جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,385 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,103
مدال‌ها
7
راست می‌گفت او اهل دعوا و کتک‌کاری نبود؛ همیشه در نظرش این‌ کار افراد لات و لاابالی بود و زیاد خوشش نمی‌آمد، اما اگر پای حرف زور و ناموسش وسط بود آن عقیده‌اش را هم فراموش می‌کرد. اما دعوای آن روز خواستگاری‌اش با احمد اصلاً دست خودش نبود. بعد از حمله‌ور شدن وحشیانه‌ی احمد، نفهمید چه شد اما ضربات مشت بود که یکی پس از دیگری نثار صورت و بدن احمد می‌کرد و خودش هم در آن میان از ضربات مشت و لگد احمد در امان نماند. اما به قول همتا برای دلداری دادن و وا کردن نگرانی از سر ارغوان روی شوخی می‌گفت که یادگاری‌ای از روز خواستگاریشان برایش باقی مانده که هیچ‌گاه فراموش نمی‌کند و این متفاوت بودن آن‌ها را نشان می‌دهد و با خنده بحثش را تمام کرده‌بود. به چهره‌ی خود در آن آینه‌ی بلندی که دورش را قاب سیاه دربرگرفته بود، خیره شد و دست از چانه برداشت.
- نمی‌خواستم اینجوری بشه، اما شد دیگه! اگه کاری نمی‌کردم، همش پاش وسط زندگیم بود.
سجاد موی کوتاه او را به طرز زیبایی به طرف چپ صورتش با شانه‌ی مخصوص چوبی‌اش شانه زد و کمی از روغن حجم دهن را روی موهای او با سشوار مشکی رنگ حرفه‌ایش پخش کرد.
- ایشالا که خیره داداشم! ببین داداش من چون گفتی عمل کردی، خیلی تافت و این چیزها به سرت نزدم؛ چون جای بخیه‌ت هنوز کهنه نشده. نشد که مثل همیشه برات موهات رو اونجوری سشوار کنم. خیلی کوتاه شدن اما برات این مدلی زدم انشاالله که هم خودت هم خانمت بپسندین.
درست می‌گفت موهایش با وجود کوتاهی و نداشتن حالت قبل، اما زیبا شده‌بود. آمد که بلند شود که شانه‌اش اسیر دستان گندمی و کشیده‌ی او شد. سجاد ته شانه‌‌ی کرمی رنگ خال‌خالی‌اش را که لای موهای مشکی و فر بسته‌اش فرو کرده‌بود در آورد و روی میز جلوی آینه گذاشت. عادت همیشگی‌اش بود، از موهایش به عنوان جای وسایلش استفاده می‌کرد و همیشه شهاب را به خنده می‌انداخت.
- بذار با این‌ کرم پودر این رو محوش کنم، بالاخره شب عروسیته، خوبیت نداره.
چشم از آینه گرفت و به ریش بلند آرایش شده‌ی مشکی‌ رنگ او دوخت و با خنده نجوا کرد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,103
مدال‌ها
7
- احتیاجی نیست! این چهره‌ی داغون بعد عمل رو خانم پسندیده، حالا یه زخم هم چاشنیش. اگه می‌دونستم اینجوری میشه ریش گذاشته بودم.
سجاد که دست بردار نبود چانه‌ی او را در دست گرفت.
- نه داداش! شما ریش بهت نمیاد! اگه ته ریش بذاری خیلی بهت میاد. اما الان عروسیته نه ریش نه ته ریش، سه تیغ شده قشنگ‌تره! اگه اذیت نکنی این رو برات زود درستش می‌کنم.
بالاخره با چک و چانه زدن‌های سجاد، شهاب رضایت داد و سجاد با کرم گریم آن را درست کرد و الحق به قول خودش جوری محوش کرد که اصلاً انگار وجود نداشته است. کت و شلوار مشکی زیبای جذب بدنش را روی پیراهن شیری رنگش پوشید و دکمه‌های گرد طلایی و سیاه سر آستینش را شروع به بستن کرد. سجاد پاپیون مشکی رنگ را به جای کروات به روی پیراهنش وصل کرد و چشمکی به شهاب زد.
- دخترکش شدی پسر!
شهاب لبخندی زد و دستی به صورت سه تیغ شده‌اش کشید. باید عجله می‌کرد ارغوان ده دقیقه پیش آماده شده‌بود و محضرشان دیر میشد. تروال‌ها را روی پیشخوان سفید هلالی شکل گذاشت و با دست‌ دادن با سجاد و خوش و بش مردانه از ده پله سنگی مشکی رنگ بالا رفت و با باز کردن درب قهوه‌ای از آنجا خارج شد. یوسف که حسابی با کت و شلوار کرمی رنگش به خود رسیده‌بود با بیرون آمدن شهاب از ماشین مشکی رنگ گل زده پیاده شد و به قامت زیبا و رعنای شهاب در آن کت و شلوار دامادی چشمانش برقی زد و لبخند عمیقی روی لبان گوشتی‌اش جا گرفت. درب عقب را برایش باز کرد و با خوشحالی دستی به سر تراشیده‌‌اش کشید.
- آقا مبارک باشه!
شهاب دستی به شانه‌ی او زد و با گفتن《ممنون خودت رو تو آینه ندیدی 》سوار شد‌. آرایشگاه ارغوان نزدیک آرایشگاه شهاب بود و با دور زدن چهارراه و‌ بوق‌بوق کردن و بشکن زدن پر ذوق یوسف، زود به مقصد رسیدند و شهاب نفس آسوده‌اش را بیرون داد. یوسف وارد کوچه باریکی شد و ماشین را کنار درب کرمی رنگ آرایشگاه پارک کرد و با پیاده شدن از ماشین، درب ماشین را برای شهاب نیز باز کرد. شهاب با گفتن《این کارها چیه؟ خودم باز می‌کنم》 و نگاه شماتت‌بارش از ماشین پیاده شد. هیچ‌ از رفتار ارباب و زیردستی خوشش نمی‌آمد و این را بارها به یوسف گوشزد کرده‌بود، اما یوسف خودش را جدایی از او می‌دانست و به خاطر رفتار پرویزخان، گوشزد‌های شهاب را فراموش می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,103
مدال‌ها
7
نگاهش را از تابلوی بیضی شکل و مشکی‌رنگ دور طلایی سالن زیبای اِلی گرفت و دکمه‌ی فلزی آیفون را فشرد.
با باز شدن درب《یاالله گویان》وارد شد و از دو پله‌ی سنگی مرمر سفید به پایین سرازیر شد. با صدای کل کشیدن همتا و زهره و مادرش به همراه خاتون و گلپر رز قرمز رنگی که روی سرش ریخته شد، سر بلند کرد و نگاهش را با لبخند و شرمی که از قرمزی صورتش هویدا بود به دلبرکش که با لباس مجلسی سپید و نباتی‌اش درست روبه‌رویش ایستاده‌بود و با خجالت سر به زیر انداخته‌بود، دوخت. این دختر زیبای رو‌به‌رویش با آن تور و حجابی که فقط قرص صورت و چند طره از موی لایت شده‌ی یک طرفه‌اش پیدا بود، از همیشه بیشتر می‌درخشید. دسته گل رزهای نباتی رنگی که لابه‌لایش رزهای گلبهی رنگی جا گرفته‌بود و با گل‌های ژیپسوفیلای سفید احاطه شده‌بود را به‌طرف او گرفت. شهاب چشمان عسلی جذابش را با بلند کردن سر ارغوان به دو گوی قهوه‌ای آرایش شده‌ی او که جذابیت و درشتی‌اش را با خط چشم و سایه‌ی ملیحش دو چندان کرده‌بود، دوخت و《سلام عزیزمی》را زیر لب زمزمه کرد و سر به زیر انداخت. مرد روبه‌رویش همانی که هنوز هم درست نگاهش نمی‌کرد، با وجود ورم کنار سر و موهای کوتاه و صورت استخوانی شده‌اش، هنوز هم با خنده‌‌ی چال گونه‌اش در آن کت و شلوار دامادی جذاب بود و دل او را به بازی گرفته‌بود. با استرس لب رژ زده‌ی صورتی رنگش را به دندان گرفت و نفسش را درون سی*ن*ه حبس کرد و چنگی به دامن سنگ دوزی شده‌‌اش زد. چرا شهاب درست نگاهش نمی‌کرد؟ نکند زشت شده‌بود یا دوستش نداشت؟ با نگرانی که در چشمانش موج میزد، لحظه‌ای خیره‌ی او شد. شهاب که دست دراز شده‌اش خسته شده‌بود و چنگ زدن دامن دلبرکش را دیده‌بود، سر بلند کرد و با نگاه دقیق جویای حال او شد. گویی حرف نزده، کلام او را فهمید. لبخندی زد و زیر لب با صدای آرامی که تنها خودشان شنونده‌اش بودند، لب زد:
- دلم می‌خواد وقتی محرم شدیم یه دل سیر نگاهت کنم.
همین یک جمله کافی بود تا استرس و دلهره چمدانش را ببندد و از دل او بیرون رود. دستانش با حرف شهاب شل شد و دلش آرام گرفت و نفس حبس شده‌اش را با فوت بیرون داد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,103
مدال‌ها
7
و با خنده‌، لب به دندان‌های سپیدش گرفت و دوباره با صورت گلگلون از شرم سر به زیر انداخت که با صدای خاتون به خود آمد.
- ننه بعد هم می‌تونین برا هم جیک‌جیک کنین! دل از هم بکنین الان عاقد میره!
شلیک خنده‌ی حاضرین با اتمام جمله‌ی شیرین و بامزه‌ی خاتون بلند شد. از شرم‌ عرق بر تیره‌ی کمرش نشست و با لپ‌های گلگلون از شرم دست لرزانش را جلو برد و دسته‌ گل زیبایش را در دست گرفت و با صدای کف زدن جمع کوچک زنانشان همراه شهاب از درب به بیرون قدم‌ برداشتند. از زیر سینی نقره‌ای اسپند و قرآنی که شاگرد آرایشگر بالای سرشان قرار داده‌بود به هنگام بیرون رفتن از آرایشگاه با بوسیدن قرآن کریم جلد سبز رنگ گذشتند. ملیحه شاگرد آرایشگر که در مواقع بدرقه‌ی عروس و داماد برای گرفتن پا منقلی حسابی زرنگ میشد. سینی را با خنده‌ی عمیقی که روی لب‌های گوشتی‌اش جا داده بود، مقابل شهاب گرفت و با تاباندن اسپند دور سر او و ارغوان و ریختنش روی زغال‌های داغ درون جا اسپندی نقره‌ای که با سنگ‌های فیروزه تزئین شده‌بود و ایجاد صدای تق‌تق ترکیدن اسپند و دود ایجاد شده برایشان با ته صدایی که داشت شروع به خواندن کرد.
- اسفند دونه دونه،
صد و سی و سه دونه،
هر خونه‌ای یه‌دونه،
کولک دکاشته موسی،
کولک بچیه عیسی،
شنبه زا، یک شنبه زا…جمعه زا،
بترکه چشم حسود
چشم از دودی که تمام فضای کوچه‌ی باریک را پر کرده‌بود، گرفت و دست در جیب شلوار مشکی‌اش کرد و چند تراول برای پا منقلی بیرون آورد. ملیحه با دیدن تراول‌ها چشمان میشی‌ ریزش برقی زد و با خوشحالی گلپر رز قرمزی که از نمک پر بود را روی سرشان چند باری چرخاند و درون کاسه‌ی آب، آبی رنگ سفالی ریخت و《انشالله خوشبخت بشیدی》 زیر لب زمزمه کرد. یوسف با دیدنشان برای اولین بار بدون اجازه گرفتن از شهاب، صدای ضبط را زیاد کرد و از ماشین پیاده شد. شهاب را مانند برادر نداشته‌اش دوست داشت و از ذوق دامادی رفیق و یار بچگی‌اش، خجالت را کنار گذاشت و با صورت قرمز و عرق کرده از شرم، دستمال یزدی قرمز با حاشیه‌ی سبز را از جیب کتش در آورد و روی گردن عرق کرده‌اش انداخت و با خم کردن زانوها و تکان دادن همزمان شانه و کمر و چرخش ریتم‌وار، شروع به رقصیدن باباکرمی کرد.
هرچقدر ناز کنی ناز کنی
باز تو دلدار منی
هر چقدر عشوه کنی
ادا بیای
باز تو غمخوار منی
بابا کرم
دوست دارم
بابا کرم
دوست دارم
ای دریغا که ندانسته گرفتار شدم
صدای سوت و دست زدن زهره و بقیه بود که جلوی آرایشگاه، فضای کوچه را اشغال کرده‌بود و چند تن از همسایه‌ها را به پشت پنجره برای کنجکاوی کشانده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,103
مدال‌ها
7
مگر یک برادر بیشتر داشت؟ مگر یک شهاب بیشتر داشت که برایش سنگ تمام نگذارد؟ آرزوی دامادی‌‌اش را داشت و می‌خواست بعد از آن جراحی سخت، فقط خوشی‌اش را ببیند و سلامت باشد، یک رقص که چیزی نبود، حاضر بود جانش را بدهد، اما شهاب فقط باشد.
***
همتا شناسنامه‌ی شهاب را از داخل کیف کرمی رنگی که با یک زنجیر طلایی به روی دوشش انداخته‌بود، در آورد و با صدای تق‌تق کفش‌های پاشنه بلند پنج سانتی‌ ست کیفش، از کنار سبد چوبی خاکستری رنگ نان و سبزی خوردن سفره عقد گذشت و روی دو پله‌ی مرمر کرمی رنگ براق ایستاد. شناسنامه را به دست دایی‌مجید که به‌طرفش دست دراز کرده‌بود، داد و به‌طرف شهاب و ارغوان که روی دو صندلی چوبی شیری رنگ نشسته بودند قدم برداشت که صدای زنگ لایت موبایلش در فضای محضر با آن صدای پچ‌پچ و خنده‌های ریز پیچید. در حالی که گوشی‌اش را از داخل کیفش در می‌آورد با بلند کردن سر، لبخندی به روی برادر زد و تماس را برقرار کرد و دستش را حصار دور دهان و گوشی‌اش قرار داد و آهسته نجوا کرد:
- کجایین؟
شهاب که از حرکات و تلفن و پچ‌پچ‌گونه همتا شک کرده‌بود، با نگاهش به دنبال خاتون گشت. با دیدن خاتون کنار مادر زهره که روی صندلی‌های کرم رنگ مهمان نشسته‌بودند، دستی در هوا برایش تکان داد. خاتون به اشاره دست شهاب چادر زیبای سبز و سورمه‌ای‌اش را به بغل زد و از روی صندلی با گفتن《یاعلی》برخاست و آهسته‌آهسته به‌طرفش قدم برداشت. از کنار آینه و شمعدان که با قاب زیبای طلایی و نقره‌ای طرح ماه و ستاره تزئین‌ شده‌بود، گذشت و به‌سمت شهاب خم شد.
- چی شده آقا؟
شهاب از عاقبت کارهای عجیب و غریب همتا که سابقه زیادی داشت، می‌ترسید. او به ارغوان قول داده‌بود که به هیچ عنوان پدرش بر سر عقد هم حضور نداشته باشد. از دلسوزی‌های همتا می‌ترسید. از اینکه همتا همیشه کمبود پدر داشت و هر لحظه به دنبال نزدیک شدن و پر کردن جای خالی‌ او برای خود بود، می‌ترسید. از اینکه پرویزخان با سکته‌اش حسابی با همتا رابطه‌شان فرق کرده‌بود و همتا مطیع و خام او شده باشد و او را به آنجا آورده باشد، می‌ترسید. دستی به ابروهای پهن و مشکی‌‌اش کشید و کلافه چشمانش را روی هم فشرد. قرص‌هایش را خورده‌بود، اما چرا سردرد بی‌وقفه به دنبالش آمده‌بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,103
مدال‌ها
7
چشمانش را بیشتر روی هم فشرد و دستی به شقیقه‌اش کشید. دکتر سماعی و شمس گفته‌بودند که استرس اصلاً برای او خوب نیست و این روزها بعد از عمل، استرس و نگرانی زودتر از هر چیزی به دلش راه پیدا می‌کرد و او را بهم می‌ریخت.
- خوبی؟
با صدای ارغوان به‌سمتش رو برگرداند و چشم باز کرد. نگران چه بود؟ او که دلبرکش را تا چند دقیقه دیگر از آن خود می‌کرد، پس آن همه استرس و دلهره دیگر معنا نداشت. چقدر خوب بود که او را داشت و خدا صدای آرزوی عاقبت به‌خیری مادرش را شنیده‌بود و ارغوان را بر سر راهش قرار داده‌بود. حتی صدای او باعث آرامش لحظه‌ایی‌اش شد. لبخندی زد و برای اطمینان به او چشمانش را با اطمینان باز و بسته کرد.
- خوبم نگران نباش!
تاب این نگاه را نداشت و برای اینکه قبل از محرم نشدن کار دست خودش و آبرویش ندهد و در آغوش او خودش را رها نکند، لب به دندان گرفت و سر در گودی گردن فرو برد و نفس صدادارش را به بدن گر گرفته‌اش فوت کرد و چشم به قرآن کریم کرم رنگ درون دستش دوخت. به دنبال سوره‌ی نور بود برای اجابت دعاهایش؛ برای رسیدن به خوشبختی و سلامتی شهابش اما تمام حواسش به نگاه زیر چشمی شهاب بود و چشمش صفحه‌ی مورد نظرش را نمی‌دید. خاتون در دل قربان صدقه‌ی شهابش رفت و در حالی که با زیرکی لبخند میزد لب به سخن گشود.
- چشمم کف پای خودت و عروست! به پای هم پیر شین مادر! دل بکن و حواست رو بده من، کمرم خشکید.
با حرف خاتون ارغوان خنده‌ی ریزی کرد و شهاب چشم از او گرفت و نگاه مهربانش را با خنده به دایه‌ی مهربانش دوخت. جای خالی مادرش به چشم می‌خورد اما خاتون بوی مادرش را می‌داد و دلش را آرام کرده‌بود. حتی شوخی‌های مادرانه‌اش هم شبیه مادرش بود. با پلک زدن خاتون به خود آمد تا یادش نرفته و دیر نشده باید به خاتون می‌گفت.
- خاتون همتا داره چیکار می‌کنه؟ یه‌دفعه بابام رو نیارتش؟ من به ارغوان قول دادم.
خاتون که از نبود بزرگ و سرورشان حسابی دلگیر بود، نم اشکی که در چشمانش جمع شده‌بود را با لبه‌ی چارقد کرم رنگ گلدار آبی رنگش گرفت.
- مادر دلتون رو صاف کنین! حالا اون بنده خدا بیاد، مگه اشکالی داره؟ مادرت هم که نیست، اون وقت منه گردن شکسته شدم جای بزرگون. پرویزخان پدرته یه روزی رو حرفش، حرف... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,103
مدال‌ها
7
شهاب کلافه از روی صندلی‌اش بلند شد. خودش هم حسابی بهم ریخته‌بود. او همیشه کلام آقاجانش از دهانش خارج نشده، روی دو چشمش می‌گذاشت آن وقت حالا با این اوضاع پرویزخان دلش نمی‌خواست ابهت پدرش زیر سوال برود، اما از طرف دیگر ارغوان بود و حق و قولی که به او داده‌بود. سر کج کرد و آهسته رو به او پچ زد:
- خاتون من همهٔ این‌ها رو می‌دونم، اما دلش باهاش صاف نیست؛ حق هم داره. من بعداً میرم دست‌بوس آقاجونم، شما نگران اون موضوع نباش! نمی‌خوام ارغوان رو اون هم توی این روز اذیت کنم.
برای خاتونی که یک پرویزخان بود و سروری و غرورش که زبان زد خاص و عام بود و امر، امر او بود، حرف‌های شهاب و راضی نشدن دخترک، حسابی حالش را گرفته‌بود. نگاه دلگیرش را به عروس سر به زیری که زیر چشمی به آن‌ها چشم دوخته‌بود، داد. ارغوان دلش می‌خواست که مانند همیشه دل‌رحم باشد، اما دست خودش نبود؛ هیچ جوره‌ای دلش با این مرد که حالا شوهر عمه‌اش هم حساب میشد، صاف نمیشد. لب بهم فشرد و چشمان آرایش شده با آن مژه‌های مصنوعی فر خورده را روی هم فشرد. اگر پدر و مادرش بودند، چه توصیه‌ای به او می‌کردند؟ قطعاً مامان نرگسش او را می‌بخشید. در سرش جنگ به پا بود. سردرگم بود میان بخشیدن و چشم بستن به روی حقی که از او گرفته‌ شده‌بود. در این چند روز آنقدر فکر کرده‌بود که از فشار عصبی دوباره به معده‌اش زده‌بود. کلافه دسته گلش را در پنجه‌هایش فشرد و نفسش را با فوت بیرون داد. نه! او مانند مامان نرگسش نبود، اما دل این پیرزن که حکم مادری به گردن شهابش داشت را باید به دست می‌آورد. انگشت لای صفحه‌ی مورد نظرش گذاشت و قرآن را بست و بوسه‌ای به روی آن نواخت. هم‌زمان از روی صندلی‌اش بلند شد و با بلند کردن پایین لباسش که به خاطر قد و قواره‌ی ریزش حسابی روی زمین کشیده‌ میشد را با دست دیگرش گرفت و از کنار شمعدان‌های پایه بلند طلایی رنگی که الماس‌های اشک مانندی از اطرافش آویزان بود، گذشت و جلوی خاتون ایستاد و چشمانش را به چروک‌های ریز کنار چشمان ریز او دوخت.
- خاتون من رو ببخشین! من به خدا و به قرآن... .
هم‌زمان به قرآن درون دستش اشاره کرد و ادامه داد:
- به همین نور مقدس قسم، نمی‌خوام حرفتون رو زمین بذارم و دلتون رو توی بهترین روز، خون کنم و آشوب به پا کنم. توی خودم ولوله است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,103
مدال‌ها
7
- اما دلم با ایشون صاف نمیشه! من آدم سنگ دلی نیستم، اما در حقم بد کرد‌؛ نه تنها در حق من بلکه در حق مادرم. من نمی‌خوام راجع به پدرم و قضایای بینشون قضاوت کنم و حق رو الکی به پدرم یا ایشون بدم، اون بمونه اون دنیا بین خودشون، اما در مورد مادرم که واضح همه‌چیز رو گفت، نمی‌تونم کوتاه بیام! اصلاً فکرش رو کردین که به غیر مادر من، یه بدبخت دیگه هم مرده و نام و نشونی ازش نیست؟ می‌دونین چه فاجعه‌ی بزرگیه؟ آدم‌کُشی اتفاق افتاده و یه خانواده ممکنه سال‌هاست که چشم انتظار باشن و خبر نداشته‌ باشن.
خودش طعم بد چشم انتظاری را چشیده بود و می‌دانست چقدر سخت و طاقت‌فرساست و روزی هزار بار آدم را می‌کشد و زنده می‌کند‌. سر به زیر انداخت و با غمی که در صدایش موج میزد، لب زد:
- چشم انتظاری سخته، چشیدم که میگم!
سر بلند کرد و نگاه نمناکش را میخ دو چشم قهوه‌ای ریز خاتون کرد.
- مادری رو ازم گرفته که الان حضورش توی این روز بزرگ رو کم دارم.
سر برگرداند و به شهابی که لبه‌ی کتش را بالا زده‌بود و دستش را درون جیب شلوارش‌ فرو کرده‌ و غمگین نگاهش می‌کرد، چشم دوخت.
- نمی‌خوام آرزوی تو و پدرت برای دامادیت و حضور پدرت توی این روز رو ازتون بگیرم! نمی‌خوام وقتی من حسرت بودن پدر و مادرم رو دارم، تو هم داشته باشی! فقط می‌تونم بگم... .
آب دهانش را با بغض فرونشسته در گلویش قورت داد و سیبک گلویش را با آن بالا و پایین کرد و با صدای لرزان نجوا کرد:
- موقع بله گفتنت یه لحظه بیان و برن، دیگه بیشتر از این ازم نخواین.
با اتمام جمله‌اش سر به زیر انداخت و تمام فشاری که سعی در کنترل گریه نکردنش داشت را به قرآن درون دستش وارد کرد. خاتون به همین حضور کوچک هم قانع بود و برق رضایت و خوشحالی در چشمانش نشست. خودش هم می‌دانست چیز خیلی زیادی از این دختر خواسته است و همین که راضی شده، دل‌رحمی دخترک را می‌رساند. به انتخاب شهاب در دل آفرین گفت. لبخندی به روی لب‌های نازکش نشاند و با گفتن《الهی خیر ببینی》او را در آغوش کشید. آنقدر خوشحال بود‌ که درد پا را فراموش کرد و تند‌تند به‌سمت همتایی که کنار ستون استوانه‌ای شکل، نزدیک سفره‌ی عقد به تماشا ایستاده بود و با خوردن ناخن‌های مانیکور شده‌اش منتظر خاتون بود، رفت. خاتون با رسیدن به او سر در گوشش فرو برد و بعد از پچ زدن و خوشحالی، نگاه قدر دانَش را از دور نثار ارغوان کرد. ارغوان لبخندی به رویش زد و از کنار ظرف کریستال کشکولی مانند دور طلایی که با بادام‌هایی به شکل خوشه‌های آویزان، تزئین شده‌بود و روی پایه نقره‌ای میناکاری شده قرار داشت، گذشت و روی صندلی‌اش نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,103
مدال‌ها
7
دسته گلش را روی پایش گذاشت و قرآن را به سی*ن*ه‌اش چسباند و چشم به قرآن کریم دیگری که روی رحیل طلایی و نقره‌ای قرار داشت و سه برگ آن به صورت لوله در هم ادغام شده و گل رز نباتی رنگی رویش قرار داشت، دوخت. شهاب کنارش نشست و نگاه مهربانش را از تاج ریسه‌‌ مانند مرواریدی که با کریستال‌های زیبا روی موهای لایت شده‌اش خودنمایی می‌کرد، گرفت و سر جلوتر برد.
- نمی‌دونم چجوری ازت تشکر کنم، در حق پدرم لطفت رو تموم کردی!
نگاه نمناک و پر بغضش را به او دوخت. تمام این کارها را برای خوشحال کردن او انجام داده بود، اما دلش هم گرفته‌بود و دیگر نمی‌خواست راجع به این موضوع حرفی بزند. ناخودآگاه چانه‌اش لرزید و قطره اشکی که سعی در سر ریز شدنش داشت به روی گونه‌اش غلتید و ردی را روی کرم صورتش ایجاد کرد. شهاب که از جو ایجاد شده و چشمان پر آب دخترک دلش ریش شده‌بود و نمی‌توانست تا محرم شدنشان او را در آغوش گیرد از سر شوخی برای عوض کردن حال و هوای او برآمد.
- عقد که کنیم جبران می‌کنم؛ الان دستم بسته است.
با اتمام جمله‌اش خنده‌ی نمکی کرد و با شیطنت به او چشم دوخت. ارغوان با شنیدن کلامش همزمان رد اشک را پاک کرد و با خجالت لب گزید و سر به زیر انداخت. شهاب بیشتر جلو رفت و آهسته بچ زد:
- بخند دلم آروم بگیره!
مگر می‌شود شهاب چیزی بخواهد و او نه بگوید؟ کافی بود لب تر کند. لحظه‌ای با خود فکر کرد چرا بخواهد این روز را که آنقدر برایش لحظه شماری می‌کرد با گفتن آن حرف‌ها خراب کند. تمام اتفاقات را در پستوی ذهنش دفن کرد و چشم بهم فشرد و ناخودآگاه لبخندی کوچک روی لبانش نقش بست. شهاب با دیدن لبخند او دلش آرام گرفت. سر جلوتر برد تا چیزی بگوید اما همزمان عاقد با گفتن《وقت داره میره بهتر شروع کنیم》سکوت را مهمان فضای پرهیاهیوی محضر کرد و مانع ادامه‌ی حرف زدن او شد. زهره تور را از مادرش که روی صندلی‌های نزدیک درب نشسته‌بود، گرفت و از دو پله بالا رفت و به کمک همتا که با شنیدن صدای عاقد از کنار خاتون به پیش آن‌ها رفته‌بود، پارچه‌ی استخوانی رنگی که با تور هم‌رنگش تزئین شده‌بود را بالای سر آن‌ها گرفت و با صدا زدن زن‌دایی مجید دو کَله قند کوچکی که با تور سپیدی تزئین شده‌بود و ربان طلایی دورش بسته‌بود را به دست او داد تا روی پارچه شروع به سابیدن کند. عاقد در حالی که دفتر عنابی رنگ بزرگی را جلوی خود باز کرده‌بود و روی میز شیشه‌ی جلویش قرار داده‌بود، شناسنامه‌های قرمز رنگ شهاب و ارغوان را جلویش روی دفتر‌ قرار داد و با بسم‌اللّهی که زیر لب زمزمه کرد، شروع به خواندن خطبه‌ی عقد نمود.
- بسم الله الرّحمن الرّحیم… قال رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم: النّکاح سُنتی… .
با جاری شدن خطبه، جمعیت کوچکشان یک‌مرتبه ساکت شدند و آن همهمه‌ و پچ‌پچ و خنده‌های ریز برای چند دقیقه‌ای قطع شد و عاقد با صدای رسا و کلفت مردانه ادامه داد:
- فَمَن رغب عَن سنتی فلیس منّی… .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,103
مدال‌ها
7
زهره که با آن مژه‌های مصنوعی حسابی خسته شده‌بود، برای رفع سوزش عجیبش، چشمان آرایش شده‌اش را باز و بسته کرد و به مادرش که درست‌ رو‌به‌رویش نشسته بود، با بالا و پایین انداختن ابرو‌های قهوه‌ای هشتی‌اش برای رفتن به پیشش اشاره کرد. با رسیدن آسیه‌خانم، پارچه را به دست او داد و با انگشت به جان چشمش افتاد. همزمان با شنیدن صدای وکیلم از زبان عاقد، صدایش را که از جیغ و سوت کشیدن‌هایش گرفته‌بود، صاف کرد و با صوتی که سعی در تپق نزدنش داشت، نجوا کرد:
- عروس رفته گل بچینه!
عاقد با خنده جوابش را داد و خنده را به لب‌های بقیّه آورد.
- امان از گل چیدن خانم‌ها که از همین الان بوی خرج کردن و خرید باغش به مشام می‌برم رسه‌. انشالله همیشه به گل چیدن مشغول باشن!
عاقد دستی به ریش جوگندمی کوتاه و مرتب شده‌اش کشید و نگاه گذرایی به عروس و داماد که سر در قرآن فرو برده بودند، انداخت. تسبیح سبز رنگ سیدی‌ دانه درشتش را دور انگشتان کشیده‌اش تاب داد و با خواندن خطبه بعدی، وکیلم دوّم را به زبان آورد، همتا این بار با لبخند نگاهش را به زهره دوخت و با صدایی که شیطنت در آن موج میزد، نجوا کرد:
- عروس با اجازه‌ی آقا داداشم رفته گلاب بیاره!
خنده‌ی ریز همتا با پچ‌پچ و خنده‌ی حاضرین عجین شد. خاتون که در نزدیکی همتا ایستاده‌بود، لب‌های نازکش را به حرکت درآورد و با خنده‌، لپ‌های چروک افتاده‌ش را پر باد کرد.
- موقع بله دادن خودت هم می‌رسه اون‌وقت حاضر جوابیت رو می‌بینیم!
همتا لب‌های قلوه‌ای آلبالویی رنگش را به دندان گرفت و انشاءالله ریزی که فقط زهره‌ در روبه‌رویش و زن‌دایی مجید شنیده بودند، زمزمه کرد و با بلند شدن شلیک خنده‌ی سه نفریشان، صدای عاقد را درآوردند.
- انشالله همیشه به خنده، اما عروس و داماد بعدی الان سر می‌رسند.
با جمله‌اش هیاهو و خنده‌ها‌ متوقف و سکوت همه‌جا را دوباره فرا گرفت. با ساکت کردن آن‌ها دستی به چشمان درشت خاکستری رنگش کشید و شروع به خواندن ادامه خطبه کرد و صدای وکلیم‌گویان سوّمش را سر داد. این لحظه حضور پدر و مادرش را بیشتر از همیشه حس می‌کرد و نبودشان بیشتر از همیشه به چشم می‌آمد. بغض گلویش را دوباره گرفت‌. چشمان آرایش شده‌ی قهوه‌ایش را که با سایه‌ی ملیح طوسی و گلبهی آرایش شده‌بود، روی هم فشرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین