نوروزخان، اگه کسی به اسم نوروزخان نباشه چی؟
نادرخان برآشفت.
- چه جسارتی! منو به دروغگویی متهم می‌کنی خان؟
صمصام‌خان خونسرد پاسخ داد:
- جسارتی نکردم خان! گرچه رسم نیست برای بردن عروس داماد بیاد، اما امروز وضع فرق می‌کرد؛ باید پسرتو می‌آوردی که خویشان دختر نگن دامادی نیست.
نادرخان چند لحظه با غیظ به چهره‌ی خرسند خان جوان نگاه کرد و بعد برگشت رو به ملای همراهش اشاره‌ای کرد تا نزدیک شود. ملا که نزدیک شد نادرخان گفت:
- ملاسیدقاسم! به صمصام‌خان اطمینان بده وکالت از داماد داری.
پیرمرد لاغراندامی که ریش سفید و عبایش مشخصه‌ی ملایی‌اش و کلاه سبز سرش نشان از سیادتش بود، آرام گفت:
- حق با نادرخانه، اعتراض شما هم به جاست، باید امروز نوروزخان هم اینجا می‌بودند، اما من بهتون اطمینان میدم که نوروزخان پسر نادرخان هست و ازش برای عقد وکالت دارم. خیال صمصام‌خان و پدر دختر راحت باشه، من بعد عمری عبادت، معصیت نمی‌کنم که برای دختری بی‌شوهر عقد بخونم.
اطمینان دادن ملا که مردخدا بود کمی آشفتگی درونی شروان را از درستی وجود نوروز آرام کرد، اما نتوانست مانع نگرانی او‌ بابت نیامدنش بشود.
نوازنده، نواختن هلی را به پایان رسانده و همه متوجه ورود نادرخان شده بودند. نادرخان هیچ از بساطی که می‌دید رضایت نداشت، اما نمی‌توانست بیش از گفتن ناخرسندی‌اش کاری کند پس فقط سکوت کرد تا با تعارف صمصام‌خان همراه او وارد چادر خان شده و بنشینند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
***
ماه‌نگار چشمان نگرانش را از درون چادر به جنب و جوش زنان خارج از چادر داده بود. گفته‌های زیر لب را که حاکی از آمدن نادرخان بود را می‌شنید و اضطرابش در دلش فوران می‌کرد تا بالاخره از زبان یکی شنید که بحث و دعوایی با افراد نادرخان پیش آمده. نگران از اینکه چه شده، چشم می‌گرداند تا محرمی ببیند که بپرسد چه شده و هم‌زمان خودخوری می‌کرد؛ نکند افراسیاب بحثی به راه انداخته باشد؟ گرچه او را ندیده بود اما خبر نداشت افراسیاب اصلاً در طایفه نیست. ماه‌نگار آنقدر رفت و آمدها را زیر نظر گرفت که چشمش به مارال افتاد. به دختربچه‌ای که کنارش از ذوق دیدن عروس ایستاده بود گفت:
- میری به مارال بگی بیاد؟
دختر با ذوق‌زدگی بیرون دوید و لحظاتی بعد مارال به کنارش آمد.
- جانم ماه‌جان! چیزی می‌خوای؟
- میگن نادرخان اومده دعوا شده! افرا درگیری راه انداخته؟
مارال کمی ابروهایش را درهم کرد.
- نه! افرای بیچاره که رفته کوه، اصلاً نیست.
- پس چی شده که بحث کردن؟
مارال کمی تردید کرد و بعد گفت:
- بحث نکردن. فقط حرف اینه چرا نادرخان پسرشو همراه نیاورده، یه خورده ایراد کردن که شاید اصلاً نوروزخانی نباشه، اما ملایی که آوردن گفته وکیل نوروز شده برای عقد.
نگرانی جدیدی در دل ماه‌نگار ایجاد شد. گرچه رسم این بود که داماد در عروس‌برون نباشد، ولی توقع داشت الان نوروز خود می‌آمد. با لحن نگرانی پرسید:
- مارال؟
-جانم!
- چرا نیومده؟
مارال همان‌طور که کمی خم شده بود تا راحت‌تر با ماه‌نگار نشسته حرف بزند، چند لحظه نگران به چشمان پرتشویش دخترعمویش نگاه کرد و خواست فکری را که خود کرده بود به زبان بیاورد و بگوید حکماً نوروزخان مریض است، اما ترسید بند دل ماه‌نگار را پاره کند، پس فقط لبخندی اجباری زد و گفت:
- بد به دلت راه نده، تاقچه‌اش خیلی بالاس، نخواسته خودشو کوچیک کنه.
مارال ضربه‌ی آرامی به شانه‌ی دخترک نگران زد و بیرون رفت.
نادرخان از صمصام‌خان خواست زودتر بند و بساط عروسی را جمع کنند تا عقد انجام شود. صمصام‌خان به واسطه شرخان به شروان پیغام داد و شروان نیز خواهرش شاه‌شرف را خبر کرد. هنوز وقت زیادی تا زمان ناهار مانده‌بود، اما وقتی شاه‌شرف خیال برادر را بابت آماده بودن غذا راحت کرد، قرار شد زودتر ناهار را به مهمان‌ها داده و مقدمات رفتن عروس را فراهم کنند.
سفره‌های ناهار بی‌وقت انداخته شد و مجمع‌های غذا به ترتیب توسط جوانان به چادرها برده شد. بعد از ناهار، نادرخان درخواست انجام عقد کرد. صمصام‌خان نیز شروان را احضار کرد و شروان به همراه برادر در محضر دو خان و‌ ملا نشست. عقدنامه را نوشته، شاهدین انگشت زده و مهر کردند و بعد ملا و عقدنامه را به چادر عروس بردند. زن‌ها راه باز کردند و ماه‌نگار نیز در زیر آن برگه را با غم فراوان انگشت زد. عقدنامه را به ملا برگردانده و ملا صیغه‌ی عربی را خواند. دیگر وقت بردن عروس بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
آغجه‌گول تمام مدت جشن، چون عزاداران گوشه‌ی چادر نشسته‌بود. شاه‌شرف اشاره‌ای به قزبس کرد.
- قزبس! زلف‌های عروسمونو بزن.
قزبس «به روی چشم»ی گفت و مقابل ماه‌نگار نشست. «بسم الله»ی گفت و شروع کرد. مارال و گل‌نگار که دو طرف ماه‌نگار نشسته بودند زلف‌های بلند او‌ را از دو سوی چارقد بیرون آوردند. قزبس با شانه‌ی چوبی زلف‌هایی را که به رسم تمام زنان ایل از پشت گوش از بقیه موها جدا میشد تا در اطراف صورتشان پیچ خورده و در زیر گلو به حصار چارقد وارد شود، را شانه کشید. مقداری از زلف‌ها را تا آن حد که پهنای ابروهایش را بپوشاند، از بقیه جدا کرد و با دو انگشت وسط گرفت. با «بسم الله» زیر لبی دیگری، قیچی‌ را در راستای ابروهای دختر روی موها گذاشت و قیچی کرد. موهای قیچی شده را را به دست شاه‌شرف که ایستاده بود، سپرد.
صدای کل کشیدن زن‌ها و دخترها بلند شد. قزبس دوباره شانه‌ را میان موهای زلف حرکت داد و بقیه زلف‌ها را نیز شانه کشید. این‌بار قیچی را در راستای چانه‌ی دختر گذاشت، بقیه زلف او‌ را کوتاه کرد در آن حدی که دیگر به زیرگلو‌ نرسد تا درون چارقد قرار بگیرد. این کوتاهی زلف‌ها پیغام این بود که ماه‌نگار دیگر دختر نیست و به جرگه‌ی زنان عروس‌شده پیوسته است. ماه‌نگار به جای شادی از این کار قزبس، غم دلش افزون شد، چرا که برایش معنی فرارسیدن زمان رفتن از خانه می‌داد. همین که قزبس بلند شد، دستخوش خود را از شاه‌شرف گرفت. دخترها ماه‌نگار را بلند کردند. شاه‌شرف اولین کسی بود که او را در آغوش کشید و با صدایی لرزان گفت:
- مبارکت باشه ماه‌جان! ایشالله سفیدبخت شی.
ماه‌نگار فقط «ممنون» آرامی گفت تا اشکش سرازیر نشود. بعد از عمه، مارال او را در آغوش کشید و با چشمانی که اشک در آن‌ها جمع شده بود گفت:
- خیلی قشنگ‌تر شدی، دعا می‌کنم خوشبخت بشی.
ماه‌نگار فقط سر تکان داد تا بغض خفه شده در گلویش نشکند.
گل‌نگار با چشمان خون‌بار ولی لبخندی بر لب، خواهر را در آغوش کشید.
- عجب زرنگی کردی دختر! زودتر از من زلف زدی، عقب موندم ازت.
ماه‌نگار دستش را روی کمر خواهر کشید و گفت:
- ببخش منو گل‌جان!
گل‌نگار با بغض شکسته شده‌ای گفت:
- تو ببخش که خواهر خوبی نبودم.
هر دو‌ خواهر در آغوش هم گریه می‌کردند که نگار آن‌ها را از هم جدا کرد. خودش خواهرش را به آغوش کشید.
- خدا به همراهت ماه‌جان!
ماه‌نگار که محکم گردن نگار را گرفته بود کنار گوشش زار زد.
- دلم براتون تنگ میشه.
نگار که به سختی جلوی اشک‌هایش را می‌گرفت گفت:
- ما هم همین‌طور، به خدا توکل کن باجی!
شاه‌شرف، آغجه‌گول را هم برای وداع بلند کرد. آغجه‌گول فقط توانست با نوای «دخترم، دخترم» ماه‌نگار را در آغوش کشیده و زار بزند. بقیه هم از حال روز دختر و مادر به گریه افتادند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
نگار دستـمالی را توسط ارسلان به پدرش رساند که نان و نمک درونش بود. شروان که تا مقابل چادر آمده بود، دستمال را گرفت. کمی لای آن را باز کرد و مقداری پول از پر شال کمرش بیرون آورد و درون دستمال پیچید.
باغداگول با دستمال هفت‌رنگی در دست که شب قبل روی سر ماه‌نگار انداخته بودند، به او که به کمک بقیه از آغوش آغجه‌گول جدا شده بود، نزدیک شد و همزمان که آن را روی صورت نوه‌اش می‌انداخت در گوشش گفت:
- به حق شاه‌مردان بختت باهات بد تا نکنه، نیستیم تا روانداز بگیریم، خودت حواست باشه تا روانداز* ندادن روتو نشون ندی.
ماه‌نگار «چشم» آرامی گفت و سعی کرد خوددار باشد. مارال که پشت سرش ایستاده بود با شنیدن حرف مادربزرگش پوزخندی زد و با حرص آرام به گل‌نگار که کنارش ایستاده بود گفت:
- معلوم نیست پسرشون چه غول بیابونیه که نیاوردنش، بعد ننه‌جان دلش خوشه دنبال پای‌انداز* و رواندازه.
گل‌نگار هیس محکمی کشید و گفت:
- ساکت مارال! ماه‌جان می‌شنوه یه وقت می‌ترسه.
مارال پشیمان از حرفش لب گزید، اما دیر شده‌بود؛ ماه‌نگار کاملاً حرف‌هایشان را شنیده‌بود و غمی تازه بر دلش نشسته بود. چرا نوروز نیامد؟ برایش محرز شد که این داماد نخواسته، تمایلی به او‌ ندارد که زحمت آمدن را به خود نداده. ترس بدی در دل ماه‌نگار جوانه زد. نکند او‌ را در حجله نمی‌پذیرفت و او‌ را حجله نرفته می‌گذاشت؟ وای از این خفت! اگر شوهرش به او میل نمی‌کرد، میان غریبه‌های دشمن چه باید می‌کرد؟ زیر لب خدا را صدا کرد و از این آینده‌ی شوم به او‌ پناه برد.
شاه‌شرف به اشاره‌ی برادر نزدیک ماه‌نگار شد و به کمک نگار او را که دیگر با انداخته شدن دستمال روی سرش جلوی پایش را نمی‌دید، در زیر کل کشیدن‌های زنان از چادر خارج کرده و شروان نزدیک دختر شد. دستمال نان و نمک را به نشانه‌ی برکت زندگی به کمر دختر بست. عروس را تا کنار اجاق خانه‌ی پدر بردند. ماه‌نگار با اشک اجاق پدری را طواف کرد و بعد در کنارش زانو زد، به خاک افتاد و اجاق را به نشانه‌ی احترام به پدر بوسید. به کمک شاه‌شرف و نگار که زیر بازوانش را گرفته بودند، بلند شد و همین که برخاست میان بازوان قوی پدر قرار گرفت. ماه‌نگار فقط توانست از میان زاری لفظ «آقاجان» را تکرار کند و شروان با بوسیدن سر دختر آرام گفت:
- آقاجانت رو حلال کن.
هیچ‌کـس حال خوشی نداشت! همه به گریه افتاده بودند. شروان علی‌رغم میلش دخترک را از آغوش خود جدا کرد و گفت:
- سپردمت به خدا!
ماه‌نگار که دستمال روی سرش در این گیرودار زمین افتاده بود، چشمان اشک‌آلودش را به پدر دوخت.
- تنها باید برم؟
آتشی در دل مرد زده شد.
- نه خودم میام. تا گل‌چشمه همراهت میام.
معمول نبود پدر عروس همراه کاروان عروس برود، اما شروان به حکم خان مجبور بود دخترش را تا مقصد همراهی کند که البته خود نیز خرسند از این اجبار بود و بعد از نیامدن نوروز هم بیشتر مصمم شده بود تا برود و دامادش را ببیند و‌ خیالش راحت شود. دامادی که شاید فقط یک بار او‌ را می‌دید.


*روانداز: هدیه‌ای که داماد برای باز کردن روی عروس می‌دهد.
*پای انداز: هدیه‌ای که داماد برای پایین آمدن عروس از اسب می‌دهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,735
مدال‌ها
3
شاه‌شرف خود را پیش کشید و دستمال افتاده از سر دخترک را روی سرش برگرداند و ماه‌نگار را از برادر جدا کرد. شروان اشاره‌ای به اسفندیار کرد که افسار اسب سفیدی‌ را در دست گرفته بود. اسفندیار اسب را که با گُمپُل‌هایی که از گردنش آویزان کرده و جُل* دستباف زیبایی روی آن انداخته بودند، پیش آورد. پدر رکاب اسب را نگه داشت؛ ماه‌جان پا در رکاب گذاشت و با گرفتن زین خود را بالا کشید و سوار شد. همین که سوار شد، شاه‌شرف دست روی دست او گذاشت و ماه‌نگار سرش را پایین آورد تا امر عمه را بشنود.
- ماه‌جان! دخترم! هرچی گریه کردی دیگه بس کن، اشکاتو بذار همین‌جا، رفتی خونه‌ی شوهر‌ قوی باش، تو دختر ایلی، دختر ایل از پس هر سختی برمیاد.
ماه‌نگار پشت دست دیگرش را روی چشمانش کشید و درحالی‌که بینی‌اش را بالا می‌کشید گفت:
-چشم عمه‌جان! قول میدم دیگه گریه نکنم.
- آفرین دخترم! خدا پشت و پناهت عزیز!
عمه که عقب نشست، ماه‌نگار بغض مانده ته گلویش را قورت داد. او باید قوی می‌ماند. مقداری از دستمال روی سرش را عقب کشید و آخرین نگاه‌های دلتنگش را به خانه انداخت. همه‌ی عزیزانش در بدرقه‌ی او اشک می‌ریختند. او‌ سعی کرد خوددار بوده و تک‌تکشان را با دقت نگاه کند و در خاطر بسپارد. دیگر هرگز عزیزانش را نمی‌دید. کاروان کوچک مهیای رفتن شد.
خان، ملا و تفنگچی‌هایش از جلو، شروان و دخترش درمیانه، در پشت سر آنان جهاز ماه‌نگار را روی سه قاطر بسته بودند و کرم آن‌ها را پیش می‌راند و دو تفنگچی هم در انتهای این کاروان کوچک بودند. کاروان که به راه افتاد، گویی تکه‌ای از قلب ماه‌نگار هم کنده شد و جا ماند. تا جایی که می‌توانست سر برگرداند و به اوبا، چادرهای خانه‌ی پدری و عزیزان گریان مانده در پشت سرش، چشم دوخت و وقتی دیگر از تیررس چشمانش دور شدند، با اشک‌هایی که بی‌اختیار بیرون می‌ریختند، برگشت و زیر لب گفت:
- خداحافظتون برای همیشه.
ماه‌نگار دیگر مصمم شد اشک نریزد و محکم با تقدیرش روبه‌رو شود. او از این به بعد می‌خواست هر چه شد را بپذیرد و دم برنیاورد.
از کوره‌راه به پای کوه رسیدند تا از پس آخرین صخره‌ها و سنگ‌های کوهستان گذشته و وارد دشت شوند. غافل از پسری جوان که روی آخرین صخره کوه به نظاره کاروان کوچکی نشسته‌بود که دلدارش را برای همیشه با خود می‌برد. افراسیاب روی صخره نشسته و زانویش را در بغل گرفته و در فراق دختری که از دست داده بود به نوای سوزناکی می‌خواند:
- یادیگنان چیخمسِن جانیم
(از یادت نرود جانم)
بو داشلاردا مَنَه شاهد
(این سنگ‌ها هم شاهد من باشند)
عشقیم سَنَه یالان اولماز
(عشقم به تو دروغ نمی‌شود)
قالار دَردینگ منه جیران
(دردت برای من می‌ماند جیران)


*جل: پوششی برای اسب که زیر زین می‌اندازند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین