- Dec
- 672
- 14,646
- مدالها
- 4
***
سطل فلزی را به قعر چاه فرستاد. آواز پیوستهی بلبل و گنجشکها در سکوت بعدازظهر آبادی میشکست. حضور فردی را در کنارش احساس کرد و ثانیهای بعد، آوای آرام مردانهای در گوشش طنین انداخت:
- پدرتون میگن میخواین به این ازدواج تن بدین.
لقب سیریش برازندهاش بود. چه لفظ قلم هم حرف میزد. طناب را به زحمت بالا کشید. جنس ضخیم کنفیاش، نوک پنجههای تاول زدهاش را خراش داد.
- درست شنیدین!
دستهی سخت سطل را گرفت و به سویش چرخید. نسیم ملایمی میوزید و زلفهای سیاه مرد را در هوا میلغزاند؛ میانشان تارهای سفیدی به چشم میخورد. نگاه دزدید. کلمات تلخ و مرددش، چون قطاری روی ریل زبانش آژیر کشید:
- نمیخوام توی چاه تاریکی و بدبختی دست و پا بزنم، خودم رو از دلش بالا میکشم.
ابروهای پر مردانهاش بالا پرید. قبل از آنکه حرفش را هضم کند، جملهی بعدی چون سیلی بر صورتش کوبیده شد.
- شما هم بهتره برید رد کارتون پهلوون، وگرنه توی دردسر بدی میافتین.
در انتهای حرفش تکانی به بدنش داد و از مقابل نگاه حیرتزدهاش گذشت. لقب جالبی بود. دخترک چه در وجودش دیده بود که او را پهلوان میپنداشت؟ البته باید این را هم اضافه میکرد که شاید این لفظ را به تمسخر گفته باشد. کمی زمان برد تا از دور و برش آگاه شد. پشت سرش قدمهای سنگینی برداشت.
- این غرور بیجا فقط شما رو بیشتر سمت دره هل میده.
مثل کودکی که میخواهد برای اولین بار قدم بگذارد، زانوهایش سست گشتند و کم مانده بود روی شنهای داغ حیاط نقش بر زمین شود. به زور تعادلش را حفظ کرد و خودش را سرپا نگه داشت. امیرعلی، سراسیمه خودش را به او رساند. سرزنش در چشمان همانند شبش رنگ محبت در پی خود داشت و آرامش به درون ملتهبش تزریق کرد. کلام آهنگینش، بیخ گوشش را لرزاند:
- خانوادهتون توی این شرایط به فکر شمان. ازتون میخوام حداقل با ما همکاری کنین.
این مرد از جانش چه میخواست؟ اصرارش از سر چه بود؟ آخر یکی نبود بگوید:
«پدر من، مادر من، خجالت نمیکشین دست کمک به سمت یه غریبه گرفتین؟»
سرانجام قرار بود چه شود؟ آن مردک عقدهای بهانهی بیشتری دستش میآمد که روز و شبشان را یکی کند.
نگاه برزخیاش را از صورت مستأصل مرد گرفت و باز به سر خانهی اول خود بازگشت.
- مِه به کمک شما نیازی ندارم.
گوشش به این حرفها بدهکار نبود. امیرعلی، مصرانه از رفتن دخترک ممانعت کرد.
- یه فکرهایی توی سرمه، بهم اعتماد کنین لطفاً.
ترگل، مثل میخ طویلهی ایستاده، بِر و بِر نگاهش میکرد. تازه چشمش به گوش سمت راستش افتاد که انگار در کشتی استخوانش شکسته بود. زیر تابش مستقیم آفتاب، گویی ستارهها در آسمان تاریک چشمانش میدرخشیدند؛ انگار میخواست طرف مقابل را با قدرت تمام به درون سیاهچالهی خود بکشاند.
- چ... چرا میخواین... ک... کمکم کنین؟
این سوال روی قلب و مغزش سنگینی میکرد که چرا یک مرد درجهدار تهرانی، با آن همه دبدبه و کبکه، میخواهد جانش را برای دهاتی کمسوادی مثل او به خطر بیندازد. آنقدر فاصلهشان کم بود که بوی عطر عجیب و خنک مردانهاش تمام مشامش را پر کرد. گویا تمام رایحههای خوش وحشی، یکجا جمع شده باشند. پدرش را دید که از حیاط پشتی به این سمت میآید. سریع شال سبز کبودش را تا روی دهانش بالا برد و بیمیل راه خانه را در پیش گرفت.
- لطفا کلهشقی نکنین آبجی! اینقدر سریع جا نزنین.
قدمهایش تا پای پله دوام آورد. امیرعلی بدون آنکه از آقااسماعیل خداحافظی کند، ناامیدانه روانهی محل شد. این همه سماجت و خواهشش ریشه در گذشته داشت؛ ماهبانوی سال پیش در ذهنش تداعی میشد که از سر نادانی و بچگی به زندگی خودش و بقیه گند زد. مثل هر بار سنگ گردنبندش را به آرامی لمس کرد، جوری که جسم مقدسی را طواف میدهد. وسط گرما کمتر کسی در اطراف پرسه میزد. خانهی ابوداوود، کنار مسجد وسط روستا که کنارش جوی آب سبزی روان بود، قرار داشت. نزدیک دروازهی بزرگ آهنی شد. درزهای تنگ و سفیدی داشت که به سختی میتوانستی منظره آنطرفش را ببینی. دیری نپایید که یک لنگه درب باز شد و پسرک جوان و چالاکی که شال قهوهای بر کمر داشت و چوبدستی در دستش خودنمایی میکرد، مقابلش ایستاد. با آن چشمان فراخ سیاه که از کنجکاوی درشتتر از حد معمول بود، اندکی سرتاپایش را کاوید.
- با کی کار دارین؟ به نظر اهل این دیار نیستین!
سطل فلزی را به قعر چاه فرستاد. آواز پیوستهی بلبل و گنجشکها در سکوت بعدازظهر آبادی میشکست. حضور فردی را در کنارش احساس کرد و ثانیهای بعد، آوای آرام مردانهای در گوشش طنین انداخت:
- پدرتون میگن میخواین به این ازدواج تن بدین.
لقب سیریش برازندهاش بود. چه لفظ قلم هم حرف میزد. طناب را به زحمت بالا کشید. جنس ضخیم کنفیاش، نوک پنجههای تاول زدهاش را خراش داد.
- درست شنیدین!
دستهی سخت سطل را گرفت و به سویش چرخید. نسیم ملایمی میوزید و زلفهای سیاه مرد را در هوا میلغزاند؛ میانشان تارهای سفیدی به چشم میخورد. نگاه دزدید. کلمات تلخ و مرددش، چون قطاری روی ریل زبانش آژیر کشید:
- نمیخوام توی چاه تاریکی و بدبختی دست و پا بزنم، خودم رو از دلش بالا میکشم.
ابروهای پر مردانهاش بالا پرید. قبل از آنکه حرفش را هضم کند، جملهی بعدی چون سیلی بر صورتش کوبیده شد.
- شما هم بهتره برید رد کارتون پهلوون، وگرنه توی دردسر بدی میافتین.
در انتهای حرفش تکانی به بدنش داد و از مقابل نگاه حیرتزدهاش گذشت. لقب جالبی بود. دخترک چه در وجودش دیده بود که او را پهلوان میپنداشت؟ البته باید این را هم اضافه میکرد که شاید این لفظ را به تمسخر گفته باشد. کمی زمان برد تا از دور و برش آگاه شد. پشت سرش قدمهای سنگینی برداشت.
- این غرور بیجا فقط شما رو بیشتر سمت دره هل میده.
مثل کودکی که میخواهد برای اولین بار قدم بگذارد، زانوهایش سست گشتند و کم مانده بود روی شنهای داغ حیاط نقش بر زمین شود. به زور تعادلش را حفظ کرد و خودش را سرپا نگه داشت. امیرعلی، سراسیمه خودش را به او رساند. سرزنش در چشمان همانند شبش رنگ محبت در پی خود داشت و آرامش به درون ملتهبش تزریق کرد. کلام آهنگینش، بیخ گوشش را لرزاند:
- خانوادهتون توی این شرایط به فکر شمان. ازتون میخوام حداقل با ما همکاری کنین.
این مرد از جانش چه میخواست؟ اصرارش از سر چه بود؟ آخر یکی نبود بگوید:
«پدر من، مادر من، خجالت نمیکشین دست کمک به سمت یه غریبه گرفتین؟»
سرانجام قرار بود چه شود؟ آن مردک عقدهای بهانهی بیشتری دستش میآمد که روز و شبشان را یکی کند.
نگاه برزخیاش را از صورت مستأصل مرد گرفت و باز به سر خانهی اول خود بازگشت.
- مِه به کمک شما نیازی ندارم.
گوشش به این حرفها بدهکار نبود. امیرعلی، مصرانه از رفتن دخترک ممانعت کرد.
- یه فکرهایی توی سرمه، بهم اعتماد کنین لطفاً.
ترگل، مثل میخ طویلهی ایستاده، بِر و بِر نگاهش میکرد. تازه چشمش به گوش سمت راستش افتاد که انگار در کشتی استخوانش شکسته بود. زیر تابش مستقیم آفتاب، گویی ستارهها در آسمان تاریک چشمانش میدرخشیدند؛ انگار میخواست طرف مقابل را با قدرت تمام به درون سیاهچالهی خود بکشاند.
- چ... چرا میخواین... ک... کمکم کنین؟
این سوال روی قلب و مغزش سنگینی میکرد که چرا یک مرد درجهدار تهرانی، با آن همه دبدبه و کبکه، میخواهد جانش را برای دهاتی کمسوادی مثل او به خطر بیندازد. آنقدر فاصلهشان کم بود که بوی عطر عجیب و خنک مردانهاش تمام مشامش را پر کرد. گویا تمام رایحههای خوش وحشی، یکجا جمع شده باشند. پدرش را دید که از حیاط پشتی به این سمت میآید. سریع شال سبز کبودش را تا روی دهانش بالا برد و بیمیل راه خانه را در پیش گرفت.
- لطفا کلهشقی نکنین آبجی! اینقدر سریع جا نزنین.
قدمهایش تا پای پله دوام آورد. امیرعلی بدون آنکه از آقااسماعیل خداحافظی کند، ناامیدانه روانهی محل شد. این همه سماجت و خواهشش ریشه در گذشته داشت؛ ماهبانوی سال پیش در ذهنش تداعی میشد که از سر نادانی و بچگی به زندگی خودش و بقیه گند زد. مثل هر بار سنگ گردنبندش را به آرامی لمس کرد، جوری که جسم مقدسی را طواف میدهد. وسط گرما کمتر کسی در اطراف پرسه میزد. خانهی ابوداوود، کنار مسجد وسط روستا که کنارش جوی آب سبزی روان بود، قرار داشت. نزدیک دروازهی بزرگ آهنی شد. درزهای تنگ و سفیدی داشت که به سختی میتوانستی منظره آنطرفش را ببینی. دیری نپایید که یک لنگه درب باز شد و پسرک جوان و چالاکی که شال قهوهای بر کمر داشت و چوبدستی در دستش خودنمایی میکرد، مقابلش ایستاد. با آن چشمان فراخ سیاه که از کنجکاوی درشتتر از حد معمول بود، اندکی سرتاپایش را کاوید.
- با کی کار دارین؟ به نظر اهل این دیار نیستین!
آخرین ویرایش: